عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
صبح ست خیز تا نفسی در هم افگنم
از ناله لرزه بر فلک اعظم افگنم
آتش فرو نشاند نم دامنم بیا
کاین دلق نیم سوخته در زمزم افگنم
با من ز سرکشی نرود راست لاجرم
دل را به طره های خم اندر خم افگنم
برتر همی پرد ز ملک بهر کسر نفس
خود را به بند سلسله آدم افگنم
پرسد ز ذوق گرمرویها و خامشم
دوزخ کجاست تا به ره همدم افگنم
خواهم ز شرح لذت بیداد پرده دار
خونابه حسد به دل محرم افگنم
خوشنودم از تو و ز پی دورباش خلق
آوازه جفای تو در عالم افگنم
از ذوق نامه تو رود چون ز کار دست
از بال هدهدش به کبوتر دم افگنم
دوزند گر به فرض زمین را به آسمان
حاشا کزین فشار در ابرو خم افگنم
سلطانی قلمرو عنقا به من رسید
کو نقش ناپدید که بر خاتم افگنم
غالب ز کلک تست که یابم همی به دهر
مشکی که بر جراحت بند غم افگنم
از ناله لرزه بر فلک اعظم افگنم
آتش فرو نشاند نم دامنم بیا
کاین دلق نیم سوخته در زمزم افگنم
با من ز سرکشی نرود راست لاجرم
دل را به طره های خم اندر خم افگنم
برتر همی پرد ز ملک بهر کسر نفس
خود را به بند سلسله آدم افگنم
پرسد ز ذوق گرمرویها و خامشم
دوزخ کجاست تا به ره همدم افگنم
خواهم ز شرح لذت بیداد پرده دار
خونابه حسد به دل محرم افگنم
خوشنودم از تو و ز پی دورباش خلق
آوازه جفای تو در عالم افگنم
از ذوق نامه تو رود چون ز کار دست
از بال هدهدش به کبوتر دم افگنم
دوزند گر به فرض زمین را به آسمان
حاشا کزین فشار در ابرو خم افگنم
سلطانی قلمرو عنقا به من رسید
کو نقش ناپدید که بر خاتم افگنم
غالب ز کلک تست که یابم همی به دهر
مشکی که بر جراحت بند غم افگنم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
دگر نگاه ترا مست ناز می خواهم
حساب فتنه ز ایام باز می خواهم
وفا خوش ست اگر داغ همفنی بود
زبانه های سمندرگداز می خواهم
گذشتم از گله در وصل فرصتم بادا
زبان کوته و دست دراز می خواهم
گرفته خاطر از اسباب و سرخوشی باقی ست
ترانه ای که نگنجد به ساز می خواهم
دویی نمانده و من شکوه سنجم اینت شگفت
میانه تو و خویش امتیاز می خواهم
برون میا که هم از منظر کناره بام
نظاره ای ز در نیم باز می خواهم
چو نیست گوش حریفان سزای آویزه
همان نسفته گهرهای راز می خواهم
زمانه خاک مرا در نظر نمی آرد
ز نقش پای تواش سرفراز می خواهم
همین بس ست که میرم ز رشک خواهش غیر
ز عرض ناز ترا بی نیاز می خواهم
وکیل غالب خونین دلم سفارش نیست
به شکوه تو زبان را مجاز می خواهم
حساب فتنه ز ایام باز می خواهم
وفا خوش ست اگر داغ همفنی بود
زبانه های سمندرگداز می خواهم
گذشتم از گله در وصل فرصتم بادا
زبان کوته و دست دراز می خواهم
گرفته خاطر از اسباب و سرخوشی باقی ست
ترانه ای که نگنجد به ساز می خواهم
دویی نمانده و من شکوه سنجم اینت شگفت
میانه تو و خویش امتیاز می خواهم
برون میا که هم از منظر کناره بام
نظاره ای ز در نیم باز می خواهم
چو نیست گوش حریفان سزای آویزه
همان نسفته گهرهای راز می خواهم
زمانه خاک مرا در نظر نمی آرد
ز نقش پای تواش سرفراز می خواهم
همین بس ست که میرم ز رشک خواهش غیر
ز عرض ناز ترا بی نیاز می خواهم
وکیل غالب خونین دلم سفارش نیست
به شکوه تو زبان را مجاز می خواهم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
گم گشته به کوی تو نه دل بلکه خبر هم
در لرزه ز خوی تو نه دم بلکه اثر هم
یارب چه بلایی که دم عرض تمنا
اجزای نفس می خزد از بیم تو در هم
در آینه با خویش طرف گشته ای امروز
هان تیغ نگهدار و بینداز سپر هم
دیدیم که می مستی اسرار ندارد
رفتیم و به پیمانه فشردیم جگر هم
ای ناله نه تنها شب غم گرد ره تست
شبگیر ترا مشعله دارست سحر هم
با گرمی داغ دل ما چاره زبونست
پروانه این شمع بود پنبه مرهم
تا حسن به بی پردگی جلوه صلا زد
دیدیم که تاری ز نقابست نظر هم
چونست که در عرصه دهر اهل دلی نیست
در بحر کف و موج و حبابست و گهر هم
اسکندر و سرچشمه آبی که زلال ست
ما و لب لعلی که شرابست و شکر هم
تنها نه من از شوق تو در خاک تپانم
نشتر به رگ سنگ مزارست شرر هم
آن خانه برانداز به دل پرده نشین ست
ای دیده تو نامحرمی و حلقه در هم
تا بند نقاب که گشوده ست؟ که غالب
رخساره به ناخن صله دادیم و جگر هم
در لرزه ز خوی تو نه دم بلکه اثر هم
یارب چه بلایی که دم عرض تمنا
اجزای نفس می خزد از بیم تو در هم
در آینه با خویش طرف گشته ای امروز
هان تیغ نگهدار و بینداز سپر هم
دیدیم که می مستی اسرار ندارد
