عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۲
وقت مجنون خوش که پا در دامن صحرا کشید
در سواد اعظم چشم غزالان واکشید
مگذر از دریوزه دلها که از ارباب فقر
آن توانگر شد که هویی بر در دلها کشید
سد راه عجز، ترک شیوه عاجزکشی است
کور شد هرکس عصا از دست نابینا کشید
ابر ما بر آب گوهر می فشاند آستین
پرده تلخی چرا بر روی خود دریا کشید
خاتم از شوق تو اینجا می کند قالب تهی
تا به کی ای لعل خواهی سختی ازخارا کشید؟
(چون نشوید باغبان از باغ دست تربیت؟
آب شد سرو چمن چون سرو او بالا کشید)
سنگ گردیده است از فولاد جوهردارتر
تیشه من بس که ناخن بر رخ خارا کشید
کشتنی ارباب غیرت را بتر از عفو نیست
دشمن از کوتاه بینی انتقام از ما کشید
از سواد خاک، صائب نقد آسایش مجوی
این رقم دست قضا بر شهپر عنقا کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۴
پای در دامان تسلیم و رضا باید کشید
اطلس افلاک را در زیر پا باید کشید
نیست جز تسلیم ساحل عالم پرشور را
در محیط بیکران دست از شنا باید کشید
گر نمی آیی برون از خود به استقبال مرگ
گردنی چون شمع در راه صبا باید کشید
پا کشیدن بر تو در راه طلب گر مشکل است
رهروان عشق را خاری ز پا باید کشید
تلخی زهر فنا از زندگانی بیش نیست
با لب خندان به سر این رطل را باید کشید
بهره چشم از بساط زود سیر روزگار
نیست چندانی که ناز توتیا باید کشید
چون میسر نیست سیر بحر بی کشتی ترا
تلخی دریا ز روی ناخدا باید کشید
تا درین بیت الحزن چون پیر کنعان ساکنی
بوی یوسف از گریبان صبا باید کشید
تا مگر چون دانه گندم بر آیی رو سفید
روزگاری سختی نه آسیا باید کشید
حسن عالم را به رنگ خویش برمی آورد
از سر هر خار ناز گل جدا باید کشید
من که چون یوسف قرار بندگی دادم به خویش
از عزیزان منت احسان چرا باید کشید؟
زود پیوندد شب کوته به خورشید بلند
خط چو سر زد دست ازان زلف دو تا باید کشید
هیچ مشکل نیست نگشاید به آه نیمشب
خویش را صائب به زیر این لوا باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۵
شوخی میخانه از محراب می باید کشید
از سراب خشک، ناز آب می باید کشید
صحبت آیینه رویان زنگ از دل می برد
باده روشن شب مهتاب می باید کشید
می کند کار می و مطرب سرود بلبلان
وقت گل دست از شراب ناب می باید کشید
وسعت دریا پریشان می کند زلف حواس
خویش را در حلقه گرداب می باید کشید
تاب آلایش ندارد دامن پاک فنا
از دوعالم دست و دل را آب می باید کشید
آه ازین شورش که ناز دولت بیدار را
از سبک قدران سنگین خواب می باید کشید
دامن سیماب را آیینه نتواند گرفت
دست از اصلاح دل بیتاب می باید کشید
هیچ طاعت همچو احیای زمین مرده نیست
باده را در گوشه محراب می باید کشید
با گلوی تشنه نتوان رفت راه نیستی
از دم تیغ شهادت آب می باید کشید
می کند گوش گران کوته زبان خلق را
سد آهن پیش این سیلاب می باید کشید
در طریق سعی می باید نفس را سوختن
سرمه ای در چشم سنگین خواب می باید کشید
تا چو خورشید درخشان مطلعی رنگین کنی
از شفق صد کاسه خوناب می باید کشید
تا شوی سرحلقه نازک خیالان چون کمر
روزگاری مشق پیچ وتاب می باید کشید
تا نگردیده است خاکت کوزه از شور جنون
انتقام از چرخ چون دولاب می باید کشید
چون بدخشان سنگ خود را لعل کردن سهل نیست
منت خورشید عالمتاب می باید کشید
کشتی دل جز سبکباری ندارد بادبان
دامن رغبت ز خورد و خواب می باید کشید
با دهان خشک در آغوش دریا چون صدف
انتظار گوهر نایاب می باید کشید
سینه گرمی به دست آور، و گرنه نازها
