عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۹ - حکایت هشت - ادیب اسماعیل و زنده کردن مرده
در عهد ملکشاه و بعضی از عهد سنجر فیلسوفی بود بهرات و اورا ادیب اسماعیل گفتندی مردی سخت بزرگ و فاضل و کامل اما اسباب او و معاش او از دخل طبیبی بودی و او را ازین جنس معالجات نادره بسیار است مگر وقتی ببازار کشتاران برمیگذشت قصابی گوسفندی را سلخ میکرد و گاه گاه دست در شکم گوسفند کردی و پیه گرم بیرون کردی و همی خورد خواجه اسماعیل چون آن حالت بدید در برابر او بقالی را گفت که اگر وقتی این قصاب بمرد پیش از آنکه او را بگور کنند مرا خبر کن بقال گفت سپاس دارم چون این حدیث را ماهی پنج شش برآمد یکی روز بامدادی خبر افتاد که دوش فلان قصاب بمرد بمفاجا بی هیچ علت و بیماری که کشید و این بقال بتعزیت شد خلقی دید جامه دریده و جماعتی در حسرت او همی سوختند که جوان بود و فرزندان خرد داشت پس آن بقال را سخن خواجه اسماعیل یاد آمد بدوید و وی را خبر کرد خواجه اسماعیل گفت دیر مرد پس عصا بر گرفت و بدان سرای شد و چادر از روی مرده برداشت و [نبض او در دست گرفت و یکی را فرمود تا عصا بر پشت پای او همیزد پس از ساعتی ویرا گفت بسنده است] پس علاج سکته آغاز کرد و روز سوم مرده برخاست و اگرچه مفلوج شد سالها بزیست پس از آن مردمان عجب داشتند و آن بزرگ از پیش دیده بود که او را سکته خواهد بود،
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۱۰ - حکایت نه - درمان شیخ الاسلام عبدالله انصاری کتابسوز
شیخ الاسلام عبد الله انصاری قدس الله روحه با این خواجه تعصب کردی و بارها قصد او کرد و کتب او بسوخت و این تعصبی ہود دینی که هرویان در و اعتقاد کرده بودند که او مرده زنده میکند و آن اعتقاد عوام را زیان میداشت مگر شیخ بیمار شد و در میان مرض فواق پدید آمد و هرچند اطبا علاج کردند سود نداشت ناامید شدند آخر بعد از ناامیدی قارورهٔ شیخ بدو فرستادند و ازو علاج خواستند بر نام غیری خواجه اسماعیل چون قاروره نگرید گفت این آب فلان است و فواقش پدید آمده است و در آن عاجز شده اند و او را بکوئید تا یک استار پوست مغز پسته با یک استار شکر عسکری بکوبند و او را دهند تا بازرهد و بگوئید که علم بباید آموخت و کتاب نباید سوخت پس ازین دو چیز سفوفی ساختند و بیمار بخورد و حالى فواق بنشست و بیمار برآسود،
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۱۱ - حکایت ده - جالینوس
یکی را از مشاهیر شهر اسکندریه بعهد جالینوس سر دست درد گرفت و بی قرار شد و هیچ نیارامید جالینوس را خبر کردند مرهم فرستاد که بر سر کتف او نهند همچنان کردند که جالینوس فرموده بود در حال درد بنشست و بیمار تندرست گشت و اطبا عجب بماندند پس از جالینوس پرسیدند که این چه معالجت بود که کردی گفت آن عصب که بر سر دست درد میکرد مخرج او از سر کتف است من اصل را معالجت کردم فرع به شد.