رفتیم و به پیمانه فشردیم جگر هم
ای ناله نه تنها شب غم گرد ره تست
شبگیر ترا مشعله دارست سحر هم
با گرمی داغ دل ما چاره زبونست
پروانه این شمع بود پنبه مرهم
تا حسن به بی پردگی جلوه صلا زد
دیدیم که تاری ز نقابست نظر هم
چونست که در عرصه دهر اهل دلی نیست
در بحر کف و موج و حبابست و گهر هم
اسکندر و سرچشمه آبی که زلال ست
ما و لب لعلی که شرابست و شکر هم
تنها نه من از شوق تو در خاک تپانم
نشتر به رگ سنگ مزارست شرر هم
آن خانه برانداز به دل پرده نشین ست
ای دیده تو نامحرمی و حلقه در هم
تا بند نقاب که گشوده ست؟ که غالب
رخساره به ناخن صله دادیم و جگر هم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
نشاط آرد به آزادی ز آرایش بریدن هم
گلم بر گوشه دستار زد دامن ز چیدن هم
بیا لطف هوا بنگر که چون موج می از مینا
گل از شاخ گلستی جلوه گر پیش از دمیدن هم
دلا خون گشتی و گفتی که هی گردیدی کار آخر
مشنو افسرده غافل عالمی دارد چکیدن هم
نه از مهرست گر بر داستانم می نهد گوشی
همان از نکته چینی خیزدش ذوق شنیدن هم
چه پرسی کز لبت وقت قدح نوشی چه می خواهم
همین بوسیدنی چون مست تر گردی مکیدن هم
به بالینم رسیدستی زهی بی کس نوازیها
فدایت یک دو دم عمر گرامی وارسیدن هم
سرت گردم شکار تازه گر هر دم هوس داری
به هر بندم رها می کن به قدر یک رمیدن هم
ز تیغت منت زخمی ندارم خویش را نازم
که حسرت غرق لذت داردم از لب گزیدن هم
ادب آموزیش در پرده محراب می بینم
نخست از جانب حق بوده انداز خمیدن هم
چه خیزد گر نقابی از میان برخاست کو تسکین؟
که می بینم نقاب عارض یارست دیدن هم
نخواهد روز محشر دادخواه خویش عالم را
به تو بخشید ایزد شیوه ناز آفریدن هم
دل از تمکین گرفت و تاب وحشت نبودم غالب
نگنجد در گریبان من از تنگی دریدن هم
گلم بر گوشه دستار زد دامن ز چیدن هم
بیا لطف هوا بنگر که چون موج می از مینا
گل از شاخ گلستی جلوه گر پیش از دمیدن هم
دلا خون گشتی و گفتی که هی گردیدی کار آخر
مشنو افسرده غافل عالمی دارد چکیدن هم
نه از مهرست گر بر داستانم می نهد گوشی
همان از نکته چینی خیزدش ذوق شنیدن هم
چه پرسی کز لبت وقت قدح نوشی چه می خواهم
همین بوسیدنی چون مست تر گردی مکیدن هم
به بالینم رسیدستی زهی بی کس نوازیها
فدایت یک دو دم عمر گرامی وارسیدن هم
سرت گردم شکار تازه گر هر دم هوس داری
به هر بندم رها می کن به قدر یک رمیدن هم
ز تیغت منت زخمی ندارم خویش را نازم
که حسرت غرق لذت داردم از لب گزیدن هم
ادب آموزیش در پرده محراب می بینم
نخست از جانب حق بوده انداز خمیدن هم
چه خیزد گر نقابی از میان برخاست کو تسکین؟
که می بینم نقاب عارض یارست دیدن هم
نخواهد روز محشر دادخواه خویش عالم را
به تو بخشید ایزد شیوه ناز آفریدن هم
دل از تمکین گرفت و تاب وحشت نبودم غالب
نگنجد در گریبان من از تنگی دریدن هم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
صبح شد خیز که روداد اثر بنمایم
چهره آغشته به خوناب جگر بنمایم
پنبه یکسو نهم از داغ که رخشد چون روز
آخری نیست شبم را که سحر بنمایم
خویشتن را دگر از گریه نگهداشت به زور
جگر خسته خود آن به که دگر بنمایم
حد من نیست که بنمایمش آری از دور
با من آ تا سر آن راهگذار بنمایم
می کند ناز گمان کرده که خط دیر دمد
خیز تا شعبده جذب نظر بنمایم
آتش افروخته و خلق به حیرت نگران
رخصتی ده که به هنگامه هنر بنمایم
چون به محشر اثر سجده ز سیما جویند
داغ سودای تو ناچار ز سر بنمایم
دلربایانه به زندان همه روزم گذرد
بس که خود را به تو از روزن در بنمایم
بر رقم سنج یسار تو زنم بانگ به حشر
کش رضانامه خونهای هدر بنمایم
غالب این لعب به گل مهره رضاجویی تست
تو خریدار گهر باش گهر بنمایم
چهره آغشته به خوناب جگر بنمایم
پنبه یکسو نهم از داغ که رخشد چون روز
آخری نیست شبم را که سحر بنمایم
خویشتن را دگر از گریه نگهداشت به زور
جگر خسته خود آن به که دگر بنمایم
حد من نیست که بنمایمش آری از دور
با من آ تا سر آن راهگذار بنمایم
می کند ناز گمان کرده که خط دیر دمد
خیز تا شعبده جذب نظر بنمایم
آتش افروخته و خلق به حیرت نگران
رخصتی ده که به هنگامه هنر بنمایم
چون به محشر اثر سجده ز سیما جویند
داغ سودای تو ناچار ز سر بنمایم
دلربایانه به زندان همه روزم گذرد
بس که خود را به تو از روزن در بنمایم
بر رقم سنج یسار تو زنم بانگ به حشر
کش رضانامه خونهای هدر بنمایم
غالب این لعب به گل مهره رضاجویی تست
تو خریدار گهر باش گهر بنمایم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
