عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۷
در خم آن زلف دلها را سرود دیگرست
شعله آواز را در شب نمود دیگرست
نه لب از گفتن خبر دارد نه گوش از استماع
در میان اهل دل گفت و شنود دیگرست
حرف سایل سبز کردن گر چه باشد از کرم
حفظ آب روی اهل فقر جود دیگرست
در طریقت هستی هر کس به قدر نیستی است
بی وجودان را درین دیوان وجود دیگرست
می توان یک عمر پوشیدن که باشد تازه رو
کسوت عریان تنی را تار و پود دیگرست
چشم بد بسیار دارد در کمین آزادگی
طوق قمری سرو را چشم حسود دیگرست
گر چه دارد سودها آسودگی از باج و خرج
در زیان گشتن شریک خلق سود دیگرست
جای هر سنگ ملامت بر تن مجنون من
بخت ناساز دگر، چرخ کبود دیگرست
زنده می گردند از گفتار او دلمردگان
کلک صائب اصفهان را زنده رود دیگرست
شعله آواز را در شب نمود دیگرست
نه لب از گفتن خبر دارد نه گوش از استماع
در میان اهل دل گفت و شنود دیگرست
حرف سایل سبز کردن گر چه باشد از کرم
حفظ آب روی اهل فقر جود دیگرست
در طریقت هستی هر کس به قدر نیستی است
بی وجودان را درین دیوان وجود دیگرست
می توان یک عمر پوشیدن که باشد تازه رو
کسوت عریان تنی را تار و پود دیگرست
چشم بد بسیار دارد در کمین آزادگی
طوق قمری سرو را چشم حسود دیگرست
گر چه دارد سودها آسودگی از باج و خرج
در زیان گشتن شریک خلق سود دیگرست
جای هر سنگ ملامت بر تن مجنون من
بخت ناساز دگر، چرخ کبود دیگرست
زنده می گردند از گفتار او دلمردگان
کلک صائب اصفهان را زنده رود دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۸
حسن را با بی قراران گیر و دار دیگرست
مهر را هر ذره ای آیینه دار دیگرست
مستی چشم غزالان نشکند ما را خمار
چشم لیلی دیده ما را خمار دیگرست
به که برگردد به مصر از راه، بوی پیرهن
دیده یعقوب ما را انتظار دیگرست
گر چه از سنگ ملامت کوه از جا می رود
عاشقان را لنگر صبر و قرار دیگرست
پیش بت هر چند باشد کافر اصلی عزیز
دین به غارت دادگان را اعتبار دیگرست
سیل معذورست اگر منزل نمی داند که چیست
بحر را هر موج آغوش و کنار دیگرست
لشکر بیگانه را در کشور ما راه نیست
ملک ما زیر و زبر از شهسوار دیگرست
گر چه در زندان عزلت می توان آسوده زیست
با زمین هموار گردیدن حصار دیگرست
هر رگ سنگی پی آزار ما دیوانگان
در کف اطفال، نبض بی قرار دیگرست
از لب سیراب او امیدوار بوسه را
هر جواب خشک، تیغ آبدار دیگرست
تنگ چشمان دام در راه هما می گسترند
دام ما را چشم بر راه شکار دیگرست
پیش آن کس کز دل گرم است در آتش مدام
هر دم سردی نسیم نوبهار دیگرست
زخم از مرهم گواراتر بود بر عارفان
رخنه در زندان به از نقش و نگار دیگرست
نیست صادق دشت پیمای طلب را تشنگی
ورنه هر موج سرابی جویبار دیگرست
گر چه صائب نازک افتاده است آن موی میان
فکر ما نازک خیالان را عیار دیگرست
مهر را هر ذره ای آیینه دار دیگرست
مستی چشم غزالان نشکند ما را خمار
چشم لیلی دیده ما را خمار دیگرست
به که برگردد به مصر از راه، بوی پیرهن
دیده یعقوب ما را انتظار دیگرست
گر چه از سنگ ملامت کوه از جا می رود
عاشقان را لنگر صبر و قرار دیگرست
پیش بت هر چند باشد کافر اصلی عزیز
دین به غارت دادگان را اعتبار دیگرست
سیل معذورست اگر منزل نمی داند که چیست
بحر را هر موج آغوش و کنار دیگرست
لشکر بیگانه را در کشور ما راه نیست
ملک ما زیر و زبر از شهسوار دیگرست
گر چه در زندان عزلت می توان آسوده زیست
با زمین هموار گردیدن حصار دیگرست
هر رگ سنگی پی آزار ما دیوانگان
در کف اطفال، نبض بی قرار دیگرست
از لب سیراب او امیدوار بوسه را
هر جواب خشک، تیغ آبدار دیگرست
تنگ چشمان دام در راه هما می گسترند
دام ما را چشم بر راه شکار دیگرست
پیش آن کس کز دل گرم است در آتش مدام
هر دم سردی نسیم نوبهار دیگرست
زخم از مرهم گواراتر بود بر عارفان
رخنه در زندان به از نقش و نگار دیگرست
نیست صادق دشت پیمای طلب را تشنگی
ورنه هر موج سرابی جویبار دیگرست
گر چه صائب نازک افتاده است آن موی میان
فکر ما نازک خیالان را عیار دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۹
مهر را در چشم تنگ ذره نور دیگرست
بحر را در تنگنای قطره شور دیگرست
هر سیه چشمی چو آهو کی کند ما را شکار؟
چشم لیلی دیده ما را، غرور دیگرست
گر چه نقشی هر دم از طوفان زند دریا بر آب
