عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲۹
چنین از خون اگر دامان آن گل لاله گون گردد
زدامنگیری او آستینها جوی خون گردد
زهم پاشید دلها تا بریدی زلف مشکین را
پریشان می شود لشکر علم چون سرنگون گردد
به عمر نوح نتوان از گرستن داد بیرونش
دلی کز کاوش مژگان او دریای خون گردد
نفس در سینه خاکستر شود صحرانوردان را
غبار خاطرم گر دامن دشت جنون گردد
گل خورشید دارد غنچه نیلوفرش در بر
چو گردون هر تنی کز سنگ طفلان نیلگون گردد
زنقش خوبرویان می رود کوه گران از جا
مگر تمکین شیرین بند پای بیستون گردد
مکن صائب پریشان همت خود را به هر کاری
که صاحب فن نگردد هر که خواهد ذوفنون گردد
زدامنگیری او آستینها جوی خون گردد
زهم پاشید دلها تا بریدی زلف مشکین را
پریشان می شود لشکر علم چون سرنگون گردد
به عمر نوح نتوان از گرستن داد بیرونش
دلی کز کاوش مژگان او دریای خون گردد
نفس در سینه خاکستر شود صحرانوردان را
غبار خاطرم گر دامن دشت جنون گردد
گل خورشید دارد غنچه نیلوفرش در بر
چو گردون هر تنی کز سنگ طفلان نیلگون گردد
زنقش خوبرویان می رود کوه گران از جا
مگر تمکین شیرین بند پای بیستون گردد
مکن صائب پریشان همت خود را به هر کاری
که صاحب فن نگردد هر که خواهد ذوفنون گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۰
به افسون پیر و طول امل هشیار کی گردد؟
ره خوابیده از بانگ جرس بیدار کی گردد؟
مگر در دامن خورشید تابان افکند خود را
وگرنه چشم شبنم سیر از گلزار کی گردد؟
گرانی از حباب بی تعلق نیست دریا را
کسی کز خود تهی گردید بر دل بارکی گردد؟
بلند و پست عالم رهروان را می کند رهبر
اگر سوهان نباشد تیغها هموار کی گردد؟
فزاید عرض لشکر شوکت مهر سلیمان را
زخط عنبرین آن خال بی پرگار کی گردد؟
ندارد شکوه از سنگ ملامت طاقت عاشق
پلنگ سخت جان دلگیر از کهسار کی گردد؟
اگر در تیغ باشد آب، در دریاست جولانش
جدایی عاشقان را مانع دیدار کی گردد؟
به مژگانهای خواب آلود، طاقت بر نمی آید
سپر سد ره شمشیر جوهر دار کی گردد؟
حنای گل نگردد بوی گل را مانع از جولان
شهید عشق را روح از طلب بیکار کی گردد؟
زقرب بحر، پیچ و تاب موج افزون شود صائب
دل عاشق تسلی از وصال یار کی گردد؟
ره خوابیده از بانگ جرس بیدار کی گردد؟
مگر در دامن خورشید تابان افکند خود را
وگرنه چشم شبنم سیر از گلزار کی گردد؟
گرانی از حباب بی تعلق نیست دریا را
کسی کز خود تهی گردید بر دل بارکی گردد؟
بلند و پست عالم رهروان را می کند رهبر
اگر سوهان نباشد تیغها هموار کی گردد؟
فزاید عرض لشکر شوکت مهر سلیمان را
زخط عنبرین آن خال بی پرگار کی گردد؟
ندارد شکوه از سنگ ملامت طاقت عاشق
پلنگ سخت جان دلگیر از کهسار کی گردد؟
اگر در تیغ باشد آب، در دریاست جولانش
جدایی عاشقان را مانع دیدار کی گردد؟
به مژگانهای خواب آلود، طاقت بر نمی آید
سپر سد ره شمشیر جوهر دار کی گردد؟
حنای گل نگردد بوی گل را مانع از جولان
شهید عشق را روح از طلب بیکار کی گردد؟
زقرب بحر، پیچ و تاب موج افزون شود صائب
دل عاشق تسلی از وصال یار کی گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۱
سیه مست غرور از گفتگو هشیار کی گردد؟
ره خوابیده از آواز پا بیدار کی گردد؟
به آب زر نوشتن شعر بد نیکو نمی گردد
حجاب پوچ مغزی طره زر تار کی گردد؟
کف بی مغز نتواند بلنگر کرد دریا را
سر آشفتگان پوشیده از دستار کی گردد؟
نگردد بار بر دل کوه غم آزاد مردان را
خمش از خنده کبک مست در کهسار کی گردد؟
من دیوانه را سنگ ملامت شد پر و بالی
نگردد سیل تا سنگین سبکرفتار کی گردد؟
نشوید باده از دل گرد کلفت دردمندان را
به تردستی رخ آیینه بی زنگار کی گردد؟
زشورش نیست مانع عقده گرداب دریا را
خموشی عشق را مهر لب اظهار کی گردد؟
به قید بندگی آزاده چون راضی کند خود را؟
دل یوسف خنک از گرمی بازار کی گردد؟
نمی اندیشد از زخم زبان هر کس که مجنون شد
به خار و خس مقید سیل بی زنهار کی گردد؟
زتدبیر خرد عشق قوی بازو نیندیشد
زره سد ره این تیغ لنگردار کی گردد؟
در جنت به روی من عبث وا می کند رضوان
زکوثر کم خمار تشنه دیدار کی گردد؟
نمی گردد صف مژگان نگاه شوخ را مانع
حجاب بوی گل خار سر دیوار کی گردد؟
نگردد معنی بیگانه با لفظ آشنا صائب
به افسون رام عاشق آن پری رخسار کی گردد؟