بی خویشتن عنان نگاهش گرفته ایم
از خود گذشته و سر راهش گرفته ایم
دل با حریف ساخته و ما ز سادگی
بر مدعای خویش گواهش گرفته ایم
آوارگی سپرده به ما قهرمان شوق
ما همتی ز گرد سپاهش گرفته ایم
از چشم ما خیال تو بیرون نمی رود
گویی به دام تار نگاهش گرفته ایم
در هر نوردش از دل اغیار محضری ست
صد خرده بر دو زلف سیاهش گرفته ایم
در عرض شوق صرفه نبردیم در وصال
در شکوه های خواه مخواهش گرفته ایم
با حسن خویش را چه قدر می توان شکست
عبرت ز حال طرف کلاهش گرفته ایم
دیگر ز دام ذوق تماشا نمی رود
در حلقه کشاکش آهش گرفته ایم
دلتنگی پریرخ کنعان ز رشک دوست
دانیم ما که در بن چاهش گرفته ایم
حرفی مزن ز غالب و رنج گران او
کوهی معارض پر کاهش گرفته ایم
از خود گذشته و سر راهش گرفته ایم
دل با حریف ساخته و ما ز سادگی
بر مدعای خویش گواهش گرفته ایم
آوارگی سپرده به ما قهرمان شوق
ما همتی ز گرد سپاهش گرفته ایم
از چشم ما خیال تو بیرون نمی رود
گویی به دام تار نگاهش گرفته ایم
در هر نوردش از دل اغیار محضری ست
صد خرده بر دو زلف سیاهش گرفته ایم
در عرض شوق صرفه نبردیم در وصال
در شکوه های خواه مخواهش گرفته ایم
با حسن خویش را چه قدر می توان شکست
عبرت ز حال طرف کلاهش گرفته ایم
دیگر ز دام ذوق تماشا نمی رود
در حلقه کشاکش آهش گرفته ایم
دلتنگی پریرخ کنعان ز رشک دوست
دانیم ما که در بن چاهش گرفته ایم
حرفی مزن ز غالب و رنج گران او
کوهی معارض پر کاهش گرفته ایم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
بر لب یا علی سرای باده روانه کرده ایم
مشرب حق گزیده ایم عیش مغانه کرده ایم
در رهت از پگه روان پیشتریم یک قدم
حکم دوگانه داده ای ساز سه گانه کرده ایم
بو که به حشو بشنوی قصه ما و مدعی
تازه ز رویداد شهر طرح فسانه کرده ایم
رغم رقیب یک طرف کوری چشم خویشتن
ناوک غمزه ترا دیده نشانه کرده ایم
باده به وام خورده و زر به قمار باخته
وه که ز هر چه ناسزاست هم به سزا نه کرده ایم
ناله به لب شکسته ایم داغ به دل نهفته ایم
دولتیان ممسکیم زر به خزانه کرده ایم
تا به چه مایه سر کنیم ناله به عذر بی غمی
از نفس آنچه داشتیم صرف ترانه کرده ایم
خار ز جاده بازچین سنگ به گوشه درفگن
در سر ره گرفتنش ترک بهانه کرده ایم
ناخن غصه تیز شد دل به ستیزه خو گرفت
تا به خود اوفتاده ایم از تو کرانه کرده ایم
غالب از آن که خیر و شر جز به قضا نبوده است
کار جهان ز پردلی بی خبرانه کرده ایم
مشرب حق گزیده ایم عیش مغانه کرده ایم
در رهت از پگه روان پیشتریم یک قدم
حکم دوگانه داده ای ساز سه گانه کرده ایم
بو که به حشو بشنوی قصه ما و مدعی
تازه ز رویداد شهر طرح فسانه کرده ایم
رغم رقیب یک طرف کوری چشم خویشتن
ناوک غمزه ترا دیده نشانه کرده ایم
باده به وام خورده و زر به قمار باخته
وه که ز هر چه ناسزاست هم به سزا نه کرده ایم
ناله به لب شکسته ایم داغ به دل نهفته ایم
دولتیان ممسکیم زر به خزانه کرده ایم
تا به چه مایه سر کنیم ناله به عذر بی غمی
از نفس آنچه داشتیم صرف ترانه کرده ایم
خار ز جاده بازچین سنگ به گوشه درفگن
در سر ره گرفتنش ترک بهانه کرده ایم
ناخن غصه تیز شد دل به ستیزه خو گرفت
تا به خود اوفتاده ایم از تو کرانه کرده ایم
غالب از آن که خیر و شر جز به قضا نبوده است
کار جهان ز پردلی بی خبرانه کرده ایم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
سوخت جگر تا کجا رنج چکیدن دهیم
رنگ شو ای خون گرم تا به پریدن دهیم
عرصه شوق تو را مشت غباریم ما
تن چو بریزد ز هم هم به تپیدن دهیم
جلوه غلط کرده اند رخ بگشا تا ز مهر
ذره و پروانه را مژده دیدن دهیم
سبزه ما در عدم تشنه برق بلاست
در ره سیل بهار شرح دمیدن دهیم
بو که به مستی زنیم بر سر و دستار گل
تا می گلفام را مزد رسیدن دهیم
بر اثر کوهکن ناله فرستاده ایم
تا جگر سنگ را ذوق دریدن دهیم
شیوه تسلیم ما بوده تواضع طلب
در خم محراب تیغ تن به خمیدن دهیم
دامن از آلودگی سخت گران گشته است
وه که درآرد ز پا به که به چیدن دهیم
خیز که راز درون در جگر نی دمیم
ناله خود را ز خویش داد شنیدن دهیم
غالب از اوراق ما نقش ظهوری دمید
سرمه حیرت کشیم دیده به دیدن دهیم
رنگ شو ای خون گرم تا به پریدن دهیم
عرصه شوق تو را مشت غباریم ما
تن چو بریزد ز هم هم به تپیدن دهیم
جلوه غلط کرده اند رخ بگشا تا ز مهر
ذره و پروانه را مژده دیدن دهیم
سبزه ما در عدم تشنه برق بلاست
در ره سیل بهار شرح دمیدن دهیم
