عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
عاشقم کردی و گفتی با رقیب تندخو
عاشق روی توام، با هر که می خواهی بگو
جان من، دلجویی اغیار کردن تا بکی؟
گاه گاهی هم دل سرگشته ما را بجو
ای طبیب، از بهر درد ما غم درمان مخور
زانکه ما با درد بی درمان او کردیم خو
همچو مویی شد تنم، گو: از میان بردار عشق
بعد ازین مویی نگنجد در میان ما و او
رفت آن آب حیات از جویبار چشم من
کی بود، یارب، که آب رفته باز آید بجو؟
صورت دعوی گل، معنی ندارد با رخت
چون ندارد صورت و معنی چه سود از رنگ و بو؟
بر سر کویش، هلالی، رخ بخون شستن چه سود؟
سوی تیغ آبدارش بین و دست از جان بشو
عاشق روی توام، با هر که می خواهی بگو
جان من، دلجویی اغیار کردن تا بکی؟
گاه گاهی هم دل سرگشته ما را بجو
ای طبیب، از بهر درد ما غم درمان مخور
زانکه ما با درد بی درمان او کردیم خو
همچو مویی شد تنم، گو: از میان بردار عشق
بعد ازین مویی نگنجد در میان ما و او
رفت آن آب حیات از جویبار چشم من
کی بود، یارب، که آب رفته باز آید بجو؟
صورت دعوی گل، معنی ندارد با رخت
چون ندارد صورت و معنی چه سود از رنگ و بو؟
بر سر کویش، هلالی، رخ بخون شستن چه سود؟
سوی تیغ آبدارش بین و دست از جان بشو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
خاکم بره پیک حریم حرم او
باشد که بجایی برسم در قدم او
بر داغ دلم مرهم راحت مگذارید
تا کم نشود راحت درد و الم او
زین گونه که بر من ستم دوست خوش آید
خوش نیست که بر غیر من آید ستم او
می سوزم و این آه جگر سوز دلیلست
کز جان و دلم دود برآورد غم او
داریم امید کرم از یار، ولیکن
دیدیم ستمها و امید کرم او
از تیغ تو صد کشته شود زنده بیک دم
گویا دم جان پرور عیسیست دم او
گفتم که: هلالی ز غمت سوی عدم رفت
گفتا: چه تفاوت ز وجود و عدم او؟
باشد که بجایی برسم در قدم او
بر داغ دلم مرهم راحت مگذارید
تا کم نشود راحت درد و الم او
زین گونه که بر من ستم دوست خوش آید
خوش نیست که بر غیر من آید ستم او
می سوزم و این آه جگر سوز دلیلست
کز جان و دلم دود برآورد غم او
داریم امید کرم از یار، ولیکن
دیدیم ستمها و امید کرم او
از تیغ تو صد کشته شود زنده بیک دم
گویا دم جان پرور عیسیست دم او
گفتم که: هلالی ز غمت سوی عدم رفت
گفتا: چه تفاوت ز وجود و عدم او؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
روزم از بیم رقیبان نیست ره در کوی او
شب روم، لیکن چه حاصل چون ببینم روی او؟
او بقتلم شاد و من غمگین، که گاه کشتتم
ناگه آزادی نبیند ساعد و بازوی او
دارد آن ابرو کمان پیوسته بر ابرو گره
از گره گویی بهم پیوسته شد ابروی او
من که در پهلوی او خود را نمیخواهم زرشک
دیگری را چون توانم دید در پهلوی او؟
گر چه بس دورم، ولی هر جا که منزل میکنم
می نشینم رو بکوی یار و خاطر سوی او
ما چو از هر سو بخاک کویش آوردیم رو
بعد ازین روی نیاز ما و خاک کوی او
تا هلالی را فراقت چنگ بزم درد ساخت
ناله دیگر برون می آید از هر موی او
شب روم، لیکن چه حاصل چون ببینم روی او؟
او بقتلم شاد و من غمگین، که گاه کشتتم
ناگه آزادی نبیند ساعد و بازوی او
دارد آن ابرو کمان پیوسته بر ابرو گره
از گره گویی بهم پیوسته شد ابروی او
من که در پهلوی او خود را نمیخواهم زرشک
دیگری را چون توانم دید در پهلوی او؟
گر چه بس دورم، ولی هر جا که منزل میکنم
می نشینم رو بکوی یار و خاطر سوی او
ما چو از هر سو بخاک کویش آوردیم رو
بعد ازین روی نیاز ما و خاک کوی او
تا هلالی را فراقت چنگ بزم درد ساخت
ناله دیگر برون می آید از هر موی او
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
چند پنهان کنم افسانه هجران از تو؟
حال من بر همه پیداست، چه پنهان از تو؟
شمع جمعی و همه سوخته وصل تواند
گنج حسنی و جهانی همه ویران از تو
باری، ای کافر بی رحم، چه در دل داری؟
که نیاسود دل هیچ مسلمان از تو
جیب گل پیرهنان چاک شد از دست غمت
ورنه بودی همه را سر بگریبان از تو
نیست این غنچه خندان که شکفتست بباغ
دل خونین جگرانست پریشان از تو
غنچه در باغ ز باد سحر آشفته نبود
