عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۰
آیینه شو وصال پری طلعتان طلب
اول بروب خانه دگر میهمان طلب
گلمیخ آستانه عشق است آفتاب
هر حاجتی که داری ازین آستان طلب
ایمن ز طبع دزد شدن عین غفلت است
از صحبت سیاه درونان کران طلب
چون سبزه زیر سنگ حوادث چه مانده ای؟
همت ز دست و بازوی رطل گران طلب
معیار دوستان دغل روز حاجت است
قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب
رویی ز سنگ و جانی از آهن به هم رسان
آنگه بیا و آتش ازین کاروان طلب
دست از خرد بشوی و تمنای عشق کن
خالی شو از دغل، محک امتحان طلب
در ناخن نسیم گشایش نمانده است
ای غنچه همت از نفس بلبلان طلب
خواهی که جای در دل شکرلبان کنی
همت ز کلک صائب شیرین زبان طلب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۱
از لعل و گهر گرچه گرانسنگ شود آب
حیف است که آیینه نیرنگ شود آب
در دیده روشن گهران رنگ ندارد
هر چند ز گلزار به صد رنگ شود آب
تیغ تو شد از کشتن عشاق رگ لعل
در کان بدخشان می گلرنگ شود آب
چون در دل شیرین نکند کار، چه حاصل
کز ناله فرهاد دل سنگ شود آب
شد سلسله جنبان جنون سنگ ملامت
در سینه کهسار به آهنگ شود آب
از صحبت تن گوهر دل مهره گل شد
با سنگ چو آمیخته شد، سنگ شود آب
زینسان که کند آب، دل راهروان را
در بادیه عشق چرا تنگ شود آب
از جلوه مستانه آن سرو گل اندام
صائب چه عجب گر می گلرنگ شود آب؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۲
طی شود در یک نفس آغاز و انجام حیات
شعله جواله باشد گردش جام حیات
مهلت از نوکیسه جستن از خرد دورست دور
چون سبکروحان بده پیش از طلب وام حیات
محو گردد در نظر واکردنی مد شهاب
دل منه چون غافلان بر طول ایام حیات
چون لب پیمانه می بوسد لب شمشیر را
هر که می سازد دهانی تلخ از جام حیات
چشم عیش صافی از ایام در پیری مدار
نیست غیر از درد کلفت در ته جام حیات
گر حضوری هست، در دارالامان نیستی است
دانه ای جز خوردن دل نیست در دام حیات
خواب مرگش را نسازد بستر بیگانه تلخ
خاک باشد هر که را بستر در ایام حیات
هستی باقی به دست آور چو عالی همتان
انتظار مرگ را تا کی نهی نام حیات؟
در بلا تن دادن از بیم بلا اولی ترست
گردن خود را سبک کن زود از وام حیات
در قفس می افکند مرغ فلک پرواز را
هر که در ملک عدم می بندد احرام حیات
جوی شیر و شهد گردد در تنش رگ زیر خاک
هر که کام خلق شیرین کرد هنگام حیات
تیرگی آفاق را از دل به آب زر بشوی
تا سرت گرم است چون خورشید از جام حیات
آنچه می ماند بجا از رفتگان، جز نام نیست
نام نیکی کسب کن صائب در ایام حیات
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۳
عالمی را روی شرم آلود او دیوانه ساخت
شمع در فانوس کار یک جهان پروانه ساخت
نغمه سنجان چمن را شور من دیوانه ساخت
برگ گل را شعله آواز من پروانه ساخت
جوهر عشق آن زمان بر خلق ظاهر شد که حسن
ذوالفقار شمع از بال و پر پروانه ساخت
از تنور گرم نتوان نان خود را خام برد
گرمی هنگامه طفلان مرا دیوانه ساخت
کرد خرج آب و گل کاشانه آرایی مرا
وقت آن کس خوش که خود را پیشتر از خانه ساخت
گر به این عنوان تکلف مجلس آرایی کند