اشک ما را در فراق یار شور دیگرست
می رسد مجنون به مضمون نگاه وحشیان
بی شعوران محبت را شعور دیگرست
می کشد مجنون ما از صحبت لیلی ملال
از جهان رم کرده را با خود حضور دیگرست
شیشه جانان می کنند از کوه غم پهلو تهی
عاشقان را در بلا، جان صبور دیگرست
ترک شهوت هاست حور و خانه پردازی قصور
در بهشت اهل دل، حور و قصور دیگرست
تیر دلدوز حوادث را به دست روزگار
قامت پر خم، کمان تازه زور دیگرست
ماه و خورشیدست اینجا حلقه بیرون در
روشنایی، خانه دل را ز نور دیگرست
گرد لشکر نخوت شاهان یکی سازد هزار
حسن را در روزگار خط غرور دیگرست
نیست کج بین را ز ناز آن بهشتی رو خبر
ورنه هر چین جبین، آغوش حور دیگرست
چشم کوته بین ز اختر می کند یاری طمع
استعانت مور عاجز را ز مور دیگرست
حسن معنی را بود صائب ز خود عین الکمال
طوطیان را حرف شیرین، چشم شور دیگرست
بحر را در تنگنای قطره شور دیگرست
هر سیه چشمی چو آهو کی کند ما را شکار؟
چشم لیلی دیده ما را، غرور دیگرست
گر چه نقشی هر دم از طوفان زند دریا بر آب
اشک ما را در فراق یار شور دیگرست
می رسد مجنون به مضمون نگاه وحشیان
بی شعوران محبت را شعور دیگرست
می کشد مجنون ما از صحبت لیلی ملال
از جهان رم کرده را با خود حضور دیگرست
شیشه جانان می کنند از کوه غم پهلو تهی
عاشقان را در بلا، جان صبور دیگرست
ترک شهوت هاست حور و خانه پردازی قصور
در بهشت اهل دل، حور و قصور دیگرست
تیر دلدوز حوادث را به دست روزگار
قامت پر خم، کمان تازه زور دیگرست
ماه و خورشیدست اینجا حلقه بیرون در
روشنایی، خانه دل را ز نور دیگرست
گرد لشکر نخوت شاهان یکی سازد هزار
حسن را در روزگار خط غرور دیگرست
نیست کج بین را ز ناز آن بهشتی رو خبر
ورنه هر چین جبین، آغوش حور دیگرست
چشم کوته بین ز اختر می کند یاری طمع
استعانت مور عاجز را ز مور دیگرست
حسن معنی را بود صائب ز خود عین الکمال
طوطیان را حرف شیرین، چشم شور دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۰
عرض نادادن کمال خود، کمال دیگرست
چهره پوشیدن حالان را جمال دیگرست
می کند هر چند چشم شور طوفان در گزند
خودپسندی مرد را عین الکمال دیگرست
کیست عقل کل که در چرخ آورد افلاک را؟
جنبش این سایه از رعنا نهال دیگرست
گر چه حسن آن پریرو بی مثال افتاده است
رزق هر آیینه ای از وی مثال دیگرست
زان به ظاهر بسته ام از شکر لب، کز سایلان
شکر بی اندازه تمهید سؤال دیگرست
آدمی هر چند باشد در هنر کامل عیار
خویش را کامل ندانستن کمال دیگرست
ظلمت شبهای هجران رنگ بست افتاده است
ورنه هر داغ آفتاب بی زوال دیگرست
لقمه خوان کرم هر چند چرب افتاده است
بر جگر دندان فشردن ها نوال دیگرست
بی دماغی را که سر می پیچد از آزادگی
سایه بال هما صائب و بال دیگرست
چهره پوشیدن حالان را جمال دیگرست
می کند هر چند چشم شور طوفان در گزند
خودپسندی مرد را عین الکمال دیگرست
کیست عقل کل که در چرخ آورد افلاک را؟
جنبش این سایه از رعنا نهال دیگرست
گر چه حسن آن پریرو بی مثال افتاده است
رزق هر آیینه ای از وی مثال دیگرست
زان به ظاهر بسته ام از شکر لب، کز سایلان
شکر بی اندازه تمهید سؤال دیگرست
آدمی هر چند باشد در هنر کامل عیار
خویش را کامل ندانستن کمال دیگرست
ظلمت شبهای هجران رنگ بست افتاده است
ورنه هر داغ آفتاب بی زوال دیگرست
لقمه خوان کرم هر چند چرب افتاده است
بر جگر دندان فشردن ها نوال دیگرست
بی دماغی را که سر می پیچد از آزادگی
سایه بال هما صائب و بال دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۱
هر نفس دولت طلبکار مقام دیگرست
این همای خوش نشین هر دم به بام دیگرست
افسر دولت شکوهی دارد، اما در نظر
خاک بر سر کردگان را احتشام دیگرست
حاجیان کعبه گل محترم باشند، لیک
گرد دل گردیدگان را احترام دیگرست
حسن ماه آسمانی قابل خمیازه نیست
هاله ما در خم ماه تمام دیگرست
گر چه از رفتار جان می بخشد آب زندگی
آب تیغ یار را در دل خرام دیگرست
در شراب عالم امکان، دوام نشأه نیست
مستی چشم و لب ساقی ز جام دیگرست
باده بی پشت، از سر زود بیرون می رود
بوسه لبهای نوخط را قوام دیگرست
گرد عصیان زود می گردد به آب تیغ پاک
از گناه ما گذشتن، انتقام دیگرست
نیست سامان تماشا دل به غارت داده را
ورنه در هر حلقه آن زلف دام دیگرست