بلکه صد پاره دلی داشت پریشان از تو
طالب وصل ترا محنت هجران شرطست
تا میسر نشود کام دل آسان از تو
آن پری بزم بیاراست، هلالی، برخیز
جام جم گیر، که شد ملک سلیمان از تو
حال من بر همه پیداست، چه پنهان از تو؟
شمع جمعی و همه سوخته وصل تواند
گنج حسنی و جهانی همه ویران از تو
باری، ای کافر بی رحم، چه در دل داری؟
که نیاسود دل هیچ مسلمان از تو
جیب گل پیرهنان چاک شد از دست غمت
ورنه بودی همه را سر بگریبان از تو
نیست این غنچه خندان که شکفتست بباغ
دل خونین جگرانست پریشان از تو
غنچه در باغ ز باد سحر آشفته نبود
بلکه صد پاره دلی داشت پریشان از تو
طالب وصل ترا محنت هجران شرطست
تا میسر نشود کام دل آسان از تو
آن پری بزم بیاراست، هلالی، برخیز
جام جم گیر، که شد ملک سلیمان از تو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
نمیکشیم سر از آستان خانه تو
کجا رویم؟ سر ما و آستانه تو
ترا بهانه چه حاجت برای کشتن من؟
مکن، مکن، که مرا میکشد بهانه تو
ترحمی بکن، ای پادشاه کشور حسن
که غیر ظلم و ستم نیست در زمانه تو
از آن سمند تو برمیجهد گه جولان
که رقص میکند از ذوق تازیانه تو
سفید گشت مرا استخوان و خوشحالم
بدان امید که روزی شود نشانه تو
شب از فسانه بروز آورند و این عجبست
که روز خود بشب آرم من از فسانه تو
هلالی، از غم جانسوز عشق آه مکش
که سوخت جان من از آه عاشقانه تو
کجا رویم؟ سر ما و آستانه تو
ترا بهانه چه حاجت برای کشتن من؟
مکن، مکن، که مرا میکشد بهانه تو
ترحمی بکن، ای پادشاه کشور حسن
که غیر ظلم و ستم نیست در زمانه تو
از آن سمند تو برمیجهد گه جولان
که رقص میکند از ذوق تازیانه تو
سفید گشت مرا استخوان و خوشحالم
بدان امید که روزی شود نشانه تو
شب از فسانه بروز آورند و این عجبست
که روز خود بشب آرم من از فسانه تو
هلالی، از غم جانسوز عشق آه مکش
که سوخت جان من از آه عاشقانه تو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
آن سایه نیست، دایم دنبال او فتاده
چون من سیاه بختی سر در پیش نهاده
هر دم ز جور خوبان در حیرتم که: ایزد
آنرا که داده حسنی، مهری چرا نداده؟
با جمع عشقبازان تنها مرا چه نسبت؟
آن جمله کمتر از من، من از همه زیاده
تا نام من برآید در حلقه سگانت
طوق سگ تو بادا، در گردنم قلاده
گر میل باده داری، ای ترک مست، با من
در دست هر چه دارم، بادا فدای باده
چشمان خود برویم از مرحمت گشادی
درهای رحمت تست بر روی من گشاده
یا سر نهد بپایت، یا جان دهد هلالی
اینک ز سر گذشته، منت بجان نهاده
چون من سیاه بختی سر در پیش نهاده
هر دم ز جور خوبان در حیرتم که: ایزد
آنرا که داده حسنی، مهری چرا نداده؟
با جمع عشقبازان تنها مرا چه نسبت؟
آن جمله کمتر از من، من از همه زیاده
تا نام من برآید در حلقه سگانت
طوق سگ تو بادا، در گردنم قلاده
گر میل باده داری، ای ترک مست، با من
در دست هر چه دارم، بادا فدای باده
چشمان خود برویم از مرحمت گشادی
درهای رحمت تست بر روی من گشاده
یا سر نهد بپایت، یا جان دهد هلالی
اینک ز سر گذشته، منت بجان نهاده
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
ای همچو پری از من دیوانه رمیده
صد بار مرا دیده و گویی که ندیده
دریاب، که ماتم زده روز فراقت
هم چهره خراشیده و هم جامه دریده
ای وای! بر آن عاشق محروم! که هرگز
نه با تو سخن گفته و نه از تو شنیده
آن دل، که نه غم خوردی و نه آه کشیدی
در دست غمت، آه! چه گویم چه کشیده؟
این اشک جگر گون، عجبی نیست که امروز
خار غم او در جگر ریش خلیده
آزرده شد از چشم من امشب کف پایت
دردا! که کف پای ترا چشم رسیده!
بر روی تو این قطره خون چیست هلالی؟
گویا که دل از غصه بروی تو دویده
صد بار مرا دیده و گویی که ندیده
دریاب، که ماتم زده روز فراقت
هم چهره خراشیده و هم جامه دریده
ای وای! بر آن عاشق محروم! که هرگز
نه با تو سخن گفته و نه از تو شنیده
آن دل، که نه غم خوردی و نه آه کشیدی
در دست غمت، آه! چه گویم چه کشیده؟
این اشک جگر گون، عجبی نیست که امروز
خار غم او در جگر ریش خلیده
آزرده شد از چشم من امشب کف پایت
دردا! که کف پای ترا چشم رسیده!
