عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
پس از نه مه جهان را دامن عیشی به چنگ افتد
مرقع تا کدامین خار و خارا را به رنگ افتد
نخستین جامه بر اندازه حسن تو ببریدند
قبا بر قد سرو از بهر آن کوتاه و تنگ افتد
به عشق رویت از دل ارغوان و لاله می چینم
شراره لعل گردد مهر خورشید ار به سنگ افتد
فگنده دل خراشی های رنجش خسته و زارم
مباد آیینه را قسمت که در جنگال زنگ افتد
پس از وارستگی در قید زلفش تازه افتادم
بتر از نومسلمانی که در قید فرنگ افتد
ز حسرت سوختم وز شرم دودی برنیاوردم
الهی آتشی در خانه ناموس و ننگ افتد
ترقی در توجه کم شود عشق مجازی را
به منزل کی رساند؟ مرد را همت چو لنگ افتد
تمنای گهر سرگشته ام دارد به دریایی
که در هر گام صد جا راه بر کام نهنگ افتد
جنیبت دار راهند انده و ذوق جهان هم را
نه سوری بی عزا آید نه شهدی بی شرنگ افتد
همیشه همچو اجزای خط پرگار در کاریم
کجا در دور چرخ و گردش انجم درنگ افتد
«نظیری » بهر حظ تن اسیر نفس گردیدی
چه نصرت در گذرگاهی؟ که آهو با پلنگ افتد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
تو می رانی و خاطر با تو ذوق گفتگو دارد
گدا هنگام مردن پادشاهی آرزو دارد
تو شمع بزم هرکس گشته ای صحبت غنیمت دان
که این پروانه هم با گوشه یی تاریک خو دارد
حرارت از برای گرمیم بسیار می باید
دل چون مومم از سختی جدل با سنگ و رو دارد
کدامم مجلس و سامان که می خوردن به یاد آرم
چراغ تیره یی دارم که مردن آرزو دارد
به بدمستی سزد گر متهم سازد مرا ساقی
هنوز از باده پارینه ام پیمانه بو دارد
سزد گر باغبان درهای باغ از ناز بگشاید
که بلبل گشت مست و غنچه اش گل در گلو دارد
کدامین بود؟ جام لطف و کی دادی «نظیری » را
هنوز آن بسته لب آب غریبی در گلو دارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
امروز کار و بار جهان را خراب گیر
فردا که شنبه است شگون از شراب گیر
دریاب سرخوشان چمن را بر هر صبوح
شبنم به روی بستر نرگس به خواب گیر
از سرو سرفراخته صوت حزین شنو
وز شاخ برفروخته مرغ کباب گیر
جز مهر دلبری که قوام حیات ازوست
تن را نمود دان و روان را سراب گیر
هر وقت بد که روی دهد آب سیل دان
هر نقش خوش که جلوه کند موج آب گیر
اشعار خوش بگوی و حلی بر ورق نگار
الفاظ تر بیار و شکر در گلاب گیر
خواهی ز کشف خلوتیان باخبر شوی
جام شراب درکش و طرف نقاب گیر
خواه از طریق بتکده خواه از ره حرم
از هر جهت که شاد شوی فتح باب گیر
هر ذره را به قدر طلب نور داده اند
در کار خویش شب پره را آفتاب گیر
فردا دگر به دوست «نظیری » حساب نیست
امروز هر سؤال که داری جواب گیر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
غم گرد فراق دید از دور
آویخت دگر به جان رنجور
از عشرت ناقص زمانه
کوتاه عمل ترم ز مخمور
رخساره خوش دلی نه بینم
دل شد ز فراق چشم بی نور
تقصیر نشد به گریه پنهان
در آب نشد دفینه مستور
زخم جگرم که می زنم جوش
کان نمکی که می کنی شور
کوته نشود به خامشی حرف
مرهم چه کند به زخم ناسور
آنجا که شراب شوق دادند
ته جرعه ز من گرفت منصور
بویی ز نشاط ما ندارد
آب و گل صدهزار فغفور
مشکل حالی و طرفه کاری
خود شاهد و خود نشسته مهجور
کار تو همه به دل موافق
از نیکویی تو چشم بد دور
زود از تو غنی شود «نظیری »
