عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
کوکب بخت سیه روزان مدام افسرده است
خال بر رخسارهٔ سبزان چراغ مرده است
بسکه می پیچد به خود از تیره روزیهای من
شام هجران سایهٔ آن زلف برهم خورده است
سرود نوخیز تو تا بیرون خرامید از چمن
برگ برگ غنچه اش لخت دل آزرده است
ظاهرا از روزن آیینه خود را دیده ای
یا ز رویت رنگ سیلاب طراوت برده است
قدرت آن کو که بردارم نگه از عارضش
بسکه بر رخسار او از شوق پا افشرده است
مخزن اسرار یزدان را شده گنجینه دار
در جهان هر کسی دلی جویا به دست آورده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
لعلت مرا به کام دل آب حیات ریخت
گویی خدا ز شیرهٔ جان این نبات ریخت
هنگامه ساز صد چو زلیخا و یوسف است
ته جرعه ای که حسن تو بر کاینات ریخت
نام خدا، لبت رگ ابری است درفشان
از بس گهر زلعل تو حسن نکات ریخت
هندوی چشم شوخ تو از سرخی خمار
امروز رنگ میکده در سومنات ریخت
از حسن سیر مایه مرا در سبوی دل
جویا می نگاه به قصد زکات ریخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
تا نقاب از عارض آن سرو چمن پیرا گرفت
لاله از شرم رخ لعلش ره صحرا گرفت
جلوه گر ز آیینهٔ نقصان شود حسن کمال
تا به سروستان شدی کار قدت بالا گرفت
در فغان چون کوهسار آمد ز درد ناله ام
پنجهٔ بیداد دل تا دامت صحرا گرفت
دانه یاقوت می ریزد سرشک از دیده اش
هر که کام دل از آن لعل قدح پیما گرفت
تا نسیم آورد بوی لیلی ما را به دشت
گل چو نقش پا به پیشانی ره صحرا گرفت
انبساط خاطرت را غنچه سان آماده باش
گر دلت امروز از اندیشهٔ فردا گرفت
بسکه از پا تا سرش جویا دو رنگی ظاهر است
سرو قدش باج از شاخ گل رعنا گرفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
خامشی با وضع شوخ آن صنم پیوسته است
با لبش از جوش شیرینی بهم پیوسته است
حلقه های چشم ارباب نظر با یکدگر
در سر کوی تو چون نقش قدم پیوسته است
شد ترا از گریه ام چشم ترحم اشکریز
روز باران سرشکم نم به نم پیوسته است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
صبحدم خار چمن دامان آن دلجو گرفت
تا ز روی و موی او گل فیض رنگ و بو گرفت
یافتم راه فنا را همچو شمع صبحدم
جبههٔ اندیشه ام تا جای بر زانو گرفت
قطرهٔ اشکم چو گوهر بسته می ریزد زچشم
بسکه دل از سردمهریهای آن بدخو گرفت
یک سر مو کم نکرد از دلرباییهای یار
خط مگر سرمشق پیچ و تاب از آن گیسو گرفت
هر کرا در خورد استعداد جایی داده اند
لاله صحرا، گل چمن، سنبل کنار جو گرفت
روی آن آیینه رو می گیرد از ما بیدلان
با وجود آنکه کی آیینه از کس رو گرفت
چشم او، آیین ترکان، زلف، کیش هندوان
مذهب آتش پرستان خال روی او گرفت
اشک چون از دل جدا شد بر کنار ما نشست
طفل بی مادر به پیش هر که آمد خو گرفت
گوشه گیری را رسانیده به معراج قبول
تا دل آواره جویا گوشهٔ ابرو گرفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
به آب و تاب حسنش عشقباز است
دلم چون شمع در سوز و گداز است
دل تنگ از تماشایش گشادید
نگاه ما کلید قفل راز است
نماید آب و تاب حسن او را
شکست رنگ ما آیینه ساز است
خیالی در برم دوش آتش افروخت
هنوزم شیشهٔ دل در گداز است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
تا چمن از جلوه ات رشک جنان گردیده است
برگ برگ غنچه در وصفت زبان گردیده است
شد پس از مردن غبارم سرمهٔ آوازها
بسکه در هر ذره ام رازی نهان گردیده است
بر سر خاکم هما کسب سعادت می کند
استخوانم تا خدنگت را نشان گردیده است
سرخرویی را مهیا همچو برگ غنچه باش
گر ترا جویا یکی با دل زبان گردیده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
چرخ خاکستری از آتش سودای من است
وسعت آباد جهان گوشهٔ صحرای من است
فیض باطن سبب زینت ظاهر باشد
چاک دل غنچه صفت زیب سراپای من است
طرفه انداز خرامی است ترا فرش رهت
تا نظر کار کند چشم تمنای من است
نبض بیمار صفت در ره شوقش جویا
جاده گرم طپش از گرمرویهای من است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
شد دعای ناتوانان تا اجابت گاه راست
با کمان قامت خم رفت تیر آه راست
کی برند از مسلک حق فیض ارباب نفاق
مار کج کج می رود هر چند باشد راه راست
نور روی آفتاب من کم از خورشید نیست
کی توان دیدن سوی آن رشک مهر و ماه راست
چون توان دیدن ز دست اندازی باد صبا
بر رخش گه کج شود زلف سیاه و گاه راست
از چشم ترم مردمک آهی شد و برخاست
