عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۵ - عالم سعد، احمد مسعود
شیدگانی سهمگین کولنگ و بی هنجار شد
بر ره هموار او خس رست و ناهموار شد
وان دهان کز کوچکی نقطه پرگار بود
از فراخی باز همچون دایره پرگار شد
زلف مشک افشان او بر ماه چون زنجیر بود
ریش شلعک کرد و زلفش پیشه چون زنار شد
بر بناگوشی که رنگ او بچشم عاشقان
دسته دسته گل نمودی پشته پشته خار شد
وز لبی کز وی برشک آید عقیق آبدار
چون سفال بیهده بی آب و بیمقدار شد
زر مشت افشار بودی بوسه او را بها
سبلت آورد و سزای تیز مشت افشار شد
صد هزاران جبه و دستار گشت از وی گرو
تا شبی با تاز بازی خفت و بی شلوار شد
زلف او تا دست بازی بود، چنبر وار بود
مرز او تا گند بازی گشت چنبر وار شد
خال او صفار سالار است و او از رشک خال
بوق روشن کرد و بی سالار و بی صفار شد
دست بر دیوار بود آنگه ز بس نغزی که بود
رفت نغزی مسخ گشت و روی در دیوار شد
با جهانی خر فشار از خانه بیرون می نرفت
وز بلای سوزنی از خانمان آوار شد
دولتی روئی بنا میزد که با چندین گنه
صاحب خاص شجاع الدین سپهسالار شد
عالم سعد، احمد مسعود، کز سعد فلک
هرکه با وی یار شد، با وی سعادت یار شد
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱ - ای بلبل خیل تو طربناک
ای سرخ سطبر سخت رگناک
ای . . . ن مواجران ز تو چاک
در پیش در تو از پی سیم
پیشانی و سینه هاست بر خاک
آکی نرسیده از تو بر من
صد بار ترا ز تو رسد آک
در کار و برون کار هستی
گه دامن و گه دوان و گه ماک
پاکی و پلید گردی آنگه
بر . . . ن کسی که بر گرد پاک
فلاشی پاک برگرفتت
وز حال تو آگه است علاک
تا بیش سنائی این نگوید
ای بلبل خیل تو طربناک
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶ - جلال الدین کیست؟
ز سیم ساده یکی کوه دیده ام بدو نیم
دو نیمه کوه که دید است کان بود از سیم
ز سیم ساده یکی کوه، لیک پنداری
که کرده اند بشمشیر کوه را بدو نیم
گهی بگونه کافور کان بود از گل
میان کاخگه اندر ز لعل حلقه میم
چهی است در که و از سیم کرده سیمایش
که دارد از گل و گلنار افسری بدو نیم
فراز او همه سیم و نشیب او همه زر
کران او همه خوف و میان او همه بیم
کهی که دیده نسرین ازو شود حیران
کهی که خرمن سوسن ورا کند تعظیم
بنرمی و بسفیدی مثال تل سمن
بپاکی و بنظیفی بسان در یتیم
بجهد شیشه سیماب گر در او ریزی
بشیشه تو کند شوشه های زر تسلیم
زهی کهی و خهی چشمه ای که اندروی
قرار گیرد مار شکنج و ماهی شیم
هرآنکه سایه آنکوه دید و آن چشمه
بدید سایه طوبی و چشمه تسلیم
ولیک راه مخوفست و کس بدو نرسد
مگر کسی که خدایش بداد کف کریم
جلال دین سبب افخار چار ارکان
کز او نظام گرفته است صحن هفت اقلیم
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶ - روز از ما بگریخت
شمس برگشت ز چرخ، همچو زرین طبقو
چادر لعل کشید، گرد گردون شفقو
روز از ما بگریخت، شب چو در ما آویخت
لؤلؤ لالا ریخت زیر نیلی طبقو
مینمود از خرچنگ زهره را پیش آهنگ
چو بروی شه زنگ بر چکیده عرقو
من بکنجی دربست، خفته بودم سرمست
در گروگان زده دست از برای جلقو
بانک چنگ آمد و نای، جستم از شوق ز جای
بنگریدم ز سرای همچو یاری رفقو
گفتم ای جمع که اید، بر در و رسم چه اید
بس نکوتر چه زئید در جهان خلقو
گفت کاین قوم ظریف همه هستند حریف
باده بی اینها زیف کرده اندر حلقو
مه محمد ز عراق، مایه حسن وفاق
گنده برده بوثاق، برنهد بقر بقو
گر کسی از شعرا، گوید این را قوفا
گو بدین کن هجا تاش گیرد حلقو
قصه وزین سخن، گو بدین قاعده کن
فاعلاتن فعلن باق بق باق بقو
ترک من خورده نبید، دی برم مست رسید
وز سر خشم کشید آنمه بر من بخقو