زود خواهد آشنایان را ز هم بیگانه ساخت
خواهد افتادن به فکر کلبه تاریک ما
داغ سودایی که از هر لاله آتشخانه ساخت
من که چون شبنم ز گل بالین و بستر داشتم
در قفس می بایدم اکنون به آب و دانه ساخت
سهل باشد گر مرا بازیچه طفلان کند
قهرمان عشق اول کعبه را بتخانه ساخت
حلقه در می شود تا می گشاید چشم را
بوالفضولی میهمانی را که صاحبخانه ساخت
باد نخوت از سرم زخم زبان بیرون نبرد
این حباب پوچ، تیغ موج را دندانه ساخت
شد به زلف او یکی صد، رشته پیوند من
استخوانم را اگر زخم نمایان شانه ساخت
شرم اسلام است اگر مانع ز بی رحمی ترا
از نگاهی می توان ما را ز دین بیگانه ساخت
بی بلا گردان ندارد حسن آسایش که شمع
پرده فانوس را بال و پر پروانه ساخت
من که صائب کردمی پهلو تهی از خویشتن
این زمان می بایدم با یک جهان بیگانه ساخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۴
از چه و زندان برآمد هر که روح از تن شناخت
شد عزیز آن کس که یوسف را ز پیراهن شناخت
رخنه دل کرد بر من جسم را ماتم سرا
خانه زندان شد به هر مرغی که او روزن شناخت
بینش ظاهر به کنه روح نتواند رسید
چون مسیحا را تواند دیده سوزن شناخت؟
کفر و دین و روز و شب در عالم حیرت یکی است
در بلا افتاد هر کس دوست از دشمن شناخت
تا بر آمد جان ز تن، گم کرد نادان خویش را
وای بر آن کس که یوسف را به پیراهن شناخت
از در و دیوار می پرسد خبر آیینه را
گر چه طوطی خویش را ز آیینه روشن شناخت
اشک من تا روشناس چهره شد، در دل نماند
همچو آن طفلی که راه کوچه و برزن شناخت
خرده راز شرر در سینه اش سیماب شد
سنگ از روزی که ذوق صحبت آهن شناخت
رفت آسایش ز دل تا ره به کوی یار برد
مور کی از پا نشیند چون ره خرمن شناخت؟
غوطه در خون می زند چون یاد گلشن می کند
تا دل صائب حضور گوشه گلخن شناخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۵
روی گرم مهر اگر ذرات عالم را نواخت
داغ سودای تو هم دلهای پر غم را نواخت
حسن را باغ و بهاری همچو چشم پاک نیست
ماند دایم تازه رو هر گل که شبنم را نواخت
می تواند داد سامان کار ما آشفتگان
آن که از دست نوازش زلف پر خم را نواخت
شوربختی گشت شیرین در نظر عشاق را
کعبه با آن منزلت روزی که زمزم را نواخت
رزق صاحب خیر آماده است از آثار خیر
جام را هر کس که بر لب بوسه زد، جم را نواخت
خاکیان پاک طینت دانه یک سبحه اند
هر که یک دل را نوازش کرد، عالم را نواخت
سهل باشد عشق اگر از خاک بردارد مرا
مهر از کوچک دلی بسیار شبنم را نواخت
بی کسی دلی های غمگین را کند غمخوار هم
غم دل ما را نوازش کرد و دل غم را نواخت
می جهد آتش هنوز از چهره اولاد او
عشق ازان سیلی که در فردوس آدم را نواخت
انتقام خویش ازو حق نمک خواهد کشید
صائب آن داغ سیه رویی که مرهم را نواخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۶
هر که را اینجا به سیلی آسمان خواهد نواخت
در کنار مرحمت، در آن جهان خواهد نواخت
باغبان در نوبهاران گوشمالی می دهد
نغمه سنجی را که در فصل خزان خواهد نواخت
قطره ما را ز چشم انداخت گر ابر بهار
در کنار لطف، بحر بیکران خواهد نواخت
می زند برق فنا بر خرمن ما خویش را
