عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۸
چاره غفلت دل آگاه نتوانست کرد
این کتان را پاره از هم ماه نتوانست کرد
کی شود کوته به شبگیر بلند این راه دور؟
پیچ و تاب این رشته را کوتاه نتوانست کرد
بعد عمری کز درش ناکام گشتم رفتنی
بی مروت همتی همراه نتوانست کرد؟
شد زخط سبز راز آن دهن پوشیده تر
خضر ارشاد من گمراه نتوانست کرد
کرد ما را عاقبت همواری دشمن خراب
سیل کار آب زیر کاه نتوانست کرد
از تزلزل بیش محکم شد بنای غفلتم
رعشه پیری مرا آگاه نتوانست کرد
اختیاری هست اگر انسان عاجز را، چرا
نقش خود را هیچ کس دلخواه نتوانست کرد؟
از کسادی نیست، کز بیم هجوم مشتری
یوسف ما سر برون از چاه نتوانست کرد
نور حسن او حصاری از خط مشکین نشد
هاله تسخیر فروغ ماه نتوانست کرد
تنگ کرد ازبس که میدان را سپهر سنگدل
از ته دل هیچ کس یک آه نتوانست کرد
وای بر آن کس که با عمر سبکرو همچو باد
دانه خود را جدا از کاه نتوانست کرد
هاله تا قالب تهی از خویشتن صائب نکرد
دست در آغوش وصل ماه نتوانست کرد
این کتان را پاره از هم ماه نتوانست کرد
کی شود کوته به شبگیر بلند این راه دور؟
پیچ و تاب این رشته را کوتاه نتوانست کرد
بعد عمری کز درش ناکام گشتم رفتنی
بی مروت همتی همراه نتوانست کرد؟
شد زخط سبز راز آن دهن پوشیده تر
خضر ارشاد من گمراه نتوانست کرد
کرد ما را عاقبت همواری دشمن خراب
سیل کار آب زیر کاه نتوانست کرد
از تزلزل بیش محکم شد بنای غفلتم
رعشه پیری مرا آگاه نتوانست کرد
اختیاری هست اگر انسان عاجز را، چرا
نقش خود را هیچ کس دلخواه نتوانست کرد؟
از کسادی نیست، کز بیم هجوم مشتری
یوسف ما سر برون از چاه نتوانست کرد
نور حسن او حصاری از خط مشکین نشد
هاله تسخیر فروغ ماه نتوانست کرد
تنگ کرد ازبس که میدان را سپهر سنگدل
از ته دل هیچ کس یک آه نتوانست کرد
وای بر آن کس که با عمر سبکرو همچو باد
دانه خود را جدا از کاه نتوانست کرد
هاله تا قالب تهی از خویشتن صائب نکرد
دست در آغوش وصل ماه نتوانست کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۰
تا گلستان را نهال قامتش آباد کرد
باغبان چندین خیابان سرو را آزاد کرد
سنگ را در ناله می آرد وداع دوستان
بیستون فریادها در ماتم فرهاد کرد
نیست چون جوهر اگر در بال همت کوتهی
می توان پروازها در بیضه فولاد کرد
مدتی شد گرچه از جوش نشاط افتاده ایم
می توان از خاک ما میخانه ها آباد کرد
تاجداران را طریق خسروی تعلیم داد
این که از هدهد سلیمان وقت غیبت یاد کرد
اینقدر تمهید در تعمیر ما در کار نیست
می توان ما را به گرد دامنی آباد کرد
آه اگر ذوق گرفتاری نخواهد عذر ما
وحشت ما خون عالم در دل صیاد کرد
رفت در گنج گهر پایش چو دیوار یتیم
چون خضر هر کس که در تعمیر ما امداد کرد
این جواب آن غزل صائب که فتحی گفته است
از فراموشان مباد آن کس که ما را یاد کرد
باغبان چندین خیابان سرو را آزاد کرد
سنگ را در ناله می آرد وداع دوستان
بیستون فریادها در ماتم فرهاد کرد
نیست چون جوهر اگر در بال همت کوتهی
می توان پروازها در بیضه فولاد کرد
مدتی شد گرچه از جوش نشاط افتاده ایم
می توان از خاک ما میخانه ها آباد کرد
تاجداران را طریق خسروی تعلیم داد
این که از هدهد سلیمان وقت غیبت یاد کرد
اینقدر تمهید در تعمیر ما در کار نیست
می توان ما را به گرد دامنی آباد کرد
آه اگر ذوق گرفتاری نخواهد عذر ما
وحشت ما خون عالم در دل صیاد کرد
رفت در گنج گهر پایش چو دیوار یتیم
چون خضر هر کس که در تعمیر ما امداد کرد
این جواب آن غزل صائب که فتحی گفته است
از فراموشان مباد آن کس که ما را یاد کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۳
کاوش مژگان او دل را قیامت زار کرد
خون گرم این مست خواب آلود را بیدار کرد
صفحه آیینه از زنگ کدورت ساده بود
عکس طوطی این افق را مشرق زنگار کرد
چون زنم مژگان به یکدیگر، که مژگان مرا
حیرت گلزار او خار سر دیوار کرد
می شود پیراهن تن یوسف گم کرده را
هر که چشم خویش را از گریه چون دستار کرد
در زبان هیچ کس زخم زبان نگذاشتم
جلوه مجنون من این دشت را بی خار کرد
چند باشی در شکست کارم ای گردون، بس است
استخوانم را هجوم زخم جوهردار کرد
سخت طفلانه است جوی شیر آوردن زسنگ
کوهکن بیهوده جان را در سر این کار کرد
(من که باشم تا نمایم صورت احوال خود؟
حیرت رخسار او آیینه را ستار کرد)
من که صائب در وطن حال غریبان داشتم
چون تواند درد غربت در دل من کار کرد؟
خون گرم این مست خواب آلود را بیدار کرد
صفحه آیینه از زنگ کدورت ساده بود