بو که به مستی زنیم بر سر و دستار گل
تا می گلفام را مزد رسیدن دهیم
بر اثر کوهکن ناله فرستاده ایم
تا جگر سنگ را ذوق دریدن دهیم
شیوه تسلیم ما بوده تواضع طلب
در خم محراب تیغ تن به خمیدن دهیم
دامن از آلودگی سخت گران گشته است
وه که درآرد ز پا به که به چیدن دهیم
خیز که راز درون در جگر نی دمیم
ناله خود را ز خویش داد شنیدن دهیم
غالب از اوراق ما نقش ظهوری دمید
سرمه حیرت کشیم دیده به دیدن دهیم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
به خونم دست و تیغ آلود جانان
بدآموزان وکیل بی زبانان
چه گویم در سپاس بی کسی ها
زهی نامهربان مهربانان
گر از خود خوشتری سنجیده باشد
نوازشهاست با این بدگمانان
فغانا میگساران دجله نوشان
دریغا ساقیان اندازه دانان
بهار آید به حیرتگاه نازش
ز بوی گل نفس بر ره فشانان
دم مردن به رشکم تنگ گیرد
فراخیهای عیش سخت جانان
گلی بر گوشه دستار داری
خوشا بخت بلند باغبانان
غمت خونخوار و دلها بی بضاعت
دریغا آبروی میزبانان
گذشت از دل ولی نگذشت از دل
خدنگ غمزه زورین کمانان
نوای شوق خواه از بینوایان
نشان دوست جوی از بی نشانان
به رغمم تا فرود آرد به من سر
به خواری بنگرم در ناتوانان
سبک برخیز زین هنگامه غالب
چه آویزی بدین مشتی گرانان
بدآموزان وکیل بی زبانان
چه گویم در سپاس بی کسی ها
زهی نامهربان مهربانان
گر از خود خوشتری سنجیده باشد
نوازشهاست با این بدگمانان
فغانا میگساران دجله نوشان
دریغا ساقیان اندازه دانان
بهار آید به حیرتگاه نازش
ز بوی گل نفس بر ره فشانان
دم مردن به رشکم تنگ گیرد
فراخیهای عیش سخت جانان
گلی بر گوشه دستار داری
خوشا بخت بلند باغبانان
غمت خونخوار و دلها بی بضاعت
دریغا آبروی میزبانان
گذشت از دل ولی نگذشت از دل
خدنگ غمزه زورین کمانان
نوای شوق خواه از بینوایان
نشان دوست جوی از بی نشانان
به رغمم تا فرود آرد به من سر
به خواری بنگرم در ناتوانان
سبک برخیز زین هنگامه غالب
چه آویزی بدین مشتی گرانان
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
زهی باغ و بهار جان فشانان
غمت چشم و چراغ رازدانان
به صورت اوستاد دلفریبان
به معنی قبله نامهربانان
چمن کوی ترا از ره نشینان
ختن موی ترا از بادخوانان
بلایت چهره با مشکینه مویان
ادایت چیره بر نازک میانان
غمت را بختیان زناربندان
گلت را عندلیبان بیدخوانان
وصالت جان توانا ساز پیران
خیال خاطرآشوب جوانان
دل دانش فریبت را به گردن
وبال رونق جادوبیانان
غم دوزخ نهیبت را به دامن
گداز زهره آتش زبانان
میانت پای لغز موشکافان
دهانت چشم بند نکته دانان
دل از داغت بساط گلفروشان
تن از زخمت ردای باغبانان
سگ کوی تو را در کاسه لیسی
لب پر دعوی شیرین دهانان
سر راه ترا در خاک روبی
نسیم پرچم گیتی ستانان
به پشتیبانی لطف تو امید
قوی همچون نهاد سخت جانان
به بالادستی عفو تو عصیان
زبون همچون نشست ناتوانان
ز ناحق کشتگان راضی به جانت
که غالب هم یکی باشد از آنان
غمت چشم و چراغ رازدانان
به صورت اوستاد دلفریبان
به معنی قبله نامهربانان
چمن کوی ترا از ره نشینان
ختن موی ترا از بادخوانان
بلایت چهره با مشکینه مویان
ادایت چیره بر نازک میانان
غمت را بختیان زناربندان
گلت را عندلیبان بیدخوانان
وصالت جان توانا ساز پیران
خیال خاطرآشوب جوانان
دل دانش فریبت را به گردن
وبال رونق جادوبیانان
غم دوزخ نهیبت را به دامن
گداز زهره آتش زبانان
میانت پای لغز موشکافان
دهانت چشم بند نکته دانان
دل از داغت بساط گلفروشان
تن از زخمت ردای باغبانان
سگ کوی تو را در کاسه لیسی
لب پر دعوی شیرین دهانان
سر راه ترا در خاک روبی
نسیم پرچم گیتی ستانان
به پشتیبانی لطف تو امید
قوی همچون نهاد سخت جانان
به بالادستی عفو تو عصیان
زبون همچون نشست ناتوانان
ز ناحق کشتگان راضی به جانت
که غالب هم یکی باشد از آنان
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
حیف ست قتلگه ز گلستان شناختن
شاخ از خدنگ و غنچه ز پیکان شناختن
لب دوختم ز شکوه ز خود فارغم شمرد
نشناخت قدر پرسش پنهان شناختن
از شیوه های خاطر مشکل پسند کیست
کشتن به جرم درد ز درمان شناختن؟
از پیکرت بساط صفای خیال یافت
وصل تو از فراق تو نتوان شناختن
نازم دماغ ناز ندانی ز سادگی ست
کشتن به ظلم و کشته احسان شناختن
یاد آیدم به وصل تو در صحن گلستان
آن جلوه گل آتش سوزان شناختن
خاکی به روی نامه فشاندیم مفت تست
ناخوانده صفحه حال ز عنوان شناختن
ماییم و ذوق سجده چه مسجد چه بتکده
در عشق نیست کفر ز ایمان شناختن
مینا شکسته و می گلفام ریخته