تابه برگ کاه ما را کهکشان خواهد نواخت
ساز سیر آهنگ ما را بر زمین زد آسمان
چنگ و نای بینوایان را چسان خواهد نواخت؟
ما یتیمان را به جوی شیر، لطف کردگار
همچو مادر در بهشت جاودان خواهد نواخت
باغبان از چشم پاک ما اگر واقف شود
همچو شبنم در کنار گلستان خواهد نواخت
هیچ کس را دل به اشک آتشین ما نسوخت
طفل ما را دامن آخر زمان خواهد نواخت
هستی ما صرف شد در گوشمال غم، مگر
در کنار خاک ما را آسمان خواهد نواخت؟
آن سلیمانی که کرد از مغز چشم زاغ سیر
این هما را هم به مشتی استخوان خواهد نواخت
در دهان شیر اگر افتد، مسلم می جهد
هر شکاری را که آن ابرو کمان خواهد نواخت
نوبت گفتار اگر صائب به ما خواهد رسید
مور ما را آن سلیمان زمان خواهد نواخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۷
دست و پا بسیار زد تا عشق ما را پاک سوخت
شعله خون ها خورد تا این هیزم نمناک سوخت
بی گناه است آسمان در تیره بختی های ما
اختر ما را فروغ شعله ادراک سوخت
موج آب زندگانی می زند در زیر خاک
رشته جانی کزان رخسار آتشناک سوخت
شاهراه دوزخ سوزان، رگ خامی بود
امن شد از سوختن هر کس که اینجا پاک سوخت
بر ضعیفان ظلم کردن، ظلم بر خود کردن است
شعله هم بی بال و پر شد تا خس و خاشاک سوخت
عاشقان پاکدامن پرده دار آفتند
بی سبب پروانه را آن شعله بی باک سوخت
می پرد چشم حوادث تا پر کاهی به جاست
می شود امن از پریشانی چو خرمن پاک سوخت
برق آفت، گردن بیهوده ای بر می کشد
ناامیدی تخم امید مرا در خاک سوخت
سهل مشمر ظل مرا هر چند باشد اندکی
کز شرار شوخ چشمی یک جهان خاشاک سوخت
حسن نتواند رسیدن در سبکسیری به عشق
تا چراغی سوخت، صد پروانه بی باک سوخت
دیده خورشید را نتوان به خون آلوده دید
وقت آن سرخوش که چون شبنم در آن فتراک سوخت
نیست اختر، می نماید آنچه صائب بر سپهر
ناله ما داغ ها بر سینه افلاک سوخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۹
کوته اندیشی که گل در خوابگاه یار ریخت
یوسف گل پیرهن را در گریبان خار ریخت
هر که رنگ آرزو در سینه افگار ریخت
یوسف گل پیرهن را در گریبان خار ریخت
کرد خط سبز را زلف سیاهش جانشین
وقت رفتن زهر خود را عاقبت این مار ریخت
عاشقان هم بر بساط ناز جولان می کنند
بس که ناز از جلوه آن سرو خوش رفتار ریخت
مستی و دیوانگی و بیخودی را جمع کرد
جمله را در کاسه من چشم او یکبار ریخت
پیش ازین اطفال بر دیوانه سنگی می زدند
سنگ بر دیوانه من از در و دیوار ریخت
عشق هیهات است غافل گردد از احوال حسن
بلبلان را ریخت دل هر جا گلی از بار ریخت
خودنمایی نیست کار خاکساران، ورنه من
مشت خونی می توانستم به پای دار ریخت
بس که گشتم مضطرب از لطف بی اندازه اش
تا به لب بردن تمام این ساغر سرشار ریخت
لاله ای بی داغ از دل برنیاید سنگ را
کوهکن تا خون خود در دامن کهسار ریخت
تا نگاهش بر عذار لاله رنگ او فتاد
آب شد گل از حیا، زان گوشه دستار ریخت
بیش ازین ای شاخ گل بی پرده در گلشن مگرد
باغ مرغان چمن از رعشه گلزار ریخت
تا فشاندم برگ هستی از ملامت فارغم
نخل شد ایمن ز سنگ کودکان چون بار ریخت
حاصل پرداز دل صائب کدورت بود و بس
