عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
غنچه از نسبت لعل تو نزاکت دارد
نمک از پهلوی حسن تو ملاحت دارد
از دل خون شدهٔ من چه نشان می طلبی
آنقدر گم شده در عشق که شهرت دارد
می دهد داد ملاحت ز تبسم لعلش
قهقهه خندهٔ او شور قیامت دارد
غم دوریش نشانید به خاکم چو خدنگ
نونهالی که خدایش به سلامت دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
بی رخت گل در چمن آشفتگی ها می کند
غنچه با بوی تو در یک پیرهن جا می کند
پیش پیش رنگ رخسار خود از خود می رویم
در چنین دوری که چشمت کار صهبا می کند
راز در هر دل که جا گیرد نفس نامحرم است
عاشقان را دم زدن چون صبح روشن می کند
باز دل را دیده ام جویا هلاک درد هجر
با سر زلف نکویان میل سودا می کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
تا قامتش به سیر چمن شد ز جا بلند
از برگ نخل را شده دست دعا بلند
ای چرخ کامرانی جاوید از آن تست
از بس فتاده ایم نشد آه ما بلند
یابد اگر زپاس نفس رتبه ای دلت
خوشتر بود از آنکه شوی بر هوا بلند
از ترک مدعاست که گردد دعا قبول
دست دعا مکن ز پی مدعا بلند
حق نمک مجو ز سیاهان که کرده است
ابروی تو به روی تیغ جفا بلند
جویا به خلوتی که لبم داد ناله داد
می گردد از شکستن دلها صدا بلند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
ترک دنیا باعث نیکویی حال تو شد
همچو موج افشاندن دستی پر و بال تو شد
ریخت گرد خط به گرد عارضت زان کز حیا
گردش رنگ آسیای دانهٔ خال تو شد
هر طرف سرو روانت در خرام آمد به ناز
چشم مردم همچو نقش پا به دنبال تو شد
خیرگی با سایه پرورد نزاکت کافری است
ای نگه آن صفحهٔ رخسار پامال تو شد
قامتش در خاک و خونم با زبان حال گفت
عاقبت کار تو شد گفتم به اقبال تو شد
عندلیب گلشن قدس است دل جویا ولی
رشتهٔ بال و پر او طول آمال تو شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
زلف مشکین تو سرمایهٔ سودا باشد
شور مجنون ز همین سلسله برپا باشد
کی چو مجنون شود از دشت نوردی رسوا
هر کرا پردهٔ دل دامن صحرا باشد
عشق با نغمه همانا که ز یک سلسله است
هر قدر پرده نشین آمده رسوا باشد
عالم وصل شد سیر گهت همچو حباب
چشم بر هم چو زنی جوش تماشا باشد
بسکه ویرانهٔ مجنون تو وحشت خیز است
جغد در ساحت این غمکده عنقا باشد
عالم و هر چه در او، باد به غیر ارزانی!‏
یارب آن در گرانمایه ز جویا باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
به معشوقی سزاوار است حسنی گو ادا دارد
وگرنه هر گلی کز خاک می روید صفا دارد
شکست نفس از فیض کمال نفس می باشد
ز غلطانی در یکدانهٔ ما آسیا دارد
رباید بیشتر دل را چو گردد حسن کامل تر
به پپیچ و تاب خط رخسار او موج صفا دارد
به هر مویش دو عالم می دهم بیعانه خوش باشد
اگر زلف سیاه او سر سودای ما دارد
نمی ترسد اگر از تیغ بازی های ابرویش
چرا آیینه از جوهر زره زیر قبا دارد
به صحرایی که در وی خاک گردد کشتهٔ چشمت
ز ریگش روغن بادام اگر گیرند جا دارد
پی آزار ما با دیگران شد سرگردان امشب
نگاه از جانب هر کس که می دزدد به ما دارد
ز درد می خمیر دل بود صهباپرستان را
بلی آیینهٔ ما جوهر از موج صبا دارد
ببین در صنعت نیرنگ سازی دست قدرت را
که نه گوی از فلک پیوسته رقصان در هوا دارد
نمیراند دلی را هر که دارد مسلک جویا
به کیش دردمندان شمع کشتن خونبها دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
گر صبا با نکهت زلفش سوی هامون شود
نافهٔ آهو چو داغ لاله غرق خون شود
هر که مجنون می تواند بود در فصل بهار
بوالعجب دیوانه ای باشد که افلاطون شود
نکهت گل شد پر پرواز بر روی هوا
هر که امروز آمد از خلوت برون مجنون شود
از فشارش در نهاد سنگ خون گردد شرار
