عبارات مورد جستجو در ۲۸۵ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
به گوشم از پریدن های چشم آواز می آید
که از غربت درین زودی عزیزی باز می آید
مبارک پی هوایی کز دیار دوستی خیزد
که بی بال و پر آن جا مرغ در پرواز می آید
بغل بگشای و پر کن از غنیمت های ایمانی
که از تاراج حسن مملکت پرداز می آید
بساط جادویی برهم خورد جادونگاهان را
که لب با حجت و رخسار با اعجاز می آید
محالست این که بر دام نگاه من گذار افتد
غزالی را که از پی صد کمندانداز می آید
سپه را روح در پرواز و شه را بخت در نازست
که از بالا هما در چنگ آن شهباز می آید
به ترتیب صبوحی صبحدم دیدم که دولت را
کمر می بست دوران خان خانان باز می آید
سعادت های گوناگونست دوران را که حسن او
به هر انجام فصلی بر سر آغاز می آید
نباشد محرم آهنگ دولت قدر هر سمعی
نوا نازک برون از پرده های ساز می آید
چو شد تسخیر دل مشتاق را درمان شکیبایی است
که دل می نازد و دلبر ز روی ناز زمی آید
«نظیری » دوستان را راز دل ناگفته کی ماند؟
تحمل کن که او خود بر سر این راز می آید
که از غربت درین زودی عزیزی باز می آید
مبارک پی هوایی کز دیار دوستی خیزد
که بی بال و پر آن جا مرغ در پرواز می آید
بغل بگشای و پر کن از غنیمت های ایمانی
که از تاراج حسن مملکت پرداز می آید
بساط جادویی برهم خورد جادونگاهان را
که لب با حجت و رخسار با اعجاز می آید
محالست این که بر دام نگاه من گذار افتد
غزالی را که از پی صد کمندانداز می آید
سپه را روح در پرواز و شه را بخت در نازست
که از بالا هما در چنگ آن شهباز می آید
به ترتیب صبوحی صبحدم دیدم که دولت را
کمر می بست دوران خان خانان باز می آید
سعادت های گوناگونست دوران را که حسن او
به هر انجام فصلی بر سر آغاز می آید
نباشد محرم آهنگ دولت قدر هر سمعی
نوا نازک برون از پرده های ساز می آید
چو شد تسخیر دل مشتاق را درمان شکیبایی است
که دل می نازد و دلبر ز روی ناز زمی آید
«نظیری » دوستان را راز دل ناگفته کی ماند؟
تحمل کن که او خود بر سر این راز می آید
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
به هجر و وصل دلم الفت و نزاع ندارد
نشاط آمدن و کلفت وداع ندارد
به شهر ما نفروشند جز رضا و محبت
کسی دکان نگشاید که این متاع ندارد
بر آن فراز که من می کنم عروج مقامی است
که هیچ پایه بر آن پایه ارتفاع ندارد
چنان حقارتم از چشم اعتبار فگنده ست
که دهر بر من و حال من اطلاع ندارد
به رطل خون جگر می خورم ز بخت به شکرم
که سر ز جام تنک مشربم صداع ندارد
ز تیرگی شب انتظار شمع امیدم
برابر پر پروانه یی شعاع ندارد
عبث به وعده لطفش دلت خوشست «نظیری »
کدام لطف؟ که با بخت تو نزاع ندارد
نشاط آمدن و کلفت وداع ندارد
به شهر ما نفروشند جز رضا و محبت
کسی دکان نگشاید که این متاع ندارد
بر آن فراز که من می کنم عروج مقامی است
که هیچ پایه بر آن پایه ارتفاع ندارد
چنان حقارتم از چشم اعتبار فگنده ست
که دهر بر من و حال من اطلاع ندارد
به رطل خون جگر می خورم ز بخت به شکرم
که سر ز جام تنک مشربم صداع ندارد
ز تیرگی شب انتظار شمع امیدم
برابر پر پروانه یی شعاع ندارد
عبث به وعده لطفش دلت خوشست «نظیری »
کدام لطف؟ که با بخت تو نزاع ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
شده با نیک و بد آیینه دل خوش گل ما
خویش را بشکند آنکس که خورد بر دل ما
سرکشی بسکه به ما خسته دلان دشوار است
سبحه سان سر نزند دانه ما از گل ما
سخن از آتش رخسار کسی میگذرد
می توان شمع برافروختن از محفل ما
خون ما سخت برو جست دم تیغش را
زخم، برخیز و حلالی طلب از قاتل ما
ابر سودای جنون، بارش فیضی ننمود
مزرع دانه زنجیر نشد تا گل ما
عمر بگذشت و، ز ما هیچ نیامد واعظ
سبز ازین آب نشد مزرع بی حاصل ما
خویش را بشکند آنکس که خورد بر دل ما
سرکشی بسکه به ما خسته دلان دشوار است
سبحه سان سر نزند دانه ما از گل ما
سخن از آتش رخسار کسی میگذرد
می توان شمع برافروختن از محفل ما
خون ما سخت برو جست دم تیغش را
زخم، برخیز و حلالی طلب از قاتل ما
ابر سودای جنون، بارش فیضی ننمود
مزرع دانه زنجیر نشد تا گل ما
عمر بگذشت و، ز ما هیچ نیامد واعظ
سبز ازین آب نشد مزرع بی حاصل ما
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵۲
سوی مدینه ای صبا افتد اگر عبور تو
گفت بگو به فاطمه زینب ناصبور تو
در به بقیع بی خبر خفته تو و به کربلا
مال هبا و خون هدر با تن پاره پور تو
چون نرسانم از زمین آتش دل بر اختران
شد به اثیر هیر من، رفت به خاک هور تو
دانی اگر چگونه زد برق عطش به تشنگان
شعله بر آسمان برد ناله ز خاک گور تو
سوخت سموم تشنگی برگ بهار عیش من
خورد به مگر کشتگان لطمه سوگ سور تو
بگذری ار به کربلا شب نگری و روز ما
عیش نه ماتم آورد زانده ما سرور تو
تلخ به زهر تشنگی چند زید مذاق ما
وقت شد آنکه بر دمد چشمه آب شور تو
ظلم فلک به ظلمتم بست قوی گشای رخ
بو که ز دود نار غم باز رهم به نور تو
نه به خیال ما پدر، نی تو به فکر مادری
غفلت او شد از چه ره یا سبب غرور تو
خواهی جنت دگر بر به جحیم ما گذر
کوثر تو سرشک ما دیده ما قصور تو
آنچه به ما زغیبتت رفت در این مجاهدت
کی به مشاهدت کشد تا نفتد حضور تو
فرصت غیر تا به کی سوخت شرار غیرتم
چند مغایرت کند حوصله غیور تو
کیفر این خلاف را وعده به محشر افکنی
ماند قریب حسرتم دل ز قصاص دور تو
خیز و گذر به ماریه پس پی داد و داوری
قصه رستخیز ما واقعه نشور تو
با همه خردی از قضا والی و ویله امان
نیست بزرگ اگر زند پنجه به پیل مور تو
گفت بگو به فاطمه زینب ناصبور تو
در به بقیع بی خبر خفته تو و به کربلا
مال هبا و خون هدر با تن پاره پور تو
چون نرسانم از زمین آتش دل بر اختران
شد به اثیر هیر من، رفت به خاک هور تو
دانی اگر چگونه زد برق عطش به تشنگان
شعله بر آسمان برد ناله ز خاک گور تو
سوخت سموم تشنگی برگ بهار عیش من
خورد به مگر کشتگان لطمه سوگ سور تو
بگذری ار به کربلا شب نگری و روز ما
عیش نه ماتم آورد زانده ما سرور تو
تلخ به زهر تشنگی چند زید مذاق ما
وقت شد آنکه بر دمد چشمه آب شور تو
ظلم فلک به ظلمتم بست قوی گشای رخ
بو که ز دود نار غم باز رهم به نور تو
نه به خیال ما پدر، نی تو به فکر مادری
غفلت او شد از چه ره یا سبب غرور تو
خواهی جنت دگر بر به جحیم ما گذر
کوثر تو سرشک ما دیده ما قصور تو
آنچه به ما زغیبتت رفت در این مجاهدت
کی به مشاهدت کشد تا نفتد حضور تو