درویش یکی و شهر معمور
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
سخن گویید با من کمتر امروز
که دارم دل به جای دیگر امروز
چنان سودا مزاجم را گرفته
که تلخم می نماید شکر امروز
چنان اشکم به خشک و تر رسیده
که چوبم می نسوزد آذر امروز
ز بس طوفان درو بامم گرفته
فراز بام می یابم در امروز
سمند عشق را زین برگرفتم
خرد را می نهم جل بر خر امروز
به کفر این صنم گر دین نبازم
نویسندم ملایک کافر امروز
دو یک می باختم عمری دوشش را
فکندم مهره را در ششدر امروز
درین عشرت که من جان می سپارم
نمی گرید به مرگم مادر امروز
به ظاهر دیده گر صورت پرستست
منم جان را به معنی رهبر امروز
اگر دوران خرد نظمم «نظیری »
کشد حسنش قلم در کشور امروز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
کسی به مشک نگفتست کم کن از انفاس
که از دم خوش تو خسته می شود کناس
خدا به لفظ کنی کاینات می سازد
نمی توان ز ستایش قصور کرد قیاس
تعرضی که نماید به نکته های حکیم
خیال کوته جاهل نمی کند احساس
وگر ز معنی و لفظیش وحشت افزاید
به اصطلاح حقیقت ندارد استیناس
نه اجر اوست که دل بر جفاش خیره کند
کریم خاطر محتاج را چه دارد پاس
اگر به مصلحتی کسر نفس باید کرد
ز نقص نیست که از سرب بشکند الماس
مرا به مستی دایم قصاص نتوان کرد
می مدام کند لطف ساقیم در کاس
محیط اگر همه گوهر کند به دامن ابر
هنوز در خور احسان ابر نیست سپاس
مباش رنجه «نظیری » ز طعن تلخ حسود
که هست خشکی و تیزی خار از افلاس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
هرکه چون یوسف شود از محنت زندان خلاص
قحطیان را می کند از قحط در کنعان خلاص
زود از دنبال هر کام و تمنا می روند
این تهی ظرفان نمی گردند از حرمان خلاص
پادشاهان را دل ما رام کردن دولت است
ما به دام آییم دشوار و شویم آسان خلاص
ما نظربازیم و عاشق پیشه گو مفتی بدان
نیست زاهد از ریا و عاشق از بهتان خلاص
زاهد خلوت نشین را دل به صد جا می رود
کس نیابد از فریب آن صف مژگان خلاص
خوش «نظیری » دامن وقتی به جنگ آورده ای
دیر بازآید گر از دستت کند دامان خلاص
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
اگر تو نشنوی از ناله های زار چه حظ
وگر تو ننگری از چشم اشگبار چه حظ
درآ به مشرب روحانیان و واصل شو
معاشران تو مستان تو هوشیار چه حظ
به چشم ما در و دیوار بوستان مستند
تو را که باده نمی نوشی، از بهار چه حظ
نمک به سینه مجروح چاشنی بخشد
اگر غمی ندهندت ز غمگسار چه حظ
کلید قفل همه گنج ها به ما دادند
به دست ما چو ندادند اختیار چه حظ
گرم به پهلوی ساقی به بزم بنشانند
مرا که بی خود و مستم ز اعتبار چه حظ
ز عمر آن چه گرامی تر است در سفرست
مرا که دل به غریبی است از دیار چه حظ
به لاف هم تک برق و براق می تازم
برون نمی رودم مرکب از غبار چه حظ
هزار ذوق «نظیری » به درد نومیدیست
فریب وعده نباشد ز انتظار چه حظ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
منادیست در آن کو که خون زنده سبیل
به عشق نیست زیان قاتل است اجر قتیل
نگاه بر ره مردان غیب دوخته ایم
هنوز دیده به گردی نکرده ایم کحیل
رسوم فقر و توکل درازدستی نیست
نشسته ایم که خرما در اوفتد ز نخیل
به اضطراب، پدید آمدیم و نیست شدیم
که در نهاد کرم بود، غایت تعجیل
جمال و جاه موافق به هم نساخته اند
