عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۴
پیچ و تاب آن کمر با موی آتش دیده نیست
مصرع پیچیده زلف این قدر پیچیده نیست
یک دل آسوده نتوان یافت در این نه صدف
در محیط آفرینش گوهر سنجیده نیست
فارغند از دار و گیر آرزو آزادگان
سرو را بیمی ز خار از دامن برچیده نیست
سینه گرم از دلم آرام و طاقت برده است
دانه را آسودگی در تابه تفسیده نیست
می توان در شیر خالص، موی را بی پرده دید
سینه صافان را اگر عیبی بود پوشیده نیست
از تصنع معنی برجسته نازل می شود
هیچ عیبی شعر را چون لفظ بر هم چیده نیست
از دل شوریده، حرف عاقلان جستن خطاست
ربط را کاری به اوراق ز هم پاشیده نیست
تن به هر تشریف ناقص کی دهد نفس شریف؟
کعبه را صائب نظر بر جامه پوشیده نیست
مصرع پیچیده زلف این قدر پیچیده نیست
یک دل آسوده نتوان یافت در این نه صدف
در محیط آفرینش گوهر سنجیده نیست
فارغند از دار و گیر آرزو آزادگان
سرو را بیمی ز خار از دامن برچیده نیست
سینه گرم از دلم آرام و طاقت برده است
دانه را آسودگی در تابه تفسیده نیست
می توان در شیر خالص، موی را بی پرده دید
سینه صافان را اگر عیبی بود پوشیده نیست
از تصنع معنی برجسته نازل می شود
هیچ عیبی شعر را چون لفظ بر هم چیده نیست
از دل شوریده، حرف عاقلان جستن خطاست
ربط را کاری به اوراق ز هم پاشیده نیست
تن به هر تشریف ناقص کی دهد نفس شریف؟
کعبه را صائب نظر بر جامه پوشیده نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۵
ماه در گردون نوردی چون دل آواره نیست
در بساط آسمان این کوکب سیاره نیست
از حجاب تن، دل رم کرده ما فارغ است
دامن ما چون شرر در زیر سنگ خاره نیست
کار بیدردان بود گل در گریبان ریختن
برگ عیش نامرادان جز دل صد پاره نیست
چشم شبنم تکمه پیراهن خورشید شد
حسن، شرم آلودگان را مانع نظاره نیست
هیزم تر، صندل تدبیر نفروشد به ما
جز سر تسلیم، اینجا دردسر را چاره نیست
تا بود دل تیره، تن با او مدارا می کند
سنگ چون آیینه شد، ایمن ز سنگ خاره نیست
پا منه بیرون ز زهد خشک، چون عارف نه ای
طفل را دارالامانی بهتر از گهواره نیست
از صفای وقت صائب در حجاب غفلت است
در خرابات مغان هر کس که دردی خواره نیست
در بساط آسمان این کوکب سیاره نیست
از حجاب تن، دل رم کرده ما فارغ است
دامن ما چون شرر در زیر سنگ خاره نیست
کار بیدردان بود گل در گریبان ریختن
برگ عیش نامرادان جز دل صد پاره نیست
چشم شبنم تکمه پیراهن خورشید شد
حسن، شرم آلودگان را مانع نظاره نیست
هیزم تر، صندل تدبیر نفروشد به ما
جز سر تسلیم، اینجا دردسر را چاره نیست
تا بود دل تیره، تن با او مدارا می کند
سنگ چون آیینه شد، ایمن ز سنگ خاره نیست
پا منه بیرون ز زهد خشک، چون عارف نه ای
طفل را دارالامانی بهتر از گهواره نیست
از صفای وقت صائب در حجاب غفلت است
در خرابات مغان هر کس که دردی خواره نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۶
حسن بالادست را از شوخ چشمان چاره نیست
یوسف بی جرم را از چاه و زندان چاره نیست
بی سیاهی نیست ایمن آب خضر از چشم شور
گلرخان را از خط و زلف پریشان چاره نیست
بخیه انجم نمی بندد دهان صبح را
عشق چون صادق شد از چاک گریبان چاره نیست
می کند ایجاد شبنم لاله و گل از هوا
حسن عالمسوز را از چشم حیران چاره نیست
دل نیاویزد به زلف او، کجا مسکن کند؟
دین به غارت داده را از کافرستان چاره نیست
افسر زر دردسر بسیار دارد در کمین
شمع عالمسوز را از چشم گریان چاره نیست
هر کجا هست اژدهایی، دور باشی لازم است
خانه ارباب دولت را ز دربان چاره نیست
در ضعیفان می گریزند اقویا روز سیاه
شیر را در پرده شب از نیستان چاره نیست
بهر گندم کرد آدم ترک نعمای بهشت
چاره از الوان نعمت هست و از نان چاره نیست
چون نداری دست و پا، سر بر خط تسلیم نه
گوی را در قطع راه از زخم چوگان چاره نیست
آشنای خود چون گشتی ز آشنا فارغ شدی
تا ز خود بیگانه ای از آشنایان چاره نیست