فرصت غیر تا به کی سوخت شرار غیرتم
چند مغایرت کند حوصله غیور تو
کیفر این خلاف را وعده به محشر افکنی
ماند قریب حسرتم دل ز قصاص دور تو
خیز و گذر به ماریه پس پی داد و داوری
قصه رستخیز ما واقعه نشور تو
با همه خردی از قضا والی و ویله امان
نیست بزرگ اگر زند پنجه به پیل مور تو
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
غم نیست گر نه ما را دور فلک به کام است
دوری به مانه هرگز خوشتر ز دور جام است
بر بوی وصل جانان خون گشت آخرم دل
خود انتظار گویا، نوعی ز انتقام است
خلق ار به چارده شب، مه را تمام بینند
بینم من آن مهی را کاندر دو شب تمام است
گر روز دیگران را یک شام لازم افتاد
بر چهره، زلفکانش روز مرا دو شام است
می چیست تا بگویم، بی او حرام باشد
خود آب زندگانی بی روی او حرام است
افسر که شعله غم یکباره خرمنش سوخت
دیگر روا نباشد گفتن ورا که خام است
دوری به مانه هرگز خوشتر ز دور جام است
بر بوی وصل جانان خون گشت آخرم دل
خود انتظار گویا، نوعی ز انتقام است
خلق ار به چارده شب، مه را تمام بینند
بینم من آن مهی را کاندر دو شب تمام است
گر روز دیگران را یک شام لازم افتاد
بر چهره، زلفکانش روز مرا دو شام است
می چیست تا بگویم، بی او حرام باشد
خود آب زندگانی بی روی او حرام است
افسر که شعله غم یکباره خرمنش سوخت
دیگر روا نباشد گفتن ورا که خام است
افسر کرمانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
از درم باز کی آن دلبر طناز آید
عمر بگذشته ندیده است کسی باز آید
باز می دوزمش از سوزن صبر و نخ تاب،
تیر مژگانت اگر پرد در راز آمد
سوخت در آتش غیرت دل خونم، که چرا،
لب جام است که با لعل تو دمساز آید
مالک حسن است که زآن مرحله در کشور عشق
ار نیاریش دو صد قافله ناز آید
دل به زلف تو بسی هست ولی سوخته نیست
این دل ماست در آن حلقه که ممتاز آید
گر تو با زمزمه بر خاک من آری گذری،
ز استخوانم به لحد همچو نی آواز آید
مرغ جانم به کمان خانه ابروت نشست
نیک دارش تو، مبادا، که به پرواز آید
عمر بگذشته ندیده است کسی باز آید
باز می دوزمش از سوزن صبر و نخ تاب،
تیر مژگانت اگر پرد در راز آمد
سوخت در آتش غیرت دل خونم، که چرا،
لب جام است که با لعل تو دمساز آید
مالک حسن است که زآن مرحله در کشور عشق
ار نیاریش دو صد قافله ناز آید
دل به زلف تو بسی هست ولی سوخته نیست
این دل ماست در آن حلقه که ممتاز آید
گر تو با زمزمه بر خاک من آری گذری،
ز استخوانم به لحد همچو نی آواز آید
مرغ جانم به کمان خانه ابروت نشست
نیک دارش تو، مبادا، که به پرواز آید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
چکنم که باز آمد شب و یار من نیامد
بگذشت روز و شمع شب تار من نیامد
مه من که بود شمع شب تار من ندانم
که پس ار وفات من چون به مزار من نیامد
ز کنار غیر گفتم به کنارم آید اما
ز کنار او نرفت و به کنار من نیامد
به رهت ز بیقراران بسی آمدند اما
به ره تو بیقراری به قرار من نیامد
نه همین نیامدم من ز پیت که از ضعیفی
ز پی تو آمدن هم ز غبار من نیامد
منم آن ضعیف صیدی که ز ننگ لاغریها
ز شکار افکنان کس به شکار من نیامد
ز وفا رفیق گفتم که به کارم آید اما
که گذشت کارم از کار و به کار من نیامد
بگذشت روز و شمع شب تار من نیامد
مه من که بود شمع شب تار من ندانم
که پس ار وفات من چون به مزار من نیامد
ز کنار غیر گفتم به کنارم آید اما
ز کنار او نرفت و به کنار من نیامد
به رهت ز بیقراران بسی آمدند اما
به ره تو بیقراری به قرار من نیامد
نه همین نیامدم من ز پیت که از ضعیفی
ز پی تو آمدن هم ز غبار من نیامد
منم آن ضعیف صیدی که ز ننگ لاغریها
ز شکار افکنان کس به شکار من نیامد
ز وفا رفیق گفتم که به کارم آید اما
که گذشت کارم از کار و به کار من نیامد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
خوش آنکه کشی باده و از خانه برآیی
مستان و غزلخوان به سر رهگذر آیی
من کز خبر آمدنت حال ندارم
حالم چه بود گر به سر و بیخبر آیی؟
بهر نگهی چند شب و روز نشینم
بر هر سر راهی تو ز راه دگر آیی
یک امشبم از عمر بود باقی و خواهم
گر شام نیایی به سر من سحر آیی
نورسته نهال تو و از دیده رفیقت
امروز دهد آب که روزی به بر آیی
مستان و غزلخوان به سر رهگذر آیی
من کز خبر آمدنت حال ندارم
حالم چه بود گر به سر و بیخبر آیی؟
بهر نگهی چند شب و روز نشینم
بر هر سر راهی تو ز راه دگر آیی
یک امشبم از عمر بود باقی و خواهم
گر شام نیایی به سر من سحر آیی
نورسته نهال تو و از دیده رفیقت
امروز دهد آب که روزی به بر آیی
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۳
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
شوریست عجب در سر شوریده سران باز
یارب چه خبر میرسد از بیخبران باز
زد نوبتی چرخ مگر نوبت عشرت
بر درگه آن خسرو زرین کمران باز
بر دوش و سرم خرقه و دستار گران است
این هر دو گرونه بیکی رطل گران باز
چون قطره مگر روبسوی بحر نهادند
یک قافله دل گمشده بی پا و سران باز
شاید که بروی تو دگر باز نبیند
هر دیده که گردیده بروی دگران باز
یارب چه خبر میرسد از بیخبران باز
زد نوبتی چرخ مگر نوبت عشرت
بر درگه آن خسرو زرین کمران باز
بر دوش و سرم خرقه و دستار گران است
این هر دو گرونه بیکی رطل گران باز
چون قطره مگر روبسوی بحر نهادند
یک قافله دل گمشده بی پا و سران باز
شاید که بروی تو دگر باز نبیند
هر دیده که گردیده بروی دگران باز
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
تا رز آرد غوره وآن غوره تا انگورگردد
چشم ها باید به راه انتظارش کورگردد
خودگرفتم غوره شد انگور ناگردیده صهبا
ترسم از این کو خوراک مور یا زنبور گردد
خودگرفتم رفت آن انگور در خم تا شود می
باز ترسم کو نگردد تلخ وناگه شور گردد
خود گرفتم باده گردد تلخ وشیرین نشئه گردد
لعل گون گردد به بو چون عنبر وکافور گردد
کوامید اینکه گردد اونصیب ما به عالم
ور شود شاید نه با مه طلعتی چون حور گردد
ساقی امشب کوبه ما روزی است خم را ساز ساغر
تا سبورا پر کنی از خم زمانی دور گردد
ده بلنداقبال را می هی دمادم هی پیاپی
تا ز دل ظلمت برد وز پای تا سر نور گردد
چشم ها باید به راه انتظارش کورگردد
خودگرفتم غوره شد انگور ناگردیده صهبا
ترسم از این کو خوراک مور یا زنبور گردد
خودگرفتم رفت آن انگور در خم تا شود می
باز ترسم کو نگردد تلخ وناگه شور گردد
خود گرفتم باده گردد تلخ وشیرین نشئه گردد
