عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
به لقای تو هر آن دیده که روشن باشد
همه جا در نظرش وادی ایمن باشد
دل به الطاف ستم پیشه تسلی نشود
نبرد تشنگی آبی که در آهن باشد
گرد ظلمت ز بس از صرصر آهم پاشید
لاله را داغ چراغ ته دامن باشد
چرب نرمی مبر از حد، دل افروخته ام
نه چراغی است که محتاج به روغن باشد
انجم از شوخی چشم تو پریشان حالند
ماه در پیش رخت سوخته خرمن باشد
هر کرا زورق طاق شده طوفانی عشق
گر همه کام نهنگ است که مأمن باشد
در چراغی که بود زنده به عرفان، جویا
از گداز دل افروخته روغن باشد
همه جا در نظرش وادی ایمن باشد
دل به الطاف ستم پیشه تسلی نشود
نبرد تشنگی آبی که در آهن باشد
گرد ظلمت ز بس از صرصر آهم پاشید
لاله را داغ چراغ ته دامن باشد
چرب نرمی مبر از حد، دل افروخته ام
نه چراغی است که محتاج به روغن باشد
انجم از شوخی چشم تو پریشان حالند
ماه در پیش رخت سوخته خرمن باشد
هر کرا زورق طاق شده طوفانی عشق
گر همه کام نهنگ است که مأمن باشد
در چراغی که بود زنده به عرفان، جویا
از گداز دل افروخته روغن باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
بسکه گوهر بر کنارم چشم خون بالا فشاند
بی نیازیم آستین چون موج بر دریا فشاند
از شکفتن غنچه آب روی گلشن را فزود
گوییا مشت گلابی بر رخ گلها فشاند
روسفیدی را که دل گنجینهٔ مهر تو شد
بر جهان چون صبحدم دامان استغنا فشاند
چشم دارم سرو رعنایی برون آید زخاک
تخم اشکی دیده ام کز یاد آن بالا فشاند
بسکه از نظارهٔ او در گداز حیرت است
شمع محفل پیه چشم از دیدهٔ بینا فشاند
هر که بشکسته ست از سنگ جفا جویا دلی
در حقیقت پیش راهش ریزهٔ مینا فشاند
بی نیازیم آستین چون موج بر دریا فشاند
از شکفتن غنچه آب روی گلشن را فزود
گوییا مشت گلابی بر رخ گلها فشاند
روسفیدی را که دل گنجینهٔ مهر تو شد
بر جهان چون صبحدم دامان استغنا فشاند
چشم دارم سرو رعنایی برون آید زخاک
تخم اشکی دیده ام کز یاد آن بالا فشاند
بسکه از نظارهٔ او در گداز حیرت است
شمع محفل پیه چشم از دیدهٔ بینا فشاند
هر که بشکسته ست از سنگ جفا جویا دلی
در حقیقت پیش راهش ریزهٔ مینا فشاند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
کسی که در طلبش درد جستجو دارد
همیشه گریه چو گرداب در گلو دارد
هوای باده بود در سری که بی مغز است
شراب، نسبت نزدیک با کدو دارد
ز شور لعل تو یکبار هر که کام گرفت
دلی به سینه نمکسود آرزو دارد
چمن به چشم حقیقت نهال کردهٔ تست
ز روی و موی تو گل رنگ فیض و بو دارد
به تنگنای بدن جان چسان بیاساید
که خلوتش زعناصر چهار سو دارد
گرفته کون و مکان را فروغ مهر رخش
کدام ذره نه در سر هوای او دارد
صفای دل ز غبار مذلت است ایمن
که آینه بر هر کس که رفت رو دارد
فروغ باده در آن رنگ رو تماشا کن
بلی صفای دگر در گل آب جو دارد
به چشم کم منکر بی زبانی ما را
که بانگاه کسی راه گفتگو دارد
ز سحرکاری چشمش به حیرتم جویا
که مست خواب خمارست و گفتگو دارد
همیشه گریه چو گرداب در گلو دارد
هوای باده بود در سری که بی مغز است