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۱۲ - حکایت یازده - جاثلیق و فضل بن یحیی برمکی
فضل بن یحیی برمکی را بر سینه قدری برص پدید آمد عظیم رنجور شد و گرمابه رفتن بشب انداخت تا کسی بر آن مطلع نشود پس ندیمان را جمع کرد و گفت امروز در عراق و خراسان و شام و پارس کدام طبیب را حاذقتر میدانند و بدین معنی که مشهورتر است گفتند جاثلیق پلوس بشیراز کس فرستاد و حکیم جاثلیق را از پارس ببغداد آورد و با او بسر بنشست و بر سبیل امتحان گفت مرا در پای فتوری میباشد تدبیر معالجت همی باید کرد [حکیم جاثلیق گفت] از کل لبنیات و ترشیها پرهیز باید کردن و غذا نخودآب باید خوردن بگوشت ماکیان یک ساله و حلوا زردهٔ مرغ را بانگبین باید کردن و از آن خوردن چون ترتیب این غذا تمام نظام پذیرد من تدبیر ادویه بکنم فضل گفت چنین کنم پس فضل بر عادت آن شب از همه چیزها بخورد و زیربای معقد ساخته بودند همه بکار داشت و از کوامخ و رواصیر هیچ احتراز نکرد دیگر روز جاثلیق بیامد و قاروره بخواست و بنگریست رویش برافروخت و گفت من این معالجت نتوانم کرد ترا از ترشیها و لبنیات نهی کرده ام تو زیربای خوری و از کامه و انبجات پرهیز نکنی معالجت موافق نیفتد پس فضل بن یحیی بر حدس و حذاقت آن بزرگ آفرین کرد و علت خویش با او در میان نهاد و گفت ترا بدین مهم خواندم و این امتحانی بود که کردم جاثلیق دست بمعالجت برد و آنچه درین باب بود بکرد روزگاری برآمد هیچ فائده نداشت و حکیم جاثلیق بر خویش همی پیچید که این چندان کار نبود و چندین بکشید تا روزی با فضل بن یحیی نشسته بود گفت ای خداوند بزرگوار آنچه معالجت بود کردم هیچ اثر نکرد مگر پدر از تو ناخشنود است پدر را خشنود کن تا من این علت از تو ببرم فضل آن شب برخاست و بنزدیک یحیی رفت و در پای او افتاد و رضای او بطلبید و آن پدر پیر ازو خشنود گشت [و جاثلیق اورا بهمان انواع معالجت همی کرد روی به بهبودی گذارد و چندی برنیامد که شفاء کامل یافت] پس فضل از جاثلیق پرسید که تو چه دانستی که سبب علت ناخشنودی پدر است جاثلیق گفت من هر معالجتی که بود بکردم سود نداشت گفتم این مرد بزرگ لگد از جائی خورده است بنگریستم هیچ کس نیافتم که شب از تو ناخشنود و برنج خفتی بلکه از
صدقات و صلات و تشریفات تو بسیار کس همی آسوده است تا خبر یافتم که پدر از تو بیازرده است و میان تو و او نقاری هست من دانستم که از آنست این علاج بکردم برفت و اندیشهٔ من خطا نبود و بعد از آن فضل بن یحیى جاثلیق را توانگر کرد و بپارس فرستاد.
صدقات و صلات و تشریفات تو بسیار کس همی آسوده است تا خبر یافتم که پدر از تو بیازرده است و میان تو و او نقاری هست من دانستم که از آنست این علاج بکردم برفت و اندیشهٔ من خطا نبود و بعد از آن فضل بن یحیى جاثلیق را توانگر کرد و بپارس فرستاد.
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۱۳ - حکایت دوازده - طبابت نظامی عروضی
در سنهٔ سبع و اربعین و خمسمایة که میان سلطان عالم سنجر بن ملکشاه و خداوند من علاء الدنیا و الدین الحسین بن الحسین خلد الله تعالى ملکهما و سلطانهما بدر اوبه مصاف افتاد و لشکر غور را چنان چشم زخمی افتاد و من بنده در هرات چون متواری گونه همی گشتم بسبب آنکه منسوب بودم بغور دشمنان بر خیره هر جنسی همی گفتند و شماتتی همی کردند درین میان شبی بخانهٔ آزاد مردی افتادم و چون نان بخوردیم و من بحاجتی بیرون آمدم آن آزاد مرد که من بسبب او آنجا افتاده بودم مگر مرا ثنائی میگفت که مردمان او را شاعر شناسند اما بیرون از شاعری خود مردی فاضل است در نجوم و طب و ترسل و دیگر انواع متبحر است چون بمجلس باز آمدم خداوند خانه مرا احترامی دیگرگون کرد چنانکه محتاجان کنند و چون ساعتی بود بنزدیک من نشست و گفت ای