عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
غم چو به هم درافگند رو که مراد می دهد
دانه ذخیره می کند کاه به باد می دهد
آخر منزل نخست خوی تو راه می زند
اول منزل دگر بوی تو زاد می دهد
ای که به دیده نم ز تست وی که به سینه غم ز تست
نازش غم که هم ز تست خاطر شاد می دهد
شوخی دلگشا تنت برگ نبات می نهد
سختی بی وفا دلت رزق جماد می دهد
مست عطای خود کند ساقی ما نه مست می
داده ز یاد می برد بس که زیاد می دهد
دوست ز رفته بگذرد لیک غبار ما هنوز
در رهش از فزونسری مالش باد می دهد
آنچه به من نبشته ای نیست ز نامه بر نهان
شوخی نامه در کفش نامه گشاد می دهد
می دهیم به خلد جا رحم کجاست ای خدا
آب و هوای این فضا کوی که یاد می دهد؟
خو به جفا گرفته را تازه کند خراش دل
ور نه بهانه جوی من چیست که داد می دهد؟
توسن کلک غالبا مصرع فیضی ش عنانست
«صبح چو ترک مست من شیشه گشاد می دهد»
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
چه عیش از وعده چون باور ز عنوانم نمی آید
به نوعی گفت می آیم که می دانم نمی آید
به ویرانی خشم لیکن جهان چون بی تو ویران است
اگر باشم به چین یاد از بیابانم نمی آید
گذشتم زان که بر زخم دل صد پاره خون گرید
خود او را خنده بر چاک گریبانم نمی آید
روش نگسسته و در سایه دیوار ننشسته
به کویش رشک بر مهر درخشانم نمی آید
دعای خیر شد در حق من نفرین به جان کردن
ز نفرین بس که می رنجد به لب جانم نمی آید
از آن بدخو ندانم چون دهد دلاله در پیدا
نویدی کز نوازش های پنهانم نمی آید
به راه کعبه زادم نیست، شادم کز سبکباری
به رفتن پای بر خار مغیلانم نمی آید
دلش خواهد که تنها سوی من روی آورد لیکن
فریب همرهان دانم ز نادانی نمی آید
دبیرم، شاعرم، رندم، ندیمم شیوه ها دارم
گرفتم رحم بر فریاد و افغانم نمی آید
شود بر هم ولی نز مهر، پندارد که در خوابم
شبی کآواز نالیدن ز زندانم نمی آید
ندارم باده غالب، گر سحرگاهش سر راهی
ببینی مست دانی کز شبستانم نمی آید
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
بی دوست ز بس خاک فشاندیم به سر بر
صد چشمه روانست بدان راهگذار بر
غلتانی اشکم بود از حسرت دیدار
آبی ست نگاهم که بپیچد به گهر بر
از گریه من تا چه سرایند ظریفان
زین خنده که دارم به تمنای اثر بر
امید که خال رخ شیرین شود آخر
چشمی که سیه ساخته خسرو به شکر بر
از خلد و سقر تا چه دهد دوست که دارم
عیشی به خیال اندر و داغی به جگر بر
بالد به خود آن مایه که در باغ نگنجد
سروی که کشندش به تمنای تو در بر
عمری که به سودای تو گنجینه غم بود
اینک به تو دادیم تو در عیش به سر بر
جان می دهم از رشک به شمشیر چه حاجت
سرپنجه به دامن زن و دامن به کمر بر
مطرب به غزلخوانی و غالب به سماع است
ساقی می و آلات می از حلقه به در بر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
تیغ از نیام بیهده بیرون نکرده کس
ما را به هیچ کشته و ممنون نکرده کس
فرصت ز دست رفته و حسرت فشرده پای
کار از دوا گذشته و افسون نکرده کس
داغم ز عاشقان که ستمهای دوست را
نسبت به مهربانی گردون نکرده کس