شراب، نسبت نزدیک با کدو دارد
ز شور لعل تو یکبار هر که کام گرفت
دلی به سینه نمکسود آرزو دارد
چمن به چشم حقیقت نهال کردهٔ تست
ز روی و موی تو گل رنگ فیض و بو دارد
به تنگنای بدن جان چسان بیاساید
که خلوتش زعناصر چهار سو دارد
گرفته کون و مکان را فروغ مهر رخش
کدام ذره نه در سر هوای او دارد
صفای دل ز غبار مذلت است ایمن
که آینه بر هر کس که رفت رو دارد
فروغ باده در آن رنگ رو تماشا کن
بلی صفای دگر در گل آب جو دارد
به چشم کم منکر بی زبانی ما را
که بانگاه کسی راه گفتگو دارد
ز سحرکاری چشمش به حیرتم جویا
که مست خواب خمارست و گفتگو دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
زخم دلم چو غنچه فراهم نمی شود
ممنون چرب نرمی مرهم نمی شود
از منعمی بخواه که هر چند می دهد
هیچ از خزانهٔ کرمش کم نمی شود
زاهد، به حسن خلق، گرفتم فرشته شد
اما هزار حیف که آدم نمی شود
با آنکه هست بر دل سنگین بنای او
هرگز اساس عهد تو محکم نمی شود
صبحی نشد که جانب خورشید عارضت
چشمم روان چو دیدهٔ شبنم نمی شود
بتوان عیار مرد گرفت از فروتنی
شمشیر اصیل تا نبود خم نمی شود
اعجاز حسن بین که زگلزار عارضش
جویا به چیدن تو گلی کم نمی شود
ممنون چرب نرمی مرهم نمی شود
از منعمی بخواه که هر چند می دهد
هیچ از خزانهٔ کرمش کم نمی شود
زاهد، به حسن خلق، گرفتم فرشته شد
اما هزار حیف که آدم نمی شود
با آنکه هست بر دل سنگین بنای او
هرگز اساس عهد تو محکم نمی شود
صبحی نشد که جانب خورشید عارضت
چشمم روان چو دیدهٔ شبنم نمی شود
بتوان عیار مرد گرفت از فروتنی
شمشیر اصیل تا نبود خم نمی شود
اعجاز حسن بین که زگلزار عارضش
جویا به چیدن تو گلی کم نمی شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
چو آفتاب جمال تو آشکاره شود
چراغ لعل به فانوس سنگ خاره شود
نشان آبله افزود حسن روی ترا
یکی هزار شود ماه چون ستاره شود
عنان حزم مبادا زکف دهد که دلت
میانه رو چو بود بحر بیکناره شود
زغنچهٔ گل صد برگ می رباید گوی
به دست جور تو جیبی که پاره پاره شود
ز روی گرم تو آتش پرست گردد شیخ
زچشم مست تو زاهد شرابخواه شود
بیا که خوردهٔ جان در تن فسرده مرا
ز دیدن تو به صد شوخی شراره شود
خدنگ آن مژه جویا ز خاره می گذرد
مباد مستی چشم چنین گدازه شود
چراغ لعل به فانوس سنگ خاره شود
نشان آبله افزود حسن روی ترا
یکی هزار شود ماه چون ستاره شود
عنان حزم مبادا زکف دهد که دلت
میانه رو چو بود بحر بیکناره شود
زغنچهٔ گل صد برگ می رباید گوی
به دست جور تو جیبی که پاره پاره شود
ز روی گرم تو آتش پرست گردد شیخ
زچشم مست تو زاهد شرابخواه شود
بیا که خوردهٔ جان در تن فسرده مرا
ز دیدن تو به صد شوخی شراره شود
خدنگ آن مژه جویا ز خاره می گذرد
مباد مستی چشم چنین گدازه شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
سوار شو که جمالت یکی شود
خوش آب و رنگ شود چون نگین سوار شود
ز تار زلف دل ما به دام شانه فتاد
که مرغ رشته به پا صید شاخسار شود
به دلخراشی هر خار بایدم تن داد
مرا که نکهت گب بر دماغ بار شود
کسی که سرکشی از چشم مردمش انداخت