قبای سرو قصیر است و قد سرو طویل
شقاوت ازلی را، علاج نتوان کرد
به مهد، جبهه بدخو سیه کنند از نیل
به بر و بحر زمین، فرصت اقامت نیست
به چار حد جهان می زنند طبل رحیل
دمی سه چار، شبستان عمر روشن دار
که روغنت به چراغ است و نور در قندیل
خوشی باغ و گلستان طلب، نه مزرع و ده
وظیفه گر نشود وجه می خداست کفیل
قدح کش و به چمن صنع حق تماشا کن
بسست سرو به تکبیر و مرغ در تهلیل
به جان مپیچ «نظیری » اگر جنان خواهی
که بوی باغ و چمن نشنود دماغ بخیل
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
تا به کی خیمه چو گل بر گذر باد زنم
عهد خوبی گذران بینم و فریاد زنم
حاصل مزرع آفت زدگان است آن گنج
من غلط قرعه به ویرانه و آباد زنم
بیش ازین شور نمی گنجد اگر کان نمک
بر جگرسوختگی های خدا داد زنم
مست شوقم می و خون درنظرم یکسانست
سر ز ساقی کشم و چنگ به جلاد زنم
خار حسرت به دل و خنده شادی بر لب
جام غم گیرم و خود نوشم و خوش باد زنم
شرح هجران تو بر مرغ گلستان خوانم
شانه زلف تو بر طره شمشاد زنم
گر مقیمان چمن از تو نشانم گویند
بوسه ها بر قدم بنده و آزاد زنم
قلم عقل ز بازیچه ساقی بشکست
خنده ها بر سبق و بر خط استاد زنم
منهدم گشت چو بنیاد وفا کعبه دل
حاکمی کو که ز بیداد بتان داد زنم
در گلستان چو حدیث قد آن سرو کنم
ناوکی بر دل صد پاره شمشاد زنم
من و ورد سحری نیست «نظیری » انصاف
راه میخانه روم، دوش به زهاد زنم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
من روز ره خانه خمار ندانم
مستی و طرب جز به شب تار ندانم
مست آمدم و مست ازین مرحله رفتم
من قافله و قافله سالار ندانم
پیداست که بر کشتی صد پاره سوارم
پا و سر این قلزم خون خوار ندانم
نی کسب کمالی شد و نی طی طریقی
از راه بجز جنبش و رفتار ندانم
چون کودک پرخشم بود گریه حدیثم
صد عرض هوس دارم و گفتار ندانم
عمرم به صفیر قفس و دام گذشتست
من زمزمه ای در خور گلزار ندانم
در سردی هنگامه همین کام فروشم
من گرمی و شیرینی بازار ندانم
خاموش ز غوغا که درین باغ «نظیری »
یک نغمه به صد شاخ سزاوار ندانم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
ما برق جای نور به کاشانه برده ایم
آتش به پاسبانی پروانه برده ایم
بگرفته خواب دیده بخت و امید را
از بس ز وعده های تو افسانه برده ایم
با ما اگر خدای کند دشمنی بجاست
کز آشنا پناه به بیگانه برده ایم
این گوشمال در خور ما هست از فراق
نام جدایی تو دلیرانه برده ایم
مستیم، آن چنانکه به قصد هلاک خویش
خنجر به خصم و سنگ به دیوانه برده ایم
از سایه خودیم رمان ما رمیدگان
کز کنج خانه گنج به ویرانه برده ایم
حرفی بگو، بپرس، «نظیری » چه محرمی است
حسرت به آشناییی بیگانه برده ایم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
سبو بیار و پر از آب زندگانی کن
ز جام می طلب عمر جاودانی کن
نگفت جم به فریدون جزین که جور مکن
جهان ز تست دگر هرچه می توانی کن
نشاط طبع حکیمان علاج بیمارست
غم شکسته دلان دار و شادمانی کن
ز سالخورده مکش سر که هست کارآموز
شراب کهنه به چنگ آور و جوانی کن
شب از قرابه شنیدم که با قدح می گفت
چو ماه باش و به خورشید هم قرانی کن
تهی ز خویش شوی پر ز مهر سازندت
نظر به کاس مه و دور آسمانی کن
پدر به شکر و مادر به شیر پروردت