ره خوابیده از آواز پا بیدار کی گردد؟
به آب زر نوشتن شعر بد نیکو نمی گردد
حجاب پوچ مغزی طره زر تار کی گردد؟
کف بی مغز نتواند بلنگر کرد دریا را
سر آشفتگان پوشیده از دستار کی گردد؟
نگردد بار بر دل کوه غم آزاد مردان را
خمش از خنده کبک مست در کهسار کی گردد؟
من دیوانه را سنگ ملامت شد پر و بالی
نگردد سیل تا سنگین سبکرفتار کی گردد؟
نشوید باده از دل گرد کلفت دردمندان را
به تردستی رخ آیینه بی زنگار کی گردد؟
زشورش نیست مانع عقده گرداب دریا را
خموشی عشق را مهر لب اظهار کی گردد؟
به قید بندگی آزاده چون راضی کند خود را؟
دل یوسف خنک از گرمی بازار کی گردد؟
نمی اندیشد از زخم زبان هر کس که مجنون شد
به خار و خس مقید سیل بی زنهار کی گردد؟
زتدبیر خرد عشق قوی بازو نیندیشد
زره سد ره این تیغ لنگردار کی گردد؟
در جنت به روی من عبث وا می کند رضوان
زکوثر کم خمار تشنه دیدار کی گردد؟
نمی گردد صف مژگان نگاه شوخ را مانع
حجاب بوی گل خار سر دیوار کی گردد؟
نگردد معنی بیگانه با لفظ آشنا صائب
به افسون رام عاشق آن پری رخسار کی گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۲
دل سنگ از شکست دانه من آب می گردد
زعاجز نالی من آسیا گرداب می گردد
زبال افشانی پروانه می ریزم زیکدیگر
سرشک شمع در ویرانه ام سیلاب می گردد
زلال جویبار تیغ او خاصیتی دارد
که هر کس می گذارد سر در او سیراب می گردد
سهی سروی که من چون سایه می گردم به دنبالش
زمین چون آسمان از جلوه اش بیتاب می گردد
به آن موی میان از پیچ و تاب امیدها دارم
که می گردد یکی چون رشته ها همتاب می گردد
مپیچ از خاکساری سر، که هر کس از سر رغبت
به این دیوار پشت خود دهد محراب می گردد
زنومیدی گل امید آب و رنگ می گیرد
که از لب تشنگی تبخاله ها سیراب می گردد
به این سامان نخواهد ماند دایم چرخ دولابی
شود ویران دکان هر که از دولاب می گردد
منم آن ماهی حیران درین دریای بی پایان
که از خشکی نفس در کام من قلاب می گردد
ندارد هیچ کس چون ابر آیین سخاوت را
که گوهر می فشاند و زخجالت آب می گردد
به بی برگی قناعت با دل بیدار کن صائب
که اسباب فراغت پرده های خواب می گردد
زعاجز نالی من آسیا گرداب می گردد
زبال افشانی پروانه می ریزم زیکدیگر
سرشک شمع در ویرانه ام سیلاب می گردد
زلال جویبار تیغ او خاصیتی دارد
که هر کس می گذارد سر در او سیراب می گردد
سهی سروی که من چون سایه می گردم به دنبالش
زمین چون آسمان از جلوه اش بیتاب می گردد
به آن موی میان از پیچ و تاب امیدها دارم
که می گردد یکی چون رشته ها همتاب می گردد
مپیچ از خاکساری سر، که هر کس از سر رغبت
به این دیوار پشت خود دهد محراب می گردد
زنومیدی گل امید آب و رنگ می گیرد
که از لب تشنگی تبخاله ها سیراب می گردد
به این سامان نخواهد ماند دایم چرخ دولابی
شود ویران دکان هر که از دولاب می گردد
منم آن ماهی حیران درین دریای بی پایان
که از خشکی نفس در کام من قلاب می گردد
ندارد هیچ کس چون ابر آیین سخاوت را
که گوهر می فشاند و زخجالت آب می گردد
به بی برگی قناعت با دل بیدار کن صائب
که اسباب فراغت پرده های خواب می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۳
زدامان ترم ریگ روان سیراب می گردد
نمک در دیده من پرده های خواب می گردد
چه کفر نعمت از من در وجود آمد نمی دانم
که در پیمانه من خون شراب ناب می گردد
چنان از ناله من بیستون را دل به درد آمد
که از پهلو به پهلو چون دل بیتاب می گردد
زاقبال بلند من سکندر داغها دارد
که آب خضر در پیمانه ام خوناب می گردد
رخش از قبله برگردد، به خود هر کس که روی آرد
کند هر کس زخود قالب تهی محراب می گردد
به هر منزل که آن خورشید تابان پرتو اندازد
به چشم روزن غمخانه من آب می گردد
زحسن بحر یکتایی نظر بازی خبر دارد
که برگرد سر هر قطره چون گرداب می گردد
مکن خشک ای سپهر بی مروت چشم مجنون را
کز این سرچشمه چندین کاروان سیراب می گردد
چه افتاده است چون پروانه بر آتش زنم خود را؟
که کار من تمام از پرتو مهتاب می گردد
غبارآلود امکان را صفا در بیخودی باشد
که دریا باعث آرامش سیلاب می گردد
مده دامان اکسیر قناعت را زکف صائب
که خاکستر به قانع بستر سنجاب می گردد
نمک در دیده من پرده های خواب می گردد