آسمان بی ابر نتواند زمین را تازه داشت
صاحبان ملک را از دست احسان چاره نیست
صولت شیران نیستان را نگهبانی کند
این جهان پوچ را از شیرمردان چاره نیست
ذکر گرم راه سازد سالک افسرده را
آتش افسرده را از باد دامان چاره نیست
سنگ می بارد به هر نخلی که باشد میوه دار
عاشق دیوانه را از سنگ طفلان چاره نیست
کی کند اندیشه از زخم زبان جویای حق؟
رهنوردان حرم را از مغیلان چاره نیست
ای که جویی ز آسمان روزی، غرور از سر گذر
خوشه چینان را ز همواری به دهقان چاره نیست
صائب از روشندلان است آنچه هر کس یافته است
لعل را از پرتو خورشید تابان چاره نیست
یوسف بی جرم را از چاه و زندان چاره نیست
بی سیاهی نیست ایمن آب خضر از چشم شور
گلرخان را از خط و زلف پریشان چاره نیست
بخیه انجم نمی بندد دهان صبح را
عشق چون صادق شد از چاک گریبان چاره نیست
می کند ایجاد شبنم لاله و گل از هوا
حسن عالمسوز را از چشم حیران چاره نیست
دل نیاویزد به زلف او، کجا مسکن کند؟
دین به غارت داده را از کافرستان چاره نیست
افسر زر دردسر بسیار دارد در کمین
شمع عالمسوز را از چشم گریان چاره نیست
هر کجا هست اژدهایی، دور باشی لازم است
خانه ارباب دولت را ز دربان چاره نیست
در ضعیفان می گریزند اقویا روز سیاه
شیر را در پرده شب از نیستان چاره نیست
بهر گندم کرد آدم ترک نعمای بهشت
چاره از الوان نعمت هست و از نان چاره نیست
چون نداری دست و پا، سر بر خط تسلیم نه
گوی را در قطع راه از زخم چوگان چاره نیست
آشنای خود چون گشتی ز آشنا فارغ شدی
تا ز خود بیگانه ای از آشنایان چاره نیست
آسمان بی ابر نتواند زمین را تازه داشت
صاحبان ملک را از دست احسان چاره نیست
صولت شیران نیستان را نگهبانی کند
این جهان پوچ را از شیرمردان چاره نیست
ذکر گرم راه سازد سالک افسرده را
آتش افسرده را از باد دامان چاره نیست
سنگ می بارد به هر نخلی که باشد میوه دار
عاشق دیوانه را از سنگ طفلان چاره نیست
کی کند اندیشه از زخم زبان جویای حق؟
رهنوردان حرم را از مغیلان چاره نیست
ای که جویی ز آسمان روزی، غرور از سر گذر
خوشه چینان را ز همواری به دهقان چاره نیست
صائب از روشندلان است آنچه هر کس یافته است
لعل را از پرتو خورشید تابان چاره نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۷
غیر حسرت رزق من زان حسن بی اندازه نیست
فتح باب من ازین میخانه جز خمیازه نیست
میکشان را روز باران می کند گردآوری
جز رگ ابر بهاران جمع را شیرازه نیست
باغ جنت در صفا هر چند باشد بی نظیر
پیش ارباب بصیرت همچو روی تازه نیست
نیست هر بیهوده نالی را خبر از سوز عشق
مطلب بلبل ز عشق گل به جز آوازه نیست
تیر تخشی هست هر کس را ازان ابرو کمان
قسمت ما چون کمان از دور جز خمیازه نیست
لاله در کوه بدخشان خون خود را می خورد
چهره گلرنگ او را احتیاج غازه نیست
مستمع را صائب از گفتار ما بهره است بیش
چون کمان ما را نصیب از صید جز خمیازه نیست
فتح باب من ازین میخانه جز خمیازه نیست
میکشان را روز باران می کند گردآوری
جز رگ ابر بهاران جمع را شیرازه نیست
باغ جنت در صفا هر چند باشد بی نظیر
پیش ارباب بصیرت همچو روی تازه نیست
نیست هر بیهوده نالی را خبر از سوز عشق
مطلب بلبل ز عشق گل به جز آوازه نیست
تیر تخشی هست هر کس را ازان ابرو کمان
قسمت ما چون کمان از دور جز خمیازه نیست
لاله در کوه بدخشان خون خود را می خورد
چهره گلرنگ او را احتیاج غازه نیست
مستمع را صائب از گفتار ما بهره است بیش
چون کمان ما را نصیب از صید جز خمیازه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۹
رزق من زان نرگس مستانه جز خمیازه نیست
فتح باب من ازین میخانه جز خمیازه نیست
آه کز بی حاصلیها آنچه می ماند به من
چون صدف زان گوهر یکدانه جز خمیازه نیست
روزی دست و دهان عاشق از بوس و کنار
زان نگار از وفا بیگانه جز خمیازه نیست
می کشد فانوس گستاخانه در بر شمع را
روزی بال و پر پروانه جز خمیازه نیست