به هر دو شیر و شکر باش و کامرانی کن
سبیل حق شود عالم سبیل خودگردان
طفیل شاه شو و پادشه نشانی کن
چو نام فرخ خود باش در طریق سلیم
دگر چو نظم «نظیری » جهان ستانی کن
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
دریغ از صف مردان برون نتاخت یکی
دو کون را به یکی داو درنباخت یکی
هزار تیغ درین مشهد جزا برخاست
ندید عشق که مردانه سر فراخت یکی
کسی به معرکه عشق کامیاب نشد
ظفر دو اسبه مدد شد ولی نتاخت یکی
بسی به جستن اجزای کیمیا گشتند
ز صد هزار کس اکسیر زر نساخت یکی
دلیل و حجت حق دیگرست و حق دیگر
طریق جهل هزار و ره شناخت یکی
دوکون را که چه داند که هیچ کس نشناخت
جهانیان همه بردند و درنباخت یکی
درست و خرده این کارخانه مغشوشست
نخورد داروی سباک اگر گداخت یکی
نوای عشق به ساز و حریر و الحان نیست
هزار پرده شد آهنگ کی نواخت یکی
مقمری چو «نظیری » پاکباز نخاست
که بیش و کم به هم آورده داو ساخت یکی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
ز نیرنگ نطقش به مضمون نیایی
ور آیی ز بس سحر بیرون نیایی
نیایی پذیرای نازی ز چشمش
که پیش ره صد شبیخون نیایی
به ترخانی عشق فرمان برآور
که درتحت احکام گردون نیایی
شوی محرم بزم رندان به شرطی
که ناخوش ببینی و محزون نیایی
به یونان حکمت جنیدی طلب کن
خدادان به علم فلاطون نیایی
بگویی چنان در دلش جا توان کرد
که بیرون به صد سحر و افسون نیایی
نه در گریه صاحب دلت می توان گفت
که دست و گریبان به جیحون نیایی
بکوش و ازین حلقه جانی برون بر
که در زیر این طاس وارون نیایی
مزن بوسه بر آستانش «نظیری »
لبالب گر از در مکنون نیایی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
درک هر راز کجا زان عجمی زاده کنی
گرنه آیینه چو آیینه او ساده کنی
زیب مشاطه صفایی ندهد آن بهتر
که قناعت به همان حسن خداداده کنی
چون صبا معتکف طرف چمن شو شاید
خرده ای حاصل ازان غنچه نگشاده کنی
چون ارادت به کف کس نسپردست عنان
کوش تا همرهمی مردم آزاده کنی
زادی از صومعه بردار که در دیر مغان
رهن یک کاسه می خرقه و سجاده کنی
نفع و ضر همه در پرده غیب است چرا
تکیه بر مایه از پیش فرستاده کنی
ای سواری که جنیبت به قفا می تازی
گنهی نیست اگر رحم بر افتاده کنی
همچو شمعم همه تن مایه دیدار شود
گر شبی نزد خودم تا سحر استاده کنی
سبزه بر جوی دمیدست «نظیری » وقتست
با حریفان سمن بو به قدح باده کنی
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - این قصیده در منقبت ابوالحسن علی بن موسی الرضا (ع) بعد از قصیده وارد شده
مرغ خوش الحان دلم غوغای رضوان خوش نکرد
هم نغمه با مرغی نشد گل های بستان خوش نکرد
گفتی برین در دل نشد با عمر خصمی کرد و رفت
زآتش سمندر دور شد خضر آب حیوان خوش نکرد
ذوقی و کنج خلوتی از هرچه گویی خوشترست
جغد آمد از ویرانه ام بزم سلیمان خوش نکرد
زین دل که من در آتشم تا بود آسایش ندید
زین سر که من سرگشته ام تا هست سامان خوش نکرد
می زد رهم را برهمن کفری به رغبت گفته شد
چون یافت در دینم خلل تاراج ایمان خوش نکرد
باشد قبول خدمتم در کفر و ایمان باختن
این دین که من خوش کرده ام گبر و مسلمان خوش نکرد
تا هست با من یک رمق با روزگارم تیرگی است
همزاد محنت آمدم آن شب که پایان خوش نکرد
زان شب که ساعت کرد خوش بهر فراغت طالعم