چه کفر نعمت از من در وجود آمد نمی دانم
که در پیمانه من خون شراب ناب می گردد
چنان از ناله من بیستون را دل به درد آمد
که از پهلو به پهلو چون دل بیتاب می گردد
زاقبال بلند من سکندر داغها دارد
که آب خضر در پیمانه ام خوناب می گردد
رخش از قبله برگردد، به خود هر کس که روی آرد
کند هر کس زخود قالب تهی محراب می گردد
به هر منزل که آن خورشید تابان پرتو اندازد
به چشم روزن غمخانه من آب می گردد
زحسن بحر یکتایی نظر بازی خبر دارد
که برگرد سر هر قطره چون گرداب می گردد
مکن خشک ای سپهر بی مروت چشم مجنون را
کز این سرچشمه چندین کاروان سیراب می گردد
چه افتاده است چون پروانه بر آتش زنم خود را؟
که کار من تمام از پرتو مهتاب می گردد
غبارآلود امکان را صفا در بیخودی باشد
که دریا باعث آرامش سیلاب می گردد
مده دامان اکسیر قناعت را زکف صائب
که خاکستر به قانع بستر سنجاب می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۴
ز آهم بیستون سرچشمه سیماب می گردد
دل آهن زبرق تیشه من آب می گردد
درین دریا نه تنها قطره سر از پا نمی داند
زبان موج می پیچد، سرگرداب می گردد
به داد حق قناعت کن که با اکسیر خرسندی
به خاکستر اگر پهلو نهی سنجاب می گردد
کمر بسته است نه گردون به خون آبروی من
به آب روی من پنداری این دولاب می گردد
عقیق بی نیازی نیست در گنجینه شاهان
سکندر گرد عالم بهر یک دم آب می گردد
اگر داری تلاش وصل دست از جان بشو صائب
که شبنم را دل از قرب گلستان آب می گردد
دل آهن زبرق تیشه من آب می گردد
درین دریا نه تنها قطره سر از پا نمی داند
زبان موج می پیچد، سرگرداب می گردد
به داد حق قناعت کن که با اکسیر خرسندی
به خاکستر اگر پهلو نهی سنجاب می گردد
کمر بسته است نه گردون به خون آبروی من
به آب روی من پنداری این دولاب می گردد
عقیق بی نیازی نیست در گنجینه شاهان
سکندر گرد عالم بهر یک دم آب می گردد
اگر داری تلاش وصل دست از جان بشو صائب
که شبنم را دل از قرب گلستان آب می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۵
مبین گستاخ در رویش چو مشک اندود می گردد
که خال او زخط زنبور خاک آلود می گردد
زسودا در دماغم نکهت گل دود می گردد
به چشمم سرو بستان تیغ زهرآلود می گردد
خموشی سوخت در دل ریشه آه ندامت را
اگرچه دود بیش از روزن مسدود می گردد
مکن از آه دردآلود منع من درین مجلس
که مجمر بار خاطرهاست چون بی دود می گردد
میندیش از سپهر و حمله او چون شدی عاشق
که در خورشید عشق این سایه ها نابود می گردد
بغل وا کرده می تازد به استقبال مرگ خود
دل هر کس به مرگ دیگری خشنود می گردد
زخامی دل ندارد اضطراب از عشق او، ورنه
کباب پخته از پهلو به پهلو زود می گردد
نمی دانم کدامین صید فرصت جسته از دامش
که دل در سینه ام چون شیر خشم آلود می گردد
چنین کز بندگی چون بنده کاهل گریزانی
کجا در دل ترا اندیشه معبود می گردد؟
به من این نکته چون قندیل از محراب روشن شد
که از خود هر که خالی می شود مسجود می گردد
به راه آرد من سرگشته را رهبر، نمی داند
که هر سر گشته گرد کعبه مقصود می گردد
منه بر ذره ای، ای بی بصر انگشت گستاخی
که می لرزد دل خورشید تا موجود می گردد
گزیند هر که سود دیگران را بر زیان خود
به اندک فرصتی صائب زیانش سود می گردد
که خال او زخط زنبور خاک آلود می گردد
زسودا در دماغم نکهت گل دود می گردد
به چشمم سرو بستان تیغ زهرآلود می گردد
خموشی سوخت در دل ریشه آه ندامت را
اگرچه دود بیش از روزن مسدود می گردد
مکن از آه دردآلود منع من درین مجلس
که مجمر بار خاطرهاست چون بی دود می گردد
میندیش از سپهر و حمله او چون شدی عاشق
که در خورشید عشق این سایه ها نابود می گردد
بغل وا کرده می تازد به استقبال مرگ خود
دل هر کس به مرگ دیگری خشنود می گردد
زخامی دل ندارد اضطراب از عشق او، ورنه
کباب پخته از پهلو به پهلو زود می گردد
نمی دانم کدامین صید فرصت جسته از دامش
که دل در سینه ام چون شیر خشم آلود می گردد
چنین کز بندگی چون بنده کاهل گریزانی
کجا در دل ترا اندیشه معبود می گردد؟
به من این نکته چون قندیل از محراب روشن شد
که از خود هر که خالی می شود مسجود می گردد
به راه آرد من سرگشته را رهبر، نمی داند
که هر سر گشته گرد کعبه مقصود می گردد
منه بر ذره ای، ای بی بصر انگشت گستاخی