به دیده جای بیابد اگر غبار شود
زسوز عشق، مددجوا که عقدهٔ دل را
اگر گداخته شد بحر بی کنار شود
چو غنچه خندهٔ مستی بزیر لب دارد
دلی که سرخوش پیمانهٔ بهار شود
نشان آبله افزود حسن روی ترا
که چون ستاره شود مه یکی هزار شود
زتیره روزیم امیدها بود جویا
رخ سمر ز نقاب شب آشکار شود
خوش آب و رنگ شود چون نگین سوار شود
ز تار زلف دل ما به دام شانه فتاد
که مرغ رشته به پا صید شاخسار شود
به دلخراشی هر خار بایدم تن داد
مرا که نکهت گب بر دماغ بار شود
کسی که سرکشی از چشم مردمش انداخت
به دیده جای بیابد اگر غبار شود
زسوز عشق، مددجوا که عقدهٔ دل را
اگر گداخته شد بحر بی کنار شود
چو غنچه خندهٔ مستی بزیر لب دارد
دلی که سرخوش پیمانهٔ بهار شود
نشان آبله افزود حسن روی ترا
که چون ستاره شود مه یکی هزار شود
زتیره روزیم امیدها بود جویا
رخ سمر ز نقاب شب آشکار شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
چه کامها که قدح از تو برنمی گیرد
چه مایه فیض کزان لعل تر نمی گیرد
بکن ستایش اهل کمال در غیبت
که روی آینه را کس به زر نمی گیرد
بود زسرمهٔ آهم فروغ دیده مهر
که این چراغ به هر شعله در نمی گیرد
بتی که نیست خبردار خویش از مستی
چه می شود اگر از ما خبر نمی گیرد
مدار چشم رهایی زتنگنای تنش
دلی که دامن آه سحر نمی گیرد
بجاست بلبل اگر صبح و شام می نالد
بلاست عشق نگاری که زر نمی گیرد
اگر نه آتش می در میان بود جویا
میان عاشق و معشوق در نمی گیرد
چه مایه فیض کزان لعل تر نمی گیرد
بکن ستایش اهل کمال در غیبت
که روی آینه را کس به زر نمی گیرد
بود زسرمهٔ آهم فروغ دیده مهر
که این چراغ به هر شعله در نمی گیرد
بتی که نیست خبردار خویش از مستی
چه می شود اگر از ما خبر نمی گیرد
مدار چشم رهایی زتنگنای تنش
دلی که دامن آه سحر نمی گیرد
بجاست بلبل اگر صبح و شام می نالد
بلاست عشق نگاری که زر نمی گیرد
اگر نه آتش می در میان بود جویا
میان عاشق و معشوق در نمی گیرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
آمدی چون چشم روزن دیده بیخواب از تو شد
همچو گوهر خلوتم لبریز مهتاب از تو شد
برق حسنت مضطرب سازد دل فولاد را
بی مروت! جوهر آیینه سیماب از تو شد
آتش است آتش، منه دست نوازش بر دلم
با وجود آنکه عمری پیش ازین آب از تو شد
عاشق آزاری به این حد شیوهٔ خوبان نبود
جای من در نازنینان این ادا باب از تو شد
رفتی و رنگ رخم دیشب سبک خیز از تو بود
آمدی و بخت غیر امشب گرانخواب از تو شد
اینقدرها شکوه از سودای عشق او چرا؟
نیم نازی کرده ای نقصان و داراب از تو شد
همچو گوهر خلوتم لبریز مهتاب از تو شد
برق حسنت مضطرب سازد دل فولاد را
بی مروت! جوهر آیینه سیماب از تو شد
آتش است آتش، منه دست نوازش بر دلم
با وجود آنکه عمری پیش ازین آب از تو شد
عاشق آزاری به این حد شیوهٔ خوبان نبود
جای من در نازنینان این ادا باب از تو شد
رفتی و رنگ رخم دیشب سبک خیز از تو بود
آمدی و بخت غیر امشب گرانخواب از تو شد
اینقدرها شکوه از سودای عشق او چرا؟
نیم نازی کرده ای نقصان و داراب از تو شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