لعل گون گردد به بو چون عنبر وکافور گردد
کوامید اینکه گردد اونصیب ما به عالم
ور شود شاید نه با مه طلعتی چون حور گردد
ساقی امشب کوبه ما روزی است خم را ساز ساغر
تا سبورا پر کنی از خم زمانی دور گردد
ده بلنداقبال را می هی دمادم هی پیاپی
تا ز دل ظلمت برد وز پای تا سر نور گردد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۹ - در منقبت شاه ولایت علی علیه السلام
ای دلا منزل فراتر، بر کن از این خاکدان
غیر قُرب دوست دیگر هرچه باشد خاکدان
از خودی یکدم مجرّد، شو زهستی بی نشان
بگذر از خود یک زمان کز، بی نشان یا بی نشان
بی نشان شو در، بر آنان که خود از نفی خویش
بی نشان را دیده با چشم حقیقت بی نشان
گر تویی در قید هستی نیستی از اهل دل
ور تویی در بند تن محرومی از اسرار جهان
رو سراسر، نور شو از خودپرستی دور شو
تا دهندت جا، میان دیدگان چون کامران
گر بقا خواهی فنا باید شد اندر حُسن دوست
کاین فنا باشد بقایی به زملک جاودان
تا به کی در فکر جاهی بالله اینجا هست چاه
چند اندر قید دونانی برای یک دونان
نان و جاهت هر دو مقسومند از روز ازل
بی سبب خود را، چه اندازی به رنج و اندهان
لذّتی در ترک لذّت هست کان ناید به وصف
ترک این لذّات کن چندی برای امتحان
آزمودم عزّت دنیا سراسر ذلّت است
چشم بگشا سر بر آر، آخر از این خواب گران
راحت نایاب باطل را چه می جویی عبث
بالله این نامیست کز وی نیست در عالم نشان
گیرمت راحت میسّر شد چه می سازی به مرگ
راحت دنیا نمی ارزد، به مرگ ناگهان
هست بنیاد جهان بر آب و خواهد شد به باد
در هوا، یا آب کی مرغی ببندد آشیان
مال دنیا مار و گنجش رنج راحت محنت است
جاه او چاه است و شربت ضربت و سودش زیان
خود در آخر موجب خفقان دل خواهد شدن
گرچه در خاصیّت اوّل خنده آرد زعفران
حالیا از دیگران عبرت نمی گیری مگر
عاقبت عبرت تو خواهی شد برای دیگران
خود سلیمان دستگاهش یک زمان بر باد رفت
گرچه تخت و بخت او بر باد، می گشتی روان
از سفاهت چند می جویی ثمر از شاخ بید
بالله ار جز تلخ کامی حاصلی یابی از آن
این شجر جز تلخ کامی ها، نمی بخشد ثمر
بس خطرناک است این باغ و بهار و بوستان
دست زن باری به دامان تولّای علی
تا کشاند زین خطرهایت سوی دارالامان
بهر تو داده است دنیا را، سه بار آن شه طلاق
کی نکاحش کرد تا باشد طلاقی در میان
گر نکرد آن شاه دنیا را، حرام از بهر تو
پس چرا از وی نگیری کام در روز و شبان
بگذر از این شوی کش کو همچو تو چندین هزار
کشته و ناداده کام هیچ یک زان شوهران
جان فدای همّت والای آن شه کز نُخست
خود ندادش کام دل با آنکه بودش رایگان
از همه عالم قناعت کرد او با نان جو
بُد غذایش نان جو قسّام رزق انس و جهان
از جهان گردید قانع بر، مرّقع جامه یی
لیکن از کمتر عطایش کسوت خلق جهان
باز از نو مطلعی از شرق طبع روشنم
همچو مهر خاوران شد آشکارا و نهان
ذرّه یی از قدرت او خلق این نُه آسمان
نی غلط گفتم که باشد آسمان و ریسمان
فیض مطلق جلوه ی حق اصل عنوان وجود
عین ایمان محض دین یعنی امیر مؤمنان
مصدر ایجاد و اصل واحد و سرّ وجود
مشرق صبح ازل شام ابد، را پاسبان
شاه اقلیم ولایت آنکه در عهد الست
با، ربوبیّت گه میثاق آمد هم عنان
کاف کن بانون نگشتی تا ابد هرگز قرین
گر وجودش را، نمی بودی به هستی اقتران
آنکه چون مام مشیّت شد ز قدرت حامله
زاد، در یک بطن او را با نبوّت توأمان
گر ولایت با نبوّت نیست توام پس چرا
لعنت حق گشت واجب بر فلان و بر فلان
لامکان از پای پیغمبر گرفت ار، زیب و فر
دوش پیغمبر ز پای اوست رشک لامکان
نقش جای پایش از مُهر نبوّت برتر است
گر نبودی او نبوّت را نبودی عزّوشان
چون محمّد در شب معراج شد مهمان دوست
شد علی در بزم قُرب دوست او را میزبان
آیة الکبری که اعظم تحفه ی آن دوست بود
بود روی میزبان کز دیدنش شد شادمان
ای فدای ذات آن ممکن که آمد از نُخست
غیب محض و ذات واجب را وجودش ترجمان
او یدالله است و جنب الله و سرّ کردگار
اوست وجه الله و عین الله و هم سمع و لسان
از عبودیّت که باشد سربسر عجز و نیاز
گشت آثار ربوبیّت از او ظاهر چُنان
کش یکی خواند خدا و دیگری مرد خدا
شد وجود واجبش پیرایه ی شکّ و گمان
مقصد اصلی اگر شخص شریف او نبود
روح آدم خود، نمی گردید در قالب روان
کشتی نوح نبی گر یافت از طوفان نجات
طُرّه ی گیسوی قنبر بود او را، بادبان
چونکه ابراهیم بود از شیعیانش زان سبب
آتش سوزان بر او گردید رشک گلستان
در میان شیعه با عرش علا، فرقی که هست
از ثری تا، بر ثریّا از زمین تا آسمان
تا قیامت آرزومندند موسی و شعیب
کز برای بوذرش باشند، راعی و شبان
ای امیرمؤمنان ای دست و شمشیر خدا
از تو می جویم امان زین فتنه ی آخر زمان
دارم امّید آنکه گردد سرّ یزدان آشکار
ز آستین دست خدا گردد هویدا و عیان
تا جمال حق شود از پرده ی غیب آشکار
از قدوم خود جهان پیر را سازد جوان
آنکه از تأثیر شمشیرش شود معدوم کفر
وز وجود واجبش ایمان بماند جاودان
تا سراسر پر نماید این جهان از قسط و عدل
تا ز قطع دابر ظالم شویم الحمد خوان
تا نماند در همه آفاق آثار نفاق
پُر شود عالم ز ایمان قیروان تا قیروان
تا بدل گردد به دین آوازه ی فسق و فجور
تا که گر در، نی دمند آید از آن بانگ اذان
ای «وفایی» آخر عمر است پیر افشانیی
در ره عشقش به هستی پا بزن دستی فشان
کامران گشتی به مدحش چون تو در پایان عمر
دارم امّید آنکه بعد از مرگ باشی کامران
غیر قُرب دوست دیگر هرچه باشد خاکدان
از خودی یکدم مجرّد، شو زهستی بی نشان
بگذر از خود یک زمان کز، بی نشان یا بی نشان
بی نشان شو در، بر آنان که خود از نفی خویش
بی نشان را دیده با چشم حقیقت بی نشان
گر تویی در قید هستی نیستی از اهل دل
ور تویی در بند تن محرومی از اسرار جهان
رو سراسر، نور شو از خودپرستی دور شو
تا دهندت جا، میان دیدگان چون کامران
گر بقا خواهی فنا باید شد اندر حُسن دوست
کاین فنا باشد بقایی به زملک جاودان
تا به کی در فکر جاهی بالله اینجا هست چاه
چند اندر قید دونانی برای یک دونان
نان و جاهت هر دو مقسومند از روز ازل
بی سبب خود را، چه اندازی به رنج و اندهان
لذّتی در ترک لذّت هست کان ناید به وصف
ترک این لذّات کن چندی برای امتحان
آزمودم عزّت دنیا سراسر ذلّت است
چشم بگشا سر بر آر، آخر از این خواب گران
راحت نایاب باطل را چه می جویی عبث
بالله این نامیست کز وی نیست در عالم نشان
گیرمت راحت میسّر شد چه می سازی به مرگ
راحت دنیا نمی ارزد، به مرگ ناگهان
هست بنیاد جهان بر آب و خواهد شد به باد