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
کتابت کی تواند داد داد بیقراران را
سحاب خشک حسرت می‌دهد مشتاق باران را
چه شد دیریست کز زلف بتان بویی نمی‌اری
به امیدی نشاندی ای صبا امیدواران را
نمک دارد که بعد از انتظار غم ز دل بردن
جراحت تازه سازد نامة او دل‌فگاران را
گلستان را به سر تا سایة سرو تو افتادست
بهار تازه‌رو دادست گویی نوبهاران را
هنوز اندر چمن زان شب که بگشادی گریبانی
گل از بوی تو بر هم می‌نهد داغ هزاران را
ستم باشد پس از رو دادن اسباب جمعیّت
که گردون دورتر گرداند از هم دوستداران را
مگر از کوی او فیّاض انداز سفر دارد
وداع طرفه‌ای می‌کرد امشب باز یاران را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
ها مژده که جانانه خرامید به صحرا
با شیشه و پیمانه خرامید به صحرا
از خواب دگر وا نشود چشم غزالان
کان لعل پر افسانه خرامید به صحرا
در دشت که زد آتش رخساره که دیگر
هر شمع چو پروانه خرامید به صحرا!
محمل شده میخانه ز عکس لب لیلی
ناقه‌ست که مستانه خرامید به صحرا
هر برگ درین دشت ترا آینه دارست
گویی که پریخانه خرامید به صحرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
امشب ز فرقت تو دلم چون چراغ سوخت
در خون نشست گریه ازین درد و داغ سوخت
جام و سبو ز هجر رخت دل شکسته‌اند
چون داغ لاله در کف ساقی ایاغ سوخت
محض از برای خاطر پروانه‌ها به بزم
شب تا صباح شمع نشست و دماغ سوخت
از شرم قطره‌های عرق بر عذار تو
شبنم چو خال بر رخ گل‌های باغ سوخت
فیّاض عاشقی تو و ما داغِ بی‌غمی
خواهد ترا محبت و ما را فراغ سوخت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
ز عکس زلف تو آیینه سنبلستانست
به وصف روی تو بلبل هزار دستانست
به نخل قد تو کردیم سرو را نسبت
بدین وسیله کنون سرفراز بستانست
اسیر عشق تو باغ و بهار را چه کند
خیال روی تو هر جا بود گلستانست
هوا چو سرد شود باده خوش بود فیّاض
پیاله گیر که ساغر گل زمستانست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
مگو ز عقل که دام فریب خودرایی‌ست
مبین به علم که آیینة خودآرایی‌ست
کسی که بادة تحقیق خورده می‌داند
که اعتراف به جهل از کمال دانایی‌ست
جهان ز حیرت حسن تو نقش دیوارست
فضای دهر به عهد تو کُنج تنهایی‌ست
تمام دهر زآزاده‌ای نشان ندهد
که سرو هم به چمن زیر بار رعنایی‌ست
به دست وصل دل پاره‌پاره‌ای دارم
که خون تپیده‌تر از حسرت تماشایی‌ست
اگرچه عقل جنون‌پرور و جنون خودروست
به گل چه باج دهد لاله‌ای که صحرایی‌ست؟
تصرّفی که دلم از جمال لیلی دید
هنوز مجنون سرگرم دشت‌پیمایی‌ست
نظاره‌ام ز تو گل چید و جای رنجش نیست
به باغبان نکند عیب کس، که یغمایی‌ست
به هر چه می‌نگرم روی اوست در نظرم
که گفته است طلب‌کار یار، هر جایی‌ست؟
نظارگان تو سر در کف خطر دارند
که هر نگاه تو خونیّ صد تماشایی‌ست
ز بی‌مضایقگی‌های عشق دانستم
که بر جنون نزدن نقص در شکیبایی‌ست
زلاف محرمی کوی دوست شد معلوم
که عقل با همه تمکین هنوز سودایی‌ست
چنین که از تو گل و لاله می‌فریبندم
سزد که طعنه زند دشمنم که هر جایی‌ست
مرا دلیست که چون قطره لجّه‌آشامست
چه نقص کشتی گرداب را که دریایی‌ست
به یمن همّت بدنامی از خطر رستم
که پرده‌پوشی عشق است هر چه رسوایی‌ست
به ذوق گوشه‌نشینی مبند دل زنهار
که سعی گمشدگی‌ها تلاش پیدایی‌ست
به محفلی که هنر عیب‌پوش شد فیّاض
ندیدن هنر خویش عین بینایی‌ست
بست دوست ز دنیا و آخرت فیّاض
سخن یکی‌ست دگرها عبارت‌آرایی‌ست
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
رسید موسم نوروز و روزگار شکفت
ز خندة گل شادی دل بهار شکفت
چه باده ساقی نیسان به جام گلشن ریخت!
