عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : ناظر و منظور
رسیدن ناظر به کوهی که سنگ و شیشهٔ سپهر را شکستی و پلنگش در کمینگاه گردون نشستی
ز ره پیمای این صحرای دلگیر
به کوه افتد چنین آواز زنجیر
که بود اندر کنار مصر کوهی
نه کوهی سرفراز با شکوهی
به خونریز اسیران پافشرده
به بالای سر از کین تیغ برده
به کین دردمندانش کمر سخت
ز سنگ او شکسته شیشهٔ بخت
ز خاک او ز راه سیل شد چاک
در او شد سینهچاکی هرطرف چاک
در او هر پاره سنگ از هر کناری
شده لوح مزار خاکساری
ز داغ بیدلانش لاله محزون
به خاکستر نهاده روی پرخون
پلنگش را تن از سوز اسیران
به داغ کهنه و نوگشته پنهان
ز طرف خشک رودش خنجر خار
چو دندان از لب اژدر نمودار
در آن کوه مصیبت بود غاری
بسان گور جای تنگ و تاری
پر از درد و بلا ماتم سرایی
دهان از هم گشوده اژدهایی
ز تار عنکبوتش در مرتب
ز دم زلفین آن در کرده عقرب
درونش چون درون زشت خویان
غم افزا چون وصال تیره رویان
در او افکنده فرش از جلوه خود مار
ز تار عنکبوتش نقش دیوار
ز طرف نیل آن صحرا نشیمن
در آن کوه مصیبت ساخت مسکن
در آن غار بلا انداخت خود را
به کام اژدها انداخت خود را
ز دلتنگی در آن غمخانهٔ تنگ
سرود بینوایی کرد آهنگ
که در چنگ بلا تا چند باشم
به زنجیر الم پابند باشم
مرا گویی خدا از بهر غم ساخت
برای بند و زندان الم ساخت
مگر چون چرخ عرض خیل غم داد
مرا سلطانی ملک الم داد
به ملک غم اگر نه شهریارم
ز مو بر سر چه چتراست اینکه دارم
منم چون موی خود گردیده باریک
چو شام تار روزم گشته تاریک
به بند بیکسی دایم گرفتار
بسان عنکبوتم رو به دیوار
چنین تا چند از غم زار باشم
بدینسان روی بر دیوار باشم
چو پر دلگیر میگردید از غار
قدم میماند بر دامان کهسار
فغان کردی ز بار کوه اندوه
فکندی هایهای گریه در کوه
چو یکچندی شد آن وادی مقامش
چو مجنون دام و دد گردید رامش
چو کردی جا در آن غار غم افزا
گرفتندی به دورش وحشیان جا
کند تا بزمگاهش را منور
چراغ از چشم خود میکرد اژدر
زدی دم بر زمین شیر پر آشوب
مقامش را ز دم میکرد جاروب
منقش متکایش یوز میشد
پلنگش بستر گلدوز میشد
ز غم یکدم نمیشد آرمیده
به چشم آهوان میدوخت دیده
به یاد چشم او فریاد میکرد
ز مردم داری او یاد میکرد
به کوه افتد چنین آواز زنجیر
که بود اندر کنار مصر کوهی
نه کوهی سرفراز با شکوهی
به خونریز اسیران پافشرده
به بالای سر از کین تیغ برده
به کین دردمندانش کمر سخت
ز سنگ او شکسته شیشهٔ بخت
ز خاک او ز راه سیل شد چاک
در او شد سینهچاکی هرطرف چاک
در او هر پاره سنگ از هر کناری
شده لوح مزار خاکساری
ز داغ بیدلانش لاله محزون
به خاکستر نهاده روی پرخون
پلنگش را تن از سوز اسیران
به داغ کهنه و نوگشته پنهان
ز طرف خشک رودش خنجر خار
چو دندان از لب اژدر نمودار
در آن کوه مصیبت بود غاری
بسان گور جای تنگ و تاری
پر از درد و بلا ماتم سرایی
دهان از هم گشوده اژدهایی
ز تار عنکبوتش در مرتب
ز دم زلفین آن در کرده عقرب
درونش چون درون زشت خویان
غم افزا چون وصال تیره رویان
در او افکنده فرش از جلوه خود مار
ز تار عنکبوتش نقش دیوار
ز طرف نیل آن صحرا نشیمن
در آن کوه مصیبت ساخت مسکن
در آن غار بلا انداخت خود را
به کام اژدها انداخت خود را
ز دلتنگی در آن غمخانهٔ تنگ
سرود بینوایی کرد آهنگ
که در چنگ بلا تا چند باشم
به زنجیر الم پابند باشم
مرا گویی خدا از بهر غم ساخت
برای بند و زندان الم ساخت
مگر چون چرخ عرض خیل غم داد
مرا سلطانی ملک الم داد
به ملک غم اگر نه شهریارم
ز مو بر سر چه چتراست اینکه دارم
منم چون موی خود گردیده باریک
چو شام تار روزم گشته تاریک
به بند بیکسی دایم گرفتار
بسان عنکبوتم رو به دیوار
چنین تا چند از غم زار باشم
بدینسان روی بر دیوار باشم
چو پر دلگیر میگردید از غار
قدم میماند بر دامان کهسار
فغان کردی ز بار کوه اندوه
فکندی هایهای گریه در کوه
چو یکچندی شد آن وادی مقامش
چو مجنون دام و دد گردید رامش
چو کردی جا در آن غار غم افزا
گرفتندی به دورش وحشیان جا
کند تا بزمگاهش را منور
چراغ از چشم خود میکرد اژدر
زدی دم بر زمین شیر پر آشوب
مقامش را ز دم میکرد جاروب
منقش متکایش یوز میشد
پلنگش بستر گلدوز میشد
ز غم یکدم نمیشد آرمیده
به چشم آهوان میدوخت دیده
به یاد چشم او فریاد میکرد
ز مردم داری او یاد میکرد
وحشی بافقی : ناظر و منظور
رفتن شاهزاده منظور به شکار و باز را بر کبک انداختن و شام فراق ناظر را به صبح وصال مبدل ساختن
برد ره نکته ساز معنی اندیش
چنین ره بر سر گم کردهٔ خویش
که در نزدیک آن دلکش نشیمن
بدان کوهی که ناظر داشت مسکن
به قصد کبک منظور دل افروز
گشود از بند پای باز یک روز
ز ره شد از خرام کبک بازش
ز پی شد کورد با خویش بازش
نیامد باز و او میرفت از پی
بیابان از پی او ساختی طی
چنین تا کرد جا بر طرف کهسار
ز تاب تشنگی افتاد از کار
برای آب میگردید در کوه
ره افتادش سوی آن غار اندوه
مقامی دید در وی دام و دد جمع
در او هر جانور از نیک و بد جمع
میان جمعشان ژولیده مویی
وجود لاغرش پیچیده مویی
پریشان کرده بر سرموی سودا
چو شمع مردهای بنشسته از پا
تنش در موی سر گردیده پنهان
ز سوز دل به خاک تیره یکسان
پر از خونش دو چشم ناغنوده
چو اخگرها ز خاکستر نموده
چو بوی غیردام و دد شنیدند
ز جا جستند و از دورش رمیدند
ز دام و دد چو دورش گشت خالی
خروشان شد ز درد خسته حالی
که از اندوه و هجران آه و سد آه
مرا جان کاست، آه از هجر جانکاه
منم با وحشیان گردیده همدم
گرفته گوشهای ز ابنای عالم
مرا با چشم آهو زان خوش افتاد
کز آن آهوی وحشی میدهد یاد
بیا ای آهوی وحشی کجایی
ببین حالم به دشت بینوایی
بیا کز هجر روز خسته حالان
سیه گردیده چون چشم غزالان
تو در بتخانه چین با بتان یار
به غار مصر من چون نقش دیوار
به دشت چین تو با مشکین غزالان
به کوه مصر من چون شیر نالان
چه کم گردد که از چشم فسونساز
کنی در ساحری افسونی آغاز
که چون بر هم زنم چشم جهان بین
ترا با خویش بینم عشرت آیین
خوش آن روزی که در چین منزلم بود
مراد دل ز جانان حاصلم بود
به هر جایی که بودم یار من بود
به هر غم مونس و غمخوار من بود
گهی با هم به مکتبخانه بودیم
دمی با هم به یک کاشانه بودیم
فلک روزی که طرح این غم انداخت
که نومیدم ز روز وصل او ساخت