در هوا، یا آب کی مرغی ببندد آشیان
مال دنیا مار و گنجش رنج راحت محنت است
جاه او چاه است و شربت ضربت و سودش زیان
خود در آخر موجب خفقان دل خواهد شدن
گرچه در خاصیّت اوّل خنده آرد زعفران
حالیا از دیگران عبرت نمی گیری مگر
عاقبت عبرت تو خواهی شد برای دیگران
خود سلیمان دستگاهش یک زمان بر باد رفت
گرچه تخت و بخت او بر باد، می گشتی روان
از سفاهت چند می جویی ثمر از شاخ بید
بالله ار جز تلخ کامی حاصلی یابی از آن
این شجر جز تلخ کامی ها، نمی بخشد ثمر
بس خطرناک است این باغ و بهار و بوستان
دست زن باری به دامان تولّای علی
تا کشاند زین خطرهایت سوی دارالامان
بهر تو داده است دنیا را، سه بار آن شه طلاق
کی نکاحش کرد تا باشد طلاقی در میان
گر نکرد آن شاه دنیا را، حرام از بهر تو
پس چرا از وی نگیری کام در روز و شبان
بگذر از این شوی کش کو همچو تو چندین هزار
کشته و ناداده کام هیچ یک زان شوهران
جان فدای همّت والای آن شه کز نُخست
خود ندادش کام دل با آنکه بودش رایگان
از همه عالم قناعت کرد او با نان جو
بُد غذایش نان جو قسّام رزق انس و جهان
از جهان گردید قانع بر، مرّقع جامه یی
لیکن از کمتر عطایش کسوت خلق جهان
باز از نو مطلعی از شرق طبع روشنم
همچو مهر خاوران شد آشکارا و نهان
ذرّه یی از قدرت او خلق این نُه آسمان
نی غلط گفتم که باشد آسمان و ریسمان
فیض مطلق جلوه ی حق اصل عنوان وجود
عین ایمان محض دین یعنی امیر مؤمنان
مصدر ایجاد و اصل واحد و سرّ وجود
مشرق صبح ازل شام ابد، را پاسبان
شاه اقلیم ولایت آنکه در عهد الست
با، ربوبیّت گه میثاق آمد هم عنان
کاف کن بانون نگشتی تا ابد هرگز قرین
گر وجودش را، نمی بودی به هستی اقتران
آنکه چون مام مشیّت شد ز قدرت حامله
زاد، در یک بطن او را با نبوّت توأمان
گر ولایت با نبوّت نیست توام پس چرا
لعنت حق گشت واجب بر فلان و بر فلان
لامکان از پای پیغمبر گرفت ار، زیب و فر
دوش پیغمبر ز پای اوست رشک لامکان
نقش جای پایش از مُهر نبوّت برتر است
گر نبودی او نبوّت را نبودی عزّوشان
چون محمّد در شب معراج شد مهمان دوست
شد علی در بزم قُرب دوست او را میزبان
آیة الکبری که اعظم تحفه ی آن دوست بود
بود روی میزبان کز دیدنش شد شادمان
ای فدای ذات آن ممکن که آمد از نُخست
غیب محض و ذات واجب را وجودش ترجمان
او یدالله است و جنب الله و سرّ کردگار
اوست وجه الله و عین الله و هم سمع و لسان
از عبودیّت که باشد سربسر عجز و نیاز
گشت آثار ربوبیّت از او ظاهر چُنان
کش یکی خواند خدا و دیگری مرد خدا
شد وجود واجبش پیرایه ی شکّ و گمان
مقصد اصلی اگر شخص شریف او نبود
روح آدم خود، نمی گردید در قالب روان
کشتی نوح نبی گر یافت از طوفان نجات
طُرّه ی گیسوی قنبر بود او را، بادبان
چونکه ابراهیم بود از شیعیانش زان سبب
آتش سوزان بر او گردید رشک گلستان
در میان شیعه با عرش علا، فرقی که هست
از ثری تا، بر ثریّا از زمین تا آسمان
تا قیامت آرزومندند موسی و شعیب
کز برای بوذرش باشند، راعی و شبان
ای امیرمؤمنان ای دست و شمشیر خدا
از تو می جویم امان زین فتنه ی آخر زمان
دارم امّید آنکه گردد سرّ یزدان آشکار
ز آستین دست خدا گردد هویدا و عیان
تا جمال حق شود از پرده ی غیب آشکار
از قدوم خود جهان پیر را سازد جوان
آنکه از تأثیر شمشیرش شود معدوم کفر
وز وجود واجبش ایمان بماند جاودان
تا سراسر پر نماید این جهان از قسط و عدل
تا ز قطع دابر ظالم شویم الحمد خوان
تا نماند در همه آفاق آثار نفاق
پُر شود عالم ز ایمان قیروان تا قیروان
تا بدل گردد به دین آوازه ی فسق و فجور
تا که گر در، نی دمند آید از آن بانگ اذان
ای «وفایی» آخر عمر است پیر افشانیی
در ره عشقش به هستی پا بزن دستی فشان
کامران گشتی به مدحش چون تو در پایان عمر
دارم امّید آنکه بعد از مرگ باشی کامران
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
هم بخت نامساعد هم زلف یار باعث
این تیرهروزی ما دارد هزار باعث
در دهرِ نامساعد راحت چه گونه بینم
نه آسمان موافق، نه روزگار باعث
کس غم چهسان نبیند، کس شاد چون نشیند؟
این را هزار مانع، آن را هزار باعث
در ترک مطلب آمد آسوده دل نشستن
بیمطلبی نخواهد در هیچ کار باعث
هر جا که کارفرما عشق است و عشق صادق
بیقدر شد مرجّح بیاعتبار باعث
ما را به بازدیدی ننواختیّ و گردید
هم منفعل تماشا هم شرمسار باعث
در وعدة تو فیّاض گر چشم باخت لیکن
کس را گنه نباشد شد انتظار باعث
این تیرهروزی ما دارد هزار باعث
در دهرِ نامساعد راحت چه گونه بینم
نه آسمان موافق، نه روزگار باعث
کس غم چهسان نبیند، کس شاد چون نشیند؟
این را هزار مانع، آن را هزار باعث
در ترک مطلب آمد آسوده دل نشستن
بیمطلبی نخواهد در هیچ کار باعث
هر جا که کارفرما عشق است و عشق صادق
بیقدر شد مرجّح بیاعتبار باعث
ما را به بازدیدی ننواختیّ و گردید
هم منفعل تماشا هم شرمسار باعث
در وعدة تو فیّاض گر چشم باخت لیکن
کس را گنه نباشد شد انتظار باعث
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
کس چه داند آنچه من ز آن شوخ رعنا میکشم
مینمایم قطرهای در جام و دریا میکشم
طاقتم لبریز شد آهی ز دل سر میدهم
پرده از رخسار یک عالم تمنّا میکشم
در محبّت انتقام جمله اعضا بر دلست
ریشة دل میکنم گر خاری از پا میکشم
کردهام عزم سفر و ز بیم تنهایی کنون
مدّتی شد انتظار راه عنقا میکشم
تاب دیدارش ندارد دیدة بیتاب من
سرمة حیرانییی در چشم بینا میکشم
گر به صد تکلیف بگشایم نظر بر سرو باغ
میل حسرت بیتو در چشم تماشا میکشم
اخترم همسایة عیسی مریم گو مباش
من ترا دارم چرا ناز مسیحا میکشم!
عشق چون میباخت چشم کامجوی مصر گفت
انتقام پیر کنعان از زلیخا میکشم
من کجا و آه پی در پی کجا کز ضعف دل
ناله را با صد کمند از سینه بالا میکشم
بیم هجران برد از کام دلم ذوق وصال
میکشد امشب خماری را که فرا میکشم
با چنین بیقوّتی فیّاض عمری شد که من
بارهای خلق بر دوش مدار میکشم
مینمایم قطرهای در جام و دریا میکشم
طاقتم لبریز شد آهی ز دل سر میدهم
پرده از رخسار یک عالم تمنّا میکشم
در محبّت انتقام جمله اعضا بر دلست
ریشة دل میکنم گر خاری از پا میکشم
کردهام عزم سفر و ز بیم تنهایی کنون
مدّتی شد انتظار راه عنقا میکشم
تاب دیدارش ندارد دیدة بیتاب من
سرمة حیرانییی در چشم بینا میکشم
گر به صد تکلیف بگشایم نظر بر سرو باغ
میل حسرت بیتو در چشم تماشا میکشم
اخترم همسایة عیسی مریم گو مباش
من ترا دارم چرا ناز مسیحا میکشم!
