عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۸۰ - کارهای نیک کوش و دوست گرفتن مردمان او را
وزان پس به دستور داننده گفت
که کاری ست مانده مرا در نهفت
یکی جایگه کرد خواهم ز سنگ
گر آیند دیگر سیاهان به جنگ
بجوشند وز کینه جنگ آورند
در آن جا مردم درنگ آورند
زن و بچّه و هرچه دارند و چیز
در آن شهر ایمن بدارند نیز
درافگند در مرز جویندگان
به جستن گرفتند جویندگان
به اطرابُلُس، جایگه یافتند
بدین اگهی تیز بشتافتند
بنزدیک دریا پی افگند شهر
همه سنگ خارا از ارزیز بهر
بدان سان درآورد گردش حصار
که گشت از بلندی یکی کوهسار
دری آهنین استوارش نهاد
که هرگز به نیرنگ نتوان گشاد
نهادی که گرد هفت کشور زمین
بدان شهر گرد آمدندی به کین
نبودی بدان شهرشان دسترس
که اندیشه از آسمان بود و بس
فراوان نهاد اندر او خوار بار
همان آلت و جوشن کارزار
چنین گفت با مردم آن زمین
که گر دیو چهره بجوشد ز کین
شما با زن و بچّه و خواسته
شوید اندر این شهر آراسته
نباید که چون گردم آگه ز کار
ز مردم برآورده باشد دمار
ز هر سو بدان شهر بنهاد روی
هرآن کس که با او بود رنگ و بوی
فزونی کسی را که برواز گشت
در آن شهر بنهاد و خود بازگشت
همان باره ی شهرهای دگر
به گردون گردان برآورده سر
چو ناکور و چون نیرو و قیروان
به گردش در آورد روان
بدان نیکوی کآن دلاور نمود
که خوبی به خوبی همی برفزود
همه مردمانش گرفتند دوست
ز شادی برون رفت مردم ز پوست
چو از بد همی بودشان دستگیر
هواخواه او گشت برنا و پیر
از آن دیو چهران با دار و برد
از آن پس کس آهنگ ایشان نکرد
که کاری ست مانده مرا در نهفت
یکی جایگه کرد خواهم ز سنگ
گر آیند دیگر سیاهان به جنگ
بجوشند وز کینه جنگ آورند
در آن جا مردم درنگ آورند
زن و بچّه و هرچه دارند و چیز
در آن شهر ایمن بدارند نیز
درافگند در مرز جویندگان
به جستن گرفتند جویندگان
به اطرابُلُس، جایگه یافتند
بدین اگهی تیز بشتافتند
بنزدیک دریا پی افگند شهر
همه سنگ خارا از ارزیز بهر
بدان سان درآورد گردش حصار
که گشت از بلندی یکی کوهسار
دری آهنین استوارش نهاد
که هرگز به نیرنگ نتوان گشاد
نهادی که گرد هفت کشور زمین
بدان شهر گرد آمدندی به کین
نبودی بدان شهرشان دسترس
که اندیشه از آسمان بود و بس
فراوان نهاد اندر او خوار بار
همان آلت و جوشن کارزار
چنین گفت با مردم آن زمین
که گر دیو چهره بجوشد ز کین
شما با زن و بچّه و خواسته
شوید اندر این شهر آراسته
نباید که چون گردم آگه ز کار
ز مردم برآورده باشد دمار
ز هر سو بدان شهر بنهاد روی
هرآن کس که با او بود رنگ و بوی
فزونی کسی را که برواز گشت
در آن شهر بنهاد و خود بازگشت
همان باره ی شهرهای دگر
به گردون گردان برآورده سر
چو ناکور و چون نیرو و قیروان
به گردش در آورد روان
بدان نیکوی کآن دلاور نمود
که خوبی به خوبی همی برفزود
همه مردمانش گرفتند دوست
ز شادی برون رفت مردم ز پوست
چو از بد همی بودشان دستگیر
هواخواه او گشت برنا و پیر
از آن دیو چهران با دار و برد
از آن پس کس آهنگ ایشان نکرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۸۲ - نامه ی کوش بنزد فریدون و پاسخ آن
فرستاد نامه بدان آگهی
بنزدیک آن بارگاه مهی
که از نوبیان مرز کردیم پاک
برآوردم از شهرشان تیره خاک
به فرّ شهنشاه والاگهر
چنین کردم این کشور باختر
چه با باز قمری هم آشیان
همی خانه دارد، ندارد زیان
فریدون از آن نامه شد شادمان
یکی پاسخش کرد هم در زمان
که بادی همه ساله فیروز و شاد
که در نیکنامی بدادی تو داد
بدان دیوساران کسی آن نکرد
که تو کردی ای شیردل در نبرد
بماناد با تو دل و رای رزم
همه ساله باشی تو با جام و بزم
بنزدیک آن بارگاه مهی
که از نوبیان مرز کردیم پاک
برآوردم از شهرشان تیره خاک
به فرّ شهنشاه والاگهر
چنین کردم این کشور باختر
چه با باز قمری هم آشیان
همی خانه دارد، ندارد زیان
فریدون از آن نامه شد شادمان
یکی پاسخش کرد هم در زمان
که بادی همه ساله فیروز و شاد
که در نیکنامی بدادی تو داد
بدان دیوساران کسی آن نکرد
که تو کردی ای شیردل در نبرد
بماناد با تو دل و رای رزم
همه ساله باشی تو با جام و بزم
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۸۳ - پیش بینی فریدون درباره ی ناسپاسی کوش
وزآن پس دبیران و گردان شاه
که با کوش رفتند از آن پیشگاه
فرستاد هر کس همی آگهی
از آن تخت و آن بارگاه مهی
ز کوه کلنگان و دریای ژرف
از آن شهرهای بزرگ و شگرف
وزآن گنج پرمایه و کان زر
وزآن لشکر گشن پرخاشخر
فریدون به قارن نگه کرد و گفت
که با ناسپاسی شود کوش جفت
بپیچد همانا دل از راستی
دل آرد به پیمان ما کاستی
بدو گفت قارن که او تاکنون
نیامد ز پیمان خسرو برون
ندانم کزاین پس چه پیش آورد
مبادا که آیین خویش آورد
فریدون بدو گفت کاین دیوزاد
ز تخمی ست کآن تخم هرگز مباد
پسر مر پدر را به زخم درشت
ز بهر سرای سپنجی بکشت
سرشتی درشت و نهادی ست بد
ببیند ز پیش آن که دارد خرد
که پیدا کند گوهر خویش مار
گر او را بخوابانی اندر کنار
اگر روغن گُل به آتش دهی
بسوزد چو انگشت بر وی نهی
وگر بچّه ی گرگ داری به ناز
شود هم بدان گوهر خویش باز
که با کوش رفتند از آن پیشگاه
فرستاد هر کس همی آگهی
از آن تخت و آن بارگاه مهی
ز کوه کلنگان و دریای ژرف
از آن شهرهای بزرگ و شگرف
وزآن گنج پرمایه و کان زر
وزآن لشکر گشن پرخاشخر
فریدون به قارن نگه کرد و گفت
که با ناسپاسی شود کوش جفت
بپیچد همانا دل از راستی
دل آرد به پیمان ما کاستی
بدو گفت قارن که او تاکنون
نیامد ز پیمان خسرو برون
ندانم کزاین پس چه پیش آورد
مبادا که آیین خویش آورد
فریدون بدو گفت کاین دیوزاد
ز تخمی ست کآن تخم هرگز مباد
پسر مر پدر را به زخم درشت
ز بهر سرای سپنجی بکشت
سرشتی درشت و نهادی ست بد
ببیند ز پیش آن که دارد خرد
که پیدا کند گوهر خویش مار
گر او را بخوابانی اندر کنار
اگر روغن گُل به آتش دهی
بسوزد چو انگشت بر وی نهی
وگر بچّه ی گرگ داری به ناز
شود هم بدان گوهر خویش باز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۸۷ - نامه ی فریدون به کوش و خواندن وی برای رزم مهراج و دارای چین
وزآن پس بدو گفت کای شهریار
از ایران گزین کن یکی نامدار
یکی نامه فرمای کردن بر اوی
همه مهربانی، همه رنگ و بوی
ز شاه جهانگیر والا گهر