مژگان زغمت دود سیاهی شد و برخاست
ای مهر لقا هر که ترا دید چو شبنم
از هستی خود محو نگاهی شد و برخاست
چون چشم حباب آنکه ترا نیم نظر دید
از هستی موهوم خود آهی شد و برخاست
چون آینه جویا همه تن محو جمالم
هر مو به تنم مد نگاهی شد و برخاست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
از آن، شکفتگی ای بی تو گل به باغ نداشت
که جام لاله بجز درد در ایاغ نداشت
کدام قطرهٔ اشکم فرو چکید از چشم
که آب و رنگ گل آتشین داغ نداشت
بسان شمع ترا پای تا بسر فرسود
چون در تو بود عیان اینقدر سراغ نداشت
شدیم بی تو سراسر رو چمن چو نسیم
گلی نبود که مانند لاله داغ نداشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
چرخ را از تو نکو روی تری یاد کجاست؟
آدمی در دو جهان چون تو پریزاد کجاست؟
غنچه آسا دلم از ضبط فغان بی تو شکافت
خامشی کشت مرا، شوخی فریاد کجاست؟
مرگ در حسرت دیدار چو جان سیر منست
کاردانی به جوانمردی فرهاد کجاست؟
سخت ویران شدهٔ بی غمی ام درد کسی
که دلم را زخرابی کند آباد کجاست؟
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
فتاد تا دلم آن مست شوخ و شنگ شکست
به شیشه خانهٔ رنگم هزار رنگ شکست
نظر به حوصلهٔ من پیاله پیما باش
به روی طاقتم از شوخی تو رنگ شکست
به روی بوالهوس سنگدل نگاه مکن
نشان چون سخت بود می خورد خدنگ شکست
فروغ جبههٔ اسلام را نقابی شد
کلاه گوشهٔ ناز آن بت فرنگ شکست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
جوش اشکم از شفق بر آسمان خوناب ریخت
شیشهٔ رنگم شکست و بر زمین مهتاب ریخت
پرتوی از آتش خوی تر بر کهسار تافت
از دل خارا شرر چون قطره های آب ریخت
دور از آن خاک سر کوبسکه می پیچم به خویش
از جگر تا دیده اشکم رنگ صد گرداب ریخت
تا نسیم نسترن زار بناگوشت وزید
شبنم از هر قطرهٔ اشکم در سیراب ریخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
همین نه مصرع موزون تراقد دلجوست
که خط پشت لبت حسن مطلع ابروست
شب فراق تو خوناب اشک سیلابی است
که کبک را به سر کوهسار تا زانوست
به جنبش مژه چشمت گشود عقدهٔ دل
برات خرمی ما به شاخ این آهوست
من و تو چون دو زبان قلم یکی شده ایم
میان ما و تو جویا نگنجد ار یک موست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
با اسیران نازها امروز زنجیر تو داشت
حلقه از چشم بتان زلف گرهگیر تو داشت
بعد مردن هم نشد کم آتش دل گرچه ریخت
بر سر ما هر قدر آبی که شمشیر تو داشت
شرم را نازم که هر گه چهره ات را می گشود
جنگها با خامهٔ نقاش تصویر تو داشت
یاد ایامی که از هر حلقهٔ زلف کجش
صد کمند آماده جویا بهر تسخیر تو داشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
در دیاری که دلم عاشقی آموخته بود
خوی دل آب و هوایش سوخته بود
پرتو شمع برون رفت چو دود از روزن
بسکه از جوش حیا چهره ات افروخته بود
رفت چون موج به سیلاب رگ ابر بهار
زآنچه امشب مژه از بحر دل اندوخته بود
تا دم از عشق زدم رازدرونم گل کرد
گویی از تار نفس زخم دلم دوخته بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
شکرین لعل او مکیدهٔ ماست
کوچهٔ زلف او دویدهٔ ماست
یار ما آمد و صفا آورد
بادهٔ بی غش رسیدهٔ ماست
مزهٔ ما دل کباب بس است
اشک خونین می چکیدهٔ ماست
وحشت ما فزون زمجنون است
جیب عریان تنی دریدهٔ ماست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
دیار غربتم آنجا بود که انجمن است
به هر کجا که زخود می کنم سفر وطن است
هوای دیدنت از بس گرفته جا به سرم
شب وصال توام هر نگه نفس زدن است
چرا از چاشنی درد او بود محروم
دلم که غنچه صفت پای تا به سر دهن است
چنان تهی ز خود کاو کاو غم شده ام
که پای تا به سرم چون حباب پیرهن است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
بیدلی را که گلشن داغ و چمن هامون است
غنچهٔ گلبن امید دل پرخون است
بید بی سرو خوش آینده نباشد در باغ
آری آزادگیی لازمهٔ مجنون است
راستان را نبود ف رق زهم در باطن
مصرع قد تو با سرو به یک مضمون است
لخت خون از مژه دیدم که بدامان می ریخت
لیک از دل خبرم نیست که حالش چون ا ست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
زبان تیغ تو در حشر عذرخواه من است
شهید عشقم و لب تشنگی گواه من است
نشست تا به رخت گرد خط همی نالم
که آه از اثر آه صبحگاه من است
بلند گشته چنان شهرت نکویی او
که آفتاب پرستار روی ماه من است