عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۵
وقت آن کس خوش که لب را بر لب پیمانه بست
جبهه را چون خشت بر خاک در میخانه بست
با سیه چشمان نمی جوشد دل مجنون ما
داغ خونها خورد تا خود را بر این دیوانه بست
وعده بوس آرزوی تشنه را در خواب کرد
دیده این طفل را شیرینی افسانه بست
گر ملایم بگذری از مشهد ما عیب نیست
شمع نخل موم بهر ماتم پروانه نیست
چون نپیچاند به افسون دست گستاخ مرا؟
زلف طراری که بتواند زبان شانه نیست
خاک ما از عافیت آباد خاموشان بود
حرف نتوان بر لب ما چون لب پیمانه بست
می کنی منع سرشک از دیده خونبار من
جز تو ای مژگان که در بر روی صاحبخانه بست؟
محتسب دست تعدی گر چنین سازد دراز
در گلوی شیشه خواهد سبحه صد دانه بست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۶
تا فشاندم دست بر دنیا جهان آمد به دست
از سبکدستی مرا رطل گران آمد به دست
یافتم در سینه گرم آن بهشتی روی را
در دل دوزخ بهشت جاودان آمد به دست
چشم پوشیدن ز دنیا چشم دل را باز کرد
دولت بیدار ازین خواب گران آمد به دست
چون هما مغز من از اندیشه روزی گداخت
تا مرا از خوان قسمت استخوان آمد به دست
دامن زلفش به دستم در سیه مستی فتاد
رفته بود از کار دستم چون عنان آمد به دست
سالها گردن کشیدم چون هدف در انتظار
تا مرا تیری ازان ابرو کمان آمد به دست
صحبت یاران یکرنگ است دل را نوبهار
برگ عیش من در ایام خزان آمد به دست
سایه بال هما بر استخوان من فتاد
در کهنسالی مرا بخت جوان آمد به دست
همچو لالی از گفتگوی ظاهر اهل جهان
تا زبان بستم مرا چندین زبان آمد به دست
در کمند پیچ و تاب افتاد از آزادگی
هر که را سررشته کار جهان آمد به دست
قامت خم عذر ایام جوانی را نخواست
رفت تیر از شست بیرون چون کمان آمد به دست
زین جهان آب و گل را هم به دل صائب فتاد
یوسفی آخر مرا زین کاروان آمد به دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۷
نیست جز غفلت مرا از عمر بی حاصل به دست
از دل روشن ندارم غیر مشتی گل به دست
بزم عشرت حلقه ماتم بود بر بیدلان
شمع روشن اشک و آهی دارد از محفل به دست
گل چو شاخ افتد به گلچین می رساند خویش را
خون ما می آرد آخر دامن قاتل به دست
نعل وارونی است در ظاهر مرا این پیچ و تاب
ورنه من چون راه دارم دامن منزل به دست
باد دستی گر شود با خاطر آزاده جمع
چون صنوبر می توان آورد چندین دل به دست
دست و پایی می زنم چون مرغ بسمل زیر تیغ
بر امید آن که آرم دامن قاتل به دست
خاتم فرمانروایی را مثنی می کند
مور عاجز را اگر آرد سلیمان دل به دست
نیست این وحشت سرا جای عمارت، ورنه من
دارم از گرد یتیمی همچو گوهر گل به دست
نعمت دنیا نسازد سیر چشم حرص را
هست در دریای پر گوهر صدف سایل به دست
می توان از دل زدودن پیچ و تاب عشق را
جوهر از فولاد اگر صائب شود زایل به دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۸
جای خود وا می کنند اهل صفا بر روی دست
دارد از روشندلی آیینه جا بر روی دست
از ته دل هر که خون خویش را سازد حلال
می دهندش جای خوبان چون حنا بر روی دست
انتظار سنگلاخش مانع افکندن است
این که دارد چرخ چون ساغر مرا بر روی دست
هر سر شاخی ز گل در کسب آب و رنگ ازو
کاسه دریوزه دارد چون گدا بر روی دست
