عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
خار در پیراهن فرزانه می ریزیم ما
گل به دامن بر سر دیوانه می ریزیم ما
قطره گوهر می شود در دامن بحر کرم
آبروی خویش در میخانه می ریزیم ما
در خطرگاه جهان فکر اقامت می کنیم
در گذار سیل، رنگ خانه می ریزیم ما
در دل ما شکوه خونین نمی گردد گره
هر چه در شیشه است، در پیمانه می ریزیم ما
در بساط ما چو ابر نوبهاران بخل نیست
هر چه می آید به کف، رندانه می ریزیم ما
انتظار قتل نامردی است در آیین عشق
خون خود چون کوهکن مردانه می ریزیم ما
درد خود را می کنیم اظهار پیش عاقلان
در زمین شور دایم دانه می ریزیم ما
هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت سرا
هست تا فرصت، برون از خانه می ریزیم ما
بس که سختی دیده ایم از زندگانی چون شرار
خرده جان را سبکروحانه می ریزیم ما
تلخکام از نخل بارآور گذشتن مشکل است
سنگ چون اطفال بر دیوانه می ریزیم ما
خوشه امید ما خواهد به گردون سر کشید
در زمین خاکساری دانه می ریزیم ما
همت ما را نظر بر کاسه دریوزه نیست
بحر جای قطره در پیمانه می ریزیم ما
در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار
آبی از مژگان به دست شانه می ریزیم ما
می شود معشوق عاشق چون کند قالب تهی
شمع از خاکستر پروانه می ریزیم ما
ریزش ما را نظر صائب به استحقاق نیست
پیش هر مرغی که باشد دانه می ریزیم ما
گل به دامن بر سر دیوانه می ریزیم ما
قطره گوهر می شود در دامن بحر کرم
آبروی خویش در میخانه می ریزیم ما
در خطرگاه جهان فکر اقامت می کنیم
در گذار سیل، رنگ خانه می ریزیم ما
در دل ما شکوه خونین نمی گردد گره
هر چه در شیشه است، در پیمانه می ریزیم ما
در بساط ما چو ابر نوبهاران بخل نیست
هر چه می آید به کف، رندانه می ریزیم ما
انتظار قتل نامردی است در آیین عشق
خون خود چون کوهکن مردانه می ریزیم ما
درد خود را می کنیم اظهار پیش عاقلان
در زمین شور دایم دانه می ریزیم ما
هر چه نتوانیم با خود برد ازین عبرت سرا
هست تا فرصت، برون از خانه می ریزیم ما
بس که سختی دیده ایم از زندگانی چون شرار
خرده جان را سبکروحانه می ریزیم ما
تلخکام از نخل بارآور گذشتن مشکل است
سنگ چون اطفال بر دیوانه می ریزیم ما
خوشه امید ما خواهد به گردون سر کشید
در زمین خاکساری دانه می ریزیم ما
همت ما را نظر بر کاسه دریوزه نیست
بحر جای قطره در پیمانه می ریزیم ما
در حریم زلف اگر نگشاید از ما هیچ کار
آبی از مژگان به دست شانه می ریزیم ما
می شود معشوق عاشق چون کند قالب تهی
شمع از خاکستر پروانه می ریزیم ما
ریزش ما را نظر صائب به استحقاق نیست
پیش هر مرغی که باشد دانه می ریزیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
گر به ظاهر چون لب پیمانه خاموشیم ما
از ته دل چون خم سربسته در جوشیم ما
گر در آن محراب ابرو نیست ما را راه حرف
از دعاگویان آن صبح بناگوشیم ما
از نسیمی می شود بنیاد ما زیر و زبر
بحر هستی را حباب خانه بر دوشیم ما
رزق ما از شهد چون زنبور غیر از نیش نیست
ورنه این میخانه را صهبای سرجوشیم ما
از دل روشن رگ خواب جهان در دست ماست
گر به ظاهر همچو چشم یار مدهوشیم ما
نعل وارونی بود خمیازه آغوش ما
ورنه همچون موج با دریا هم آغوشیم ما
گر چه فانوس خیالیم این زمان صائب ز فکر
چشم تا بر هم زنی، خواب فراموشیم ما
از ته دل چون خم سربسته در جوشیم ما
گر در آن محراب ابرو نیست ما را راه حرف
از دعاگویان آن صبح بناگوشیم ما
از نسیمی می شود بنیاد ما زیر و زبر
بحر هستی را حباب خانه بر دوشیم ما
رزق ما از شهد چون زنبور غیر از نیش نیست
ورنه این میخانه را صهبای سرجوشیم ما
از دل روشن رگ خواب جهان در دست ماست
گر به ظاهر همچو چشم یار مدهوشیم ما
نعل وارونی بود خمیازه آغوش ما
ورنه همچون موج با دریا هم آغوشیم ما
گر چه فانوس خیالیم این زمان صائب ز فکر
چشم تا بر هم زنی، خواب فراموشیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
چشم مست یار شد مخمور و مدهوشیم ما
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما
ناله ما حلقه در گوش اجابت می کشد
کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما
قطره اشکیم با آوارگی هم کاروان
در کنار چشم از خاطر فراموشیم ما
فتنه صد انجمن، آشوب صد هنگامه ایم
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما
بی تأمل چون عرق بر روی خوبان می دویم
چون کمند زلف، گستاخ برو دوشیم ما
پیکر ما می کند شمشیر را دندانه دار
در لباس از جوهر ذاتی زره پوشیم ما
کار روغن می کند بر آتش ما آب تیغ
خون منصوریم، دایم بر سر جوشیم ما
خرقه درویشی ما چون زره زیر قباست
پیش چشم خلق ظاهربین قباپوشیم ما
نامه پیچیده را چون آب خواندن حق ماست
کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما
از شراب ما رگ خامی است صائب موج زن
گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما
ناله ما حلقه در گوش اجابت می کشد
کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما
قطره اشکیم با آوارگی هم کاروان
در کنار چشم از خاطر فراموشیم ما
فتنه صد انجمن، آشوب صد هنگامه ایم
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما
بی تأمل چون عرق بر روی خوبان می دویم
چون کمند زلف، گستاخ برو دوشیم ما
پیکر ما می کند شمشیر را دندانه دار
در لباس از جوهر ذاتی زره پوشیم ما
کار روغن می کند بر آتش ما آب تیغ
خون منصوریم، دایم بر سر جوشیم ما
خرقه درویشی ما چون زره زیر قباست
پیش چشم خلق ظاهربین قباپوشیم ما
نامه پیچیده را چون آب خواندن حق ماست
کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما
از شراب ما رگ خامی است صائب موج زن
گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
جان به لب داریم و همچون صبح خندانیم ما
دست و تیغ عشق را زخم نمایانیم ما
می توان از شمع ما گل چید در صحرای قدس
زیر گردون چون چراغ زیر دامانیم ما
بر بساط بوریا سیر دو عالم می کنیم
با وجود نی سواری برق جولانیم ما
حاصل ما نیست غیر از خارخار جستجو
گردباد دامن صحرای امکانیم ما
از سیاهی داغ ما هرگز نمی آید برون
در سواد آفرینش آب حیوانیم ما
پشت چون آیینه بر دیوار حیرت داده ایم
واله خار و گل این باغ و بستانیم ما
وحشی دارالامان گوشه تنهایی ایم
دشت دشت از سایه مردم گریزانیم ما
دولت بیدار، گرد جلوه شبرنگ ماست
از صفای سینه صبح پاکدامانیم ما
گر چه در ظاهر لباس ماست از زنگار غم
از طرب چون پسته زیر پوست خندانیم ما
از شبیخون خمار صبحدم آسوده ایم
مستی دنباله دار چشم خوبانیم ما
عالمی بی زخم خار از بوی ما آسوده اند
در سفال عالم خاکی چو ریحانیم ما
خرقه از ما می ستاند نافه مشکین نفس
از هواداران آن زلف پریشانیم ما
چشم ما چون زاهدان بر میوه فردوس نیست
تشنه بویی ازان سیب زنخدانیم ما
مشرق خورشید و مه را گل به روزن می زنیم
از نظربازان آن چاک گریبانیم ما
گر چه در نظم جهان کاری نمی آید ز ما
از حدیث راست، سرو این خیابانیم ما
زنده از ما می شود نام بزرگان جهان
این ریاض بی بقا را آب حیوانیم ما
هر که با ما می کند نیکی، نمی پاشد ز هم
رشته شیرازه اوراق احسانیم ما
روزی ما را ز خوان سیر چشمی داده اند
بی نیاز از ناز نعمت های الوانیم ما
صاحب نامند از ما عالم و ما تیره روز
چون نگین در حلقه گردون گردانیم ما
حلقه چشم غزالان حلقه زنجیر ماست
دایم از راه نظر دربند و زندانیم ما
گر چراغ بزم عالم نیست صائب کلک ما
چون ز بخت تیره دایم در شبستانیم ما؟
دست و تیغ عشق را زخم نمایانیم ما
می توان از شمع ما گل چید در صحرای قدس
زیر گردون چون چراغ زیر دامانیم ما
بر بساط بوریا سیر دو عالم می کنیم
با وجود نی سواری برق جولانیم ما
حاصل ما نیست غیر از خارخار جستجو
گردباد دامن صحرای امکانیم ما
از سیاهی داغ ما هرگز نمی آید برون
در سواد آفرینش آب حیوانیم ما
پشت چون آیینه بر دیوار حیرت داده ایم
واله خار و گل این باغ و بستانیم ما
وحشی دارالامان گوشه تنهایی ایم
دشت دشت از سایه مردم گریزانیم ما
دولت بیدار، گرد جلوه شبرنگ ماست
از صفای سینه صبح پاکدامانیم ما
گر چه در ظاهر لباس ماست از زنگار غم
از طرب چون پسته زیر پوست خندانیم ما
از شبیخون خمار صبحدم آسوده ایم
مستی دنباله دار چشم خوبانیم ما
عالمی بی زخم خار از بوی ما آسوده اند
در سفال عالم خاکی چو ریحانیم ما
خرقه از ما می ستاند نافه مشکین نفس
از هواداران آن زلف پریشانیم ما
چشم ما چون زاهدان بر میوه فردوس نیست
تشنه بویی ازان سیب زنخدانیم ما
مشرق خورشید و مه را گل به روزن می زنیم
از نظربازان آن چاک گریبانیم ما
گر چه در نظم جهان کاری نمی آید ز ما
از حدیث راست، سرو این خیابانیم ما
زنده از ما می شود نام بزرگان جهان
این ریاض بی بقا را آب حیوانیم ما
هر که با ما می کند نیکی، نمی پاشد ز هم
رشته شیرازه اوراق احسانیم ما
روزی ما را ز خوان سیر چشمی داده اند
بی نیاز از ناز نعمت های الوانیم ما
صاحب نامند از ما عالم و ما تیره روز
چون نگین در حلقه گردون گردانیم ما
حلقه چشم غزالان حلقه زنجیر ماست
دایم از راه نظر دربند و زندانیم ما
گر چراغ بزم عالم نیست صائب کلک ما
چون ز بخت تیره دایم در شبستانیم ما؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
بی کسی را کعبه مقصود می دانیم ما
خضر را شمشیر زهرآلود می دانیم ما
هستی مطلق بود از خودنمایی بی نیاز
هر چه آید در نظر نابود می دانیم ما
نیست ما را وحشتی از برگریزان حواس
این زیان ها را سراسر سود می دانیم ما
بار منت برنمی تابد دل آزادگان
ترک احسان را ز مردم جو می دانیم ما
آفتاب و ماه را با آن ضیا و روشنی
دیده های شیر خشم آلود می دانیم ما
حق به دست ماست گر چشم از جهان پوشیده ایم
آسمان را خانه پردود می دانیم ما
شورش محمود، عالم را اگر بر هم زند
از ایاز عاقبت محمود می دانیم ما