با شب و روز جهان سفله ما را کار نیست
کز رخ و زلف تو ما را صبح و شام دیگرست
هر نسیمی کز سواد زلف جانان می رسد
جان دورافتاده ما را پیام دیگرست
گر چه خسرو در غزل شیرین زبان افتاده است
کلک صائب طوطی شیرین کلام دیگرست
این همای خوش نشین هر دم به بام دیگرست
افسر دولت شکوهی دارد، اما در نظر
خاک بر سر کردگان را احتشام دیگرست
حاجیان کعبه گل محترم باشند، لیک
گرد دل گردیدگان را احترام دیگرست
حسن ماه آسمانی قابل خمیازه نیست
هاله ما در خم ماه تمام دیگرست
گر چه از رفتار جان می بخشد آب زندگی
آب تیغ یار را در دل خرام دیگرست
در شراب عالم امکان، دوام نشأه نیست
مستی چشم و لب ساقی ز جام دیگرست
باده بی پشت، از سر زود بیرون می رود
بوسه لبهای نوخط را قوام دیگرست
گرد عصیان زود می گردد به آب تیغ پاک
از گناه ما گذشتن، انتقام دیگرست
نیست سامان تماشا دل به غارت داده را
ورنه در هر حلقه آن زلف دام دیگرست
با شب و روز جهان سفله ما را کار نیست
کز رخ و زلف تو ما را صبح و شام دیگرست
هر نسیمی کز سواد زلف جانان می رسد
جان دورافتاده ما را پیام دیگرست
گر چه خسرو در غزل شیرین زبان افتاده است
کلک صائب طوطی شیرین کلام دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۲
حسن بالادست را هر روزشان دیگرست
شعله جانسوز را هر دم زبان دیگرست
از می روشن صفای جام می گردد حجاب
ورنه هر آیینه رو، آیینه دان دیگرست
چهره گل پرده رخسار گلرنگ کسی است
سرو بستان جامه سرو روان دیگرست
چشم کوته بین به غور کار نتواند رسید
ورنه هر شبنم محیط بیکران دیگرست
عالم آسودگان دایم بود بر یک قرار
بی قراران ترا هر دم جهان دیگرست
قبله را چون طاق نسیان از نظر افکنده ایم
سجده ما روشناس آستان دیگرست
گر چه حفظ حق جهان را دیده بانی می کند
آهوان دشت را وحشت شبان دیگرست
چون سکندر دست شستن از زلال زندگی
بی نیازان را حیات جاودان دیگرست
می تراود گر چه از هر خار شکر نوبهار
سبزه نورسته را تیغ زبان دیگرست
می توان رفتن به پای علم بر بام خرد
آسمان معرفت را نردبان دیگرست
از تحمل دشمن خونخوار می گردد دلیر
شیشه جانی تیغ را سنگ فسان دیگرست
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
لب فرو بندید کاو را همزبان دیگرست
شعله جانسوز را هر دم زبان دیگرست
از می روشن صفای جام می گردد حجاب
ورنه هر آیینه رو، آیینه دان دیگرست
چهره گل پرده رخسار گلرنگ کسی است
سرو بستان جامه سرو روان دیگرست
چشم کوته بین به غور کار نتواند رسید
ورنه هر شبنم محیط بیکران دیگرست
عالم آسودگان دایم بود بر یک قرار
بی قراران ترا هر دم جهان دیگرست
قبله را چون طاق نسیان از نظر افکنده ایم
سجده ما روشناس آستان دیگرست
گر چه حفظ حق جهان را دیده بانی می کند
آهوان دشت را وحشت شبان دیگرست
چون سکندر دست شستن از زلال زندگی
بی نیازان را حیات جاودان دیگرست
می تراود گر چه از هر خار شکر نوبهار
سبزه نورسته را تیغ زبان دیگرست
می توان رفتن به پای علم بر بام خرد
آسمان معرفت را نردبان دیگرست
از تحمل دشمن خونخوار می گردد دلیر
شیشه جانی تیغ را سنگ فسان دیگرست
این جواب آن غزل صائب که ملا گفته است
لب فرو بندید کاو را همزبان دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۳
هر نگاه حسرت عشاق آه دیگرست
در دل هر قطره اشکی نگاه دیگرست
در بساط من ز تاراج نگاه اولین
نیم جانی مانده، موقوف نگاه دیگرست
در دل هر ذره از کوچکدلی خورشید را
پیش چشم خرده بینان جلوه گاه دیگرست
گر چه در راه محبت یک قدم بی چاه نیست
همچو یوسف در ته هر چاه ماه دیگرست
عقل باشد در طریق کعبه محتاج دلیل
عشق را هر مد آهی شاهراه دیگرست
سجده ابروی خوبان نعل وارون من است
ورنه روی دل مرا در قبله گاه دیگرست
دعوی دل نیست قابل، ورنه در اثبات آن
خال مهر دیگرست و خط گواه دیگرست
هر قدر مقبول باشد عذر در دیوان عفو
بی زبانی مجرمان را عذرخواه دیگرست
گر به یار و دوست باشد صائب استظهار خلق
بیکسان را بی کسی پشت و پناه دیگرست
در دل هر قطره اشکی نگاه دیگرست
در بساط من ز تاراج نگاه اولین
نیم جانی مانده، موقوف نگاه دیگرست
در دل هر ذره از کوچکدلی خورشید را
پیش چشم خرده بینان جلوه گاه دیگرست
گر چه در راه محبت یک قدم بی چاه نیست
همچو یوسف در ته هر چاه ماه دیگرست