روی امیدش نگردد لاله رنگ از زخم خار
هر که را چون گل نباشد خونبها بر روی دست
چون بود دولت خدایی، دشمنان گردند دوست
می برد تخت سلیمان را هوا بر روی دست
آرزوهایی کز او دست تمنا کوته است
جمله را دارد دل بی مدعا بر روی دست
سهل باشد عشق اگر از خاک بردارد مرا
مور را بخشد سلیمان نیز جا بر روی دست
می جهد چون سنگ و آهن آتش از بال و پرش
گر بگیرد استخوانم را هما بر روی دست
عاقبت زد بر زمین چون نقش پایم بی گناه
داشتم آن را که عمری چون دعا بر روی دست
مگذر از کسب هنر صائب که از راه هنر
می گذارد شاه را شهباز پا بر روی دست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱۹
سرنزد از بلبلم هر چند دستانی درست
ناله ام نگذاشت در گلشن گریبانی درست
گر چه دایم در شکستم بود چشم شور خلق
شور من نگذاشت در عالم نمکدانی درست
بلبل از آوازه عالم را گلستان کرده بود
تا گل خونین جگر می کرد دیوانی درست
آه ازین گردون کم فرصت که با این دستگاه
در ضیافت خانه اش ننشست مهمانی درست
کیستم من تا نگیرد خار تهمت دامنم؟
قسمت یوسف نشد زین بزم دامانی درست
با وجود بی وفایی بر سرش جا می دهند
آه اگر می بود گل را عهد و پیمانی درست
آه نتوانست قامت راست کردن در دلم
برنیامد زین گلستان شاخ ریحانی درست
عهد ما گر سست با قید و صلاح افتاده است
با شکستن توبه ما راست پیمانی درست
محمل گل همچو شبنم گشت غایب از نظر
بلبل آتش نفس تا کرد دستانی درست
ماه عالمتاب خود را بارها در هم شکست
تا شبی زین گرد خوان شد قسمتش نانی درست
چشم شوخش بیضه اسلام را بر سنگ زد
زلف کافر کیش او نگذاشت ایمانی درست
با درشتان چرب نرمی کن که برمی آورد
گل به همواری ز چنگ خار دامانی درست
لاف همت می رسد گل را که در صحن چمن
پیش هر خاری گذارد بر زمین خوانی درست
از نگاه شور چشمان اشتهایش سوخته است
هر که را چون لاله باشد در بغل نانی درست
نیست صائب بر تنم چون زلف مویی بی شکست
در بساط من باشد غیر پیمانی درست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۰
عشق بالا دست بر خاک از وجود ما نشست
از گهر گرد یتیمی بر رخ دریا نشست
عشق تن در صحبت ما داد از بی آدمی
کوه قاف از بی کسی در سایه عنقا نشست
زخم مجنون تازه خواهد شد که از سودای ما
طرفه شاهینی دگر بر سینه صحرا نشست
راه عشق است این، به آتش پایی خود پر مناز
خار این وادی مکرر برق را در پا نشست
جسم خاکی در صفای دل نیندازد خلل
باده آسوده است از گردی که بر مینا نشست
نیست تاب همنفس آیینه های صاف را
زود می گردد گران، ابری که با دریا نشست
خار در چشمش، اگر هنگامه افروزی کند
چون شرر هر کس تواند در دل خارا نشست
کرد رعنا همچو آتش بال و پرواز مرا
در طریق عشق اگر خاری مرا در پا نشست
کفر و دین روشن ضمیران را نمی سازد دو دل
کی شود شبنم دورو، گر بر گل رعنا نشست؟
زنگ خودبینی گرفت آیینه بینایی اش
هر که صائب یک نفس با مردم دنیا نشست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۱
تا عرق از می بر آن رخسار جان پرور نشست
در بهشت از جوش دعوی چشمه کوثر نشست
رو نگردانید خال از روی آتشناک او
این سپند از خیرگی در دیده مجمر نشست
تا به مژگان آن نگاه گرم در دل جای کرد
این خدنگ جانستان در سینه ام تا پر نشست
حلقه بیرون در شد آن دل چون سنگ را