محوم هنوز در گل و ریحان شناختن
لخت دلم به دامن و چاک غمم به جیب
اینک سزای جیب ز دامان شناختن
بگداخت بس که از اثر تاب روی تو
مهر از شفق به کوی تو نتوان شناختن
غالب به قدر حوصله باشد کلام مرد
باید ز حرف نبض حریفان شناختن
شاخ از خدنگ و غنچه ز پیکان شناختن
لب دوختم ز شکوه ز خود فارغم شمرد
نشناخت قدر پرسش پنهان شناختن
از شیوه های خاطر مشکل پسند کیست
کشتن به جرم درد ز درمان شناختن؟
از پیکرت بساط صفای خیال یافت
وصل تو از فراق تو نتوان شناختن
نازم دماغ ناز ندانی ز سادگی ست
کشتن به ظلم و کشته احسان شناختن
یاد آیدم به وصل تو در صحن گلستان
آن جلوه گل آتش سوزان شناختن
خاکی به روی نامه فشاندیم مفت تست
ناخوانده صفحه حال ز عنوان شناختن
ماییم و ذوق سجده چه مسجد چه بتکده
در عشق نیست کفر ز ایمان شناختن
مینا شکسته و می گلفام ریخته
محوم هنوز در گل و ریحان شناختن
لخت دلم به دامن و چاک غمم به جیب
اینک سزای جیب ز دامان شناختن
بگداخت بس که از اثر تاب روی تو
مهر از شفق به کوی تو نتوان شناختن
غالب به قدر حوصله باشد کلام مرد
باید ز حرف نبض حریفان شناختن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
چیست به لب خنده از عتاب شکستن
رونق پروین ز آفتاب شکستن
گر نه ورق راست ز انتخاب شکستن
چیست به رخ طرف آن نقاب شکستن
غازه بر آن روی تابناک فزودن
رونق بازار آفتاب شکستن
شانه بر آن طره سیاه کشیدن
قیمت کالای مشک ناب شکستن
جوشش سرمستیم ز برق پسندد
نیشتر اندر رگ سحاب شکستن
نیک بود گر به حکم حوصله باشد
جام به پای خم شراب شکستن
شغل ندارد فراق ساقی و مطرب
جز قدح و بربط و رباب شکستن
قحط می ست امشب از کجا که نخواهم
شیشه خالی به رختخواب شکستن
تیغ تو نازد به سرفشانی عاشق
موج همی بالد از حباب شکستن
چیست دم وصل جان ز ذوق سپردن؟
تشنه لبی را سبو در آب شکستن
از گل روی تو باغ باغ شکفتن
وز خم موی تو فتحیاب شکستن
طره میارا به رغم خواهش غالب
چیست دلش را ز پیچ و تاب شکستن
رونق پروین ز آفتاب شکستن
گر نه ورق راست ز انتخاب شکستن
چیست به رخ طرف آن نقاب شکستن
غازه بر آن روی تابناک فزودن
رونق بازار آفتاب شکستن
شانه بر آن طره سیاه کشیدن
قیمت کالای مشک ناب شکستن
جوشش سرمستیم ز برق پسندد
نیشتر اندر رگ سحاب شکستن
نیک بود گر به حکم حوصله باشد
جام به پای خم شراب شکستن
شغل ندارد فراق ساقی و مطرب
جز قدح و بربط و رباب شکستن
قحط می ست امشب از کجا که نخواهم
شیشه خالی به رختخواب شکستن
تیغ تو نازد به سرفشانی عاشق
موج همی بالد از حباب شکستن
چیست دم وصل جان ز ذوق سپردن؟
تشنه لبی را سبو در آب شکستن
از گل روی تو باغ باغ شکفتن
وز خم موی تو فتحیاب شکستن
طره میارا به رغم خواهش غالب
چیست دلش را ز پیچ و تاب شکستن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
جنون مستم به فصل نوبهارم می توان کشتن
صراحی بر کف و گل در کنارم می توان کشتن
گرفتم کی به شرع ناز زارم می توان کشتن
به فتوای دل امیدوارم می توان کشتن
به جرم این که در مستی بیابان برده ام عمری
به کوی میفروشان در خمارم می توان کشتن
به هجران زیستن کفرست خونم را دیت نبود
چراغ صبحگاهم آشکارم می توان کشتن
تغافل های یارم زنده دارد ور نه در بزمش
به جرم گریه بی اختیارم می توان کشتن
جفا بر چون منی کم کن که گر کشتن هوس باشد
به ذوق مژده بوس و کنارم می توان کشتن
بیا بر خاک من گر خود گل افشانی روا نبود
به باد دامنی شمع مزارم می توان کشتن
منت معذور دارم لیکن ای نامهربان آخر
بدین جان و دل امیدوارم می توان کشتن
به خون من اگر ننگست دست و خنجر آلودن
نوید وعده ای کز انتظارم می توان کشتن
خدایا از عزیزان منت شیون که برتابد؟
جدا از خانمان دور از دیارم می توان کشتن
پس از مردن اگر بهر من آسایش گمان داری
سرت گرد به تصدیع خمارم می توان کشتن
گرفتم یار باشد بی نیاز از کشتنم غالب
به درد بی نیازی های یارم می توان کشتن
صراحی بر کف و گل در کنارم می توان کشتن
گرفتم کی به شرع ناز زارم می توان کشتن
به فتوای دل امیدوارم می توان کشتن
به جرم این که در مستی بیابان برده ام عمری
به کوی میفروشان در خمارم می توان کشتن
به هجران زیستن کفرست خونم را دیت نبود
چراغ صبحگاهم آشکارم می توان کشتن
تغافل های یارم زنده دارد ور نه در بزمش
به جرم گریه بی اختیارم می توان کشتن
جفا بر چون منی کم کن که گر کشتن هوس باشد
به ذوق مژده بوس و کنارم می توان کشتن
بیا بر خاک من گر خود گل افشانی روا نبود