بر روی تو این قطره خون چیست هلالی؟
گویا که دل از غصه بروی تو دویده
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
ای آنکه در نصیحت ما لب گشوده ای
معلوم می شود که تو عاشق نبوده ای
هر طعنه ای که بر دل آزرده کرده ای
بر زخم ما جراحت دیگر فزوده ای
گفتی: اگر دل تو ربودم بصبر کوش
صبری که بود، پیشتر از دل ربوده ای
گفتم: شنوده ام ز لبت ناسزای خویش
گفتا: سزاست هر چه از آن لب شنوده ای
ای دل وفا مجوی، که خوبان شهر را
ما آزموده ایم و تو هم آزموده ای
شادم که: بنده را سگ خود گفته ای ز لطف
ای من سگت، که بنده خود را ستوده ای
جوری، که از تو دید هلالی، بآن خوشست
آن جور نیست، بلکه ترحم نموده ای
معلوم می شود که تو عاشق نبوده ای
هر طعنه ای که بر دل آزرده کرده ای
بر زخم ما جراحت دیگر فزوده ای
گفتی: اگر دل تو ربودم بصبر کوش
صبری که بود، پیشتر از دل ربوده ای
گفتم: شنوده ام ز لبت ناسزای خویش
گفتا: سزاست هر چه از آن لب شنوده ای
ای دل وفا مجوی، که خوبان شهر را
ما آزموده ایم و تو هم آزموده ای
شادم که: بنده را سگ خود گفته ای ز لطف
ای من سگت، که بنده خود را ستوده ای
جوری، که از تو دید هلالی، بآن خوشست
آن جور نیست، بلکه ترحم نموده ای
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
دیده ام از تو بلایی که ندیدست کسی
بلکه زین گونه جفا هم نشنیدست کسی
هر کسی محنت عشق تو کشیدست ولی
آنچه من از تو کشیدم نکشیدست کسی
لذت چاشنی وصل تو من دانم و بس
که چو من زهر فراقت نچشیدست کسی
در ره عشق ز منزلگه مقصود مپرس
کاین مقامیست که آنجا نرسیدست کسی
پیش من شرح مکن عاشقی مجنون را
که چو من عاشق دیوانه ندیدست کسی
طرفه باغیست گلستان جهان، لیک چه سود؟
که گل عشرت ازین باغ نچیدست کسی
دل و جان داد هلالی و غم عشق خرید
گر چه غم را بدل و جان نخریدست کسی
بلکه زین گونه جفا هم نشنیدست کسی
هر کسی محنت عشق تو کشیدست ولی
آنچه من از تو کشیدم نکشیدست کسی
لذت چاشنی وصل تو من دانم و بس
که چو من زهر فراقت نچشیدست کسی
در ره عشق ز منزلگه مقصود مپرس
کاین مقامیست که آنجا نرسیدست کسی
پیش من شرح مکن عاشقی مجنون را
که چو من عاشق دیوانه ندیدست کسی
طرفه باغیست گلستان جهان، لیک چه سود؟
که گل عشرت ازین باغ نچیدست کسی
دل و جان داد هلالی و غم عشق خرید
گر چه غم را بدل و جان نخریدست کسی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
چه حاجتست که گه خشم و گه عتاب کنی؟
کرشمه ای بنما، تا جهان خراب کنی
شراب خورده و خنجر کشیده آمده ای
که سینه ام بشکافی، دلم کباب کنی
چه غم که توبه من بشکنی؟ از آن ترسم
که دور من چو رسد توبه از شراب کنی
بروز واقعه ما را ز کوی خویش مران
چو می رویم چه حاجت که اضطراب کنی؟
هلالی، این همه از دست خویش می سوزی
که ذره ای و تمنای آفتاب کنی
کرشمه ای بنما، تا جهان خراب کنی
شراب خورده و خنجر کشیده آمده ای
که سینه ام بشکافی، دلم کباب کنی
چه غم که توبه من بشکنی؟ از آن ترسم
که دور من چو رسد توبه از شراب کنی
بروز واقعه ما را ز کوی خویش مران
چو می رویم چه حاجت که اضطراب کنی؟
هلالی، این همه از دست خویش می سوزی
که ذره ای و تمنای آفتاب کنی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
چون در میان خوبان رسمیست بی وفایی
بیگانگی ازیشان بهتر از آشنایی
هر روز با خود ار چه میسازم آشنایت
خود را چو روز اول بیگانه مینمایی
جان منست جانان، تا او جدا شد از من
جان هم ز تن جدا شد، فریاد ازین جدایی!
افتاده ام ز وصلش در محنت رقیبان
دولت مرا نسازد، ای بخت بد، کجایی؟
در کوی عشقبازی از نام و ننگ بگذر
با یکدگر نزیبد رندی و پارسایی
تا دیده ام، هلالی، خود را گدای کویش
سلطان وقت خویشم، خوش وقت این گدایی!
بیگانگی ازیشان بهتر از آشنایی
هر روز با خود ار چه میسازم آشنایت
خود را چو روز اول بیگانه مینمایی
جان منست جانان، تا او جدا شد از من
جان هم ز تن جدا شد، فریاد ازین جدایی!
افتاده ام ز وصلش در محنت رقیبان
دولت مرا نسازد، ای بخت بد، کجایی؟
در کوی عشقبازی از نام و ننگ بگذر
با یکدگر نزیبد رندی و پارسایی
تا دیده ام، هلالی، خود را گدای کویش
سلطان وقت خویشم، خوش وقت این گدایی!
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
امیر معزی : ترکیبات
شمارهٔ ۱
شادیم و کامکار که شادست و کامکار
میر بزرگوار به عید بزرگوار
پیرایه ی مفاخر میران مملکت
فخری که ملک را ز نظام است یادگار
فتح و ظفر ز کنیت و نامش طلب که هست
بر نام و کنیتش ظفر و فتح را مدار
دادش بزرگوار پدر ملک را نَسَق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را قرار
خانه است ملک خسرو و دنیا چو قاعده است
الا به قاعده نشود خانه استوار
عِقدست نسل خواجه و او همچو واسطه
الا به واسطه نشود عِقد پایدار
رنجی که گردش فلک آورد پیش او
رازی نهفته بود که اکنون شد آشکار
ایزد بدو نمود که چون ناخوش است جبر
تا چون بدید جبر کند شکر اختیار
پیغمبران نگر که چه محنت کشیدهاند
هر یک به مسکنی دگر اندر غریبوار
یونس به بطن ماهی و یوسف میان چاه
موسی میان تیه و محمد میان غار
او نیز رنج دید و چو ایشان نجات یافت
او را کنون ز جمله پیغمبران شمار!