پیچ و تاب من که در فولاد چون جوهر نشست
شبنم ما را کسی از قرب گل مانع نبود
از ادب چون حلقه شم ما برون در نشست
بود از خاتم بر او ملک سلیمان تنگتر
در دل چون شیشه ام چون آهن پری پیکر نشست؟
دل چو از جا رفت بر گرداندن او مشکل است
چون شرر برخاست نتواند ز پا دیگر نشست
خانه دربسته دل را مانع از کلفت نشد
در صدف گرد یتیمی بر رخ گوهر نشست
از گرانجانی دل ما ماند در زندان تن
کشتی ما در گل از بسیاری لنگر نشست
مشت خاک ما ز بیداد فلک از جا نرفت
کوه زیر تیغ نتواند به این لنگر نشست
پا به دامن کش که چون پروانه هر کس بی طلب
رفت در محفل، ز بی قدری به خاکستر نشست
نیست صائب محفل آتش زبانان جای لاف
هر که بال و پر گشود اینجا، به خاکستر نشست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۲
وقت آن کس خوش که با مینای می خرم نشست
تا میسر بود در بزم جهان بی غم نشست
مصحف رویش ز خط تا هم لباس کعبه شد
بر فلک از هاله مه در حلقه ماتم نشست
شمع ماتم بود امشب شیشه می بی رخت
بر رخ ساغر چهار انگشت گرد غم نشست!
نان جو خور، در بهشت سیر چشمی سیر کن
گرد عصیان بهر گندم بر رخ آدم نشست
شیشه می تکیه بر زانوی ساقی کرده است؟
یا مسیح خوش نفس بر دامن مریم نشست
می شود از شعله حسن بتان یاقوت آب
حیرتی دارم که چون بر روی گل شبنم نشست؟
تا کدامین تشنه بر ریگ روان مالید آب
خوش غبار کلفتی بر چهره زمزم نشست
برنمی خیزد به سعی آستین صائب ز جای
در چه ساعت بر رخ زردم غبار غم نشست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۳
دل به خون در انتظار وعده جانان نشست
بر سر آتش به تمکین این چنین نتوان نشست
در صدف گوهر ز چشم شور باشد در امان
حسن یوسف بیش شد تا در چه و زندان نشست
بیم سیلاب خطر فرش است در معموره ها
فارغ البال است هر جغدی که در ویران نشست
از کواکب تا پر از سنگ است دامان فلک
با حضور دل درین وحشت سرا نتوان نشست
گشت تیر روی ترکش در نظرها آه من
در دل تنگم ز بس پهلوی هم پیکان نشست
چشمه خورشید در گرد خجالت غوطه زد
تا غبار خط مشکین بر رخ جانان نشست
داشتم وقت خوشی از بی قراری های عشق
کشتیم بی بال و پر گردید تا طوفان نشست
در سیاهی چون نگین زد غوطه اسکندر، ولی
خضر را نقش مراد از چشمه حیوان نشست
شد عبیر رحمت جاوید صائب در کفن
هر که را گردی ز راه عشق بر دامان نشست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۴
ریخت در دل سینه من هر که را مینا شکست
من شدم مستان خمار هر که را صهبا شکست
در خمار و مستی از ما چون نمی گیرد خبر
توبه ما را چرا آن چشم بی پروا شکست؟
می کند خون گل ز چشم غیرتم بی اختیار
تا که را خاری ز راه عشق او در پا شکست
خشک مغزان جهان با تردماغان دشمنند
کشتی ما تخته ها بر مغز این دریا شکست
ظلم کردن بر بلا گردان خود انصاف نیست
بی سبب بال مرا آن آتشین سیما شکست
نعل ما را شوق بیتابی که بر آتش نهاد
بر کمر کوه گران را دامن صحرا شکست
چون علم گر پا توانی کرد قایم در مصاف
لشکری را می توانی با تن تنها شکست
بر چراغ دیده من نور بیتابی فزود
آن که از سنگین دلی آیینه ما را شکست
می شمارد سنگ کم رطل گران را ظرف ما
ساغر بی ظرف نتواند خمار ما شکست
خاک خواهد کرد صائب درد می در کاسه اش