به باد دامنی شمع مزارم می توان کشتن
منت معذور دارم لیکن ای نامهربان آخر
بدین جان و دل امیدوارم می توان کشتن
به خون من اگر ننگست دست و خنجر آلودن
نوید وعده ای کز انتظارم می توان کشتن
خدایا از عزیزان منت شیون که برتابد؟
جدا از خانمان دور از دیارم می توان کشتن
پس از مردن اگر بهر من آسایش گمان داری
سرت گرد به تصدیع خمارم می توان کشتن
گرفتم یار باشد بی نیاز از کشتنم غالب
به درد بی نیازی های یارم می توان کشتن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
چه غم ار به جد گرفتی ز من احتراز کردن؟
نتوان گرفت از من به گذشته ناز کردن
نگهت به موشکافی ز فریب رم نخوردن
نفسم به دام بافی ز سخن دراز کردن
تو و در کنار شوقم گره از جبین گشودن
من و بر رخ دو عالم در دل فراز کردن
مژه را ز خونفشانی به دل ست همزبانی
که شماردم به دامن ستم گداز کردن
به نورد پاس رازت خجل از غبار خویشم
که ز پرده ریخت بیرون غم ناله ساز کردن
ز غم تو باد شرمم که چه مایه شوخ چشمی ست
ز شکست رنگ بر رخ در خلد باز کردن
نفسم گداخت شوقت ستم ست گر تو دانی
که ز تاب ناله خون شد نه ز پاس راز کردن
به فشار رشک بزمت نه چنان گداخت گلشن
که میانه گل و مل رسد امتیاز کردن
رخ گل ز غازه کاری به نگاه بندد آیین
نرسد به خس شکایت ز چمن طراز کردن
همه تن ز شوق چشمم که چو دل فشانده گردد
به سرشک مایه بخشم ز جگر گداز کردن
هله تازه گشته غالب روش نظیری از تو
سزد این چنین غزل را به سفینه ناز کردن
نتوان گرفت از من به گذشته ناز کردن
نگهت به موشکافی ز فریب رم نخوردن
نفسم به دام بافی ز سخن دراز کردن
تو و در کنار شوقم گره از جبین گشودن
من و بر رخ دو عالم در دل فراز کردن
مژه را ز خونفشانی به دل ست همزبانی
که شماردم به دامن ستم گداز کردن
به نورد پاس رازت خجل از غبار خویشم
که ز پرده ریخت بیرون غم ناله ساز کردن
ز غم تو باد شرمم که چه مایه شوخ چشمی ست
ز شکست رنگ بر رخ در خلد باز کردن
نفسم گداخت شوقت ستم ست گر تو دانی
که ز تاب ناله خون شد نه ز پاس راز کردن
به فشار رشک بزمت نه چنان گداخت گلشن
که میانه گل و مل رسد امتیاز کردن
رخ گل ز غازه کاری به نگاه بندد آیین
نرسد به خس شکایت ز چمن طراز کردن
همه تن ز شوق چشمم که چو دل فشانده گردد
به سرشک مایه بخشم ز جگر گداز کردن
هله تازه گشته غالب روش نظیری از تو
سزد این چنین غزل را به سفینه ناز کردن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
طاق شد طاقت ز عشقت بر کران خواهم شدن
مهربان شو ور نه بر خود مهربان خواهم شدن
خار و خس هرگه در آتش سوخت آتش می شود
مردم از ذوق لبت چندان که جان خواهم شدن
در تبند از تاب رشک طاقت نظاره ام
خوش بیا کامشب بهشت دشمنان خواهم شدن
محو گشتم در تغافل برنتابم التفات
گر به چشمم جا دهی خواب گران خواهم شدن
آبم از شرم وفا و از خودم پا در گل ست
تا نپنداری که از کویت روان خواهم شدن
پیش خود بسیارم و بسیار مشتاق توام
تا کجا صرف گداز امتحان خواهم شدن
گرم باد از نغمه بزم دعوت بال هما
ساز آواز شکست استخوان خواهم شدن
با هوس خویش ست حسن و از وفا بیگانه است
مهر کم کن ور نه بر خود بدگمان خواهم شدن
بس که فکر معنی نازک همی کاهد مرا
شاهد اندیشه را موی میان خواهم شدن
لذت زخمم چو خون غالب در اعضا می دود
رنج اگر اینست راحت را ضمان خواهم شدن
مهربان شو ور نه بر خود مهربان خواهم شدن
خار و خس هرگه در آتش سوخت آتش می شود
مردم از ذوق لبت چندان که جان خواهم شدن
در تبند از تاب رشک طاقت نظاره ام
خوش بیا کامشب بهشت دشمنان خواهم شدن
محو گشتم در تغافل برنتابم التفات
گر به چشمم جا دهی خواب گران خواهم شدن
آبم از شرم وفا و از خودم پا در گل ست
تا نپنداری که از کویت روان خواهم شدن
پیش خود بسیارم و بسیار مشتاق توام
تا کجا صرف گداز امتحان خواهم شدن
گرم باد از نغمه بزم دعوت بال هما
ساز آواز شکست استخوان خواهم شدن
با هوس خویش ست حسن و از وفا بیگانه است
مهر کم کن ور نه بر خود بدگمان خواهم شدن
بس که فکر معنی نازک همی کاهد مرا
شاهد اندیشه را موی میان خواهم شدن
لذت زخمم چو خون غالب در اعضا می دود
رنج اگر اینست راحت را ضمان خواهم شدن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
دل زان مژه تیز به یکبار کشیدن
دامن به درشتی بود از خار کشیدن
دارم سر این رشته بدان سان که ز دیرم
تا کعبه توان برد به زنار کشیدن
در خلد ز شادی چه رود بر سرم آیا؟
چون کم نشود باده ز بسیار کشیدن
حق گویم و نادان به زبانم دهد آزار