دولت بر انتظار نجاتش نشسته بود
دادش خدای هرچه همی داشت انتظار
شد آفتاب دولت او خالی از کسوف
شد آسمان حشمت او صافی از غبار
بادش به هر چه روی کند کردگار پشت
بادش به هر چه رای کند شهریار یار
پاینده باد عمرش و تابنده دولتش
فرخنده روز عیدش و فرخنده روزگار
فرخنده فخر ملک و مبارک نظام دین
تاج تبار و سید آل قوام دین
گر یار من ستمگر و عیار نیستی
اندر زمانه یار مرا بار نیستی
کر نیستی شکفته رخش چون گل بهار
اندر دلم زعشق رخش خار نیستی
ای کاش دیده در رخ او ننگریستی
تا دل به جرم دیده گرفتار نیستی
گر غمزهٔ خلندهٔ او نیستی چو تیر
رویم چو پود و پشت کمان وار نیستی
باری نداردی دلم از تیر او نشان
تا زان نشان نشانهٔ تیمار نیستی
گر نیستی ز غالیه پرگار بر گلش
از غم دلم چو نقطهٔ پرگار نیستی
ور آوری چو چنگ مرا درکنار خویش
چون زیر چنگ ناله من زار نیستی
گر نیستی به بوسه لب او شکر فروش
او را دل ملوک خریدار نیستی
ور قبلهٔ بتان چِگل نیستی رخش
او را قبول قبلهٔ احرار نیستی
فرخنده فخر ملک شهنشاه راستین
کاو راست بحر، گاه سخا اندر آستین
تاجان به تن بود غم جانان بهجان کشم
سر برنهم به خطش و خط بر جهان کشم
ور عذر خواهد آن بت ور ناز گر شود
عذرش به دل پذیرم و نازش به جان کشم
چون زاسمان مرا بهزمین آمدست ماه
من بر زمین چرا ستم آسمان کشم
گر یار من چو تیرکند دل به مهر من
بر آسمان به قوت تیرش کمان کشم
گه در سرای و حجره کنم بر رخش نشاط
گه رخت سوی باغ و سوی بوستان کشم
ور بگذرم به صومعهٔ عابدان کوه
ابدال را ز صومعه اندر میان کشم
بهرم زعشق رنج و زیان است روز و شب
هر روز رنج بینم و هر شب زیانکشم
ترسم که رایگان برود دل زدست من
زیراکه بار عشق همی رایگان کشم
مور ضعیف بارگران چونکشد به جهد
من بار عشق دوست به دل همچنان کشم
بار گران زمانه کند بر دلم سبک
گر من به یاد خواجه شراب گران کشم
آموزگار و صدر وزیران روزگار
پیرایه مقدّم و پیران روزگار
در عشق دوست دست به سر بر همی زنم
و آتش به صبر و هوس و خرد درهمی زنم
چون بست پایم آن بت دلبر به دام خویش
برسر ز عشق آن بت دلبر همی زنم
هر بار سهل بود که برتر زدم ز عشق
این بار مشکل است که بر سر همی زنم
معشوق من چو هست سرایش چو بتکده
من سال و ماه بتکده را در همی زنم
طوق کبوترست خم زلف آن نگار
من همچو باز در طلبش پر همی زنم
و آن ماه حلقه زلف نگوید مرا که کیست
تا خویشتن چو حلقه به در بر همی زنم
نینی که همچو چنگل بازست زلف او
من پر ز بیم او چو کبوتر همی زنم
بر سیرت قلندریانم ز بیم آنک
مستم ز عشق و راه قلندر همی زنم
لیکن مرا کسی نشناسد قلندری
چون پیش صدر دنیا ساغر همی زنم
صدری که همچو بدر بر آفاق تافته است
و اندر ازل ز گوهر اسحاق تافته است
حورا! مگر ز روضهٔ رضوان گریختی
نورا ! مگر ز خرگه خاقان گریختی
یازنده گشت باز سلیمان پادشاه
یا چون پری ز پیش سلیمان گریختی
زلف دراز تو چه گنه کرد در طراز
کز شرم آن گنه به خراسان گریختی
بودند مادر و پدرت بر تو مهربان
آخر چه اوفتاد کز ایشانگریختی
دیدی مگر که نازش ایشان به کفر بود
بر تافتی زکفر و در ایمانگریختی
چشم سیاه تو چه خطا کرد در ختا
کز بیم آن خطا به ختا خان گریختی
بگرفتمت به دزدی دل دوش نیمشب
از دست من به چاره و دستان گریختی
امشب نیاری آسان از من گریختن
گر دوش نیمشب ز من آسان گریختی
ای چون گل شکفته که از بیم ماه دی
پیش نظام دین ز گلستان گریختی
دستور کاردان و خردمند راستین
صدر بزرگوار و خداوند راستین
ای ماه بر رخم ز بنفشه رقم مکن
اشکم چو رنگ خویش چو آب بقم مکن
گر در جهان عشق نخواهی علم مرا
بر پرنیان ز عنبر سارا علم مکن
از هجر بر دلم ننهی داغ تافته
آهنگ تاب دادن زلفت به خم مکن
داغ دلم متاب چو تاب سر دو زلف
برهم منه دو دیده و هر دو بههم مکن
آن را که یار توست عدیل عنا مدار
و آن را که جفت توست ندیمِ نَدَم مکن
اندر غم تو سوخته گشتند عاشقان
بر عاشقان سوخته چندین ستم مکن
ای بیقلم نگاشته روی تو را خدای
از عشق روی خویش مرا چون قلم مکن
گر بایدت که کم نشود عشق از دلم
بفزای در لطافت و از بوسه کم مکن
ور بایدت که فخر بتان عجم شوی
جز خدمت و ستایش فخر عجم مکن
آن صاحبی که یافت ز اقبال کام خویش
بر خصم خویش گشت مظفر چو نام خویش
ایزد چو در جهان به عنایت نگاه کرد
جاهش جهان و خلق جهان را پناهکرد
خورشید و ماه را چو به قدرت بیافرید
قدر بلندش افسر خورشید و ماه کرد
گردون چو روی ملک به عدلش سفید ساخت
کیوان گلیم دشمن او را سیاه کرد
گیتی گشاد راه فنا بر مخالفان
هرکس که شد مخالفش آهنگ راه کرد
جایی که شد به کینه و جایی که شد به مهر
از وهم و حزم خویش سلاح و سپاه کرد
حَزْمش گهِ موافقت از کاه کوه ساخت
وَهمَش گهِ مخالفت از کوه کاه کرد
سوگند خورد چرخ که با او وفا کند
بر خویشتن فریشتگان بر گواه کرد
اسباب خرمی همه در بزمگاه اوست
خرم کسی که روی در آن بزمگاه کرد
هر پادشه که ملک به تدبیر او گرفت
مجلس سزای تاج و سزاوار گاه کرد