عکس طوطی این افق را مشرق زنگار کرد
چون زنم مژگان به یکدیگر، که مژگان مرا
حیرت گلزار او خار سر دیوار کرد
می شود پیراهن تن یوسف گم کرده را
هر که چشم خویش را از گریه چون دستار کرد
در زبان هیچ کس زخم زبان نگذاشتم
جلوه مجنون من این دشت را بی خار کرد
چند باشی در شکست کارم ای گردون، بس است
استخوانم را هجوم زخم جوهردار کرد
سخت طفلانه است جوی شیر آوردن زسنگ
کوهکن بیهوده جان را در سر این کار کرد
(من که باشم تا نمایم صورت احوال خود؟
حیرت رخسار او آیینه را ستار کرد)
من که صائب در وطن حال غریبان داشتم
چون تواند درد غربت در دل من کار کرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۴
مهر خاموشی مرا گنجینه اسرار کرد
دامنم را چون صدف پر گوهر شهوار کرد
از زبان پیوسته خاری بود در پیراهنم
بی زبانی دامنم را پرگل بی خار کرد
نیستی بر خاطر آزاده من بار بود
زندگی را عشق او بر گردن من بار کرد
می تواند جذبه مجنون صحرا گرد من
کعبه را چون محمل لیلی سبکرفتار کرد
سنگلاخ آفرینش داشت با من کارها
بیخودی این راه ناهموار را هموار کرد
مستی غفلت زخواب نیستی بالاترست
گوشمال حشر نتواند مرا بیدار کرد
دست می شستند از ما چاره جویان جهان
درد خود را می توانستیم اگر اظهار کرد
آتشی کز عشق شیرین در دل فرهاد هست
بیستون را می تواند زر دست افشار کرد
خودفروشی با کمال بی نیازی مشکل است
آب شد تا یوسف ما روی در بازار کرد
گر نداری چون هوسناکان تمنای دگر
می توان سیر چمن از رخنه دیوار کرد
هر که صائب چون هوسناکان تکلف پیشه ساخت
زندگی و مرگ را بر خویشتن دشوار کرد
دامنم را چون صدف پر گوهر شهوار کرد
از زبان پیوسته خاری بود در پیراهنم
بی زبانی دامنم را پرگل بی خار کرد
نیستی بر خاطر آزاده من بار بود
زندگی را عشق او بر گردن من بار کرد
می تواند جذبه مجنون صحرا گرد من
کعبه را چون محمل لیلی سبکرفتار کرد
سنگلاخ آفرینش داشت با من کارها
بیخودی این راه ناهموار را هموار کرد
مستی غفلت زخواب نیستی بالاترست
گوشمال حشر نتواند مرا بیدار کرد
دست می شستند از ما چاره جویان جهان
درد خود را می توانستیم اگر اظهار کرد
آتشی کز عشق شیرین در دل فرهاد هست
بیستون را می تواند زر دست افشار کرد
خودفروشی با کمال بی نیازی مشکل است
آب شد تا یوسف ما روی در بازار کرد
گر نداری چون هوسناکان تمنای دگر
می توان سیر چمن از رخنه دیوار کرد
هر که صائب چون هوسناکان تکلف پیشه ساخت
زندگی و مرگ را بر خویشتن دشوار کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۵
هر که رو زین خلق ناهموار در دیوار کرد
سنگلاخ دهر را بر خویشتن هموار کرد
شد عبیر جامه یوسف غبار دیده اش
هر که چشم خویش را از گریه چون دستار کرد
چون عقیق از دل سیاهی خون خود را می خورد
در تلاش نام هر کس خویش را هموار کرد
زیر دست و تیغ قاتل حیرت قربانیان
زود خواهد خضر را از زندگی بیزار کرد
خواب ناز گل گران خیزست، ورنه ناله ام
سبزه خوابیده این باغ را بیدار کرد
در دل پاکم اثر از نقش نتوان یافتن
حیرت سرشار این آیینه را ستار کرد
نیست آب رحم در تیغ سبک جولان چرخ
خواب نتوان زیر این شمشیر بی زنهار کرد
گر زچشم اعتبار افتد زلیخا دور نیست
از بهای کم عزیزان را نباید خوار کرد
خواب من صد پرده از بخت هنر سنگین ترست
سیلی افلاک نتواند مرا بیدار کرد
بند نیکان می شود از ناصبوری سخت تر
بر عزیز مصر، زندان چاه را هموار کرد
خون گلشن صائب آمد از خروش من به جوش
بلبلان را ناله مستانه ام هشیار کرد
سنگلاخ دهر را بر خویشتن هموار کرد
شد عبیر جامه یوسف غبار دیده اش
هر که چشم خویش را از گریه چون دستار کرد
چون عقیق از دل سیاهی خون خود را می خورد
در تلاش نام هر کس خویش را هموار کرد
زیر دست و تیغ قاتل حیرت قربانیان
زود خواهد خضر را از زندگی بیزار کرد
خواب ناز گل گران خیزست، ورنه ناله ام
سبزه خوابیده این باغ را بیدار کرد
در دل پاکم اثر از نقش نتوان یافتن
حیرت سرشار این آیینه را ستار کرد
نیست آب رحم در تیغ سبک جولان چرخ
خواب نتوان زیر این شمشیر بی زنهار کرد
گر زچشم اعتبار افتد زلیخا دور نیست
از بهای کم عزیزان را نباید خوار کرد
خواب من صد پرده از بخت هنر سنگین ترست
سیلی افلاک نتواند مرا بیدار کرد
بند نیکان می شود از ناصبوری سخت تر
بر عزیز مصر، زندان چاه را هموار کرد
خون گلشن صائب آمد از خروش من به جوش
بلبلان را ناله مستانه ام هشیار کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۶
هر که رو زین خلق ناهموار در دیوار کرد