یا پیش از این بلای جگرتشنگی نبود
یا چون من التفات به جیحون نکرده کس
یارب به زاهدان چه دهی خلد رایگان؟
جور بتان ندیده و دل خون نکرده کس
جان دادن و به کام رسیدن ز ما ولی
آه از بهای بوسه که افزون نکرده کس
شرمنده دلیم و رضاجوی قاتلیم
ما چون کنیم چاره خود چون نکرده کس؟
پیچد به خود ز وحشت من پیش بین من
تشبیه من هنوز به مجنون نکرده کس
گیرد مرا به پرسش بیرنگی سرشک
گویی حساب اشک جگرگون نکرده کس
غالب ز حسرتی چه سرایی که در غزل
چون او تلاش معنی و مضمون نکرده کس
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
تکیه بر عهد زبان تو غلط بود غلط
کان خود از طرز بیان تو غلط بود غلط
آن که گفت از من دلخسته به پیش تو رقیب
که غلط بود به جان تو غلط بود غلط
غنچه را نیک نظر کردم ادایی دارد
وین که ماند به دهان تو غلط بود غلط
دل نهادن به پیام تو خطا بود خطا
کام جستن ز لبان تو غلط بود غلط
این مسلم که لب هیچ مگویی داری
خاطر هیچمدان تو غلط بود غلط
هر جفای تو به پاداش وفایی ست هنوز
دعوی ما به گمان تو غلط بود غلط
آخر ای بوقلمون جلوه کجایی کاینجا
هر چه دادند نشان تو غلط بود غلط
شوق می تافت سر رشته وهمی ور نه
هستی ما و میان تو غلط بود غلط
آن تو باشی که نظیر تو عدم بود عدم
سایه در سرو روان تو غلط بود غلط
می پسندی که بدین زمزمه میرد غالب
تکیه بر عهد زبان تو غلط بود غلط
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
راهی ست که در دل فتد ار خون رود از دل
ناید به زبان شکوه و بیرون رود از دل
آتش به دمی آب تسلی شود و من
خون گردم ازان تف که به جیحون رود از دل
خواهم که غم از کلبه من گرد برآرد
تا خواهش پیمودن هامون رود از دل
سیل آمد و جوشی زد و در بحر فرو شد
نیرنگ نگاهش چه به افسون رود از دل؟
با من سخن از سستی اوهام سراید
کم خرمی فال همایون رود از دل
شخصش به خیالم نزند پایچه بالا
هر چند ز جوش هوسم خون رود از دل
در طبع دگر ره ندهم هیچ هوس را
گر حسرت اشراق فلاطون رود از دل
گیرم ز تو شرمنده آزرم نباشم
نارفتن مهر تو ز دل چون رود از دل؟
زان شعر که در شکوه خوی تو سرایم
لفظم به زبان ماند و مضمون رود از دل
غالب نبود کشت مرا پاره ابری
جز دود فغانی که به گردون رود از دل
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
آنم که لب زمزمه فرسای ندارم
در حلقه سوهان نفسان جای ندارم
خاموشم و در دل ز ملالم اثری نیست
سرجوش گداز نفسم لای ندارم
خود رشته زند موج گهر گر چه من اکنون
جز رعشه به دست گهرآمای ندارم
لرزد ز فرو ریختنش خامه در انشا
آن نیست که حرفی جگرآلای ندارم
ناز تو فراوان بود و صبر من اندک
تو دست و دلی داری و من پای ندارم
بگذار که از راه نشینان تو باشم
پایی که شود مرحله پیمای ندارم
خاشاک مرا تاب شرر چهره فروزست
در جلوه سپاس از چمن آرای ندارم
بی باده خجالت کشم از باد بهاری
صبح ست و دم غالیه اندای ندارم
واعظ دم گیرای خود آرد به مصافم
گویی دل خودکامه خودرای ندارم
غالب سر و کارم به گدایی به کریم است
گر وایه من دیر رسد وای ندارم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