از شراب ما دگرها شادمانی می کنند
قسمت ما چون لب پیمانه جز خمیازه نیست
روزی ما چون ملایک دانه تسبیح ماست
در بساط ما ز آب و دانه جز خمیازه نیست
تیر تخشی دارد از نخجیر ما هر کس که هست
گر چه ما را چون کمان در خانه جز خمیازه نیست
رزق نادانان بود صائب شرابی بی غمی
در بساط مردم فرزانه جز خمیازه نیست
فتح باب من ازین میخانه جز خمیازه نیست
آه کز بی حاصلیها آنچه می ماند به من
چون صدف زان گوهر یکدانه جز خمیازه نیست
روزی دست و دهان عاشق از بوس و کنار
زان نگار از وفا بیگانه جز خمیازه نیست
می کشد فانوس گستاخانه در بر شمع را
روزی بال و پر پروانه جز خمیازه نیست
از شراب ما دگرها شادمانی می کنند
قسمت ما چون لب پیمانه جز خمیازه نیست
روزی ما چون ملایک دانه تسبیح ماست
در بساط ما ز آب و دانه جز خمیازه نیست
تیر تخشی دارد از نخجیر ما هر کس که هست
گر چه ما را چون کمان در خانه جز خمیازه نیست
رزق نادانان بود صائب شرابی بی غمی
در بساط مردم فرزانه جز خمیازه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۰
در دل پر خون غبار لشکر اندیشه نیست
گرد را دست تصرف بر درون شیشه نیست
کار چون گویاست، بیکارست اظهار کمال
کوهکن را ترجمانی چون زبان تیشه نیست
محنت دنیا نمی گردد به گرد بیخودان
هست سهم شیر حاضر، شیر اگر در بیشه نیست
می کند گرد یتیمی آب گوهر را زیاد
حسن بالا دست را از گرد خط اندیشه نیست
هر که خواهد گو برآرد گرد از بنیاد ما
این درخت خشک را دلبستگی با ریشه نیست
در دل ما ره ندارد عقل و تدبیرات او
عاشقان را جز پری در شیشه اندیشه نیست
به که صائب از خرابات فلک بیرون رویم
در خور این باده پر زور، اینجا شیشه نیست
گرد را دست تصرف بر درون شیشه نیست
کار چون گویاست، بیکارست اظهار کمال
کوهکن را ترجمانی چون زبان تیشه نیست
محنت دنیا نمی گردد به گرد بیخودان
هست سهم شیر حاضر، شیر اگر در بیشه نیست
می کند گرد یتیمی آب گوهر را زیاد
حسن بالا دست را از گرد خط اندیشه نیست
هر که خواهد گو برآرد گرد از بنیاد ما
این درخت خشک را دلبستگی با ریشه نیست
در دل ما ره ندارد عقل و تدبیرات او
عاشقان را جز پری در شیشه اندیشه نیست
به که صائب از خرابات فلک بیرون رویم
در خور این باده پر زور، اینجا شیشه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۱
سرو مینا را تذروی بهتر از پیمانه نیست
شمع را در بزم دلسوزی به از پروانه نیست
حسن ذاتی فارغ است از صنعت مشاطگان
زلف جوهر دست فرسود نسیم و شانه نیست
مرغ روح اهل مشرب را نمی آرد به دام
نقل آن مجلس که خبث سبحه صد دانه نیست
عشق پنهانم ز مستی کرد گل در انجمن
دشمنی راز نهان را چون لب پیمانه نیست
سرکشی بگذار از سر، با دل صائب بساز
شمع ایمن را گزیر از صحبت پروانه نیست
شمع را در بزم دلسوزی به از پروانه نیست
حسن ذاتی فارغ است از صنعت مشاطگان
زلف جوهر دست فرسود نسیم و شانه نیست
مرغ روح اهل مشرب را نمی آرد به دام
نقل آن مجلس که خبث سبحه صد دانه نیست
عشق پنهانم ز مستی کرد گل در انجمن
دشمنی راز نهان را چون لب پیمانه نیست
سرکشی بگذار از سر، با دل صائب بساز
شمع ایمن را گزیر از صحبت پروانه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۲
غفلت تر دامنان را حاجت پیمانه نیست
چشم خواب آلود نرگس گوش بر افسانه نیست
گوهر درج خموشی از شکستن ایمن است
زخم دندان تأسف بر لب پیمانه نیست
خشکی سودا، قلم در ناخنش نشکسته است
آن که می گوید قلم بر مردم دیوانه نیست
هر که می آید، به آب رو از اینجا می رود
قفل منع و چین ابرو بر در میخانه نیست
حسن ذاتی بی نیاز از صنعت مشاطه است
زلف جوهر دست فرسود نسیم و شانه نیست
مهربانی های صیادست دامنگیر ما
در قفس دلبستگی ما را به آب و دانه نیست
رشته کار تو صائب ناخنم را ریشه ساخت
این قدر عقد گره در سبحه صد دانه نیست
چشم خواب آلود نرگس گوش بر افسانه نیست
گوهر درج خموشی از شکستن ایمن است
زخم دندان تأسف بر لب پیمانه نیست