سنگلاخ دهر را بر خویشتن هموار کرد
خیره چشمان را اگر محجوب سازد دور نیست
روی شرم آلود او آیینه را ستار کرد
از تراشیدن غبار لشکر خط شد بلند
آب تیغ این سبزه خوابیده را بیداد کرد
لشکر سنگین غفلت بیجگر افتاده است
مشت آبی می تواند خفته را بیدار کرد
گرد کلفت بس که از دوران به روی من نشست
هر که رو آورد در من، روی در دیوار کرد
چین زدن بر جبهه ای آیینه رو انصاف نیست
تنگ بر طوطی نباید عرصه گفتار کرد
گر نمی گشتند زاغان سرمه آواز ما
می توانستیم فریادی درین گلزار کرد
بس که در تمثال شیرین برد تردستی به کار
در دل آیینه خون فرهاد شیرین کار کرد
روی گرم کارفرما گر هواداری کند
می توانم بیستون را زر دست افشار کرد
اعتبار ناقص از بی اعتباری بدترست
قیمت نازل به یوسف چاه را هموار کرد
گوشه گیری کشتی نوح است طوفان دیده را
ذوق تنهایی ز صحبتها مرا بیزار کرد
همچو بخت سبز گیرد از هوا زنگار را
از نمد آیینه ام تا روی در بازار کرد
عمر خود کوتاه کرد و نامه خود را سیاه
هر که صائب چون قلم سر درسر گفتار کرد
سنگلاخ دهر را بر خویشتن هموار کرد
خیره چشمان را اگر محجوب سازد دور نیست
روی شرم آلود او آیینه را ستار کرد
از تراشیدن غبار لشکر خط شد بلند
آب تیغ این سبزه خوابیده را بیداد کرد
لشکر سنگین غفلت بیجگر افتاده است
مشت آبی می تواند خفته را بیدار کرد
گرد کلفت بس که از دوران به روی من نشست
هر که رو آورد در من، روی در دیوار کرد
چین زدن بر جبهه ای آیینه رو انصاف نیست
تنگ بر طوطی نباید عرصه گفتار کرد
گر نمی گشتند زاغان سرمه آواز ما
می توانستیم فریادی درین گلزار کرد
بس که در تمثال شیرین برد تردستی به کار
در دل آیینه خون فرهاد شیرین کار کرد
روی گرم کارفرما گر هواداری کند
می توانم بیستون را زر دست افشار کرد
اعتبار ناقص از بی اعتباری بدترست
قیمت نازل به یوسف چاه را هموار کرد
گوشه گیری کشتی نوح است طوفان دیده را
ذوق تنهایی ز صحبتها مرا بیزار کرد
همچو بخت سبز گیرد از هوا زنگار را
از نمد آیینه ام تا روی در بازار کرد
عمر خود کوتاه کرد و نامه خود را سیاه
هر که صائب چون قلم سر درسر گفتار کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۷
کعبه را دریافت هر کس خاطری معمور کرد
شد سلیمان هر که دست خود حصار مور کرد
پرتو خورشید تابان پرده دار انجم است
خرده راز مرا روشندلی مستور کرد
جذبه دار فنا مشکل پسند افتاده است
ورنه چندین سر صدای کاسه منصور کرد
نفس دل را غوطه در زنگ قساوت می دهد
چون گدایی کز طمع فرزند خود را کور کرد
هر که رخت اینجا به وحدتخانه عزلت کشید
می تواند خواب راحت در کنار گور کرد
بانگ زنجیر عدالت در جهان پیچیده است
گرچه عمری شد که کسری طی این منشور کرد
راهرو چون سیل می باید که بر دریا زند
پیش پای خویش دیدن راه ما را دور کرد
خضر در تعمیر ما چندین چه می ریزد عرق؟
سیل نتوانست این ویرانه را معمور کرد
نام شاهان را نسازد محو دور روزگار
خاصه آن شاهی که ملک عدل را معمور کرد
جلوه معشوق در خارا سرایت می کند
رقص موسی را درین هنگامه کوه طور کرد
نیست صائب چشم در پی لقمه درویش را
لقمه بخت مرا چشم که یارب شور کرد؟
شد سلیمان هر که دست خود حصار مور کرد
پرتو خورشید تابان پرده دار انجم است
خرده راز مرا روشندلی مستور کرد
جذبه دار فنا مشکل پسند افتاده است
ورنه چندین سر صدای کاسه منصور کرد
نفس دل را غوطه در زنگ قساوت می دهد
چون گدایی کز طمع فرزند خود را کور کرد
هر که رخت اینجا به وحدتخانه عزلت کشید
می تواند خواب راحت در کنار گور کرد
بانگ زنجیر عدالت در جهان پیچیده است
گرچه عمری شد که کسری طی این منشور کرد
راهرو چون سیل می باید که بر دریا زند
پیش پای خویش دیدن راه ما را دور کرد
خضر در تعمیر ما چندین چه می ریزد عرق؟
سیل نتوانست این ویرانه را معمور کرد
نام شاهان را نسازد محو دور روزگار
خاصه آن شاهی که ملک عدل را معمور کرد
جلوه معشوق در خارا سرایت می کند
رقص موسی را درین هنگامه کوه طور کرد
نیست صائب چشم در پی لقمه درویش را
لقمه بخت مرا چشم که یارب شور کرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۹
هر که در گلشن چو شبنم چشم عبرت باز کرد
بی توقف از جهان رنگ و بو پرواز کرد
داشت بیدردی به زندان تن آسانی مرا
زخم تیغ او در رحمت به رویم باز کرد
گر سبک سازی چو عیسی از علایق خویش را
می توان با بیضه زین بستانسرا پرواز کرد
کرد حلاجی کمان دار عبرت پنبه اش
هر تنک ظرفی که چون منصور کشف راز کرد
