عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۸
یار راه شکوه ام از چین ابرو بسته است
پیش این سیلاب آتش را به یک مو بسته است
می زند بسیار راه دین و دل چون رهزنان
پرده ای کز شرم آن عیار بر رو بسته است
نیست لیلی غافل از احوال دورافتادگان
گرد مجنون حلقه ها از چشم آهو بسته است
وقت تصویر دهان یار، نقاش ازل
از میان نازک او خامه مو بسته است
بوسه ها بر دست خود داده است معمار ازل
تا به اقبال بلند آن طاق ابرو بسته است
می زند طول امل از سادگی نقشی بر آب
ورنه آب زندگانی را که در جو بسته است؟
پله تن نیست جای لنگر جان عزیز
دل عبث بر صحبت یوسف ترازو بسته است
صائب از اندیشه ملک سلیمان فارغ است
هر که دل در چین زلف آن پریرو بسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۹
از غبار جسم حایل ها به هم پیوسته است
ورنه آن جان جهان با ما به هم پیوسته است
فیض بحر رحمت از خاکی نهادان نگسلد
تا به ساحل موج این دریا به هم پیوسته است
وصل، هجران است اگر دلها ز یکدیگر جداست
هجر، باشد وصل اگر دلها به هم پیوسته است
صد بیابان در میان دارند از بی نسبتی
گر به ظاهر که با صحرا به هم پیوسته است
افسر زر، شمع را دی قید رعنایی فکند
سرکشی و دولت دنیا به هم پیوسته است
قرب نیکان بی بصیرت را نسازد دیده ور
ورنه سوزن نیز با عیسی به هم پیوسته است
چون الف در مد بسم الله از اقبال بلند
جان ما با آن قد رعنا به هم پیوسته است
در جگرگاه زمین یک لاله بی داغ نیست
دل سیاهی با می حمرا به هم پیوسته است
خنده بیجاست برق گریه بی اختیار
اشک تلخ و قهقه مینا به هم پیوسته است
از تن خاکی چو مو آسان برآید از خمیر
روح اگر با عالم بالا به هم پیوسته است
بیم گمراهی ز وصل کعبه سنگ راه ماست
گر چه چون زنجیر نقش پا به هم پیوسته است
برنیاید از زمین شور صائب تخم پاک
وای بر آن دل که با دنیا به هم پیوسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۰
هر که از داغ تو در دل لاله زاری داشته است
در دل آتش مهیا نوبهاری داشته است
می شود از شور بلبل تازه داغ کهنه اش
از گلی هر کس که در دل خارخاری داشته است
نیست ممکن خنده بر روز سیاه ما کند
در نظر هر کس که چشم سرمه داری داشته است
غنچه گردیدن نمی داند گل خمیازه ام
دیدن لبهای میگون خوش خماری داشته است
ریزه خوانی های آن لب، برق خرمن شد مرا
آتش یاقوت هم در دل شراری داشته است
دل به جا از هرزه گردی های آن بیباک نیست
وقت قمری خوش که سرو پایداری داشته است
می کند از دیده های پاک، وحشت آن غزال
ورنه هر آیینه رو، آیینه داری داشته است
عاشقان از خوردن زخمش نمی گردد سیر
تیغ خوبان طرفه آب خوشگواری داشته است
لاله ای بوده است کز خاکش برآورده است سر
عاشقان بی کس اگر شمع مزاری داشته است
خضر وقت خود شدم چون سرو از بی حاصلی
برگ بی برگی عجب خرم بهاری داشته است
ایمن از تیغ زبان نکته گیران گشته است
هر که از گردآوری با خود حصاری داشته است
گشته اسرار جهان در دیده اش صورت پذیر
هر که از زانوی خود آیینه داری داشته است
ذوق تسخیرش نمک در چشم ریزد دام را
دامن صحرای عبرت خوش شکاری داشته است
ریشه غم زعفران شد در دل غمگین مرا
این خزان در چاشنی خوش نوبهاری داشته است
از شفق صد کاسه خون در فرو رفتن خورد
هر که چون خورشید اوج اعتباری داشته است
غافل است از جنبش بی اختیار نبض خویش