پیچ و خم مو را چو آن مشکین سلاسل می دهد
داد بیتابی دلم چون مرغ بسمل می دهد
محرم لب گشت پیغام دل از سعی زبان
هر چه آرد موج از دریا بساحل می دهد
کامیابست آنکه می بندد کمر بر مطلبی
چشم او در کار دل بردن ز ما دل می دهد
می رسد از پهلوی خم ساغر و پیمانه را
آنقدر فیضی که دل را پیر کامل می دهد
در بلا خرسند دارد چرخ اهل درد را
برگ عیش عاشقان از پارهٔ دل می دهد
تخمی از اشک ندامت گر بیفشاندی به خاک
شاد زی من ضامنم جویا که حاصل می دهد
داد بیتابی دلم چون مرغ بسمل می دهد
محرم لب گشت پیغام دل از سعی زبان
هر چه آرد موج از دریا بساحل می دهد
کامیابست آنکه می بندد کمر بر مطلبی
چشم او در کار دل بردن ز ما دل می دهد
می رسد از پهلوی خم ساغر و پیمانه را
آنقدر فیضی که دل را پیر کامل می دهد
در بلا خرسند دارد چرخ اهل درد را
برگ عیش عاشقان از پارهٔ دل می دهد
تخمی از اشک ندامت گر بیفشاندی به خاک
شاد زی من ضامنم جویا که حاصل می دهد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
چو او در بزم ارباب هوس می رفت و می آمد
مرا جان در بدن همچون نفس می رفت و می آمد
زشوق دیدن لعلش سحرگه غنچهٔ گل را
تذرو رنگ بیرون از قفس می رفت و می آمد
اگرچه پای سعیم بود در دامان صبر، اما
دلم در سینه مانند جرس می رفت و می آمد
روان بیقرار از جسم غم فرسوده ام بر لب
به شوق پای بوست هر نفس می رفت و می آمد
ز دل سختیش جویا همچنان کز کوه برگردد
فغانم جانب فریادرس می رفت و می آمد
مرا جان در بدن همچون نفس می رفت و می آمد
زشوق دیدن لعلش سحرگه غنچهٔ گل را
تذرو رنگ بیرون از قفس می رفت و می آمد
اگرچه پای سعیم بود در دامان صبر، اما
دلم در سینه مانند جرس می رفت و می آمد
روان بیقرار از جسم غم فرسوده ام بر لب
به شوق پای بوست هر نفس می رفت و می آمد
ز دل سختیش جویا همچنان کز کوه برگردد
فغانم جانب فریادرس می رفت و می آمد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
آشنا با عشق اگر شد عقده دل واشود
قطره دریا می شود چون واصل دریا شود
قفل بر مخزن نشان مایه داریهای اوست
راز عشق از بستن لب بیشتر رسوا شود
قامت و رفتار او را دید چون سرو چمن
شد خرامان تا بلا گردان آن بالا شود
بسکه دزدیم نگاه شرم ازرخسار یار
چشم دارم دیدهٔ داغ دلم بینا شود
نکته پیرا باش با من بهر پاس عزتم
گر ببندی لب زبان مردمان گویا شود
همچو مجنون می تواند داد رسوایی دهد
پردهٔ ناموس هر کس دامن صحرا شود
ناامیدی در غمش سرمایهٔ دیوانگی است
سوخت چون در پردهٔ دل آرزو سودا شود
چون هوای صبحگاهی فیض می بارد ازو
ابر عالمگیر آهم گر فلک پیما شود
خویش را آویخت شاخ گل به دامان نسیم
تا به آسانی بلاگردان آن بالا شود
من غلام آنکه جویا بیند اسرار دو کون
دیده ای کز سرمهٔ خاک درش بینا شود
قطره دریا می شود چون واصل دریا شود
قفل بر مخزن نشان مایه داریهای اوست
راز عشق از بستن لب بیشتر رسوا شود
قامت و رفتار او را دید چون سرو چمن
شد خرامان تا بلا گردان آن بالا شود
بسکه دزدیم نگاه شرم ازرخسار یار