عشق آخر انتقام خویش از یوسف کشید
گرچه در آغاز چندی بر زلیخا ناز کرد
گرچه در کهسار خندان بود کبک مست ما
از ته دل خنده در سرپنجه شهباز کرد
در دل است آن کس کزاو آفاق عالم روشن است
باخت چشم آن کس که این آیینه را پرداز کرد
شد زچشم شور دریا آب در کامش گره
تا صدف لب پیش ابر نوبهاران باز کرد
از نصیحت ناله گردون نوردم پست شد
گوشمال این ساز سیر آهنگ را ناساز کرد
ناخن شاهین سراسر می رود در سینه ام
بر میان نازکش تا بهله دست انداز کرد
جبهه واکرده مفتاح زبان بسته است
صفحه آیینه طوطی را سخن پرداز کرد
هر که صائب معنی رنگین به لفظ تازه بست
باده شیراز را در شیشه شیراز کرد
بی توقف از جهان رنگ و بو پرواز کرد
داشت بیدردی به زندان تن آسانی مرا
زخم تیغ او در رحمت به رویم باز کرد
گر سبک سازی چو عیسی از علایق خویش را
می توان با بیضه زین بستانسرا پرواز کرد
کرد حلاجی کمان دار عبرت پنبه اش
هر تنک ظرفی که چون منصور کشف راز کرد
عشق آخر انتقام خویش از یوسف کشید
گرچه در آغاز چندی بر زلیخا ناز کرد
گرچه در کهسار خندان بود کبک مست ما
از ته دل خنده در سرپنجه شهباز کرد
در دل است آن کس کزاو آفاق عالم روشن است
باخت چشم آن کس که این آیینه را پرداز کرد
شد زچشم شور دریا آب در کامش گره
تا صدف لب پیش ابر نوبهاران باز کرد
از نصیحت ناله گردون نوردم پست شد
گوشمال این ساز سیر آهنگ را ناساز کرد
ناخن شاهین سراسر می رود در سینه ام
بر میان نازکش تا بهله دست انداز کرد
جبهه واکرده مفتاح زبان بسته است
صفحه آیینه طوطی را سخن پرداز کرد
هر که صائب معنی رنگین به لفظ تازه بست
باده شیراز را در شیشه شیراز کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۰
روزه نزدیک است می باید کلوخ انداز کرد
زاهدان خشک را رندانه از سر باز کرد
تا رگ ابر بهار و رشته باران بجاست
چنگ عشرت را به قانون می توانی ساز کرد
گلعذاران از هوا گیرند چشم پاک را
پیش شبنم بی تکلف گل گریبان باز کرد
نیست ممکن تا به دامان قیامت دوختن
بر گریبانی که زور عشق دست انداز کرد
داشت بی شیرازه آزادی پر و بال مرا
جمع خود را کبک من در چنگل شهباز کرد
نخل نورس در زمین پاک قامت می کشد
دامن مریم مسیحا را فلک پرواز کرد
نیست کار هر کسی دل را مصفا ساختن
باخت چشم آن کس که این آیینه را پرداز کرد
وعده دیدار را محشر نقاب دیگرست
گر به قدر حسنخواهی بر اسیران ناز کرد
لوح تعلیم است صائب سینه روشندلان
صحبت آیینه طوطی را سخن پرداز کرد
زاهدان خشک را رندانه از سر باز کرد
تا رگ ابر بهار و رشته باران بجاست
چنگ عشرت را به قانون می توانی ساز کرد
گلعذاران از هوا گیرند چشم پاک را
پیش شبنم بی تکلف گل گریبان باز کرد
نیست ممکن تا به دامان قیامت دوختن
بر گریبانی که زور عشق دست انداز کرد
داشت بی شیرازه آزادی پر و بال مرا
جمع خود را کبک من در چنگل شهباز کرد
نخل نورس در زمین پاک قامت می کشد
دامن مریم مسیحا را فلک پرواز کرد
نیست کار هر کسی دل را مصفا ساختن
باخت چشم آن کس که این آیینه را پرداز کرد
وعده دیدار را محشر نقاب دیگرست
گر به قدر حسنخواهی بر اسیران ناز کرد
لوح تعلیم است صائب سینه روشندلان
صحبت آیینه طوطی را سخن پرداز کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۱
هر که در دنیا فانی زاد عقبی جمع کرد
قسمت امروز خورد و دل زفردا جمع کرد
پایکوبان می شود ز آوازه طبل رحیل
خویش را پیش از سفر چون راه پیما جمع کرد
مجمر از تسخیر بوی عود و عنبر عاجزست
چون تواند آسمان بال و پر ما جمع کرد؟
غوطه زد در چشمه خورشید تا وا کرد چشم
هر که چون شبنم درین گلزار خود را جمع کرد
با سر آزاده این بیهوده گردی تا به چند؟
کوه زیر تیغ در دامان خود پا جمع کرد
حاصل جمعیت دنیا پریشان خاطری است
روی جمعیت نبیند هر که دنیا جمع کرد
عقده ای چون آسمان در رشته کارش فتاد
با تجر دهر که سوزن همچون عیسی جمع کرد
هر که در جمعیت اسباب عمرش صرف شد
پرده های خواب بهر چشم بینا جمع کرد
دست در پیری به هم سودن ندارد حاصلی
پیش ازین سیلاب می بایست خود را جمع کرد
خرج روی سخت آهن شد به اندک فرصتی
خرده چندی که در دل سنگ خارا جمع کرد
شد سویدا حلقه بیرون در این خانه را
بس که دل از سادگی تخم تمنا جمع کرد
عاقلان را بهر جمعیت پناهی لازم است
ورنه مجنون می تواند دل به صحرا جمع کرد
در گره کار تهیدستان نمی ماند مدام
قسمت پیمانه گردد هر چه مینا جمع کرد
می شود یک لحظه خرج چشم گوهربار من
آنچه از گوهر تمام عمر دریا جمع کرد
نیست از غفلت، خمار چشم لیلی ظالم است