خشکی سودا، قلم در ناخنش نشکسته است
آن که می گوید قلم بر مردم دیوانه نیست
هر که می آید، به آب رو از اینجا می رود
قفل منع و چین ابرو بر در میخانه نیست
حسن ذاتی بی نیاز از صنعت مشاطه است
زلف جوهر دست فرسود نسیم و شانه نیست
مهربانی های صیادست دامنگیر ما
در قفس دلبستگی ما را به آب و دانه نیست
رشته کار تو صائب ناخنم را ریشه ساخت
این قدر عقد گره در سبحه صد دانه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۳
عشق را دارالامانی چون دل دیوانه نیست
گنج را بر دل غبار از صحبت ویرانه نیست
با گلستانی که ما را آشنایی داده اند
راه حرف آشنا از سبزه بیگانه نیست
نقدها را نسیه سازد بدگمانیهای حرص
در قفس هم مرغ ما بی فکر آب و دانه نیست
می زند نقش فریب تازه دیگر بر آب
گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست
دست ما را اختیار از وصل دارد ناامید
ورنه زلف و کاکل او شانه گیر از شانه نیست
با سفال و جام زر، یکرنگ می جوشد شراب
نور وحدت را نظر بر کعبه و بتخانه نیست
غافل است از همت مستانه پیر مغان
چون سبو دستی که زیر سر درین میخانه نیست
بی شعوران در حیاتند از فراموشان خاک
صورت دیوار، هم در خانه، هم در خانه نیست
نیست صائب را خبر ز افسانه عشق مجاز
دیده بالغ نظر بر ابجد طفلانه نیست
گنج را بر دل غبار از صحبت ویرانه نیست
با گلستانی که ما را آشنایی داده اند
راه حرف آشنا از سبزه بیگانه نیست
نقدها را نسیه سازد بدگمانیهای حرص
در قفس هم مرغ ما بی فکر آب و دانه نیست
می زند نقش فریب تازه دیگر بر آب
گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست
دست ما را اختیار از وصل دارد ناامید
ورنه زلف و کاکل او شانه گیر از شانه نیست
با سفال و جام زر، یکرنگ می جوشد شراب
نور وحدت را نظر بر کعبه و بتخانه نیست
غافل است از همت مستانه پیر مغان
چون سبو دستی که زیر سر درین میخانه نیست
بی شعوران در حیاتند از فراموشان خاک
صورت دیوار، هم در خانه، هم در خانه نیست
نیست صائب را خبر ز افسانه عشق مجاز
دیده بالغ نظر بر ابجد طفلانه نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۶
شورش سودای ما افلاک را معمور داشت
پر نمک بود این نمکدان تا سر ما شور داشت
در شکست من ندارد چرخ سنگین دل گناه
در بغل مینای من سنگ از می پر زور داشت
بار منت بر دل نازک گرانی می کند
زخم خود را گل ز بوی خویشتن ناسور داشت
برنیاید از لبم در فقر، آواز سؤال
کاسه چوبینم شکوه افسر فغفور داشت
می تواند داشت طوفان را مقید در تنور
سینه هر کس که راز عشق را مستور داشت
خال دیگر بر جمال پادشاهی می فزود
گر سلیمان گوشه چشمی به حال مور داشت
نیست جای لاف و دعوی راه باریک ادب
عشق چوب دار ازان پیش ره منصور داشت
از فلک هرگز غباری بر دل صافم نبود
زنگ، طوطی بود تا آیینه من نور داشت
دور گردی لذتی دارد که دل در بزم وصل
با کمال قرب، حسرت بر نگاه دور داشت
هیچ کس می باید از صائب نباشد پیشتر
خدمت دیرینه را خواهی اگر منظور داشت
پر نمک بود این نمکدان تا سر ما شور داشت
در شکست من ندارد چرخ سنگین دل گناه
در بغل مینای من سنگ از می پر زور داشت
بار منت بر دل نازک گرانی می کند
زخم خود را گل ز بوی خویشتن ناسور داشت
برنیاید از لبم در فقر، آواز سؤال
کاسه چوبینم شکوه افسر فغفور داشت
می تواند داشت طوفان را مقید در تنور
سینه هر کس که راز عشق را مستور داشت
خال دیگر بر جمال پادشاهی می فزود
گر سلیمان گوشه چشمی به حال مور داشت
نیست جای لاف و دعوی راه باریک ادب
عشق چوب دار ازان پیش ره منصور داشت
از فلک هرگز غباری بر دل صافم نبود
زنگ، طوطی بود تا آیینه من نور داشت
دور گردی لذتی دارد که دل در بزم وصل
با کمال قرب، حسرت بر نگاه دور داشت
هیچ کس می باید از صائب نباشد پیشتر
خدمت دیرینه را خواهی اگر منظور داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۸
لنگر تن روح را نتواند از پرواز داشت