عشق چون میباخت چشم کامجوی مصر گفت
انتقام پیر کنعان از زلیخا میکشم
من کجا و آه پی در پی کجا کز ضعف دل
ناله را با صد کمند از سینه بالا میکشم
بیم هجران برد از کام دلم ذوق وصال
میکشد امشب خماری را که فرا میکشم
با چنین بیقوّتی فیّاض عمری شد که من
بارهای خلق بر دوش مدار میکشم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۵
با تو هر شب لب از آب زندگانی تر کنم
روز چون شد زندگی را خاک غم بر سر کنم
تیرهبختیهای من گر پرتو اندازد ز دور
شعله را در بر لباس از رنگ خاکستر کنم
اختلاط بیغمانم کشت خواهم همچو خاک
از گریبانِ ملامت دیدگان سر بر کنم
در سراب ناامیدی با خیال لعل او
العطش را لب تر از سرچشمة کوثر کنم
میتوانم کرد رد تیر حوادث را ز خویش
گر زره از سایة زلف بتان در بر کنم
مرغ تسلیمم، چه باک از شوخ چشمیهای دام
دام اگر در دست افتد زیب بال و پر کنم
کرد خونها در دل من تیغ او از انتظار
گر به تیغ او رسم خون در دل جوهر کنم
پهلوی راحت ندارم، مرد آسایش نیم
ضعفم از پا چون در آرد تکیه بر بستر کنم
این فضای تنگ جای پر زدن فیّاض نیست
فکر بال افشانیی در عرصه دیگر کنم
روز چون شد زندگی را خاک غم بر سر کنم
تیرهبختیهای من گر پرتو اندازد ز دور
شعله را در بر لباس از رنگ خاکستر کنم
اختلاط بیغمانم کشت خواهم همچو خاک
از گریبانِ ملامت دیدگان سر بر کنم
در سراب ناامیدی با خیال لعل او
العطش را لب تر از سرچشمة کوثر کنم
میتوانم کرد رد تیر حوادث را ز خویش
گر زره از سایة زلف بتان در بر کنم
مرغ تسلیمم، چه باک از شوخ چشمیهای دام
دام اگر در دست افتد زیب بال و پر کنم
کرد خونها در دل من تیغ او از انتظار
گر به تیغ او رسم خون در دل جوهر کنم
پهلوی راحت ندارم، مرد آسایش نیم
ضعفم از پا چون در آرد تکیه بر بستر کنم
این فضای تنگ جای پر زدن فیّاض نیست
فکر بال افشانیی در عرصه دیگر کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۶
عمریست تا جدا ز تو مهوش نشستهایم
پروانهایم و دور ز آتش نشستهایم
با آنکه عیش از دل ما نسخه میبرد
دایم چو زلف یار مشوّش نشستهایم
در انتظار سرمة گردی از آن سوار
عمریست چشم بر ره ابرش نشستهایم
فارغ نشد رقیب ز خمیازه چون کمان
تا ما به پهلوی تو چو ترکش نشستهایم
ای زاهد از شکفتگی ما عجب مدار
عمری چون نشئه با می بیغش نشستهایم
چون داغ لاله بیغم عشق پریرخان
افسردهایم اگرچه در آتش نشستهایم
فیّاض غم مدار که هر چند پیش دوست
در خون نشستهایم ولی خوش نشستهایم
پروانهایم و دور ز آتش نشستهایم
با آنکه عیش از دل ما نسخه میبرد
دایم چو زلف یار مشوّش نشستهایم
در انتظار سرمة گردی از آن سوار
عمریست چشم بر ره ابرش نشستهایم
فارغ نشد رقیب ز خمیازه چون کمان
تا ما به پهلوی تو چو ترکش نشستهایم
ای زاهد از شکفتگی ما عجب مدار
عمری چون نشئه با می بیغش نشستهایم
چون داغ لاله بیغم عشق پریرخان
افسردهایم اگرچه در آتش نشستهایم
فیّاض غم مدار که هر چند پیش دوست
در خون نشستهایم ولی خوش نشستهایم
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در عبرت و تخلص به نام نامی ولیعصر(عج)
تا به کی غافل توان بودن ز مکر روزگار
الحذار ای خفتگان زین خصم بیدار الحذار
قسمت میراثخواران است آخر مالتان
ای خداوندان مالالاعتبار الاعتبار
قالتان حاصل ندارد جز نزاع و جز جدال
ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
زین هواهای مخالفتان نشد دل هیچ تنگ؟
زین املهای مقابلتان نشد جان هیچ تار؟
جای دلگویی که دارد سنگتان در سینه جای
جای جان گویی به قالبتان دخانست و بخار
پر به دولتتان منازید ای که اهل دولتید
کامد این دولت شما را از دگرها در کنار
دولتی وامانده از چندین چو خود بیدولتان
لقمهای پس مانده از صد همچو خود مردارخوار
ای عجبتان مر شما را زین نیاید هیچ ننگ؟
وی عجبتان مر شما را زین نباشد هیچ عار؟
از برای جیفه عوعو تا به کی همچون کلاب
بر سر مردار تا کی چون کلاغان قارقار
تا به کی خواهید بودن همچو گاوان خوش علف
تا به کی همچون خران خواهید بودن بیفسار
چند نبود فرقتان هیچ از بهایم در خورش!
چند نبود در روشتان هیچ فرق از مور و مار!
آخر آدم چند باشد همچو گاوان و خران!
آخر از تخم ملک تا چند دیو آید به بار!
نفس نطقی دانهای دان از ملک در آدمی
تا شود حاصل ازین یک دانه خرمن صدهزار
در زمین افکندهاند این دانه و پس دادهاند
آبش از سرچشمهای کش هست شرعش جویبار
مزرع انسان که کشتش دانه قدسی بود
لابدش جز انبیا لایق نباشد آبیار
ای که بر دل حرص و شهوت را مسلط کردهای
دادهای خوک و ملخ دانسته سر در کشتزار
در زمین سینه بیخ صد هوس در خاک و تو
میدهی آبش ز جوی کبر و ناز و افتخار
مزرعی داری زمینش از خس و خاشاک پر
چون کند یک دانه در آبشخور صد بوته خار؟
مزرع از خاشاک خالی کردن اول فرض دان
مرد دهقان را که تخمی میفشاند در شیار
این نهال قدس را پیوند کن از نخل دین
تا بچینی میوة فردوس ازو وقت شمار
خو به تلخیهای دنیا کن ز مرگ آرزو
تا ز هر موی تو همچون نیشکر آید به بار
ای که دل در عز و جاه دهر فانی بستهای
عز و جاه ترک عز و جاه را بهتر شمار
زانکه هرکس را که در سر مغز و عقل و هوش هست
کی کند بر عز باقی عز فانی اختیار
هرکه روحانی به جسمانی فرو شد نزد عقل
آنچنان باشد که بر شاهی گزیند ذل دار
جاه و عزت نیست غیر از ذل نفس و چاه عقل
ای عزیز من ازین چاه مذلت الفرار
این جهان دارالشرور و مر ترا دارالسرور
این جهان بئس المصیر و مر ترا نعمالقرار
هر که از هستی ندارد غیر دنیا در نظر
آنچنان باشد که از دریا نبیند جز کنار
طمطراق نه فلک در جنب شهرستان عقل
خیمه صحرانشین و پای تخت شهریار
خود درون نه فلک این چار عنصر را چهقدر؟
در میان چار عنصر خاک را کو اعتبار؟
در چنین بیاعتباری بین که در دست تو چیست
وانچه در دست تو هم باشد چه داری اختیار؟
گه زبون آسمانی تا بتابد آفتاب
گه رهین جلوه ابری که گردد قطره بار
گر امیری در زحیری از وزیر و از وکیل
ور رعیت خاک بر سر هرچه داری رو بیار
ور سپاهی گاه مرکب کن گرو گاهی براق
چون فتد کاری به دشمن جان بده عذری میار
قرب شاهان را چه گویم هان در آتش رو مسوز
دل به درد آید مگیر و سر به شور آید مخار
مقتدایی را چه گویم هان عصا و هان ردا
جبه بار صد جمل دستار بار صد حمار
بهر چه بهر شکار این سگان پر فساد
بهر چه بهر فریب این خران بیفسار
من گرفتم عالم از تو، کو خوشی و دلخوشی؟
با هزاران اضطراب و با هزاران اضطرار
منت فرمانبران و خدمت فرماندهان
وحشت بیگانگان و زحمت خویش و تبار
چیست دانی درنظر قدر تو و دنیای تو؟
قدر کرمی کافتد از پوسیدگی در سیب و نار
چون توان دانست کاندر سر نداری کرم سیب
انچه داری متصل در سر ز کبر و فخر و عار
کانچه داری در تصرف از جهان پرغرور
کرم هم از سیب دارد، غیر این باور مدار
پس تأمل کن ببین چون میخورد برگوش هوش
کرم اگر هر لحظه گوید لیس مثلی فیالدیار
مطلب از دنیا نباشد غیر زاد آخرت
در خزان بر میخوری از هرچه کاری در بهار