گرد خود مجنون ما گر آهوان را جمع کرد
من همان دیوانه ام کز دانه زنجیر من
خرمنی هر کس درین دامان صحرا جمع کرد
از دلم هر پاره صائب پیش آتشپاره ای است
چون توانم خاطر خود را زصدجا جمع کرد؟
قسمت امروز خورد و دل زفردا جمع کرد
پایکوبان می شود ز آوازه طبل رحیل
خویش را پیش از سفر چون راه پیما جمع کرد
مجمر از تسخیر بوی عود و عنبر عاجزست
چون تواند آسمان بال و پر ما جمع کرد؟
غوطه زد در چشمه خورشید تا وا کرد چشم
هر که چون شبنم درین گلزار خود را جمع کرد
با سر آزاده این بیهوده گردی تا به چند؟
کوه زیر تیغ در دامان خود پا جمع کرد
حاصل جمعیت دنیا پریشان خاطری است
روی جمعیت نبیند هر که دنیا جمع کرد
عقده ای چون آسمان در رشته کارش فتاد
با تجر دهر که سوزن همچون عیسی جمع کرد
هر که در جمعیت اسباب عمرش صرف شد
پرده های خواب بهر چشم بینا جمع کرد
دست در پیری به هم سودن ندارد حاصلی
پیش ازین سیلاب می بایست خود را جمع کرد
خرج روی سخت آهن شد به اندک فرصتی
خرده چندی که در دل سنگ خارا جمع کرد
شد سویدا حلقه بیرون در این خانه را
بس که دل از سادگی تخم تمنا جمع کرد
عاقلان را بهر جمعیت پناهی لازم است
ورنه مجنون می تواند دل به صحرا جمع کرد
در گره کار تهیدستان نمی ماند مدام
قسمت پیمانه گردد هر چه مینا جمع کرد
می شود یک لحظه خرج چشم گوهربار من
آنچه از گوهر تمام عمر دریا جمع کرد
نیست از غفلت، خمار چشم لیلی ظالم است
گرد خود مجنون ما گر آهوان را جمع کرد
من همان دیوانه ام کز دانه زنجیر من
خرمنی هر کس درین دامان صحرا جمع کرد
از دلم هر پاره صائب پیش آتشپاره ای است
چون توانم خاطر خود را زصدجا جمع کرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۲
دل در آن زلف کمندانداز خود را جمع کرد
کبک من در چنگل شهباز خود را جمع کرد
از قفس بال و پر ما را گشادی گر نشد
اینقدر شد کز پی پرواز خود را جمع کرد
بوی گل شد زیر چندین پرده رسوای جهان
در دل صدپاره ام چون راز خود را جمع کرد؟
غنچه شو کزآفت گلچین سر خود را رهاند
هر گلی کز بیم دست انداز خود را جمع کرد
نیست در دریای بی آرام کشتی را قرار
چون توان در عالم ناساز خود را جمع کرد؟
راز صائب در زمان بیخودی رسوا نشد
بوی می در شیشه سرباز خود را جمع کرد
کبک من در چنگل شهباز خود را جمع کرد
از قفس بال و پر ما را گشادی گر نشد
اینقدر شد کز پی پرواز خود را جمع کرد
بوی گل شد زیر چندین پرده رسوای جهان
در دل صدپاره ام چون راز خود را جمع کرد؟
غنچه شو کزآفت گلچین سر خود را رهاند
هر گلی کز بیم دست انداز خود را جمع کرد
نیست در دریای بی آرام کشتی را قرار
چون توان در عالم ناساز خود را جمع کرد؟
راز صائب در زمان بیخودی رسوا نشد
بوی می در شیشه سرباز خود را جمع کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۳
گرچه ماه مصر را دامن زلیخا چاک کرد
گرد تهمت چاک پیراهن زرویش پاک کرد
شد ز آب تیغ گرد خط از آن عارض بلند
چون توان آیینه را با دامن تر پاک کرد؟
دیده بد دور باد از روی آتشناک او
کز خس و خار تمنا سینه ام را پاک کرد
آه کز گردنکشی چون تیغ زهرآلود، سرو
طوق را بر قمری من حلقه فتراک کرد
عزم صادق رخنه در سد سکندر می کند
صبح از آهی گریبان فلک را چاک کرد
کاش از غیبت دهان خویش را می کرد پاک
آن که چندین پاک دندان خود از مسواک کرد
بحر رحمت را چرا باید غبارآلود ساخت؟
تا توان زاشک ندامت دامن خود پاک کرد
گر بیاض گردن مینای می آید به دست
در دل شب می توان فیض سحر ادراک کرد
بر نتابد تنگ ظرفی لقمه بیش از دهن
تشنه ما را دل پر خون گریبان چاک کرد
گر کند ساقی مسلسل دور جام باده را
چند روزی می توان خون در دل افلاک کرد
نیست غیر از عقده دل حاصلی پیوند را
در بریدنها دلی از گریه خالی تاک کرد
می توان از ذکر حق تا کرد پر گوهر دهان
حیف باشد از حدیث پوچ پرخاشاک کرد
آسیای سنگدل با دانه گندم نکرد
آنچه با خاکی نهادان گردش افلاک کرد
گرچه صائب می چکد آب حیات از خامه ام
دام بتوان از غبار خاطرم در خاک کرد
گرد تهمت چاک پیراهن زرویش پاک کرد
شد ز آب تیغ گرد خط از آن عارض بلند
چون توان آیینه را با دامن تر پاک کرد؟
دیده بد دور باد از روی آتشناک او
کز خس و خار تمنا سینه ام را پاک کرد
آه کز گردنکشی چون تیغ زهرآلود، سرو
طوق را بر قمری من حلقه فتراک کرد
عزم صادق رخنه در سد سکندر می کند
صبح از آهی گریبان فلک را چاک کرد
کاش از غیبت دهان خویش را می کرد پاک
آن که چندین پاک دندان خود از مسواک کرد