عقل باشد در طریق کعبه محتاج دلیل
عشق را هر مد آهی شاهراه دیگرست
سجده ابروی خوبان نعل وارون من است
ورنه روی دل مرا در قبله گاه دیگرست
دعوی دل نیست قابل، ورنه در اثبات آن
خال مهر دیگرست و خط گواه دیگرست
هر قدر مقبول باشد عذر در دیوان عفو
بی زبانی مجرمان را عذرخواه دیگرست
گر به یار و دوست باشد صائب استظهار خلق
بیکسان را بی کسی پشت و پناه دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۴
عشق را بی دست و پایی دست و پای دیگرست
راه گم کردن درین ره رهنمای دیگرست
بس که حسن شوخ او هر دم به رنگی می شود
چشم من در هر نظر محو لقای دیگرست
شسته رویان گر چه می شویند از دلها غبار
چهره خوبان نوخط را صفای دیگرست
ساده رویی را که عصمت دیده بانی کرده است
سبزه خط پرده شرم و حیای دیگرست
جامه گلگونی که می خواهم ز تیغش جان برم
هر کف خاکی ز کویش کربلای دیگرست
خون عاشق چون تواند دامن او را گرفت؟
نازک اندامی که هر دم در قبای دیگرست
این دل صد پاره من، همچو اوراق خزان
هر نفس در عالمی، هر دم به جای دیگرست
روزگار خوشدلی چون خنده گل بی بقاست
با گلاب تلخکامی ها وفای دیگرست
مرد را هر چند تنهایی کند کامل عیار
صحبت یاران یکدل کیمیای دیگرست
طعنه نا آشنایی گوشه گیران را مزن
کز جهان بیگانگان را آشنای دیگرست
چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز
کز خطا نادم نگردیدن خطای دیگرست
ترک دنیا کرده را بر فرق سر ترک کلاه
بر سپهر سروری بال همای دیگرست
گر چه می گردد علم هر کس که از دنیا گذشت
از دو عالم هر که برخیزد لوای دیگرست
در چنین بحری که موج اوست تیغ آبدار
خویش را فانی ندانستن فنای دیگرست
گر چه صائب آب حیوان می دهد عمر ابد
حفظ آب روی خود آب بقای دیگرست
راه گم کردن درین ره رهنمای دیگرست
بس که حسن شوخ او هر دم به رنگی می شود
چشم من در هر نظر محو لقای دیگرست
شسته رویان گر چه می شویند از دلها غبار
چهره خوبان نوخط را صفای دیگرست
ساده رویی را که عصمت دیده بانی کرده است
سبزه خط پرده شرم و حیای دیگرست
جامه گلگونی که می خواهم ز تیغش جان برم
هر کف خاکی ز کویش کربلای دیگرست
خون عاشق چون تواند دامن او را گرفت؟
نازک اندامی که هر دم در قبای دیگرست
این دل صد پاره من، همچو اوراق خزان
هر نفس در عالمی، هر دم به جای دیگرست
روزگار خوشدلی چون خنده گل بی بقاست
با گلاب تلخکامی ها وفای دیگرست
مرد را هر چند تنهایی کند کامل عیار
صحبت یاران یکدل کیمیای دیگرست
طعنه نا آشنایی گوشه گیران را مزن
کز جهان بیگانگان را آشنای دیگرست
چون خطایی از تو سر زد در پشیمانی گریز
کز خطا نادم نگردیدن خطای دیگرست
ترک دنیا کرده را بر فرق سر ترک کلاه
بر سپهر سروری بال همای دیگرست
گر چه می گردد علم هر کس که از دنیا گذشت
از دو عالم هر که برخیزد لوای دیگرست
در چنین بحری که موج اوست تیغ آبدار
خویش را فانی ندانستن فنای دیگرست
گر چه صائب آب حیوان می دهد عمر ابد
حفظ آب روی خود آب بقای دیگرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۵
ای نگه مشق شنا در چشم خونپالا بس است
چشمت آب آورد غواصی درین دریا بس است
از دل پر خون تراوش کم کند اسرار عشق
پرده پوش راز گوهر سینه دریا بس است
عمرها با آهوان مجنون بیابانگرد بود
گوشه چشمی چو باشد گوشه صحرا بس است
بهر اثبات قیامت حجتی در کار نیست
پیش خیز شور محشر آن قد و بالا بس است
من که در اقلیم گمنامی سرآمد گشته ام
زینت طرف کلاهم شهپر عنقا بس است
حسن ذاتی در نیارد سر به عشق عارضی
سرو مینا را تذرو از پنبه مینا بس است
دست کوته دار صائب از خیال کاکلش
عمرها در کاسه سر پختی این سودا بس است
چشمت آب آورد غواصی درین دریا بس است
از دل پر خون تراوش کم کند اسرار عشق
پرده پوش راز گوهر سینه دریا بس است
عمرها با آهوان مجنون بیابانگرد بود
گوشه چشمی چو باشد گوشه صحرا بس است
بهر اثبات قیامت حجتی در کار نیست
پیش خیز شور محشر آن قد و بالا بس است
من که در اقلیم گمنامی سرآمد گشته ام
زینت طرف کلاهم شهپر عنقا بس است
حسن ذاتی در نیارد سر به عشق عارضی
سرو مینا را تذرو از پنبه مینا بس است
دست کوته دار صائب از خیال کاکلش
عمرها در کاسه سر پختی این سودا بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۶
نوخطی از تازه رویان جهان ما را بس است