با دل بی آرزوی خویش می بازیم عشق
رتبه این آتش بی دود می دانیم ما
برنمی دارد رعونت خاطر آزادگان
سرو را شمشیر زهرآلود می دانیم ما
حلقه در از درون خانه باشد بی خبر
دیده های باز را مسدود می دانیم ما
دعوی هستی درین میدان دلیل نیستی است
هر که فانی می شود موجود می دانیم ما
در شبستان رضا تیغ زبان شکوه نیست
شمع ناحق کشته را خشنود می دانیم ما
در دل هر کس که صائب آه دردآلود نیست
بی تکلف، مجمر بی عود می دانیم ما
خضر را شمشیر زهرآلود می دانیم ما
هستی مطلق بود از خودنمایی بی نیاز
هر چه آید در نظر نابود می دانیم ما
نیست ما را وحشتی از برگریزان حواس
این زیان ها را سراسر سود می دانیم ما
بار منت برنمی تابد دل آزادگان
ترک احسان را ز مردم جو می دانیم ما
آفتاب و ماه را با آن ضیا و روشنی
دیده های شیر خشم آلود می دانیم ما
حق به دست ماست گر چشم از جهان پوشیده ایم
آسمان را خانه پردود می دانیم ما
شورش محمود، عالم را اگر بر هم زند
از ایاز عاقبت محمود می دانیم ما
با دل بی آرزوی خویش می بازیم عشق
رتبه این آتش بی دود می دانیم ما
برنمی دارد رعونت خاطر آزادگان
سرو را شمشیر زهرآلود می دانیم ما
حلقه در از درون خانه باشد بی خبر
دیده های باز را مسدود می دانیم ما
دعوی هستی درین میدان دلیل نیستی است
هر که فانی می شود موجود می دانیم ما
در شبستان رضا تیغ زبان شکوه نیست
شمع ناحق کشته را خشنود می دانیم ما
در دل هر کس که صائب آه دردآلود نیست
بی تکلف، مجمر بی عود می دانیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
آسمان را خانه زنبور می دانیم ما
انجمش را دیده های شور می دانیم ما
نشأه سرشار در میخانه افلاک نیست
صبح را خمیازه مخمور می دانیم ما
جز فضای دل، به زیر آسمان هر جا که هست
تنگتر از چشم تنگ مور می دانیم ما
نعمت الوان ندارد غیر خون خوردن ثمر
قدر نان خشک و آب شور می دانیم ما
هر که می پوشد ز بیداری نظر دلهای شب
در طریق معرفت شبکور می دانیم ما
ذره ای خالی ازان خورشید عالمسوز نیست
لاله را فانوس شمع طور می دانیم ما
چون برون آرد شراب لعل ما را از خمار؟
خون دل را باده کم زور می دانیم ما
هر سفالی را که از آبش دلی گردد خنک
به ز چینی خانه فغفور می دانیم ما
می کشد ما را کجی در خاک و خون چون تیغ کج
راستی را رایت منصور می دانیم ما
دیده ما از رخ مستور روشن می شود
چهره بی شرم را بی نور می دانیم ما
گر چه ما با ماه کنعان زیر یک پیراهنیم
از حیا خود را همان مهجور می دانیم ما
ساده لوحی بین، که خود را با کمال اختیار
از غلط بینی همان مجبور می دانیم ما
با دل مجروح ما هر کس خنک بر می خورد
بی تکلف، مرهم کافور می دانیم ما
هر که بر عیب کسان دارد نظر از عیب خویش
گر سراپا چشم باشد، کور می دانیم ما
خانه هر دل که از سیلاب بی زنهار عشق
می شود زیر و زبر، معمور می دانیم ما
دیده ما چون شود روشن ز دیدار بهشت؟
زال دنیا را ز مستی حور می دانیم ما
چشم ما از سرمه توحید تا روشن شده است
سنگلاخ این جهان را طور می دانیم ما
نیست صائب در نگاه گرم ما را اختیار
این کشش از جانب منظور می دانیم ما
انجمش را دیده های شور می دانیم ما
نشأه سرشار در میخانه افلاک نیست
صبح را خمیازه مخمور می دانیم ما
جز فضای دل، به زیر آسمان هر جا که هست
تنگتر از چشم تنگ مور می دانیم ما
نعمت الوان ندارد غیر خون خوردن ثمر
قدر نان خشک و آب شور می دانیم ما
هر که می پوشد ز بیداری نظر دلهای شب
در طریق معرفت شبکور می دانیم ما
ذره ای خالی ازان خورشید عالمسوز نیست
لاله را فانوس شمع طور می دانیم ما
چون برون آرد شراب لعل ما را از خمار؟
خون دل را باده کم زور می دانیم ما
هر سفالی را که از آبش دلی گردد خنک
به ز چینی خانه فغفور می دانیم ما
می کشد ما را کجی در خاک و خون چون تیغ کج
راستی را رایت منصور می دانیم ما
دیده ما از رخ مستور روشن می شود
چهره بی شرم را بی نور می دانیم ما
گر چه ما با ماه کنعان زیر یک پیراهنیم
از حیا خود را همان مهجور می دانیم ما
ساده لوحی بین، که خود را با کمال اختیار
از غلط بینی همان مجبور می دانیم ما
با دل مجروح ما هر کس خنک بر می خورد
بی تکلف، مرهم کافور می دانیم ما
هر که بر عیب کسان دارد نظر از عیب خویش
گر سراپا چشم باشد، کور می دانیم ما
خانه هر دل که از سیلاب بی زنهار عشق
می شود زیر و زبر، معمور می دانیم ما
دیده ما چون شود روشن ز دیدار بهشت؟
زال دنیا را ز مستی حور می دانیم ما
چشم ما از سرمه توحید تا روشن شده است
سنگلاخ این جهان را طور می دانیم ما
نیست صائب در نگاه گرم ما را اختیار
این کشش از جانب منظور می دانیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
خون دل را باده گلفام می دانیم ما
آه را خوشتر ز خط جام می دانیم ما
نیست احسان بنده کردن مردم آزاد را
دانه اهل کرم را دام می دانیم ما
در گلستانی که بلبل نغمه پردازی کند
مطربان را مرغ بی هنگام می دانیم ما