چون خنده یک صبح مرا طبع پریشان خوش نکرد
صد تیر آهم در جگر وز کس نجستم جرعه یی
زخم نهانم را دهن جز زهر پیکان خوش نکرد
از جامه شد عریان تنم وز عار نگشودم دهن
بر قامت فقرم حیا چاک گریبان خوش نکرد
شد جیب و دامان هر طرف دریا و کان را پر گهر
یک بار کام این صدف باران نیسان خوش نکرد
از کس ندارم شکوه ای از تلخی عیش منست
گر طوطی طبعم دهن زین شکرستان خوش نکرد
رد کرده شهر خودم مقبول غربت چون شوم
زین در صدف بیزا شد این لعل را کان خوش نکرد
گر طبع ابجدخوان من آزادیی خواهد مرنج
بیهوده حرفی می زنم طفلی دبستان خوش نکرد
هر گوشه باشد منتظر از بهر احیا مرده ای
دریای رحمت را چه غم گر قالبی جان خوش نکرد
نتوان به عیب دلستان زد طعنه عشق ذره را
گر در بیابان تشنه ای خورشید تابان خوش نکرد
آمد به سودای گهر با ابر نیسان قطره ای
چون دید جیحون غرقه شد دریای عمان خوش نکرد
بهر عزیمت طالعم صد ره به هر در قرعه زد
غیر از حریم درگه شاه خراسان خوش نکرد
حاجی محروم از وطن مسموم غربت بوالحسن
کایام بی امداد او شام غریبان خوش نکرد
شاهی که در روز جزا بی وزن بار مهر او
سنجیدن طاعات را از ننگ میزان خوش نکرد
از فیض اعجاز و کرم باشد مماتش چون حیات
چون ذات واحد حالتش تغییر و نقصان خوش نکرد
از جویبار لطف او سیراب سلطان و گدا
ابرست او بر خار و گل تنها گلستان خوش نکرد
نخلی که غیر از میوه امیدواری برنداد
گنجی که جز معماری دل های ویران خوش نکرد
در ساحت لطفش کسی تخم تمنایی نکشت
کان مزرع امید را از ابر نیسان خوش نکرد
شیرین و شور بحر و بر دنیا کشیدش در نظر
دستی نیالودش به خون لب از نمکدان خوش نکرد
دنیا برو یکروزه شد آن روز هم در روزه شد
الوان نعمت چیده شد یک تره از خوان خوش نکرد
مأمون جمال و جاه و جا بهر فریبش عرضه کرد
محو شهودش بود دل این خوش مگردان خوش نکرد
هرچند پیمان در میان آورد در کار جهان
جز بیعت و پیوند حق در حفظ ایمان خوش نکرد
عاجز نوازا گر فلک طبعی به بخشش کرده خوش
جز همچو ابر تنگدل نالان و گریان خوش نکرد
از رغبت احسان تو امید گل گل بشکفد
صبح این چنین ایام را پر ذوق وخندان خوش نکرد
جز ریش های ظلم را عدلت چو مرهم به نساخت
جز مبتلای درد را لطفت چو درمان خوش نکرد
نظمی که نی بر رسم تو طبع جهان داد انتظام
آن نظم را کلک قضا در سلک دیوان خوش نکرد
دوری که پرگارش روش بر مرکز امرت نکرد
آن دور بر هم خورده شد کس طبع دوران خوش نکرد
هر نفس را کز خدمتت حسن ترقی رو نداد
تفریح دل حاصل نشد ترکیب ارکان خوش نکرد
جرمی که آدم کرده بود از آب رویت شسته شد
بر روی اولاد بشر حق خال عصیان خوش نکرد
نور دل افروز تو را در جبهه آدم ندید
روز خطاب اصطفی زان سجده شیطان خوش نکرد
تا پا نهادی از وطن در غربت و آوارگی
یک شب سکون در هیچ جا ریگ بیابان خوش نکرد
با آنکه طوس از مقدمت پر ارغوان و لاله شد
پای تو را از زحمت خار مغیلان خوش نکرد
از ناف دنیا زادی و بر صدر دنیا آمدی
جز سینه مادر بلی موسی عمران خوش نکرد
آورد شیر از مهر تو صدر عنب پستان خاک
چون بود شیرش از عنب صدر تو پستان خوش نکرد
تا دشمن از زهر عنب کام تو زهرآلود ساخت
دل شهد را پر نیش شد نحل عسل شان خوش نکرد
ای جرم شوی صد جهان همچون «نظیری » زاب عفو
آلوده عصیان شدم صورت مرا زان خوش نکرد
رخسار خاکی بر درت مژگان خونین عرضه کرد