برگ سبزی زان بهار بی خزان ما را بس است
موشکافان را کتاب و دفتری در کار نیست
مصرع پیچیده موی میان ما را بس است
ناز اگر استادگی در میوه تر می کند
سایه خشکی ازان نخل جوان ما را بس است
همچو طوق قمریان آغوش ما گستاخ نیست
جلوه ای از دور ازان سرو روان ما را بس است
نوش آن لب گر زیادست از دهان تلخ ما
حرف تلخی زان لب شکرفشان ما را بس است
خوشه چین خرمن گل چون هوسناکان نه ایم
مشت خاشاکی برای آشیان ما را بس است
در زمین پاک ما ریگ روان حرص نیست
قطره ای زان چهره شبنم فشان ما را بس است
برگ عیش بوستان بادا به بی دردان حلال
بویی از گل چون نسیم ناتوان ما را بس است
گر اشارت نیست، با چین جبین هم قانعیم
تیر تخشی زان کمان ابروان ما را بس است
گر نپیچد بوسه در مکتوب آن بیدادگر
نامه خشکی تسلی بخش جان ما را بس است
لقمه چون افتاد فربه، روح را لاغر کند
چون هما از خوان قسمت استخوان ما را بس است
نارسایی گر کند تیغ زبان در عرض حال
گریه ما همچو طفلان ترجمان ما را بس است
از هم آوازان اگر خالی شد این بستانسرا
خامه خوش حرف، صائب همزبان ما را بس است
برگ سبزی زان بهار بی خزان ما را بس است
موشکافان را کتاب و دفتری در کار نیست
مصرع پیچیده موی میان ما را بس است
ناز اگر استادگی در میوه تر می کند
سایه خشکی ازان نخل جوان ما را بس است
همچو طوق قمریان آغوش ما گستاخ نیست
جلوه ای از دور ازان سرو روان ما را بس است
نوش آن لب گر زیادست از دهان تلخ ما
حرف تلخی زان لب شکرفشان ما را بس است
خوشه چین خرمن گل چون هوسناکان نه ایم
مشت خاشاکی برای آشیان ما را بس است
در زمین پاک ما ریگ روان حرص نیست
قطره ای زان چهره شبنم فشان ما را بس است
برگ عیش بوستان بادا به بی دردان حلال
بویی از گل چون نسیم ناتوان ما را بس است
گر اشارت نیست، با چین جبین هم قانعیم
تیر تخشی زان کمان ابروان ما را بس است
گر نپیچد بوسه در مکتوب آن بیدادگر
نامه خشکی تسلی بخش جان ما را بس است
لقمه چون افتاد فربه، روح را لاغر کند
چون هما از خوان قسمت استخوان ما را بس است
نارسایی گر کند تیغ زبان در عرض حال
گریه ما همچو طفلان ترجمان ما را بس است
از هم آوازان اگر خالی شد این بستانسرا
خامه خوش حرف، صائب همزبان ما را بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۷
خاکساری پشتبان ویرانه ما را بس است
بی سرانجامی نگهبان خانه ما را بس است
لشکر بیگانه ای این ملک را در کار نیست
آمد و رفت نفس ویرانه ما را بس است
ابر اگر چون برق، خشک از مزرع ما بگذرد
آبروی خود چو گوهر دانه ما را بس است
نقش در سیماب نتواند گرفتن خویش را
بی قراری بت شکن بتخانه ما را بس است
گنج در ویرانه صائب جمع سازد خویش را
از دو عالم گوشه ای ویرانه ما را بس است
بی سرانجامی نگهبان خانه ما را بس است
لشکر بیگانه ای این ملک را در کار نیست
آمد و رفت نفس ویرانه ما را بس است
ابر اگر چون برق، خشک از مزرع ما بگذرد
آبروی خود چو گوهر دانه ما را بس است
نقش در سیماب نتواند گرفتن خویش را
بی قراری بت شکن بتخانه ما را بس است
گنج در ویرانه صائب جمع سازد خویش را
از دو عالم گوشه ای ویرانه ما را بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۸
تلخی عالم شراب خوشگوار ما بس است
درد و داغ ناامیدی لاله زار ما بس است
گر نباشد بوسه شیرین، پیام تلخ هم
بهر تسکین دل امیدوار ما بس است
گر ز دلسوزی نیارد کس به خاک ما چراغ
خارخاری از گلستان یادگار ما بس است
گر ز خون ما نگیرد دست شیرین در نگار
تیشه مردانه ما دستیار ما بس است
گر ز خوی آتشین، دوزخ به ما تندی کند
مشت آبی از جبین شرمسار ما بس است
ما کز آب روی خود داریم باغ خویش سبز
سرکشی سرو کنار جویبار ما بس است
می شود دست نوازش مهر لب خمیازه را
برگ تاکی از پی دفع خمار ما بس است
تیغ ها را کند می سازد سپر انداختن
مهر خاموشی ز آفتها حصار ما بس است
بید مجنونیم در بستانسرای روزگار
سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است
زشت رویان دشمن آیینه های روشنند
حرف را بی پرده گفتن پرده دار ما بس است
ما ز مجنون رسم و آیین شکار آموختیم
از غزالان گوشه چشمی شکار ما بس است
از دل ما آشنایی بار غم گر بر نداشت
این که دوشی نیست صائب زیر بار ما بس است
درد و داغ ناامیدی لاله زار ما بس است