آن که پندارد که در دست اختیاری داشته است
پایه بی اعتباری این زمان گشته است پست
ورنه در ایام پیشین اعتباری داشته است
نیست ممکن غافل از پاس نفس گردد چو صبح
هر که صائب در نظر روز شماری داشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۱
سینه تنگی دو عالم درد و غم می داشته است؟
نیم جانی این قدر ظرف ستم می داشته است؟
عالمی را کرد بیخود آن دو لعل آبدار
باده ممزوج، چندین نشأه هم می داشته است؟
دل به هر عضوی ز جانان نسبتی دارد جدا
یک برهمن در نظر چندین صنم می داشته است؟
از تغافل کشت مژگان گرانخوابش مرا
تیغ لنگردار، چندین پاس دم می داشته است؟
نیست ممکن چشم ازان کنج دهن برداشتن
گوشه های دلنشین ملک عدم می داشته است؟
خال رخسارش به هیچ و پوچ از من دل گرفت
در ترازو هم قیامت سنگ کم می داشته است؟
تلخ شد بر من جهان از فکر آن شیرین دهان
شادی نادیده در پی نیز غم می داشته است؟
حیرت نظاره اش در هیچ دل نگذاشت تاب
این قدر موی میان هم پیچ و خم می داشته است؟
گر چه با انگشت پا نتوان گره را باز کرد
عقده روزی گشایش در قدم می داشته است؟
برنمی دارد سر از دنبال چشم یار، دل
در کمین صیاد هم صید حرم می داشته است؟
صائب از زخم زبان بر روی من گلها شکفت
مشت خاری در بغل باغ ارم می داشته است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۲
دور باش از خط رخ دلدار هم می داشته است؟
باغ جنت گرد خود دیوار هم می داشته است؟
از هجوم شرم نتوان دید در رخسار یار
چوب منع از جوش گل گلزار هم می داشته است؟
از خط پشت لبش شد تازه جان عالمی
آب حیوان ابر گوهر بار هم می داشته است؟
یافتم از بیخودی ره در حریم وصل یار
خواب سنگین دولت بیدار هم می داشته است؟
بیستون بتخانه چین شد ز سعی کوهکن
اینقدر عاشق دماغ کار هم می داشته است؟
ناله از جا در نیارد کوه تمکین ترا
در جواب، استادگی کهسار هم می داشته است؟
تا دلم سرد از جهان شد، از ثمر شد کامیاب
نخل سرما برده برگ و بار هم می داشته است؟
خامشان هم نیستند آسوده از زخم زبان
خار بی گل این گل بی خار هم می داشته است؟
دل دو نیم است از خموشیهای من غماز را
بی زبانی تیغ لنگردار هم می داشته است؟
بر سویدای دل ما می کند افلاک سیر
نقطه ای در دور نه پرگار هم می داشته است؟
سنبلستان شد زمین از نقش پای کلک من
پای چوبین اینقدر رفتار هم می داشته است؟
برده صائب سبزه خط زنگ غم از دل مرا
دست در پرداز دل زنگار هم می داشته است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۳
چهره روشن خط شبرنگ هم می داشته است؟
تیغ خورشید درخشان زنگ هم می داشته است؟
چون صف مژگان رگ خواب جهان در دست اوست
چشم تنگی این قدر نیرنگ هم می داشته است؟
با در و دیوار در جنگ است چشم شوخ او
آدمی چندین دماغ جنگ هم می داشته است؟
از دهان تنگ او در تنگنای حیرتم
باغ جنت غنچه دلتنگ هم می داشته است؟
این قدر طاقت به دل هرگز گمان من نبود
شیشه بی ظرف جان سنگ هم می داشته است؟
دیده هر قطره ای آیینه دریانماست
این قدر کس عاشق یکرنگ هم می داشته است؟
عندلیب از پرده عشاق پا بیرون نهشت
ناله های بیخودان آهنگ هم می داشته است؟
ز اتفاق چار عنصر در بلا افتاد جان
در عقب یک صلح چندین جنگ هم می داشته است؟
نیست در فکر برون شد دل ز قید آسمان
این قدر آیینه تاب زندگی هم می داشته است؟