فلان یک دختر دارم و بیرون از وی کس ندارم و نعمتی هست و این دختر را علتی هست که در ایام عذر ده پانزده من سرخی از وی برود و او عظیم ضعیف میشود و با طبیبان مشورت کردیم و چند کس علاج کردند هیچ سود نداشت اگر می بندند شکم بر می آید و درد همی گیرد و اگر میبگشایند سیلان میافتد و ضعف پدید میآید و همی ترسیم که نباید که یکبارگی قوت ساقط گردد گفتم این بار که این علت پدیدار آید مرا خبر کن و چون روزی ده برآمد مادر بیمار بیامد و مرا ببرد و دختر را پیش من آورد دختری دیدم بغایت نیکو دهشت زده و از زندگانی نا امید شده همیدون در پای من افتاد و گفت ای پدر از بهر خدای مرا فریاد رس که جوانم و جهان نادیده چنانکه آب از چشم من بجست گفتم دل فارغ دار که این سهل است پس دست بر نبض او نهادم قوی یافتم و رنگ روی هم بر جای بود و از امور عشره بیشتر موجود بود چون امتلا و قوت و مزاج و سحنه و سن و فصل و هواء بلد و عادت و اعراض ملائمه و صناعت فصادی را بخواندم و بفرمودم تا از هر دو دست او رگ باسلیق بگشود و زنان را از پیش او دور کردم و خونی فاسد همی رفت پس بامساک و تسریح در مسنگی هزار خون برگرفتم و بیمار بیهوش بیفتاد پس بفرمودم تا آتش آوردند و برابر او کباب همی کردم و مرغ همی گردانیدم تا خانه از بخار کباب پر شد و بر دماغ او رفت و باهوش اندر آمد بجنبید و بنالید پس شربتی بخورد و مفرحی ساختم اورا معتدل و یک هفته معالجت کردم خون بجای باز آمد و آن علت زائل شد و عذر بقرار خویش باز آمد و او را فرزند خواندم و او مرا پدر خواند و امروز مرا چون فرزندان دیگر است ،
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۴
ساقیا! خیز و بیار آن آب رنگ آمیز را
وان حریف تلخ شیرین کار شورانگیز را
جز حدیث رندی و قلاّشی از رندان مپرس
ما چه می دانیم رسم توبه و پرهیز را
گو بیا از عاشقان آموز اندر نیم شب
کیست کاین معنی بگوید زاهد شب خیز را
تا بریزاند ز تب غم را ز دل سرخاب نوش
بر سر سرخاب رو تا بنگری تبریز را
وه که جانم را به تنگ آورد از جور فلک
گو به دست مهر راند زخم تیغ تیز را
ساقیا! در ده ز سرجوش سعادت ساغری
تا به مستی بشکنم این چرخ محنت بیز را
خیز و خاک کوی میخانه به دست آور جلال!
تا بدو روشن کنی این دیده خونریز را
وان حریف تلخ شیرین کار شورانگیز را
جز حدیث رندی و قلاّشی از رندان مپرس
ما چه می دانیم رسم توبه و پرهیز را
گو بیا از عاشقان آموز اندر نیم شب
کیست کاین معنی بگوید زاهد شب خیز را
تا بریزاند ز تب غم را ز دل سرخاب نوش
بر سر سرخاب رو تا بنگری تبریز را
وه که جانم را به تنگ آورد از جور فلک
گو به دست مهر راند زخم تیغ تیز را
ساقیا! در ده ز سرجوش سعادت ساغری
تا به مستی بشکنم این چرخ محنت بیز را
خیز و خاک کوی میخانه به دست آور جلال!
تا بدو روشن کنی این دیده خونریز را
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۶۰
از دوست به دشمن نتوان کرد شکایت
کز یار جفا بِه که ز اغیار حمایت
ور مدّعی از جور تو فریاد برآورد
شکر است که ما از تو نداریم شکایت
بی جرم بسی جور و عتاب از تو کشیدیم
وقت است که بر ما فکنی چشم عنایت
ما را بِه ازین دار از آن رو که توان داشت
بیمار به تیمار و رعیّت به رعایت
فارغ ز منی ورنه برت صورت احوال
صدبار بگفتم به صریح و به کنایت
طفل ره عشقم تو مرا بنده خود خوان
تا پیرطریقت شوم و شاه ولایت
پروانه جان سوزم و تو شمع دل افروز
روزی بکند سوز دلم در تو سرایت
دانم که ندانی که ز شوق رخ خوبت
غم بر دل من تا به چه حدّ است و چه غایت
در صورت خوبان نبود این همه معنی
در صورت یوسف نبود این همه آیت
ای راهرو عشق! چنین گرم چه تازی
آهسته که این بادیه را نیست نهایت
حالی که جلال از همه خلق نهان داشت
رنگ رخ و سیل مژه اش کرد حکایت