دگر خود را ندیدم شاد از آن روز
چه روزی بود خرم یاد از آن روز
مرا این داغ از آنها بیشتر سوخت
که چون چرخ آتش محرومی افروخت
گره دیدم به دل این آرزو را
ندیدم بار دیگر روی او را
وداع او مرا روزی نگردید
ازو کارم به فیروزی نگردید
مرا از خویش باید ناله کردن
که خود کردم نه کس این جور با من
اگر بیروی آن شمع شب افروز
به مکتب مینمودم صبر یک روز
معلم را نمیآزردم از خویش
صبوری مینمودم پیشهٔ خویش
ندیدی کس چنین ناشادم از هجر
به این محنت نمیافتادم از هجر
چو منظور این سخنها کرد ازو گوش
خروشی بر کشید و گشت بیهوش
از آن فریاد ناظر از زمین جست
زد از روی تعجب دست بر دست
که شوقم برد از جا این صدا چیست
به گوشم این صدای آشنا چیست
ازین آواز دل در اضطراب است
رگ جان زین صدا در پیچ و تاب است
دلم رقاص شد این بیغمی چیست
به راه دیده اشک خرمی چیست
به شادی میدود اشکم چه دیدهست
نوید وصل پنداری شنیدهست
قد من راست شد بارش که برداشت
دلم خوش گشت آزارش که برداشت
لبم با خنده همراز است چونست
دلم با عشق دمساز است چونست
برآمد بخت خواب آلوده از خواب
سرشک شادیم زد خانه را آب
نمیدانم که خواهد آمد از راه
که رفت از دل به استقبال او آه
چه بوی امروز همراه صبا بود
که جانم تازه گشت و روحم آسود
همان راحت از آن بو جان من یافت
که یعقوب از نسیم پیرهن یافت
صبا گفتی که بوی یارم آورد
که جانی در تن بیمارم آورد
ز ره ای باد مشک افشان رسیدی
مگر از کشور جانان رسیدی
ز مشک افشانیت این خسته جان یافت
ز دشت چین چنین بویی توان یافت
از این بو گر چه جانم یافت راحت
ولیکن تازه شد جان را جراحت
چو کرد از پیش رو موی جنون دور
ستاده در برابر دید منظور
ز شوق وصل آن خورشید پایه
به خاک افتاد و بیخود شد چو سایه
خوشا صحرای عشق و وادی او
خوشا ایام وصل و شادی او
خوشا تاریکی شام جدایی
که بخشد صبح وصلش روشنایی
کسی کاو را فزونتر درد هجران
فزونتر شادیش در وصل جانان
کنند از آب چون لب تشنگان تر
کند ذوق آنکه باشد تشنه جانتر
چنان هجری که وصل انجام باشد
بود خوش گر چه خون آشام باشد
کجا صاحب خرد آشفته حال است
در آن هجران که امید وصال است
مرا هجریست ناپیدا کرانه
که داغ اوست با من جاودانه
چه غم بودی در این هجران جانکاه
اگر بودی امید وصل را راه
فغان زین تیره شام ناامیدی
که در وی نیست امید سفیدی
قیامت صبح این شام سیاه است
شب ما را قیامت صبحگاه است
خوشا ایام وصل مهرکیشان
کجا رفتند ایشان ، یاد از ایشان
همه رفتند و زیر خاک خفتند
بسان گنج یک یک رو نهفتند
به جامی سر به سر رفتند از هوش
همه زین بزمشان بردند بر دوش
چنانشان خواب مستی کرد بیتاب
که تا صبح جزا ماندند در خواب
اجل یا رب چه مرد افکن شرابیست
که در هر جانبی او را خرابیست
فغان کز خواری چرخ جفاکار
همه رفتند یاران وفادار
مگر ملک فنا جاییست دلکش
که هرکس رفت کرد آنجا فروکش
نیامد کس کز ایشان حال پرسیم
ز دمسازان خود احوال پرسیم
که در زیر زمین احوالشان چیست
جدا از دوستداران حالشان چیست
مرا حال برادر چیست آنجا
رفیق و مونس او کیست آنجا
برادر نی که نور دیده من
مراد جان محنت دیدهٔ من
مرادی خسرو ملک معانی
سرافراز سریر نکته دانی
سمند عزم تا زین خاکدان راند
هزاران بکر معنی بیپدر ماند
هزاران بکر فکرت دوش بر دوش
نشسته در عزای او سیه پوش
ز روشان گرد ماتم آشکاره
در این ماتم دل هر یک دو پاره
بیا وحشی بس است این نوحهٔ غم
مگو در بزم شادی حرف ماتم
که باشد هر کلامی را مقامی
مقام خاص دارد هر کلامی
به هوش خود چو آمد شاهزاده
بدید از دور ناظر اوفتاده
سرش را بر سر زانوی خود ماند
به روی او خروشان روی خود ماند
که ای بیمار غم حال دلت چیست
به روز بیدلی در منزلت کیست
ز تنهایی چو خواهی راز گویی
بگو تا با که حالت بازگویی
به شبها شمع بزم تیرهات چیست
چو گویی حرف روی حرف درکیست
به غیر از آه گرمت کیست دمساز
بجز کوهت که میگردد هم آواز
بگو جز دود آه بیقراری
به روز بیکسی بر سر چه دار ی
به غیر ازقطره اشک دمادم
که میگردد به گردت در شب غم
چو خود را افکنی از کوه دلتنگ
ترا بر سر که میآید به جز سنگ
چو باز آمد به حال خویش ناظر
به پیش دیده جانان دید حاضر
سر خود بر سر زانوی او دید
رخ پر گرد خود بر روی او دید
ز جای خویشتن برخاست خوشحال
ز درد و رنج دوری فارغ البال
خروشان شد که آیا کیستی تو
ملک یا حور آیا چیستی تو
منم این وان تویی اندر برابر
نمیآید مرا این حال باور
تویی این یا پری آیا کدام است
بگو با من ترا آخر چه نام است
به شادی دست یکدیگر گرفتند
نوای خرمی از سر گرفتند
روان گشتند شادان چنگ در چنگ
نوای خوشدلی کردند آهنگ
چه خوشتر زانکه بعد از مدتی چند
دو یار همدم بگسسته پیوند
نبوده آگهی از یکدگرشان
نه از جاه و مقام هم خبرشان
فلک ناگه کند افسونگری ساز
رساند بیخبرشان پیش هم باز
چنین ره بر سر گم کردهٔ خویش
که در نزدیک آن دلکش نشیمن
بدان کوهی که ناظر داشت مسکن
به قصد کبک منظور دل افروز
گشود از بند پای باز یک روز
ز ره شد از خرام کبک بازش
ز پی شد کورد با خویش بازش
نیامد باز و او میرفت از پی
بیابان از پی او ساختی طی
چنین تا کرد جا بر طرف کهسار
ز تاب تشنگی افتاد از کار
برای آب میگردید در کوه
ره افتادش سوی آن غار اندوه
مقامی دید در وی دام و دد جمع
در او هر جانور از نیک و بد جمع
میان جمعشان ژولیده مویی
وجود لاغرش پیچیده مویی
پریشان کرده بر سرموی سودا
چو شمع مردهای بنشسته از پا
تنش در موی سر گردیده پنهان
ز سوز دل به خاک تیره یکسان
پر از خونش دو چشم ناغنوده
چو اخگرها ز خاکستر نموده
چو بوی غیردام و دد شنیدند
ز جا جستند و از دورش رمیدند
ز دام و دد چو دورش گشت خالی
خروشان شد ز درد خسته حالی
که از اندوه و هجران آه و سد آه
مرا جان کاست، آه از هجر جانکاه
منم با وحشیان گردیده همدم
گرفته گوشهای ز ابنای عالم
مرا با چشم آهو زان خوش افتاد
کز آن آهوی وحشی میدهد یاد
بیا ای آهوی وحشی کجایی
ببین حالم به دشت بینوایی
بیا کز هجر روز خسته حالان
سیه گردیده چون چشم غزالان
تو در بتخانه چین با بتان یار
به غار مصر من چون نقش دیوار
به دشت چین تو با مشکین غزالان
به کوه مصر من چون شیر نالان
چه کم گردد که از چشم فسونساز
کنی در ساحری افسونی آغاز
که چون بر هم زنم چشم جهان بین
ترا با خویش بینم عشرت آیین