موج دریا دیده را نتوان به ساحل بازداشت
ساقی ما در مروت هیچ خودداری نکرد
نشأه انجام را در ساغر آغاز داشت
در جهان آب و گل، ویرانه ای از من نماند
شغل خودسازی مرا از خانه سازی باز داشت
ساعد سیمین او را تا کلیم الله دید
نسخه افسوس شد دستی که در اعجاز داشت
من چه دارم در نظر تا جان به آسانی دهم؟
کبک، باغ دلگشا از سینه شهباز دشت
عندلیب مست ما روزی که فارغبال بود
هر طرف چندین کباب شعله آواز داشت
زنگ بر آیینه ام از قحط روشنگر نماند
منت صیقل مرا محروم از پرداز داشت
یاد ایامی که در دریای بی پایان عشق
کشتی ما بادبان از پرده های راز داشت
در غبار خط نهان چون دام زیر خاک شد
زلف مشکینی که در هر موی چندین ناز داشت
بیش ازین صائب نمی آید ز من اخفای عشق
شد مشبک پرده دل بس که پاس راز داشت
موج دریا دیده را نتوان به ساحل بازداشت
ساقی ما در مروت هیچ خودداری نکرد
نشأه انجام را در ساغر آغاز داشت
در جهان آب و گل، ویرانه ای از من نماند
شغل خودسازی مرا از خانه سازی باز داشت
ساعد سیمین او را تا کلیم الله دید
نسخه افسوس شد دستی که در اعجاز داشت
من چه دارم در نظر تا جان به آسانی دهم؟
کبک، باغ دلگشا از سینه شهباز دشت
عندلیب مست ما روزی که فارغبال بود
هر طرف چندین کباب شعله آواز داشت
زنگ بر آیینه ام از قحط روشنگر نماند
منت صیقل مرا محروم از پرداز داشت
یاد ایامی که در دریای بی پایان عشق
کشتی ما بادبان از پرده های راز داشت
در غبار خط نهان چون دام زیر خاک شد
زلف مشکینی که در هر موی چندین ناز داشت
بیش ازین صائب نمی آید ز من اخفای عشق
شد مشبک پرده دل بس که پاس راز داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۹
کی حذر از خون خلق آن غمزه خونریز داشت؟
داشت پرهیزی گر این بیمار، از پرهیز داشت
تا نشد آب، از نقاب غنچه سر بیرون نکرد
بس که گل شرمندگی زان روی شبنم خیز داشت
رهنوردی بود چون شبدیز اگر پرویز را
کوهکن هم قاصدی چون ناله شبخیز داشت
برد همت ذره ما را به اوج آسمان
ورنه کی خورشید پروای من ناچیز داشت؟
پرده تا برداشت از رخ بی نیازیهای حق
زیر پا افکند هر کس هر چه دستاویز داشت
در شهادتگاه وحدت عاشقان را یکسرند
آن که بر سر تیشه زد، قصد سر پرویز داشت
تا قیامت گر به من صائب بنازد دور نیست
کی چو من آتش زبانی کشور تبریز داشت؟
داشت پرهیزی گر این بیمار، از پرهیز داشت
تا نشد آب، از نقاب غنچه سر بیرون نکرد
بس که گل شرمندگی زان روی شبنم خیز داشت
رهنوردی بود چون شبدیز اگر پرویز را
کوهکن هم قاصدی چون ناله شبخیز داشت
برد همت ذره ما را به اوج آسمان
ورنه کی خورشید پروای من ناچیز داشت؟
پرده تا برداشت از رخ بی نیازیهای حق
زیر پا افکند هر کس هر چه دستاویز داشت
در شهادتگاه وحدت عاشقان را یکسرند
آن که بر سر تیشه زد، قصد سر پرویز داشت
تا قیامت گر به من صائب بنازد دور نیست
کی چو من آتش زبانی کشور تبریز داشت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۱
از پر سیمرغ اگر دست حمایت زال داشت
از غم عالم مرا هم عشق فارغبال داشت
داشت تا اندیشه او بر سر زانو سرم
ساق عرش از قامت خم گشته ام خلخال داشت
زنگ ظلمت بود از آب زندگانی قسمتش
تا سکندر روی در آیینه اقبال داشت
داشت آتش زیر پا امشب خیالش در نظر
این غزال شوخ تا چشم که در دنبال داشت؟
تا چو شبنم چشم وا کردم درین بستانسرا
سبزه بخت مرا خواب گران پامال داشت
عالمی بر عیش خوش پرگار من می برد رشک
تا دل دیوانه جا در حلقه اطفال داشت
شبنم از مهر خموشی محرم گلزار شد
بلبل ما را ز گل محروم قیل و قال داشت
از غم عالم مرا هم عشق فارغبال داشت
داشت تا اندیشه او بر سر زانو سرم
ساق عرش از قامت خم گشته ام خلخال داشت
زنگ ظلمت بود از آب زندگانی قسمتش
تا سکندر روی در آیینه اقبال داشت
داشت آتش زیر پا امشب خیالش در نظر
این غزال شوخ تا چشم که در دنبال داشت؟
تا چو شبنم چشم وا کردم درین بستانسرا
سبزه بخت مرا خواب گران پامال داشت