سوی خسرو کشور باختر
چنان کز تو خشنودم ای نامدار
ز تو باد خشنود پروردگار
که تو آن چنان کشوری ساختی
زمین از سیاهان بپرداختی
کس از شهریاران لشکر پناه
نکرد آنچه کردی تو با آن سپاه
چو کشور شد آباد و لشکر نماند
یکی سرور آن جا بباید نشاند
سپاهی بدو دِه، تو ایدر خرام
یکی باز بینیم رویت به کام
سپاهی که بایست با خود بیار
که ایدر دگرگونه گشته ست کار
که مهراج دارای هندوستان
که گم باد از آن مرز جادوستان
ز فرمان و پیمان ما سر بتافت
ز هندوستان سوی ایران شتافت
همان کوشکها کرد ویران و پست
به مردان جنگی و پیلان مست
همی گرز کوش آرزو آیدش
همی خشت زهر آبگون بایدش
تو باید که با آن نبرده سپاه
یکی رنجه باشی بدین بارگاه
از ایدر سپه ساز و برگیر گنج
به پیگار مهراج بردار رنج
که این کار را جز تو کس مرد نیست
جهان پهلوان را خود این درد نیست
چو نامه به مُهر اندر آورد شاه
جهاندیده ای برگزید از سپاه
بدو داد تا کرد راه بسیچ
شب و روز گفتا میاسای هیچ
خبر ده به جایی که آید فراز
که مهراج با شاه شد رزمساز
چنین هر یکی کرد با شاه چین
که از کین بشورند روی زمین
جهاندیده تازان چو ببرید راه
به درگاه کوش آمد او بارخواه
پرستنده او را درآورد زود
بسی خوبی و مهربانی نمود
چه کوش سرافراز را دید مرد
شگفت آمدش کرد رخساره زرد
زمین را ببوسید و نامه بداد
برآن تخت و تاج آفرین کرد یاد
درود شهنشاه و قارن درست
رسانید وز نامداران نخست
ز شاهش بپرسید داننده کوش
هم از نامداران پولادپوش
نشاندش بخوبی و مهرش نمود
فرستاده او را فراوان ستود
که شاه جهانگیر بیگاه و گاه
سخن راند از تو همی با سپاه
ستاید به مردی تو را روز و شب
به مستی چو بگشاید از بند لب
اگر رزم مهراج و دارای چین
برآیدت و گردد تو را آن زمین
ز تو نامورتر کس اندر جهان
نباشد نه نیز آشکار و نهان
چو دستور برخواند نامه به کوش
نهانی بخندید و آمد به هوش
بدانست کاو را از آن رای چیست
سخنهای نغز و دلارای چیست
فرستاده را جای فرمود و گفت
که بارامش و رود و می باد جفت
دبیران شه را نگهبان گماشت
بدان تا نگویند احوال راست
نگردند نزدیک او کس بنیز
نگویند از این داستان هیچ چیز
گرامی همی داشتش روز بیست
ندانست مردم که آن مرد کیست
از ایران گزین کن یکی نامدار
یکی نامه فرمای کردن بر اوی
همه مهربانی، همه رنگ و بوی
ز شاه جهانگیر والا گهر
سوی خسرو کشور باختر
چنان کز تو خشنودم ای نامدار
ز تو باد خشنود پروردگار
که تو آن چنان کشوری ساختی
زمین از سیاهان بپرداختی
کس از شهریاران لشکر پناه
نکرد آنچه کردی تو با آن سپاه
چو کشور شد آباد و لشکر نماند
یکی سرور آن جا بباید نشاند
سپاهی بدو دِه، تو ایدر خرام
یکی باز بینیم رویت به کام
سپاهی که بایست با خود بیار
که ایدر دگرگونه گشته ست کار
که مهراج دارای هندوستان
که گم باد از آن مرز جادوستان
ز فرمان و پیمان ما سر بتافت
ز هندوستان سوی ایران شتافت
همان کوشکها کرد ویران و پست
به مردان جنگی و پیلان مست
همی گرز کوش آرزو آیدش
همی خشت زهر آبگون بایدش
تو باید که با آن نبرده سپاه
یکی رنجه باشی بدین بارگاه
از ایدر سپه ساز و برگیر گنج
به پیگار مهراج بردار رنج
که این کار را جز تو کس مرد نیست
جهان پهلوان را خود این درد نیست
چو نامه به مُهر اندر آورد شاه
جهاندیده ای برگزید از سپاه
بدو داد تا کرد راه بسیچ
شب و روز گفتا میاسای هیچ
خبر ده به جایی که آید فراز
که مهراج با شاه شد رزمساز
چنین هر یکی کرد با شاه چین
که از کین بشورند روی زمین
جهاندیده تازان چو ببرید راه
به درگاه کوش آمد او بارخواه
پرستنده او را درآورد زود
بسی خوبی و مهربانی نمود
چه کوش سرافراز را دید مرد
شگفت آمدش کرد رخساره زرد
زمین را ببوسید و نامه بداد
برآن تخت و تاج آفرین کرد یاد
درود شهنشاه و قارن درست
رسانید وز نامداران نخست
ز شاهش بپرسید داننده کوش
هم از نامداران پولادپوش
نشاندش بخوبی و مهرش نمود
فرستاده او را فراوان ستود
که شاه جهانگیر بیگاه و گاه
سخن راند از تو همی با سپاه
ستاید به مردی تو را روز و شب
به مستی چو بگشاید از بند لب
اگر رزم مهراج و دارای چین
برآیدت و گردد تو را آن زمین
ز تو نامورتر کس اندر جهان
نباشد نه نیز آشکار و نهان
چو دستور برخواند نامه به کوش
نهانی بخندید و آمد به هوش
بدانست کاو را از آن رای چیست
سخنهای نغز و دلارای چیست
فرستاده را جای فرمود و گفت
که بارامش و رود و می باد جفت
دبیران شه را نگهبان گماشت
بدان تا نگویند احوال راست
نگردند نزدیک او کس بنیز
نگویند از این داستان هیچ چیز
گرامی همی داشتش روز بیست
ندانست مردم که آن مرد کیست
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۸۸ - پاسخ نامه ی کوش به شاه فریدون
یکی پاسخش کرد از آن پس به مهر
که از نامه ی شاه خورشید چهر
ز شادی ببالید بر رخ گلم
ز رامش بخندید جان و دلم
ز روی دگر شد دلم ناتوان
ز مهراج هندو هم از هندوان
مرا خواند شاه از پی کار او
بدان تا فرستد به پیگار او
بداند شهنشاه خورشید فر
که با ما سپاهی ست بسیار مر
به دو سال گرد آید ایدر سپاه
به دو سال دیگر رسم نزد شاه
یکی سال دیگر بباید درنگ
بدان تا شود ساخته ساز جنگ
چنین روزگاری بخواهد کشید
که داند که گردون چه آرد پدید!
و دیگر که آگاه گردد سیاه
که رفتیم و بردیم از ایدر سپاه
بیایند وین مرز ویران کنند
کنام پلنگان و شیران کنند
شود رنج ما باد و کشور تباه
به مردم رسد رنج و بیداد شاه
از ایدر گذشتن مرا نیست روی
چو فرمان دهد شاه آزاده خوی
فرستمش چندانک باید سپاه
سواران جنگاور رزمخواه
سه ساله من از گنج روزی دهم
بسی هدیه و دلفروزی دهم
بیایند و مهراج را برکنند
به تیغ از تن هندوان سر کنند
ز ما آفرین باد بر جان شاه
جهان سر بسر زیر فرمان شاه
چو پوینده از کوش خشنود گشت
در آن ره شتابانتر از دود گشت
که از نامه ی شاه خورشید چهر
ز شادی ببالید بر رخ گلم
ز رامش بخندید جان و دلم
ز روی دگر شد دلم ناتوان
ز مهراج هندو هم از هندوان
مرا خواند شاه از پی کار او
بدان تا فرستد به پیگار او
بداند شهنشاه خورشید فر
که با ما سپاهی ست بسیار مر
به دو سال گرد آید ایدر سپاه
به دو سال دیگر رسم نزد شاه
یکی سال دیگر بباید درنگ
بدان تا شود ساخته ساز جنگ
چنین روزگاری بخواهد کشید
که داند که گردون چه آرد پدید!