رنج دنیا از برای راحت عقبا خوش است
کس چه داند قدر نشئه تا نمیبیند خمار
ملک مصر از چاه و زندان گشت یوسف را نصیب
کی نهال تازه جز از تربیت شده میوهدار؟
پیر کنعان تا نبندد دیده از دیدار غیر
کی جمال یوسف گم گشته بیند در کنار؟
من ز خود گویم چه لازم شاهد آوردن ز غیر
مطلب از خود چون مبین گشت با برهان چه کار
هر دمم دریای زهری در گلو سر میدهد
جنبش این آسمان و گردش این روزگار
من بآن شیرینیاش در کام جان در میکشم
کز هوس کس بوسه گیرد از لب شیرین یار
کس چه داند آنچه من از چرخ و انجم میکشم
گلبنی دارم که جز خارش نمیآید به بار
مردمان را میسپارم زنده در خاک عدم
گردمی از دامن خاطر بیفشانم غبار
بسکه خوردم خون دل تا چشم برهم میزنم
ارغوان زاری ز مژگان میفشانم در کنار
آب ناخوردم ولیکن زهرهام از بیم، آب
گل نچیدم لیک دستم شاخ گل از زخم خار
لیک حاشا گر ز چرخ و گر ز انجم دانمش
کاندرین میدان نبینم چرخ و انجمن را مدار
من ز خود منت پذیرم هرچه میبینم ز چرخ
در سر کوی بلا شایستگی دارد غبار
صید دام شاخسار شوق نبود هر مگس
باب چنگال شکار عشق نبود هر شکار
کی گشاید پنجه شهباز بر صید جعل
کی نماید شیر نر روباه لاغر را شکار
کی زمین سخت را از هم شکافد پیرزن
کی برد بار جمل را گاه کین پیره حمار
کی تواند صعوه همبازی شود با شاهباز
کی تواند جغد نالیدن به بستان چون هزار
کی شود خفاش بیند چهره خورشید را
کی شود ماهی سمندرسان (نشیند در شرار)
کی تواند خس نشستن چون صدف در قعر بحر
کی بجوید راه را شب کور اندر شام تار
کی تواند گشت هادی اهل حق را گمرهی
گر بگردد جمله عالم را بهر لیل و نهار
قدر مرد آنگه شود پیدا که آرد تاب عشق
جوهر زر در گداز بوته گردد آشکار
گر نبینی هیچ با من هیچ از من کم مبین
عشق دایم از تهیدستی بود سرمایهدار
این تجارت در زیانکاری کند تحصیل سود
این عمارت از خرابی پایه سازد استوار
انچه را از من شکایت دیدهای جز شکر نیست
عادت بیمار باشد شکوه از بیماردار
در پریشانی دل جمعیت اندیشم بس است
در شکنج طره جانانه از من یادگار
در لباس شکوه شکر دوست میگویم مدام
تا نیفتند این تنک ظرفان به فکر عشق یار
حیف باشد عشق و این آلودهمغزان خسیس
ظلم باشد آتش سوزنده و این مشت خار
جای دارد گر زبان فرسایدم در شکر عشق
شکر صیقل میکند آیینه زنگاردار
عشق اگر داری ترا از رهزنان دین چه باک
عشق اگر داری ترا با رهبران دون چه کار
تا به کی دربند عار و ننگ باشی عشقورز
تا رهاند مر ترا از عار ننگ و ننگ عار
عشقگوی و عشقجوی و عشقخوان و عشقدان
عشقنوش و عشقپوش و عشقپاش و عشقبار
تا سراپا عشق گردی و نماند از تو هیچ
چون نماند از تو باقی هیچ، گردی عین یار
راه عقل و عشق را از هم جدایی پر مدان
ظاهر و باطن بهم پیوسته دست پردهدار
عشق باشد باطن قرآن و اسرار نهان
عقل باشد ظاهر شرع و دلیل آشکار
یک قبا بر قامت مردان بود تشریف شرع
عشق او را البطانه عقل او را الظهار
این قبا را لیک برعکس قباها دوختند
خوش قماشش آستر شد به قماشش ابرهوار
هردو یک جنسند لابل هر دو یک کارند لیک
عشق پشت کار باشد عقل باشد روی کار
عقل راهت مینماید تا به کوی لامکان
لیک عشقت لامکانی میکند مانند یار
این خران نه مرد عشقند و نه در فرمان عقل
من ندانم پس چه چیزند آخر از دین در شمار!
دین رها کن مرد دنیا هم نیند این ابلهان
زانکه دنیا هم چو دین گردید ازیشان تار و مار
کاش آبادی دنیا هم ازیشان آمدی
تا توانستی نشستن مرد دین در کنج غار
از عموم هرج و مرج آزادگان در فتنهاند
از وفور ظلم و جور آیینهها اندر غبار
سر بود بر سروران آن کو نداند سر ز پای
بار بر مردان نهد آن کو نیرزد زیر بار
هرچه گویم عیب این دنیاپرستان با خود است
کار دنیا را نیرزد غیر مشت نابکار
داغ ازین دنشوران دینپرستانم که نیست
دین و دانش را از ایشان غیر ننگ و غیر عار
تخم دین کارند و حاصل غیر دنیا هیچ نه
دانه دانش نشانند و نه غیر جهل بار
نه بکار دین درند و نه بدنیا درخورند
مشتی این تنپرور و مردم درو مردارخوار
کار دنیا زان سفیهان خودآرا هرج و مرج
کار دانش زین تبهکاران رعنا خواروزار
امت دجال پر کرد این جهان را حیف حیف
جای مهدی خالی و پیداست جای ذوالفقار
مهدی هادی امام ظاهر و باطن که هست
قایم آل محمد حجت پروردگار
حجتی کز پرده چون برهان عقل آید برون
پردههای وهم را از هم بدرد تارومار
آن بصورت غایب و حاضر به معنی نزد عقل
آن بظاهر در نهان اما به باطن آشکار
کینهخواه عدل از ظلم ستمکاران دین
انتقام عامکش از جهل اهل روزگار
طالب خون شهیدان به ناحق ریخته
مرهم دلهای مجروحان از ماتم فگار
آفتاب دولتش چون پرده شب بردرد
تیرگی برخیزد از عالم چو از دریا بخار
ذوالفقار شاه مردان برکشد چون از نیام
خوش برآورد از نهاد دشمنان خود دمار
اختلاف جمله مذهبها برافتد از میان
جمله کشتیها به یک جا زین یم آید برکنار
برفتد رسمی دورنگی در میان خاص و عام
پردهها را جملگی پیدا شود یک پردهدار
دانههای مختلف از یک زمین گردند سبز
نخلهای مفترق در یک هوا گیرند بار
نغمههای ناملایم یک نوا آید به گوش
سازهای ناموافق را شود یک نغمه تار
هست با این دینفروشانش نخستین داروگیر
هست با این نافقیهانش نخستین کارزار
باد قهرش برکند از بیخ این مشت خسیس
موج تیغش در رباید همچو سیل این پشته خار
درنوردد از نظر طومار این وهم و خیال
پاک سازد صفحه هستی ازین نقش و نگار
تا برآید آفتاب دین ز ابر ارتیاب
تا شود در گرد کثرت عین وحدت اشکار
گردد از بس انتظام خلق در عهد خوشش
جمله عالم یکی شهر و در او یک شهریار
قامت آن سرو بالا کاش آید در خرام
تا قیامت را ببیند هر کسی بیانتظار
جلوه معشوق بر عاشق قیامت میکند
شیعه را قسمت بود در عهد او عمر دوبار
معنی رجعت همین باشد به پیش شیعیان
گر مخالف منکر رجعت بود با کی مدار
از تشیع غیر عشق و عاشقی باور مکن
کی توان بیعشق کردن اهل و مال و جان نثار
وعده دیدار جانان مرد را جان میدهد
چون حیات و مرگ عاشق نیست جز در دست یار
چون توان دیدن پس از مردن همان دیدار دوست
گردهم فیاض جان زین مژده من معذور دار
الحذار ای خفتگان زین خصم بیدار الحذار
قسمت میراثخواران است آخر مالتان
ای خداوندان مالالاعتبار الاعتبار
قالتان حاصل ندارد جز نزاع و جز جدال
ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
زین هواهای مخالفتان نشد دل هیچ تنگ؟
زین املهای مقابلتان نشد جان هیچ تار؟
جای دلگویی که دارد سنگتان در سینه جای
جای جان گویی به قالبتان دخانست و بخار
پر به دولتتان منازید ای که اهل دولتید
کامد این دولت شما را از دگرها در کنار
دولتی وامانده از چندین چو خود بیدولتان
لقمهای پس مانده از صد همچو خود مردارخوار
ای عجبتان مر شما را زین نیاید هیچ ننگ؟
وی عجبتان مر شما را زین نباشد هیچ عار؟
از برای جیفه عوعو تا به کی همچون کلاب
بر سر مردار تا کی چون کلاغان قارقار
تا به کی خواهید بودن همچو گاوان خوش علف
تا به کی همچون خران خواهید بودن بیفسار
چند نبود فرقتان هیچ از بهایم در خورش!