خوش آن روزی که در چین منزلم بود
مراد دل ز جانان حاصلم بود
به هر جایی که بودم یار من بود
به هر غم مونس و غمخوار من بود
گهی با هم به مکتبخانه بودیم
دمی با هم به یک کاشانه بودیم
فلک روزی که طرح این غم انداخت
که نومیدم ز روز وصل او ساخت
دگر خود را ندیدم شاد از آن روز
چه روزی بود خرم یاد از آن روز
مرا این داغ از آنها بیشتر سوخت
که چون چرخ آتش محرومی افروخت
گره دیدم به دل این آرزو را
ندیدم بار دیگر روی او را
وداع او مرا روزی نگردید
ازو کارم به فیروزی نگردید
مرا از خویش باید ناله کردن
که خود کردم نه کس این جور با من
اگر بیروی آن شمع شب افروز
به مکتب مینمودم صبر یک روز
معلم را نمیآزردم از خویش
صبوری مینمودم پیشهٔ خویش
ندیدی کس چنین ناشادم از هجر
به این محنت نمیافتادم از هجر
چو منظور این سخنها کرد ازو گوش
خروشی بر کشید و گشت بیهوش
از آن فریاد ناظر از زمین جست
زد از روی تعجب دست بر دست
که شوقم برد از جا این صدا چیست
به گوشم این صدای آشنا چیست
ازین آواز دل در اضطراب است
رگ جان زین صدا در پیچ و تاب است
دلم رقاص شد این بیغمی چیست
به راه دیده اشک خرمی چیست
به شادی میدود اشکم چه دیدهست
نوید وصل پنداری شنیدهست
قد من راست شد بارش که برداشت
دلم خوش گشت آزارش که برداشت
لبم با خنده همراز است چونست
دلم با عشق دمساز است چونست
برآمد بخت خواب آلوده از خواب
سرشک شادیم زد خانه را آب
نمیدانم که خواهد آمد از راه
که رفت از دل به استقبال او آه
چه بوی امروز همراه صبا بود
که جانم تازه گشت و روحم آسود
همان راحت از آن بو جان من یافت
که یعقوب از نسیم پیرهن یافت
صبا گفتی که بوی یارم آورد
که جانی در تن بیمارم آورد
ز ره ای باد مشک افشان رسیدی
مگر از کشور جانان رسیدی
ز مشک افشانیت این خسته جان یافت
ز دشت چین چنین بویی توان یافت
از این بو گر چه جانم یافت راحت
ولیکن تازه شد جان را جراحت
چو کرد از پیش رو موی جنون دور
ستاده در برابر دید منظور
ز شوق وصل آن خورشید پایه
به خاک افتاد و بیخود شد چو سایه
خوشا صحرای عشق و وادی او
خوشا ایام وصل و شادی او
خوشا تاریکی شام جدایی
که بخشد صبح وصلش روشنایی
کسی کاو را فزونتر درد هجران
فزونتر شادیش در وصل جانان
کنند از آب چون لب تشنگان تر
کند ذوق آنکه باشد تشنه جانتر
چنان هجری که وصل انجام باشد
بود خوش گر چه خون آشام باشد
کجا صاحب خرد آشفته حال است
در آن هجران که امید وصال است
مرا هجریست ناپیدا کرانه
که داغ اوست با من جاودانه
چه غم بودی در این هجران جانکاه
اگر بودی امید وصل را راه
فغان زین تیره شام ناامیدی
که در وی نیست امید سفیدی
قیامت صبح این شام سیاه است
شب ما را قیامت صبحگاه است
خوشا ایام وصل مهرکیشان
کجا رفتند ایشان ، یاد از ایشان
همه رفتند و زیر خاک خفتند
بسان گنج یک یک رو نهفتند
به جامی سر به سر رفتند از هوش
همه زین بزمشان بردند بر دوش
چنانشان خواب مستی کرد بیتاب
که تا صبح جزا ماندند در خواب
اجل یا رب چه مرد افکن شرابیست
که در هر جانبی او را خرابیست
فغان کز خواری چرخ جفاکار
همه رفتند یاران وفادار
مگر ملک فنا جاییست دلکش
که هرکس رفت کرد آنجا فروکش
نیامد کس کز ایشان حال پرسیم
ز دمسازان خود احوال پرسیم
که در زیر زمین احوالشان چیست
جدا از دوستداران حالشان چیست
مرا حال برادر چیست آنجا
رفیق و مونس او کیست آنجا
برادر نی که نور دیده من
مراد جان محنت دیدهٔ من
مرادی خسرو ملک معانی
سرافراز سریر نکته دانی
سمند عزم تا زین خاکدان راند
هزاران بکر معنی بیپدر ماند
هزاران بکر فکرت دوش بر دوش
نشسته در عزای او سیه پوش
ز روشان گرد ماتم آشکاره
در این ماتم دل هر یک دو پاره
بیا وحشی بس است این نوحهٔ غم
مگو در بزم شادی حرف ماتم
که باشد هر کلامی را مقامی
مقام خاص دارد هر کلامی
به هوش خود چو آمد شاهزاده
بدید از دور ناظر اوفتاده
سرش را بر سر زانوی خود ماند
به روی او خروشان روی خود ماند
که ای بیمار غم حال دلت چیست
به روز بیدلی در منزلت کیست
ز تنهایی چو خواهی راز گویی
بگو تا با که حالت بازگویی
به شبها شمع بزم تیرهات چیست
چو گویی حرف روی حرف درکیست
به غیر از آه گرمت کیست دمساز
بجز کوهت که میگردد هم آواز
بگو جز دود آه بیقراری
به روز بیکسی بر سر چه دار ی
به غیر ازقطره اشک دمادم
که میگردد به گردت در شب غم
چو خود را افکنی از کوه دلتنگ
ترا بر سر که میآید به جز سنگ
چو باز آمد به حال خویش ناظر
به پیش دیده جانان دید حاضر
سر خود بر سر زانوی او دید
رخ پر گرد خود بر روی او دید
ز جای خویشتن برخاست خوشحال
ز درد و رنج دوری فارغ البال
خروشان شد که آیا کیستی تو
ملک یا حور آیا چیستی تو
منم این وان تویی اندر برابر
نمیآید مرا این حال باور
تویی این یا پری آیا کدام است
بگو با من ترا آخر چه نام است
به شادی دست یکدیگر گرفتند
نوای خرمی از سر گرفتند
روان گشتند شادان چنگ در چنگ
نوای خوشدلی کردند آهنگ
چه خوشتر زانکه بعد از مدتی چند
دو یار همدم بگسسته پیوند
نبوده آگهی از یکدگرشان
نه از جاه و مقام هم خبرشان
فلک ناگه کند افسونگری ساز
رساند بیخبرشان پیش هم باز
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵
گرفت خواهم زلفین عنبرین تو را
به بوسه نقشکنم برگ یاسمین تو را
هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی
هزار سجده برم خاک آن زمین تو را
هزار بوسه دهم بر سخای نامهٔ تو
اگر ببینم بر مهر او نگین تو را
به تیغ هندی گو دست من جدا بکنند
اگر بگیرم روزی من آستین تو را
اگر چه خامش مردم که شعر باید گفت
زبان من به روی گردد آفرین تو را
به بوسه نقشکنم برگ یاسمین تو را
هر آن زمین که تو یک ره برو قدم بنهی
هزار سجده برم خاک آن زمین تو را
هزار بوسه دهم بر سخای نامهٔ تو
اگر ببینم بر مهر او نگین تو را
به تیغ هندی گو دست من جدا بکنند
اگر بگیرم روزی من آستین تو را
اگر چه خامش مردم که شعر باید گفت
زبان من به روی گردد آفرین تو را
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - در مدح امیر ایاز اویماق منظور و محبوب سلطان محمود
غم نادیدن آن ماه دیدار
مرا در خوابگه ریزد همی خار
شب تاری همه کس خواب یابد
من از تیمار او تا روز بیدار
گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار!
ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی
همیگریند بر من همچو من زار
مرا گویی چرا گریی ز اندوه
مرا گویی چرا نالی ز تیمار
نه وقت بازگشتن سوی معشوق
نه جز با رازداران روی گفتار
هر آنک امسال آمد پیش من گفت
نه آنی خود که من دیدم ترا پار
ز کوژی پشت من چون پشت پیران
ز سستی پای من چون پای بیمار
خروشم چون خروش رعد بهمن
سرشکم چون سرشک ابر آذار
تن مسکین من بگداخت چون موم
دل غمگین من بشکافت چون نار
تن چون موی من چون تابداین رنج
دل بیچاره چون بردارد این بار
ز دل برداشت خواهم بار اندوه
چو نزد میر میران یافتم بار
امیر جنگجوی ایاز اویماق
دل و بازوی خسرو روز پیکار
سواری کز در میدان در آید
به حیرت درفتد دلهای نظار
یکی گوید که آن سرویست بر کوه
دگر گوید گلی تازهست بر بار
زنان پارسا از شوی گردند
به کابین دیدن او را خریدار
دلیران از نهیبش روز کوشش
همیلرزند چون برگ سپیدار
اگر بر سنگ خارا بر زند تیر
به سنگ اندر نشاند تا به سوفار
برون پراند از نخجیر ناوک
من این صد بار دیدستم نه یکبار
نه بر خیره بدو دل داد محمود
دل محمود را بازی مپندار
جز او در پیش سلطان نیز کس بود
جز او سلطان غلامان داشت بسیار
اگر چون میر یک تن بود از ایشان
نه چندان بد مر او را گرم بازار
خداوند جهان مسعود محمود
که او را زر همیبخشد به خروار
جز او را از همه میران کرا داد
به یک بخشش چهل خروار دینار
ندادندیش چندین گر نبودی
به چندین و به صد چندین سزاوار
به جای قدر میر و همت شاه
تو این را خواردار و اندک انگار
به جایی برد خواهد خسرو او را
که سالاران بدو گردند سالار
بدو بخشید مال خطهٔ بست
خراج خطهٔ مکران و قزدار
کجا گردد فراموش آنچه او کرد
ز بهر خدمت شاه جهاندار
میان لشکر عاصی نگه داشت
وفا و عهد آن خورشید احرار
به روز روشن از غزنین برون رفت
همیزد با جهانی تا شب تار
نماز شام را چندان نخوابید
که دشت از کشته شد با پشته هموار
گروهی را از آن شیران جنگی
بکشت و مابقی را داد زنهار
جز او هرگز که کردهست این به گیتی
بخوان شهنامه و تاریخ و اخبار
خدایا ناصر او باش و از قدر
سر رایاتش از خورشید بگذار
جهان از بد سکالانش تهی کن
چنان کز دلقک بیشرم طرار
مرا در خوابگه ریزد همی خار
شب تاری همه کس خواب یابد
من از تیمار او تا روز بیدار
گهی گویم: رخت کی بینم ای دوست
گهی گویم: لبت کی بوسم ای یار!
ز گریانی که هستم، مرغ و ماهی
همیگریند بر من همچو من زار
مرا گویی چرا گریی ز اندوه
مرا گویی چرا نالی ز تیمار
نه وقت بازگشتن سوی معشوق
نه جز با رازداران روی گفتار
هر آنک امسال آمد پیش من گفت
نه آنی خود که من دیدم ترا پار
ز کوژی پشت من چون پشت پیران
ز سستی پای من چون پای بیمار
خروشم چون خروش رعد بهمن
سرشکم چون سرشک ابر آذار
تن مسکین من بگداخت چون موم
دل غمگین من بشکافت چون نار
تن چون موی من چون تابداین رنج
دل بیچاره چون بردارد این بار
ز دل برداشت خواهم بار اندوه
چو نزد میر میران یافتم بار
امیر جنگجوی ایاز اویماق
دل و بازوی خسرو روز پیکار
سواری کز در میدان در آید
به حیرت درفتد دلهای نظار
یکی گوید که آن سرویست بر کوه
دگر گوید گلی تازهست بر بار
زنان پارسا از شوی گردند
به کابین دیدن او را خریدار
دلیران از نهیبش روز کوشش
همیلرزند چون برگ سپیدار
اگر بر سنگ خارا بر زند تیر
به سنگ اندر نشاند تا به سوفار
برون پراند از نخجیر ناوک
من این صد بار دیدستم نه یکبار
نه بر خیره بدو دل داد محمود
دل محمود را بازی مپندار
جز او در پیش سلطان نیز کس بود
جز او سلطان غلامان داشت بسیار
اگر چون میر یک تن بود از ایشان
نه چندان بد مر او را گرم بازار
خداوند جهان مسعود محمود
که او را زر همیبخشد به خروار
جز او را از همه میران کرا داد
به یک بخشش چهل خروار دینار
ندادندیش چندین گر نبودی
به چندین و به صد چندین سزاوار
به جای قدر میر و همت شاه
تو این را خواردار و اندک انگار
به جایی برد خواهد خسرو او را
که سالاران بدو گردند سالار
بدو بخشید مال خطهٔ بست
خراج خطهٔ مکران و قزدار
کجا گردد فراموش آنچه او کرد
ز بهر خدمت شاه جهاندار
میان لشکر عاصی نگه داشت
وفا و عهد آن خورشید احرار
به روز روشن از غزنین برون رفت
همیزد با جهانی تا شب تار
نماز شام را چندان نخوابید
که دشت از کشته شد با پشته هموار
گروهی را از آن شیران جنگی
بکشت و مابقی را داد زنهار
جز او هرگز که کردهست این به گیتی
بخوان شهنامه و تاریخ و اخبار
خدایا ناصر او باش و از قدر
سر رایاتش از خورشید بگذار
جهان از بد سکالانش تهی کن
چنان کز دلقک بیشرم طرار
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - در صفت داغگاه امیر ابوالمظفر فخرالدوله احمدبنمحمدوالیچغانیان
چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفترنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس
بید را چون پر طوطی برگ روید بیشمار
دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار
باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله
نسترن لؤلؤی لالا دارد اندر گوشوار
تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل
پنجههای دست مردم سر فرو کرد از چنار
باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمای
آب مروارید رنگ و ابر مروارید بار
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغهای پرنگار از داغگاه شهریار
داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود
کاندرو از نیکویی حیران بماند روزگار
سبزه اندر سبزه بینی، چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه بینی، چون حصار اندر حصار
سبزهها با بانگ رود مطربان چربدست
خیمهها با بانگ نوش ساقیان میگسار
هر کجا خیمهست خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزهست شادان یاری از دیدار یار
عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب
مطربان رود و سرود و میکشان خواب و خمار
روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران
روی صحرا ساده چون دریا ناپیدا کنار
اندر آن دریا سماری وان سماری جانور
وندر آن گردون ستاره وان ستاره بی مدار
هر کجا کهسار باشد آن سماری کوه بر
هر کجا خورشید باشد آن ستاره سایهدار
معجزه باشد ستاره ساکن و خورشید پوش
نادره باشد سماری که بر و صحرا گذار
بر در پردهسرای خسرو پیروزبخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار
برکشیده آتشی چون مطرف دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار
داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ
هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار
ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
خسرو فرخ سیر بر بارهٔ دریا گذر
با کمند شصت خم در دشت چون اسفندیار
اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند
چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار
همچو زلف نیکوان مورد گیسو تابخورد
همچو عهد دوستان سالخورده استوار
کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار
گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق
از کمند شهریار شهرگیر شهردار
هر کره کاندر کمند شصت بازی درفکند
گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار
هرچه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زایران را با فسار
فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان
شادمان و شادخوار و کامران و کامگار
روز یک نیمه، کمند و مرکبان تیز تک
نیم دیگر مطربان و بادهٔ نوشین گوار
زیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخت
رودها چون عاشقان تنگدل گرینده زار
خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده
یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار
اینچنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست
نامهٔ شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار
ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم
پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار
کار زاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت
سربسر کاریز خون گشت آن مصاف کار زار
مرغزاری کاندرو یک ره گذر باشد ترا
چشمهٔ حیوان شود هر چشمهای زان مرغزار
کوکنار از بس فزع داوری بیخوابی شود
گر برافتد سایهٔ شمشیر تو بر کوکنار
گر نسیم جود تو بر روی دریا بروزد
آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار
ور سموم خشم تو برابر و باران درفتد
از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار
ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد
از بیابان تا به حشر الماس برخیزد غبار
چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری
هر بنایی زان زمین گردد بنای افتخار
تیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتند
روز رزم و روز بزم و روز صید و روز بار
روز میدان گر ترا نقاش چین بیند به رزم
خیره گردد، شیر بنگارد همی جای سوار
گرد کردن زر و سیم اندر خزینه نزد تو
ناپسندیدهتر از خون قنینه است و قمار
دوستان و دشمنان را از تو روز رزم و بزم
شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار
نام و ننگ و فخر و عار و عز و ذل و نوش و زهر
شادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دار
افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو
همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار
کردگار از ملک گیتی بی نیازست ای ملک
ملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگار
گر نه از بهر عدوی تو ببایستی همی
فخر تو از روی گیتی برگرفتی نام عار
ور بخواهی برکنی از بن سزا باشد عدو
اختیار از تست چونان کن که خواهی اختیار
شاعران را تو زجدان یادگاری، زین قبل
هر که بیتی شعر گوید نزد تو یابد قرار
تا طرازندهٔ مدیح تو دقیقی درگذشت
ز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نار
تا به وقت این زمانه مر ورا مدت نماند
زین سبب چون بنگری امروز تا روز شمار
هر نباتی کز سر گور دقیقی بردمد
گر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزار
تا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز شب
تا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خار
تا کواکب را همی فارغ نبیند کس ز سیر
تا طبایع را همی افزون نیابند از چهار
بر همه شادی تو بادی شادخوار و شادمان
بر همه کامی تو بادی کامران و کامگار
بزم تو از ساقیان سرو قد چون بوستان
قصر تو از لعبتان قندلب چون قندهار
پرنیان هفترنگ اندر سر آرد کوهسار
خاک را چون ناف آهو مشک زاید بیقیاس
بید را چون پر طوطی برگ روید بیشمار
دوش وقت نیمشب بوی بهار آورد باد
حبذا باد شمال و خرما بوی بهار
باد گویی مشک سوده دارد اندر آستین
باغ گویی لعبتان ساده دارد در کنار
ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله
نسترن لؤلؤی لالا دارد اندر گوشوار
تا برآمد جامهای سرخ مل بر شاخ گل
پنجههای دست مردم سر فرو کرد از چنار
باغ بوقلمون لباس و راغ بوقلمون نمای
آب مروارید رنگ و ابر مروارید بار
راست پنداری که خلعتهای رنگین یافتند
باغهای پرنگار از داغگاه شهریار
داغگاه شهریار اکنون چنان خرم بود
کاندرو از نیکویی حیران بماند روزگار
سبزه اندر سبزه بینی، چون سپهر اندر سپهر
خیمه اندر خیمه بینی، چون حصار اندر حصار
سبزهها با بانگ رود مطربان چربدست
خیمهها با بانگ نوش ساقیان میگسار
هر کجا خیمهست خفته عاشقی با دوست مست
هر کجا سبزهست شادان یاری از دیدار یار
عاشقان بوس و کنار و نیکوان ناز و عتاب
مطربان رود و سرود و میکشان خواب و خمار
روی هامون سبز چون گردون ناپیدا کران
روی صحرا ساده چون دریا ناپیدا کنار
اندر آن دریا سماری وان سماری جانور
وندر آن گردون ستاره وان ستاره بی مدار
هر کجا کهسار باشد آن سماری کوه بر
هر کجا خورشید باشد آن ستاره سایهدار
معجزه باشد ستاره ساکن و خورشید پوش
نادره باشد سماری که بر و صحرا گذار
بر در پردهسرای خسرو پیروزبخت
از پی داغ آتشی افروخته خورشیدوار
برکشیده آتشی چون مطرف دیبای زرد
گرم چون طبع جوان و زرد چون زر عیار
داغها چون شاخهای بسد یاقوت رنگ
هر یکی چون نار دانه گشته اندر زیر نار
ریدکان خواب نادیده مصاف اندر مصاف
مرکبان داغ ناکرده قطار اندر قطار
خسرو فرخ سیر بر بارهٔ دریا گذر
با کمند شصت خم در دشت چون اسفندیار
اژدها کردار پیچان در کف رادش کمند
چون عصای موسی اندر دست موسی گشته مار
همچو زلف نیکوان مورد گیسو تابخورد
همچو عهد دوستان سالخورده استوار
کوه کوبان را یگان اندر کشیده زیر داغ
بادپایان را دوگان اندر کمند افکنده خوار
گردن هر مرکبی چون گردن قمری بطوق
از کمند شهریار شهرگیر شهردار
هر کره کاندر کمند شصت بازی درفکند
گشت داغش بر سرین و شانه و رویش نگار
هرچه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زایران را با فسار
فخر دولت بوالمظفر شاه با پیوستگان
شادمان و شادخوار و کامران و کامگار
روز یک نیمه، کمند و مرکبان تیز تک
نیم دیگر مطربان و بادهٔ نوشین گوار
زیرها چون بیدلان مبتلی نالنده سخت
رودها چون عاشقان تنگدل گرینده زار
خسرو اندر خیمه و بر گرد او گرد آمده