که گل به روی گلش همچو روی یار شکفت
تبسّم که به داغ جگر نمک‌ریز است؟
کزین امید گل لاله داغدار شکفت
چه حاجتست به باغم که نازنین مرا
دمیده سبزة خطّ و گل عذار شکفت
یکی به کشت بهارم بیا کنون که مرا
هزار رنگ گل اشک در کنار شکفت
ز خاکِ کُشتة او سر کشیده شعلة شوق
ترا خیال که شمع سر مزار شکفت
شکفته ریخت ز کلک من این غزل فیّاض
ز بسکه خاطرم از التفات یار شکفت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
به گلشن چون روی مرغ از نوا خاموش می‌گردد
تو چون حرفی زنی گل پای تا سر گوش می‌گردد
اگر دیرآشنا باشد دلت، شادم که هر سنگی
که دیر آتش پذیرد دیر هم خاموش می‌گردد
گمان دارم که با گل هست بوی نازنین من
چنین کز نالة بلبل دلم مدهوش می‌گردد
نمی‌دانم چه می‌بینم چو می‌بینم جمال او
همی دانم که در دل عقل و در سر هوش می‌گردد
دمی در عشق او فیّاض خاموشی نمی‌دانم
ولی دانم که گاهی ناله‌ام بیهوش می‌گردد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
به رنگ عشقبازان برگ برگش رنگ زر دارد
نرنجد نوبهار از ما، خزان جای دگر دارد
عجب دامی به بال از ذوق پرواز قفس دارم
وگرنه می‌تواند دل ز گلشن کام بردارد
پیام شوق ادا کردن نباشد کار هر خامی
به شمع خود دل از پروانه مرغ نامه بردارد
نداری گوش ذوق نغمة این گفتگو ورنه
ز کوی یار هر بادی که می‌آید خبر دارد
به بی‌پا و سران می‌ماند این گردون نمی‌دانم
درین بیهوده گردیدن به فکر ما چه سر دارد!
چراغ مه ندارد منّتی بر کلبه‌ام هرگز
که با یاد تو شام حسرتم فیض سحر دارد
کمان ناله از زه وامکن از ضعف دل فیّاض
چو تیر آه عاشق نارسا باشد اثر دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
عاشق آنست که در بر گل رویی دارد
عارف آنست که دستی به سبویی دارد
بلبل از باغ به طوف دل ما می‌آید
یارب این غنچه ز گلزار که بویی دارد!
چاره‌ها کرد که از تاب تو رسوا نشود
چه کند، آینه در پیش تو رویی دارد!