هم روزگار فخر بشر داندش همی
هم شاه روزگار پدر خواندش همی
گر رای شاه چون فلک چنبریستی
رایش بر آن فلک چو مه و مشتری ستی
ور دین بشد چو حلقهٔ انگشتری به شکل
عقلش نگین حلقهٔ انگشتریستی
پیغمبری اگر نشدی منقطع ز خلق
اخلاق او علامت پیغمبری ستی
او را زمانه مهتر و بهتر نخواندی
گرنه سزای مهتری و بهتریستی
گر داوری استی به هنر خلق را چو او
آفاق بیخصومت و بیداوریستی
بدبختی و بداختری از شرق تا به غرب
یک روز نیکبختی و نیکاختریستی
گر آفتاب چون دل او تابدی به چین
در جین نه بتپرستی و نه بتگریستی
از نور زهره را شرف استی بر آفتاب
گر پیش او نشسته به خنیاگریستی
گر شعرهای من همه در مدح اوستی
دیوان من خزانهٔ درّ دریستی
ور صد هزار عقد به پیوند می به هم
هر عقد را سخاوت او مشتری ستی
از مدح اوست رونق بازار شعر من
همتای او کجاست خریدار شعر من
ای یادگار خواجهٔ ماضی زمانه را
وی رسم تو سببْ شرف جاودانه را
راضی است جان ز رسم تو در روضهٔ جنان
آن خواجهٔ مبارک و صدر یگانه را
هرچند فارغی و به شادی نشستهای
رای تو آرزوست ملوک زمانه را
رای از دل و ضمیر تو شاید ملوک را
تیر ازکمان مردان زیبد نشانه را
آزادگان دهر ببوسند درگهت
چون بندگان نماز برند آستانه را
وربر زمین بهکاخ و سرای توبنگرند
با آسمان قیاس کنند آسمانه را
تابنده از لقای تو شد خانهٔ نظام
زیراکه قاعده است بقای تو خانه را
در باغ نسل او همه فرخندگی زتوست
این شاخههای تازهٔ سرو جوانه را
کار جهان فسون و فسانه است سر بهسر
اصلی نه محکم است فسون و فسانه را
می خواه و بزم سازکه رونق زبزم توست
جام می مغانه و چنگ و چغانه را
جاوید همچنان می روشن به چنگ باش
با ناله چغانه و آواز چنگ باش
دولت موافقان تورا جاه و مال داد
گردون مخالفان تو را گوشمال داد
اخترشناس طالع مسعود تو بدید
ما را نشان ز فرّخی ماه و سال داد
بازی است دولت تو که او را خدای عرش
برگونهٔ فریشتگان پرّ و بال داد
دست فلک به چشم عنایت زمانه را
از چشمههای عدل تو آب زلال داد
تیغت ز بدسگال برانگیختْ رستخیز
تا نامهٔ گنه به کف بدسگال داد
کاری محال کرد که کین جست خصم تو
بر باد داد او سر و اندر محال کرد
ای صدر شرق عزّ و جلال تو سرمدی است
کاین عزّ و این جلال تو را ذوالجلال داد
می خواه از آن نگار که او را ز بهر تو
بخت بلند خلقت حسن و جمال داد
زلف دو تاه و خال سیاهش بدید ماه
آمد ز چرخ و بوسه بر آن زلف و خال داد
آنی که آسمان خَدَم روزگار توست
یزدان غیب دان به شب و روز یار توست
آنی که خلق بر تو همه آفرین کنند
نامت ز مرتبه همه نقش نگین کنند
هستی به پایهای که همه زیر پای تو
کَرّوبیان عرشْ فلک را زمین کنند
زانجا که جاه توست بود دونِ قدر تو
گر بارگاه تو فلک هشتمین کنند
آیند روز و شب ز پس یکدگر مُدام
تا بر در تو موکبِ اقبال زین کنند
پوشند هر دو پیرهن از نور و از ظَلَم
تا رسمهای تو عَلَم آستین کنند
چون اختران به مجلس بزم تو بنگرند
دی مه ز بهر تو چو مه فرودینکنند
از سیب و نار پیش تو وز آتش و شراب
نسرین و ارغوان و گل و یاسمین کنند
نشکفت اگر چو خلد شود بزمگاه تو
زیرا که خدمت تو همه حور عین کنند
نعمت تو را سزد که به شادی همه خوری
زان قوم نیستی تو که نعمت دفین کنند
لختی بنه ز نعمت و لختی بده به خلق
لختی بخور که بار خدایان چنین کنند
در مدحت تو کار رهی با جَلال شد
ابیات شعر او همه سِحْر حَلال شد
ای فخر ملک ملک به تو سرفراز باد
بختت جوان و تازه و عشرت دراز باد
از چرخ قسم تو همه تأیید و سعد بود
از دهر بهر تو همه شادی و ناز باد
باغی است این سرای و درو رسته گلبنان
هر گلبنی به حشمت تو سرفراز باد
از بهر رامش و طرب تو در این سرای
حور غزلسرای و بت چنگ باز باد
جام شراب و ساقی تو ماه و مشتری
با ماه و مشتریت شب و روز راز باد
بر ما به دولت تو دَرِِ غم فراز شد
بر دشمنان تو در شادی فراز باد
بر خلق عالم است در خانهٔ تو باز
بر روزگار تو در اقبال باز باد
تا باز صید گیر کند کبک را شکار
خصم تو همچو کبک و اجل همچو باز باد
تا خلق را به رحمت ایزد بود نیاز
از خلق روزگار دلت بینیاز باد
تا جامه را کنند طرازی بر آستین
نامت بر آستین سعادت طراز باد
میر بزرگوار به عید بزرگوار
پیرایه ی مفاخر میران مملکت
فخری که ملک را ز نظام است یادگار
فتح و ظفر ز کنیت و نامش طلب که هست
بر نام و کنیتش ظفر و فتح را مدار
دادش بزرگوار پدر ملک را نَسَق
بعد از پدر جز او که دهد ملک را قرار
خانه است ملک خسرو و دنیا چو قاعده است
الا به قاعده نشود خانه استوار
عِقدست نسل خواجه و او همچو واسطه
الا به واسطه نشود عِقد پایدار
رنجی که گردش فلک آورد پیش او
رازی نهفته بود که اکنون شد آشکار
ایزد بدو نمود که چون ناخوش است جبر
تا چون بدید جبر کند شکر اختیار
پیغمبران نگر که چه محنت کشیدهاند
هر یک به مسکنی دگر اندر غریبوار
یونس به بطن ماهی و یوسف میان چاه
موسی میان تیه و محمد میان غار
او نیز رنج دید و چو ایشان نجات یافت
او را کنون ز جمله پیغمبران شمار!