چشم دارم دیدهٔ داغ دلم بینا شود
نکته پیرا باش با من بهر پاس عزتم
گر ببندی لب زبان مردمان گویا شود
همچو مجنون می تواند داد رسوایی دهد
پردهٔ ناموس هر کس دامن صحرا شود
ناامیدی در غمش سرمایهٔ دیوانگی است
سوخت چون در پردهٔ دل آرزو سودا شود
چون هوای صبحگاهی فیض می بارد ازو
ابر عالمگیر آهم گر فلک پیما شود
خویش را آویخت شاخ گل به دامان نسیم
تا به آسانی بلاگردان آن بالا شود
من غلام آنکه جویا بیند اسرار دو کون
دیده ای کز سرمهٔ خاک درش بینا شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
هر که در عشقت ز مژگان اشک نابش می چکد
غالبا خوناب خامی از کبابش می چکد
بر گل رویت نگاه شعله آشامان عشق
اندکی گر پا بیفشارد گلابش می چکد
هر که دارد گریه اش سامان آهی در گره
اشک از مژگان تر همچو حبابش می چکد
تشنه لب زخمی که من دارم در آغوش هوس
تیغ او را بسکه می افشارد آبش می چکد
باده پیمایی که باشد ساقی کوثر پرست
فیض از دامان تر همچون سحابش می چکد
درس عشقی هر که جویا بیش می سازد روان
صاف منصوری ز اوراق کتابش می چکد
غالبا خوناب خامی از کبابش می چکد
بر گل رویت نگاه شعله آشامان عشق
اندکی گر پا بیفشارد گلابش می چکد
هر که دارد گریه اش سامان آهی در گره
اشک از مژگان تر همچو حبابش می چکد
تشنه لب زخمی که من دارم در آغوش هوس
تیغ او را بسکه می افشارد آبش می چکد
باده پیمایی که باشد ساقی کوثر پرست
فیض از دامان تر همچون سحابش می چکد
درس عشقی هر که جویا بیش می سازد روان
صاف منصوری ز اوراق کتابش می چکد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
آنکه زلفش به دلم دست تطاول پیچد
دود در خلوتش از نکهت سنبل پیچد
پلکها چون بگذارد بهم از مستی خواب
سرمه از نرگس او در ورق گل پیچد
مخزن گوهر مقصود شود همچو صدف
پای سعی آنکه به دامان توکل پیچد
داغ دارد دل مستغنی ما منعم را
پنجهٔ بی طعمی دست تمول پیچد
رفتی از ساحت گلزار و نسیم سحری
بی تو چون شعله به بال و پر بلبل پیچد
گره از کار دل آسان بگشاید جویا
دامن صبر چو بر دست توسل پیچد
دود در خلوتش از نکهت سنبل پیچد
پلکها چون بگذارد بهم از مستی خواب
سرمه از نرگس او در ورق گل پیچد
مخزن گوهر مقصود شود همچو صدف
پای سعی آنکه به دامان توکل پیچد
داغ دارد دل مستغنی ما منعم را
پنجهٔ بی طعمی دست تمول پیچد
رفتی از ساحت گلزار و نسیم سحری
بی تو چون شعله به بال و پر بلبل پیچد
گره از کار دل آسان بگشاید جویا
دامن صبر چو بر دست توسل پیچد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۰
عجزم از عشق محال است عنان تاب شود
حسن این بادیه سد ره سیلاب شود
هر که لبریز هوای تو بود همچو حباب
پیرهن بر تنش از آتش دل آب شود
بسکه سرگشتگی از صورت حالم پیداست
روبرویم چو شود آینه گرداب شود
گر چنین روی تو دل را به طپش اندازد
جوهر آینه ها محشر سیماب شود
پیش او گریهٔ ما را چه اثر کز شبنم
گل خورشید محال است که سیراب شود
دشمن سخت دل، از لطف، ملایم گردد
روی گرم است کزو آهن و سنگ آب شود
دور از آن چاه زنخدان شب هجرش جویا