گر نباشد بوسه شیرین، پیام تلخ هم
بهر تسکین دل امیدوار ما بس است
گر ز دلسوزی نیارد کس به خاک ما چراغ
خارخاری از گلستان یادگار ما بس است
گر ز خون ما نگیرد دست شیرین در نگار
تیشه مردانه ما دستیار ما بس است
گر ز خوی آتشین، دوزخ به ما تندی کند
مشت آبی از جبین شرمسار ما بس است
ما کز آب روی خود داریم باغ خویش سبز
سرکشی سرو کنار جویبار ما بس است
می شود دست نوازش مهر لب خمیازه را
برگ تاکی از پی دفع خمار ما بس است
تیغ ها را کند می سازد سپر انداختن
مهر خاموشی ز آفتها حصار ما بس است
بید مجنونیم در بستانسرای روزگار
سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است
زشت رویان دشمن آیینه های روشنند
حرف را بی پرده گفتن پرده دار ما بس است
ما ز مجنون رسم و آیین شکار آموختیم
از غزالان گوشه چشمی شکار ما بس است
از دل ما آشنایی بار غم گر بر نداشت
این که دوشی نیست صائب زیر بار ما بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۹
چار دیوار قفس عشرت سرای ما بس است
شهربند دام باغ دلگشای ما بس است
خرقه بر بالای ارباب تجرد پینه است
پهلوی لاغر به جای بوریای ما بس است
بی نیازانیم، ما را ناز بالش گو مباش
غنچه خسبانیم، زانو متکای ما بس است
سیر چشمانیم، ما را بر زر گل چشم نیست
برگ سبزی از گلستان خونبهای ما بس است
چشم چون شبنم نمی دوزیم بر رخسار گل
غنچه منقار باغ دلگشای ما بس است
ما حریف چشم شور آب زمزم نیستیم
طاق ابروی تو محراب دعای ما بس است
این سگانی را که سیر آسمان رو داده است
استخوان را گر نگیرند از همای ما بس است
اصفهان گو پشت چشم از سرمه پر نازک مکن
خاک دامنگیر غربت توتیای ما بس است
بر لب خاموش ما قفل ادب تا کی زدن؟
تنگ گیری بر گلوی سرمه سای ما بس است
خوش نشین چهره گل همچو شبنم نیستیم
گر دهی در رخنه دیوار جای ما بس است
بر در بیگانگی گر مردم عالم زنند
معنی بیگانه صائب آشنای ما بس است
شهربند دام باغ دلگشای ما بس است
خرقه بر بالای ارباب تجرد پینه است
پهلوی لاغر به جای بوریای ما بس است
بی نیازانیم، ما را ناز بالش گو مباش
غنچه خسبانیم، زانو متکای ما بس است
سیر چشمانیم، ما را بر زر گل چشم نیست
برگ سبزی از گلستان خونبهای ما بس است
چشم چون شبنم نمی دوزیم بر رخسار گل
غنچه منقار باغ دلگشای ما بس است
ما حریف چشم شور آب زمزم نیستیم
طاق ابروی تو محراب دعای ما بس است
این سگانی را که سیر آسمان رو داده است
استخوان را گر نگیرند از همای ما بس است
اصفهان گو پشت چشم از سرمه پر نازک مکن
خاک دامنگیر غربت توتیای ما بس است
بر لب خاموش ما قفل ادب تا کی زدن؟
تنگ گیری بر گلوی سرمه سای ما بس است
خوش نشین چهره گل همچو شبنم نیستیم
گر دهی در رخنه دیوار جای ما بس است
بر در بیگانگی گر مردم عالم زنند
معنی بیگانه صائب آشنای ما بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۰
شاهد مستوری گل قطره شبنم بس است
چهره مریم دلیل عصمت مریم بس است
مشت آبی می کند خواب گران را تار و مار
قطره اشکی پی ویرانی عالم بس است
طفل را حال پدر آیینه عبرت نماست
گوشمال آدم از بهر بنی آدم بس است
گو ندارد ماتم ما بی کسان را هیچ کس
حلقه فتراک، ما را حلقه ماتم بس است
ترک احسان است احسان پیش ما آزادگان
طی کند آوازه احسان خود حاتم بس است
بعد ازین دوران شهرت از سفالین جام ماست
تا به کی در دور باشد نام جام جم، بس است!
بر نتابد منت مرهم دل مجروح ما
زخم ما را خون گرم ما، همان مرهم بس است
شاهد خودبینی خوبان درین بستانسرا
بر سر زانوی گل، آیینه شبنم بس است
خامشی آرد پریزادان معنی را به دام
توشه غواص گوهرجوی، پاس دم بس است
زود سیری های دولت را اگر خواهی دلیل
از سلیمان روی پنهان کردن خاتم بس است
غم مخور صائب اگر ننشست نقشت در جهان
اهل معنی را ز عالم نام چون خاتم بس است
چهره مریم دلیل عصمت مریم بس است
مشت آبی می کند خواب گران را تار و مار
قطره اشکی پی ویرانی عالم بس است
طفل را حال پدر آیینه عبرت نماست
گوشمال آدم از بهر بنی آدم بس است
گو ندارد ماتم ما بی کسان را هیچ کس
حلقه فتراک، ما را حلقه ماتم بس است
ترک احسان است احسان پیش ما آزادگان
طی کند آوازه احسان خود حاتم بس است
بعد ازین دوران شهرت از سفالین جام ماست
تا به کی در دور باشد نام جام جم، بس است!