و دیگر که آگاه گردد سیاه
که رفتیم و بردیم از ایدر سپاه
بیایند وین مرز ویران کنند
کنام پلنگان و شیران کنند
شود رنج ما باد و کشور تباه
به مردم رسد رنج و بیداد شاه
از ایدر گذشتن مرا نیست روی
چو فرمان دهد شاه آزاده خوی
فرستمش چندانک باید سپاه
سواران جنگاور رزمخواه
سه ساله من از گنج روزی دهم
بسی هدیه و دلفروزی دهم
بیایند و مهراج را برکنند
به تیغ از تن هندوان سر کنند
ز ما آفرین باد بر جان شاه
جهان سر بسر زیر فرمان شاه
چو پوینده از کوش خشنود گشت
در آن ره شتابانتر از دود گشت
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۸۹ - نگه کردن فریدون و قارن در کار کوش
چو بنهاد پاسخ در آن پیشگاه
نگه کرد و برخواند دستور شاه
فریدون همه جُستنی باز جُست
یکایک بگفت آنچه دید او درست
از آن افسر و تخت زرّین اوی
وزآن بارگاه به آیین اوی
وزآن استواری آن جایگاه
وزآن کشور و ساز و چندان سپاه
فریدون فروماند از این گفت و گوی
سوی قارن پهلوان کرد روی
بدو گفت رو بازخوان آن سپاه
که با کوش رفتند از این بارگاه
شکیب از دل پهلوان دور شد
چو شاه جهاندار رنجور شد
چو ایشان بیایند لشکر کشم
مر آن دیو را جان ز تن برکشم
چو من خشت پولاد لرزان کنم
بدان دیو چهره بتر ز آن کنم
که کردم به چین اندر آورد و کین
که از پُشت اسبش زدم بر زمین
همی بود دیر اندر اندیشه شاه
وزآن پس بدو گفت کای نیکخواه
همان دان که در کشور باختر
زمین و درختش نیاورد بر
مرآن مرز گیریم بیران هنوز
گذرگاه ببران و شیران هنوز
چو خود شاه دیگر ز فرمانبری
بکردند و خوار آید این داوری
ولیکن ازاو باز خواهم سپاه
مگر لختی آزرم دارم نگاه
نگه کرد و برخواند دستور شاه
فریدون همه جُستنی باز جُست
یکایک بگفت آنچه دید او درست
از آن افسر و تخت زرّین اوی
وزآن بارگاه به آیین اوی
وزآن استواری آن جایگاه
وزآن کشور و ساز و چندان سپاه
فریدون فروماند از این گفت و گوی
سوی قارن پهلوان کرد روی
بدو گفت رو بازخوان آن سپاه
که با کوش رفتند از این بارگاه
شکیب از دل پهلوان دور شد
چو شاه جهاندار رنجور شد
چو ایشان بیایند لشکر کشم
مر آن دیو را جان ز تن برکشم
چو من خشت پولاد لرزان کنم
بدان دیو چهره بتر ز آن کنم
که کردم به چین اندر آورد و کین
که از پُشت اسبش زدم بر زمین
همی بود دیر اندر اندیشه شاه
وزآن پس بدو گفت کای نیکخواه
همان دان که در کشور باختر
زمین و درختش نیاورد بر
مرآن مرز گیریم بیران هنوز
گذرگاه ببران و شیران هنوز
چو خود شاه دیگر ز فرمانبری
بکردند و خوار آید این داوری
ولیکن ازاو باز خواهم سپاه
مگر لختی آزرم دارم نگاه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۹۲ - گریختن گروهی از ایرانیان بنزد فریدون
برآمد بر این بر بسی روزگار
ندیدند گردان جز آن روی کار
کز آن جا گریزنده گردند باز
همی هرکسی از نهان کرد ساز
از ایشان به کوش آمد این آگهی
نشست از بر تخت شاهنشهی
همه مهتران را برِ خویش خواند
به خوبی فراوان سخنها براند
جدا هر یکی را به مردی ستود
بسی پوزش و مهربانی نمود
که ما تاج و تخت از شما یافتیم
از ایران چو بر جنگ بشتافتیم
بسی رنج دیدید در پیش ما
چو پیوند مایید و چون خویشِ ما
شنیدم که دارید راه گریز
نباید نمودن بدان سان ستیز
هر آن کاو بباشد بر این بارگاه
به گردون رسانم مر او را کلاه
همیشه سر انجمن دارمش
گرامیتر از جان و تن دارمش
کرا آرزو نیست کایدر بود
خداوند فرمان و کشور بود
چو خواهد که سوی خنیره شود
همان به کجا تا به تیره شود
نهانش چرا رفت باید به راه
چو خواهد فرستیم با او سپاه
همه مهتران خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
همه ساله بخت تو همراه باد
زبان بدان از تو کوتاه باد
فریدون فرخنده ما را تویی
که بر ما تو فرّختر از خسروی
از ایران همه بینوا آمدیم
چو با شاه فرمانروا آمدیم
کنون مایه و ساز داریم و گنج
اگرچه کشیدیم با شاه رنج
نیاگان ما رنج دیدند نیز
ز شاهان پیشین گرفتند چیز
ولیکن نه چندانک ما یافتیم
چو اندر پی شاه بشتافتیم
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل بدسگالت پُر از دود باد
ولیکن تو دانی که سالی چهل
برآمد که ما برگرفتیم دل
ز شهر و زن و بچّه و خان و مان
پُر اندیشه دل تا کی آید زمان
چه مایه ز یاران ما کشته شد
چه مایه به خاک اندر آغشته شد
به ایران ندانند ما را به نام
که زنده کدام است و مُرده کدام
به دستوری شاه یک باره بیش
به ایران بباشیم بر جای خویش
سر سال چون نامه آید به شاه
شتابیم یکسر بدین بارگاه
چنین داد پاسخ کِی نامدار
که شاید کنون چون بسازید کار
به دستوری بازگشتن به در
بگوییم با موبد نامور
بزرگان ز پیشش برون آمدند
ز شادی که داند که چون آمدند!
ندیدند گردان جز آن روی کار
کز آن جا گریزنده گردند باز
همی هرکسی از نهان کرد ساز
از ایشان به کوش آمد این آگهی
نشست از بر تخت شاهنشهی
همه مهتران را برِ خویش خواند
به خوبی فراوان سخنها براند
جدا هر یکی را به مردی ستود
بسی پوزش و مهربانی نمود
که ما تاج و تخت از شما یافتیم
از ایران چو بر جنگ بشتافتیم
بسی رنج دیدید در پیش ما
چو پیوند مایید و چون خویشِ ما
شنیدم که دارید راه گریز
نباید نمودن بدان سان ستیز
هر آن کاو بباشد بر این بارگاه
به گردون رسانم مر او را کلاه
همیشه سر انجمن دارمش
گرامیتر از جان و تن دارمش
کرا آرزو نیست کایدر بود
خداوند فرمان و کشور بود
چو خواهد که سوی خنیره شود
همان به کجا تا به تیره شود
نهانش چرا رفت باید به راه
چو خواهد فرستیم با او سپاه
همه مهتران خواندند آفرین
که ای نامور شهریار زمین
همه ساله بخت تو همراه باد
زبان بدان از تو کوتاه باد
فریدون فرخنده ما را تویی
که بر ما تو فرّختر از خسروی
از ایران همه بینوا آمدیم
چو با شاه فرمانروا آمدیم
کنون مایه و ساز داریم و گنج
اگرچه کشیدیم با شاه رنج
نیاگان ما رنج دیدند نیز
ز شاهان پیشین گرفتند چیز
ولیکن نه چندانک ما یافتیم
چو اندر پی شاه بشتافتیم
جهان آفرین از تو خشنود باد
دل بدسگالت پُر از دود باد
ولیکن تو دانی که سالی چهل
برآمد که ما برگرفتیم دل
ز شهر و زن و بچّه و خان و مان
پُر اندیشه دل تا کی آید زمان
چه مایه ز یاران ما کشته شد
چه مایه به خاک اندر آغشته شد
به ایران ندانند ما را به نام
که زنده کدام است و مُرده کدام
به دستوری شاه یک باره بیش
به ایران بباشیم بر جای خویش
سر سال چون نامه آید به شاه
شتابیم یکسر بدین بارگاه
چنین داد پاسخ کِی نامدار
که شاید کنون چون بسازید کار
به دستوری بازگشتن به در
بگوییم با موبد نامور
بزرگان ز پیشش برون آمدند
ز شادی که داند که چون آمدند!