که می لرزد دل خورشید تا موجود می گردد
گزیند هر که سود دیگران را بر زیان خود
به اندک فرصتی صائب زیانش سود می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۶
به خدمت بنده از آزادمردان زود می گردد
ایاز از حسن خدمت عاقبت محمود می گردد
به عشق آویز، دل را از هوس گر پاک می خواهی
که از آتش زر مغشوش خالص زود می گردد
به دریا می رسد ابر بهار از قطره افشانی
زیان مایه داران مروت سود می گردد
نماند دست ارباب کرم در آستین هرگز
که در جیب کریمان زر چو گل موجود می گردد
چرا مهر خموشی از لب گفتار بردارم؟
که روشن خانه ام زین روزن مسدود می گردد
به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی
که بلبل در قفس از بوی گل خشنود می گردد
سرایت می کند در بیگناهان خشم جباران
زمین را می درد شیری که خشم آلود می گردد
زقتل عاشقان رنگین نشد مژگان خونریزش
که بی آب است هر تیغی که خون آلود می گردد
گرامی دار صائب سینه چاکان محبت را
کز این محراب هر کس سرکشد مردود می گردد
ایاز از حسن خدمت عاقبت محمود می گردد
به عشق آویز، دل را از هوس گر پاک می خواهی
که از آتش زر مغشوش خالص زود می گردد
به دریا می رسد ابر بهار از قطره افشانی
زیان مایه داران مروت سود می گردد
نماند دست ارباب کرم در آستین هرگز
که در جیب کریمان زر چو گل موجود می گردد
چرا مهر خموشی از لب گفتار بردارم؟
که روشن خانه ام زین روزن مسدود می گردد
به پیغامی مرا دریاب اگر مکتوب نفرستی
که بلبل در قفس از بوی گل خشنود می گردد
سرایت می کند در بیگناهان خشم جباران
زمین را می درد شیری که خشم آلود می گردد
زقتل عاشقان رنگین نشد مژگان خونریزش
که بی آب است هر تیغی که خون آلود می گردد
گرامی دار صائب سینه چاکان محبت را
کز این محراب هر کس سرکشد مردود می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۷
ازان از سیر صحرا خاطرم خشنود می گردد
که داغم از سواد شهر مشک اندود می گردد
زما اندیشه دارد خصم بی حاصل، نمی داند
که چوب بید در آتشگه ما عود می گردد
غبار راه هر کس می شوم از پستی طالع
پی آزار من زنبور خاک آلود می گردد
گر اظهار پشیمانی کند گردون مشو ایمن
که بدعهد از پشیمانی پشیمان زود می گردد
اگر این است برق بی نیازی غمزه او را
متاع کفر و ایمان سر بسر نابود می گردد
نمی دانم زیان و سود خود را، اینقدر دانم
که سود من زیان است و زیانم سود می گردد
به چشم کم به داغ لاله صحرانشین منگر
که شمع ایمن اینجا در لباس دود می گردد
من از زناریان کفر نعمت نیستم صائب
به اندک التفاتی خاطرم خشنود می گردد
که داغم از سواد شهر مشک اندود می گردد
زما اندیشه دارد خصم بی حاصل، نمی داند
که چوب بید در آتشگه ما عود می گردد
غبار راه هر کس می شوم از پستی طالع
پی آزار من زنبور خاک آلود می گردد
گر اظهار پشیمانی کند گردون مشو ایمن
که بدعهد از پشیمانی پشیمان زود می گردد
اگر این است برق بی نیازی غمزه او را
متاع کفر و ایمان سر بسر نابود می گردد
نمی دانم زیان و سود خود را، اینقدر دانم
که سود من زیان است و زیانم سود می گردد
به چشم کم به داغ لاله صحرانشین منگر
که شمع ایمن اینجا در لباس دود می گردد
من از زناریان کفر نعمت نیستم صائب
به اندک التفاتی خاطرم خشنود می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۸
زخشکی در دهانم آب گردآلود می گردد
درین ساغر شراب ناب گردآلود می گردد
بر آرم چون سر از خجلت میان خانه پردازان؟
که از ویرانه ام سیلاب گردآلود می گردد
ندارد خاطر آزاده تاب خشکی منت
دلا ز خونگرمی احباب گردآلود می گردد
زنقش علم رسمی ساده کن آیینه دل را
که از موج و حباب این آب گردآلود می گردد
زنقش علم رسمی ساده کن آیینه دل را
که از موج و حباب این آب گردآلود می گردد
ندارد صحبت اشراق نوری در زمان ما
کتان از پرتو مهتاب گردآلود می گردد
زدین ناقص من سبحه چون زنار می پیچد
ز زهد خشک من محراب گردآلود می گردد
اگر گرد یتیمی گوهرم از دامن افشاند
سراسر بحر چون سیلاب گرد آلود می گردد
زغم چون سینه پررخنه را مانع توانم شد؟
که این منزل زچندین باب گردآلود می گردد
غبار فتنه خط گر چنین برخیزد از رویش
دل خورشید عالمتاب گردآلود می گردد
زخورد و خواب بگذر گر سخن را پاک می خواهی
که این گوهر زخورد و خواب گردآلود می گردد