چند نبود در روشتان هیچ فرق از مور و مار!
آخر آدم چند باشد همچو گاوان و خران!
آخر از تخم ملک تا چند دیو آید به بار!
نفس نطقی دانهای دان از ملک در آدمی
تا شود حاصل ازین یک دانه خرمن صدهزار
در زمین افکندهاند این دانه و پس دادهاند
آبش از سرچشمهای کش هست شرعش جویبار
مزرع انسان که کشتش دانه قدسی بود
لابدش جز انبیا لایق نباشد آبیار
ای که بر دل حرص و شهوت را مسلط کردهای
دادهای خوک و ملخ دانسته سر در کشتزار
در زمین سینه بیخ صد هوس در خاک و تو
میدهی آبش ز جوی کبر و ناز و افتخار
مزرعی داری زمینش از خس و خاشاک پر
چون کند یک دانه در آبشخور صد بوته خار؟
مزرع از خاشاک خالی کردن اول فرض دان
مرد دهقان را که تخمی میفشاند در شیار
این نهال قدس را پیوند کن از نخل دین
تا بچینی میوة فردوس ازو وقت شمار
خو به تلخیهای دنیا کن ز مرگ آرزو
تا ز هر موی تو همچون نیشکر آید به بار
ای که دل در عز و جاه دهر فانی بستهای
عز و جاه ترک عز و جاه را بهتر شمار
زانکه هرکس را که در سر مغز و عقل و هوش هست
کی کند بر عز باقی عز فانی اختیار
هرکه روحانی به جسمانی فرو شد نزد عقل
آنچنان باشد که بر شاهی گزیند ذل دار
جاه و عزت نیست غیر از ذل نفس و چاه عقل
ای عزیز من ازین چاه مذلت الفرار
این جهان دارالشرور و مر ترا دارالسرور
این جهان بئس المصیر و مر ترا نعمالقرار
هر که از هستی ندارد غیر دنیا در نظر
آنچنان باشد که از دریا نبیند جز کنار
طمطراق نه فلک در جنب شهرستان عقل
خیمه صحرانشین و پای تخت شهریار
خود درون نه فلک این چار عنصر را چهقدر؟
در میان چار عنصر خاک را کو اعتبار؟
در چنین بیاعتباری بین که در دست تو چیست
وانچه در دست تو هم باشد چه داری اختیار؟
گه زبون آسمانی تا بتابد آفتاب
گه رهین جلوه ابری که گردد قطره بار
گر امیری در زحیری از وزیر و از وکیل
ور رعیت خاک بر سر هرچه داری رو بیار
ور سپاهی گاه مرکب کن گرو گاهی براق
چون فتد کاری به دشمن جان بده عذری میار
قرب شاهان را چه گویم هان در آتش رو مسوز
دل به درد آید مگیر و سر به شور آید مخار
مقتدایی را چه گویم هان عصا و هان ردا
جبه بار صد جمل دستار بار صد حمار
بهر چه بهر شکار این سگان پر فساد
بهر چه بهر فریب این خران بیفسار
من گرفتم عالم از تو، کو خوشی و دلخوشی؟
با هزاران اضطراب و با هزاران اضطرار
منت فرمانبران و خدمت فرماندهان
وحشت بیگانگان و زحمت خویش و تبار
چیست دانی درنظر قدر تو و دنیای تو؟
قدر کرمی کافتد از پوسیدگی در سیب و نار
چون توان دانست کاندر سر نداری کرم سیب
انچه داری متصل در سر ز کبر و فخر و عار
کانچه داری در تصرف از جهان پرغرور
کرم هم از سیب دارد، غیر این باور مدار
پس تأمل کن ببین چون میخورد برگوش هوش
کرم اگر هر لحظه گوید لیس مثلی فیالدیار
مطلب از دنیا نباشد غیر زاد آخرت
در خزان بر میخوری از هرچه کاری در بهار
رنج دنیا از برای راحت عقبا خوش است
کس چه داند قدر نشئه تا نمیبیند خمار
ملک مصر از چاه و زندان گشت یوسف را نصیب
کی نهال تازه جز از تربیت شده میوهدار؟
پیر کنعان تا نبندد دیده از دیدار غیر
کی جمال یوسف گم گشته بیند در کنار؟
من ز خود گویم چه لازم شاهد آوردن ز غیر
مطلب از خود چون مبین گشت با برهان چه کار
هر دمم دریای زهری در گلو سر میدهد
جنبش این آسمان و گردش این روزگار
من بآن شیرینیاش در کام جان در میکشم
کز هوس کس بوسه گیرد از لب شیرین یار
کس چه داند آنچه من از چرخ و انجم میکشم
گلبنی دارم که جز خارش نمیآید به بار
مردمان را میسپارم زنده در خاک عدم
گردمی از دامن خاطر بیفشانم غبار
بسکه خوردم خون دل تا چشم برهم میزنم
ارغوان زاری ز مژگان میفشانم در کنار
آب ناخوردم ولیکن زهرهام از بیم، آب
گل نچیدم لیک دستم شاخ گل از زخم خار
لیک حاشا گر ز چرخ و گر ز انجم دانمش
کاندرین میدان نبینم چرخ و انجمن را مدار
من ز خود منت پذیرم هرچه میبینم ز چرخ
در سر کوی بلا شایستگی دارد غبار
صید دام شاخسار شوق نبود هر مگس
باب چنگال شکار عشق نبود هر شکار
کی گشاید پنجه شهباز بر صید جعل
کی نماید شیر نر روباه لاغر را شکار
کی زمین سخت را از هم شکافد پیرزن
کی برد بار جمل را گاه کین پیره حمار
کی تواند صعوه همبازی شود با شاهباز
کی تواند جغد نالیدن به بستان چون هزار
کی شود خفاش بیند چهره خورشید را
کی شود ماهی سمندرسان (نشیند در شرار)
کی تواند خس نشستن چون صدف در قعر بحر
کی بجوید راه را شب کور اندر شام تار
کی تواند گشت هادی اهل حق را گمرهی
گر بگردد جمله عالم را بهر لیل و نهار
قدر مرد آنگه شود پیدا که آرد تاب عشق
جوهر زر در گداز بوته گردد آشکار
گر نبینی هیچ با من هیچ از من کم مبین
عشق دایم از تهیدستی بود سرمایهدار
این تجارت در زیانکاری کند تحصیل سود
این عمارت از خرابی پایه سازد استوار
انچه را از من شکایت دیدهای جز شکر نیست
عادت بیمار باشد شکوه از بیماردار
در پریشانی دل جمعیت اندیشم بس است
در شکنج طره جانانه از من یادگار
در لباس شکوه شکر دوست میگویم مدام
تا نیفتند این تنک ظرفان به فکر عشق یار
حیف باشد عشق و این آلودهمغزان خسیس
ظلم باشد آتش سوزنده و این مشت خار
جای دارد گر زبان فرسایدم در شکر عشق
شکر صیقل میکند آیینه زنگاردار
عشق اگر داری ترا از رهزنان دین چه باک
عشق اگر داری ترا با رهبران دون چه کار
تا به کی دربند عار و ننگ باشی عشقورز
تا رهاند مر ترا از عار ننگ و ننگ عار
عشقگوی و عشقجوی و عشقخوان و عشقدان
عشقنوش و عشقپوش و عشقپاش و عشقبار
تا سراپا عشق گردی و نماند از تو هیچ
چون نماند از تو باقی هیچ، گردی عین یار
راه عقل و عشق را از هم جدایی پر مدان
ظاهر و باطن بهم پیوسته دست پردهدار
عشق باشد باطن قرآن و اسرار نهان
عقل باشد ظاهر شرع و دلیل آشکار
یک قبا بر قامت مردان بود تشریف شرع
عشق او را البطانه عقل او را الظهار
این قبا را لیک برعکس قباها دوختند
خوش قماشش آستر شد به قماشش ابرهوار
هردو یک جنسند لابل هر دو یک کارند لیک
عشق پشت کار باشد عقل باشد روی کار
عقل راهت مینماید تا به کوی لامکان
لیک عشقت لامکانی میکند مانند یار
این خران نه مرد عشقند و نه در فرمان عقل
من ندانم پس چه چیزند آخر از دین در شمار!
