عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۵
تا نکرد از گریه چشم خویش را خاور سفید
از گریبانش نشد مهر بلند اختر سفید
عقل معذورست اگر شد در فروغ عشق محو
پیش خورشید درخشان چون شود اختر سفید؟
عاشق صادق نمی اندیشد از روز حساب
نامه صبح است در هنگامه محشر سفید
از خط مشکین یکی صد شد صفای عارضش
نامه آیینه می گردد زخاکستر سفید
تیشه از خون روی سخت کوهکن را سرخ کرد
تا نسازد راه قصر یار را دیگر سفید
از بناگوش تو دارد صبح چندین آب و تاب
می نماید از صفای شیر این شکر سفید
خون خود را مشک کردن کار هر بیدرد نیست
نافه را گردید ازین اندیشه موی سر سفید
دفتر ایام از افکار رنگین ساده بود
شد زنور رای صائب روی این دفتر سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۶
دل نیاسود از تردد تا نشد منزل سفید
کرد ما را رو سفید آخر، که روی دل سفید!
بوی پیراهن نیامد، پیر کنعان تا نکرد
از دو چشم خود در دولتسرای دل سفید
چشم ما آب سیاه آورد از بس انتظار
تا شد از دامان صحرای طلب منزل سفید
حلقه بیرون در آتش است از نور شمع
چون سپند ما تواند شد درین محفل سفید؟
شد زلخت دل یکی صد آبروی چشم ما
کرد گوهر روی این دریای بی حاصل سفید
در جواب تلخ دادن ترشرویی می کنند
چون شود در عهد این بی حاصلان سایل سفید؟
همت ما صرف در پرداز دل شد از جهان
ما همین یک خانه را کردیم ازین منزل سفید
گر به دریا سایه اندازد گلیم بخت ما
در شبستان صدف گوهر شود مشکل سفید
کلک صائب تازه شد تا این غزل را نقش بست
روی دهقان را کند سرسبزی حاصل سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۷
نیست از خورشید و ماه این گنبد گردان سفید
ز استخوان بیگناهان است این زندان سفید
تیر آه از سینه ام بیرنگ می آید برون
وای بر صیدی کز او آید برون پیکان سفید
یوسف من زان همه قصر و سرای دلفریب
خانه چشمی بجا مانده است در کنعان سفید
قطع پیوند دل از آهو نگاهان مشکل است
از جدایی نافه را شد موی سر زینسان سفید
نامه چون برف می خواهند در دیوان حشر
تو در آن فکری که باشد سفره ات را نان سفید
خانه پردازی چراغ خانه گورست و تو
می کنی از ساده لوحی خانه و ایوان سفید
پاک طینت می رساند فیض بعد از سوختن
عود خاکستر چو گردد می کند دندان سفید
صبح پیری در رکاب پرتو منت بود
زان به یک شب گشت ابروی مه تابان سفید
ما سبکروحان مشرب را به دست کم مگیر
کز کف بی مغز باشد چهره عمان سفید
پاک کن از غیبت مردم دهان خویش را
ای که از مسواک هر دم می کنی دندان سفید
ماهرویان بس که در هر کوچه جولان می کنند
ماه نتواند شدن صائب در اصفاهان سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۸
مرگ را آماده شو هرگاه گردد مو سفید
زندگی بر طاق نسیان نه چو شد ابرو سفید
پرده پوشی چون شب تاریک، کار صبح نیست
دست بردار از سیه کاری چو گردد مو سفید
صبر کن بر تیره روزی کز فروغ عاریت
قد ماه نو دو تا می گردد و ابرو سفید
عنبرین مویی کز او گردیده روز من سیاه
می نماید پیش چشمش دیده آهو سفید
هر که از روشندلی از تیره بختی رو نتافت
از ته ابر سیه چون مه برآید رو سفید
از دورویان جهان امید یکرنگی مدار
نامه را یک رو سیه می باشد و یک رو سفید
نیست آسان زر دست افشار کردن سنگ را
کرد روی کوهکن را قوت بازو سفید
چون نسازد سرخ رویش را به خون عشق غیور؟
کرد راه قصر شیرین کوهکن از جو سفید
نیست صائب اهل دل را شکوه از بخت سیاه
می کند خاکستر این آیینه ها را رو سفید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۰
از صبوری در گشاد کارها بگزین کلید
بر نیاید هیچ قفل محکمی با این کلید
بند دست و پاست سامان جهان، اما به جود
می توان زین قفل آهن ساختن چندین کلید
خواب غفلت بند بر چشم و دلت بنهاده است
ورنه اندر آستین توست ای مسکین کلید
در مصاف سخت رویان جهان سستی مکن