بحر رحمت را چرا باید غبارآلود ساخت؟
تا توان زاشک ندامت دامن خود پاک کرد
گر بیاض گردن مینای می آید به دست
در دل شب می توان فیض سحر ادراک کرد
بر نتابد تنگ ظرفی لقمه بیش از دهن
تشنه ما را دل پر خون گریبان چاک کرد
گر کند ساقی مسلسل دور جام باده را
چند روزی می توان خون در دل افلاک کرد
نیست غیر از عقده دل حاصلی پیوند را
در بریدنها دلی از گریه خالی تاک کرد
می توان از ذکر حق تا کرد پر گوهر دهان
حیف باشد از حدیث پوچ پرخاشاک کرد
آسیای سنگدل با دانه گندم نکرد
آنچه با خاکی نهادان گردش افلاک کرد
گرچه صائب می چکد آب حیات از خامه ام
دام بتوان از غبار خاطرم در خاک کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۵
سبزه خط دود از آن رخسار آتشناک کرد
دیده آیینه را جوهر پر از خاشاک کرد
سرنوشت جوهر از آیینه خواندن مشکل است
آن خط نازک رقم را چون توان ادراک کرد؟
سر برآورد از زمین در عهد ما بی حاصلان
تخم قارونی که موسی پیش ازین در خاک کرد
ابر رحمت در دهانش گوهر شهوار ریخت
چون صدف هر کس درین دریا دهن را پاک کرد
چون نریزد از زبان ما صفیر دلخراش؟
چون قلم درد سخن ما را گریبان چاک کرد
مزرع بی حاصل من داغ دارد برق را
کهربایی می تواند خرمنم را پاک کرد
چون نترسد دیده من از غبار خط او؟
زلف صیادش در اینجا دام را در خاک کرد
گرچه صائب می چکد آب گهر از کلک من
دام بتوان در غبار خاطرم در خاک کرد
دیده آیینه را جوهر پر از خاشاک کرد
سرنوشت جوهر از آیینه خواندن مشکل است
آن خط نازک رقم را چون توان ادراک کرد؟
سر برآورد از زمین در عهد ما بی حاصلان
تخم قارونی که موسی پیش ازین در خاک کرد
ابر رحمت در دهانش گوهر شهوار ریخت
چون صدف هر کس درین دریا دهن را پاک کرد
چون نریزد از زبان ما صفیر دلخراش؟
چون قلم درد سخن ما را گریبان چاک کرد
مزرع بی حاصل من داغ دارد برق را
کهربایی می تواند خرمنم را پاک کرد
چون نترسد دیده من از غبار خط او؟
زلف صیادش در اینجا دام را در خاک کرد
گرچه صائب می چکد آب گهر از کلک من
دام بتوان در غبار خاطرم در خاک کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۶
ذوق رسوایی مرا بیزار نام و ننگ کرد
لذت آوارگی بر من زمین را تنگ کرد
نیست آسان سینه روشن کردن از گرد ملال
صبح دم را باخت تا آیینه را بی زنگ کرد
اشک تلخی در بساطش ماند از برگ حیات
هر که چون گل زندگانی صرف آب و رنگ کرد
کوه را برق تجلی در فلاخن می نهد
کوهکن چون صورت شیرین رقم بر سنگ کرد؟
بر جبین ما نخواهد ماند گرد معصیت
بحر خواهد سیل را با خویشتن یکرنگ کرد
می برم در بیضه فولاد بر جوهر حسد
بس که پیکان ستم بر دل نفس را تنگ کرد
عشق و شاهی شد یقین هم پله یکدیگرند
چرخ تا پرویز را با کوهکن همسنگ کرد
در جهان می خواست قحط شبنم جان افکند
آن که مژگان ترا چون مهر زرین چنگ کرد
این جواب آن غزل صائب که می گوید سعید
بر رم آهو بیابان را زشوخی تنگ کرد
لذت آوارگی بر من زمین را تنگ کرد
نیست آسان سینه روشن کردن از گرد ملال
صبح دم را باخت تا آیینه را بی زنگ کرد
اشک تلخی در بساطش ماند از برگ حیات
هر که چون گل زندگانی صرف آب و رنگ کرد
کوه را برق تجلی در فلاخن می نهد
کوهکن چون صورت شیرین رقم بر سنگ کرد؟
بر جبین ما نخواهد ماند گرد معصیت
بحر خواهد سیل را با خویشتن یکرنگ کرد
می برم در بیضه فولاد بر جوهر حسد
بس که پیکان ستم بر دل نفس را تنگ کرد
عشق و شاهی شد یقین هم پله یکدیگرند
چرخ تا پرویز را با کوهکن همسنگ کرد
در جهان می خواست قحط شبنم جان افکند
آن که مژگان ترا چون مهر زرین چنگ کرد
این جواب آن غزل صائب که می گوید سعید
بر رم آهو بیابان را زشوخی تنگ کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۷
خاطر جمع مرا پیری پریشان حال کرد
تار و پود هستیم را رشته آمال کرد
شد به دست افشاندن از روی زمین حاصل مرا
آنچه اسکندر به زور بازوی اقبال کرد
با وجود خاکساری سربلند افتاده ام
چون فروغ مهر و مه نتوان مرا پامال کرد
تشنه چشمان هوس را سیری از دیدار نیست
چون توان آیینه را قانع به یک تمثال کرد؟
فاش شد از یک قدح رازی که در دل داشتم
سوز پنهان مرا بی پرده این تبخال کرد
بر سر خاک شهیدان رنجه سازی گر قدم
دعوی خون را همین جامی توان پامال کرد؟
کرد چون مه عاقبت از رنج باریکش هلال
جام هر کس را فلک از مهر مالامال کرد
چرخ سنگین دل بر آتش داشت روی نازکش
از شراب بیغمی تا چهره را گل آل کرد
حسن را آرایشی چون چشم پاک عشق نیست
طوق قمری سرو را مستغنی از خلخال کرد
داشتم از زندگی امید حسن عاقبت