جای طوطی بر سر آیینه ام زنگار ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۰
باده تلخی که از بویش دل منصور ریخت
عشق آتشدست در مغز من پرشور ریخت
از لب خاموش من مهر خموشی برنداشت
باده تلخی که نقش از کاسه منصور ریخت
مشت خاک ما چه باشد پیش شوخی های حسن؟
این همان برق است کز یک نوشخندش طور ریخت
گفتگوی عشق با اهل خرد حیف است حیف
این جواهر سرمه را نتوان به چشم کور ریخت
هر سخن گوشی و هر می ساغری دارد جدا
شربت سیمرغ نتوان در گلوی مور ریخت
از دل خم جلوه گر شد در لباس آفتاب
هر فروزان اختری کز طارم انگور ریخت
من که سنگ خاره عاجز بود در دستم چو موم
دیدن آن سنگدل از پنجه من زور ریخت
خرمنی در دامن صحرای محشر سبز کرد
هر که مشت دانه ای در رهگذار مور ریخت
غنچه هشیارست و بلبل مست، گویا از حجاب
جام خود را در گریبان غنچه مستور ریخت
برنیارد هیچ کس صائب سر از نیرنگ حسن
خون نزدیکان ز شوق یک نگاه دور ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۱
در علاج درد ما رنگ از رخ تدبیر ریخت
دید تا ویرانی ما را، دل تعمیر ریخت
این قدر شور جنون در قطره ای می بوده است؟
موجه بی تابیم شیرازه زنجیر ریخت
چون توانم سبز شد پیش سبکروحان عشق؟
بارها از جان سخت من دم شمشیر ریخت
موج رغبت می تراود همچنان از جوهرش
گر چه خون عالمی آن تیغ عالمگیر ریخت
خاک میخواران عمارت را نمی گیرد به خود
از گل پیمانه نتوان سبحه تزویر ریخت
در دل سنگین شیرین چون تواند رخنه کرد؟
تیشه فرهاد زهر خود به جوی شیر ریخت
عاجزان را لطف حق صائب حمایت می کند
خشک شد دستی که بر نخجیر لاغر تیر ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۲
پیش ساقی هر که آب رو درین میخانه ریخت
در دل پاک صدف چون ابر نیسان دانه ریخت
آسمان امروز با خونین دلان ناصاف نیست
لاله را در جام اول، درد در پیمانه ریخت
در گلوی شمع، اشک از تنگی جا شد گره
بس که در بزم تو بر بالای هم پروانه ریخت
در زمان شیر مستی طفل بازیگوش من
مهره گهواره جای سنگ بر دیوانه ریخت
فرصت خاریدن سر نیست در پایان عمر
رخت پیش از سیل می باید برون از خانه ریخت
قفل روزی در جوانی بستگی هرگز نداشت
ریخت تا دندان، کلید رزق را دندانه ریخت
آتش یاقوتم، افسردن نمی دانم که چیست
می توان از خون گرمم رنگ آتشخانه ریخت
از هواجویی درین دریای گوهر چون حباب
بر سر من خانه را آخر هوای خانه ریخت
صائب از دیوان من هر صفحه ای میخانه ای است
بس که از کلک سیه مستم سخن مستانه ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۳
چشم مخموری که ما را زهر در پیمانه ریخت
می تواند از نگاهی رنگ صد میخانه ریخت
اشک شادی عذر ما را آخر از صیاد خواست
گر چه در تسخیر ما گوهر به جای دانه ریخت
حیله در شرع محبت بازی خود دادن است
خون خصم خویش را پرویز نامردانه ریخت
تازه گردد داغ عشق از لطف خوبان دگر
خنده گل طشت آتش بر سر پروانه ریخت
لوح می افتد به هر جانب چو مستان خراب
تا که بر خاک شهیدان گریه مستانه ریخت؟
میهمانی کرد مرغان بهشتی را به سنگ
هر که در پیش بط می سبحه صد دانه ریخت
ترک هستی کن که آسوده است از تاراج سیل
هر که پیش از سیل رخت خود برون از خانه ریخت