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۹۳ - کوشش کوش برای نگهداشتن ایرانیان در سپاه خود
نبایست مرکوش را کآن سپاه
بدان ساز و آن مایه و دستگاه
از آن لشکر گشن بیرون شوند
بدان ساز نزد فریدون شوند
تنی چند را کز خرد مایه داشت
نهانی بدان نامداران گماشت
فراوان همی کشور و سیم و زر
بپذرفت و افسون نشد کارگر
یکی نامور بود مردان به نام
به زور و به مردی رسیده به کام
جوانی سرافراز وز تخم جم
سرافراز سلکت ورا بود عم
ز قارن همه ساله بودیش رشک
ز کینش شب و روز راندی سرشک
یکی دیو دان رشک را تیره رنگ
شب و روز با پاک یزدان به جنگ
به ایران چو دیدی که قارن ز شاه
همی یافتی هر زمان پایگاه
دلش ریش گشتی از آن داوری
از آن پهلوانی وز آن سروری
همان قارن از وی پر از کین و درد
چه هنگام شادی چه گاه نبرد
چو مر کوش را داد خسرو سپاه
که او رزم را داند آیین و راه
بدین گفته او را ز ایران بکند
چنان با سپاهش به مغرب فگند
نه ایران بدی نام ایران زمین
خنیره همی خواندی مرد دین
به بخشش، چو ایران به ایرج فتاد
فریدون بدان نام ایران نهاد
به هنگام برگشتن از پیش کوش
به دل گفت مردان فولادپوش
که گر من به مرز خنیره شوم
ز قارن دگر باره خیره شوم
چو آهنگری را شوم زیردست
مرا بر سر خاک باید نشست
ور ایدر بباشم بنزدیک شاه
چو قارن شوم پهلوان سپاه
فرستاد در شب بنزدیک کوش
برادرش را با یکی تیره هوش
که شاها، تو دانی که چون من دگر
نبندد کسی گاه مردی کمر
به ایران ز تخم که دارم نژاد
چگونه ست ما را سرشت و نهاد
چو بر مهتران پایگاهم دهی
برِ خویشتن جایگاهم دهی
سپه دارم افزونتر از ده هزار
نبرده دلیران خنجرگزار
هم ایدر بباشم برآرم سپاه
سپر کرده داریم جان پیش شاه
ز پیغام او سر برافراخت کوش
ز شادی تو گفتی برآمد به جوش
برادرش را اسب داد و ستام
همان تیغ هندی به زرّین نیام
فرستاد چندان بدو خواسته
همان تازی اسبان آراسته
بدان نامداران لشکرش نیز
فراوان فرستاد هرگونه چیز
شدند از جهان آن یلان بی نیاز
ز زرّین و سیمین و هرگونه ساز
دل از دیگران خوار و خرسند کرد
نویسندگان را همه بند کرد
به زندان و تنگی فرستادشان
سخنهای جنگی فرستادشان
که این نامداران ایران زمین
شما دور کردید از ایدر چنین
ز بس گفتن و نامه کردن به شاه
ز من دور گشت این نبرده سپاه
بدان ساز و آن مایه و دستگاه
از آن لشکر گشن بیرون شوند
بدان ساز نزد فریدون شوند
تنی چند را کز خرد مایه داشت
نهانی بدان نامداران گماشت
فراوان همی کشور و سیم و زر
بپذرفت و افسون نشد کارگر
یکی نامور بود مردان به نام
به زور و به مردی رسیده به کام
جوانی سرافراز وز تخم جم
سرافراز سلکت ورا بود عم
ز قارن همه ساله بودیش رشک
ز کینش شب و روز راندی سرشک
یکی دیو دان رشک را تیره رنگ
شب و روز با پاک یزدان به جنگ
به ایران چو دیدی که قارن ز شاه
همی یافتی هر زمان پایگاه
دلش ریش گشتی از آن داوری
از آن پهلوانی وز آن سروری
همان قارن از وی پر از کین و درد
چه هنگام شادی چه گاه نبرد
چو مر کوش را داد خسرو سپاه
که او رزم را داند آیین و راه
بدین گفته او را ز ایران بکند
چنان با سپاهش به مغرب فگند
نه ایران بدی نام ایران زمین
خنیره همی خواندی مرد دین
به بخشش، چو ایران به ایرج فتاد
فریدون بدان نام ایران نهاد
به هنگام برگشتن از پیش کوش
به دل گفت مردان فولادپوش
که گر من به مرز خنیره شوم
ز قارن دگر باره خیره شوم
چو آهنگری را شوم زیردست
مرا بر سر خاک باید نشست
ور ایدر بباشم بنزدیک شاه
چو قارن شوم پهلوان سپاه
فرستاد در شب بنزدیک کوش
برادرش را با یکی تیره هوش
که شاها، تو دانی که چون من دگر
نبندد کسی گاه مردی کمر
به ایران ز تخم که دارم نژاد
چگونه ست ما را سرشت و نهاد
چو بر مهتران پایگاهم دهی
برِ خویشتن جایگاهم دهی
سپه دارم افزونتر از ده هزار
نبرده دلیران خنجرگزار
هم ایدر بباشم برآرم سپاه
سپر کرده داریم جان پیش شاه
ز پیغام او سر برافراخت کوش
ز شادی تو گفتی برآمد به جوش
برادرش را اسب داد و ستام
همان تیغ هندی به زرّین نیام
فرستاد چندان بدو خواسته
همان تازی اسبان آراسته
بدان نامداران لشکرش نیز
فراوان فرستاد هرگونه چیز
شدند از جهان آن یلان بی نیاز
ز زرّین و سیمین و هرگونه ساز
دل از دیگران خوار و خرسند کرد
نویسندگان را همه بند کرد
به زندان و تنگی فرستادشان
سخنهای جنگی فرستادشان
که این نامداران ایران زمین
شما دور کردید از ایدر چنین
ز بس گفتن و نامه کردن به شاه
ز من دور گشت این نبرده سپاه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۹۴ - رسیدن ایرانیان بنزد فریدون و آگاهی او از خیانت مردان خوره
چو ایرانیان شاد و آراسته
به ایران رسیدند با خواسته
از ایشان بپرسید شاه بزرگ
ز کردار و از کار کوش سترگ
همه بازگفتندش آن سرگذشت
که گردنده گردان بر ایشان بگشت
ز رزم سیاهان مازندران
همه یاد کردند و جنگاوران
ز کوه کلنگان وز رنج اوی
ز شهر و ز دریا، وز جنگ اوی
یکی گفت کای شاه با فرّ و داد
دبیرانت را بندها بر نهاد
چنین گفت کاین نام برده سپاه
شما دور کردید از این بارگاه
شهنشاه را بر من آزرده اید
یکایک به جایم بدی کرده اید
بمانده ست مردان به نزدیک اوی
بدو شادمان جان تاریک اوی
سپاه و کسانش بماندند نیز
توانگر شدند از همه گونه چیز
دژم شد فریدون ز مردان و گفت
که نتوان نهان بد از کس نهفت
نیای وی از پُشت خویش من است
مر او را بسی رنج پیش من است
وگرنه بر آوردمی من دمار
ز پیوند مردان و خویش و تبار
کنون از سرِ کار او بگذرید
ز دیوانها نامشان بسترید
وزآن روی مردان پولادپوش
شد از ویژگان سرافراز کوش
کلاهش به پروین برآمد ز خاک
سپه زیر فرمان او گشت پاک
به ایران رسیدند با خواسته
از ایشان بپرسید شاه بزرگ
ز کردار و از کار کوش سترگ
همه بازگفتندش آن سرگذشت
که گردنده گردان بر ایشان بگشت
ز رزم سیاهان مازندران
همه یاد کردند و جنگاوران
ز کوه کلنگان وز رنج اوی
ز شهر و ز دریا، وز جنگ اوی
یکی گفت کای شاه با فرّ و داد
دبیرانت را بندها بر نهاد
چنین گفت کاین نام برده سپاه
شما دور کردید از این بارگاه
شهنشاه را بر من آزرده اید
یکایک به جایم بدی کرده اید
بمانده ست مردان به نزدیک اوی
بدو شادمان جان تاریک اوی
سپاه و کسانش بماندند نیز
توانگر شدند از همه گونه چیز
دژم شد فریدون ز مردان و گفت
که نتوان نهان بد از کس نهفت
نیای وی از پُشت خویش من است
مر او را بسی رنج پیش من است
وگرنه بر آوردمی من دمار
ز پیوند مردان و خویش و تبار
کنون از سرِ کار او بگذرید
ز دیوانها نامشان بسترید
وزآن روی مردان پولادپوش
شد از ویژگان سرافراز کوش
کلاهش به پروین برآمد ز خاک
سپه زیر فرمان او گشت پاک
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۹۵ - گردیدن کوش به گردِ کشور
وزآن پس بزد نای رویین به دشت
ز مغرب سوی اندلس بازگشت
یکی گردِ کشور برآمد نخست
ز بیداد کشور سراسر بشست
سه شهر دگر کرد از آن سنگ خار
که نتوان گشادن به مردان کار
یکی را از آن طلطمه نام کرد
بدان مرز یکچند آرام کرد
دوم شهر ترجاله، شیرین، دگر
همه راه بر آب دریا گذر
بسی بر لب آب عنبر بیافت