غبار کینه در دل جا نگیرد بیقراران را
زبیتابی کجا سیماب گردآلود می گردد؟
زبس با خاکساری خون من زد جوش یکرنگی
زقتلم خنجر قصاب گردآلود می گردد
عرق بارست بر رخسار شرم آلود او صائب
زشبنم این گل سیراب گردآلود می گردد
درین ساغر شراب ناب گردآلود می گردد
بر آرم چون سر از خجلت میان خانه پردازان؟
که از ویرانه ام سیلاب گردآلود می گردد
ندارد خاطر آزاده تاب خشکی منت
دلا ز خونگرمی احباب گردآلود می گردد
زنقش علم رسمی ساده کن آیینه دل را
که از موج و حباب این آب گردآلود می گردد
زنقش علم رسمی ساده کن آیینه دل را
که از موج و حباب این آب گردآلود می گردد
ندارد صحبت اشراق نوری در زمان ما
کتان از پرتو مهتاب گردآلود می گردد
زدین ناقص من سبحه چون زنار می پیچد
ز زهد خشک من محراب گردآلود می گردد
اگر گرد یتیمی گوهرم از دامن افشاند
سراسر بحر چون سیلاب گرد آلود می گردد
زغم چون سینه پررخنه را مانع توانم شد؟
که این منزل زچندین باب گردآلود می گردد
غبار فتنه خط گر چنین برخیزد از رویش
دل خورشید عالمتاب گردآلود می گردد
زخورد و خواب بگذر گر سخن را پاک می خواهی
که این گوهر زخورد و خواب گردآلود می گردد
غبار کینه در دل جا نگیرد بیقراران را
زبیتابی کجا سیماب گردآلود می گردد؟
زبس با خاکساری خون من زد جوش یکرنگی
زقتلم خنجر قصاب گردآلود می گردد
عرق بارست بر رخسار شرم آلود او صائب
زشبنم این گل سیراب گردآلود می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۹
نسیم نوبهاران بر دماغم بار می گردد
گل بی خار در پیراهن من خار می گردد
تن خاکی نگیرد پیش راه پاکدامانان
که در بر روی یوسف باز از دیوار می گردد
نهد احسان ساقی تاج لعل از باده اش بر سر
سر هر کس که در میخانه بی دستار می گردد
چنان ترسیده است آیینه ام از پرتو منت
که از صیقل جهان بر دیده من تار می گردد
زسختیهای دوران می شود دشوارها آسان
مصور صورت شیرین درین کهسار می گردد
نباشد در جگر آب مروت بحر را، ورنه
چو گوهر جام ما از قطره ای سرشار می گردد
ندارد با زمین گیران غفلت گفتگو سودی
ره خوابیده کی ز آواز پا بیدار می گردد؟
نگردانند از سنگ ملامت روخداجویان
که چون سیلاب سنگین شد سبکبرفتار می گردد
درشتیهای ره را عذرخواهی نیست چون منزل
اگر مردن نباشد زندگی دشوار می گردد
در ایام کهنسالی زدنیا رو به عقبی کن
که می افتد به هر سو مایل این دیوار می گردد
زبی آرامی از نقش مراد افتاده ای غافل
چو شد استاده آب آیینه گلزار می گردد
در پوشیده سد ره شود مهمان غیبی را
گرانخوابی حجاب دولت بیدار می گردد
دل روشن زحرف و صوت هیهات است بگشاید
بر این آیینه عکس طوطیان زنگار می گردد
چرا اندیشم از زخم زبان ناصحان صائب؟
که سوهان از درشتیهای من هموار می گردد
گل بی خار در پیراهن من خار می گردد
تن خاکی نگیرد پیش راه پاکدامانان
که در بر روی یوسف باز از دیوار می گردد
نهد احسان ساقی تاج لعل از باده اش بر سر
سر هر کس که در میخانه بی دستار می گردد
چنان ترسیده است آیینه ام از پرتو منت
که از صیقل جهان بر دیده من تار می گردد
زسختیهای دوران می شود دشوارها آسان
مصور صورت شیرین درین کهسار می گردد
نباشد در جگر آب مروت بحر را، ورنه
چو گوهر جام ما از قطره ای سرشار می گردد
ندارد با زمین گیران غفلت گفتگو سودی
ره خوابیده کی ز آواز پا بیدار می گردد؟
نگردانند از سنگ ملامت روخداجویان
که چون سیلاب سنگین شد سبکبرفتار می گردد
درشتیهای ره را عذرخواهی نیست چون منزل
اگر مردن نباشد زندگی دشوار می گردد
در ایام کهنسالی زدنیا رو به عقبی کن
که می افتد به هر سو مایل این دیوار می گردد
زبی آرامی از نقش مراد افتاده ای غافل
چو شد استاده آب آیینه گلزار می گردد
در پوشیده سد ره شود مهمان غیبی را
گرانخوابی حجاب دولت بیدار می گردد
دل روشن زحرف و صوت هیهات است بگشاید
بر این آیینه عکس طوطیان زنگار می گردد
چرا اندیشم از زخم زبان ناصحان صائب؟
که سوهان از درشتیهای من هموار می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۰
سخن سنجی سرآمد در فن گفتار می گردد
که چون پرگار گرد نقطه ای صدبار می گردد
ندارد همچو من دیوانه ای دامان این صحرا
که کوه از ناله ام کبک سبکرفتار می گردد
حذر کن زینهار از اتفاق دشمن عاجز
که چون پیوسته گردد مور با هم مار می گردد