عالمی بر عیش خوش پرگار من می برد رشک
تا دل دیوانه جا در حلقه اطفال داشت
شبنم از مهر خموشی محرم گلزار شد
بلبل ما را ز گل محروم قیل و قال داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۴
آن لب نو خط غباری از دل ما برنداشت
آب خضر از دل سیاهی فکر اسکندر نداشت
خانمان سوزست برق بی نیازیهای حسن
ورنه آن آیینه رو حاجت به خاکستر نداشت
از بیابانی که سالم برد بیدردی مرا
غیر خون بی گناهان لاله دیگر نداشت
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین
عشقبازی پله ای از دار بالاتر نداشت
چون هلال عید، دور جام یک دم بیش نیست
وقت آن کس خوش که چشم از چشم ساقی برنداشت
چشم خواب آلود ما مستغنی از افسانه بود
کشتی ما از گرانباری غم لنگر نداشت
بود صائب در گرفتاری حضور دل مرا
غیر دام اوراق ما شیرازه دیگر نداشت
آب خضر از دل سیاهی فکر اسکندر نداشت
خانمان سوزست برق بی نیازیهای حسن
ورنه آن آیینه رو حاجت به خاکستر نداشت
از بیابانی که سالم برد بیدردی مرا
غیر خون بی گناهان لاله دیگر نداشت
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین
عشقبازی پله ای از دار بالاتر نداشت
چون هلال عید، دور جام یک دم بیش نیست
وقت آن کس خوش که چشم از چشم ساقی برنداشت
چشم خواب آلود ما مستغنی از افسانه بود
کشتی ما از گرانباری غم لنگر نداشت
بود صائب در گرفتاری حضور دل مرا
غیر دام اوراق ما شیرازه دیگر نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۵
پاس یک بیدار دل گردون بد گوهر نداشت
نور بینش با هزاران دیده اختر نداشت
سردی گردون به روشن گوهران امروز نیست
هرگز این خاکستر افسرده یک اخگر نداشت
از زبان گندمین افتاد در کارم گره
خوشه بی حاصل من دانه دیگر نداشت
پیش راه گرم رفتاران گرفتن مشکل است
سوخت هر خاری که دست از دامن من برنداشت
گشت غم بی خانمان تا خانه دل شد خراب
چون نگردد، غیر دل غم خانه دیگر نداشت
شب که در میخانه ساقی آن بهشتی روی بود
ساغر ما پای کم از چشمه کوثر نداشت
ملک دلها را مسخر کرد آن آیینه رو
این چنین پیشانی اقبال، اسکندر نداشت
خون گرم من به خونریز جهانش گرم ساخت
ورنه پیش از کشتن من تیغش این جوهر نداشت
یاد ایامی که باغ حسن آن آیینه رو
این چنین پیشانی اقبال، اسکندر نداشت
خون گرم من به خونریز جهانش گرم ساخت
ورنه پیش از کشتن من تیغش این جوهر نداشت
یاد ایامی که باغ حسن آن آیینه رو
غیر طوطی سبزه بیگانه دیگر نداشت
بی سبب کردم تلف در چاره جویی عمر را
صندل این قوم صائب غیر دردسر نداشت
نور بینش با هزاران دیده اختر نداشت
سردی گردون به روشن گوهران امروز نیست
هرگز این خاکستر افسرده یک اخگر نداشت
از زبان گندمین افتاد در کارم گره
خوشه بی حاصل من دانه دیگر نداشت
پیش راه گرم رفتاران گرفتن مشکل است
سوخت هر خاری که دست از دامن من برنداشت
گشت غم بی خانمان تا خانه دل شد خراب
چون نگردد، غیر دل غم خانه دیگر نداشت
شب که در میخانه ساقی آن بهشتی روی بود
ساغر ما پای کم از چشمه کوثر نداشت
ملک دلها را مسخر کرد آن آیینه رو
این چنین پیشانی اقبال، اسکندر نداشت
خون گرم من به خونریز جهانش گرم ساخت
ورنه پیش از کشتن من تیغش این جوهر نداشت
یاد ایامی که باغ حسن آن آیینه رو
این چنین پیشانی اقبال، اسکندر نداشت
خون گرم من به خونریز جهانش گرم ساخت
ورنه پیش از کشتن من تیغش این جوهر نداشت
یاد ایامی که باغ حسن آن آیینه رو
غیر طوطی سبزه بیگانه دیگر نداشت
بی سبب کردم تلف در چاره جویی عمر را
صندل این قوم صائب غیر دردسر نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۷
طفل بازیگوش ما زین خاکدان دل برنداشت
دست در مهد لحد از مهره گل برنداشت
تا لب خواهش گشودم راه روزی بسته شد
طبع فیاض کرم، ابرام سایل برنداشت
دور باش ناز لیلی هر قدر افشاند دست
گرد مجنون دست از دامان محمل برنداشت
بار بر دلها شود در پله افتادگی
هر که در ایام دولت باری از دل برنداشت