دولت بر انتظار نجاتش نشسته بود
دادش خدای هرچه همی داشت انتظار
شد آفتاب دولت او خالی از کسوف
شد آسمان حشمت او صافی از غبار
بادش به هر چه روی کند کردگار پشت
بادش به هر چه رای کند شهریار یار
پاینده باد عمرش و تابنده دولتش
فرخنده روز عیدش و فرخنده روزگار
فرخنده فخر ملک و مبارک نظام دین
تاج تبار و سید آل قوام دین
گر یار من ستمگر و عیار نیستی
اندر زمانه یار مرا بار نیستی
کر نیستی شکفته رخش چون گل بهار
اندر دلم زعشق رخش خار نیستی
ای کاش دیده در رخ او ننگریستی
تا دل به جرم دیده گرفتار نیستی
گر غمزهٔ خلندهٔ او نیستی چو تیر
رویم چو پود و پشت کمان وار نیستی
باری نداردی دلم از تیر او نشان
تا زان نشان نشانهٔ تیمار نیستی
گر نیستی ز غالیه پرگار بر گلش
از غم دلم چو نقطهٔ پرگار نیستی
ور آوری چو چنگ مرا درکنار خویش
چون زیر چنگ ناله من زار نیستی
گر نیستی به بوسه لب او شکر فروش
او را دل ملوک خریدار نیستی
ور قبلهٔ بتان چِگل نیستی رخش
او را قبول قبلهٔ احرار نیستی
فرخنده فخر ملک شهنشاه راستین
کاو راست بحر، گاه سخا اندر آستین
تاجان به تن بود غم جانان بهجان کشم
سر برنهم به خطش و خط بر جهان کشم
ور عذر خواهد آن بت ور ناز گر شود
عذرش به دل پذیرم و نازش به جان کشم
چون زاسمان مرا بهزمین آمدست ماه
من بر زمین چرا ستم آسمان کشم
گر یار من چو تیرکند دل به مهر من
بر آسمان به قوت تیرش کمان کشم
گه در سرای و حجره کنم بر رخش نشاط
گه رخت سوی باغ و سوی بوستان کشم
ور بگذرم به صومعهٔ عابدان کوه
ابدال را ز صومعه اندر میان کشم
بهرم زعشق رنج و زیان است روز و شب
هر روز رنج بینم و هر شب زیانکشم
ترسم که رایگان برود دل زدست من
زیراکه بار عشق همی رایگان کشم
مور ضعیف بارگران چونکشد به جهد
من بار عشق دوست به دل همچنان کشم
بار گران زمانه کند بر دلم سبک
گر من به یاد خواجه شراب گران کشم
آموزگار و صدر وزیران روزگار
پیرایه مقدّم و پیران روزگار
در عشق دوست دست به سر بر همی زنم
و آتش به صبر و هوس و خرد درهمی زنم
چون بست پایم آن بت دلبر به دام خویش
برسر ز عشق آن بت دلبر همی زنم
هر بار سهل بود که برتر زدم ز عشق
این بار مشکل است که بر سر همی زنم
معشوق من چو هست سرایش چو بتکده
من سال و ماه بتکده را در همی زنم
طوق کبوترست خم زلف آن نگار
من همچو باز در طلبش پر همی زنم
و آن ماه حلقه زلف نگوید مرا که کیست
تا خویشتن چو حلقه به در بر همی زنم
نینی که همچو چنگل بازست زلف او
من پر ز بیم او چو کبوتر همی زنم
بر سیرت قلندریانم ز بیم آنک
مستم ز عشق و راه قلندر همی زنم
لیکن مرا کسی نشناسد قلندری
چون پیش صدر دنیا ساغر همی زنم
صدری که همچو بدر بر آفاق تافته است
و اندر ازل ز گوهر اسحاق تافته است
حورا! مگر ز روضهٔ رضوان گریختی
نورا ! مگر ز خرگه خاقان گریختی
یازنده گشت باز سلیمان پادشاه
یا چون پری ز پیش سلیمان گریختی
زلف دراز تو چه گنه کرد در طراز
کز شرم آن گنه به خراسان گریختی
بودند مادر و پدرت بر تو مهربان
آخر چه اوفتاد کز ایشانگریختی
دیدی مگر که نازش ایشان به کفر بود
بر تافتی زکفر و در ایمانگریختی
چشم سیاه تو چه خطا کرد در ختا
کز بیم آن خطا به ختا خان گریختی
بگرفتمت به دزدی دل دوش نیمشب
از دست من به چاره و دستان گریختی
امشب نیاری آسان از من گریختن
گر دوش نیمشب ز من آسان گریختی
ای چون گل شکفته که از بیم ماه دی
پیش نظام دین ز گلستان گریختی
دستور کاردان و خردمند راستین
صدر بزرگوار و خداوند راستین
ای ماه بر رخم ز بنفشه رقم مکن
اشکم چو رنگ خویش چو آب بقم مکن
گر در جهان عشق نخواهی علم مرا
بر پرنیان ز عنبر سارا علم مکن
از هجر بر دلم ننهی داغ تافته
آهنگ تاب دادن زلفت به خم مکن
داغ دلم متاب چو تاب سر دو زلف
برهم منه دو دیده و هر دو بههم مکن
آن را که یار توست عدیل عنا مدار
و آن را که جفت توست ندیمِ نَدَم مکن
اندر غم تو سوخته گشتند عاشقان
بر عاشقان سوخته چندین ستم مکن
ای بیقلم نگاشته روی تو را خدای