کز یار جفا بِه که ز اغیار حمایت
ور مدّعی از جور تو فریاد برآورد
شکر است که ما از تو نداریم شکایت
بی جرم بسی جور و عتاب از تو کشیدیم
وقت است که بر ما فکنی چشم عنایت
ما را بِه ازین دار از آن رو که توان داشت
بیمار به تیمار و رعیّت به رعایت
فارغ ز منی ورنه برت صورت احوال
صدبار بگفتم به صریح و به کنایت
طفل ره عشقم تو مرا بنده خود خوان
تا پیرطریقت شوم و شاه ولایت
پروانه جان سوزم و تو شمع دل افروز
روزی بکند سوز دلم در تو سرایت
دانم که ندانی که ز شوق رخ خوبت
غم بر دل من تا به چه حدّ است و چه غایت
در صورت خوبان نبود این همه معنی
در صورت یوسف نبود این همه آیت
ای راهرو عشق! چنین گرم چه تازی
آهسته که این بادیه را نیست نهایت
حالی که جلال از همه خلق نهان داشت
رنگ رخ و سیل مژه اش کرد حکایت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۷۸
با لبت اتّفاق خواهم کرد
نمکی بی نفاق خواهم خورد
هر شب از سوز سینه همچون شمع
من و سیلاب اشک و چهره زرد
خیز و آبی بر آتشم افشان
ورنه از جان من برآید گرد
آنکه دل در وفای او بستم
دل ز ما برگرفت و نیک نکرد
ای دل ار نیستت تحمّل سوز
همچو پروانه گرد شمع مگرد
تو بخوابی چه آگهی زان کس
که نخسبد شبی چنین از درد
روی خوبت بدید و ترک گرفت
باغبان آن گلی که می پرورد
هر که در پیش زخم ناوک دوست
دیده بر هم زند نباشد مرد
چه کنم چون به گرم و سرد مرا
از محبّت نمی شود دل سرد
گر نمیرم به دست بوس رسم
بار دیگر به عون ایزد فرد
وه که حال درون ریش جلال
به کتابت نمی توان آورد
نمکی بی نفاق خواهم خورد
هر شب از سوز سینه همچون شمع
من و سیلاب اشک و چهره زرد
خیز و آبی بر آتشم افشان
ورنه از جان من برآید گرد
آنکه دل در وفای او بستم
دل ز ما برگرفت و نیک نکرد
ای دل ار نیستت تحمّل سوز
همچو پروانه گرد شمع مگرد
تو بخوابی چه آگهی زان کس
که نخسبد شبی چنین از درد
روی خوبت بدید و ترک گرفت
باغبان آن گلی که می پرورد
هر که در پیش زخم ناوک دوست
دیده بر هم زند نباشد مرد
چه کنم چون به گرم و سرد مرا
از محبّت نمی شود دل سرد
گر نمیرم به دست بوس رسم
بار دیگر به عون ایزد فرد
وه که حال درون ریش جلال
به کتابت نمی توان آورد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۰
دردمندی ز تو هرگز به دوایی نرسید
بی نوایی ز تو هرگز به نوایی نرسید
صرف کردم به وفای تو همه عمر و به من
در همه عمر ز تو بوی وفایی نرسید
بود امّید که این کار به جایی برسد
سعی بسیار بکردیم و به جایی نرسید
از زکات تو رسیده است نصیبی ای شاه
به همه خلق، ولی بخش گدایی نرسید
خسرو ار کام دل از شکر شیرین برداشت
لب فرهاد به بوسیدن پایی نرسید
هرگز از خوان نکویی تو اندر همه عمر
به گدایان در خانه صلایی نرسید
خود نگویی تو که سر منزل جانبازان است
کس نیامد که به شمشیر قضایی نرسید
در مقامی که دو عالم به جوی کس نخرد
نیم جایی چه عجب گر به بهایی نرسید
همچو غنچه دل تنگم ز هوایش خون شد
وز گلستان رُخَش باد صبایی نرسید
حالت درد گرفتار بلا کی داند
هر که را بر سر ازین درد بلایی نرسید
حبّذا از دل شوریده پُر درد جلال
که به درد تو بمرد و به دوایی نرسید
بی نوایی ز تو هرگز به نوایی نرسید
صرف کردم به وفای تو همه عمر و به من
در همه عمر ز تو بوی وفایی نرسید
بود امّید که این کار به جایی برسد
سعی بسیار بکردیم و به جایی نرسید
از زکات تو رسیده است نصیبی ای شاه
به همه خلق، ولی بخش گدایی نرسید
خسرو ار کام دل از شکر شیرین برداشت
لب فرهاد به بوسیدن پایی نرسید
هرگز از خوان نکویی تو اندر همه عمر
به گدایان در خانه صلایی نرسید
خود نگویی تو که سر منزل جانبازان است
کس نیامد که به شمشیر قضایی نرسید
در مقامی که دو عالم به جوی کس نخرد
نیم جایی چه عجب گر به بهایی نرسید