دامن فانوس در کف، شمع بیرون می دود
تا که از مجلس برون خاکستر پروانه ریخت؟
نقد خالص در محک جولان دیگر می کند
برخورد از عمر هر کس سنگ بر دیوانه ریخت؟
گردش چشم که حیرانم ز هوشش برده بود؟
کاین غزل از خامه صائب عجب مستانه ریخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۴
روی از عالم بگردان گر لقا می بایدت
بگسل از کونین اگر زلف دو تا می بایدت
روشنی چشم از جواهر سرمه مردم مدار
خویش را در هم شکن گر توتیا می بایدت
فقر را با نقشبندان تعلق کار نیست
هستی از تن پروران تا بوریا می بایدت
شمع دل را از هواهای مخالف پاس دار
وقت رفتن گر چراغی پیش پا می بایدت
سایه کن بر فرق خورشید افسران روزگار
چتر اگر بر فرق سر روز جزا می بایدت
گریه در دنبال باشد خنده بی وقت را
خنده زن چون گل اگر در خون شنا می بایدت
تازه رویان غوطه در دریای رحمت می زنند
خلق کن با خلق، اگر لطف خدا می بایدت
شد ز اکسیر قناعت خون آهو مشک تر
خون خور و تن زن اگر مشک ختا می بایدت
از سعادتمندی ذاتی نداری بهره ای
تا برات سایه از بال هما می بایدت
خانه دربسته فانوس حضور خاطرست
مهر زن بر لب اگر خاطر بجا می بایدت
تا چو تیر از سینه چرخ مقوس بگذری
چون الف از راستی در کف عصا می بایدت
این پریشان اختلاطی ها گل بیگانگی است
آشنای خود نه ای تا آشنا می بایدت
ماه را آمیزش انجم سیه دل کرده است
فرد شو چون مهر تابان گر ضیا می بایدت
ای که می لرزی به شمع دولت بیدار خویش
گرد خود فانوسی از دست دعا می بایدت
خانه دربسته می جویند مهمانان غیب
غنچه بنشین گر نسیم آشنا می بایدت
نی درین بستانسرا تا برگ دارد بی نواست
برگ را از خود بیفشان گر نوا می بایدت
موج بی پروا چه بال و پر گشاید در حباب؟
صائب از گردون برون رو گر فضا می بایدت
(این جواب آن غزل صائب که راغب گفته است
از جهان بیگانه شو گر آشنا می بایدت)
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۵
گر چه نی زرد و ضعیف و لاغر و بی دست و پاست
چون عصای موسوی در خوردن غم اژدهاست
چون رگ ابر بهاران فیض می بارد ازو
ناودان کعبه دل، کوچه دارالبقاست
ترجمان ناز معشوق و نیاز عاشق است
با دهان بی زبان با هر زبانی آشناست
صور اسرافیل باشد مرده دل را ناله اش
چهره زرین او آهن دلان را کیمیاست
می برد ارواح قدسی را به جولانگاه قدس
بادپایی این چنین در عالم امکان کجاست؟
یوسفی از چاه می آرد برون در هر نفس
خاک یوسف خیز کنعان را چنین چاهی کجاست؟
چتر بر سر دارد از بال پریزاد نفس
چون سلیمان تخت او را پایه بر دوش هواست
در کمند دل شکارش نیست چین کوتهی
با غریبی نغمه های او به هر گوش آشناست
دست زرین کرم را نیست در دلهای تنگ
این ید طولی که او را در گشاد عقده هاست
گر چه سر تا پای او یک مصرع برجسته است
هر سر بندی ازو ترجیع بند ناله هاست
نیست در هر دل که کوه غم، نمی پیچد از او
چون صدا در کوهسارش بیشتر نشو و نماست
گر چه می دارد خطر از آستین دایم چراغ
ز آستین افشانی او شمع دلها را ضیاست
آستین مریم است و چاه یوسف، زین سبب
نغمه های دلفریبش روح بخش و جانفزاست
ناله هایش گریه مستانه را سنگ یده است
رنگ زردش بی قراری های دل را کهرباست