بر نتابد منت مرهم دل مجروح ما
زخم ما را خون گرم ما، همان مرهم بس است
شاهد خودبینی خوبان درین بستانسرا
بر سر زانوی گل، آیینه شبنم بس است
خامشی آرد پریزادان معنی را به دام
توشه غواص گوهرجوی، پاس دم بس است
زود سیری های دولت را اگر خواهی دلیل
از سلیمان روی پنهان کردن خاتم بس است
غم مخور صائب اگر ننشست نقشت در جهان
اهل معنی را ز عالم نام چون خاتم بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۱
گوش گیران قفس را نکهت گلشن بس است
دیده کنعانیان را بوی پیراهن بس است
ظلمت شب های غم را لشکری در کار نیست
این سیاهی را فروغ باده روشن بس است
عقل بیجا می کند پا از گلیم خود دراز
ذره را میدان جولان دیده روزن بس است
از تنزل می توان دادن فلک را خاکمال
خاکساری سد راه جرأت دشمن بس است
سیلیی خاموش سازد طفل بازیگوش را
عقل دعوی دار را یک رطل مرد افکن بس است
چون نباشد دل به جای خود، زره دام بلاست
اهل جرأت را لباس جنگ، پیراهن بس است
نیست صائب دیده ما بر فروغ عاریت
بی کسان را شمع بالین دیده روشن بس است
دیده کنعانیان را بوی پیراهن بس است
ظلمت شب های غم را لشکری در کار نیست
این سیاهی را فروغ باده روشن بس است
عقل بیجا می کند پا از گلیم خود دراز
ذره را میدان جولان دیده روزن بس است
از تنزل می توان دادن فلک را خاکمال
خاکساری سد راه جرأت دشمن بس است
سیلیی خاموش سازد طفل بازیگوش را
عقل دعوی دار را یک رطل مرد افکن بس است
چون نباشد دل به جای خود، زره دام بلاست
اهل جرأت را لباس جنگ، پیراهن بس است
نیست صائب دیده ما بر فروغ عاریت
بی کسان را شمع بالین دیده روشن بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۲
باده مرد افکن من معنی روشن بس است
ساغر و مینای من کلک و دوات من بس است
چون زلیخا مشربان ما را تلاش قرب نیست
دیده یعقوب ما را بوی پیراهن بس است
عاشقان پروانه مشرب را درین هنگامه ها
گر دل روشن نباشد، چهره روشن بس است
تا قیامت خونبهای ما ازان وحشی غزال
این که دست افکنده خون ما بر آن گردن بس است
روی شرم آلود را آرایشی در کار نیست
قطره شبنم چراغ لاله را روغن بس است
جامه فتحی مرا چون بیدلان در کار نیست
سخت جانی زیر پیراهن مرا جوشن بس است
خانه خلوت نسازد بر گنه ما را دلیر
شرمگینان را نگهبان دیده روزن بس است
باعث دلسردی دلبستگان رنگ و بوی
دست خالی رفتن شبنم ازین گلشن بس است
مطلب از گلخن همین آیینه روشن کردن است
زیر گردون چند باشی ای دل روشن، بس است
تنگتر از آستین گردید هنگام سفر
تا به کی خواهد کشیدن پای در دامن، بس است
رشته تابی بر سبکروحان گرانی می کند
سد راه عیسی از بالا روی سوزن بس است
نیست جز ملک رضا دارالامانی خاک را
چند صائب دور خواهی بود ازان مأمن، بس است
ساغر و مینای من کلک و دوات من بس است
چون زلیخا مشربان ما را تلاش قرب نیست
دیده یعقوب ما را بوی پیراهن بس است
عاشقان پروانه مشرب را درین هنگامه ها
گر دل روشن نباشد، چهره روشن بس است
تا قیامت خونبهای ما ازان وحشی غزال
این که دست افکنده خون ما بر آن گردن بس است
روی شرم آلود را آرایشی در کار نیست
قطره شبنم چراغ لاله را روغن بس است
جامه فتحی مرا چون بیدلان در کار نیست
سخت جانی زیر پیراهن مرا جوشن بس است
خانه خلوت نسازد بر گنه ما را دلیر
شرمگینان را نگهبان دیده روزن بس است
باعث دلسردی دلبستگان رنگ و بوی
دست خالی رفتن شبنم ازین گلشن بس است
مطلب از گلخن همین آیینه روشن کردن است
زیر گردون چند باشی ای دل روشن، بس است
تنگتر از آستین گردید هنگام سفر
تا به کی خواهد کشیدن پای در دامن، بس است
رشته تابی بر سبکروحان گرانی می کند
سد راه عیسی از بالا روی سوزن بس است
نیست جز ملک رضا دارالامانی خاک را
چند صائب دور خواهی بود ازان مأمن، بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۳
مهر لب غماز را دامان پاک من بس است
پرده پوش ماه کنعان چاک پیراهن بس است
خار دیوارم، وبال دامن گل نیستم
رزق من نظاره خشکی ازین گلشن بس است
چون زلیخا نیست چشم من به تشریف وصال
جامه پوشیده من، بوی پیراهن بس است
کرده ام طی رشته طول امل را چون گره
آب باریکی مرا در جوی چون سوزن بس است
گر نسازی تر دماغم را به پیغام وصال
نامه خشکی برای آب روی من بس است
حسن عالمسوز چون اخگر ز خود دارد سپند
نیل چشم زخم من خاکستر گلخن بس است
گر سلاحی نیست در ظاهر مرا چون بیدلان
سخت جانی ها مرا زیر قبا جوشن بس است
از قفس گر بر نیارد عشق سنگین دل مرا
خارخار دل، گل جیب و کنار من بس است
من گرفتم خانه خالی کردم از بیگانگان
باعث تشویش خاطر، دیده روزن بس است
کهربای قانع ما را نظر بر دانه نیست
چشم ما را برگ کاهی صائب از خرمن بس است
پرده پوش ماه کنعان چاک پیراهن بس است
خار دیوارم، وبال دامن گل نیستم
رزق من نظاره خشکی ازین گلشن بس است
چون زلیخا نیست چشم من به تشریف وصال
جامه پوشیده من، بوی پیراهن بس است
کرده ام طی رشته طول امل را چون گره
آب باریکی مرا در جوی چون سوزن بس است