ز لشکر همه کس بجُستن شتافت
چنان عنبرین بود کز بوی اوی
همه ساله بودی دمان بوی اوی
یکی جانور دید نیز اندر آب
دو دیده فروزنده چون آفتاب
تنومند چون گربه ی تیز چنگ
همه موی بر پشت خورشید رنگ
از آن موی، بافنده ی تیز ویر
یکی جامه بافند همچون حریر
به دریا گر انداختی سالیان
برون آمدی باز خشک از میان
نگشتی یکی تار از آن موی تر
چنین جامه ای بود بازیب و فر
به ده رنگ گشتی همی هر زمان
ز دیدار او دل شدی شادمان
کسی گر بجوید همانا هزار
ز دینار سرمایه آید به کار
به دریا از آن جانور هست نوز
همان عنبر خوش خزان و تموز
ز مغرب سوی اندلس بازگشت
یکی گردِ کشور برآمد نخست
ز بیداد کشور سراسر بشست
سه شهر دگر کرد از آن سنگ خار
که نتوان گشادن به مردان کار
یکی را از آن طلطمه نام کرد
بدان مرز یکچند آرام کرد
دوم شهر ترجاله، شیرین، دگر
همه راه بر آب دریا گذر
بسی بر لب آب عنبر بیافت
ز لشکر همه کس بجُستن شتافت
چنان عنبرین بود کز بوی اوی
همه ساله بودی دمان بوی اوی
یکی جانور دید نیز اندر آب
دو دیده فروزنده چون آفتاب
تنومند چون گربه ی تیز چنگ
همه موی بر پشت خورشید رنگ
از آن موی، بافنده ی تیز ویر
یکی جامه بافند همچون حریر
به دریا گر انداختی سالیان
برون آمدی باز خشک از میان
نگشتی یکی تار از آن موی تر
چنین جامه ای بود بازیب و فر
به ده رنگ گشتی همی هر زمان
ز دیدار او دل شدی شادمان
کسی گر بجوید همانا هزار
ز دینار سرمایه آید به کار
به دریا از آن جانور هست نوز
همان عنبر خوش خزان و تموز
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۹۷ - کوش بار دیگر دعوی خدایی می کند
بدانگه که فرمود بر او به چین
بفرمود تا موبدان زمین
به هر خانه ای در بُتی ساختند
نگارش به آیین بپرداختند
به آیین و دیدار کوش سترگ
بتی پیش بنهاد خُرد و بزرگ
ز بستر چو برخاستی مرد و زن
شدی پیش ایشان بسان شمن
نهادی سر از پیش او بر زمین
فراوان بر او خواندی آفرین
همی گفت با مردم تیره هوش
ستمکار و بیداد جوینده کوش
که پروردگار این جهان را منم
که آباد ویران چو خواهم کنم
همه زندگانی به دست من است
همه مرگ در تیغ و شست من است
ز من نیکی آید، هم از من بدی
درشتی ز من، هم ز من بخردی
کرا خواهم از خود توانگر کنم
که از گوهر و زرّش افسر کنم
کرا خواهم او را رسانم گزند
ز تختش برآرم به خاک نژند
چو بشنید گفتار او مرد و زن
همی یاوری دادشان اهرمن
بپذرفت مردم همه کیش اوی
اگر بود بیگانه، ار خویش اوی
گروهی ز نادانی و خیرگی
برآمد به راه بد و تیرگی
گروهی ز بیم و یکی از هوا
همی داشت آیین او را روا
گروهی بدان دل همی شاد کرد
که گیتی بدان گونه آباد کرد
به فرمان او بت پرستان شدند
ز جام می دیو مستان شدند
کرا یافت کاو بُت ندارد به پیش
سر از تن جدا کردش آن تیره کیش
همه باختر گشت ازاو بت پرست
ندارم چنین کس چه دارد به دست
فریدون چو آگاه شد زین سخن
بدو تازه شد رنجهای کهن
بخندید و گفت این سترگ پلید
سر از راه یزدان به یک سو کشید
همانا که مردم ز ره دور کرد
دل من دگرباره رنجور کرد
بدان بدکنش بر مباد آفرین
تهی باد از آن دیو روی زمین
هرآن کس که آگاهی از کوش یافت
که از شاه و فرمان او سر بتافت
ز ضحاکیان و ز بدگوهران
به درگاه او شد سپاهی گران
چنان پیش او لشکر انبوه شد
که دشت و در باختر کوه شد
بفرمود تا موبدان زمین
به هر خانه ای در بُتی ساختند
نگارش به آیین بپرداختند
به آیین و دیدار کوش سترگ
بتی پیش بنهاد خُرد و بزرگ
ز بستر چو برخاستی مرد و زن
شدی پیش ایشان بسان شمن
نهادی سر از پیش او بر زمین
فراوان بر او خواندی آفرین
همی گفت با مردم تیره هوش
ستمکار و بیداد جوینده کوش
که پروردگار این جهان را منم
که آباد ویران چو خواهم کنم
همه زندگانی به دست من است
همه مرگ در تیغ و شست من است
ز من نیکی آید، هم از من بدی
درشتی ز من، هم ز من بخردی
کرا خواهم از خود توانگر کنم
که از گوهر و زرّش افسر کنم
کرا خواهم او را رسانم گزند
ز تختش برآرم به خاک نژند
چو بشنید گفتار او مرد و زن
همی یاوری دادشان اهرمن
بپذرفت مردم همه کیش اوی
اگر بود بیگانه، ار خویش اوی
گروهی ز نادانی و خیرگی
برآمد به راه بد و تیرگی
گروهی ز بیم و یکی از هوا
همی داشت آیین او را روا
گروهی بدان دل همی شاد کرد
که گیتی بدان گونه آباد کرد
به فرمان او بت پرستان شدند
ز جام می دیو مستان شدند
کرا یافت کاو بُت ندارد به پیش
سر از تن جدا کردش آن تیره کیش
همه باختر گشت ازاو بت پرست
ندارم چنین کس چه دارد به دست
فریدون چو آگاه شد زین سخن
بدو تازه شد رنجهای کهن
بخندید و گفت این سترگ پلید
سر از راه یزدان به یک سو کشید
همانا که مردم ز ره دور کرد
دل من دگرباره رنجور کرد
بدان بدکنش بر مباد آفرین
تهی باد از آن دیو روی زمین
هرآن کس که آگاهی از کوش یافت
که از شاه و فرمان او سر بتافت
ز ضحاکیان و ز بدگوهران
به درگاه او شد سپاهی گران
چنان پیش او لشکر انبوه شد
که دشت و در باختر کوه شد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۹۹ - لشکرکشی کوش به مرز خوبان و تصرف آن
ز لشکر گزین کرد ششصد هزار
دلیران جنگی و مردان کار
ببخشید یک ساله روزی ز گنج
بر آن سرکشان و سواران رنج
سر سال لشکر چو گرد سیاه
شتابان همی رفت تا پیش شاه
به دریا گذر کرد و بر خشک شد
بهار آمد و خاک چون مشک شد
نسیم گل و بید تو بار دشت
یکایک ز گردون همی برگذشت
به عجلسکس آمد جهانجوی شاه
نه آگاه از او شهریار و سپاه
هوا یکسره گرد لشکر گرفت
در و دشت او رنگ دیگر گرفت
چو سه روزه ره ماند تا شهر اوی
از آن آگهی غم شده بهر اوی
از آن آگهی ناگهان خیره شد
همی روشنی پیش او تیره شد
سپاهی که نزدیکتر، باز خواند
به شهر اندر آورد و بیرون نماند
حصاری شد و کرد شهر استوار
به مردان جوشنور نامدار
ز کوش و سپاهش نه آگاه بود
که گیتی پُر از شور بدخواه بود
ندانست هرگز که چندان سپاه
تواند کشید آن یل رزمخواه
بترسید و بر کس نکرد او پدید
چنانچون ز مردی و دانش سزید
چنین گفت با نامداران جنگ
که ما را کنون از پی نام و ننگ
شما از پی جان و فرزند و چیز
همان دوده ی خویش و پیوند نیز
بکوشید و مردی بجای آورید
بدان رای دل رهنمای آورید
بکوشید، باید به مردان و گنج
مگر بازداریم از این مرز رنج
چو کوش آن سر برج و باره بدید
همان باره از سنگ یکپاره دید
روان گرد آن شهر دریای ژرف
از آهن دری برنهاده شگرف
بفرمود تا برکشیدند غیو
دلیران کین و سواران نیو
ببارید بر باره تیر خدنگ
همی کرد یک ماه پیوسته جنگ
بسی کُشته آمد ز هر دو گروه
شد از رزم کوش دلاور ستوه
گشادن ندانست و خیره بماند
فراوان به مغز اندر اندیشه راند
از آن پس بفرمود تا لشکرش
بتاراج کرد آن همه کشورش
همه مرز را آتش اندر زدند
چنان بوم خرّم بهم برزدند
پراگنده کردند مردانشان
که ویران شد آرام و ایوانشان
نماند اندر آن کشور آباد جای
مگر شهر و ایوان کشور خدای
ز بیشه بیاورد چندان درخت
که بر لشکری تنگ شد جای سخت
به هر جای عرّاده بر پای کرد
سپه را به زیر اندرون جای کرد
یکی روز جوشن بپوشید کوش
برآمد ز گردان لشکر خروش
کمر بست هرکس برآن رزم چُست