از سمور و قاقم و سنجاب می باید کشید
یا نمی باید کمر بستن درین دریا چو موج
یا گلیم خار وخس از آب می باید کشید
در دل شبها به عذر روسیاهی گاه گاه
قامتی چون شمع در محراب می باید کشید
غوطه زن در بحر حیرت، ورنه از هر موجه ای
همچو ماهی وحشت قلاب می باید کشید
چاره دردسر عقل است صائب درد می
صندلی بر جبهه زین سیلاب می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۶
در سر پل باده چون سیلاب می باید کشید
می به کشتی در کنار آب می باید کشید
می توان تا چشمی از روی گلستان آب داد
پرده نسیان به روی خواب می باید کشید
کم نه ای از بلبل و قمری درین بستانسرا
ناله ای چند از دل بیتاب می باید کشید
در سیاهی می کند می کار آب زندگی
در دل شبها شراب ناب می باید کشید
صحبت روشن ضمیران زنگ از دل می برد
باده روشن شب مهتاب می باید کشید
ساده کن از فلس خود را، ورنه از هر موجه ای
همچو ماهی وحشت قلاب می باید کشید
خون کنم دل را که تا این مایه تشویش هست
منت دلجویی از احباب می باید کشید
با لب لعل بتان افتاده صائب کار ما
تشنه ما را ز گوهر آب می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۷
خواری از اغیار بهر یار می باید کشید
ناز خورشید از در و دیوار می باید کشید
از زمین شور، آب تلخ می آید برون
بی دماغان را زخود آزار می باید کشید
نیست بوی آشنا را تاب غربت بیش ازین
از نسیم صبح بوی یار می باید کشید
یا چو مردان گام می باید زدن در راه عشق
یا ز پای رهنوردان خار می باید کشید
روزگاری شد که خون بلبلان افسرده است
ناله گرمی درین گلزار می باید کشید
به زهمواری سلاحی نیست در الزام خصم
با نمد دندان ز کام مار می باید کشید
روی تلخ بحر را گوهر تلافی می کند
تلخی از معشوق شیرین کار می باید کشید
جان ز سنگ و دل ز آهن کن که با نازکدلی
زحمت خار از گل بی خار می باید کشید
هر نگاهی محرم رنگ لطیف عشق نیست
پرده ای از اشک بر رخسار می باید کشید
بوی گل را می کند افزون هجوم برگ گل
پرده کمتر بر رخ اسرار می باید کشید
تا درین باغی، به شکر این که داری برگ و بار
برگ می باید فشاند و بار می باید کشید
هر که را صائب متاع یوسفی دربار هست
از هجوم مشتری آزار می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۸
می به روی لاله رنگ یار می باید کشید
باده گلرنگ در گلزار می باید کشید
عالم آب از نسیمی می خورد بر یکدگر
در سرمستی نفس هشیار می باید کشید
صبح اگر نتوانی از مستی ز جا برخاستن
مد آهی از دل افگار می باید کشید
سینه دریای رحمت نیست جای دم زدن
رطل مالامال را یکبار می باید کشید
شیشه ناموس را بر طاق می باید گذاشت
بعد ازان پیمانه سرشار می باید کشید
جام چون خورشید می باید گرفت از ساقیان
بر زمین چون صبحدم دستار می باید کشید
تا مگر همرنگ روی او شود، خورشید را
از شفق خونابه بسیار می باید کشید
گرچه از دل یاد ما را سالها شد شسته است
می به یاد آن فرامشکار می باید کشید
باده های آسمانی را عروج دیگرست
می زجام لاله در کهسار می باید کشید
آب از سرچشمه صائب لذت دیگر دهد
باده را در خانه خمار می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۹
مشق هجران در کنار بحر می باید کشید
آه در بحر از خمار بحر می باید کشید
بر نخورد از وصل دریا از تنک ظرفی حباب
دام در خورد شکار بحر می باید کشید
شیشه و پیمانه را بر طاق می باید گذاشت
می به کشتی در کنار بحر می باید کشید
خویش را زین خاکدان افتان و خیزان همچو سیل
در کنار بی غبار بحر می باید کشید