عشق در پیری مرا بازیچه اطفال کرد
از دل پررخنه فیض ابر رحمت یافتیم
کشت مار اسیر چشم از آب این غربال کرد
گر به این عنوان شود صائب سخن بی اعتبار
طوطی گویای ما را زود خواهد لال کرد
تار و پود هستیم را رشته آمال کرد
شد به دست افشاندن از روی زمین حاصل مرا
آنچه اسکندر به زور بازوی اقبال کرد
با وجود خاکساری سربلند افتاده ام
چون فروغ مهر و مه نتوان مرا پامال کرد
تشنه چشمان هوس را سیری از دیدار نیست
چون توان آیینه را قانع به یک تمثال کرد؟
فاش شد از یک قدح رازی که در دل داشتم
سوز پنهان مرا بی پرده این تبخال کرد
بر سر خاک شهیدان رنجه سازی گر قدم
دعوی خون را همین جامی توان پامال کرد؟
کرد چون مه عاقبت از رنج باریکش هلال
جام هر کس را فلک از مهر مالامال کرد
چرخ سنگین دل بر آتش داشت روی نازکش
از شراب بیغمی تا چهره را گل آل کرد
حسن را آرایشی چون چشم پاک عشق نیست
طوق قمری سرو را مستغنی از خلخال کرد
داشتم از زندگی امید حسن عاقبت
عشق در پیری مرا بازیچه اطفال کرد
از دل پررخنه فیض ابر رحمت یافتیم
کشت مار اسیر چشم از آب این غربال کرد
گر به این عنوان شود صائب سخن بی اعتبار
طوطی گویای ما را زود خواهد لال کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۹
ساقی از یک جرعه می این بینوا را گرم کرد
سردی از دوران نبیند هر که ما را گرم کرد!
می توان افروخت شمع از سایه بال و پرش
استخوان گرم من ازبس همارا گرم کرد
سبحه را در دست زاهد چون سپند آرام نیست
تا دم گرم که محراب دعا را گرم کرد؟
از شفق زد غوطه در اشک ندامت آفتاب
این سزای آن که زیر چرخ جا را گرم کرد
زخم صبح از بخیه انجم اگر آید بهم
می تواند خواب هم مژگان ما را گرم کرد
باد رنگین از شراب لعل دایم ساغرش
هر که در قتل من آن گلگون قبا را گرم کرد
می روند از جا سبکروحان به اندک نسبتی
برگ کاهی می تواند گهربار گرم کرد
می کند برگ اقامت را خزان پا در رکاب
سردی ایام عمر بیوفا را گرم کرد
عشق برد افسردگی بیرون زطبع خاکیان
روی گرم آفتاب این ذره ها را گرم کرد
می کند روی زمین را از گرانجانان سبک
خون من زینسان که آن تیغ جفا را گرم کرد
می برد مرغ هوا غیرت به مرغان کباب
صائب از بس آه سوزانم هوا را گرم کرد
سردی از دوران نبیند هر که ما را گرم کرد!
می توان افروخت شمع از سایه بال و پرش
استخوان گرم من ازبس همارا گرم کرد
سبحه را در دست زاهد چون سپند آرام نیست
تا دم گرم که محراب دعا را گرم کرد؟
از شفق زد غوطه در اشک ندامت آفتاب
این سزای آن که زیر چرخ جا را گرم کرد
زخم صبح از بخیه انجم اگر آید بهم
می تواند خواب هم مژگان ما را گرم کرد
باد رنگین از شراب لعل دایم ساغرش
هر که در قتل من آن گلگون قبا را گرم کرد
می روند از جا سبکروحان به اندک نسبتی
برگ کاهی می تواند گهربار گرم کرد
می کند برگ اقامت را خزان پا در رکاب
سردی ایام عمر بیوفا را گرم کرد
عشق برد افسردگی بیرون زطبع خاکیان
روی گرم آفتاب این ذره ها را گرم کرد
می کند روی زمین را از گرانجانان سبک
خون من زینسان که آن تیغ جفا را گرم کرد
می برد مرغ هوا غیرت به مرغان کباب
صائب از بس آه سوزانم هوا را گرم کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۰
دین و دل در کار آن زلف دو تا خواهیم کرد
عمر اگر باشد به عهد خود وفا خواهیم کرد
قصه شبهای هجران نیست اینجا گفتنی
روز محشر این سر طومار وا خواهیم کرد
چشم ما چون شبنم گل لایق دیدار نیست
صلح از آن گلشن به بوی آشنا خواهیم کرد
شبنم گل تکمه پیراهن خورشید شد
ما نمی دانیم کی نشو و نما خواهیم کرد
رعشه بر بازوی موج افتاد در دریای عشق
ما به این بی دست و پایی چون شنا خواهیم کرد؟
آنچه از آب و گل مازندران بر ما گذشت
گرد و خاک اصفهان را توتیا خواهیم کرد!
هر نمازی کز صراحی در صفاهان فوت شد
بی هوای ابر در اشرف قضا خواهیم کرد
تا در اقلیم قناعت سایه دیوار هست
اجتناب از سایه بال هما خواهیم کرد
کیمیای صبر صائب خون آهو مشک ساخت
نفس رهزن را به فرصت رهنما خواهیم کرد
عمر اگر باشد به عهد خود وفا خواهیم کرد
قصه شبهای هجران نیست اینجا گفتنی
روز محشر این سر طومار وا خواهیم کرد
چشم ما چون شبنم گل لایق دیدار نیست
صلح از آن گلشن به بوی آشنا خواهیم کرد
شبنم گل تکمه پیراهن خورشید شد
ما نمی دانیم کی نشو و نما خواهیم کرد
رعشه بر بازوی موج افتاد در دریای عشق
ما به این بی دست و پایی چون شنا خواهیم کرد؟
آنچه از آب و گل مازندران بر ما گذشت
گرد و خاک اصفهان را توتیا خواهیم کرد!