قفل آهن را نمی سازد کسی مومین کلید
گرچه همت می گشاید کارهای سخت را
از دل صد چاک کن دندانه های این کلید
نیست ممکن واشود دل بی سخنهای لطیف
کز نسیم صبح دارد غنچه نسرین کلید
نیست یک مشکل که نگشاید به آه نیمشب
راست می آید به هر قفلی که باشد این کلید
پرده گوش ترا کرده است غفلت آهنین
ورنه هر دم حلقه بر در می زند چندین کلید
با گرانان صائب از راه سبکروحی در آی
بیشتر از چوب می دارد در سنگین کلید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۱
بوسه از کنج دهان دلربا دارد امید
این دل گستاخ را بنگر چها دارد امید
خاک در چشمی که در دوران آن خط غبار
روشنی از سرمه و از توتیا دارد امید
در شمار خودفروشان است در بازار حشر
کشته ای کز دست و تیغش خونبها دارد امید
نور اسلام از جبین کافران دارد طمع
هر که از چشمش نگاه آشنا دارد امید
هر که از مژگان دلدوز تو می جوید امان
راه گردانیدن از تیر قضا دارد امید
بی نیازان را زحفظ آبرو آماده است
آنچه خضر از چشمه آب بقا دارد امید
به که نگشاید زلب مهر خموشی غنچه وار
جنت در بسته هر کس از خدا دارد امید
سایه بی قید را مانع زجولان می شود
دولت پاینده هر کس از هما دارد امید
بر ندارد هیچ کس بی مدعا دست دعا
از دعا صائب دل بی مدعا دارد امید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۲
چند بتوان بانگ نای و قلقل مینا شنید؟
گاه گاهی مصرعی هم می توان از ما شنید
چون به بلبل می رسی چون گل سرا پا گوش شو
ناله عشاق را نتوان به استغنا شنید
نیست ممکن آه را دیگر عنا نداری کند
هر که آواز شکست شیشه دلها شنید
سخت جانان ترجمان ناله یکدیگرند
ناله فرهاد را می باید از خارا شنید
همچو کوه قاف پا بر جای می باید دلی
تا تواند ناله تنهایی عنقا شنید
می توان از حلقه های دیده من همچو نی
گوش اگر باشد، هزاران ناله رسوا شنید
گر توانی سر برآورد از گریبان جنون
بوی لیلی می توان از دامن صحرا شنید
جای حیرت نیست با مجمر اگر آید به رقص
ناله گرمی که آتش از سپند ما شنید
همچو دف گر می توانی پهن کردن گوش را
ناله از ما می توان چون نی زسر تا پا شنید
گفتگوی عاشقان دیوانگی می آورد
رو به صحرا کرد هر کس ناله ای از ما شنید
ناله بیمار می داند خروش سیل را
چون صدف هر کس خروش سینه دریا شنید
بسته شد راه سخن در روزگار عشق ما
ورنه گل از بلبلان صد ناله رسوا شنید
ناله ای کز درد خیزد می کند در دل اثر
بر جنون زد هر که صائب ناله ای از ما شنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۳
وصف شکر تا به چند از طوطیان باید شنید؟
حرف تلخی هم از آن شیرین زبان باید شنید
سهل باشد، نوشخند گل تلافی می کند
صد جواب تلخ اگر از باغبان باید شنید
گوش ظاهر کی به داد بی زبانان می رسد؟
ناله ما ناتوانان را بجان باید شنید
دوستان را دیده های عیب بین پوشیده است
عیب خود را از زبان دشمنان باید شنید
ای که می نازی به تیر بی خطای خویشتن
ناله از پشت کمان پیش از نشان باید شنید
در غریبی می نماید خویش را فکر غریب
بوی گل را در برون گلستان باید شنید
ای که خون در پیکرت از بیغمی افسرده است
ناله ای از صائب آتش زبان باید شنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۵
گردش سال است، می در ساغر عشرت کنید
گوش مینا را تهی از پنبه غفلت کنید
سوره یاسین چه می خوانید چل نوبت به نار؟
نارپستانی به دست آرید و صد عشرت کنید
آفتاب امروز در برج شرف پا می نهد
دست پیش آرید و با جام و سبو بیعت کنید
شب نشین با مه جبینان چشم روشن می کند
همچو شمع قدردان سر در سر صحبت کنید
آسمان از سنگ انجم سنگلاخ تفرقه است
تا میسر هست ای احباب جمعیت کنید
بر مدارید از نگاهش چشم، اگر افتد به دست
گوشه چشمی کز او ادراک کیفیت کنید
یوسف ما در ترازو چند باشد همچو سنگ؟
ای به همت از زلیخا کمتران، غیرت کنید!