گر نسازی تر دماغم را به پیغام وصال
نامه خشکی برای آب روی من بس است
حسن عالمسوز چون اخگر ز خود دارد سپند
نیل چشم زخم من خاکستر گلخن بس است
گر سلاحی نیست در ظاهر مرا چون بیدلان
سخت جانی ها مرا زیر قبا جوشن بس است
از قفس گر بر نیارد عشق سنگین دل مرا
خارخار دل، گل جیب و کنار من بس است
من گرفتم خانه خالی کردم از بیگانگان
باعث تشویش خاطر، دیده روزن بس است
کهربای قانع ما را نظر بر دانه نیست
چشم ما را برگ کاهی صائب از خرمن بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۴
گر نباشد در نظر لیلی مرا هامون بس است
نقش پای ناقه برگ عیش این مجنون بس است
گر نسازد یوسفی هر روز گردون جلوه گر
تا قیامت خلق را آن حسن روزافزون بس است
در سواد آفرینش ای خداجو پر مپیچ
چون ز لفظ آمد به کف سر رشته مضمون بس است
وسعت مشرب ز منزل می برد تنگی برون
در جهان آب و گل، خم بهر افلاطون بس است
گر به گل گیرد در میخانه ها را محتسب
ما خمارآلودگان را آن لب میگون بس است
طعنه بی حاصلی بر سرو ای قمری مزن
برگ سبزی ارمغان مردم موزون بس است
در گلستان کرم نخلی ز بی آبی نماند
تا به کی خواهی دواندن ریشه، ای قارون بس است
در جوانی هر چه کردی، گشت غفلت عذرخواه
صبح آگاهی ز پیری بردمید اکنون بس است
اینقدر استادگی ای آسمان در کار نیست
تشنه ما را کف آبی ازین جیحون بس است
خجلت از همصحبتان خام بردن مشکل است
ورنه ما را از شراب تلخ صائب خون بس است
نقش پای ناقه برگ عیش این مجنون بس است
گر نسازد یوسفی هر روز گردون جلوه گر
تا قیامت خلق را آن حسن روزافزون بس است
در سواد آفرینش ای خداجو پر مپیچ
چون ز لفظ آمد به کف سر رشته مضمون بس است
وسعت مشرب ز منزل می برد تنگی برون
در جهان آب و گل، خم بهر افلاطون بس است
گر به گل گیرد در میخانه ها را محتسب
ما خمارآلودگان را آن لب میگون بس است
طعنه بی حاصلی بر سرو ای قمری مزن
برگ سبزی ارمغان مردم موزون بس است
در گلستان کرم نخلی ز بی آبی نماند
تا به کی خواهی دواندن ریشه، ای قارون بس است
در جوانی هر چه کردی، گشت غفلت عذرخواه
صبح آگاهی ز پیری بردمید اکنون بس است
اینقدر استادگی ای آسمان در کار نیست
تشنه ما را کف آبی ازین جیحون بس است
خجلت از همصحبتان خام بردن مشکل است
ورنه ما را از شراب تلخ صائب خون بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۵
مزد دست و تیغ قاتل چشم قربانی بس است
عذرخواه نقش از نقاش حیرانی بس است
غوطه زن در بحر و فارغ شو ز گیر و دار موج
چون حباب شوخ چشم این کاسه گردانی بس است
اینقدر تمهید بهر دفع ما در کار نیست
خط راه اهل غیرت چین پیشانی بس است
خاکساران ایمنند از ترکتاز حادثات
پشتبان کلبه ما گرد ویرانی بس است
چشم پرسش از تو بی پروا ندارد هیچ کس
حال بیماران خود را این که می دانی بس است
بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عفو
ای عزیزان، جرم یوسف پاکدامانی بس است
نیست ارباب نظر را جرم در اظهار عشق
باعث رسوایی آیینه حیرانی بس است
آفتاب زندگانی روی در زردی گذاشت
مشت آبی زن به روی خود، گرانجانی بس است
پاکدامانان حریف خار تهمت نیستند
شرم دار از غنچه ای بلبل، نواخوانی بس است
چند صائب می کنی اندیشه از روز جزا؟
عذرخواه مجرمان اشک پشیمانی بس است
عذرخواه نقش از نقاش حیرانی بس است
غوطه زن در بحر و فارغ شو ز گیر و دار موج
چون حباب شوخ چشم این کاسه گردانی بس است
اینقدر تمهید بهر دفع ما در کار نیست
خط راه اهل غیرت چین پیشانی بس است
خاکساران ایمنند از ترکتاز حادثات
پشتبان کلبه ما گرد ویرانی بس است
چشم پرسش از تو بی پروا ندارد هیچ کس
حال بیماران خود را این که می دانی بس است
بی گناهی کم گناهی نیست در دیوان عفو
ای عزیزان، جرم یوسف پاکدامانی بس است
نیست ارباب نظر را جرم در اظهار عشق
باعث رسوایی آیینه حیرانی بس است
آفتاب زندگانی روی در زردی گذاشت
مشت آبی زن به روی خود، گرانجانی بس است
پاکدامانان حریف خار تهمت نیستند
شرم دار از غنچه ای بلبل، نواخوانی بس است
چند صائب می کنی اندیشه از روز جزا؟
عذرخواه مجرمان اشک پشیمانی بس است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۶
گردش پرگار ما را حلقه مویی بس است
مرکز سرگشتگی ها خال دلجویی بس است
نیست با آیینه روی حرف ما چون طوطیان
باعث گفتار ما چشم سخنگویی بس است
بند آهن بر سبکروحان گرانی می کند
گردن باریک ما را حلقه مویی بس است
سر به صحرا می دهد شوریدگان را ناله ای
یک جهان آهوی وحشت دیده را هویی بس است
مطلب آزادگان دست از دو عالم شستن است
همچو سرو از گلستان ما را لب جویی بس است
مرکز سرگشتگی ها خال دلجویی بس است
نیست با آیینه روی حرف ما چون طوطیان
باعث گفتار ما چشم سخنگویی بس است
بند آهن بر سبکروحان گرانی می کند
گردن باریک ما را حلقه مویی بس است
سر به صحرا می دهد شوریدگان را ناله ای
یک جهان آهوی وحشت دیده را هویی بس است
مطلب آزادگان دست از دو عالم شستن است
همچو سرو از گلستان ما را لب جویی بس است