محتسب گر بر سر خم ساغر و مینا شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۵
تا به طرف سر کلاه آن شوخ بی پروا شکست
سرکشان را زین شکست افتاد بر دلها شکست
این قدر استادگی ای سنگدل در کار نیست
می توان از گردش چشمی خمار ما شکست
در خور احسان به سایل ظرف می بخشد کریم
سهل باشد گر سبوی ما درین دریا شکست
بحر چون برجاست مشکل نیست ایجاد حباب
دولت خم پای بر جا باد اگر مینا شکست
فتح باب آسمان در گوشه گیری بسته است
رفت ازین زندان برون هر کس به دامن پا شکست
گر قلم بر مردم مجنون نمی باشد، چرا
در بن هر ناخنم نی خشکی سودا شکست؟
تا قیامت پایش از شادی نیاید بر زمین
هر که را خاری ز صحرای طلب در پا شکست
شد دل سنگین او سنگ فسان ناله ام
کوهکن را تیشه گر از سختی خارا شکست
جستجوی خار نایابی که در پای من است
خار عالم را به چشم سوزن عیسی شکست
می شوم صد پیرهن از مومیایی نرمتر
سنگ طفلان گر چنین خواهد مرا اعضا شکست
شد چو آتش شعله بینایی من شعله ور
خصم اگر خاری مرا در دیده بینا شکست
شد مرا سنگ ملامت صائب از مردم حجاب
پای در دامان کوه قاف اگر عنقا شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۷
پشتم از بار گنه بر یکدگر خواهد شکست
عاقبت این شاخ از جوش ثمر خواهد شکست
می شوم صد پیرهن از مومیایی نرمتر
گر چنین پیری مرا بر یکدگر خواهد شکست
در گشاد در کند گر باغبان سنگین دلی
جوش گل این گلستان را زود در خواهد شکست
الفت اضداد با هم یک دو روزی بیش نیست
آخر این هنگامه ها بر یکدگر خواهد شکست
از گرانسنگی تمام آید به میزان حساب
هر که را سنگ ملامت بیشتر خواهد شکست
ظرف گردون بر نمی آید به استیلای عشق
زور می این شیشه را بر یکدگر خواهد شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۹
باده خون مرده را ریحان کند در زیر پوست
استخوان را پنجه مرجان کند در زیر پوست
هست اگر امید وصلی دل نمی ماند غمین
شوق شکر پسته را خندان کند در زیر پوست
هر که از تعجیل ایام بهاران آگه است
همچو گل برگ سفر سامان کند در زیر پوست
نرم کن دل را به آه آتشین کاین مشت خون
سخت چون شد جلوه پیکان کند در زیر پوست
لذتی دارد کباب دل که ذوق خوردنش
استخوان را یک قلم دندان کند در زیر پوست
گرم گردد راهرو چون نبض راه آید به دست
نیشتر خون را سبک جولان کند در زیر پوست
نیست عاشق را غم روزی که عشق چربدست
خون دل را نعمت الوان کند در زیر پوست
خودنمایی لازم نوکیسگان افتاده است
خرده زر غنچه را خندان کند در زیر پوست
خرقه پشمین نگردد پرده صاحبدلان
خون چو مشک ناب شد طوفان کند در زیر پوست
می نماید برق از ابر بهاران خویش را
عشق را عاشق چسان پنهان کند در زیر پوست
با خیال از عارض او صلح کن کاین آفتاب
دیده پوشیده را گریان کند در زیر پوست
حسن را مشاطه ای صائب به غیر از عشق نیست
شور بلبل غنچه را خندان کند در زیر پوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۱
ذره تا خورشید دارد چشم بر انعام دوست
تا که را از خاک بردارد دل خودکام دوست
ماه تابان کیست تا گیرد ازان رخسار نور؟
نیست هر ناشسته رویی در خور اکرام دوست
در کنار لاله و گل دارد آتش زیر پا
شبنم از شوق تماشای رخ گلفام دوست
تیغ زهرآلود داند جلوه شمشاد را
هر که چشمی آب داد از سر و سیم اندام دوست