دین رها کن مرد دنیا هم نیند این ابلهان
زانکه دنیا هم چو دین گردید ازیشان تار و مار
کاش آبادی دنیا هم ازیشان آمدی
تا توانستی نشستن مرد دین در کنج غار
از عموم هرج و مرج آزادگان در فتنهاند
از وفور ظلم و جور آیینهها اندر غبار
سر بود بر سروران آن کو نداند سر ز پای
بار بر مردان نهد آن کو نیرزد زیر بار
هرچه گویم عیب این دنیاپرستان با خود است
کار دنیا را نیرزد غیر مشت نابکار
داغ ازین دنشوران دینپرستانم که نیست
دین و دانش را از ایشان غیر ننگ و غیر عار
تخم دین کارند و حاصل غیر دنیا هیچ نه
دانه دانش نشانند و نه غیر جهل بار
نه بکار دین درند و نه بدنیا درخورند
مشتی این تنپرور و مردم درو مردارخوار
کار دنیا زان سفیهان خودآرا هرج و مرج
کار دانش زین تبهکاران رعنا خواروزار
امت دجال پر کرد این جهان را حیف حیف
جای مهدی خالی و پیداست جای ذوالفقار
مهدی هادی امام ظاهر و باطن که هست
قایم آل محمد حجت پروردگار
حجتی کز پرده چون برهان عقل آید برون
پردههای وهم را از هم بدرد تارومار
آن بصورت غایب و حاضر به معنی نزد عقل
آن بظاهر در نهان اما به باطن آشکار
کینهخواه عدل از ظلم ستمکاران دین
انتقام عامکش از جهل اهل روزگار
طالب خون شهیدان به ناحق ریخته
مرهم دلهای مجروحان از ماتم فگار
آفتاب دولتش چون پرده شب بردرد
تیرگی برخیزد از عالم چو از دریا بخار
ذوالفقار شاه مردان برکشد چون از نیام
خوش برآورد از نهاد دشمنان خود دمار
اختلاف جمله مذهبها برافتد از میان
جمله کشتیها به یک جا زین یم آید برکنار
برفتد رسمی دورنگی در میان خاص و عام
پردهها را جملگی پیدا شود یک پردهدار
دانههای مختلف از یک زمین گردند سبز
نخلهای مفترق در یک هوا گیرند بار
نغمههای ناملایم یک نوا آید به گوش
سازهای ناموافق را شود یک نغمه تار
هست با این دینفروشانش نخستین داروگیر
هست با این نافقیهانش نخستین کارزار
باد قهرش برکند از بیخ این مشت خسیس
موج تیغش در رباید همچو سیل این پشته خار
درنوردد از نظر طومار این وهم و خیال
پاک سازد صفحه هستی ازین نقش و نگار
تا برآید آفتاب دین ز ابر ارتیاب
تا شود در گرد کثرت عین وحدت اشکار
گردد از بس انتظام خلق در عهد خوشش
جمله عالم یکی شهر و در او یک شهریار
قامت آن سرو بالا کاش آید در خرام
تا قیامت را ببیند هر کسی بیانتظار
جلوه معشوق بر عاشق قیامت میکند
شیعه را قسمت بود در عهد او عمر دوبار
معنی رجعت همین باشد به پیش شیعیان
گر مخالف منکر رجعت بود با کی مدار
از تشیع غیر عشق و عاشقی باور مکن
کی توان بیعشق کردن اهل و مال و جان نثار
وعده دیدار جانان مرد را جان میدهد
چون حیات و مرگ عاشق نیست جز در دست یار
چون توان دیدن پس از مردن همان دیدار دوست
گردهم فیاض جان زین مژده من معذور دار
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
به گلشن گل اگر از رنگ و بوی خود سخن سازد
نسیم صبحدم سیلی زنان دور از چمن سازد
نظر چون بر سراغش می رود دیگر نمی آید
تماشای سر کویش نگه را بی وطن سازد
شود هرگه دچار آن ساده رو خاموش می گردم
کی این آئینه طوطی را به خود یار سخن سازد
نشد بر دامنش پیوند یک ره آستین من
مرا کوتاه دستی چاک ها در پیرهن سازد
گدای بی ادب روی از ملامت برنمی تابد
طمع در سینه چون زور آورد روئینه تن سازد
به سودای وصالش دل به زلف او مقید شد
برای سیم و زر مفلس به هندوستان وطن سازد
دلم از حال خود ای سیدا با کس نمی گوید
زبان خویش را کی غنچه بیرون از دهن سازد
نسیم صبحدم سیلی زنان دور از چمن سازد
نظر چون بر سراغش می رود دیگر نمی آید
تماشای سر کویش نگه را بی وطن سازد
شود هرگه دچار آن ساده رو خاموش می گردم
کی این آئینه طوطی را به خود یار سخن سازد
نشد بر دامنش پیوند یک ره آستین من
مرا کوتاه دستی چاک ها در پیرهن سازد
گدای بی ادب روی از ملامت برنمی تابد
طمع در سینه چون زور آورد روئینه تن سازد
به سودای وصالش دل به زلف او مقید شد
برای سیم و زر مفلس به هندوستان وطن سازد
دلم از حال خود ای سیدا با کس نمی گوید
زبان خویش را کی غنچه بیرون از دهن سازد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
صدای مقدم گلچین چو در گلزار می آید
گریبان چاک بلبل بر سر بازار می آید
چو گل وا کرده اند آغوش های خود خیابانها
مگر در بوستان آن سرو خوشرفتار می آید
نمی باشد خلاف وعده در خاطر بزرگان را
زآب گوهر است آبی که از کهسار می آید
مبادا ناقصی را بر سر افتد شور منصوری
صدای دورباش از حاجبان دار می آید
به دریا می برم آئینه لب تشنه خود را
غبار آلوده است آبی که از جوبار می آید
کلاه خانه بر دوشان حصار عافیت باشد
بلاها آدمی را بر سر از دستار می آید
مرا هرگز نباشد شکوه از بند قبای او
به خاطر صد گره از حرف پهلو دار می آید
چو بلبل هر دم انگیز پریدن می کند چشمم
مگر امشب به خوابم آن گل رخسار می آید
قدم ای سیدا در باغ اگر بی یار بگذارم
به پابوسی مرا خار از سر دیوار می آید
گریبان چاک بلبل بر سر بازار می آید
چو گل وا کرده اند آغوش های خود خیابانها
مگر در بوستان آن سرو خوشرفتار می آید
نمی باشد خلاف وعده در خاطر بزرگان را
زآب گوهر است آبی که از کهسار می آید
مبادا ناقصی را بر سر افتد شور منصوری
صدای دورباش از حاجبان دار می آید
به دریا می برم آئینه لب تشنه خود را
غبار آلوده است آبی که از جوبار می آید
کلاه خانه بر دوشان حصار عافیت باشد
بلاها آدمی را بر سر از دستار می آید
مرا هرگز نباشد شکوه از بند قبای او
به خاطر صد گره از حرف پهلو دار می آید
چو بلبل هر دم انگیز پریدن می کند چشمم
مگر امشب به خوابم آن گل رخسار می آید
قدم ای سیدا در باغ اگر بی یار بگذارم
به پابوسی مرا خار از سر دیوار می آید