از عشق روی خویش مرا چون قلم مکن
گر بایدت که کم نشود عشق از دلم
بفزای در لطافت و از بوسه کم مکن
ور بایدت که فخر بتان عجم شوی
جز خدمت و ستایش فخر عجم مکن
آن صاحبی که یافت ز اقبال کام خویش
بر خصم خویش گشت مظفر چو نام خویش
ایزد چو در جهان به عنایت نگاه کرد
جاهش جهان و خلق جهان را پناهکرد
خورشید و ماه را چو به قدرت بیافرید
قدر بلندش افسر خورشید و ماه کرد
گردون چو روی ملک به عدلش سفید ساخت
کیوان گلیم دشمن او را سیاه کرد
گیتی گشاد راه فنا بر مخالفان
هرکس که شد مخالفش آهنگ راه کرد
جایی که شد به کینه و جایی که شد به مهر
از وهم و حزم خویش سلاح و سپاه کرد
حَزْمش گهِ موافقت از کاه کوه ساخت
وَهمَش گهِ مخالفت از کوه کاه کرد
سوگند خورد چرخ که با او وفا کند
بر خویشتن فریشتگان بر گواه کرد
اسباب خرمی همه در بزمگاه اوست
خرم کسی که روی در آن بزمگاه کرد
هر پادشه که ملک به تدبیر او گرفت
مجلس سزای تاج و سزاوار گاه کرد
هم روزگار فخر بشر داندش همی
هم شاه روزگار پدر خواندش همی
گر رای شاه چون فلک چنبریستی
رایش بر آن فلک چو مه و مشتری ستی
ور دین بشد چو حلقهٔ انگشتری به شکل
عقلش نگین حلقهٔ انگشتریستی
پیغمبری اگر نشدی منقطع ز خلق
اخلاق او علامت پیغمبری ستی
او را زمانه مهتر و بهتر نخواندی
گرنه سزای مهتری و بهتریستی
گر داوری استی به هنر خلق را چو او
آفاق بیخصومت و بیداوریستی
بدبختی و بداختری از شرق تا به غرب
یک روز نیکبختی و نیکاختریستی
گر آفتاب چون دل او تابدی به چین
در جین نه بتپرستی و نه بتگریستی
از نور زهره را شرف استی بر آفتاب
گر پیش او نشسته به خنیاگریستی
گر شعرهای من همه در مدح اوستی
دیوان من خزانهٔ درّ دریستی
ور صد هزار عقد به پیوند می به هم
هر عقد را سخاوت او مشتری ستی
از مدح اوست رونق بازار شعر من
همتای او کجاست خریدار شعر من
ای یادگار خواجهٔ ماضی زمانه را
وی رسم تو سببْ شرف جاودانه را
راضی است جان ز رسم تو در روضهٔ جنان
آن خواجهٔ مبارک و صدر یگانه را
هرچند فارغی و به شادی نشستهای
رای تو آرزوست ملوک زمانه را
رای از دل و ضمیر تو شاید ملوک را
تیر ازکمان مردان زیبد نشانه را
آزادگان دهر ببوسند درگهت
چون بندگان نماز برند آستانه را
وربر زمین بهکاخ و سرای توبنگرند
با آسمان قیاس کنند آسمانه را
تابنده از لقای تو شد خانهٔ نظام
زیراکه قاعده است بقای تو خانه را
در باغ نسل او همه فرخندگی زتوست
این شاخههای تازهٔ سرو جوانه را
کار جهان فسون و فسانه است سر بهسر
اصلی نه محکم است فسون و فسانه را
می خواه و بزم سازکه رونق زبزم توست
جام می مغانه و چنگ و چغانه را
جاوید همچنان می روشن به چنگ باش
با ناله چغانه و آواز چنگ باش
دولت موافقان تورا جاه و مال داد
گردون مخالفان تو را گوشمال داد
اخترشناس طالع مسعود تو بدید
ما را نشان ز فرّخی ماه و سال داد
بازی است دولت تو که او را خدای عرش
برگونهٔ فریشتگان پرّ و بال داد
دست فلک به چشم عنایت زمانه را
از چشمههای عدل تو آب زلال داد
تیغت ز بدسگال برانگیختْ رستخیز
تا نامهٔ گنه به کف بدسگال داد
کاری محال کرد که کین جست خصم تو
بر باد داد او سر و اندر محال کرد
ای صدر شرق عزّ و جلال تو سرمدی است
کاین عزّ و این جلال تو را ذوالجلال داد
می خواه از آن نگار که او را ز بهر تو
بخت بلند خلقت حسن و جمال داد
زلف دو تاه و خال سیاهش بدید ماه
آمد ز چرخ و بوسه بر آن زلف و خال داد
آنی که آسمان خَدَم روزگار توست
یزدان غیب دان به شب و روز یار توست
آنی که خلق بر تو همه آفرین کنند
نامت ز مرتبه همه نقش نگین کنند
هستی به پایهای که همه زیر پای تو
کَرّوبیان عرشْ فلک را زمین کنند
زانجا که جاه توست بود دونِ قدر تو
گر بارگاه تو فلک هشتمین کنند
آیند روز و شب ز پس یکدگر مُدام
تا بر در تو موکبِ اقبال زین کنند
پوشند هر دو پیرهن از نور و از ظَلَم
تا رسمهای تو عَلَم آستین کنند
چون اختران به مجلس بزم تو بنگرند
دی مه ز بهر تو چو مه فرودینکنند
از سیب و نار پیش تو وز آتش و شراب