یارب چه شد آن فتوی بر دار کشیدن؟
گنجینه حسن ست طلسمی که کس از وی
چون عقده نیارد گهر از تار کشیدن
ز آسایش دل گر چه مرادی دگرم نیست
باری نفسی چند به هنجار کشیدن
از بس که دلاویز بود جاده راهش
زحمت دهدم پای ز رفتار کشیدن
از مطلع تابنده نهم پاره لعلی
در رشته دم گوهر شهوار کشیدن
دریاب که با این همه آزار کشیدن
لب می گزم از کار به زنهار کشیدن
جان دادم و داغم که پس از من ز که خواهی
خجلت ز گرانجانی اغیار کشیدن؟
مشتاق قبولم من و دل تاب ندارد
آری ز لب نازک دلدار کشیدن
من کافر زنهاری شاهم به من ارزد
می در رمضان بر سر بازار کشیدن
فرجام سخن گویی غالب به تو گویم
خون جگرست از رگ گفتار کشیدن
دامن به درشتی بود از خار کشیدن
دارم سر این رشته بدان سان که ز دیرم
تا کعبه توان برد به زنار کشیدن
در خلد ز شادی چه رود بر سرم آیا؟
چون کم نشود باده ز بسیار کشیدن
حق گویم و نادان به زبانم دهد آزار
یارب چه شد آن فتوی بر دار کشیدن؟
گنجینه حسن ست طلسمی که کس از وی
چون عقده نیارد گهر از تار کشیدن
ز آسایش دل گر چه مرادی دگرم نیست
باری نفسی چند به هنجار کشیدن
از بس که دلاویز بود جاده راهش
زحمت دهدم پای ز رفتار کشیدن
از مطلع تابنده نهم پاره لعلی
در رشته دم گوهر شهوار کشیدن
دریاب که با این همه آزار کشیدن
لب می گزم از کار به زنهار کشیدن
جان دادم و داغم که پس از من ز که خواهی
خجلت ز گرانجانی اغیار کشیدن؟
مشتاق قبولم من و دل تاب ندارد
آری ز لب نازک دلدار کشیدن
من کافر زنهاری شاهم به من ارزد
می در رمضان بر سر بازار کشیدن
فرجام سخن گویی غالب به تو گویم
خون جگرست از رگ گفتار کشیدن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
ای ز ساز زنجیرم در جنون نواگر کن
بند گر بدین ذوق ست پاره ای گرانتر کن
فیض عیش نوروزی جاودانه خوش باشد
روز من ز تاریکی با شبم برابر کن
زانچه دل ز هم پاشد، لب چه طرف بربندد
یا مجال گفتن ده یا نه گفته باور کن
در رسایی سعیم عقده ها پیاپی زن
در روانی کارم فتنه ها شناور کن
ای که از تو می آید خس شررفشان کردن
زخم را ز خونابش بخیه ها پر آذر کن
خوی سرکشم دادی عجز رشک نپسندم
سینه من از گرمی تابه سمندر کن
«کن » به پارسی گفتی ساز مدعا کردم
هم به خویش در تازی گفته را مکرر کن
زین درونه کاویها گوهرم به کف نامد
خدمتی معین شد اجرتی مقرر کن
از درون روانم را در سپاس خویش آور
وز برون زبانم را شکوه سنج اختر کن
بخشش خداوندی گر فراخور ظرف ست
هم به هوش بیشی ده هم به می توانگر کن
بهر خویشتن غالب هستیی تراشیده ست
قهرمان وحدت را در میانه داور کن
بند گر بدین ذوق ست پاره ای گرانتر کن
فیض عیش نوروزی جاودانه خوش باشد
روز من ز تاریکی با شبم برابر کن
زانچه دل ز هم پاشد، لب چه طرف بربندد
یا مجال گفتن ده یا نه گفته باور کن
در رسایی سعیم عقده ها پیاپی زن
در روانی کارم فتنه ها شناور کن
ای که از تو می آید خس شررفشان کردن
زخم را ز خونابش بخیه ها پر آذر کن
خوی سرکشم دادی عجز رشک نپسندم
سینه من از گرمی تابه سمندر کن
«کن » به پارسی گفتی ساز مدعا کردم
هم به خویش در تازی گفته را مکرر کن
زین درونه کاویها گوهرم به کف نامد
خدمتی معین شد اجرتی مقرر کن
از درون روانم را در سپاس خویش آور
وز برون زبانم را شکوه سنج اختر کن
بخشش خداوندی گر فراخور ظرف ست
هم به هوش بیشی ده هم به می توانگر کن
بهر خویشتن غالب هستیی تراشیده ست
قهرمان وحدت را در میانه داور کن
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
بس که لبریزست ز اندوه تو سر تا پای من
ناله می روید چو خار ماهی از اعضای من
مست دردم ساز و برگ انتعاشم ناله است
بی شکستن برنیاید باده از مینای من
فصلی از باب شکست رنگ انشا کرده ام
می توان راز درونم خواند از سیمای من
رفتم از کار و همان در فکر صحرا گردیم
جوهر آیینه زانوست خار پای من
دانمش در انتظار غیر و نالم زارزار
وای من گر رفته باشد خوابش از غوغای من
بس که هامون از تب وتابم سراسر آتش ست
بر هوا چون دود لرزد سایه در صحرای من
زلف می آراید و از ناز یادم می کند
در خم آن طره خالی دیده باشد جای من
خاطر منت پذیر و خوی نازک داده ای
گر ببخشی شرمسارم ور نبخشی وای من
مدتی ضبط شرر کردم به پاس غم ولی
خون چکیدن دارد اکنون از رگ خارای من
در هجوم ظلمت از بس خویش را گم می کند
قطره در دریاست گویی سایه در شبهای من
حسن لفظ و معنیم غالب گواه ناطق ست
بر عیار کامل نفس من و آبای من
ناله می روید چو خار ماهی از اعضای من