حبّذا میکده کز دولت ساقی آنجا
هر کسی پای خم و دست سبویی دارد
از پی عزم طواف سر کویی فیّاض
اشکم از خون گل و لاله وضویی دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
چمن بی‌تو فیض هوایی ندارد
دماغ گلستان صفایی ندارد
تبسّم ندارد چرا غنچه بر لب
چرا بلبل امشب نوایی ندارد؟
شکوفه اگر بر کشیدست خود را
که در چشم ما بی‌ تو جایی ندارد
ز شاهی چه لذّت برد پادشاهی
که روی دلی با گدایی ندارد؟
چه حظّی توان کرد فیّاض هرگز
ز شعری که حسن ادایی ندارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
گر نسیم صبحگاهی گلستان می‌پرورد
بوی زلف یار را نازم که جان می‌پرورد
خوبی آن گل خدادادست نه کار بهار
این چمن را آبِ دست باغبان می‌پرورد
ناله‌ام را گر کند شاخ گل حسرت رواست
آنکه آب جلو‌ه‌اش سرو روان می‌پرورد
چشم رحمت دارم از ابری که کمتر قطره‌اش
تا قیامت سبزه‌زار آسمان می‌پرورد
گلستانی را که آبش اشک خون‌‌آلوده است
باغبان از هر نهالش ارغوان می‌پرورد
مهر مادرزاد دارد طفل روح ما به جسم
این هما در بیضة ما آشیان می‌پرورد
زان گل عیشی نمی‌جستم که دایم آسمان
نوبهارم را در آغوش خزان می‌پرورد
در هوای جلوه‌اش چون بیستون نالیده‌ام
گرچه ما را حسرت موی میان می‌پرورد
هست عاشق را بهار آفتی هر نوع هست
خضر را آسیب عمر جاودان می‌پرورد
هیچ عضو از فیض بیداد توام بی‌بهره نیست
حسرت تیغ تو مغز استخوان می‌پرورد
ریشه‌ها در خاک قم کردیم فیّاض ار چه لیک
شوق ما را در هوای اصفهان می‌پرورد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
لعلت که باغ خنده ازو آب می‌خورد
خون هزار گوهر سیراب می‌خورد
رشک لب تو خون جگر می‌کند به کام
شیری که طفل غنچه ز مهتاب می‌خورد
در پیچشم ز موی میانی که چون نگاه
اندیشه از تصوّر آن تاب می‌خورد
با یاد ابروش به مصلّای طاعتم
موج سرشک بر خم محراب می‌خورد
در بستر خشن منشان راحتش کجاست
پهلو که زخم بستر سنجاب می‌خورد
تا بر غبار خاطرم افتاده راه اشک
در دشت سبزه‌‌ام گِل سیلاب می‌خورد
ناگشته پاک خرمن عمرم پریده است
این سبزه آب چشمة سیماب می‌خورد
سرچشمه‌ایست آبلة پای جستجوی
کز وی هزار تشنه جگر آب می‌خورد
فیّاض با تو در غم تبریز یکدل است
اشکم که خون ز حسرت سرخاب می‌خورد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
عجب ار درین بهاران گل و لاله بار گیرد
که ز گرد خاطر من نفس بهار گیرد
لب سر به مُهر من شد سبب گشاد عالم
که اگر نفس گشایم دل روزگار گیرد
به میان بحرم اما همه تن چو موج لرزم
که مباد در میانم هوس کنار گیرد
ضرور شد تپیدن دل بیقرار ما را
که گر از تپش بیفتد به کجا قرار گیرد
به سمند جلوه نازان به صف شکیب تازان
سر ره که می‌تواند که برین سوار گیرد!
چو زلفت ره ساز نیرنگ گیرد
صبا از ملاقات او رنگ گیرد
بلا را خم طرّه‌ات دست بندد
اجل را نگاه تو در چنگ گیرد
منِ شیشه دل با غمت چون بر آیم!