ندارد در جگر آب مروت ابر دریا دل
وگرنه ظرف ما از قطره ای سرشار می گردد
حباب از ترک سر در یک نفس دریای گوهر شد
خوشا مستی که در میخانه بی دستار می گردد
نماند از درد و داغ عشق آهم در جگر صائب
نسیم از جوش گل بیرون این گلزار می گردد
که چون پرگار گرد نقطه ای صدبار می گردد
ندارد همچو من دیوانه ای دامان این صحرا
که کوه از ناله ام کبک سبکرفتار می گردد
حذر کن زینهار از اتفاق دشمن عاجز
که چون پیوسته گردد مور با هم مار می گردد
ندارد در جگر آب مروت ابر دریا دل
وگرنه ظرف ما از قطره ای سرشار می گردد
حباب از ترک سر در یک نفس دریای گوهر شد
خوشا مستی که در میخانه بی دستار می گردد
نماند از درد و داغ عشق آهم در جگر صائب
نسیم از جوش گل بیرون این گلزار می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۱
ز خط آیینه روی که جوهردار می گردد؟
که در پیراهن آیینه جوهر خار می گردد
خجالت می کشم از نامه های بی جواب خود
که بار خاطر آن رخنه دیوار می گردد
جدا از پرتو رخسار او آیینه ای دارم
که صیقل تا کمر در سبزه زنگار می گردد
قدم از خار می دزدیدم از کوتاه بینیها
ندانستم که خار پا گل دستار می گردد
یکی شد با فروغ مهر تا شبنم برید از گل
چه دولتها نصیب دیده بیدار می گردد
رگ خواب مرا ذوق شبیخون گلی دارد
که چشم شبنمی گر می پرد بیدار می گردد
اگر سنگ کمی داری ترازو را فلاخن کن
که اینجا محتسب پیوسته در بازار می گردد
اگر از شکر زلفش یک نفس خاموش بنشینم
زکافر نعمتی مو بر تنم زنار می گردد
در آن محفل که صائب می کند میخانه پردازی
سر خورشید از یک ساغر سرشار می گردد
که در پیراهن آیینه جوهر خار می گردد
خجالت می کشم از نامه های بی جواب خود
که بار خاطر آن رخنه دیوار می گردد
جدا از پرتو رخسار او آیینه ای دارم
که صیقل تا کمر در سبزه زنگار می گردد
قدم از خار می دزدیدم از کوتاه بینیها
ندانستم که خار پا گل دستار می گردد
یکی شد با فروغ مهر تا شبنم برید از گل
چه دولتها نصیب دیده بیدار می گردد
رگ خواب مرا ذوق شبیخون گلی دارد
که چشم شبنمی گر می پرد بیدار می گردد
اگر سنگ کمی داری ترازو را فلاخن کن
که اینجا محتسب پیوسته در بازار می گردد
اگر از شکر زلفش یک نفس خاموش بنشینم
زکافر نعمتی مو بر تنم زنار می گردد
در آن محفل که صائب می کند میخانه پردازی
سر خورشید از یک ساغر سرشار می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۲
سر هر کس که گرم از باده منصور می گردد
به چشمش چوب خشک دار نخل طور می گردد
سر دارالامان نیستی گردم، که هر موری
در آن مهمانسرا همکاسه فغفور می گردد
چه خواهد شد من افتاده را از خاک برداری؟
کف دست سلیمان پایتخت مور می گردد
مگردان روی جرأت از دم شمشیر نومیدی
که آه سرد آخر مرهم کافور می گردد
شکر از تلخکامان باز می گیری، نمی دانی
که تنگ شکرت آخر نصیب مور می گردد
کمان کهکشان از آتش آهم ملایم شد
کمان چین ابروی تو کی کم زور می گردد؟
تماشای ترا بر هیچ کس غیر از تو نپسندم
که گر این است حسن، آیینه چشم شور می گردد
اگر یک لحظه از خال لب او چشم بردارم
سویدا در دل بیطاقتم زنبور می گردد
به فکر دامن دشت عدم گاهی که می افتم
به چشمم چار دیوار عناصر گور می گردد
تلاش بزم بی کیفیت گردون مکن صائب
که جای جام می آنجا سر مخمور می گردد
به چشمش چوب خشک دار نخل طور می گردد
سر دارالامان نیستی گردم، که هر موری
در آن مهمانسرا همکاسه فغفور می گردد
چه خواهد شد من افتاده را از خاک برداری؟
کف دست سلیمان پایتخت مور می گردد
مگردان روی جرأت از دم شمشیر نومیدی
که آه سرد آخر مرهم کافور می گردد
شکر از تلخکامان باز می گیری، نمی دانی
که تنگ شکرت آخر نصیب مور می گردد
کمان کهکشان از آتش آهم ملایم شد
کمان چین ابروی تو کی کم زور می گردد؟
تماشای ترا بر هیچ کس غیر از تو نپسندم
که گر این است حسن، آیینه چشم شور می گردد
اگر یک لحظه از خال لب او چشم بردارم
سویدا در دل بیطاقتم زنبور می گردد
به فکر دامن دشت عدم گاهی که می افتم
به چشمم چار دیوار عناصر گور می گردد
تلاش بزم بی کیفیت گردون مکن صائب
که جای جام می آنجا سر مخمور می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۳
ز خط هشیار کی آن نرگس مخمور می گردد؟
نمک بیهوشدارو زین می پرزور می گردد