گو مزن در پیش ما منصور لاف پختگی
میوه تا بر شاخ باشد خام می دانیم ما
عاقبت بین است چشم روشن ما چون شرار
نقطه آغاز را انجام می دانیم ما
وحشت اندازد عزیزان را ز اوج اعتبار
گوشه گیری را کنار بام می دانیم ما
می شود در کامرانی روی گردان دل ز حق
بستگی را جامه احرام می دانیم ما
از خسیسان منت احسان کشیدن مشکل است
بخل ممسک را به از انعام می دانیم ما
خنده بیجا، کند عالم به چشم ما سیاه
صبح را دلگیرتر از شام می دانیم ما
پشت شمشیر سؤال از دم بود خونریزتر
خامشی را بدتر از ابرام می دانیم ما
هر که سازد نام ما را حلقه از هم صحبتان
عین رحمت، همچو خط جام می دانیم ما
همچو خاک نرم صائب مردم هموار را
از بصیرت پرده دار دام می دانیم ما
آه را خوشتر ز خط جام می دانیم ما
نیست احسان بنده کردن مردم آزاد را
دانه اهل کرم را دام می دانیم ما
در گلستانی که بلبل نغمه پردازی کند
مطربان را مرغ بی هنگام می دانیم ما
گو مزن در پیش ما منصور لاف پختگی
میوه تا بر شاخ باشد خام می دانیم ما
عاقبت بین است چشم روشن ما چون شرار
نقطه آغاز را انجام می دانیم ما
وحشت اندازد عزیزان را ز اوج اعتبار
گوشه گیری را کنار بام می دانیم ما
می شود در کامرانی روی گردان دل ز حق
بستگی را جامه احرام می دانیم ما
از خسیسان منت احسان کشیدن مشکل است
بخل ممسک را به از انعام می دانیم ما
خنده بیجا، کند عالم به چشم ما سیاه
صبح را دلگیرتر از شام می دانیم ما
پشت شمشیر سؤال از دم بود خونریزتر
خامشی را بدتر از ابرام می دانیم ما
هر که سازد نام ما را حلقه از هم صحبتان
عین رحمت، همچو خط جام می دانیم ما
همچو خاک نرم صائب مردم هموار را
از بصیرت پرده دار دام می دانیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
گر چه از عقل گران لنگر فلاطونیم ما
کار با اطفال چون افتاد مجنونیم ما
سرو آزادیم، ما را حاجت پیوند نیست
هر که از ما بگذرد چون آب، ممنونیم ما
نارسایی باده ما را ز دوران مانع است
گر حصاری در خم تن چون فلاطونیم ما
چشمه کوثر نمی سازد دل ما را خنک
تشنه بوسی از آن لبهای میگونیم ما
از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر
در تماشاگاه لیلی بید مجنونیم ما
شکوه ما نعل وارونی است از بیداد چرخ
ورنه از غمخانه افلاک بیرونیم ما
در وجود خاکسار ما به چشم کم مبین
کز سویدا نقطه پرگار گردونیم ما
چون صدف گر آبرو را با گهر سودا کنیم
پیش طبع بی نیاز خویش مغبونیم ما
روح ما از پیکر خاکی است دایم در عذاب
در ضمیر خاک زندانی چو قارونیم ما
از دم تیغ است پشت تیغ بی آزارتر
هر که می گرداند از ما روی، ممنونیم ما
باعث سرسبزی باغیم در فصل خزان
در ریاض آفرینش سرو موزونیم ما
کار با اطفال چون افتاد مجنونیم ما
سرو آزادیم، ما را حاجت پیوند نیست
هر که از ما بگذرد چون آب، ممنونیم ما
نارسایی باده ما را ز دوران مانع است
گر حصاری در خم تن چون فلاطونیم ما
چشمه کوثر نمی سازد دل ما را خنک
تشنه بوسی از آن لبهای میگونیم ما
از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر
در تماشاگاه لیلی بید مجنونیم ما
شکوه ما نعل وارونی است از بیداد چرخ
ورنه از غمخانه افلاک بیرونیم ما
در وجود خاکسار ما به چشم کم مبین
کز سویدا نقطه پرگار گردونیم ما
چون صدف گر آبرو را با گهر سودا کنیم
پیش طبع بی نیاز خویش مغبونیم ما
روح ما از پیکر خاکی است دایم در عذاب
در ضمیر خاک زندانی چو قارونیم ما
از دم تیغ است پشت تیغ بی آزارتر
هر که می گرداند از ما روی، ممنونیم ما
باعث سرسبزی باغیم در فصل خزان
در ریاض آفرینش سرو موزونیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
نور معنی در جبین تاک می بینیم ما
در قدح افشرده ادراک می بینیم ما
کوری آلوده دامانان وسواس صلاح
دختر رز را به چشم پاک می بینیم ما
کعبه دل را که ساق عرش تا زانوی اوست
از شکاف سینه صد چاک می بینیم ما
هر سر مژگان ما شمع تجلی می شود
چون در آن رخسار آتشناک می بینیم ما
ای مروت سر برآر از جیب انصاف و ببین
تا چها از گردش افلاک می بینیم ما
جوهر کشتن نداری، لاف بی رحمی مزن
روزگاری شد در آن فتراک می بینیم ما
زخم چندین تیر طعن از زاهدان خودفروش
بر جگر از جلوه مسواک می بینیم ما
نیست بی اسرار وحدت می پرستی های ما
آتش ایمن ز چوب تاک می بینیم ما
صائب آن فیضی که مخموران نیابند از شراب
در طلوع نشأه تریاک می بینیم ما
در قدح افشرده ادراک می بینیم ما
کوری آلوده دامانان وسواس صلاح
دختر رز را به چشم پاک می بینیم ما
کعبه دل را که ساق عرش تا زانوی اوست
از شکاف سینه صد چاک می بینیم ما
هر سر مژگان ما شمع تجلی می شود
چون در آن رخسار آتشناک می بینیم ما
ای مروت سر برآر از جیب انصاف و ببین
تا چها از گردش افلاک می بینیم ما
جوهر کشتن نداری، لاف بی رحمی مزن
روزگاری شد در آن فتراک می بینیم ما
زخم چندین تیر طعن از زاهدان خودفروش
بر جگر از جلوه مسواک می بینیم ما