سواران همه صف کشیدند درست
بینباشت راهش به خاک و به سنگ
ببارید بر باره تیر خدنگ
همان سنگ عرّاده و منجنیق
سر اندر کشید اسقف و جاثلیق
چو هامون آگنده صد گز فزون
دلیری نمودند گردان به خون
برآمد شب تیره از تیغ کوه
همی رزم کرد آن دلاور گروه
چو شب تیره شد کوش هم برنگشت
نخفت از بر کنده در پهن دشت
دلیران همه کنده انباشتند
همه راهها را نگهداشتند
چو بگشاد گردون گردان نقاب
زمین کرد رخشان رخ آفتاب
تبر خواست و بیل و سپرهای جفت
گذر کرد بر کنده و پیش رفت
چو سالار بر پیش باره نشست
گرفتند گردان کلنگی به دست
ز باره بریدن گرفتند سنگ
یلان و دلیران پولاد چنگ
همی هرچه بگشاد برزد ستون
شد آن سنگها برتر از بیستون
وزآن پس به چوب آتش اندر زدند
همه باره یکسر بهم بر زدند
فرود آمد آن کوه سنگین ز پای
بپرداخت هرکس که آن دید جای
ز بالا سپاه اندر آمد نگون
همی زیر باره شده خاک و خون
سپاه حصاری گریزان شدند
چو از باره ی شهر ریزان شدند
سپه را به شهر اندر افگند کوش
برآمد ز هر کوی بانگ و خروش
دلیران به شمشیر بردند دست
همه کوی و بازار کردند پست
بشد کوش تا پیش ایوان شاه
ز تاراج بربست دست سپاه
همش گنج برداشت و هم تاج و تخت
گرفتار شد شاه شوریده بخت
به خنجر میانش به دو نیم کرد
دل تاجداران پر از بیم کرد
زنان شبستانش را کرد بند
همه با دل خسته و مستمند
وز آن پس بلند آتشی بر فروخت
همه کوی و بازار و برزن بسوخت
نماند اندر آن بوم و بر مرد و زن
نه شاه و نه سالار و نه رایزن
دلیران جنگی و مردان کار
ببخشید یک ساله روزی ز گنج
بر آن سرکشان و سواران رنج
سر سال لشکر چو گرد سیاه
شتابان همی رفت تا پیش شاه
به دریا گذر کرد و بر خشک شد
بهار آمد و خاک چون مشک شد
نسیم گل و بید تو بار دشت
یکایک ز گردون همی برگذشت
به عجلسکس آمد جهانجوی شاه
نه آگاه از او شهریار و سپاه
هوا یکسره گرد لشکر گرفت
در و دشت او رنگ دیگر گرفت
چو سه روزه ره ماند تا شهر اوی
از آن آگهی غم شده بهر اوی
از آن آگهی ناگهان خیره شد
همی روشنی پیش او تیره شد
سپاهی که نزدیکتر، باز خواند
به شهر اندر آورد و بیرون نماند
حصاری شد و کرد شهر استوار
به مردان جوشنور نامدار
ز کوش و سپاهش نه آگاه بود
که گیتی پُر از شور بدخواه بود
ندانست هرگز که چندان سپاه
تواند کشید آن یل رزمخواه
بترسید و بر کس نکرد او پدید
چنانچون ز مردی و دانش سزید
چنین گفت با نامداران جنگ
که ما را کنون از پی نام و ننگ
شما از پی جان و فرزند و چیز
همان دوده ی خویش و پیوند نیز
بکوشید و مردی بجای آورید
بدان رای دل رهنمای آورید
بکوشید، باید به مردان و گنج
مگر بازداریم از این مرز رنج
چو کوش آن سر برج و باره بدید
همان باره از سنگ یکپاره دید
روان گرد آن شهر دریای ژرف
از آهن دری برنهاده شگرف
بفرمود تا برکشیدند غیو
دلیران کین و سواران نیو
ببارید بر باره تیر خدنگ
همی کرد یک ماه پیوسته جنگ
بسی کُشته آمد ز هر دو گروه
شد از رزم کوش دلاور ستوه
گشادن ندانست و خیره بماند
فراوان به مغز اندر اندیشه راند
از آن پس بفرمود تا لشکرش
بتاراج کرد آن همه کشورش
همه مرز را آتش اندر زدند
چنان بوم خرّم بهم برزدند
پراگنده کردند مردانشان
که ویران شد آرام و ایوانشان
نماند اندر آن کشور آباد جای
مگر شهر و ایوان کشور خدای
ز بیشه بیاورد چندان درخت
که بر لشکری تنگ شد جای سخت
به هر جای عرّاده بر پای کرد
سپه را به زیر اندرون جای کرد
یکی روز جوشن بپوشید کوش
برآمد ز گردان لشکر خروش
کمر بست هرکس برآن رزم چُست
سواران همه صف کشیدند درست
بینباشت راهش به خاک و به سنگ
ببارید بر باره تیر خدنگ
همان سنگ عرّاده و منجنیق
سر اندر کشید اسقف و جاثلیق
چو هامون آگنده صد گز فزون
دلیری نمودند گردان به خون
برآمد شب تیره از تیغ کوه
همی رزم کرد آن دلاور گروه
چو شب تیره شد کوش هم برنگشت
نخفت از بر کنده در پهن دشت
دلیران همه کنده انباشتند
همه راهها را نگهداشتند
چو بگشاد گردون گردان نقاب
زمین کرد رخشان رخ آفتاب
تبر خواست و بیل و سپرهای جفت
گذر کرد بر کنده و پیش رفت
چو سالار بر پیش باره نشست
گرفتند گردان کلنگی به دست
ز باره بریدن گرفتند سنگ
یلان و دلیران پولاد چنگ
همی هرچه بگشاد برزد ستون
شد آن سنگها برتر از بیستون
وزآن پس به چوب آتش اندر زدند
همه باره یکسر بهم بر زدند
فرود آمد آن کوه سنگین ز پای
بپرداخت هرکس که آن دید جای
ز بالا سپاه اندر آمد نگون
همی زیر باره شده خاک و خون
سپاه حصاری گریزان شدند
چو از باره ی شهر ریزان شدند
سپه را به شهر اندر افگند کوش
برآمد ز هر کوی بانگ و خروش
دلیران به شمشیر بردند دست
همه کوی و بازار کردند پست
بشد کوش تا پیش ایوان شاه
ز تاراج بربست دست سپاه
همش گنج برداشت و هم تاج و تخت
گرفتار شد شاه شوریده بخت
به خنجر میانش به دو نیم کرد
دل تاجداران پر از بیم کرد
زنان شبستانش را کرد بند
همه با دل خسته و مستمند
وز آن پس بلند آتشی بر فروخت
همه کوی و بازار و برزن بسوخت
نماند اندر آن بوم و بر مرد و زن
نه شاه و نه سالار و نه رایزن
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۰۰ - آگاه شدن فاروق، شاه خلایق، از آمدن کوش
به بشکوبش آمد همان آگهی
که آن کشور از جانور شد تهی
بترسید سالار آن مرز و گفت
که این مرد با مردمی نیست جفت
همان گه با شهری و لشکری
بنه برنهادند بی داوری
ز مردم تهی کرد کشور همه
به پیش اندر افگندشان چون رمه
شتابان به شهر خلایق رسید
بگفت آن شگفتی که از کوش دید
چو بشنید فاروق از او این سخُن
که کوش از بدیها چه افگند بن
ز کردار و بیداد او خیره ماند
پُر اندیشه گشت و سپه بازخواند
ببخشیدشان اسب و خفتان و زین
همه تیغ و برگستوان گزین
درم داد و لشکر به هامون کشید
شد از نعل اسبان زمین ناپدید
گرفت آنگهی مایه ور شهر پشت
یکی کنده فرمود ژرف و درشت
فرستاد کارآگهی را نخست
ز دشمن همه رازها باز جُست
بیامد بدیدش به ده منزلی
سپاهی بدین تیزی و یکدلی
بدان هیبت و هول بر تخت شاه
فرستاده از بیم گم کرد راه
تو گفتی که شیرند گردان همه
همه خشم دارند گرد و رمه
بدان خیرگی بازگشت او ز راه
بگفت آن سخنها به فاروق شاه
دژم گشت فاروق و دم درکشید
نیارست با او به مردی چخید
که آن کشور از جانور شد تهی
بترسید سالار آن مرز و گفت
که این مرد با مردمی نیست جفت
همان گه با شهری و لشکری
بنه برنهادند بی داوری
ز مردم تهی کرد کشور همه
به پیش اندر افگندشان چون رمه
شتابان به شهر خلایق رسید
بگفت آن شگفتی که از کوش دید
چو بشنید فاروق از او این سخُن
که کوش از بدیها چه افگند بن
ز کردار و بیداد او خیره ماند
پُر اندیشه گشت و سپه بازخواند
ببخشیدشان اسب و خفتان و زین
همه تیغ و برگستوان گزین
درم داد و لشکر به هامون کشید
شد از نعل اسبان زمین ناپدید
گرفت آنگهی مایه ور شهر پشت
یکی کنده فرمود ژرف و درشت
فرستاد کارآگهی را نخست
ز دشمن همه رازها باز جُست
بیامد بدیدش به ده منزلی
سپاهی بدین تیزی و یکدلی
بدان هیبت و هول بر تخت شاه
فرستاده از بیم گم کرد راه
تو گفتی که شیرند گردان همه
همه خشم دارند گرد و رمه
بدان خیرگی بازگشت او ز راه