حال دان زان پنجهٔ مژگان ندانم چون شود
نه همین از رفتنش پیراهن گل شد قبا
دور از او هر غنچه ای جویا دل محزون شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
به ره طرح چمن پیوسته رخسار تو می ریزد
ز بس بر خاک رنگ از حسن سرشار تو می ریزد
به نیسان بهاری لاف هم چشمی زند اشکم
گهر در دامن دل بسکه گفتار تو می ریزد
بنای زندگی تا چند می خواهی بپا باشد
که خاکی هر نفس از کهنه دیوار تو می ریزد
چه می بودی نمی گشتی اگر تمکین عنانگیرت
شرر در جیب شوخی وضع هموارتر می ریزد
چنان لبریز رنگ و بوست سرتا پای موزونت
که خون گل به هر گامی ز رفتار تو می ریزد
گل صبح سعادت را دهد نشو و نما جویا
سرشک نیم شب کز چشم بیمار تو می ریزد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
خون دلم چو از سر مژگان فرو چکید
صاف نشاط از آن لب خندان فرو چکید
آبی که خورده بود دل از دیدن تو دوش
امروز اشک گشت و ز مژگان فرو چکید
در گلشنی که سرو تو رنگ خرام ریخت
خوناب ناله از لب مژگان فروچکید
می خوردی و زلال طراوت زعارضت
چون اشک اهل درد به دامان فروچکید
بر تن گریست بی تو ز بس مو بمو مرا
چون شمع اشک من زگریبان فروچکید
نام خداچو صاف صبوحی به لب نهاد
طوفان رنگ زان رخ رخشان فرو چکید
از آه دردناک من امروز چرخ را
خون شفق زگوشهٔ دامان فروچکید
جویا به کام تلخی هجران چشیده ام
آب نبات زان لب خندان فروچکید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
رازها را لب خاموش نگهبان باشد
غنچه را پرده در دل لب خندان باشد
رشحه ای ریخته از خامهٔ بی رنگی او
هر قدر نقش که بر صفحهٔ امکان باشد
آتش افروز دلم آنکه به یک ساغر شد
گر کشد جام دگر آفت دوران باشد
خال بیجاست بجز عارض او در هر جاست
مسند مور کف دست سلیمان باشد
غم متاعی است که در سینه من ریخته است
حسن، جنسی که به بازار تو ارزان باشد
بر لبش شور فغان شیون زنجیر شود
هر کرا زلف کجت سلسله جنبان باشد
دل جویا ز تمنای می و شاهد و شمع
همچو پروانه و شبهای چراغان باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
چو بیداد محبت بیش شد حاجت روا گردد
که دل را رخنه های سینه محراب دعا گردد
چو می از شیشهٔ واژون نگار ناز پروردم
گر آید سوی من از ناز در هر گام واگردد
غبار غم زبس داریم بر رو گرد برخیزد
گهی کز بیم خویش رنگ بر رخسار ما گردد
کمر بر خواری ارباب همت بسته چرخ دون
به آب روی مردان روز و شب این آسیا گردد
ببر از آرزو گر مدعای ترک خود داری
که این حاجت روا از فیض ترک مدعا گردد
چه بیباکانه بر می داری از عارض نقابت را
مبادا زورقم طوفانی موج صفا گردد
چنان جویا ز بار کلفت خاطر بود سنگین
که تا آهم برون آید ز لب زنجیر پا گردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
آنچه از بوسی بر آن لبهای شیرین می رود
کافرم هرگز به گلشن گر زگلچین می رود
بر دل بلبل ز بس بنشسته زین گلشن غبار
بر هوا همچون پر افتاده سنگین می رود
بسته بر خود هر طرف آیینه ها از لخت دل
نخل آهم جانب گردون به آیین می رود
بسکه از دل می رباید طاقت و صبر و قرار
شوخ می آید برم یار و به تمکین می رود
دست بر شمشیر و بی پروا و مست و کینه جو
دور باش ای فتنه کان شوخ خلابین می رود
پردهٔ گوش سخن سنجان شود اوراق گل
بسکه جویا بر زبانم شعر رنگین می رود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
با بار آن گل رو دل بی حجاب باشد
زان روی با سرشکم بوی گلاب باشد
گر شاهی از فقیری است دارد نمود بی بود
پست و بلند دنیا موج سراب باشد
در آینه ز شوق رخسار با صفایش
جوهر چو موج دریا در اضطراب باشد
هر قطرهٔ سرشکم گشته محیط آهی
چشمم شب فراقت چشم حباب باشد
پوشیده کی بماند کلفت زصاف باطن