عضو عضوم همه در گریه چو دولاب شود
حسن این بادیه سد ره سیلاب شود
هر که لبریز هوای تو بود همچو حباب
پیرهن بر تنش از آتش دل آب شود
بسکه سرگشتگی از صورت حالم پیداست
روبرویم چو شود آینه گرداب شود
گر چنین روی تو دل را به طپش اندازد
جوهر آینه ها محشر سیماب شود
پیش او گریهٔ ما را چه اثر کز شبنم
گل خورشید محال است که سیراب شود
دشمن سخت دل، از لطف، ملایم گردد
روی گرم است کزو آهن و سنگ آب شود
دور از آن چاه زنخدان شب هجرش جویا
عضو عضوم همه در گریه چو دولاب شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
بلبلی نیست دل خسته که نالان نشود
داغ عشق تو گلی نیست که خندان نشود
توبه کرد آنکه زهم صحبتی دختر رز
مرد باشد اگر از کرده پشیمان نشود
جنگ را خوی تو داده است در آفاق رواج
مهر با صبح چرا دست و گریبان نشود
صبر را لنگر خود ساز که در لجهٔ عشق
زورقی نیست که سیلی خور طوفان نشود
سایهٔ کیست که در تربیت گل کو شد
قد رعنای تو گر سرو گلستان نشود
هیچکس بهره ای از نکهت زلفش نبرد
گر نسیم سحری سلسله جنبان نشود
چشم پرحرف تو در فکر سخن پردازیست
از چه جویای تو امروز غزلخوان نشود
داغ عشق تو گلی نیست که خندان نشود
توبه کرد آنکه زهم صحبتی دختر رز
مرد باشد اگر از کرده پشیمان نشود
جنگ را خوی تو داده است در آفاق رواج
مهر با صبح چرا دست و گریبان نشود
صبر را لنگر خود ساز که در لجهٔ عشق
زورقی نیست که سیلی خور طوفان نشود
سایهٔ کیست که در تربیت گل کو شد
قد رعنای تو گر سرو گلستان نشود
هیچکس بهره ای از نکهت زلفش نبرد
گر نسیم سحری سلسله جنبان نشود
چشم پرحرف تو در فکر سخن پردازیست
از چه جویای تو امروز غزلخوان نشود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۳
چشم مخمور تو چون بازار صهبا بشکند
از شکست رنگ می ترسم که مینا بشکند
موج صاف لعلگون، در ساغر زرین او
خار در پیراهن گلهای رعنا بشکند
تا شود استاد از آن اندام طور جلوه را
سرو زانو پیش آن شمشاد بالا بکشند
هر سر موز کز بناگوش تو سر بیرون کند
یک گلستان خار حسرت در دل ما بکشند
در حریم وصل او از سودن مژگان بهم
خارها در چشم ارباب تماشا بشکند
بخت بین! کآرد به دست ارلاله جامی در چمن
کاسهٔ بدنامی او بر سر ما بشکند
از نم اشک ندامت ساز چون تار حریر
گر ترا در پای دل خار تمنا بشکند
مست می از بسکه شوخ افتاده جویا دور نیست
شیشهٔ رنگم اگر در بزم صهبا بشکند
از شکست رنگ می ترسم که مینا بشکند
موج صاف لعلگون، در ساغر زرین او
خار در پیراهن گلهای رعنا بشکند
تا شود استاد از آن اندام طور جلوه را
سرو زانو پیش آن شمشاد بالا بکشند
هر سر موز کز بناگوش تو سر بیرون کند
یک گلستان خار حسرت در دل ما بکشند
در حریم وصل او از سودن مژگان بهم
خارها در چشم ارباب تماشا بشکند
بخت بین! کآرد به دست ارلاله جامی در چمن
کاسهٔ بدنامی او بر سر ما بشکند
از نم اشک ندامت ساز چون تار حریر
گر ترا در پای دل خار تمنا بشکند
مست می از بسکه شوخ افتاده جویا دور نیست
شیشهٔ رنگم اگر در بزم صهبا بشکند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