بگفت آن سخنها به فاروق شاه
دژم گشت فاروق و دم درکشید
نیارست با او به مردی چخید
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۰۲ - پاسخ کوش به فاروق و خواستن باژ
منا دیگران را بفرمود شاه
که برگشت تازان به پیش سپاه
که هر کس کز این مایه ور لشکرید
زمین خلایق به پی مسپرید
نباید که آن خاک بیند سوار
جز آن گه که فرمان دهد شهریار
وزآن پس نویسنده را پیش خواند
به پاسخ فراوان سخنها براند
چنین گفت کاین نامه برخواندم
فرستاده را پیش بنشاندم
بپرسیدم از دانش و رای تو
پسندیدم این جای بر جای تو
تو را گر نبودی دل هوشیار
برآوردی از تو زمانه دمار
ولیکن خرد کار بستی نخست
کنون تاج و تخت مهی آنِ توست
چرا آن جفا پیشه ی تیره هوش
نیامد کمر بسته نزدیک کوش
چو پیش آمدی همچو تو بنده وار
همان گه ز ما یافتی زینهار
چو در شهر با من برآراست جنگ
بکندمش کاخ و ندادم درنگ
چو پنداشت کان باره گردون شده ست
کنون پست مانند هامون شده ست
سزای وی این بود و پاداشش این
تو نیز اندر این کار بهتر ببین
کمر بر میان بند و پیش من آی
چو خواهی که مانَد به تو تخت و جای
اگر رزم بودی تو را نیز رای
بهای زمانه ببردی ز جای
سر سال فرّخ چو آید فراز
فرستی سوی گنج ما ساو و باز
غلام و کنیزک ز هر یک هزار
به بالا چو سرو و به رخ چون بهار
که مشکوی ما را بشایند و بس
به لب نارسیده لب هیچ کس
دگر هرچه پُرمایه داری ز گنج
سوی ما فرستی که دیدیم رنج
چو کردی چنین، رَستی از چنگ من
نبینی سر تیغ و آهنگ من
که برگشت تازان به پیش سپاه
که هر کس کز این مایه ور لشکرید
زمین خلایق به پی مسپرید
نباید که آن خاک بیند سوار
جز آن گه که فرمان دهد شهریار
وزآن پس نویسنده را پیش خواند
به پاسخ فراوان سخنها براند
چنین گفت کاین نامه برخواندم
فرستاده را پیش بنشاندم
بپرسیدم از دانش و رای تو
پسندیدم این جای بر جای تو
تو را گر نبودی دل هوشیار
برآوردی از تو زمانه دمار
ولیکن خرد کار بستی نخست
کنون تاج و تخت مهی آنِ توست
چرا آن جفا پیشه ی تیره هوش
نیامد کمر بسته نزدیک کوش
چو پیش آمدی همچو تو بنده وار
همان گه ز ما یافتی زینهار
چو در شهر با من برآراست جنگ
بکندمش کاخ و ندادم درنگ
چو پنداشت کان باره گردون شده ست
کنون پست مانند هامون شده ست
سزای وی این بود و پاداشش این
تو نیز اندر این کار بهتر ببین
کمر بر میان بند و پیش من آی
چو خواهی که مانَد به تو تخت و جای
اگر رزم بودی تو را نیز رای
بهای زمانه ببردی ز جای
سر سال فرّخ چو آید فراز
فرستی سوی گنج ما ساو و باز
غلام و کنیزک ز هر یک هزار
به بالا چو سرو و به رخ چون بهار
که مشکوی ما را بشایند و بس
به لب نارسیده لب هیچ کس
دگر هرچه پُرمایه داری ز گنج
سوی ما فرستی که دیدیم رنج
چو کردی چنین، رَستی از چنگ من
نبینی سر تیغ و آهنگ من
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۰۳ - فرستادن باژ و کنیزکان و غلامان زیباروی بنزد کوش
فرستاده چون پیش فاروق شد
ز شادی کلاهش به عیوق شد
هم اندر زمان پاسخش کرد باز
که ای شاه گردنکش رزمساز
همه هرچه درخواستی آن کنم
بدین آرزو جان گروگان کنم
جز آن آمدن مرمرا پیش شاه
همی دل ز اندیشه گردد تباه
اگر شاه بیند، نفرمایدم
به چشن بزرگی ببخشایدم
دگر هرچه گوید میان بسته ام
چو از خشم شاه جهان رسته ام
چو کوش آن چنان خواهش و لابه دید
بر او بر ببخشود و دَم درکشید
فرستاده را گفت کای مرد راست
بگویش که گر تو نیایی رواست
برِ ما فرست آنچه ما خواستیم
بدین خواستن نامه آراستیم
چو خشنود شد کوش، فاروق گفت
که اکنون از او گنج نتوان نهفت
گزین کرد از آن مرزداران هزار
که با تاج بودند و با گوشوار
یکایک بفرمود تا هر سری
غلامی بیارند با دلبری
به رخساره ماه و به دندان چون قند
به غمزه همه جادوی را گزند
صد اسب دونده بیاورد نیز
یکی تاج و با تخت و هرگونه چیز
صد اشتر همه زرّ کرده به بار
همان سیصد از جامه ی زرنگار
دو فرزند بودش دلیر و جوان
برادر دو از گوهر خسروان
فرستادشان با چنین خواسته
شد از خواسته لشکر آراسته
چنین داد پیغام کای شهریار
برآمد همه کامت از روزگار
سزد گر کنون بازگردی ز راه
بیامرزی این بنده ی نیکخواه
همان شاه بشکوبش آن من است
گریزنده از بد به خانِ من است
نیارست رفتن بر تخت شاه
ز گیتی مرا کرد از این بد پناه
اگر شاه بیند به من بخشدش
مگر بخت تاریک بدرخشدش
چو فرزند فاروق و آن خواسته
به درگاه کوش آمد آراسته
پذیره شدندش همه سروران
دلیران لشکرش و گندآوران
هرآن کس که رخساره ی کوش دید
روان و دل خویش بیهوش دید
فرود آمد و خاک را بوسه داد
چو بیدل همی آفرین کرد یاد
بفرمود تا برنشستند، شاه
خرامان و شادان گرفتند راه
ز فاروق از آن پس بپرسیدشان
چو باهوش و با رای دل دیدشان
همی راند تا پیش پرده سرای
مرآن سرکشان را بدادند جای
چو روز آمد، آن خواسته بنگرید
همان دلبران را یکایک بدید
به دیدار ایشان دلش گشت شاد
مرآن سرکشان را بسی چیز داد
یکی عهد فرمود به پرنیان
به نام دلیران فاروقیان
بدو داد بشکوبش و هرچه بود
بر آن نیکوی، نیکویها فزود
بدو گفت عجلسکس آباد کن
تو را دارم، از خویشتن داد کن
چو کرد آن یلان را به خوبی گسی
شد از خواسته بهره ور هر کسی
سپاهش چو با برگ و با ساز شد
از آن جا سوی اندلش باز شد
به شادی و بگماز بنشست و می
نیامدش یاد فریدون کی
مر آن دختران را بدان دلبری
به یک سال بستد همه دختری
از ایشان هر آن کس که آمدش خوش
به مشکوی زرّینش بردند کش
ببخشید دیگر بر آن مهتران
بدان نامداران و فرمانبران
همان ریدکان را همی بود کار
همین کرد با این بتان شهریار
ز شادی کلاهش به عیوق شد
هم اندر زمان پاسخش کرد باز
که ای شاه گردنکش رزمساز
همه هرچه درخواستی آن کنم
بدین آرزو جان گروگان کنم
جز آن آمدن مرمرا پیش شاه
همی دل ز اندیشه گردد تباه
اگر شاه بیند، نفرمایدم
به چشن بزرگی ببخشایدم
دگر هرچه گوید میان بسته ام
چو از خشم شاه جهان رسته ام
چو کوش آن چنان خواهش و لابه دید
بر او بر ببخشود و دَم درکشید
فرستاده را گفت کای مرد راست
بگویش که گر تو نیایی رواست
برِ ما فرست آنچه ما خواستیم
بدین خواستن نامه آراستیم
چو خشنود شد کوش، فاروق گفت
که اکنون از او گنج نتوان نهفت
گزین کرد از آن مرزداران هزار
که با تاج بودند و با گوشوار
یکایک بفرمود تا هر سری
غلامی بیارند با دلبری
به رخساره ماه و به دندان چون قند
به غمزه همه جادوی را گزند
صد اسب دونده بیاورد نیز
یکی تاج و با تخت و هرگونه چیز
صد اشتر همه زرّ کرده به بار
همان سیصد از جامه ی زرنگار
دو فرزند بودش دلیر و جوان
برادر دو از گوهر خسروان
فرستادشان با چنین خواسته
شد از خواسته لشکر آراسته
چنین داد پیغام کای شهریار
برآمد همه کامت از روزگار
سزد گر کنون بازگردی ز راه
بیامرزی این بنده ی نیکخواه
همان شاه بشکوبش آن من است
گریزنده از بد به خانِ من است
نیارست رفتن بر تخت شاه
ز گیتی مرا کرد از این بد پناه
اگر شاه بیند به من بخشدش
مگر بخت تاریک بدرخشدش
چو فرزند فاروق و آن خواسته
به درگاه کوش آمد آراسته
پذیره شدندش همه سروران
دلیران لشکرش و گندآوران
هرآن کس که رخساره ی کوش دید