مست دردم ساز و برگ انتعاشم ناله است
بی شکستن برنیاید باده از مینای من
فصلی از باب شکست رنگ انشا کرده ام
می توان راز درونم خواند از سیمای من
رفتم از کار و همان در فکر صحرا گردیم
جوهر آیینه زانوست خار پای من
دانمش در انتظار غیر و نالم زارزار
وای من گر رفته باشد خوابش از غوغای من
بس که هامون از تب وتابم سراسر آتش ست
بر هوا چون دود لرزد سایه در صحرای من
زلف می آراید و از ناز یادم می کند
در خم آن طره خالی دیده باشد جای من
خاطر منت پذیر و خوی نازک داده ای
گر ببخشی شرمسارم ور نبخشی وای من
مدتی ضبط شرر کردم به پاس غم ولی
خون چکیدن دارد اکنون از رگ خارای من
در هجوم ظلمت از بس خویش را گم می کند
قطره در دریاست گویی سایه در شبهای من
حسن لفظ و معنیم غالب گواه ناطق ست
بر عیار کامل نفس من و آبای من
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
سرشک افشانی چشم ترش بین
شه خوبان و گنج گوهرش بین
ادای دلستانی رفته از یاد
هوای جانفشانی در سرش بین
به دشت آورده رو سیل ست گویی
روا رو در گدایان درش بین
صفای تن فزون تر کرده رسوا
دل از اندیشه لرزان در برش بین
بجا مانده عتاب و غمزه و ناز
متاع ناروای کشورش بین
رقیب از کوچه گردی آبرو یافت
به کوی دوست دشمن رهبرش بین
ز من آیین غمخواری پسندید
به شبها جای من بر بسترش بین
گذشت آن کز غم ما بی خبر بود
به خویش از خویش بی پرواترش بین
مه نو کرده کاهش پیکرش را
به چشم کم همان مه پیکرش بین
چکد در سجده خون از چشم مستش
گدازش های نفس کافرش بین
گر از غم بر لبش جا کرد غم نیست
ز جان تن زن لب جانپرورش بین
خداوندش به خون ما مگیراد
به بی تابی نگه بر خنجرش بین
به رسم چاره جویی پیش غالب
شکایت سنج چرخ و اخترش بین
شه خوبان و گنج گوهرش بین
ادای دلستانی رفته از یاد
هوای جانفشانی در سرش بین
به دشت آورده رو سیل ست گویی
روا رو در گدایان درش بین
صفای تن فزون تر کرده رسوا
دل از اندیشه لرزان در برش بین
بجا مانده عتاب و غمزه و ناز
متاع ناروای کشورش بین
رقیب از کوچه گردی آبرو یافت
به کوی دوست دشمن رهبرش بین
ز من آیین غمخواری پسندید
به شبها جای من بر بسترش بین
گذشت آن کز غم ما بی خبر بود
به خویش از خویش بی پرواترش بین
مه نو کرده کاهش پیکرش را
به چشم کم همان مه پیکرش بین
چکد در سجده خون از چشم مستش
گدازش های نفس کافرش بین
گر از غم بر لبش جا کرد غم نیست
ز جان تن زن لب جانپرورش بین
خداوندش به خون ما مگیراد
به بی تابی نگه بر خنجرش بین
به رسم چاره جویی پیش غالب
شکایت سنج چرخ و اخترش بین
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
عرض خود برد که رسوایی ما خیزد ازو
فتنه خویی ست ندانم چه بلا خیزد ازو
تا ازین بی ادبی قهر تو افزون گردد
گله سازی ست که آهنگ دعا خیزد ازو
نم اشکی چو به خاکم بفشانی از مهر
خاک بالد به خود و مهرگیا خیزد ازو
پیش ما دوزخ جاوید بهشت ست بهشت
باد آباد دیاری که وفا خیزد ازو
بینوایان تو درد سر دعوی ندهند
بشکند ساز وفایی که صدا خیزد ازو
دل به یاران چه ره آورد سفر عرض کند
مگر آهی که ز جور رفقا خیزد ازو
نجهد زیر سرانگشت تو نبضم که مرا
نیست دردی که تمنای دوا خیزد ازو
به مشام که رسد نکهت زلف سیهی؟
که همه بیخودی باد صبا خیزد ازو
بوسه بعد از طلب بوسه نبخشد لذت
چون جوابی که به انداز حیا خیزد ازو
محو افسونگر نازیم که او را با ما
دورباشی ست که آهنگ بیا خیزد ازو
دیگر امروز به ما بر سر جنگ آمده است
به ادایی که همه صلح و صفا خیزد ازو
بلبل گلشن عشق آمده غالب ز ازل
حیف گر زمزمه مدح و ثنا خیزد ازو
فتنه خویی ست ندانم چه بلا خیزد ازو
تا ازین بی ادبی قهر تو افزون گردد
گله سازی ست که آهنگ دعا خیزد ازو
نم اشکی چو به خاکم بفشانی از مهر
خاک بالد به خود و مهرگیا خیزد ازو
پیش ما دوزخ جاوید بهشت ست بهشت
باد آباد دیاری که وفا خیزد ازو
بینوایان تو درد سر دعوی ندهند
بشکند ساز وفایی که صدا خیزد ازو
دل به یاران چه ره آورد سفر عرض کند
مگر آهی که ز جور رفقا خیزد ازو
نجهد زیر سرانگشت تو نبضم که مرا
نیست دردی که تمنای دوا خیزد ازو
به مشام که رسد نکهت زلف سیهی؟
که همه بیخودی باد صبا خیزد ازو
بوسه بعد از طلب بوسه نبخشد لذت
چون جوابی که به انداز حیا خیزد ازو
محو افسونگر نازیم که او را با ما
دورباشی ست که آهنگ بیا خیزد ازو
دیگر امروز به ما بر سر جنگ آمده است
به ادایی که همه صلح و صفا خیزد ازو
بلبل گلشن عشق آمده غالب ز ازل
حیف گر زمزمه مدح و ثنا خیزد ازو