کوه را می آرد از فریاد در رقص الجمل
دعوی تمکین نمودن پیش او یارا کراست؟
کشتی می راست در طوفان غم باد مراد
در بیابان طلب آوارگان را رهنماست
در حریم میکشان مستانه می گوید سخن
چون به اهل حق رسد گویای اسرار خداست
هست در هر پرده آن جادو نفس را جلوه ای
صاحبان چشم را شمع است و کوران را عصاست
هر چه هر کس را بود در دل، مصور می کند
این چنین نقاش آتشدست در عالم کجاست؟
بینوایی لازم بی برگی افتاده است و او
با وجود آن که بی برگ است دایم بانواست
بسته در وا کردن دل بر میان ده جا کمر
بندهای دلگشای او بر این معنی گواست
می کند سیر مقامات و نمی جنبد ز جا
کوچه گردی می کند پیوسته و دایم بجاست
ناله های پر خم و پیچش ازین وحشت سرا
می برد دل را به سیر لامکان از راه راست
چون نیابد همزبانی، نامه سربسته ای است
همنفس چون یافت، در هر ناله اش طومارهاست
شست بر هر دل که بندد می کشد در خاک و خون
با جود بی پروبالی خدنگش بی خطاست
با تهیدستی نهد انگشت بر چشم قبول
هر دل بی برگ را کز وی تمنای نواست
خامه زرین او در دیده کوتاه بین
می نماید خشک، اما مد احسانش رساست
هست با دریای رحمت جویبارش متصل
همچو آب زندگی، زان نغمه هایش جانفزاست
در شکست لشکر غم، تیر روی ترکش است
در گشاد عقده حاجت سر انگشت سخاست
عاشق ناکام از دلدار دورافتاده ای است
آه سرد و چهره زردش بر این معنی گواست
پیکر زرینش از داغ و درفش بی شمار
محضر درد جگرسوز و غم بی انتهاست
غیر نی کز رهگذار چشم می نالد مدام
در میان دردمندان دیده نالان کراست؟
ناله های دلخراشش چون عصای موسوی
از نهاد سنگ خارا چشمه رحمت گشاست
می گذارد بر سر از لبهای مطرب تاج لعل
چون نفس، زان بر دل عشاق فرمانش رواست
این غزل صائب مرا از فیض مولانای روم
از زبان خامه شکرفشان بی خواست خاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۶
هر که پیوندد به اهل حق ز مردان خداست
آهن پیوسته با آهن ربا، آهن رباست
قدر روشندل فزون از خاکساری می شود
بر گهر گرد یتیمی سایه بال هماست
قهرمان عشق می باشد به عاشق مهربان
کشتی غواص گوهر جو به دریا آشناست
از مآل شادمانی سربلندان غافلند
اره این نخل سرکش خنده دندان نماست
بی دلان طفل مشرب زین سیاهی می رمند
دیده بالغ نظر را خط مشکین توتیاست
حسن را بی پرده دیدن از ادب دورست دور
دیده ما شرمگینان چون زره زیر قباست
گر چه دست اهل دولت هست در ظاهر بلند
دست ارباب دعا بالاترین دستهاست
عشق در پیران بود چون طبل در زیر گلیم
در جوانان عشق شورانگیز، عید و روستاست
دیده تن پروران آب سیاه آورده است
ورنه شمشیر شهادت موجه آب بقاست
از غبار دل، زبان آتشین گفتار من
زنده زیر خاک صائب چون چراغ آسیاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۷
دیده های پاک را با حسن، کشتی آشناست
شبنم روشن گهر در گلستان فرمانرواست
اهل دل را کعبه و بتخانه می دارد عزیز
خال موزون هر کجا بر چهره افتد خوشنماست
می کند بی دست و پایی دشمنان را مهربان
موج دریا بر خس و خاشاک، بازوی شناست
سرفرازان جهان را خاکساری زینت است
گوهر شهوار را گرد یتیمی کیمیاست
رهرو عشق از بلای آسمانی فارغ است
آب روشن را چه پروا از غبار آسیاست؟