همچو غنچه دل تنگم ز هوایش خون شد
وز گلستان رُخَش باد صبایی نرسید
حالت درد گرفتار بلا کی داند
هر که را بر سر ازین درد بلایی نرسید
حبّذا از دل شوریده پُر درد جلال
که به درد تو بمرد و به دوایی نرسید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۶
باز می ناید دل ما از پریشانی هنوز
می نهد پیش بتان بر خاک پیشانی هنوز
در وفا و عهد و پیمان تو می آرم به سر
عهد و عمر و تو همان بدعهد و پیمانی هنوز
رو بپوش از هر نظر بر حسن خود، خواری مکن
ای عزیز من! تو قدر خود نمی دانی هنوز
گر به جانی می فروشی از وصالت یک نفس
جان ما ارزانی ات بادا که ارزانی هنوز
من نه آنم کز تو برگردم به شمشیر جفا
گر چه جانم سوختی آسایش جانی هنوز
دوش با من در سخن لعل تو گوهر می فشاند
از دو چشم من نرفت آن گوهر افشانی هنوز
گرچه آوردم سر زلف پریشانت به دست
نیستم یک لحظه خالی از پریشانی هنوز
سالها بر آستانت بندگی کردم، ولی
از تکبّر بنده خویشم نمی خوانی هنوز
سرّ عشقت را جلال از خلق می دارد نهان
همچنان پیدا نگشت آن داغ پنهانی هنوز
می نهد پیش بتان بر خاک پیشانی هنوز
در وفا و عهد و پیمان تو می آرم به سر
عهد و عمر و تو همان بدعهد و پیمانی هنوز
رو بپوش از هر نظر بر حسن خود، خواری مکن
ای عزیز من! تو قدر خود نمی دانی هنوز
گر به جانی می فروشی از وصالت یک نفس
جان ما ارزانی ات بادا که ارزانی هنوز
من نه آنم کز تو برگردم به شمشیر جفا
گر چه جانم سوختی آسایش جانی هنوز
دوش با من در سخن لعل تو گوهر می فشاند
از دو چشم من نرفت آن گوهر افشانی هنوز
گرچه آوردم سر زلف پریشانت به دست
نیستم یک لحظه خالی از پریشانی هنوز
سالها بر آستانت بندگی کردم، ولی
از تکبّر بنده خویشم نمی خوانی هنوز
سرّ عشقت را جلال از خلق می دارد نهان
همچنان پیدا نگشت آن داغ پنهانی هنوز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۸
باز از چمن غیب برآورد صبا دم
ساقی منشین خیز و بده جام دمادم
در جام صفاهاست که بی جام جهان تاب
کی صبح برآرد ز سر صدق و صفا دم
من مَ ی خورم و جرعه بدین دخمه فشانم
کاندر خم این خمکده بگرفت مرادم
از اهل جهان یافت نشد اهل وفایی
کز رنگ وفا بوی ندارد گل آدم
دم می دهدت عمر دم از عمر مزن هیچ
در کوی فنا چند توان زد ز بقا دم
سرّی ست ز جان، چرخ ز بس جان که ربوده ست
کز رنگ رخ کاه زند کاه رُبا دم
بر خاک جلال ار گذری ای که یقینی
تقصیر مکن فاتحه ای بر گِل ما دم
ساقی منشین خیز و بده جام دمادم
در جام صفاهاست که بی جام جهان تاب
کی صبح برآرد ز سر صدق و صفا دم
من مَ ی خورم و جرعه بدین دخمه فشانم
کاندر خم این خمکده بگرفت مرادم
از اهل جهان یافت نشد اهل وفایی
کز رنگ وفا بوی ندارد گل آدم
دم می دهدت عمر دم از عمر مزن هیچ
در کوی فنا چند توان زد ز بقا دم
سرّی ست ز جان، چرخ ز بس جان که ربوده ست
کز رنگ رخ کاه زند کاه رُبا دم
بر خاک جلال ار گذری ای که یقینی
تقصیر مکن فاتحه ای بر گِل ما دم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۹۹
المنّة لِلّه که برآمد همه کامم
وان آهوی پدرام درافتاد به دامم
ای بخت! بیا بر من و بر خویش نظر کن
تا خود تو کدامی و من امروز کدامم؟
اقبال قرینم شد و محبوب رفیقم
عالم به مرادم شد و، ایّام به کامم
ما را نه سر حور و نه پروای بهشت است
حور است مرا یار و بهشت است مقامم
در سایه خورشید جمال تو همه عمر
خورشید سعادت نرود از سر بامم
بودی همه چون شام ز هجران تو صبحم
و اکنون همه چون صبح شد از روی تو شامم
سرگشتگی هجر تو بر من به سرآمد
زین پس همه در گلشن وصل تو خرامم
سهل است گرم عمر به سختی به سرآید
این کام که من یافتم از عمر تمامم
زان روز که نامم به زبان تو برآید
در اوج جلال است ز اقبال تو نامم
وان آهوی پدرام درافتاد به دامم