نسرین و ارغوان و گل و یاسمین کنند
نشکفت اگر چو خلد شود بزمگاه تو
زیرا که خدمت تو همه حور عین کنند
نعمت تو را سزد که به شادی همه خوری
زان قوم نیستی تو که نعمت دفین کنند
لختی بنه ز نعمت و لختی بده به خلق
لختی بخور که بار خدایان چنین کنند
در مدحت تو کار رهی با جَلال شد
ابیات شعر او همه سِحْر حَلال شد
ای فخر ملک ملک به تو سرفراز باد
بختت جوان و تازه و عشرت دراز باد
از چرخ قسم تو همه تأیید و سعد بود
از دهر بهر تو همه شادی و ناز باد
باغی است این سرای و درو رسته گلبنان
هر گلبنی به حشمت تو سرفراز باد
از بهر رامش و طرب تو در این سرای
حور غزلسرای و بت چنگ باز باد
جام شراب و ساقی تو ماه و مشتری
با ماه و مشتریت شب و روز راز باد
بر ما به دولت تو دَرِِ غم فراز شد
بر دشمنان تو در شادی فراز باد
بر خلق عالم است در خانهٔ تو باز
بر روزگار تو در اقبال باز باد
تا باز صید گیر کند کبک را شکار
خصم تو همچو کبک و اجل همچو باز باد
تا خلق را به رحمت ایزد بود نیاز
از خلق روزگار دلت بینیاز باد
تا جامه را کنند طرازی بر آستین
نامت بر آستین سعادت طراز باد
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
امروز بتم تیغ جفا آخته دارد
خون دلم از دیده برون تاخته دارد
او را دلم آرامگه است و عجب این است
کارامگه خویش برانداخته دارد
صد مشعله از عشق برافروخته دارم
تا صد علم از حسن برافراخته دارد
جانم ببرد گر ز پی نرد بتازد
زیرا که ااز آغاز تو را باخته دارد
صد سلسله دارد ز شبه ساخته برسیم
وان سلسله گویی که مرا ساخته دارد
خون دلم از دیده برون تاخته دارد
او را دلم آرامگه است و عجب این است
کارامگه خویش برانداخته دارد
صد مشعله از عشق برافروخته دارم
تا صد علم از حسن برافراخته دارد
جانم ببرد گر ز پی نرد بتازد
زیرا که ااز آغاز تو را باخته دارد
صد سلسله دارد ز شبه ساخته برسیم
وان سلسله گویی که مرا ساخته دارد
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
بسکه من دل را بهدام عشق خوبان بستهام
از نشاط روی ایشان توبهها بشکستهام
جستهام او را که او را دیده تیر انداخته است
تا دل و جان را به تیر غمزهٔ او خستهام
هرکجا سوزندهای را دیدهام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بستهام
دوستانم بر سرکارند در بازار عشق
من چو معزولان چرا درگوشهٔ بنشستهام
گر به ظاهر بنگری درکار منگویی مگر
با سلامت همنشین و از خصومت رستهام
این سلامت راکه من دارم ملامت در قفاست
تا نپنداری که از دام ملامت جستهام
نوک خار هجر این یاران مشکین موی را
از جفای دوستان در دیدگان بشکستهام
از نشاط روی ایشان توبهها بشکستهام
جستهام او را که او را دیده تیر انداخته است
تا دل و جان را به تیر غمزهٔ او خستهام
هرکجا سوزندهای را دیدهام چون خویشتن
دوستی را دامن اندر دامن او بستهام
دوستانم بر سرکارند در بازار عشق
من چو معزولان چرا درگوشهٔ بنشستهام
گر به ظاهر بنگری درکار منگویی مگر
با سلامت همنشین و از خصومت رستهام
این سلامت راکه من دارم ملامت در قفاست
تا نپنداری که از دام ملامت جستهام
نوک خار هجر این یاران مشکین موی را
از جفای دوستان در دیدگان بشکستهام
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
عمری گذاشتم صنما در وفای تو
وز صد هزارگونه کشیدم جفای تو
آن چیست از جفا که نکردی به جای من
وان چیست از وفا که نکردم به جای تو
مسکین دلمگر از تو کشیدست صد جفا
یک دم زدن سُتُه نشدست از وفای تو
گویند مردمان که بود ذره در هوا
من لاجرم چو ذره شدم در هوای تو
در عشق تو بنالم از چشم خویشتن
کاین چشم من فکند مرا در بلای تو
وز صد هزارگونه کشیدم جفای تو
آن چیست از جفا که نکردی به جای من
وان چیست از وفا که نکردم به جای تو
مسکین دلمگر از تو کشیدست صد جفا
یک دم زدن سُتُه نشدست از وفای تو
گویند مردمان که بود ذره در هوا
من لاجرم چو ذره شدم در هوای تو
در عشق تو بنالم از چشم خویشتن
کاین چشم من فکند مرا در بلای تو