این غزل را تازه صائب در قلم آورده است
در نوشتن دوستان بر یکدگر سبقت کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۸
بر زبانها وصف قد دلستان خواهد دوید
مصرع برجسته بر گرد جهان خواهد دوید
گر چنین دیوانه گردد از قد رعنای او
سرو پا بر جای چون آب روان خواهد دوید
آب چون شد دل نمی ماند به جای خویشتن
گریه شبنم به روی گلستان خواهد دوید
عشق سوزی نیست کاندر استخوان ماند نهان
شیر ما آخر برون زین نیستان خواهد دوید
دانه را آسودگی در تابه تفسیده نیست
راز ما زود از ته دل بر زبان خواهد دوید
گر چنین خواهد مرا کردن پریشان شور عشق
از دلم هر پاره چون برگ خزان خواهد دوید
راحت تن پروری آزار دارد در قفا
هر که می ماند جدا از کاروان، خواهد دوید
ما زجوی عشق صائب خورده ایم آب حیات
تا قیامت نام ما گرد جهان خواهد دوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۹
غنی فیض از دل شب چون فقیران در نمی یابد
زظلمت آنچه یابد خضر، اسکندر نمی یابد
برآ از قید خودبینی که در زندان آب و گل
کسی کز خود نپوشد چشم راه در نمی یابد
بود زیر نگین ملک سلیمان تنگدستی را
که غیر از گوشه دل، گوشه دیگر نمی یابد
گهی در حلقه تسبیح و گه در قید زنارم
کسی از رشته سر در گم من سر نمی یابد
سپند من مسلم چون تو اندجست ازین آتش؟
که دود من ره بیرون شد از مجمر نمی یابد
زسایل می گشاید غنچه امید همت را
نخندد شیشه سربسته تا ساغر نمی یابد
گشاد از بستگیهاجو، که تا غواص در دریا
نمی سازد نفس در دل گره گوهر نمی یابد
مجو سر رشته آسایش از دنیای پروحشت
که موج آسودگی در بحر بی لنگر نمی یابد
نباشد در مقام خویشتن قدری هنرور را
که در دریا کسی بوی خوش از عنبر نمی یابد
به بی شرمی توان شد کامیاب از چرخ مینایی
زدریا جز حباب شوخ چشم افسر نمی یابد
به شعر خشک صائب رام نتوان کرد خوبان را
که گوهر راه در گوش بتان بی زر نمی یابد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۰
مرا آه سحر گرد از دل دیوانه می روبد
که جزبال سمندر گرداز آتشخانه می روبد؟
منم پروانه شمعی که شمع بزم جایش را
زدلسوزی به جاروب پر پروانه می روبد
مرا بر می پرستی رشک می آید که از مستی
به دستار پریشان ساحت میخانه می روبد
به امیدی دل صد چاک را در زلف او بستم
همان گرد عبیر از طره او شانه می روبد
چه گردم گرد این سنگین دلان بهر گشاد دل؟
چو آخر آسیا گرد از دل این دانه می روبد
مرا با آتشین رویی سر و کارست کز بستر
به جای برگ گل بال و پر پروانه می روبد
چنان شد عام در دوران چشمش وسعت مشرب
که با سجاده زاهد ساحت میخانه می روبد
نلرزم چون به آه سرد خود چون صبحدم صائب؟
که گاهی از دلم گردی درین غمخانه می روبد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۱
نه از روی بصیرت سایه بال هما افتد
سیه مست است دولت، تا کجا خیزد کجا افتد
ید بیضاست باد صبح را در غنچه وا کردن
نماند در گره کاری که با دست دعا افتد
زخارستان دنیا دامن خود جمع چون سازد؟
تن زاری که در ششدر زنقش بوریا افتد
مگس را شوق شکر می شود از زهر چشم افزون
زراندن خیره تر گردد گدا چون بی حیا افتد
نمی باشد فراغ بال جز در ساده لوحیها
که مرغ دوربین از سایه خود در بلا افتد