آه ازین غفلت که در آغوش دریا هر نفس
گردنی در انتظار بحر می باید کشید
سیل را این خاکدان هر دم به رنگی می کند
رخت در دارالقرار بحر می باید کشید
قطره بی ظرف ما را در تمنای گهر
تلخکامی از قرار بحر می باید کشید
وادی خونخوار دنیا نیست جای دم زدن
این نفس را در کنار بحر می باید کشید
همت از موج سبک پرواز می باید گرفت
دام خود در رهگذار بحر می باید کشید
چون نسوزد کشت امیدم، که از موج سراب
ناز تیغ آبدار بحر می باید کشید
نیست آسان پنجه با عشق قوی بازو زدن
قطره را در زیر بار بحر می باید کشید
مانع است از وصل عقبی جلوه دنیای پوچ
پرده کف از عذار بحر می باید کشید
خاک می باید به لب مالید و آنگه چون کنار
باده های خوشگوار بحر می باید کشید
بر امید ابر گوهربار، صائب چون صدف
تشنگیها در کنار بحر می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۰
می به رغم عالم پرشور می باید کشید
غم چو زور آرد می پرزور می باید کشید
منت مرهم زچشم شور می باید کشید
ناز شهد از نشتر زنبور می باید کشید
گرچه هر کم ظرف را ظرف شراب عشق نیست
چون صراحی گردنی از دور می باید کشید
از در بسته است اینجا بیش امید گشاد
دامن آن غنچه مستور می باید کشید
از دو عالم عشق می خواهد سر آزاده ای
پیش خاقان کاسه فغفور می باید کشید
زیر بار خلق چندی دست می باید نهاد
بعد ازان پا در کنار حور می باید کشید
از بزرگان لطف با کوچکدلان زیبنده است
چون سلیمان گفتگو از مور می باید کشید
دل به این بی حاصلان بستن ندارد حاصلی
تخم خود بیرون زخاک شور می باید کشید
وسعت از ملک سلیمان چشم تنگ خلق برد
خویش را در چشم تنگ مور می باید کشید
از هوای تر شود چون آب زور باده کم
روز باران باده پرزور می باید کشید
رفت آن عهدی که خرمن بود رزق خوش چین
دانه امروز از دهان مور می باید کشید
تا توانی آرمیدن در زمستان زیر خاک
در بهاران دانه ای چون مور می باید کشید
غنچه از می خوردن پنهان چنین گلگل شکفت
باده گلرنگ را مستور می باید کشید
چون گذارد پای خود بر منبر دار فنا
حرف حق بی پرده از منصور می باید کشید
از کدورت می کند دل را سبک رطل گران
غم چو زور آرد می پرزور می باید کشید
تا شوی شیرین به چشم خلق صائب چون گهر
مدتی تلخی ز بحر شور می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۱
جوش گل شد باده سرجوش می باید کشید
حلقه از ساغر به گوش هوش می باید کشید
گلشن از نازک نهالان یک تن سیمین شده است
باغ را چون ابر در آغوش می باید کشید
در لب خاموش ساغر گفتگو بسیار هست
پنبه چون مینای می از گوش می باید کشید
باده گلرنگ را با ساقیان گلعذار
بر رخ گلهای شبنم پوش می باید کشید
نیست هر افسرده را از گوهر عرفان خبر
حرف عشق از سینه پرجوش می باید کشید
هوشیاران خون مستان را به ساغر می کنند
باده را با مردم بیهوش می باید کشید
رازهای سر به مهر سینه میخانه را
از لب پیمانه خاموش می باید کشید
مدتی سجاده تقوی به دوش انداختی
چند روزی هم سبو بر دوش می باید کشید
می برد شیرینی بسیار دلها را زکار
حرف تلخی زان لب چون نوش می باید کشید
بزم چون پرشور باشد مطربی در کار نیست
باده در گلبانگ نوشانوش می باید کشید
با زبان نتوان برآمد با نواسنجان عشق
حرف صائب چون بر آید گوش می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۲
جوش گل شد، باده گلرنگ می باید کشید
انتقام از چرخ پر نیرنگ می باید کشید
غبغب جام و گلوی شیشه می باید گرفت
دامن ساقی و زلف چنگ می باید کشید
بوی خون می آید از جام شراب لاله گون