زداغ عشق سر تا پای من چشم بصیرت شد
که از خورشیدتابان عالمی پر نور می گردد
زبی برگی به حسن عاقبت امیدها دارم
که دار آخر برومند از سر منصور می گردد
پرکاهی مروت نیست خرمن دستگاهان را
وگرنه دانه ای قفل دهان مور می گردد
زعشق لاله رویان داغ جانسوزی است عاشق را
که سردیهای دوران مرهم کافور می گردد
اگر آهو حصاری در بیابان کرد مجنون را
غزال از دورباش وحشت من دور می گردد
چرا از قامت خم می شود کم قوت پیران؟
اگر از حلقه گردیدن کمان پرزور می گردد
ندارد اینقدر استادگی تعمیر احوالم
به گرد دامنی ویرانه ام معمور می گردد
چنان از پرتو منت گریزان است طبع من
که از مهتاب زخمم چون نمک ناسور می گردد
همان جویای آوازه است خاک مسند آرایان
سر فغفور آخر کاسه فغفور می گردد
به خود محتاج خواهد پست فطرت دردمندان را
طبیب از صحت بیمار خود رنجور می گردد
عنان اختیار از دست بیرون می برد خست
عصاکش بر در دلها به پای کور می گردد
همان از خارخار حرص در زندان بود صائب
اگر دست سلیمان پایتخت مور می گردد
نمک بیهوشدارو زین می پرزور می گردد
زداغ عشق سر تا پای من چشم بصیرت شد
که از خورشیدتابان عالمی پر نور می گردد
زبی برگی به حسن عاقبت امیدها دارم
که دار آخر برومند از سر منصور می گردد
پرکاهی مروت نیست خرمن دستگاهان را
وگرنه دانه ای قفل دهان مور می گردد
زعشق لاله رویان داغ جانسوزی است عاشق را
که سردیهای دوران مرهم کافور می گردد
اگر آهو حصاری در بیابان کرد مجنون را
غزال از دورباش وحشت من دور می گردد
چرا از قامت خم می شود کم قوت پیران؟
اگر از حلقه گردیدن کمان پرزور می گردد
ندارد اینقدر استادگی تعمیر احوالم
به گرد دامنی ویرانه ام معمور می گردد
چنان از پرتو منت گریزان است طبع من
که از مهتاب زخمم چون نمک ناسور می گردد
همان جویای آوازه است خاک مسند آرایان
سر فغفور آخر کاسه فغفور می گردد
به خود محتاج خواهد پست فطرت دردمندان را
طبیب از صحت بیمار خود رنجور می گردد
عنان اختیار از دست بیرون می برد خست
عصاکش بر در دلها به پای کور می گردد
همان از خارخار حرص در زندان بود صائب
اگر دست سلیمان پایتخت مور می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۴
عمل چون خالص افتد دل از ان پرنور می گردد
صفای شهد شمع خانه زنبور می گردد
به عمر جاودان دل ره نبرد از زلف او بیرون
ره خوابیده حیرت زرفتن دور می گردد
چنان کز صبح گردد اختر صبح از نظر پنهان
زشکر خنده راز آن دهان مستور می گردد
زروی پرده سوز یار در سر آتشی دارم
که از سرگرمی من دار نخل طور می گردد
ز آه آتشین من نشد نرم آن کمان ابرو
چه حرف است این که از آتش کمان کم زور می گردد؟
مباش ای شاخ گل در بر گریز از دوستان ایمن
که شبنم چون ورق برگشت چشم شور می گردد
مشو غافل بر همن از دل صورت پرست من
کز این یک مشت گل بتخانه ها معمور می گردد
شکستی هست در طالع سبک مغزان نخوت را
سر فغفور آخر کاسه فغفور می گردد
قناعت پیشگان را می رساند آسمان روزی
زخرمن آنچه می ماند نصیب مور می گردد
بهشتی از خیال روی لیلی در نظر دارم
که بر من دامن صحرا کنار حور می گردد
نمک در چشم شیران می زند گرد غزالانش
بیابانی که از مجنون من پرشور می گردد
نخواهد ماند صائب دانه ای از خرمن هستی
اگر گردون سنگین دل به این دستور می گردد
صفای شهد شمع خانه زنبور می گردد
به عمر جاودان دل ره نبرد از زلف او بیرون
ره خوابیده حیرت زرفتن دور می گردد
چنان کز صبح گردد اختر صبح از نظر پنهان
زشکر خنده راز آن دهان مستور می گردد
زروی پرده سوز یار در سر آتشی دارم
که از سرگرمی من دار نخل طور می گردد
ز آه آتشین من نشد نرم آن کمان ابرو
چه حرف است این که از آتش کمان کم زور می گردد؟
مباش ای شاخ گل در بر گریز از دوستان ایمن
که شبنم چون ورق برگشت چشم شور می گردد
مشو غافل بر همن از دل صورت پرست من
کز این یک مشت گل بتخانه ها معمور می گردد
شکستی هست در طالع سبک مغزان نخوت را
سر فغفور آخر کاسه فغفور می گردد
قناعت پیشگان را می رساند آسمان روزی
زخرمن آنچه می ماند نصیب مور می گردد
بهشتی از خیال روی لیلی در نظر دارم
که بر من دامن صحرا کنار حور می گردد
نمک در چشم شیران می زند گرد غزالانش
بیابانی که از مجنون من پرشور می گردد