من چسان از زلف او کوتاه سازم دست خویش؟
شانه دست خشک ازان مشکین سلاسل برنداشت
بود از دلبستگی، از راه خونخواهی نبود
خون ما گردست از دامان قاتل برنداشت
از مآل سعی ما بی حاصلان دارد خبر
هر سبکدستی که تخم افشاند و حاصل برنداشت
شد زمین گیر از علایق، جان گردون سیر ما
کشتی ما از گرانی دل ز ساحل برنداشت
نیست غیر از دست فیاضی که بخشد بی سؤال
ابر سیرابی که آب از روی سایل برنداشت
شد ز وصل کعبه بی قطع بیابان کامیاب
راه پیمایی که دست از دامن در برنداشت
طوق قمری حلقه بیرون در شد سرو را
گردن آزادگان بار سلاسل برنداشت
قانع از گوهر به کف گردید در بحر وجود
هر که صائب عبرت از دنیای باطل برنداشت
دست در مهد لحد از مهره گل برنداشت
تا لب خواهش گشودم راه روزی بسته شد
طبع فیاض کرم، ابرام سایل برنداشت
دور باش ناز لیلی هر قدر افشاند دست
گرد مجنون دست از دامان محمل برنداشت
بار بر دلها شود در پله افتادگی
هر که در ایام دولت باری از دل برنداشت
من چسان از زلف او کوتاه سازم دست خویش؟
شانه دست خشک ازان مشکین سلاسل برنداشت
بود از دلبستگی، از راه خونخواهی نبود
خون ما گردست از دامان قاتل برنداشت
از مآل سعی ما بی حاصلان دارد خبر
هر سبکدستی که تخم افشاند و حاصل برنداشت
شد زمین گیر از علایق، جان گردون سیر ما
کشتی ما از گرانی دل ز ساحل برنداشت
نیست غیر از دست فیاضی که بخشد بی سؤال
ابر سیرابی که آب از روی سایل برنداشت
شد ز وصل کعبه بی قطع بیابان کامیاب
راه پیمایی که دست از دامن در برنداشت
طوق قمری حلقه بیرون در شد سرو را
گردن آزادگان بار سلاسل برنداشت
قانع از گوهر به کف گردید در بحر وجود
هر که صائب عبرت از دنیای باطل برنداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۹
یاد ایامم که در تن جان ما منزل نداشت
موجه مطلق عنان ما غم ساحل نداشت
پرده بیگانگی در بحر وحدت محو بود
رشته مو از حباب این عقده مشکل نداشت
روز و شب در پرده های شرم خود می کرد سیر
لیلی صحرایی ما خانه و محمل نداشت
خوش نشین باغ و بستان بود چون آزادگان
سرو ما از تنگنای جسم، پا در گل نداشت
خرده های جان ما از شوق چون ریگ روان
فکر دوری و غم نزدیکی منزل نداشت
برگ عیش ما ز احسان بهار آماده بود
سرو ما از بی بری بار جهان بر دل نداشت
در بهارستان بی رنگی، گل بی خار ما
خار در پیراهن از اندیشه باطل نداشت
نه غم ابری و نه پروای برقی داشتیم
هیچ کس از خانه ما چشم بر حاصل نداشت
بود در دارالامان خامشی آسوده دل
شمع ما اندیشه فانوس یا محفل نداشت
بود در دارالامان خامشی آسوده دل
شمع ما اندیشه فانوس یا محفل نداشت
کار بر ما چون حباب از خودنمایی تنگ شد
ورنه تنگی ره در آن دریای بی ساحل نداشت
نوبهار بی خزان معرفت در هیچ عهد
بلبلی آتش نفس چون صائب بیدل نداشت
موجه مطلق عنان ما غم ساحل نداشت
پرده بیگانگی در بحر وحدت محو بود
رشته مو از حباب این عقده مشکل نداشت
روز و شب در پرده های شرم خود می کرد سیر
لیلی صحرایی ما خانه و محمل نداشت
خوش نشین باغ و بستان بود چون آزادگان
سرو ما از تنگنای جسم، پا در گل نداشت
خرده های جان ما از شوق چون ریگ روان
فکر دوری و غم نزدیکی منزل نداشت
برگ عیش ما ز احسان بهار آماده بود
سرو ما از بی بری بار جهان بر دل نداشت
در بهارستان بی رنگی، گل بی خار ما
خار در پیراهن از اندیشه باطل نداشت
نه غم ابری و نه پروای برقی داشتیم
هیچ کس از خانه ما چشم بر حاصل نداشت
بود در دارالامان خامشی آسوده دل
شمع ما اندیشه فانوس یا محفل نداشت
بود در دارالامان خامشی آسوده دل
شمع ما اندیشه فانوس یا محفل نداشت
کار بر ما چون حباب از خودنمایی تنگ شد
ورنه تنگی ره در آن دریای بی ساحل نداشت
نوبهار بی خزان معرفت در هیچ عهد
بلبلی آتش نفس چون صائب بیدل نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۰
هر که از عالم مجرد شد غم عالم نداشت
مالک دینار شد هر کس که یک در هم نداشت