نیست بی اسرار وحدت می پرستی های ما
آتش ایمن ز چوب تاک می بینیم ما
صائب آن فیضی که مخموران نیابند از شراب
در طلوع نشأه تریاک می بینیم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
زیر شمشیر حوادث پای بر جاییم ما
رو نمی تابیم از سیلاب، دریابیم ما
پرده غفلت نمی گردد بصیرت را حجاب
گر چه از پوشیده چشمانیم، بیناییم ما
مطلب ما گوهر عبرت به دست آوردن است
گر به ظاهر همچو طفلان در تماشاییم ما
شبنم ما را ز گل آتش بود در زیر پا
کز نظربازان آن خورشید سیماییم ما
وحشت ما کم نگردد ز اجتماع دوستان
چون الف با هر چه پیوندیم، تنهاییم ما
نیست خواب غفلت ما را به بیداری امید
چون ره خوابیده در دامان صحراییم ما
کرده ایم از خودحسابی نقد بر خود حشر را
فارغ از اندیشه دیوان فرداییم ما
با رفیقان موافق، بند و زندان گلشن است
هر که شد دیوانه، چون زنجیر همپاییم ما
سیل نتواند غبار ما ز کوی یار برد
کز نظربندان آن مژگان گیراییم ما
پیش پا دیدن ز ما صائب نمی آید چو شمع
بس که محو جلوه آن قد رعناییم ما
رو نمی تابیم از سیلاب، دریابیم ما
پرده غفلت نمی گردد بصیرت را حجاب
گر چه از پوشیده چشمانیم، بیناییم ما
مطلب ما گوهر عبرت به دست آوردن است
گر به ظاهر همچو طفلان در تماشاییم ما
شبنم ما را ز گل آتش بود در زیر پا
کز نظربازان آن خورشید سیماییم ما
وحشت ما کم نگردد ز اجتماع دوستان
چون الف با هر چه پیوندیم، تنهاییم ما
نیست خواب غفلت ما را به بیداری امید
چون ره خوابیده در دامان صحراییم ما
کرده ایم از خودحسابی نقد بر خود حشر را
فارغ از اندیشه دیوان فرداییم ما
با رفیقان موافق، بند و زندان گلشن است
هر که شد دیوانه، چون زنجیر همپاییم ما
سیل نتواند غبار ما ز کوی یار برد
کز نظربندان آن مژگان گیراییم ما
پیش پا دیدن ز ما صائب نمی آید چو شمع
بس که محو جلوه آن قد رعناییم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
صبر و طاقت از دل بی تاب می جوییم ما
حیرت آیینه از سیماب می جوییم ما
با سیه کاری طمع داریم حسن عاقبت
دولت بیدار را در خواب می جوییم ما
شکوه با ناراستی از چرخ کجرو می کنیم
راستی در جوی کج از آب می جوییم ما
چون کتان هر چند از ماه است زخم ما، همان
مرهم کافوری از مهتاب می جوییم ما
از لباسی دوستان، داریم دلسوزی طمع
اخگر از خاکستر سنجاب می جوییم ما
می کند همدرد، عیش ناقص ما را تمام
در میان رشته ها همتاب می جوییم ما
در پریشان کردن جمعیت دنیاست جمع
آنچه از جمعیت اسباب می جوییم ما
گرمیی کز عشق باید جست آن را در لباس
از سمور و قاقم و سنجاب می جوییم ما
از وصال یار محرومیم با همخانگی
در حرم چون غافلان محراب می جوییم ما
هر که خود را جمع می سازد همه عالم در اوست
بحر را در حقه گرداب می جوییم ما
از حقیقت روی صائب در مجاز آورده ایم
ماه را دایم ز طشت آب می جوییم ما
حیرت آیینه از سیماب می جوییم ما
با سیه کاری طمع داریم حسن عاقبت
دولت بیدار را در خواب می جوییم ما
شکوه با ناراستی از چرخ کجرو می کنیم
راستی در جوی کج از آب می جوییم ما
چون کتان هر چند از ماه است زخم ما، همان
مرهم کافوری از مهتاب می جوییم ما
از لباسی دوستان، داریم دلسوزی طمع
اخگر از خاکستر سنجاب می جوییم ما
می کند همدرد، عیش ناقص ما را تمام
در میان رشته ها همتاب می جوییم ما
در پریشان کردن جمعیت دنیاست جمع
آنچه از جمعیت اسباب می جوییم ما
گرمیی کز عشق باید جست آن را در لباس
از سمور و قاقم و سنجاب می جوییم ما
از وصال یار محرومیم با همخانگی
در حرم چون غافلان محراب می جوییم ما
هر که خود را جمع می سازد همه عالم در اوست
بحر را در حقه گرداب می جوییم ما
از حقیقت روی صائب در مجاز آورده ایم
ماه را دایم ز طشت آب می جوییم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
تا شد از صدق طلب چون صبح، روشن جان ما
از تنور سرد، آید گرم بیرون نان ما
از خزف ناز گهر از بردباری می کشیم
سنگ کم گردد تمام از پله میزان ما
رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب
میزبان ماست هر کس می شود مهمان ما
ما به تردستی زبان خصم کوته می کنیم
سبز سازد خار دامنگیر را دامان ما
نشأه رطل گران از سنگ می یابیم ما
هست در آزادی اطفال گلریزان ما
می کنیم از ترزبانی دشمنان را مهربان
می کند شیرین زمین شور را باران ما
نیست چون آیینه تصویر، امید نجات
عکس روی یار را از دیده حیران ما
غافلان را شهپر طاوس می آید به چشم
بس که رنگین شد ز الوان گنه دامان ما
در گرفتاری ز بس ثابت قدم افتاده ایم
برنخیزد ناله از زنجیر در زندان ما
ما ز گل پیراهنان صائب به بویی قانعیم
از نسیمی یوسفستان می شود زندان ما
از تنور سرد، آید گرم بیرون نان ما
از خزف ناز گهر از بردباری می کشیم
سنگ کم گردد تمام از پله میزان ما
رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب
میزبان ماست هر کس می شود مهمان ما
ما به تردستی زبان خصم کوته می کنیم