هر نمازی کز صراحی در صفاهان فوت شد
بی هوای ابر در اشرف قضا خواهیم کرد
تا در اقلیم قناعت سایه دیوار هست
اجتناب از سایه بال هما خواهیم کرد
کیمیای صبر صائب خون آهو مشک ساخت
نفس رهزن را به فرصت رهنما خواهیم کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۱
عاقبت تسخیر آن سیمین بدن خواهیم کرد
چشم چون دستار خود را پیرهن خواهیم کرد
دامن یوسف به دست پاک ما خواهد فتاد
بر زلیخا مصر را بیت الحزن خواهیم کرد
پرده های چشم خون آلود را چون برگ گل
در گریبان نسیم پیرهن خواهیم کرد
پرده فانوس را چون بال خود خواهیم سوخت
دست در آغوش شمع سیمتن خواهیم کرد
عمر اگر باشد، غبار دور گرد خویش را
سرمه چشم و عبیر پیرهن خواهیم کرد
می کشد چوگان ما گوی سعادت را به خویش
دستبازیها به آن سیب ذقن خواهیم کرد
نیست بی یاران گوارا باده های چون عقیق
چون سهیل این جرعه در کار یمن خواهیم کرد
دامن ما کعبه جویان خاک نتواند گرفت
جامه احرامی خود از کفن خواهیم کرد
نور خورشیدیم، نعل سیر ما در آتش است
تا نپنداری که در غربت وطن خواهیم کرد
چون زغربت باز گردیم، از نواهای غریب
حلقه ها در گوش یاران وطن خواهیم کرد
هر کسی را چون قدح دوری است در بزم سخن
نوبت ما چون رسد صائب سخن خواهیم کرد
چشم چون دستار خود را پیرهن خواهیم کرد
دامن یوسف به دست پاک ما خواهد فتاد
بر زلیخا مصر را بیت الحزن خواهیم کرد
پرده های چشم خون آلود را چون برگ گل
در گریبان نسیم پیرهن خواهیم کرد
پرده فانوس را چون بال خود خواهیم سوخت
دست در آغوش شمع سیمتن خواهیم کرد
عمر اگر باشد، غبار دور گرد خویش را
سرمه چشم و عبیر پیرهن خواهیم کرد
می کشد چوگان ما گوی سعادت را به خویش
دستبازیها به آن سیب ذقن خواهیم کرد
نیست بی یاران گوارا باده های چون عقیق
چون سهیل این جرعه در کار یمن خواهیم کرد
دامن ما کعبه جویان خاک نتواند گرفت
جامه احرامی خود از کفن خواهیم کرد
نور خورشیدیم، نعل سیر ما در آتش است
تا نپنداری که در غربت وطن خواهیم کرد
چون زغربت باز گردیم، از نواهای غریب
حلقه ها در گوش یاران وطن خواهیم کرد
هر کسی را چون قدح دوری است در بزم سخن
نوبت ما چون رسد صائب سخن خواهیم کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۲
گرچه انفاس گرامی سینه صرف آه کرد
اینقدر شد دانه خود را جدا از کاه کرد
تا نگارین شد زمی دست سبو در زیر سر
دست ارباب طمع را از طلب کوتاه کرد
بی وداع ما سفر کردن نه از آداب بود
می توانستیم آخر همتی همراه کرده
برگ را پنهان کند بسیاری بار درخت
کثرت نعمت زبان شکر را کوتاه کرد
رنگها در روز روشن می نماید خویش را
از سیه کاری مرا موی سفید آگاه کرد
با خس و خاشاک، صائب موجه دریا نکرد
آنچه با ما ساده لوحان آب زیر کاه کرد
اینقدر شد دانه خود را جدا از کاه کرد
تا نگارین شد زمی دست سبو در زیر سر
دست ارباب طمع را از طلب کوتاه کرد
بی وداع ما سفر کردن نه از آداب بود
می توانستیم آخر همتی همراه کرده
برگ را پنهان کند بسیاری بار درخت
کثرت نعمت زبان شکر را کوتاه کرد
رنگها در روز روشن می نماید خویش را
از سیه کاری مرا موی سفید آگاه کرد
با خس و خاشاک، صائب موجه دریا نکرد
آنچه با ما ساده لوحان آب زیر کاه کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۳
شورش سودا مرا از قید تن آزاده کرد
از سر خم خشت را آواره جوش باده کرد
کم نشد چون غنچه گل برگ عیش از خانه اش
هر که از گلشن قناعت با دل نگشاده کرد
خاکساری سایه را باشد حصار عافیت
چرخ نتواند ستم بر مردم افتاده کرد
بر لبش از مهر تابان مهر خاموشی زدند
صبح از نقش کواکب تا ورق را ساده کرد
دامن افتادگی از کف مده کاین کیمیا
از برای سربلندان خاک را سجاده کرد
پشت بر دیوار دادم تا نظر کردم که بحر
از صدف گهواره در یتیم آماده کرد
می شود صائب به اندک جنبشی پا در رکاب
هر که چون نخل خزان برگ سفر آماده کرد
از سر خم خشت را آواره جوش باده کرد
کم نشد چون غنچه گل برگ عیش از خانه اش
هر که از گلشن قناعت با دل نگشاده کرد
خاکساری سایه را باشد حصار عافیت
چرخ نتواند ستم بر مردم افتاده کرد
بر لبش از مهر تابان مهر خاموشی زدند
صبح از نقش کواکب تا ورق را ساده کرد
دامن افتادگی از کف مده کاین کیمیا
از برای سربلندان خاک را سجاده کرد
پشت بر دیوار دادم تا نظر کردم که بحر
از صدف گهواره در یتیم آماده کرد
می شود صائب به اندک جنبشی پا در رکاب
هر که چون نخل خزان برگ سفر آماده کرد