یوز را صید غزال و باز را مرغ شکار
اینچنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست
نامهٔ شاهان بخوان و کتب پیشینان بیار
ای جهان آرای شاهی کز تو خواهد روز رزم
پیل آشفته امان و شیر شرزه زینهار
کار زاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت
سربسر کاریز خون گشت آن مصاف کار زار
مرغزاری کاندرو یک ره گذر باشد ترا
چشمهٔ حیوان شود هر چشمهای زان مرغزار
کوکنار از بس فزع داوری بیخوابی شود
گر برافتد سایهٔ شمشیر تو بر کوکنار
گر نسیم جود تو بر روی دریا بروزد
آفتاب از روی دریا زر برانگیزد بخار
ور سموم خشم تو برابر و باران درفتد
از تف آن ابر آتش گردد و باران شرار
ور خیال تیغ تو اندر بیابان بگذرد
از بیابان تا به حشر الماس برخیزد غبار
چون تو از بهر تماشا بر زمینی بگذری
هر بنایی زان زمین گردد بنای افتخار
تیغ و جام و باز و تخت از تو بزرگی یافتند
روز رزم و روز بزم و روز صید و روز بار
روز میدان گر ترا نقاش چین بیند به رزم
خیره گردد، شیر بنگارد همی جای سوار
گرد کردن زر و سیم اندر خزینه نزد تو
ناپسندیدهتر از خون قنینه است و قمار
دوستان و دشمنان را از تو روز رزم و بزم
شانزده چیزست بهره، وقت کام و وقت کار
نام و ننگ و فخر و عار و عز و ذل و نوش و زهر
شادی و غم، سعد و نحس و تاج و بند و تخت و دار
افسر زرین فرستد آفتاب از بهر تو
همچنان کز آسمان آمد علی را ذوالفقار
کردگار از ملک گیتی بی نیازست ای ملک
ملک تو بود اندرین گیتی مراد کردگار
گر نه از بهر عدوی تو ببایستی همی
فخر تو از روی گیتی برگرفتی نام عار
ور بخواهی برکنی از بن سزا باشد عدو
اختیار از تست چونان کن که خواهی اختیار
شاعران را تو زجدان یادگاری، زین قبل
هر که بیتی شعر گوید نزد تو یابد قرار
تا طرازندهٔ مدیح تو دقیقی درگذشت
ز آفرین تو دل آکنده چنان کز دانه نار
تا به وقت این زمانه مر ورا مدت نماند
زین سبب چون بنگری امروز تا روز شمار
هر نباتی کز سر گور دقیقی بردمد
گر بپرسی ز آفرین تو سخن گوید هزار
تا نگردد باد خاک و ماه مهر و روز شب
تا نگردد سنگ موم و سیم زر و لاله خار
تا کواکب را همی فارغ نبیند کس ز سیر
تا طبایع را همی افزون نیابند از چهار
بر همه شادی تو بادی شادخوار و شادمان
بر همه کامی تو بادی کامران و کامگار
بزم تو از ساقیان سرو قد چون بوستان
قصر تو از لعبتان قندلب چون قندهار
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
به زبان چرب جانا بنواز جان ما را
به سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را
ز میان برآر دستی مگر از میانجی تو
به کران برد زمانه غم بیکران ما را
به دو چشم آهوی تو که به دولت تو گردون
همه عبده نویسد سگ پاسبان ما را
ز پی عماری تو چه روان کنیم مرکب
چو رکیب تو روان شد چه محل روان ما را
به سرا و مجلس خود مطلب نشانی ما
چو تو بر نشان کاری چه کنی نشان ما را
گلهٔ فراق گفتم که نه نیک رفت با
به کرشمه مهر برنه پس از این زبان ما را
به تو درگریخت خاقانی و جان فشاند بر تو
اگرش مزید خواهی بپذیر جان ما را
به سلام خشک خوش کن دل ناتوان ما را
ز میان برآر دستی مگر از میانجی تو
به کران برد زمانه غم بیکران ما را
به دو چشم آهوی تو که به دولت تو گردون
همه عبده نویسد سگ پاسبان ما را
ز پی عماری تو چه روان کنیم مرکب
چو رکیب تو روان شد چه محل روان ما را
به سرا و مجلس خود مطلب نشانی ما
چو تو بر نشان کاری چه کنی نشان ما را
گلهٔ فراق گفتم که نه نیک رفت با
به کرشمه مهر برنه پس از این زبان ما را
به تو درگریخت خاقانی و جان فشاند بر تو
اگرش مزید خواهی بپذیر جان ما را
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
ای پار دوست بوده و امسال آشنا
وی از سزا بریده و بگزیده ناسزا
ای سفته در وصل تو الماس ناکسان
تا کی کنی قبول، خسان را چو کهربا
چند آوری چو شمس فلک هر شبانگهی
سر بر زمین خدمت یاران بیوفا
آن را که خصم ماست شدی یار و همنفس
با آنکه کم ز ماست شدی یار و آشنا
الحق سزا گزیدی و حقا که در خور است
پیش مسیح مائده و پیش خر گیا
بودیم گوهری به تو افتاده رایگان
نشناختی تو قیمت ما از سر جفا
بیدیده کی شناسد خورشید را هنر
یا کوزه گر چه داند یاقوت را بها
ما را قضای بد به هوای تو درفکند
آری که هم قضای بلا باد بر قضا
ای کاش آتشی ز کنار اندر آمدی
نه حسن تو گذاشتی و نه هوای ما
حکم قضای بود و گرنه چنین بدی
خاقانی از کجا و هوای تو از کجا
وی از سزا بریده و بگزیده ناسزا
ای سفته در وصل تو الماس ناکسان
تا کی کنی قبول، خسان را چو کهربا
چند آوری چو شمس فلک هر شبانگهی
سر بر زمین خدمت یاران بیوفا
آن را که خصم ماست شدی یار و همنفس
با آنکه کم ز ماست شدی یار و آشنا
الحق سزا گزیدی و حقا که در خور است
پیش مسیح مائده و پیش خر گیا
بودیم گوهری به تو افتاده رایگان
نشناختی تو قیمت ما از سر جفا
بیدیده کی شناسد خورشید را هنر
یا کوزه گر چه داند یاقوت را بها
ما را قضای بد به هوای تو درفکند
آری که هم قضای بلا باد بر قضا
ای کاش آتشی ز کنار اندر آمدی
نه حسن تو گذاشتی و نه هوای ما
حکم قضای بود و گرنه چنین بدی
خاقانی از کجا و هوای تو از کجا
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
به باغ وصل تو خاری، رقیب صد ورد است
به یاد روی تو دردی، طبیب صد درد است
هزار جان مقدس فدای روی تو باد
که زیر دامن زلف تو سایه پرورد است
به روزگار هوای تو کم شود نی نی
هوای تو عرضی نیست مادر آورد است
رسول من سوی تو باد صبحدم باشد
ازین قبل نفس باد صبحدم سرد است
سپر به مهر فکندم گمان به کینه مکش
به تیر غمزه بگو کو نه مرد ناورد است
به دل اسیر هوای تو گشت خاقانی
اگر به جان برهد هم سعادتی مرد است
به یاد روی تو دردی، طبیب صد درد است
هزار جان مقدس فدای روی تو باد
که زیر دامن زلف تو سایه پرورد است
به روزگار هوای تو کم شود نی نی
هوای تو عرضی نیست مادر آورد است
رسول من سوی تو باد صبحدم باشد
ازین قبل نفس باد صبحدم سرد است
سپر به مهر فکندم گمان به کینه مکش
به تیر غمزه بگو کو نه مرد ناورد است
به دل اسیر هوای تو گشت خاقانی
اگر به جان برهد هم سعادتی مرد است
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
شمع شبها به جز خیال تو نیست
باغ جانها به جز جمال تو نیست
رو که خورشید عشق را همه روز
طالعی به ز اتصال تو نیست
شو که سلطان فتنه را همه سال
سپهی به ز زلف و خال تو نیست
رخش شوخی مران که عالم را
طاقت ضربت دوال تو نیست
سغبهٔ وعدهٔ محال توام
کیست کو سغبهٔ محال تو نیست
همه روز ار ز روی تو دورست
همه شب خالی از خیال تو نیست
ز آرزوها که داشت خاقانی