غم نامه درد مرا از وضع عنوان خوش نکرد
افتادم از لوث هوا دور از طواف مرقدت
پروانه آلوده پر شمع شبستان خوش نکرد
از ناسپاسی گشته ام محروم از آن جنت بلی
آدم اسیر هند شد چون خلد رضوان خوش نکرد
از شوق طوف مشهدت بنشینم از سعی و سفر
باری به وادی جان دهم گر کعبه قربان خوش نکرد
از باد طوسم تازه کن در آتش هندم مسوز
کز خاک و ابل خاطرم تا آب ملتان خوش نکرد
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - این قصیده ایضا بعد از معاودت مکه معظمه در احمدآباد گجرات در مدح نورنگ خان گفته شده
ز هند و مکه ام آورده بر در تو امل
در تو کعبه ثانی و قبله اول
کسی که چشم به ملکت سیه کند روزی
فلک به نشتر پیکان گشایدش اکحل
حسود جاه تو کم مغزتر ز سیر بود
اگرچه جامه صد تو ببر کند چو بصل
به زیب و زر مرض باطنی دوا نشود
چه سود از آن که رود کرم پیله در مخمل
صداع کان ز تب و حرقت درون باشد
به سر چه فایده محرور را دهد صندل
چو نرم خو نشود خصم تندخویی کن
که خاره نرم نماید چو تند گردد حل
به هیچ داروی سباک غش برون نرود
به غیر از این که در آتش نهند سیم دغل
اگر بکاود طبع روانت آتش را
رود چو آب ز فواره آتش از مشعل
جهان به نطق مسخر کنی به مسند ملک
چنان چه صاحب تسخیر در خط منزل
صلاح دید خدای جهان که عالم را
به امر کن فیکون خلق ساخت نی به علل
که گر درنگ همی شد سبق همی بردی
وجود مکرمتت از خدای عز وجل
بماند حاصل دریا و کان ازان در راه
که کند بود قلم بخشش تو مستعجل
بصبح صادق دوشینه صبح کاذب گفت
که چند لاف توان زد ز صدق قول و عمل
چو شب مظله به گردون کشد مرا چه ضیا
چو روز مشعله از خور کند تو را چه محل
درین مابحثه روشن ترم ز روز کسی است
که آفتاب به برهان برآورد ز بغل
مدار مملکت از دخل او شود گردان
مهم سلطنت از قول شود فیصل
نظارگی کف دست زرفشان تو را
شعاع نور شود در درون دیده سبل
بداغ خود چو بشارت دهی سمندی را
دود که دیده ز شادی برآورد ز کفل
تویی که بر سر آب بقای دولت تو
هزار دخل جهان شسته آخر و اول
هزار دفتر دارندگی اگر شستی
هنوز مشکل ناداری از تو گردد حل
که دست بر مکس خوان جودت افشانید
که روغنش نچکید از سر آستین امل
کرم که بی نسق اعتدال طبع تو بود
همیشه مملکتی بود ضایع و مهمل
ولایت کرم آن دم نظام پیدا کرد
که یافت از خرد بردبار تو مدخل
عقیدت تو حصاریست پر ز خیر و صلاح
که معصیت نتواند بدان رساند خلل
مروت تو دیاریست پر زداد و دهش
که معذرت نتواند درو نمود عمل
هزار مرحله برتر جهد ز اول عمر
مهابت تو اگر پس زند لگام اجل
سپهر منزلتا چند نکته ای دارم
اگر قصور ادب نیست بر درت مرسل
سه ماه شد که درین کشورم نمی دانم
که همت از چه قبیل است و شفقت از چه قبل
به هیچ کس نه تحیت فرستم و نه دعا
به هیچ در نه گرانی فروشم و نه کسل
درنگ را نگرفتم شگون مگر به خراب
سئوال را نشنیدم صدا مگر ز جبل
ازین دیار نرفتن خوشم نیامده است
بسیج راه نمی یابدم نکو فیصل
نیم نبی که براقم ز آسمان آرند
نیم رسل که ز سنگم برآورند جمل
ورق گشوده ام و بدره بسته ام به میان
مدیح خوانده ام و بذل کرده ام به بغل
منم به معجزه شعر افضل الشعرا
حقم رسول نکرد ار نه می شدم مرسل
رطوبت سخنم نشو بر زمانه کشد
ز من جمال جهانست پر حلی و حلل
اگر ورق بفشارم ز آب سازم جو
وگر قلم بفشانم ز مشگ سازم تل