تنگ شکر شد جهان صائب ز شکر خنده اش
این قدر شکر دهان تنگ هم می داشته است؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۴
هر که از تن پروری در کار کاهل گشته است
دفتر ایجاد را چون فرد باطل گشته است
دست ناقابل و بال گردن و بار سرست
زحمت سر کم دهد دستی که قابل گشته است
از قساوت قابل تلقین چو خون مرده نیست
دل سیاهی کز نسیم صبح غافل گشته است
در سبکباری بود باد مراد این بحر را
کف خس و خاشاک را بسیار ساحل گشته است
قامت خم گشته را اصلاح کردن مشکل است
راست نتوان کرد دیواری که مایل گشته است
از حضور عاشقان دارد خبر در زیر تیغ
آیه رحمت به شان هر که نازل گشته است
رهنورد شوق را استادگی سنگ ره است
از سبکسیری به دریا سیل واصل گشته است
از عبادت سجده شکرست صائب طاعتم
چشم من تا آشنا با کعبه دل گشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۵
چشم ما پوشیده از خواب پریشان گشته است
از هجوم سنبل این سرچشمه پنهان گشته است
تا چه باشد نوشخند آن عقیق آبدار
کز جواب خشک بر من آب حیوان گشته است
گر گشایندش رگ جوهر، نگردد با خبر
بس که بر رخسار او آیینه حیران گشته است
از نشاط دردمندی، درمندان ترا
استخوان چون بسته زیر پوست خندان گشته است
گر چه باشد لیلة القدر آن خط مشکین مرا
صبح رخسار ترا شام غریبان گشته است
گر زند با چشم شوخش لاف همچشمی غزال
می توان بخشید، مسکین در بیابان گشته است!
در مذاقش خون دل خوردن گوارا می شود
بر سر خوان فلک هر کس که مهسان گشته است
گوشه دلتنگیی دارم که چشم تنگ مور
پیش چشمم عرصه ملک سلیمان گشته است
گوی زرین سعادت در خم چوگان اوست
قامت هر کس ز بار درد چوگان گشته است
نوخط ما گر ندارد رحم در دل، دور نیست
چند روزی شد که این کافر مسلمان گشته است
نیست صائب پاکدامانی به جز آب روان
شبنم من بارها بر این گلستان گشته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۸
بی تزلزل نیست هرکس چون علم استاده است
عشرت روی زمین از مردم افتاده است
تشنه چشمان بحر را سازند در یک دم سراب
حسن محجوب تو چون آیینه را رو داده است؟
با تهیدستان ندارد سختی ایام کار
سرو بی حاصل ز سنگ کودکان آزاده است
پای موران بند بر آیینه نتوان شدن
از قبول نقش، لوح سینه ما ساده است
گر چه می دانند دامان وسایل زاهدان
بیش عارف پرده بیگانگی سجاده است
آه مظلومان کند اولاد ظالم را کباب
پله این ناوک دلدوز دور افتاده است
حرص، صائب در بهاران است بی برگ و نوا
برگ عیش قانعان در برگریز آماده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۹
لعل نسبت با لب یاقوت او بیجاده است
صبح با آن چهره خندان در نگشاده است
دشت از چشم غزالان سینه پر داغ اوست
آن که ما دیوانگان را سر به صحرا داده است
حاصل عمر از حضور دوستان گل چیدن است
ورنه آب و دانه در کنج قفس آماده است
عشق محتاج دلیل و رهنما چون عقل نیست
خضر در قطع بیابان بی نیاز از جاده است
می کند در خانه خود سیر صحرای بهشت
سینه هر کس که از خار تمنا ساده است
هر که گردانید از دنیا رهزن روی خویش
بی تردد پشت بر دیوار منزل داده است
گرد ظلمت شسته است از روی آب زندگی
هر سری کز سایه بال هما آزاده است
سردی دوران به ما دست و دلی نگذاشته است
در خزان اشجار را برگ سفر آماده است
اختر بی طالع ما در بساط آسمان
خال موزونی است بر رخسار زشت افتاده است