هیچ و همی به جز وصال تو نیست
باغ جانها به جز جمال تو نیست
رو که خورشید عشق را همه روز
طالعی به ز اتصال تو نیست
شو که سلطان فتنه را همه سال
سپهی به ز زلف و خال تو نیست
رخش شوخی مران که عالم را
طاقت ضربت دوال تو نیست
سغبهٔ وعدهٔ محال توام
کیست کو سغبهٔ محال تو نیست
همه روز ار ز روی تو دورست
همه شب خالی از خیال تو نیست
ز آرزوها که داشت خاقانی
هیچ و همی به جز وصال تو نیست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳
چه گویی ز لب دوست شکر وام توان خواست
چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست
به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه
کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست
چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی
که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست
دلی کافت جان جست دلارام چنان جست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست
مه خاقانی و مهکام که دارد طمع خام
کز آن فتنهٔ ایام چه انعام توان خواست
چنان سخت کمان کوست ازو کام توان خاست
به وصل لب آن ماه به زر یافت توان راه
کز آن لب به یکی ماه یکی جام توان خواست
چو او تند کند خوی، مبر نام لب اوی
که حاجت ز چنان روی به هنگام توان خواست
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست
دلی کافت جان جست دلارام چنان جست
نه زو صبر توان جست نه آرام توان خواست
مه خاقانی و مهکام که دارد طمع خام
کز آن فتنهٔ ایام چه انعام توان خواست
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
دل پیش خیال تو صد دیده برافشاند
در پای تو هر ساعت جانی دگر افشاند
لعلت به شکرخنده بر کار کسی خندد
کو وقت نثار تو بر تو شکر افشاند
شو آینه حاضر کن در خنده ببین آن لب
گر دیده نهای هرگز کاتش گهر افشاند
از هجر تو در چشمم خورشید شود سفته
از بس که مرا الماس اندر بصر افشاند
نیش سر مژگانت ببرید رگ جانم
زان هر نفسی چشمم خون جگر افشاند
گر در همه عمر از تو وصلی رسدم یک شب
مرغ سحری بینی حالی که پر افشاند
بر تارک خاقانی از وصل کلاهی نه
تا دامن خرسندی از خلق برافشاند
در پای تو هر ساعت جانی دگر افشاند
لعلت به شکرخنده بر کار کسی خندد
کو وقت نثار تو بر تو شکر افشاند
شو آینه حاضر کن در خنده ببین آن لب
گر دیده نهای هرگز کاتش گهر افشاند
از هجر تو در چشمم خورشید شود سفته
از بس که مرا الماس اندر بصر افشاند
نیش سر مژگانت ببرید رگ جانم
زان هر نفسی چشمم خون جگر افشاند
گر در همه عمر از تو وصلی رسدم یک شب
مرغ سحری بینی حالی که پر افشاند
بر تارک خاقانی از وصل کلاهی نه
تا دامن خرسندی از خلق برافشاند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
آن زمان کو زلف را سر میبرد
از صبا پیوند عنبر میبرد
در غم زنجیر مشکینش فلک
هر زمان زنجیر دیگر میبرد
در جمال روی او نظارگی
دست را حالی به خنجر میبرد
پس عجب نی گر رگ ایمان ما
نیش آن مژگان کافر میبرد
این عجبتر، کان لب نوشین به لطف
گردنان را سر به شکر میبرد
گفت خاقانی نه مرد درد ماست
زین بهانه آبش از سر میبرد
از صبا پیوند عنبر میبرد
در غم زنجیر مشکینش فلک
هر زمان زنجیر دیگر میبرد
در جمال روی او نظارگی
دست را حالی به خنجر میبرد
پس عجب نی گر رگ ایمان ما
نیش آن مژگان کافر میبرد
این عجبتر، کان لب نوشین به لطف
گردنان را سر به شکر میبرد
گفت خاقانی نه مرد درد ماست
زین بهانه آبش از سر میبرد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
حاشا که مرا جز تو در دیده کسی باشد
یا جز غم عشق تو در دل هوسی باشد
کس چون تو نشان ندهد در کل جهان لیکن
چون این دل هر جائی هر جای بسی باشد
بر پای تو سر دارم گر سر خطری دارد
وصل تو به دست آرم گر دسترسی باشد
از خاک سر کویت خالی نشوم یک شب
گر بر سر هر سنگی حالی عسسی باشد
ز آنجا که توئی تا من صد ساله ره است الحق
ز اینجا که منم تا تو منزل نفسی باشد
از زحمت خاقانی مازار که بد نبود
گر خوان وصالت را چون او مگسی باشد
یا جز غم عشق تو در دل هوسی باشد
کس چون تو نشان ندهد در کل جهان لیکن
چون این دل هر جائی هر جای بسی باشد
بر پای تو سر دارم گر سر خطری دارد
وصل تو به دست آرم گر دسترسی باشد
از خاک سر کویت خالی نشوم یک شب
گر بر سر هر سنگی حالی عسسی باشد
ز آنجا که توئی تا من صد ساله ره است الحق
ز اینجا که منم تا تو منزل نفسی باشد
از زحمت خاقانی مازار که بد نبود
گر خوان وصالت را چون او مگسی باشد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
با کفر زلفت ای جان ایمان چه کار دارد
آنجا که دردت آید درمان چه کار دارد
سحرا که کردهای تو با زلف و عارض ارنه
در گلشن ملایک شیطان چه کار دارد
دل بینسیم وصلت تنها چه خاک بیزد
جان در شکنج زلفت پنهان چه کار دارد
دردی شگرف دارد دل در غم تو دایم
در زلف تو ندانم تا جان چه کار دارد
در تنگنای دیده وصلت کجا درآید
در بنگه گدایان سلطان چه کار دارد
گریه بهانه سازی تا روی خود ببینی
آئینه با رخ تو چندان چه کار دارد
چون ترک جان گرفتم در عشق روی چون تو
بر من فلان چه گوید بهمان چه کار دارد
خاقانی از زمانه چون دست شست بر وی
سنجر چه حکم راند خاقان چه کار دارد
آنجا که دردت آید درمان چه کار دارد
سحرا که کردهای تو با زلف و عارض ارنه
در گلشن ملایک شیطان چه کار دارد
دل بینسیم وصلت تنها چه خاک بیزد
جان در شکنج زلفت پنهان چه کار دارد
دردی شگرف دارد دل در غم تو دایم
در زلف تو ندانم تا جان چه کار دارد
در تنگنای دیده وصلت کجا درآید
در بنگه گدایان سلطان چه کار دارد
گریه بهانه سازی تا روی خود ببینی
آئینه با رخ تو چندان چه کار دارد
چون ترک جان گرفتم در عشق روی چون تو
بر من فلان چه گوید بهمان چه کار دارد
خاقانی از زمانه چون دست شست بر وی
سنجر چه حکم راند خاقان چه کار دارد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶
فراقت ز خونریز من در نماند
سر کویت از لاف زن در نماند
من ار باشم ار نه سگ آستانت
ز هندوی گژمژ سخن درنماند
تو گر خواهی و گرنه میدان عشقت
ز رندان لشکر شکن درنماند
در آویزش زلفت آویخت جانم
که صید از نگونسر شدن درنماند
دل از هشت باغ رخت درنیاید
هم از چار دیوار تن درنماند
رخت را به پیوند چشمم چه حاجت
که شمع بهشت از لگن درنماند
ز خون چو من خاکیی دست درکش
که هجران خود از کار من درنماند
چو در بیشهٔ روزگار افتد آتش
چو من مرغی از بابزندر نماند
غم دل مخور کو غم تو ندارد
دل از روزی خویشتن درنماند
به خون ریز خاقانی اندیشه کم کن
که ایام ازین انجمن درنماند
سر کویت از لاف زن در نماند