در هوای تر، می بیرنگ می باید کشید
چنگ و عود و بربط و قانون مکرر گشته است
نغمه از مرغان سیر آهنگ می باید کشید
موسم پای گل است و سایه بید و چنار
پای از مسجد به عذر لنگ می باید کشید
می زداید زنگ از دل سبزه زنگارگون
منت روشنگران زین زنگ می باید کشید
در فضای عقل بال بیخودی نتوان گشود
رخت بیرون زین جهان تنگ می باید کشید
پرده شرم و حیا در پرده شب چون نسیم
از رخ گلهای رنگارنگ می باید کشید
تا رگ ابر بهاران می کشد مشق جنون
خط به عقل و دانش و فرهنگ می باید کشید
همچو مجنون، دامن صحرا اگر افتد به دست
بهر بازیگاه طفلان سنگ می باید کشید
بر رگ جان نواپرداز صائب همچو چنگ
دستی ای دلدار زرین چنگ می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۳
سرکشی از زلف آن خودکام می باید کشید
وحشت چشم غزال از دام می باید کشید
می به روی تازه رویان نشأه دیگر دهد
در بهاران باده گلفام می باید کشید
این که گردن می کشی چون شیشه، ای زاهد زدور
تا برآیی زین کشاکش جام می باید کشید
روز نورانی بود مستغنی از شمع و چراغ
باده روشن به وقت شام می باید کشید
می توان خوردن به شیرینی شراب تلخ را
از لب شکرلبان دشنام می باید کشید
محتسب در نوبهاران منع ما از باده کرد
انتقام از مرغ بی هنگام می باید کشید
منتی کز بوسه او می کشیدم پیش ازین
این زمان از نامه و پیغام می باید کشید
چاره چشم گرانخواب است صائب شور عشق
با نمک تلخی ازین بادام می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۴
چون صراحی رخت در میخانه می باید کشید
این که گردن می کشی پیمانه می باید کشید
کم نه ای از لاله، صاف و درد این میخانه را
با لب خندان به یک پیمانه می باید کشید
می شود سنگین زبار خلق میزان حساب
سختی از اطفال چون دیوانه می باید کشید
نیل چشم زخم می باید وصال گنج را
ناز جغد ای گوشه ویرانه می باید کشید
پیش ازان کز سیل گردد دست و پای سعی خشک
رخت خود بیرون ازین ویرانه می باید کشید
حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی
تا نفس چون مور داری دانه می باید کشید
خلوت فانوس جای شمع عالمسوز نیست
این الف بر سینه پروانه می باید کشید
تا چون ابر و مطلع برجسته ای انشا کنی
عمرها زلف سخن را شانه می باید کشید
می کند با آن قد موزون نظر بازی به شمع
سرمه ای در دیده پروانه می باید کشید
دل زقرب زلف نزدیک است خود را گم کند
اندکی زنجیر این دیوانه می باید کشید
عشق از سر رفت بیرون و غرور او نرفت
ناز مهمان را زصاحبخانه می باید کشید
نیست آسایش درین عالم که بهر خواب تلخ
منت شیرینی افسانه می باید کشید
از خط مشکین غرور آن سمنبر کم نشد
ناز گل از سبزه بیگانه می باید کشید
در بهارستان یکتایی بلند و پست نیست
ناز خار و گل به یک دندانه می باید کشید
مدتی بار دل مردم شدی صائب بس است
پا به دامن بعد ازین مردانه می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۵
درد را چون صاف در میخانه می باید کشید
هر چه ساقی می دهد مردانه می باید کشید
عزت جام تهی باید به بوی باده داشت
ناز گنج گوهر از ویرانه می باید کشید
می چو گردد سر که هیهات است دیگر می شود
دست از اصلاح دل فرزانه می باید کشید
می رسد سیل فنا تا چشم بر هم می زنی
رخت خود بیرون ازین ویرانه می باید کشید
تلخی زهر فنااز زندگانی بیش نیست
بر سر این پیمانه را مردانه می باید کشید
درد بی درمان پیری را دوا بی حاصل است
دست از تعمیر این ویرانه می باید کشید
تا سر مویی تعلق هست دل آزاد نیست