سبز سازد خار دامنگیر را دامان ما
نشأه رطل گران از سنگ می یابیم ما
هست در آزادی اطفال گلریزان ما
می کنیم از ترزبانی دشمنان را مهربان
می کند شیرین زمین شور را باران ما
نیست چون آیینه تصویر، امید نجات
عکس روی یار را از دیده حیران ما
غافلان را شهپر طاوس می آید به چشم
بس که رنگین شد ز الوان گنه دامان ما
در گرفتاری ز بس ثابت قدم افتاده ایم
برنخیزد ناله از زنجیر در زندان ما
ما ز گل پیراهنان صائب به بویی قانعیم
از نسیمی یوسفستان می شود زندان ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
فارغ است از سیر گل مجنون سرگردان ما
نقش پای ناقه لیلی است گلریزان ما
فیض ما دیوانگان کم نیست از ابر بهار
خوشه بندد دانه زنجیر در زندان ما
تا نسوزد تخم دلها را نیفشاند به خاک
داغ دارد ابر را تردستی دهقان ما
از طراوت سایه اش میراب گلشن ها شود
نبض هر خاری که گیرد دیده گریان ما
چون صدف در دامن ما نیست جز در یتیم
وقت ابری خوش که برمی خیزد از دامان ما
می کشد در خاک و خون از طعنه بی طاقتی
دیده قربانیان را دیده حیران ما
جوهر آیینه ما گر نماید خویش را
تخته از بال و پر طوطی شود دکان ما
سبزه خوابیده ما می زند پهلو به چرخ
سرو کوتاهی است عمر خضر از بستان ما
از بریدن پنجه خورشید و مه دارد خطر
گر برون آید ز خلوت یوسف کنعان ما
از کمند ما نگارین است دایم ساق عرش
آسمان، گردی است از فکر سبک جولان ما
کیست گردون تا تواند هم نبرد ما شدن؟
زهره شیران فشاند آب در میدان ما
تخته نتوان کرد از کشتی دکان بحر را
خواب هیهات است پوشد دیده گریان ما
می توان از سینه روشن ضمیران جمع کرد
گر بشوید آسمان سنگدل دیوان ما
فیض ما بر سالکان تشنه لب پوشیده نیست
می درخشد از سیاهی چشمه حیوان ما
عیب، صائب می شود در چشم پاک ما هنر
دیو را یوسف نماید پله میزان ما
نقش پای ناقه لیلی است گلریزان ما
فیض ما دیوانگان کم نیست از ابر بهار
خوشه بندد دانه زنجیر در زندان ما
تا نسوزد تخم دلها را نیفشاند به خاک
داغ دارد ابر را تردستی دهقان ما
از طراوت سایه اش میراب گلشن ها شود
نبض هر خاری که گیرد دیده گریان ما
چون صدف در دامن ما نیست جز در یتیم
وقت ابری خوش که برمی خیزد از دامان ما
می کشد در خاک و خون از طعنه بی طاقتی
دیده قربانیان را دیده حیران ما
جوهر آیینه ما گر نماید خویش را
تخته از بال و پر طوطی شود دکان ما
سبزه خوابیده ما می زند پهلو به چرخ
سرو کوتاهی است عمر خضر از بستان ما
از بریدن پنجه خورشید و مه دارد خطر
گر برون آید ز خلوت یوسف کنعان ما
از کمند ما نگارین است دایم ساق عرش
آسمان، گردی است از فکر سبک جولان ما
کیست گردون تا تواند هم نبرد ما شدن؟
زهره شیران فشاند آب در میدان ما
تخته نتوان کرد از کشتی دکان بحر را
خواب هیهات است پوشد دیده گریان ما
می توان از سینه روشن ضمیران جمع کرد
گر بشوید آسمان سنگدل دیوان ما
فیض ما بر سالکان تشنه لب پوشیده نیست
می درخشد از سیاهی چشمه حیوان ما
عیب، صائب می شود در چشم پاک ما هنر
دیو را یوسف نماید پله میزان ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
خنده ها بر شمع دارد دیده گریان ما
مو نمی گنجد میان گریه و مژگان ما
صحبت ما میهمان را سیر می سازد ز جان
جز لب افسوس نبود لقمه ای بر خوان ما
خون ما روی زمین را شستشویی می دهد
در تنور خاک چون پنهان شود طوفان ما؟
خون غیرت در دل رحمت نمی آید به جوش
تا نگردد لاله زار از داغ می دامان ما
در سواد دیده ما عیب می گردد هنر
سنگ گوهر می شود در پله میزان ما
بازی عشرت مخور از خنده ما همچو برق
گریه ها در پرده دارد چهره خندان ما
ما چرا سر در سر اندیشه سامان کنیم؟
آن که سر داده است، آخر می دهد سامان ما
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
از پی آن آفتاب است اشک چون باران ما
مو نمی گنجد میان گریه و مژگان ما
صحبت ما میهمان را سیر می سازد ز جان
جز لب افسوس نبود لقمه ای بر خوان ما
خون ما روی زمین را شستشویی می دهد
در تنور خاک چون پنهان شود طوفان ما؟
خون غیرت در دل رحمت نمی آید به جوش
تا نگردد لاله زار از داغ می دامان ما
در سواد دیده ما عیب می گردد هنر
سنگ گوهر می شود در پله میزان ما
بازی عشرت مخور از خنده ما همچو برق
گریه ها در پرده دارد چهره خندان ما
ما چرا سر در سر اندیشه سامان کنیم؟
آن که سر داده است، آخر می دهد سامان ما
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
از پی آن آفتاب است اشک چون باران ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳
دلبر محجوب می خواهد دل پر خون ما
غنچه نشکفته باشد سبز ته گلگون ما
از حجاب ظلمت این دیوانه بیرون آمده است
دیده آهو نگردد رهزن مجنون ما
از غبار عقل لوح خاطر ما ساده است
زلف لیلی می کند فراشی هامون ما
از برومندی چو شاخ گل به رقص آورده است
چوب خشک دار را جوش نشاط خون ما
گر چه ما در باددستی چون حباب افسانه ایم