زان لب میگون مگر دفع خمار خود کند
ورنه خون هر دو عالم می شود یک جام دوست
گر چه شد کان بدخشان مغز خاک از کشتگان
می چکد رغبت همان از تیغ خون آشام دوست
می کند در سنگ خارا صحبت نیکان اثر
مشک شد خون عقیق از کیمیای نام دوست
من کیم تا آن زبان چرب نفریبد مرا؟
پختگان را خام سازد وعده های خام دوست
در ضمیر سنگ غافل نیست لعل از آفتاب
می رسد در هر کجا باشد به دل پیغام دوست
خون شود در ناف آهو بار دیگر مشک ناب
گر چنین پیچد به خود از زلف عنبر فام دوست
تلخ سازد بوسه را در کام ارباب هوس
از حلاوت، لذت شیرینی دشنام دوست
در همین جا سر برآورد از گریبان بهشت
هر که صائب شد اسیر حلقه های دام دوست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۴
توبه نتوان کرد از می تا شراب ناب هست
از تیمم دست باید شست هر جا آب هست
صحبت اشراق را تیغ زبان در کار نیست
شمع را خاموش باید کرد تا مهتاب هست
عالم آب از تنک ظرفان شود پر شور و شر
آفت از دریا فزون در حلقه گرداب هست
دیده خفاش طبعان محرم این راز نیست
ورنه در هر ذره آن خورشید عالمتاب هست
نیست ممکن از عبادت گرم گردد سینه ای
زاهد افسرده تا در گوشه محراب هست
می تواند حلقه بر در زد حریم حسن را
در رگ جان هر که را چون زلف پیچ و تاب هست
گر توانی همچو مردان از سبب پوشید چشم
عالمی دیگر به غیر از عالم اسباب هست
خواب آسایش نباشد خاطر آگاه را
در بساط خاک تا یک دیده بیخواب هست
روزی بی خون دل کم جو که در بحر وجود
بی کشاکش طعمه ای گر هست، در قلاب هست
نیست ممکن یک نفس صائب به کام دل کشد
هر که را در سر هوای گوهر نایاب هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۵
حسن را در هر لباسی دیده بان در کار هست
در بساط گل ز شبنم دیده بیدار هست
نیست همت غافل از احوال دورافتادگان
بحر را در جستجو صد ابر گوهر بار هست
در خم چوگان گردون گردش ما را ببین
تا بدانی نقطه سرگردانتر از پرگار هست
صورت احوال زاهد در نقاب اولی ترست
طرفه دیوی در پس این پرده پندار هست
کو چنان چشمی که بتوان جمال یار دید؟
من گرفتم در قیامت رخصت دیدار هست
چند روزی شکر این کوته زبانان بیش نیست
شکر ارباب سخن باقی است تا گفتار هست
غم به قدر غمگسار از چرخ نازل می شود
هست در هر جا که صندل دردسر بسیار هست
می برد اسلام غیرت بر رواج اهل کفر
در دل تسبیح چندین عقده از زنار هست
بر تو دشوارست دل زین خاکدان برداشتن
ورنه صائب طرفه گنجی زیر این دیوار هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۷
بادپیمایی مسلسل همچو آب از بهر چیست؟
می رود عمر سبکرو، این شتاب از بهر چیست؟
روی گرداندن ز ما ای آفتاب از بهر چیست؟
اینقدر از سایه خود اجتناب از بهر چیست؟
ما اگر شایسته لطف نمایان نیستیم
خشم و ناز و رنجش بیجا، عتاب از بهر چیست؟
قسمت ما از تو چون چشم پر آبی بیش نیست
روی پوشیدن ز ما ای آفتاب از بهر چیست؟
زان لب میگون به خامی کام دل نتوان گرفت
آه گرم و اشک خونین ای کباب از بهر چیست؟
در تماشا، دیده قربانیان گستاخ نیست
پیش ما حیرانیان چندین حجاب از بهر چیست؟
با رخ گلگون چرا باید به سیر باغ رفت؟
با لب میگون تمنای شراب از بهر چیست؟
چون نمی آیی به خواب عاشقان از سرکشی