ریشه این سبزه بیگانه می باید کشید
وحشتی کز آشنایان بی دماغان می کشند
روح را زین عالم بیگانه می باید کشید
تا شود روشن به نور شمع صائب دیده ات
سرمه از خاکستر پروانه می باید کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۶
تا خط مشکین لب لعل ترا در بر کشید
موج بیتابی الف بر سینه کوثر کشید
زنگ هستی از دل ما برد ذوق نیستی
عود ما آخر دم خوش در دل مجمر کشید
این که گرد ماه تابان می نماید هاله نیست
ماه از شرم جمال او سپر بر سر کشید
تنگدستی مرگ را در کام شیرین می کند
بید از بی حاصلی بر خویشتن خنجر کشید
جوهر از بیطاقتی چون مار می پیچد به خود
زخم گستاخ که شمشیر ترا در بر کشید؟
کاسه دریوزه دریا از صدف بر کف گرفت
هر کجا مژگان صائب رشته از گوهر کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۸
هر که جام می به روی دلستان بر سر کشید
آب کوثر در بهشت جاودان بر سر کشید
کرد هر کس خامشی در عالم آب اختیار
می تواند بحر را چون ماهیان بر سر کشید
مهر بر لب زن درین محفل که صاف باده را
کوزه سربسته در خم بی دهان بر سر کشید
جذبه عشق قوی بازو بلند افتاده است
بلبل ما ساغر گل در خزان بر سر کشید
می کند شور جنون هر سختیی را خوشگوار
سنگ را دیوانه چون رطل گران بر سر کشید
زخم خار از دیدن رخسار گلچین خوشترست
مرغ بی بال و پر ما آشیان بر سر کشید
رفت جان مضطرب در مهد آسایش به خواب
تا زخاموشی سپر تیغ زبان بر سر کشید
چون خمارآلود جام باده را بر سر کشد؟
آن ستمگر خون عاشق را چنان بر سر کشید
گرچه مرگ تلخ صائب ناگوار افتاده است
شد سبک هر کس که این رطل گران بر سر کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۹
از سرم چون شمع آخر سوز پنهان سر کشید
ز آنچه دامن می کشیدم از گریبان سر کشید
می شود روشنتر از آبی که افشاند زچشم
هر که را چون شمع آتش از گریبان سر کشید
سرو نتوانست چون قمری درین بستانسرا
با کمال سرکشی از طوق فرمان سر کشید
کیست گردون تا نباشد تابع فرمان عشق؟
چون تواند مشت خاشاکی زطوفان سر کشید؟
سایه طوبی شمارد آفتاب حشر را
شعله عشق تو هر کس را که از جان سرکشید
می رسد حاصل به قدر سنگ اینجا نخل را
وای بر دیوانه ای کز سنگ طفلان سر کشید
اهل غفلت را رهایی از زندان خاک
پای خواب آلود نتواند ز دامان سر کشید
موج زنجیر گرفتاری کمند دولت است
شد عزیز آن کس که چون یوسف به زندان سر کشید
خط به اندک فرصتی تسخیر لعل یار کرد
زود بالد سبزه ای کز آب حیوان سر کشید
از ملامت در حریم کعبه شد خونش هدر
راه پیمایی که از خار مغیلان سر کشید
داد در ایام خامی میوه خود را به باد
نخل پرباری که از دیوار بستان سر کشید
نیست صائب حسن را از پاکدامانان گزیر
از گریبان صبح را خورشید تابان سر کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۰
با زمین گیری کمان آسمان نتوان کشید
تا نگردی راست چون تیر، این کمان نتوان کشید
تا نسازی نفس سرکش را چو عیسی زیر دست
توسن افلاک را در زیر ران نتوان کشید
خودنمایی راست صد زخم نمایان در کمین
در هوای تیر، گردن چون نشان نتوان کشید
از ملامت روی نتوان تافتن در راه عشق
پا به فریاد جرس از کاروان نتوان کشید
زندگی با هوشیاری زیر گردون مشکل است
تا نگردی مست این بار گران نتوان کشید
می زنم بر کوچه دیوانگی در این بهار
بیش ازین خجلت ز روی کودکان نتوان کشید
پنجه در سر پنجه شاهین اگر باید فکند
دست خود چون بهله زان موی میان نتوان کشید
با تهیدستی توان مغلوب کردن نفس را
اسب سرکش را به دست پر، عنان نتوان کشید