ز سختی دلت نکته بر سنگ گیرد
به دل مگذران بد که تا بد نگردی
که آیینه از عکس خود زنگ گیرد
قیامت بود آنکه فیّاض بیدل
ترا در بغل گیرد و تنگ گیرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
صبح بلبل به نوا برخیزد
گل پی نشو و نما برخیزد
مزه دارد به سحر سیر چمن
پیشتر زانکه صبا برخیزد
ناله از عشق خوش آید اما
نه به نوعی که صدا برخیزد
ضعف غم از پس مردن نگذاشت
گرد از تربت ما برخیزد
چون شوم گرمِ ره او فیّاض
دود از آبله‌ها برخیزد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
جو آید در چمن از عندلیبان شور برخیزد
به تعظیم نسیمش بوی گل از دور برخیزد
مشام آرای گلشن چون شود بوی سر زلفش
ز خواب سرگرانی نرگس مخمور برخیزد
نقاب زلف چون از پیش ماه چهره برگیرد
به هر جا سایه افتد شعله‌های نور برخیزد
چنان شهد غمش در کام جان‌ها لذّتی دارد
که ماتم‌گر نشیند با غم او سور برخیزد
به مرهم عمری ار داغ تو در یک پیرهن خوابد
چو برخیزد سیاهی از سر ناسور برخیزد
دلم با داغ عشقت در لحد آسایشی دارد
که در محشر عجب دارم اگر از گور برخیزد
نشیند گرد باد از پا ز شرم شورشم فیّاض
درین صحرا غبارم هر کجا از دور برخیزد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
تا کی چنینم از مژه خون جگر چکد
این شعلة گداخته از چشم تر چکد
داغ طراوت تو بر آن روی تازه‌ام
ترسم گل نظاره ز دست نظر چکد
هر مرغ را که نامة من زیر بال اوست
خون شکایت دلم از بال و پر چکد
با این طراوتی که سخن را به یاد تست
گر بفشرند نامه‌ام آبِ گهر چکد
نازک دلِ لطافت آن جسم نازکم
ترسم که عضو عضو وی از یکدیگر چکد
هر جا که دست می‌نهم اعضای خسته را
چون برگ لاله قطرة خون جگر چکد
شد دیده‌ام سفید و همان گریه در جدال
اشک ستاره چند ز چشم سحر چکد!
هر گه به ناله‌ای نفسی آتشین کنم
جوهر چو قطره از دم تیغ اثر چکد
صحرانورد عشق به دریا نهد چو روی
خون گردد آب بحر که از چشم تر چکد
از زخم کوهکن ز دَمِ تیشه تا به حشر
خون لاله لاله بر سر کوه و کمر چکد
فیّاض شهد می‌دهد از دفترت مگر
نیشکّریست کلک تو کز وی شکر چکد
در هجر تو دوشم چو ز دل شور برآمد
از هر سر مویم شب دیجور برآمد
شب آینة روی تو در مدّ نظر بود
ناگاه غبار سحر از دور برآمد
امشب ز فراق رخت ای یوسف مصری
چون دیدة یعقوب مه از نور برآمد
عمری مژه‌ام آب ده کشت وفا بود
این سبزه‌ام آخر ز لب گور برآمد
تا چند کمان ستم چرخ کشیدن
بازوی قوی دستیم از زور برآمد
دادم همه جا پهلو همّت به ضعیفان
تا بال سلیمانیم از مور برآمد
ای صبح به آبستنی مهر چه نازی!
خورشید من از طارم انگور برآمد
شیرینی وصل توام از دست رقیبان
شهدی است که از خانة زنبور برآمد
آهی که من از سینه به یاد تو کشیدم
دودیست که از حوصلة طور برآمد
صد جلوه به انداز سردار تلف شد
تا قرعه به نام سر منصور برآمد
فیّاض که سر حلقة رندان جهان بود
آخر چه بلا زاهد و مستور برآمد
تا زمن آن دوست دشمن همچو دشمن می‌رمد
طالع از من می‌گریزد بخت از من می‌رمد
من که محو تابشی چون سایه‌ام از آفتاب
آفتاب من چرا از سایة من می‌رمد!
با تغافل‌های او ایمن نشستن غافلی است
دام در خاکست چون صیاد پرفن می‌رمد
از نگاه گرم او رنگ از رخ گل می‌پرد
با نسیم کوی او بلبل ز گلشن می‌رمد
وحشت از بس رخنه‌گر شد بی‌تو در اوضاع من
چاکم از جیب دل و اشکم ز دامن می‌رمد
آن چنان کز روزنِ چشمم هراسد بی تو نور
با تو نور آفتاب از چشم روزن می‌رمد
رفت فیّاض آنکه از اندک ستم دل می‌رمید
این زمان این صید لاغر از رمیدن می‌رمد