چه خونها می کند در دل نگه را روی گلرنگش
چرا با آشنایان کس چنین ناآشنا افتد؟
سیه گردید عالم در نظر یعقوب را صائب
مبادا از عزیزان هیچ کس یارب جدا افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۲
مبادا بر سر من سایه بال هما افتد
کز این ابر سیه آیینه دل از صفا افتد
به سیم قلب مشکن گوهر قدر عزیزان را
که یوسف گر به چاه افتد ازان به کز بها افتد
سرافرازی چو شمع آن را رسد در بزم سربازان
که زیر پا نبیند گر سرش در زیر پا افتد
تلاش خاکساری برد آرام و قرارم را
پریشان می شود هر کس به فکر کیمیا افتد
در آغوش صدف افسرده گردد قطره باران
گره در کارش افتد هر که از یاران جدا افتد
گرانجانی نگردد لنگر تمکین خسیسان را
که بهر جذب سوزن رعشه بر آهن ربا افتد
سفید از دل سیاهی گشت موی نافه چون پیران
نیابد از جوانی بهره هر کس در خطا افتد
سبکروحی که از دوش افکند بار علایق را
نگیرد نقش پهلویش اگر بر بوریا افتد
ز عاجز نالی ما دل نگردد نرم گردون را
کجا از ناله گندم زگردش آسیا افتد؟
نسازد کند جان سختی دم تیغ حوادث را
زسنگ سرمه هیهات است سیلاب از صدا افتد
زحرف پوچ صائب صبر نبود ژاژخایان را
زبرگ کاه آتش در نهاد کهربا افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۳
دل از امید وصلش هر زمان در پیچ و تاب افتد
وگرنه خضر هیهات است در دام سراب افتد
بهشتی نیست غیر از درد و داغ عشق عاشق را
کز آتش دور چون گردد سمندر در عذاب افتد
شکوه حسن او در دستها نگذاشت گیرایی
زجوش گل مگر چون غنچه از رویش نقاب افتد
چنان ناسازگاری عام شد در روزگار ما
که می ترسم زشبنم گل به چشم آفتاب افتد
فلک را می کشد در خاک و خون اقبال عشق او
رهایی نیست صیدی را که در چنگ عقاب افتد
چو آید در سخن لعل لب سنجیده گفتارش
زبی مغزی گهر بر روی دریا چون حباب افتد
زخاموشی چنان وحشی ز ارباب سخن گشتم
که می ریزد دلم هر گاه چشمم بر کتاب افتد
مشوای تندخو غافل ز آب چشم مظلومان
که در دریای آتش شور از اشک کباب افتد
غم فردای محشر غافلان را می گزد صائب
ندارد از حساب اندیشه هر کس خود حساب افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۴
به زهر چشم بتوان کشت دشمن را چوکار افتد
نمی خواهم که چشم من به چشم روزگار افتد
ازان رخسار شبنم خیز چون گل پرده یک سو کن
که چون برگ خزان بلبل به خاک از شاخسار افتد
ز زخم من به رعنایی مثل شد تیغ خونخوارش
کند اندام پیدا آب چون در جویبار افتد
تمام شب نظر بازی کند بادام زلف خود
ندیدم هیچ صیادی چنین عاشق شکار افتد
هجوم زاغ خواهد نخل ماتم کرد سروش را
به فکر عندلیبان این چنین گر نوبهار افتد
ندارد از شکست خلق پروا دیده حق بین
که کشتی بی خطر باشد چو دریا بیکنار افتد
چه افتاده است سر از بیضه بیرون آورد صائب؟
نواسنجی که در فکر قفس از شاخسار افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۵
زعکسش لرزه بر آیینه گوهرنگار افتد
صدف بر خویش می لرزد چو گوهر شاهوار افتد
زناحق کشتگان پروا ندارد آن سبک جولان
نسوزد دل نسیمی را که ره بر لاله زار افتد
زبی پروا نگاهی آب در چشمش نمی گردد
سر خورشید اگر آن سنگدل را در گذار افتد
نیندازد به خاک آن را که عشق از خاک بردارد
سر منصور هیهات است از آغوش دار افتد