روان و دل خویش بیهوش دید
فرود آمد و خاک را بوسه داد
چو بیدل همی آفرین کرد یاد
بفرمود تا برنشستند، شاه
خرامان و شادان گرفتند راه
ز فاروق از آن پس بپرسیدشان
چو باهوش و با رای دل دیدشان
همی راند تا پیش پرده سرای
مرآن سرکشان را بدادند جای
چو روز آمد، آن خواسته بنگرید
همان دلبران را یکایک بدید
به دیدار ایشان دلش گشت شاد
مرآن سرکشان را بسی چیز داد
یکی عهد فرمود به پرنیان
به نام دلیران فاروقیان
بدو داد بشکوبش و هرچه بود
بر آن نیکوی، نیکویها فزود
بدو گفت عجلسکس آباد کن
تو را دارم، از خویشتن داد کن
چو کرد آن یلان را به خوبی گسی
شد از خواسته بهره ور هر کسی
سپاهش چو با برگ و با ساز شد
از آن جا سوی اندلش باز شد
به شادی و بگماز بنشست و می
نیامدش یاد فریدون کی
مر آن دختران را بدان دلبری
به یک سال بستد همه دختری
از ایشان هر آن کس که آمدش خوش
به مشکوی زرّینش بردند کش
ببخشید دیگر بر آن مهتران
بدان نامداران و فرمانبران
همان ریدکان را همی بود کار
همین کرد با این بتان شهریار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۰۴ - راست شدن مملکت بر کوش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۰۵ - گفتگوی فریدون با قارن در کار کوش
غمی شد فریدون چو آگاه شد
سوی چاره ی رزم بدخواه شد
بفرمود تا قارن آمدش پیش
بدو گفت کای پهلو خوب کیش
چو سستی نمودیم با دیوزاد
کلاه از بر چرخ گردون نهاد
ز هر کشوری بهره ای بستده ست
زمین خلایق بهم بر زده ست
ستاند همی باژ یک نیمه روم
جهان گشت زیر نگینش چو موم
سپه سوی خود خواند و روزی بداد
در گنج و تیغ و زره برگشاد
چو تو کارها را نگیری نگاه
شود کارت از دست و گردد تباه
سپهدار قارن همی ساز کرد
در گنج پُرمایه را باز کرد
سپه سوی خود خواند و روزی بداد
در گنج و شمشیر کین برگشاد
چو در کار گردون نگه کرد شاه
ستاره شمر گشت بیگاه و گاه
همه کامه ی کوش بدخواه دید
سر تاج او برتر از ماه دید
چو با او چخیدن ندید ایچ رای
چنین گفت با قارن نیکرای
که هرچ اندر این آسمان اختر است
پرستنده ی کوش بداختر است
چنان است صد سال و هشتاد سال
که او را به گیتی نباشد همال
نه آسیب یابد ز چرخ بلند
نه از هیچ روی آید او را گزند
ز پیگار بگشاد قارن میان
سوی خانه رفتند ایرانیان
وزآن روی شاهی همی راند کوش
گهی رزم در پیش و گه نای و نوش
به شمشیر بگشاد سقلاب و روم
زمین گشت پیشش چو بر مُهر موم
سوی چاره ی رزم بدخواه شد
بفرمود تا قارن آمدش پیش
بدو گفت کای پهلو خوب کیش
چو سستی نمودیم با دیوزاد
کلاه از بر چرخ گردون نهاد
ز هر کشوری بهره ای بستده ست
زمین خلایق بهم بر زده ست
ستاند همی باژ یک نیمه روم
جهان گشت زیر نگینش چو موم
سپه سوی خود خواند و روزی بداد
در گنج و تیغ و زره برگشاد
چو تو کارها را نگیری نگاه
شود کارت از دست و گردد تباه
سپهدار قارن همی ساز کرد
در گنج پُرمایه را باز کرد
سپه سوی خود خواند و روزی بداد
در گنج و شمشیر کین برگشاد
چو در کار گردون نگه کرد شاه
ستاره شمر گشت بیگاه و گاه
همه کامه ی کوش بدخواه دید
سر تاج او برتر از ماه دید
چو با او چخیدن ندید ایچ رای
چنین گفت با قارن نیکرای
که هرچ اندر این آسمان اختر است
پرستنده ی کوش بداختر است
چنان است صد سال و هشتاد سال
که او را به گیتی نباشد همال
نه آسیب یابد ز چرخ بلند
نه از هیچ روی آید او را گزند
ز پیگار بگشاد قارن میان
سوی خانه رفتند ایرانیان
وزآن روی شاهی همی راند کوش
گهی رزم در پیش و گه نای و نوش
به شمشیر بگشاد سقلاب و روم
زمین گشت پیشش چو بر مُهر موم
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۰۷ - فرستادن فریدون، سلم را به روم و فرمانبرداری شاهان روم از وی
به هنگام رفتن به سلم سترگ
چنین گفت پس شهریار بزرگ
که چون راست گردد تو را مرز و بوم
یکی آگهی جوی از آن دیو شوم
مرا ز آن ستمکاره آگاه کن
سواری تو با نامه بر راه کن
که من قارن رزم زن را ز گاه
فرستم به نزدیک تو با سپاه
ببندید یکباره او را میان
مگر زآن میانش سرآید زمان
گر او را ز روی زمین کم کنید
دل من بیکبار بی غم کنید
ز درگاه خسرو چو سلم سترگ
سوی روم شد با سپاهی بزرگ
لب نامداران و شاهان روم
به خاک اندر آمد ببوسید بوم
همه زیردستی نمودند پاک
به فرمان او شد بلند و مغاک
چنین گفت پس شهریار بزرگ
که چون راست گردد تو را مرز و بوم
یکی آگهی جوی از آن دیو شوم
مرا ز آن ستمکاره آگاه کن
سواری تو با نامه بر راه کن
که من قارن رزم زن را ز گاه
فرستم به نزدیک تو با سپاه
ببندید یکباره او را میان
مگر زآن میانش سرآید زمان
گر او را ز روی زمین کم کنید
دل من بیکبار بی غم کنید
ز درگاه خسرو چو سلم سترگ
سوی روم شد با سپاهی بزرگ
لب نامداران و شاهان روم
به خاک اندر آمد ببوسید بوم
همه زیردستی نمودند پاک
به فرمان او شد بلند و مغاک
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۰۸ - آگاه شدن کوش از آمدن سلم
چو فاروق و سقلاب سالار نیز
به کوش دلاور نداند چیز
به هر یک فرستاد پیغام و گفت
که در سر چه دارید راز نهفت؟
بر آمد کنون سال و ماه دراز
کز آن سر نیامد به ما ساو و باز
چنین پاسخ آورد هر یک نخست
که ما را تو از سلم برهان درست
به مرزی که سلم فریدون بود
ز ما باژ خواهی همی چون بود
چو پاسخ بدان شیر شرزه رسید
بجوشید و لب را به دندان گزید
به سوگند بگشاد گویا زبان
که گر یابم از چرخ گردان زمان
من اهنگ ایران خرّم کنم
همه شهرها پُر ز ماتم کنم
به کین جهاندار ضحاک شاه
در آرم فریدونِ کی را ز گاه
همه لشکر از کشورش بازخواند
همه نامداران سرافراز خواند
به کوش دلاور نداند چیز
به هر یک فرستاد پیغام و گفت
که در سر چه دارید راز نهفت؟
بر آمد کنون سال و ماه دراز
کز آن سر نیامد به ما ساو و باز
چنین پاسخ آورد هر یک نخست
که ما را تو از سلم برهان درست
به مرزی که سلم فریدون بود
ز ما باژ خواهی همی چون بود
چو پاسخ بدان شیر شرزه رسید
بجوشید و لب را به دندان گزید
به سوگند بگشاد گویا زبان
که گر یابم از چرخ گردان زمان
من اهنگ ایران خرّم کنم
همه شهرها پُر ز ماتم کنم
به کین جهاندار ضحاک شاه
در آرم فریدونِ کی را ز گاه
همه لشکر از کشورش بازخواند
همه نامداران سرافراز خواند
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۰۹ - نامه فرستادن سلم به فریدون برای جنگ با کوش
چو سلم اندر آن مرز خود کامه شد
به نزد فریدون یکی نامه شد
که روم از همه رویها گشت راست
به کام شهنشاه شد هرچه خواست
من از بهر رفتن به پیگار کوش
به قارن بسی داشتم چشم و گوش
اگر آید وگرنه من با سپاه
کشیدم به پیگار آن کینه خواه
فریدون از آن نامه شد تافته
بدانست شاه خرد یافته
که در رزم با کوش، سلم دلیر
چو آهو بود زیر چنگال شیر
به نزد فریدون یکی نامه شد
که روم از همه رویها گشت راست
به کام شهنشاه شد هرچه خواست
من از بهر رفتن به پیگار کوش
به قارن بسی داشتم چشم و گوش
اگر آید وگرنه من با سپاه
کشیدم به پیگار آن کینه خواه
فریدون از آن نامه شد تافته
بدانست شاه خرد یافته
که در رزم با کوش، سلم دلیر
چو آهو بود زیر چنگال شیر