درین قبیله مرا نیست قدر یک پشه
درین طویله مرا نیست قرب یک خردل
مگر تو بلبل گلزار خاطرم گردی
وگرنه نگهت گل می دهد صداع جعل
به محمل سفرم بیش از آن حدی درده
که جای گرم شود آفتاب را به حمل
ورق ز عرضه من در مپیچ کامده است
ره عزیمت من تنگ چون ره جدول
رسان به مرجع و مأوای خود «نظیری » را
که عمر رفته بدی بازپس به روز ازل
همیشه تا به بدی نام بخل مشهورست
مدام تا به نکویی است نام جود مثل
به خیر کوش و کرم کن که کارسازی خلق
نه نعمتی است که بر وی توان گزید بدل
به خصم و دوست نکویی خوشست گو می شو
حسود کشته چو زنبور در میان عسل
همیشه بزم تو رنگین به نقل و شمع و شراب
دل عدوی تو همچون کباب در منقل
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - این قصیده در مدح عمدة الشعرای خلاق المعانی نادره دوران خواجه عالمیان خواجه حسین ثنایی گفته شده
گهر فروش شناسد ز در بها کردن
که مزد من نتواند کسی ادا کردن
سخن چو مزد سخن هست گو نوال مباش
ز گنج جایزه به دخل آشنا کردن
شد از کسوف کرم تیره آن چنان ایام
که شعله راست ز هم خواهش ضیا کردن
ز بس فسردگی باغ می کنم فریاد
که بلبلی به هوا آید از نوا کردن
همای اوج سخن طوطی مسیح مقال
که می توان به سخن هاش جان فدا کردن
خدیو نظم ثنایی که در مبادی فکر
بلند گشت ازو پایه ثنا کردن
زهی به معجز معنی امام اهل سخن
مسیح را به تو فرض است اقتدا کردن
به نسبت تو کسی کو سخن ادا نکند
ببایدش دگر آن گفته را قضا کردن
تویی که در چمن نظم کارخانه تست
ز مشگ رایحه در دامن صبا کردن
به مجلسی که تو دیوان شعر بگشایی
صبا خجل شود از ذوق غنچه واکردن
ز عرض جلوه کند گاه نطق تو معنی
چنان که شاهد مقصود در دعا کردن
به زیر پرده نظمت عروس معنی را
ز عقد طبع لئیمان بود ابا کردن
چو ناکسش ز پی خواستن بیاراید
به چشم او نتوان سرمه از حیا کردن
هزار سال اگر دست عجز بگشاید
ز ابرویش گرهی مشکلست واکردن
ولیک حاجت دانادلان به حضرت او
روا بود چو دعاهای بی ریا کردن
چو خصم را نرسد دست بر عروس مراد
علاج او نبود غیر افترا کردن
همیشه لوح و قلم شاهدند بر سخنت
که خامه تو نرفتست بر خطا کردن
تبارک الله ازان خامه شکرگفتار
که هرگه آوریش در سخن ادا کردن
صریر او به بیان فصیح و فکر دقیق
به سلک نظم درآید پی ندا کردن
سخن پناها در مجلست «نظیری » را
بود ز بی ادبی بهر شعر جا کردن
به نزد گوهر نظمت بیان نمودن شعر
حدیث خاک بود نزد کیمیا کردن
اگر به سوی ضمیر تو بگذرد فکری
ببایدش به دو صد بحر آشنا کردن
چه معجزست ندانم محیط طبع تو را
که بیشتر شودش مایه از عطا کردن
عدو که با تو زند لاف شیر چنگالی
چو گربه زاده خود بایدش غذا کردن
عقیق ناب بود قابل نشان سخن
نگین شه نسزد سنگ آسیا کردن
به دل ربایی نظمت چه در نماند خصم
که جذبه کاه تواند به کهربا کردن
وگر امید به فیض زلال تربیت است
مرا رسد به سخن دعوی بقا کردن
رقیب لابه گری گو ز کوی دوست ببر
که مشکلست حکایت به طرز ما کردن
همیشه تا بود آزادگان طبع تو را
بر آسمان نظر از اوج کبریا کردن
قد معاند نظمت چنان خمیده شود
که بایدش به زمین خامه را عصا کردن
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
نی حوصله ام که جرعه مستم دارد
نی حرص که فاقه زیر دستم دارد
من همت مطلقم که مستی و خمار
می نتواند بلند و پستم دارد