ای بخت! بیا بر من و بر خویش نظر کن
تا خود تو کدامی و من امروز کدامم؟
اقبال قرینم شد و محبوب رفیقم
عالم به مرادم شد و، ایّام به کامم
ما را نه سر حور و نه پروای بهشت است
حور است مرا یار و بهشت است مقامم
در سایه خورشید جمال تو همه عمر
خورشید سعادت نرود از سر بامم
بودی همه چون شام ز هجران تو صبحم
و اکنون همه چون صبح شد از روی تو شامم
سرگشتگی هجر تو بر من به سرآمد
زین پس همه در گلشن وصل تو خرامم
سهل است گرم عمر به سختی به سرآید
این کام که من یافتم از عمر تمامم
زان روز که نامم به زبان تو برآید
در اوج جلال است ز اقبال تو نامم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۰۹
به رخ خاک درت رُفتیم و رَفتیم
دعای دولتت گفتیم و رفتیم
ز روی خویش کردی دور ما را
چو گیسویت برآشفتیم و رفتیم
جفاهای ترا با کس نگفتیم
درون سینه بنهفتیم و رفتیم
ز جور یار سنگین دل همه راه
به گریه سنگ را سُفتیم و رفتیم
چو غنچه بس که پرخون شد دل ما
چو گل ناگاه بشکفتیم و رفتیم
چو کردی خوار چون خاشاک ما را
عنان باد بگرفتیم و رفتیم
به خود بیرون نمی رفتیم ازین در
ولی از خود به در رفتیم و رفتیم
به عهدت خواب خوش هرگز نکردیم
کنون آسوده دل خفتیم و رفتیم
وگر خود رفتن ما بود کامت
به جان منّت پذیرفتیم و رفتیم
جلال! ار قوّت رفتن نداریم
میان سیل خون افتیم و رفتیم
دعای دولتت گفتیم و رفتیم
ز روی خویش کردی دور ما را
چو گیسویت برآشفتیم و رفتیم
جفاهای ترا با کس نگفتیم
درون سینه بنهفتیم و رفتیم
ز جور یار سنگین دل همه راه
به گریه سنگ را سُفتیم و رفتیم
چو غنچه بس که پرخون شد دل ما
چو گل ناگاه بشکفتیم و رفتیم
چو کردی خوار چون خاشاک ما را
عنان باد بگرفتیم و رفتیم
به خود بیرون نمی رفتیم ازین در
ولی از خود به در رفتیم و رفتیم
به عهدت خواب خوش هرگز نکردیم
کنون آسوده دل خفتیم و رفتیم
وگر خود رفتن ما بود کامت
به جان منّت پذیرفتیم و رفتیم
جلال! ار قوّت رفتن نداریم
میان سیل خون افتیم و رفتیم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۱۴
پدید نیست دگر ره دل بلا جویم
ندانم این دل گم گشته را کجا جویم
تو گلستانی و من بلبل ثناخوانم
تو آفتابی و من ذرّه هوا جویم
مرا که لاف گدایی همی زنم چه عجب
اگر نواله ای از خوان پادشا جویم
بیا و گر سر شوریده بایدت سهل است
مراست وام به گردن ترا رضا جویم
مرا ز یار جفاکار نیست چشم وفا
خطاست گر ز جفاپیشگان وفا جویم
به سعی کام کسی چون نمی شود حاصل
پس آن بِهْ است که کام خود از خدا جویم
خیال زلف سیاه تو می پزد دل من
بلا همی طلبد خاطر بلاجویم
طبیب درد مرا چون بدید عاجز گشت
کجاست لعل لبت تا از او دوا جویم
جلال هر چه بگوید تمام گفته اوست
نه دزد گفته مردم بسان خواجویم
ندانم این دل گم گشته را کجا جویم
تو گلستانی و من بلبل ثناخوانم
تو آفتابی و من ذرّه هوا جویم
مرا که لاف گدایی همی زنم چه عجب
اگر نواله ای از خوان پادشا جویم
بیا و گر سر شوریده بایدت سهل است
مراست وام به گردن ترا رضا جویم
مرا ز یار جفاکار نیست چشم وفا
خطاست گر ز جفاپیشگان وفا جویم
به سعی کام کسی چون نمی شود حاصل
پس آن بِهْ است که کام خود از خدا جویم
خیال زلف سیاه تو می پزد دل من
بلا همی طلبد خاطر بلاجویم
طبیب درد مرا چون بدید عاجز گشت
کجاست لعل لبت تا از او دوا جویم
جلال هر چه بگوید تمام گفته اوست
نه دزد گفته مردم بسان خواجویم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۲
ای یار! دوش همدم و یار که بوده ای؟
لبها گزیده شب به کنار که بوده ای؟
آشفته موی زلف به دست که داده ای ؟
سر پُرخمار دفع خمار که بوده ای ؟
با چشم نیم مست کجا مست خفته ای؟
با زلف بی قرار قرار که بوده ای ؟
ما بی تو همنشین غم و یار محنتیم
تو همنشین و همدم و یار که بوده ای؟