بر دم شمشیرم از باریک بینی های عقل
ای خوش آن رهرو که در راه طلب بی رهنماست
لوح های ساده را خواب پریشان است نقش
بر تن آزاده نقش بوریا دام بلاست
چشم بینا در جهان عقل باشد دستگیر
در بیابان توکل، چشم پوشیدن عصاست
مایه داران مروت، ماندگان را شهپرند
ورنه بوی پیرهن فارغ ز امداد صباست
می رساند بوی گل خود را به دنبال بهار
گر چه از رنگ شلاین، پای سیرش در حناست
بیش شد ذوق گرستن دیده را زان خاک پای
چشم را روشن نماید گریه ای کز توتیاست
می شود راجع به اصل خویش صائب فرع ها
بازگشت بوی مشک آخر به آهوی ختاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۸
در غبار خط صفای آن پری طلعت بجاست
گر چه شد درد این شراب صاف، کیفیت بجاست
رفتن فصل بهار، از خواب سنگینی نبرد
طی شد ایام جوانی و همان غفلت بجاست
توبه خواهش به سایل می دهد از روی تلخ
خواجه ممسک کند گر دعوی همت بجاست؟
بحر نتواند فرو بردن کف بی مغز را
غرقه شد در آب یونان و همان حکمت بجاست
در چنین عهدی که مردم خون هم را می خورند
می کشد هر کس که پا در دامن عزلت بجاست
داد جا در دست چون خاتم سلیمان مور را
عزت افتادگان از صاحب دولت بجاست
می فشاند گوهر و آب از خجالت می شود
گر کند ابر بهاران دعوی همت بجاست
صائب از مینا به کنه باده مستان می رسند
اهل معنی را نظر بر عالم صورت بجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۹
چرخ ماند از گردش اما اضطراب دل بجاست
تیغ شد کند و سماع طایر بسمل بجاست
عشق بی تاب است تا دوران خط آخر شدن
چشم مجنون می پرد تا گردی از محمل بجاست
تیغ خونریزست تا یک کشتنی در عرصه هست
حسن مغرورست تا یک عاشق بیدل بجاست
شش جهت از کعبه دل در کمند اندازیند
گر به هر جانب شود آن شاخ گل مایل بجاست
نیم جانی داده اند و یک جهان دل برده اند
روز محشر با شهیدان دعوی قاتل بجاست
هیچ کافر را مبادا خودپرستی سد راه!
آسمان شد با زمین هموار و این حایل بجاست
دل چو از جا رفت، عالم می شود زیر و زبر
نیست بی پرگار دور آسمان تا دل بجاست
نور و ظلمت با جهان آب و گل آمیخته است
تا زمین و آسمان باشد حق و باطل بجاست
تا نگردیده است عادت، نشأه می بخشد شراب
گر به امید جنون از نو شوم عاقل بجاست
تا شکاری هست، در پرواز باشد چشم دام
نیست زلف یار را آرام تا یک دل بجاست
زشت صائب زیر گل خواهد نهان آیینه را
خصمی گردون دون با مردم قابل بجاست
این جواب حضرت میرزا سعید ما که گفت
این گره از رشته ما وا شد و مشکل بجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۰
شکر این آب و علف ضایع کنان یک دم بجاست
شکر ارباب سخن باقی است تا عالم بجاست
می کند اشک ندامت پاک، دل را از گناه
نیست از دوزخ غمی تا دیده پر نم بجاست
بی کشاکش نیست عیسی گر برآید بر فلک
چشم سوزن می پرد تا رشته مریم بجاست
کعبه حاجت روا را چشم زخمی لازم است
گر رگ تلخی بود با چشمه زمزم، بجاست
نیست بر صاحبدلان دستی هوای نفس را
باد در دست سلیمان است تا خاتم بجاست
نام فانی را اثر بخشد حیات جاودان
تا نیفتاده است جام از دور، نام جم بجاست
لازم شمع است صائب اشک و آه آتشین
تا اثر از زندگانی هست، درد و غم بجاست