سینه ما صائب از خود می دهد بیرون گهر
پیش نیسان این صدف هرگز دهن نگشاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۱
خاکساری در بلندی ها رسا افتاده است
آسمان این پشته را در زیر پا افتاده است
عاشقان را نیست جز تسلیم دیگر مطلبی
دیده قربانیان بی مدعا افتاده است
در چنین فصلی که نتوان جام می از دست داد
از گل اخگر در گریبان صبا افتاده است
نیست جز تیری که بر ما خاکساران خورده است
بر زمین تیری که از شست قضا افتاده است
بر لب دریا زبان بر خاک می مالم چو موج
بخت من در نارسایی ها رسا افتاده است
از غریبان است در چشمش نگاه آشنا
بس که چشم ظالمش ناآشنا افتاده است
می گذارد آستین بر دیده خونبار من
دیده هر کس بر آن گلگون قبا افتاده است
می کند از دیده یعقوب روشن خانه را
تا ز یوسف بوی پیراهن جدا افتاده است
عیب از آیینه بی زنگ برگردد به نقش
عیبجو بیهوده در دنبال ما افتاده است
دارد از افتادگی صائب همان نقش مراد
هر که در راه طلب چون نقش پا افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۲
تا ز روی آتشین او نقاب افتاده است
رعشه غیرت به جان آفتاب افتاده است
خون عرق کرده است از شرم عذارش آفتاب؟
یا ز رویش عکس در جام شراب افتاده است
دیدن جان نیست کار دیده صورت پرست
ورنه رخسار لطیفش بی نقاب افتاده است
می کشد خجلت ز پیچ و تاب آن موی کمر
گر چه زلف عنبرین پر پیچ و تاب افتاده است
خون به جای آب می گردد به چشمش از شفق
تا به رخسار که چشم آفتاب افتاده است؟
سرمه گفتار عاشق می شود پیش از سؤال
بس که چشم شوخ او حاضر جواب افتاده است
آب گرداند به چشم چاه سیمین ذقن
بس که یاقوت لبش خوب آب و تاب افتاده است
گیرد از دست تماشایی عنان اختیار
گر چه از خط حسن او پا در رکاب افتاده است
حال دل در پنجه مژگان او داند که چیست
سینه کبکی که در چنگ عقاب افتاده است
آگه است از پیچ و تاب عاشقان در عین وصل
موجه خشکی که در بحر سراب افتاده است
نیست خالی دل ز آه سرد در دلهای شب
کلبه ویران ما خوش ماهتاب افتاده است
از دل صد پاره ام هر پاره دارد ناله ای
تا که را از دست مینای شراب افتاده است؟
گوهر شهوار گردیده است در مهد صدف
قطره ما گر چه از چشم سحاب افتاده است
گر چه در دریای وحدت نیست موج انقلاب
در سر هر کس هوایی چون حباب افتاده است
برنمی آرد نفس نشمرده صائب از جگر
هر که در اندیشه روز حساب افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۴
سیل در بنیاد تقوی از بهار افتاده است
توبه را آتش به جان از لاله زار افتاده است
تا ز سیر گلشن آن سرو خرامان پا کشید
بلبلان را گل به چشم از انتظار افتاده است
حال زخم من جدا از تیغ او داند که چیست
موجه ای کز بحر رحمت بر کنار افتاده است
جلوه فانوس دارد پرده چشم حباب
عکس رخسار تو تا در جویبار افتاده است
از رخش هر حلقه را نعل دگر در آتش است
بس که دام زلف او عاشق شکار افتاده است
می توان از هر دو عالم رشته الفت برید
دل دو نیم از درد اگر چون ذوالفقار افتاده است
سرنوشت چرخ باشد ابجد طفلانه اش
هر که را آیینه دل بی غبار افتاده است
حرص پیران را به جمع مال سازد گرمتر
آتشی کز دست خالی در چنار افتاده است
اندکی دارد خبر از حال ما افتادگان
مرغ بی بال و پری کز شاخسار افتاده است
هست امید زیستن از بام چرخ افتاده را