دیده دریا بود بر کاسه وارون ما
راز پنهانی که جم در جام نتوانست دید
بی حجاب از خشت خم می بیند افلاطون ما
نکته دلچسب ما با خامشی هم چاشنی است
خامه را بی شق کند شیرینی مضمون ما
با کمال نازکی افکار ما بی مغز نیست
هر حبابی کشتی نوحی است در جیحون ما
هر که با ما همسفر شد روی آسایش ندید
عقده منزل ندارد جبهه هامون ما
در ریاض آفرینش چون دو سرو توأمند
حسن روزافزون یار و عشق روزافزون ما
عشق تا مشاطه افکار ما صائب شده است
خال کنج لب بود هر نقطه موزون ما
غنچه نشکفته باشد سبز ته گلگون ما
از حجاب ظلمت این دیوانه بیرون آمده است
دیده آهو نگردد رهزن مجنون ما
از غبار عقل لوح خاطر ما ساده است
زلف لیلی می کند فراشی هامون ما
از برومندی چو شاخ گل به رقص آورده است
چوب خشک دار را جوش نشاط خون ما
گر چه ما در باددستی چون حباب افسانه ایم
دیده دریا بود بر کاسه وارون ما
راز پنهانی که جم در جام نتوانست دید
بی حجاب از خشت خم می بیند افلاطون ما
نکته دلچسب ما با خامشی هم چاشنی است
خامه را بی شق کند شیرینی مضمون ما
با کمال نازکی افکار ما بی مغز نیست
هر حبابی کشتی نوحی است در جیحون ما
هر که با ما همسفر شد روی آسایش ندید
عقده منزل ندارد جبهه هامون ما
در ریاض آفرینش چون دو سرو توأمند
حسن روزافزون یار و عشق روزافزون ما
عشق تا مشاطه افکار ما صائب شده است
خال کنج لب بود هر نقطه موزون ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
راز دل را می توان دریافت از سیمای ما
نشأه می تابد چو رنگ از پرده مینای ما
قهرمان عدل چون پرسش کند روز حساب
از بهشت عافیت خاری نگیرد پای ما
گر چه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبر
درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما
از دل پر خون ما بی چاشنی نتوان گذشت
خون رغبت را به جوش آرد می حمرای ما
گوهر خورشید اگر از دست ما افتد به خاک
زیر پای خود نبیند طبع بی پروای ما
سبحه ذکر ملایک از نظام افتاده است
بس که پیچیده است در گوش فلک غوغای ما
از خط فرمان او روزی که پا بیرون نهیم
تیشه گردد هر سر خاری به قصد پای ما
چون بساط سبزه زیر پای سرو افتاده است
آسمان در زیر پای همت والای ما
ریخت شور حشر در پیمانه عالم نمک
می زند جوش سیه مستی همان صهبای ما
حال باطن را قیاس از حال ظاهر می کند
دام را در خاک می بیند دل دانای ما
پای ما یک خار را نگذاشت صائب بی شکست
آه اگر خار انتقام خود کشد از پای ما
نشأه می تابد چو رنگ از پرده مینای ما
قهرمان عدل چون پرسش کند روز حساب
از بهشت عافیت خاری نگیرد پای ما
گر چه او هرگز نمی گیرد ز حال ما خبر
درد او هر شب خبر گیرد ز سر تا پای ما
از دل پر خون ما بی چاشنی نتوان گذشت
خون رغبت را به جوش آرد می حمرای ما
گوهر خورشید اگر از دست ما افتد به خاک
زیر پای خود نبیند طبع بی پروای ما
سبحه ذکر ملایک از نظام افتاده است
بس که پیچیده است در گوش فلک غوغای ما
از خط فرمان او روزی که پا بیرون نهیم
تیشه گردد هر سر خاری به قصد پای ما
چون بساط سبزه زیر پای سرو افتاده است
آسمان در زیر پای همت والای ما
ریخت شور حشر در پیمانه عالم نمک
می زند جوش سیه مستی همان صهبای ما
حال باطن را قیاس از حال ظاهر می کند
دام را در خاک می بیند دل دانای ما
پای ما یک خار را نگذاشت صائب بی شکست
آه اگر خار انتقام خود کشد از پای ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
می کشد هر لحظه بزم تازه ای بر روی ما
داغ دارد جام جم را کاسه زانوی ما
سایه زخم دورباش از وحشت ما می خورد
جوهر شمشیر داند سبزه را آهوی ما
می پرد شم حباب ما همان از تشنگی
گر چه پیوسته است با دریای رحمت، جوی ما
می توان بر خاک خون آلود ما کردن نماز
آب شمشیر شهادت داده شست و شوی ما
گر چه در مصر فراموشی مقید مانده ایم
می رسد چون جامه یوسف به کنعان بوی ما
آن که از پهلوی چرب ما چراغش نور یافت
می کند پهلو تهی امروز از پهلوی ما
غنچه دلگیر ما را برگ شکرخند نیست
ای نسیم عافیت، شبگیر کن از کوی ما
تازه دارد چهره خود را به آب تیغ کوه
داغ دارد باغبان را لاله خودروی ما
بلبل ما از گرفتاری ندارد شکوه ای
خنده گل می کند چاک قفس بر روی ما
ناله جغدست در گوشش نوای عندلیب
هر که صائب آشنا گردد به گفت و گوی ما
داغ دارد جام جم را کاسه زانوی ما
سایه زخم دورباش از وحشت ما می خورد
جوهر شمشیر داند سبزه را آهوی ما
می پرد شم حباب ما همان از تشنگی
گر چه پیوسته است با دریای رحمت، جوی ما
می توان بر خاک خون آلود ما کردن نماز
آب شمشیر شهادت داده شست و شوی ما
گر چه در مصر فراموشی مقید مانده ایم
می رسد چون جامه یوسف به کنعان بوی ما
آن که از پهلوی چرب ما چراغش نور یافت
می کند پهلو تهی امروز از پهلوی ما
غنچه دلگیر ما را برگ شکرخند نیست
ای نسیم عافیت، شبگیر کن از کوی ما
تازه دارد چهره خود را به آب تیغ کوه
داغ دارد باغبان را لاله خودروی ما