من ار باشم ار نه سگ آستانت
ز هندوی گژمژ سخن درنماند
تو گر خواهی و گرنه میدان عشقت
ز رندان لشکر شکن درنماند
در آویزش زلفت آویخت جانم
که صید از نگونسر شدن درنماند
دل از هشت باغ رخت درنیاید
هم از چار دیوار تن درنماند
رخت را به پیوند چشمم چه حاجت
که شمع بهشت از لگن درنماند
ز خون چو من خاکیی دست درکش
که هجران خود از کار من درنماند
چو در بیشهٔ روزگار افتد آتش
چو من مرغی از بابزندر نماند
غم دل مخور کو غم تو ندارد
دل از روزی خویشتن درنماند
به خون ریز خاقانی اندیشه کم کن
که ایام ازین انجمن درنماند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹
آتش عیارهای آب عیارم ببرد
سیم بناگوش او سکهٔ کارم ببرد
زلف چلیپا خمش در بن دیرم نشاند
لعل مسیحا دمش بر سر دارم ببرد
ناله کنان میدوم سنگ به بر در، چو آب
کاب من و سنگ من غمزهٔ یارم ببرد
جوجوم از عشق آنک خالش مشکین جو است
دل جو مشکینش دید خر شد و بارم ببرد
رفت قراری بدانک دل به دو زلفش دهم
دل به قراری که رفت رفت و قرارم ببرد
دید دلم وقف عشق خانهٔ بام آسمان
خانه فروشی بزد دل ز کنارم ببرد
عشق برون آورد مهره ز دندان مار
آمد و دندان کنان در دم مارم ببرد
گفت که خاقانیا آب رخت چون نماند
آب رخم هم به آب گریهٔ زارم ببرد
سیم بناگوش او سکهٔ کارم ببرد
زلف چلیپا خمش در بن دیرم نشاند
لعل مسیحا دمش بر سر دارم ببرد
ناله کنان میدوم سنگ به بر در، چو آب
کاب من و سنگ من غمزهٔ یارم ببرد
جوجوم از عشق آنک خالش مشکین جو است
دل جو مشکینش دید خر شد و بارم ببرد
رفت قراری بدانک دل به دو زلفش دهم
دل به قراری که رفت رفت و قرارم ببرد
دید دلم وقف عشق خانهٔ بام آسمان
خانه فروشی بزد دل ز کنارم ببرد
عشق برون آورد مهره ز دندان مار
آمد و دندان کنان در دم مارم ببرد
گفت که خاقانیا آب رخت چون نماند
آب رخم هم به آب گریهٔ زارم ببرد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
اندرآ ای جان که در پای تو جان خواهم فشاند
دستیاری کن که دستی بر جهان خواهم فشاند
پای خاکی کن در آکز چشم خونین هر نفس
گوهر اندر خاک پایت رایگان خواهم فشاند
گر چو چنگم دربر آیی زلف در دامن کشان
از مژه یک دامنت لعل روان خواهم فشاند
چهرهٔ من جام و چشم من صراحی کن که من
چون صراحی بر سر جام تو جان خواهم فشاند
رخ ترش داری که خوبم شکر شیرین کنی
چون ترش باشی به تو شیرین روان خواهم فشاند
بس کن از سرکه فشاندن زان لب میگون که من
دل بر آن میگون لب سرکه فشان خواهم فشاند
دوستان خواهند کز عشق تو دامن درکشم
من برآنم کاستین بر دوستان خواهم فشاند
بر سر خاک اوفتان خیزان ز جور آسمان
از تظلم خاک هم بر آسمان خواهم فشاند
اهل گفتم هست چون دیدم که خاقانی نیافت
عذر خواهان خاک توبه بر دهان خواهم فشاند
دستیاری کن که دستی بر جهان خواهم فشاند
پای خاکی کن در آکز چشم خونین هر نفس
گوهر اندر خاک پایت رایگان خواهم فشاند
گر چو چنگم دربر آیی زلف در دامن کشان
از مژه یک دامنت لعل روان خواهم فشاند
چهرهٔ من جام و چشم من صراحی کن که من
چون صراحی بر سر جام تو جان خواهم فشاند
رخ ترش داری که خوبم شکر شیرین کنی
چون ترش باشی به تو شیرین روان خواهم فشاند
بس کن از سرکه فشاندن زان لب میگون که من
دل بر آن میگون لب سرکه فشان خواهم فشاند
دوستان خواهند کز عشق تو دامن درکشم
من برآنم کاستین بر دوستان خواهم فشاند
بر سر خاک اوفتان خیزان ز جور آسمان
از تظلم خاک هم بر آسمان خواهم فشاند
اهل گفتم هست چون دیدم که خاقانی نیافت
عذر خواهان خاک توبه بر دهان خواهم فشاند
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
از دو عالم دامن جان درکشم هر صبحدم
پای نومیدی به دامان درکشم هر صبحدم
سایه با من همنشین و ناله با من همدم است
جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبحدم
ساقیی دارم چو اشک و مطربی دارم چو آه
شاهد غم را ببر زان درکشم هر صبحدم
عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان او
من دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبحدم
ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر
پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبحدم
هم مژه مسمار سازم هم بهای نعل را
دیده پیش اسب جانان درکشم هر صبحدم
بس که میجویم سواری بر سر میدان عقل
تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبحدم
هر شب از سلطان عشقم در ستکانیها رسد
تا به یاد روی سلطان در کشم هر صبحدم
دوستکانی کان به مهر خاص سلطان آورند
گر همه زهر است آسان درکشم هر صبحدم
نوش خندیدن به وقت زهر خوردن واجب است
من بسا زهرا که خندان درکشم هر صبحدم
دوستان خون رزان پنهان کشند از دور و من
آشکارا خون مژگان درکشم هر صبحدم
گر همه مستند از آن راوق منم هم مست از آنک
خون چشم رواق افشان درکشم هر صبحدم
دهر ویران را به جز آرایش طاقی نماند
خویشتن زین طاق ویران درکشم هر صبحدم
آفتم عقل است میل آتشین سازم ز آه
پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبحدم
چند ازین دوران که هستند این خدا دوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم
از خود و غیری چنان فارغ شدم کز فارغی
خط به خاقانی و خاقان درکشم هر صبحدم
پای نومیدی به دامان درکشم هر صبحدم
سایه با من همنشین و ناله با من همدم است
جام غم بر روی ایشان درکشم هر صبحدم
ساقیی دارم چو اشک و مطربی دارم چو آه
شاهد غم را ببر زان درکشم هر صبحدم
عشق مهمان دل است و جان و دل مهمان او
من دل و جان پیش مهمان درکشم هر صبحدم
ناگزیر جان بود جانان و از جان ناگزیر
پیش جانان شاید ار جان درکشم هر صبحدم
هم مژه مسمار سازم هم بهای نعل را
دیده پیش اسب جانان درکشم هر صبحدم
بس که میجویم سواری بر سر میدان عقل
تا عنان گیرم به میدان درکشم هر صبحدم
هر شب از سلطان عشقم در ستکانیها رسد
تا به یاد روی سلطان در کشم هر صبحدم
دوستکانی کان به مهر خاص سلطان آورند
گر همه زهر است آسان درکشم هر صبحدم
نوش خندیدن به وقت زهر خوردن واجب است
من بسا زهرا که خندان درکشم هر صبحدم
دوستان خون رزان پنهان کشند از دور و من
آشکارا خون مژگان درکشم هر صبحدم
گر همه مستند از آن راوق منم هم مست از آنک
خون چشم رواق افشان درکشم هر صبحدم
دهر ویران را به جز آرایش طاقی نماند
خویشتن زین طاق ویران درکشم هر صبحدم
آفتم عقل است میل آتشین سازم ز آه
پس به چشم عقل پنهان درکشم هر صبحدم
چند ازین دوران که هستند این خدا دوران در او
شاید ار دامن ز دوران درکشم هر صبحدم
از خود و غیری چنان فارغ شدم کز فارغی
خط به خاقانی و خاقان درکشم هر صبحدم