مخور بر دل مرا کز زخم دندان پشیمانی
به اندک روزگاری بخیه ات بر روی کار افتد
به صیقل مشکل است از دل زدودن زنگ ذاتی را
که عنبر تیره از دریای روشن بر کنار افتد
نشد از جستجو زنجیر مانع شوق مجنون را
کی از رفتار آب از پیچ و تاب جویبار افتد؟
ملرزان ذره ای را دل که خورشید بلند اختر
به این تقصیر هر روزی ز اوج اعتبار افتد
به روی تازه نتوان پرده پوش فقر گردیدن
که آتش عاقبت از دست خالی در چنار افتد
مصور می شود بی پرده آن آیینه رو صائب
اگر آیینه دل از علایق بی غبار افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۷
در آن مجلس که از مستی رخت طاقت گداز افتد
اگر خورشید تابان چهره افروزد به گاز افتد
علاج من همان از چشم بیمار تو می آید
کجا درد محبت را مسیحا چاره ساز افتد؟
به دامان غرور آب زمزم گرد ننشیند
اگر صد تشنه از پا در بیابان حجاز افتد
ز زخم خنجر الماس پهلو می کنی خالی
چه خواهی کرد اگر کارت به مژگان دراز افتد؟
هجوم بیقراران تیغ غیرت برنمی تابد
مبادا دیده محمود بر زلف ایاز افتد
عجب نبود کز آن رو آب می گردد دل صائب
هوا چون آتشین شد نخل مومین در گداز افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۸
به امید چه دنبال زبان کس چون جرس افتد؟
خموشی به زفریادی که بی فریادرس افتد
قدم بیرون منه از پای خم تا دسترس داری
که از خمیازه پا، مست در دست عسس افتد
جدا از مرشد کامل مشو کامل نگردیده
که رزق خاک می گردد ثمر چون نیمرس افتد
نگردد خرج ره چون آب باریکی که من دارم؟
در آن صحرای بی پایان که سیلاب از نفس افتد
نمی سوزد دلی بر بلبل رنگین نوای من
مگر از شعله آوازم آتش در قفس افتد
ز مکر خود رهایی نیست مکار سیه دل را
که اول عنکبوت خام در دام مگس افتد
سلامت خواهی از خار تمنا پاک کن دل را
که بیکارست عاجز نالی آتش چون به خس افتد
به خط زان لعل شکر بار دشوارست دل کندن
که ترک شهد نتوان کرد چون دروی مگس افتد
به خاموشی توان در مخزن اسرار ره بردن
که گوهر در کف غواص از پاس نفس افتد
نه خرسندی است گر بستم زفریاد و فغان لب را
که خامش می شود مظلوم چون بی دادرس افتد
جدایی نیست زان از هم شب و روز مرا صائب
که از شبهای بی پایان من صبح از نفس افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۰
مبادا کافر از طاق دل پیر مغان افتد!
که رزق خاک گردد تیر چون دور از کمان افتد
جدا از حلقه آن زلف حال دل چه می پرسی؟
چه باشد حال مرغ بی پری کز آشیان افتد؟
مرا از تندخویی یار ترساند، ازین غافل
که از آتش سمندر در بهشت جاودان افتد
ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلی
که چشمش وقت گل چیدن به چشم باغبان افتد
رسانم گر به دولت چون هما از سایه عالم را
همان از خوان قسمت قرعه ام بر استخوان افتد
ز دست هم ربایندش سرافرازان بستانی
درین بستانسرا چون تاک هر کس خوش عنان افتد
سرایت می کند آه ضعیفان در قوی حالان
نبخشاید به شیران برق چون در نیستان افتد
ببر از تنگ چشمان گر سر آزاده می خواهی
که با سوزن چو پیوندد، گره در ریسمان افتد
مکن با خاکساران سرکشی ای شاخ گل چندین
که شمع از پرسش پروانه هر شب از زبان افتد
ز رسوایی نیندیشد دل سرگرم من صائب
اگر چون مهر طشت من زبام آسمان افتد