گوهر مقصود را در دامن همت نیافت
رخنه دل را صدف یک چند تا محکم نداشت
این زمان هر آدمی صد دیو را ره می زند
رفت آن عهدی که شیطان بیم از آدم نداشت
شد فلک در روزگار این خسیسان تنگ چشم
ورنه هرگز آفتابش چشم بر شبنم نداشت
این جواب آن غزل صائب که می گوید نقی
پا به زنجیر جنون چون من کسی محکم نداشت
مالک دینار شد هر کس که یک در هم نداشت
گوهر مقصود را در دامن همت نیافت
رخنه دل را صدف یک چند تا محکم نداشت
این زمان هر آدمی صد دیو را ره می زند
رفت آن عهدی که شیطان بیم از آدم نداشت
شد فلک در روزگار این خسیسان تنگ چشم
ورنه هرگز آفتابش چشم بر شبنم نداشت
این جواب آن غزل صائب که می گوید نقی
پا به زنجیر جنون چون من کسی محکم نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۱
حاصلی غیر از تهیدستی دل روشن نداشت
شمع با آن منزلت هرگز دو پیراهن نداشت
چشم ما را حسرت پرواز در دل شد گره
بس که امید پر کاهی ازین خرمن نداشت
هر قدر پایم به سنگ آمد درین ظلمت سرا
هیچ دلسوزی چراغی پیش پای من نداشت
می شود از تنگ چشمان دستگاه عیش تنگ
وقت زخمی خوش که چشم بخیه از سوزن نداشت
عمر خود بیجا تلف کردم به دست و پا زدن
ساحلی این بحر خونین جز فرو رفتن نداشت
نیست جز بیگانگی از آشنایان روزیم
گر چه پاس آشنایی هیچ کس چون من نداشت
رشته تابی تا بجا بود از لباس هستیم
خار صحرای ملامت دستم از دامن نداشت
شد جهان تنگ از ترک خودی بر من وسیع
این قبای تنگ، صائب چاره جز کندن نداشت
شمع با آن منزلت هرگز دو پیراهن نداشت
چشم ما را حسرت پرواز در دل شد گره
بس که امید پر کاهی ازین خرمن نداشت
هر قدر پایم به سنگ آمد درین ظلمت سرا
هیچ دلسوزی چراغی پیش پای من نداشت
می شود از تنگ چشمان دستگاه عیش تنگ
وقت زخمی خوش که چشم بخیه از سوزن نداشت
عمر خود بیجا تلف کردم به دست و پا زدن
ساحلی این بحر خونین جز فرو رفتن نداشت
نیست جز بیگانگی از آشنایان روزیم
گر چه پاس آشنایی هیچ کس چون من نداشت
رشته تابی تا بجا بود از لباس هستیم
خار صحرای ملامت دستم از دامن نداشت
شد جهان تنگ از ترک خودی بر من وسیع
این قبای تنگ، صائب چاره جز کندن نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۲
تا دل آزاده برگ عیش در دامن نداشت
رعشه باد خزان، دستی بر این گلشن نداشت
خار صحرا زیر پایش بستر سنجاب بود
در بساط خویش تا مجنون ما سوزن نداشت
در غریبی از لباس سلطنت شد کامیاب
در وطن هر کس چو ماه مصر پیراهن نداشت
خاکساری ها به فریاد غبار ما رسید
ورنه دست کوته ما بخت آن دامن نداشت
می دهد کیفیت می، جلوه خون حلال
از سر خاک شهیدان سر گران رفتن نداشت
حسن بیباک تو مغرورست، ورنه هیچگاه
پرتو خورشید ننگ از دیده روزن نداشت
روح را داغ عزیزان نعل در آتش نهاد
ورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشت
روح را داغ عزیزان نعل در آتش نهاد
ورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشت
بود بی می مست دل دایم درون سینه ام
گوهر شب تاب هرگز حاجت روغن نداشت
چهره عیب نهان خویش را صائب ندید
هر که از زانوی خود آیینه روشن نداشت
رعشه باد خزان، دستی بر این گلشن نداشت
خار صحرا زیر پایش بستر سنجاب بود
در بساط خویش تا مجنون ما سوزن نداشت
در غریبی از لباس سلطنت شد کامیاب
در وطن هر کس چو ماه مصر پیراهن نداشت
خاکساری ها به فریاد غبار ما رسید
ورنه دست کوته ما بخت آن دامن نداشت
می دهد کیفیت می، جلوه خون حلال
از سر خاک شهیدان سر گران رفتن نداشت
حسن بیباک تو مغرورست، ورنه هیچگاه
پرتو خورشید ننگ از دیده روزن نداشت
روح را داغ عزیزان نعل در آتش نهاد
ورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشت
روح را داغ عزیزان نعل در آتش نهاد
ورنه تا صد سال آهنگ سفر از تن نداشت
بود بی می مست دل دایم درون سینه ام
گوهر شب تاب هرگز حاجت روغن نداشت
چهره عیب نهان خویش را صائب ندید
هر که از زانوی خود آیینه روشن نداشت