تا به کی صرف رضاجویی دلها باشم
فرصتم باد کزین پس همه خود را باشم
گاه گاه از نظرم مست و غزلخوان بگذر
ور نه بر عهده من نیست که رسوا باشم
سخت جانان تو در پاس غم استاد خودند
شرر از من نجهد گر رگ خارا باشم
با دل چون تو ستم پیشه داور نشناس
چه کنم گر همه اندیشه فردا باشم؟
حسرت روی ترا حور تلافی نکند
آخر از تو به چه امید شکیبا باشم؟
هوش پرگارگشای ورق بی خبری ست
گم شوم در خود و در نقش تو پیدا شوم
با چنین طاقتم آیا که برین داشت که من
طرف فتنه دلهای توانا باشم؟
در کنارم خز و ز آلایش دامن مهراس
تاب آن کو که ترا یابم و خود را باشم؟
همچو آن قطره که بر خاک فشاند ساقی
دورم از کنج لبت گر همه صهبا باشم
قبله گم شدگان ره شوقم غالب
لاجرم منصب من نیست که یک جا باشم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
گستاخ گشته ایم غرور جمال کو؟
پیچیده ایم سر ز وفا گوشمال کو؟
تا کی فریب حلم خدا را خدا نه ای
آن خوی خشمگین و ادای ملال کو؟
برگشته ام ز مهر و نمی گیریم به قهر
دارم دو صد جواب ولی یک سؤال کو؟
یا می گسست صحبت و یا می فزود ربط
لیکن مرا ملال و ترا انفعال کو؟
خواهی که برفروزی و سوزی درنگ چیست؟
خواهم که تیز سوی تو بینم مجال کو؟
گر گفته ایم کشتن و بستن به ما مخند
ما را تدارکی به سزا در خیال کو؟
داغم ز رشک شوکت صنعان ولی چه سود
آن دستگاه طاعت هفتاد سال کو؟
من بوسه جوی و تو به سخن داریم نگاه
لب تشنه با گهر چه شکیبد زلال کو؟
دل فتنه جوی و فرصت تکمیل عشق نیست
هنگامه سازی هوس زود بال کو؟
لب تا جگر ز تشنگیم سوخت در تموز
صاف شراب غوره و جام سفال کو؟
در باده طهور غم محتسب کجا؟
در عیش خلد آفت بیم زوال کو؟
غالب به شعر کم ز ظهوری نیم ولی
عادل شه سخن رس دریا نوال کو؟
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
ز بس که با تو به هر شیوه آشناستمی
به عشق مرکز پرگار فتنه هاستمی
امیدگاه من و همچو من هزار یکی ست
ز رشک درصدد ترک مدعاستمی
سخن ز دشمن و غمهای ناگوارش نیست
ز دوست داغ ستمهای نارواستمی
دیت مگوی و ملامت مسنج و فتنه مگیر
چه شد که هیچ کسم؟ بنده خداستمی
به سرمه غوطه دهیدم که در سیه مستی
ز شرمگینی چشمی سخن سراستمی
ستم نگر که بدین بخت تیره ای که مراست
ز بهر فرق عدو سایه هماستمی
چگونه تنگ توانم کشیدنت به کنار
که با تو در گله از تنگی قباستمی
نکرده وعده که بر عاجزان ببخشاید
امیدسنج فغانهای نارساستمی
به باده داغ خودی از روان فرو شسته
هلاک مشرب رندان پارساستمی
به هرزه ذوق طلب می فزایدم غالب
که باد در کف و آتش به زیر پاستمی
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
دل که ازمن مر ترا فرجام ننگ آرد همی
بر سر راه تو با خویشم به جنگ آرد همی
پنجه نازک ادایش را نگاری دیگر است
خون کند دل را نخست آنگه به چنگ آرد همی
بوسه گر خواهی بدین شنگی بپیچد تنگ تنگ
عذر اگر باید به مستی رنگ رنگ آرد همی
آن که جوید از تو شرم و آن که خواهد از تو مهر
تقوی از میخانه و داد از فرنگ آرد همی
بازوی تیغ آزمایی داشتی انصاف نیست
کز تو بختم مژده زخم خدنگ آرد همی