با رنگ لاله و قدّ شمشاد و بوی گل
ای نوبهار حُسن، بهار که بوده ای؟
با ابروی کمان وش و مژگان چون خدنگ
ای من شکار تو، تو شکار که بوده ای؟
با دشمنان نشسته علی رغم دوستان
بنگر گل که گشته و خار که بوده ای ؟
روزم چو شام تیره گذشت از فراق تو
تو روشنایی شب تار که بوده ای ؟
من دل فگار مرهم لعل لب توام
تو مرهم درون فگار که بوده ای ؟
بر خود جلال پیرهن از غصّه چاک زد
بر رغم او تو وصله کار که بوده ای ؟
لبها گزیده شب به کنار که بوده ای؟
آشفته موی زلف به دست که داده ای ؟
سر پُرخمار دفع خمار که بوده ای ؟
با چشم نیم مست کجا مست خفته ای؟
با زلف بی قرار قرار که بوده ای ؟
ما بی تو همنشین غم و یار محنتیم
تو همنشین و همدم و یار که بوده ای؟
با رنگ لاله و قدّ شمشاد و بوی گل
ای نوبهار حُسن، بهار که بوده ای؟
با ابروی کمان وش و مژگان چون خدنگ
ای من شکار تو، تو شکار که بوده ای؟
با دشمنان نشسته علی رغم دوستان
بنگر گل که گشته و خار که بوده ای ؟
روزم چو شام تیره گذشت از فراق تو
تو روشنایی شب تار که بوده ای ؟
من دل فگار مرهم لعل لب توام
تو مرهم درون فگار که بوده ای ؟
بر خود جلال پیرهن از غصّه چاک زد
بر رغم او تو وصله کار که بوده ای ؟
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۳
جانا! تو سوز و درد دل ما ندیده ای
از ما سؤال کن که تو اینها ندیده ای
بر های های گرم و دم سرد ما مخند
طفلی و گرم و سرد جهان را ندیده ای
از سرّ عشق بی خبری عیب ما مکن
ما غرقه گشته ایم و تو دریا ندیده ای
راهی ست راه عشق و تو آن ره نرفته ای
ملکی ست ملک ما که تو آنجا ندیده ای
ای سست عهدِ سخت دل! از من بپرس حال
تو سخت و سست بیشتر از ما ندیده ای
گیرم که حال با تو بگویم ترا چه غم
تو درد دل شنیده ای، امّا ندیده ای
ای آن که وصف سرو سهی می کنی همه
معلوم شد که آن قد و بالا ندیده ای
معذوری ار ملامت وامق همی کنی
زیرا که حُسن چهره عذرا ندیده ای
گر جان به پای دوست فشانم عجب مدار
تو جان فشانی مردم شیدا ندیده ای
بیداری جلال چه دانی که در فراق
روزی درازی شب یلدا ندیده ای
از ما سؤال کن که تو اینها ندیده ای
بر های های گرم و دم سرد ما مخند
طفلی و گرم و سرد جهان را ندیده ای
از سرّ عشق بی خبری عیب ما مکن
ما غرقه گشته ایم و تو دریا ندیده ای
راهی ست راه عشق و تو آن ره نرفته ای
ملکی ست ملک ما که تو آنجا ندیده ای
ای سست عهدِ سخت دل! از من بپرس حال
تو سخت و سست بیشتر از ما ندیده ای
گیرم که حال با تو بگویم ترا چه غم
تو درد دل شنیده ای، امّا ندیده ای
ای آن که وصف سرو سهی می کنی همه
معلوم شد که آن قد و بالا ندیده ای
معذوری ار ملامت وامق همی کنی
زیرا که حُسن چهره عذرا ندیده ای
گر جان به پای دوست فشانم عجب مدار
تو جان فشانی مردم شیدا ندیده ای
بیداری جلال چه دانی که در فراق
روزی درازی شب یلدا ندیده ای
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۸
چه جرم رفت که یکباره مِهر ببریدی
چه اوفتاد که از ما عنان بپیچیدی
به قول و عهد تو دیگر که اعتماد کند
که هر سخن که بگفتی از آن بگردیدی
تو باز بر سر میدان عشق پای منه
از آن جهت که به اوّل قدم بلغزیدی
مگر تو غنچه نورسته ای و من ابرم
که زار زار چو بگریستم بخندیدی
هزار بار بگفتم ترا که مشنو هیچ
ز دشمنان بدی دوستان و نشنیدی
جفا نمودی و رفتی و دل ندادی باز
ز آه و ناله شبهای من نترسیدی
نگفتیم که به کام دلت رسانم زود
به کام دل نه ولیکن به جان رسانیدی
چه حالتی ست که احوال ما نمی پرسی
چه دشمنی ست که از دوستان برنجیدی
نگفتمت که ز خوبان وفا مجوی جلال
چو پند من نشنیدی سزای خود دیدی
چه اوفتاد که از ما عنان بپیچیدی
به قول و عهد تو دیگر که اعتماد کند
که هر سخن که بگفتی از آن بگردیدی