بلبل ما از گرفتاری ندارد شکوه ای
خنده گل می کند چاک قفس بر روی ما
ناله جغدست در گوشش نوای عندلیب
هر که صائب آشنا گردد به گفت و گوی ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
زخم پنهانم اگر بیرون دهد خونابها
رنگ خون پیدا کند در صلب گوهر آبها
عالمی را همچو خود سرگشته دارد آسمان
چون برآید مشت خاشاکی ازین گردابها؟
بی قراران محبت زیر گردون چون کنند؟
شیشه سربسته زندان است بر سیماب ها
زنگ غفلت لازم تن پروری افتاده است
سبز گردد از روانی چون بماند آبها
در وصال بحر، بی شوق رسا نتوان رسید
خرج راه از نرم رفتاری شود سیلابها
دولت بیدار اگر یک چند بی خوابی کشید
کرد در ایام بخت ما قضای خوابها
کعبه و بتخانه از دل زندگان خالی شده است
نیست جز قندیل، روشندل درین محرابها
از گل تن تا به آسانی تواند خاستن
کشتی دل را سبک کن صائب از اسبابها
رنگ خون پیدا کند در صلب گوهر آبها
عالمی را همچو خود سرگشته دارد آسمان
چون برآید مشت خاشاکی ازین گردابها؟
بی قراران محبت زیر گردون چون کنند؟
شیشه سربسته زندان است بر سیماب ها
زنگ غفلت لازم تن پروری افتاده است
سبز گردد از روانی چون بماند آبها
در وصال بحر، بی شوق رسا نتوان رسید
خرج راه از نرم رفتاری شود سیلابها
دولت بیدار اگر یک چند بی خوابی کشید
کرد در ایام بخت ما قضای خوابها
کعبه و بتخانه از دل زندگان خالی شده است
نیست جز قندیل، روشندل درین محرابها
از گل تن تا به آسانی تواند خاستن
کشتی دل را سبک کن صائب از اسبابها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
ای دل بیدار را از چشم مستت خوابها
دیده را از پرتو روی تو فتح البابها
گر چنین روی تو آرد روی دلها را به خود
رفته رفته طاق نسیان می شود محرابها
هر سبکدستی نیارد نغمه از ما واکشید
در شکست خویش می کوشند این مضرابها
گرد عصیان رحمت حق را نمی آرد به شور
مشرب دریا نگردد تیره از سیلابها
عاقبت انجم ز روی چرخ می ریزد به خاک
چند ماند بر کف آیینه این سیمابها؟
پرتو حسن جهانسوز تو بر مسجد گذشت
زاهدان قالب تهی کردند چون محرابها
عقل معذورست در سرگشتگی زیر فلک
چون برآید مشت خاشاکی ازین گرداب ها؟
چون نگردد آب جان ها تیره در زندان جسم؟
رنگ می گرداند از یک جا ستادن آبها
می به دورافکن که تا بر خویشتن جنبیده ایم
خون ما را می کند در کوزه این دولابها
چند صائب شکوه دل را به مسجدها برم؟
از دم گرم من آتشخانه شد محرابها
دیده را از پرتو روی تو فتح البابها
گر چنین روی تو آرد روی دلها را به خود
رفته رفته طاق نسیان می شود محرابها
هر سبکدستی نیارد نغمه از ما واکشید
در شکست خویش می کوشند این مضرابها
گرد عصیان رحمت حق را نمی آرد به شور
مشرب دریا نگردد تیره از سیلابها
عاقبت انجم ز روی چرخ می ریزد به خاک
چند ماند بر کف آیینه این سیمابها؟
پرتو حسن جهانسوز تو بر مسجد گذشت
زاهدان قالب تهی کردند چون محرابها
عقل معذورست در سرگشتگی زیر فلک
چون برآید مشت خاشاکی ازین گرداب ها؟
چون نگردد آب جان ها تیره در زندان جسم؟
رنگ می گرداند از یک جا ستادن آبها
می به دورافکن که تا بر خویشتن جنبیده ایم
خون ما را می کند در کوزه این دولابها
چند صائب شکوه دل را به مسجدها برم؟
از دم گرم من آتشخانه شد محرابها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
ای ز مژگان تو در چشم گلستان خارها
گل ز سودای رخت افتاده در بازارها
هر سحرگه کیمیای سرخ رویی می زند
آفتاب رحمت عام تو بر دیوارها
اهل تقوی هر سحر در قلزم خون می کشند
همچو صبح از دستبرد غمزه ات دستارها
کمترین بازی درین میدان بود سر باختن
در کف طفلان چو چوگان است اینجا دارها
چشم پر کار تو از اهل سلامت می کشد
نغمه اقرارها از پرده انکارها
تا نیارد بخیه راز ترا بر روی کار
چرخ دارد از کواکب بر دهن مسمارها
چار بازار عناصر پر مکرر گشته است
وقت آن آمد که برچینند این بازارها
خاکساران غافل از احوال عالم نیستند
در بغل آیینه ها دارند این دیوارها
ما نه مرد گفتگوی عشق بودیم از ازل
جست برقی، آب شد مهر لب گفتارها
گر چنین عشق حقیقی بر تو پرتو افکند
خط کشد فکر تو صائب بر سر گفتارها
گل ز سودای رخت افتاده در بازارها
هر سحرگه کیمیای سرخ رویی می زند
آفتاب رحمت عام تو بر دیوارها
اهل تقوی هر سحر در قلزم خون می کشند
همچو صبح از دستبرد غمزه ات دستارها
کمترین بازی درین میدان بود سر باختن
در کف طفلان چو چوگان است اینجا دارها
چشم پر کار تو از اهل سلامت می کشد
نغمه اقرارها از پرده انکارها
تا نیارد بخیه راز ترا بر روی کار
چرخ دارد از کواکب بر دهن مسمارها
چار بازار عناصر پر مکرر گشته است
وقت آن آمد که برچینند این بازارها
خاکساران غافل از احوال عالم نیستند
در بغل آیینه ها دارند این دیوارها
ما نه مرد گفتگوی عشق بودیم از ازل
جست برقی، آب شد مهر لب گفتارها
گر چنین عشق حقیقی بر تو پرتو افکند
خط کشد فکر تو صائب بر سر گفتارها