وای بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است
بی سخن می شوید از دل، دیدنش گرد ملال
بس که یاقوت لب او آبدار افتاده است
داغهای عاریت بر سینه دلمردگان
چون گل پژمرده بر روی مزار افتاده است
قدر خواب امن ومهد عافیت داند که چیست
هر که چون منصور در آغوش دار افتاده است
در کف آیینه سیماب از تپیدن باز ماند
بی قراری های ما بر یک قرار افتاده است
خواب راحت می کند کار نمک در دیده ام
دانه بی حاصلم در شوره زار افتاده است
گوهر از گرد یتیمی ساحل انشا می کند
ورنه آن دریای رحمت بیکنار افتاده است
شوید از دل دعوی خون، کشتگان خویش را
تیغ او از بس که صائب آبدار افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۵
تا به فکر گوشوار آن سیمبر افتاده است
پیچ و تاب رشت در جان گهر افتاده است
رشته سر در گم جان را به دست آورده است
دیده هر کس بر آن موی کمر افتاده است
هست چون تسبیح در هر رشته اش صددل گره
بس که در زلف تو دل بر یکدگر افتاده است
گر چه پیش افتاده در ظاهر، ولی رو بر قفاست
راه پیمایی که پیش از راهبر افتاده است
پرده خوابش کند در چشم کار بادبان
هر که را بر ساحل از دریا نظر افتاده است
می کشم چون بید مجنون خجلت از بی حاصلی
من که پیش از سایه بر خاکم ثمر افتاده است
کشتی مغرور من از منت خشک کنار
در کمند وحدت از موج خطر افتاده است
گوهر شهوار می آید به غواصی به دست
پا به دامن چون کشم، کارم به سر افتاده است
برق عالمسوز باشد لازم ابر سیاه
آتشم در خرمن از دامان تر افتاده است
همچنان غافل ز مرگم، گرچه از موی سفید
در رگ جان رعشه چون شمع سحر افتاده است
گر چه باشد در ضمیر خاک صائب مسکنش
از قناعت مور در تنگ شکر افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۶
ساقی ما از می گلگون به دور افتاده است
همچو ساغر آن لب میگون به دور افتاده است
در دل شب عاشقان را حلقه بر در می زند
گرد رویش تا خط شبگون به دور افتاده است
شمع در پیراهن فانوس گردیده است آب
تا ز رقص آن قامت موزون به دور افتاده است
می کشد خط بر زمین از شرمساری گردباد
در بیابانی که این مجنون به دور افتاده است
تا که دیگر در خمار افتاده، کز هر لاله ای
هر طرف پیمانه ای پر خون به دور افتاده است
می نشیند گردباد از پا به اندک جلوه ای
تا غبار کیست در هامون به دور افتاده است؟
جای حیرت نیست گر من پایکوبان گشته ام
خم به زور باده چون گردون به دور افتاده است
تا به آب غیب، ایمان تازه سازی هر نفس
بنگر این نه آسیا را چون به دور افتاده است
صائب از وحدت نیفتد نوبهار از جوش گل
در هزاران لفظ یک مضمون به دور افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۸
داغ می گلگل به طرف دامنم افتاده است
همچو مینا میکشی بر گردنم افتاده است
چون پلاس شکوه بر گردن نیندازم ز بخت؟
گل به چشم از نکهت پیراهنم افتاده است
تا گذشتی گرم چون خورشید از ویرانه ام
از گرستن گل به چشم روزنم افتاده است
گر چه خاکستر شدم، ایمن نیم از سوختن
شعله سنگین دلی در خرمنم افتاده است
در حصار آهنین دارد تن و جان مرا
شکر زنجیر جنون بر گردنم افتاده است
طفل اشک شوخ چشم از بس در او آویخته است
چاکها چون گل به طرف دامنم افتاده است
صائب از تکلیف سیر بوستانم در گذر
صحبت گرمی به کنج گلخنم افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۹