تو باز بر سر میدان عشق پای منه
از آن جهت که به اوّل قدم بلغزیدی
مگر تو غنچه نورسته ای و من ابرم
که زار زار چو بگریستم بخندیدی
هزار بار بگفتم ترا که مشنو هیچ
ز دشمنان بدی دوستان و نشنیدی
جفا نمودی و رفتی و دل ندادی باز
ز آه و ناله شبهای من نترسیدی
نگفتیم که به کام دلت رسانم زود
به کام دل نه ولیکن به جان رسانیدی
چه حالتی ست که احوال ما نمی پرسی
چه دشمنی ست که از دوستان برنجیدی
نگفتمت که ز خوبان وفا مجوی جلال
چو پند من نشنیدی سزای خود دیدی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۷۵
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۸۲
نگارا! با هواداران ز بیزاری چه می گویی
چو زلفت با گرفتاران چه سر داری، چه می گویی
مرا گفتی به دشواری بده جان در فراق من
سخن گفتی و جان دادم به دشواری چه می گویی
مرا گفتی که احوالت ز زاری نیک خواهد شد
کنون حالم همی بینی بدین زاری چه می گویی
نگفتی می سپارم دل چو دیدی جان سپاری ها
کنون دل را چو خود گفتی که بسپاری چه می گویی
من دل خسته را زین گونه با زاری که می بینی
سخن با من درین حالت ز بیزاری چه می گویی
اگر چشم ترا گویم که بیمارم دلم گوید
حکایت پیش بیماران ز بیماری چه می گویی
چو می گویم نگویی رخت با زلف و دل گوید
حدیث روز روشن با شب تاری چه می گویی
طبیبم گفت سنبل بو، که درد دل شود ساکن
الا ای طرّه جانان! تو عطّاری چه می گویی
دلا! هر لحظه می گویی که ترک یار می گیرم
زهی یارا چه می گویم زهی یاری چه می گویی
مرا چشمش چو مَی می داد گفتم با خرد ساکن
که اندر مجلس مستان تو هشیاری چه می گویی
مرا گفتا که من صد ره ز تو بی خودترم زین مَی
مرا هشیار خواندی هیچ پنداری چه می گویی ؟
دلا با زلف عیّارش چو زهدم در نمی گیرد
اگر با او برآرم سر به عیّاری چه می گویی
به نقد امروز ای ساقی! به باده وقت ما خوش کن
حدیث کهنه پاری و پیراری چه می گویی
ببین ای بلبل آن عارض و زین پس مدح گل کم گو
شبی تا روز مدح گل به بیداری چه می گویی
کنون ای ساقی مجلس! چو لعل دوست حاضر شد
حکایت پیش ما از درّ و بازاری چه می گویی
همی گویی جلال! از عاشقی زین گونه خواری کش
سخن با عاشق مسکین بدین خواری چه می گویی
چو زلفت با گرفتاران چه سر داری، چه می گویی
مرا گفتی به دشواری بده جان در فراق من
سخن گفتی و جان دادم به دشواری چه می گویی
مرا گفتی که احوالت ز زاری نیک خواهد شد
کنون حالم همی بینی بدین زاری چه می گویی
نگفتی می سپارم دل چو دیدی جان سپاری ها
کنون دل را چو خود گفتی که بسپاری چه می گویی
من دل خسته را زین گونه با زاری که می بینی
سخن با من درین حالت ز بیزاری چه می گویی
اگر چشم ترا گویم که بیمارم دلم گوید
حکایت پیش بیماران ز بیماری چه می گویی
چو می گویم نگویی رخت با زلف و دل گوید
حدیث روز روشن با شب تاری چه می گویی
طبیبم گفت سنبل بو، که درد دل شود ساکن
الا ای طرّه جانان! تو عطّاری چه می گویی
دلا! هر لحظه می گویی که ترک یار می گیرم
زهی یارا چه می گویم زهی یاری چه می گویی
مرا چشمش چو مَی می داد گفتم با خرد ساکن
که اندر مجلس مستان تو هشیاری چه می گویی
مرا گفتا که من صد ره ز تو بی خودترم زین مَی
مرا هشیار خواندی هیچ پنداری چه می گویی ؟
دلا با زلف عیّارش چو زهدم در نمی گیرد
اگر با او برآرم سر به عیّاری چه می گویی
به نقد امروز ای ساقی! به باده وقت ما خوش کن
حدیث کهنه پاری و پیراری چه می گویی
ببین ای بلبل آن عارض و زین پس مدح گل کم گو
شبی تا روز مدح گل به بیداری چه می گویی
کنون ای ساقی مجلس! چو لعل دوست حاضر شد
حکایت پیش ما از درّ و بازاری چه می گویی
همی گویی جلال! از عاشقی زین گونه خواری کش
سخن با عاشق مسکین بدین خواری چه می گویی
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۵