تا بر رخ تو زلف پریشان نمی شود
آشفته خاطریم به سامان نمی شود
ارباب جستجوی به راهش سپرده اند
آن پای را که رزق مغیلان نمی شود
کو لمحه ای که پنجهٔ مژگان شوخ او
با چاک سینه دست و گریبان نمی شود
آن را که یکه تاز ره جستجوی اوست
پای طلب حصاری دامان نمی شود
چون شمع در سری که نباشد هوای عشق
از پای تا به سر همه تن جان نمی شود
جویا دل تو نشکفد از یک جهان نشاط
طرف می تو ساغر دوران نمی شود
آشفته خاطریم به سامان نمی شود
ارباب جستجوی به راهش سپرده اند
آن پای را که رزق مغیلان نمی شود
کو لمحه ای که پنجهٔ مژگان شوخ او
با چاک سینه دست و گریبان نمی شود
آن را که یکه تاز ره جستجوی اوست
پای طلب حصاری دامان نمی شود
چون شمع در سری که نباشد هوای عشق
از پای تا به سر همه تن جان نمی شود
جویا دل تو نشکفد از یک جهان نشاط
طرف می تو ساغر دوران نمی شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
گل به آن روی نکو می ماند
مل به لعل لب او می ماند
ماه اگر ماه شب چارده است
بی کم و کاست به او می ماند
ستم و جور بمن می گذرد
به تو ای عربده جو می ماند
باده تر طیب دماغم نکند
سر خشکم بکدو می ماند
ساغر می چو لبالب باشد
به تو ای آینه رو می ماند
جوهر تیغ ستم در کف چرخ
کی به آن پیچش مو می ماند
رفتم از سیر گل و غنچه ز دست
این بجام آن به سبو می ماند
مژه بر دور دو چشمم جویا
به کنار لب جو می ماند
مل به لعل لب او می ماند
ماه اگر ماه شب چارده است
بی کم و کاست به او می ماند
ستم و جور بمن می گذرد
به تو ای عربده جو می ماند
باده تر طیب دماغم نکند
سر خشکم بکدو می ماند
ساغر می چو لبالب باشد
به تو ای آینه رو می ماند
جوهر تیغ ستم در کف چرخ
کی به آن پیچش مو می ماند
رفتم از سیر گل و غنچه ز دست
این بجام آن به سبو می ماند
مژه بر دور دو چشمم جویا
به کنار لب جو می ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۰
می نشاط که در جام شاه ریخته اند
به ساغر دل هر خاک راه ریخته اند
ترا شراب به چشم سیاه ریخته اند
مگوی چشم به جان نگاه ریخته اند
خمیر مایهٔ صبحست از صفا بدنت
ترا به قالب خورشید و ماه ریخته اند
دلم ز یاد بناگوش او نیاساید
که فیض در قدم صبحگاه ریخته اند
نهفته شمع رخت در هجوم پروانه
چنین که بر تو زهر سو نگاه ریخته اند
هزار شکر که صد دوزخ از حجاب نگاه
زدل مرا به لب عذرخواه ریخته اند
چه دور از نفسم بوی درد اگر شنوی
که گداز دلم شمع آه ریخته اند
ز فیض مدحت ساقی کوثرم جویا
شراب عفو بجام گناه ریخته اند
به ساغر دل هر خاک راه ریخته اند
ترا شراب به چشم سیاه ریخته اند
مگوی چشم به جان نگاه ریخته اند
خمیر مایهٔ صبحست از صفا بدنت
ترا به قالب خورشید و ماه ریخته اند
دلم ز یاد بناگوش او نیاساید
که فیض در قدم صبحگاه ریخته اند
نهفته شمع رخت در هجوم پروانه
چنین که بر تو زهر سو نگاه ریخته اند
هزار شکر که صد دوزخ از حجاب نگاه
زدل مرا به لب عذرخواه ریخته اند
چه دور از نفسم بوی درد اگر شنوی
که گداز دلم شمع آه ریخته اند
ز فیض مدحت ساقی کوثرم جویا
شراب عفو بجام گناه ریخته اند