گر نه در تنگی دهان دوست چشم دشمن است
از چه رو بر کامجویان کار تنگ آرد همی؟
تا در آن گیتی شوم پیش شهیدان شرمسار
رنجد و بیهوده در قتلم درنگ آرد همی
خواهدم در بند خویش اما به فرجام بلا
حلقه دام من از کام نهنگ آرد همی
همچنان در بند سامان مرادش سنجمی
گر به جای شیشه بخت از دوست سنگ آرد همی
چشم خلقی سرمه جوی و روی غالب در میان
در رهش اندیشه با بادم به جنگ آرد همی
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵
بر دل ز دو دیده فتح بابست این خواب
باران امید را سحابست این خواب
زنهار گمان مبر که خوابست این خواب
تعبیر ولای بوترابست این خواب
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
هستم ز می امید سرمست و بس است
دارم سر این کلاه در دست و بس است
گر ارزش لطف و کرمی نیست مباش
استحقاق ترحمی هست و بس است
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
اوراق زمانه درنوشتیم و گذشت
در فن سخن یگانه گشتیم و گذشت
می بود دوای ما به پیری غالب
زان نیز به ناکام گذشتیم و گذشت
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
گیرم که ز دهر رسم غم برخیزد
غمهای گذشته چون به هم برخیزد
مشکل که دهید داد ناکامی ما
هر چند که فرجام ستم برخیزد
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
زین رنگ که در گلشن احباب دمید
پژمرد گل و لاله شاداب دمید
در کلبه اقبال ترقی طلبان
گر مهر فرو نشست مهتاب دمید
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
بازی خور روزگار بودم همه عمر
از بخت امیدوار بودم همه عمر
بی مایه به فکر سود ماندم همه جا
بی وعده در انتظار بودم همه عمر
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
در باغ مراد ما ز بیداد تگرگ
نی نخل به جای ماند نی شاخ نه برگ
چون خانه خرابست چه نالیم ز سیل
چون زیست وبال ست چه ترسیم ز مرگ
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۰ - شعر گفتن ورقه
کنم آه ازین چرخ گردنده آه
که عیشم تبه کرد و روزم سیاه
تو بدرود باش ای گرانمایه در
که من تن سپردم به خاک سیاه
مبادا به تو بر تبه عیش و عمر
که هم عیش و هم عمر من شد تباه
دل سوخته در غم مهر تو
همی برد خواهم به نزد اله
دریغا که از وصل تو مر مرا
گسسته شد اومید و کوتاه راه
عیوقی : ورقه و گلشاه
بخش ۴۵ - شکوهٔ شاعر
دریغا که بد مهر گردان جهان
ندارد وفا با کسی جاودان
نباید همی بست دل را در وی
که بس نابکارست و بس زشت روی
بسا مهر پیوسته و بسته دل
که او کرد بی کام دل زیر گل
بس اومیدها را که دردل شکست
بسی بندها کو گشاد و ببست
اگر من بگویم که با من چه کرد
چه آورد پیشم زداغ وز درد
بماند عجب هر کس از کار من
خورد تا بجاوید تیمار من
مرا قصه زین طرفه تر اوفتاد
ولیکن نیارم گذشتن بهٔاد
اگر زندگانی بود، آن سمر
بگویم که چون بد همه سر بسر
چه کردند با من ز مکر و حیل
کسانی کشان بود دل پر دغل
ز مرد و زن و پیر و برنا به هم
ز شهری و ترک و ز بیش و ز کم
سپردم بهٔزدان من آن را تمام
کهٔزدان کند حکم روز قیام
ستاند ز هر ناکسی داد من
رسد روز محشر به فریاد من