تاب در ناف غزالان ختن افتاده است
زان گره کز زلف او در کار من افتاده است
هر که دارد فکر یوسف، گر چه در کنعان بود
مست در آغوش بوی پیرهن افتاده است
دست گستاخی ندارد خار شرم آلود من
گل مکرر مست در آغوش من افتاده است
از نوای بلبلان امروز آتش می چکد
چشم گستاخ که بر روی چمن افتاده است؟
آب می گردد به چشم حلقه بیرون در
زان فروغی کز رخش در انجمن افتاده است
غیرت آن لعل میگون و عقیق آبدار
همچو اخگر در گریبان یمن افتاده است
زیر تیغش جای باشد چون ز بند آزاد شد
چون قلم هر کس که او عاشق سخن افتاده است
از نواهای غریب صائب آتش نفس
می توان دانست در فکر وطن افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۰
دست ما در بند چین آستین افتاده است
ورنه آن زلف از رسایی بر زمین افتاده است
تکمه پیراهن خورشید تابان می شود
همچو شبنم چشم هر کس پاک بین افتاده است
می زند بر آتش لب تشنگان آب حیات
گر چه در ظاهر عقیقش آتشین افتاده است
در گرانجانی گناهی نیست درد و داغ را
گوشه ویرانه من دلنشین افتاده است
عقده آن زلف می خواهد دل مشکل پسند
ورنه چندین نافه در صحرای چین افتاده است
می شمارد صورت چین را کم از موج سراب
دیده هر کس بر آن چین جبین افتاده است
دستگاه حسن او دارد مرا بی دست و پا
رعشه از خرمن به دست خوشه چین افتاده است
از دل آتش زیر پا دارد سویدا چون سپند
بس که خال دلربایش دلنشین افتاده است
چون نگین دان نگین افتاده می آید به چشم
تا ز چشمم اشک لعلی بر زمین افتاده است
نیست امروز از لب او قسمت ما حرف تلخ
نقش ما چپ از ازل با این نگین افتاده است
می توان خواند از جبین خاک احوال مرا
بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است
سحر را در طبع آن جادوزبان تأثیر نیست
ورنه صائب کلک ما سحرآفرین افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۳
از ته دل هر که روی خود به دنیا کرده است
پشت از کوتاه بینی ها به عقبی کرده است
رزق ما بی دست و پایان بی طلب خواهد رساند
در رحم آن کس که روزی را مهیا کرده است
می خلد چون خار در چشمش تماشای بهشت
هر که سیر گلشن حسنش سراپا کرده است
مردمک چون نقطه سهوست بر چشمم گران
خال او تا در دلم جا چون سویدا کرده است
از رمیدنها خیال چشم آن وحشی غزال
سینه تنگ مرا دامان صحرا کرده است
در دل او ره ندارم، ورنه نخل موم من
ریشه محکم بارها در سنگ خارا کرده است
بی زبان احوال ما را می تواند عرض کرد
بی سخن چشم ترا آن کس که گویا کرده است
در شکرخندش خدا داند چه کیفیت بود
آن که زهر چشم او کار مسیحا کرده است
چرخ کم فرصت همان از خاکمالم نگذرد
با زمین هر چند هموارم مدارا کرده است
نه زلیخا پیرهن تنها به بدنامی درید
عشق صائب پر ازین مستور رسوا کرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۴
نه همین آن سنگدل ما را فرامش کرده است
مستی دارد که دنیا را فرامش کرده است
آنچنان کز نقشها آیینه باشد بی خبر
دیده حیران تماشا را فرامش کرده است
یاد دریا تازه دارد قطره را هر جا که هست
قطره پندارد که دریا را فرامش کرده است
در حریم سینه من با خیال یار، دل
حالتی دارد که دنیا را فرامش کرده است
هر کسی گویند دارد نوبتی در آسیا
آسمان چون نوبت ما را فرامش کرده است؟
طوطی ما بس که مشغول تماشای خودست
صائب آن آیینه سیما را فرامش کرده است