چینهای موج جویا بر روی آب باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
نه تنها غنچه را کیفیت چشمش سبو بخشد
که گل را عارض زلفش شراب رنگ و بو بخشد
اگر ساقی نگاه اوست مستان زندگانی کن
خدا جرم سیه کاران به چشم مست او بخشد
فلک جولان شوم در بیخودی از ساغر لطفش
شررواری اگر سرگرمی ام آن شعله خو بخشد
به رنگ چشم مست یار خواهم نکته سنجان را
خدا در شعر پردازی زبان گفتگو بخشد
زلطف حضرت شاه خراسان چشم آن دارم
که جویا را ز فیض خاک مشهد آبرو بخشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
شب که یاد چشم مستش از غمم افزوده بود
آسمان پردود و آهم چون سفال دوده بود
پشت بر دیوار آهن داشتم از فیض صبر
همچو جوهر تا دلم در پیچ و تاب آسوده بود
در نقاب شرم از بس حسن مستوری نهان
چهرهٔ تصویر او هم از حیا نگشوده بود
عالمی را گرچه شب بر خاک بیهوشی فکند
همچنان پیمانهٔ چشم تو ناپیموده بود
گردشی در خواب مستی داشت امشب چشم یار
چون سحر شد دیدم الماس نگه را سوده بود
ناز چشمش زان نگاه مست و مژگان خدنگ
هوشم از سر نقد جان جویا ز تن بربوده بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
دولت کسی ز پهلوی حسنت هوس کند
کاندیشهٔ شکار هما با مگس کند
با یاد عارض تو اسیری که دل خوش است
پیوسته سیر گل ز شکاف قفس کند
شاید تواندش قفس مرغ ناله شد
دل را چو رخنه رخنه کسی چون جرس کند
بوسی اگر در اول مستی دهد زلطف
ما را به کام دل ثمر پیش رس کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
چون نگاهی سوی من زان چشم مخمور افکند
دل تپیدنها مرا از بزم او دور افکند
بسکه در دل ناله را دزدیده ام از شرم غیر
قطرهٔ اشکم به دریا گر فتد شور افکند
دشت وسعت مشربی رنگ جهان تازه ای
می تواند در فضای دیدهٔ مور افکند
از شراب جلوه ات یابد چمن گر خرمی
جام لاله داغ را چون درد می دور افکند
تا کی از بیداد مژگان تو هر شب تا سحر
بستر راحت دلم بر نیش زنبور افکند
بسکه از سر تا بپا جویا نمک دارد چه دور
گر ز هم آغوشیش در بحر و کان شور افکند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
هر سحر کز روزن آن رشک پری سر می کشد
آفتاب از صبح سر در زیر چادر می کشد
کفر و دین را امتیازی نیست در بازار عشق
این ترازو خاک را با زر برابر می کشد
در پی عرض هنر هرگز نباشد اهل دل
همچو تیغ آیینه کی منت زجوهر می کشد
می کشد از رشک آن رخسار و ابرو مهر و ماه
آنچه زان داندان و زان لب شیر و شکر می کشد
با قلندر مشربان ای محتسب دشمن مباش
آه ازان هویی که شبها از دلی سر می کشد
چشم داغ دل به ذوق دیدنت مانند شمع
از شکاف سینه هر دم گردنی بر می کشد
چون توانم آه را بال و پر پروانه داد
گر کشم جویا نفس آن شوخ خنجر می کشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
از سینه دل جدا به تپیدن نمی شود
مرغ قفس رها به رمیدن نمی شود
بگذار لحظه ای لب خود را بکام ما
آب عقیق کم به مکیدن نمی شود
پای تعلق از سرمستی بکش که یار
رام کسی به ناله کشیدن نمی شود
دیدم ترا ز دور ولی چون کنم که دل
هرگز تسلی از تو به دیدن نمی شود
بگذار پا به راه توکل که کارها
جویا به گفتن و به شنیدن نمی شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
مفت رندی است که کام از لب ساغر گیرد
شمع سان ز آتش می مغز سرش درگیرد
رهنما راهزن سالک تجرید بود
دشمن است آنکه سر دست شناور گیرد
در تمنای سر زلف بهم خوردهٔ او
دست بیتابی دل دامن محشر گیرد
می زخم آمده چون مهر زکهسار برون
ید بیضا بود آن دست که ساغر گیرد
نامهٔ شوق چو سوی تو به پرواز آید
هر نفس تازه کلاغی به کبوتر گیرد
همچو طفلی که به خواهش بمکد پستان را
زخم ما کام هوس زان سر خنجر گیرد
مگر از جرأت مستی شب وصلش جویا
گل شب بو به کف از زلف معنبر گیرد