ناله ام در دل گره شد، رفت تا بلبل زباغ
بی هم آوازی نفس در گلستان نتوان کشید
برنیارد زهد خشک از تن به گردون رو(ح را)
بر فلک خود را به پای نردبان نتوان کشید
بر امید گنج نتوان دید روی ما را
تلخرویی بهر گل از باغبان نتوان کشید
چند خواهی کرد صائب عشقبازی در لباس؟
پرده بر رخساره ماه از کتان نتوان کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۱
روز روشن می کند چون لاله می دل را سیاه
در شب تاریک باید باده روشن کشید
بر نیامد از زبردستان کسی با آسمان
گوش تا گوش این کمان را آه گرم من کشید
پیش ازین می ریختم در ریگ روغن را چو آب
این زمان از ریگ می باید مرا روغن کشید
از قناعت بیش شد منت پذیریهای من
باید از هر دانه اکنون ناز صد خرمن کشید
از ملامت ترک نتوان کرد شغل عشق را
پا به زخم خار نتوان صائب از گلشن کشید
تا ازین ویرانه آن خورشید رو دامن کشید
آه میل آتشین در دیده روزن کشید
در دل سخت تو را هم نیست، ورنه جذب من
بارها آتش زسنگ و آب از آهن کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۳
از گرانان هر که چون عنقا گرانجانی کشید
بار کوه قاف بتواند به آسانی کشید
پیش آن طاق دو ابرو بر زمین نه پشت دست
قبله خود کن کمانی را که نتوانی کشید
خون عرق کردم زدست و پای بیتابی زدن
تا چو قربانی سر و کارم به حیرانی کشید
در غبار خط نهان گردید آن لبهای لعل
گنج رخت از بیم چشم بد به ویرانی کشید
خاکساری می کند افتادگان را سرفراز
وقت آن کس خوش که این صندل به پیشانی کشید
روز محشر را کند شب، نامه ناشسته اش
هر که دست از دامن اشک پشیمانی کشید
عشق صائب می شود ظاهر به هر صورت که هست
این می پرزور را نتوان به پنهانی کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۴
از گداز جسم، جان پاک گوهر شد سفید
آخر از خاکستر خود روی اخگر شد سفید
ریزش باران کند روشن سحاب تیره را
از سرشک افشانی آخر دیده تر شد سفید
چشم شرم آلود هجران می کشد در عین وصل
دیده بادام در آغوش شکر شد سفید
شرمساری تیرگی از نامه ما می برد
از بهار خویش خواهد روی عنبر شد سفید
نامه ما را اگر می شست اشک معذرت
می توانستیم در صحرای محشر شد سفید
گریه من در میان گریه ها بی حاصل است
ورنه دامان صدف از اشک گوهر شد سفید
هیچ کس گوشی به فریاد سپند ما نکرد
گرچه از خاکستر ما روی مجمر شد سفید
ساقی ما گر به این تمکین سر خم وا کند
ز انتظار باده خواهد چشم ساغر شد سفید
روی او خورشید را در بوته مشرق گداخت
با کدامین روی خواهد صبح دیگر شد سفید؟
تیر نازش تا زآغوش کمان آمد برون
همچو ماه نو مرا پهلوی لاغر شد سفید
می کند افسرده خون گرم را سودای خام
در جوانی نافه را زان موی بر سر شد سفید
دیده بی پرده را مغز پریشان گشته ای است
هر کف پوچی کز این دریای اخضر شد سفید
دوری احباب می ریزد بهار رنگ را
تا تهی از باده شد مینا و ساغر شد سفید
گرمی هنگامه حرصش نشد یک موی کم
گرچه موی خواجه چون کافور یکسر شد سفید
ناز یوسف گر به این تمکین برآید از نقاب
دیده یعقوب خواهد بار دیگر شد سفید
تا میان نازک او جلوه گر شد در لباس
رشته نتواند دگر در عقد گوهر شد سفید
خانه دلگیر گردون جای شکر خندنیست
صبح را از خنده چون دندان مکرر شد سفید؟
گر کند واعظ چنین عمامه خود را بزرگ
خواهد از برف ریا محراب و منبر شد سفید
چون توانم رفت نزدیکش، که از یک تیر راه
نامه ام نتواند از بال کبوتر شد سفید
تا زبان دانان عالم را سر گوشی گرفت
در صدف صائب گهر را دیده تر شد سفید