ریختن چندین نمک در چشم خواب از بهر چیست؟
پیش دریا از صدف گوهر سراپا گوش شد
گفتگوی پوچ چندین ای حباب از بهر چیست؟
رشته گوهر شود موجی که واصل شد به بحر
گفتگوی پوچ چندین ای حباب از بهر چیست؟
رشته گوهر شود موجی که واصل شد به بحر
زیر تیغ یار ای جان پیچ و تاب از بهر چیست؟
در دل گل ناله بلبل ندارد گر اثر
اشک شبنم، گریه تلخ گلاب از بهر چیست؟
کرده ای گر پاک با مردم حساب خویش را
اینقدر اندیشه از روز حساب از بهر چیست؟
چون به ریو و رنگ نتوان از جوانی طرف بست
حیرتی دارم که پیران را خضاب از بهر چیست؟
در بهاران هیچ عاقل توبه از می می کند؟
صائب این اندیشه های ناصواب از بهر چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۹
شوق چون ریگ روان منزل نمی داند که چیست
موج این دریا لب ساحل نمی داند که چیست
در فضای دشت با صرصر سراسر می رود
شمع بی پروای ما محفل نمی داند که چیست
جسم ما را در خاک در آغوش نتواند گرفت
گردباد آسایش منزل نمی داند که چیست
گوهر آسان چون به دست افتد ندارد اعتبار
قیمت داغ جنون را دل نمی داند که چیست
هر کجا ویرانه ای را یافت، منزل می کند
شوق ما را سیل پا در گل نمی داند که چیست
صائب از خاک شهیدان شمع روشن می شود
سرد گردیدن چراغ دل نمی داند که چیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۰
حسن بی پروا ز شور عندلیبان فارغ است
غنچه این باغ، دل خوردن نمی داند که چیست
ریخت خون کوهکن را تیشه از دهشت به خاک
شیرخوار آداب می خوردن نمی داند که چیست
ناقصان آسوده اند از غم که ماه ناتمام
تا نگردد بدر، دل خوردن نمی داند که چیست
این جواب آن که می گوید نظیری در غزل
هر که دل را باخت دل بردن نمی داند که چیست
داغ عمر رفته افسردن نمی داند که چیست
آتش این کاروان مردن نمی داند که چیست
شعله را اشک کباب از سوختن مانع نشد
آتش سوزان نمک خوردن نمی داند که چیست
خار نتواند گرفتن دامن ریگ روان
رهنورد شوق، افسردن نمی داند که چیست
اهل صورت از خزان بی دماغی فارغند
غنچه تصویر، پژمردن نمی داند که چیست
گشت ذوق وعده سد راه جست و جو مرا
دست و پا گم کرده، پی بردن نمی داند که چیست
کشته تیغ شهادت در دو عالم زنده است
محو آب زندگی، مردن نمی داند که چیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۱
دیده های شرمگین، دیدن نمی داند که چیست
دست خواب آلود، گل چیدن نمی داند که چیست
اهل غیرت را نمی باشد زبان عرض حال
نبض این بیمار، جنبیدن نمی داند که چیست
هر که از می توبه در آغاز عمر خود نکرد
در جوانی پیر گردیدن نمی داند که چیست
آشکارا سینه بر تیغ شهادت می زند
زخم عاشق آب دزدیدن نمی داند که چیست
خامه نقاش اگر گردد نسیم دلگشا
غنچه تصویر، خندیدن نمی داند که چیست
دست گستاخی نباشد عشق را در آستین
عندلیب مست، گل چیدن نمی داند که چیست
اختیار خود به دست بی قراری داده است
سیل راه بحر پرسیدن نمی داند که چیست
بس که شد افسردگی از سردی ایام عام
موی آتش دیده، پیچیدن نمی داند که چیست
می کند بی پرده هر عیبی که دارد در لباس
هر که چشم از عیب پوشیدن نمی داند که چیست
خواب حیرت را نگردد پرده غفلت حجاب
چشم خود آیینه پوشیدن نمی داند که چیست
در گذر زین عالم پر شور و شر صائب که تخم
در زمین شور بالیدن نمی داند که چیست