نخواهد ماند صائب دانه ای از خرمن هستی
اگر گردون سنگین دل به این دستور می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۵
به اندک فرصتی روشندل از جان سیر می گردد
نفس تار است سازد صبح صادق پیر می گردد
ندارد کیمیایی چون محبت عالم امکان
که خون از مهر در پستان مادر شیر می گردد
چه باشد جان که نتوان بی دریغ افشاند بر جانان؟
کم از خاک است هر خونی که دامنگیر می گردد
چرا از خاکمال چرخ اندیشم، که چون گوهر
مرا گرد یتیمی باعث تعمیر می گردد
زمن هر پاره دل در بیابانی کند جولان
کجا شیرازه این اوراق را زنجیر می گردد؟
چه خواهد کرد با چشم تر من آتشین رویی
که آب از دیدنش دردیده تصویر می گردد
از ان پیوسته باشد نعمت حسن تو روزافزون
که آنجا میهمان از خورد دل سیر می گردد
سبکسیری که وحشت را شکار خویش می داند
زنقش پای آهو در دهان شیر می گردد
کمان کن قامت چون تیر را در قبضه طاعت
که در قطع تعلق عاقبت شمشیر می گردد
نسازد مرگ کوتاه از تعدی دست ظالم را
پر و بال عقاب آخر نصیب تیر می گردد
زباران مکرر مزرع امید می سوزد
زبسیاری سرشک شمع بی تأثیری می گردد
تنزل قطره را صائب کند در یتیم آخر
غبار خاکساری عاقبت اکسیر می گردد
نفس تار است سازد صبح صادق پیر می گردد
ندارد کیمیایی چون محبت عالم امکان
که خون از مهر در پستان مادر شیر می گردد
چه باشد جان که نتوان بی دریغ افشاند بر جانان؟
کم از خاک است هر خونی که دامنگیر می گردد
چرا از خاکمال چرخ اندیشم، که چون گوهر
مرا گرد یتیمی باعث تعمیر می گردد
زمن هر پاره دل در بیابانی کند جولان
کجا شیرازه این اوراق را زنجیر می گردد؟
چه خواهد کرد با چشم تر من آتشین رویی
که آب از دیدنش دردیده تصویر می گردد
از ان پیوسته باشد نعمت حسن تو روزافزون
که آنجا میهمان از خورد دل سیر می گردد
سبکسیری که وحشت را شکار خویش می داند
زنقش پای آهو در دهان شیر می گردد
کمان کن قامت چون تیر را در قبضه طاعت
که در قطع تعلق عاقبت شمشیر می گردد
نسازد مرگ کوتاه از تعدی دست ظالم را
پر و بال عقاب آخر نصیب تیر می گردد
زباران مکرر مزرع امید می سوزد
زبسیاری سرشک شمع بی تأثیری می گردد
تنزل قطره را صائب کند در یتیم آخر
غبار خاکساری عاقبت اکسیر می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۶
به نومیدی گره از کار سالک باز می گردد
نفس چون سوخت در دل شهپر پرواز می گردد
چه نقصان در وفای عاشق از پرواز می گردد؟
نگه هر جا رود آخر به مژگان باز می گردد
اگر صدبار می سوزد سپند بیقرار ما
همان از گرمخونیها به آتش باز می گردد
به رهبر نیست حاجت بیقراران محبت را
شرر محو فنا از گرمی پرواز می گردد
صدف از شوخی این گوهر شهوار مجمر شد
کجا مهر خموشی پرده این راز می گردد؟
اگر شمشیر بارد بر سرش بالا نمی بیند
به روی هر که چون منصور این در باز می گردد
نسیم حسن بی پرواست، خودداری نمی داند
به کنعان می رود هر دم زمصر و باز می گردد
قیامت گر برانگیزد غبار خط زرخسارش
کجا بیدار چشم او زخواب ناز می گردد؟
چو طوطی هر که دارد در نظر آیینه رویی را
به اندک فرصتی صائب سخن پرداز می گردد
نفس چون سوخت در دل شهپر پرواز می گردد
چه نقصان در وفای عاشق از پرواز می گردد؟
نگه هر جا رود آخر به مژگان باز می گردد
اگر صدبار می سوزد سپند بیقرار ما
همان از گرمخونیها به آتش باز می گردد
به رهبر نیست حاجت بیقراران محبت را
شرر محو فنا از گرمی پرواز می گردد
صدف از شوخی این گوهر شهوار مجمر شد
کجا مهر خموشی پرده این راز می گردد؟
اگر شمشیر بارد بر سرش بالا نمی بیند
به روی هر که چون منصور این در باز می گردد
نسیم حسن بی پرواست، خودداری نمی داند
به کنعان می رود هر دم زمصر و باز می گردد
قیامت گر برانگیزد غبار خط زرخسارش
کجا بیدار چشم او زخواب ناز می گردد؟
چو طوطی هر که دارد در نظر آیینه رویی را
به اندک فرصتی صائب سخن پرداز می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۷
زگل تنها کجا بزم گلستان ساز می گردد؟
که این هنگامه گرم از شعله آواز می گردد
امید بازگشتن دل به زلف او عبث دارد
به ناف آهوان کی نافه هرگز باز می گردد؟
به روی بستر گل خواب راحت نیست شبنم را
نقاب از روی گلرنگ که امشب باز می گردد؟
تعجب نیست گردد گرد خط داروی بیهوشی
نگه در پرده چشمی که خواب ناز می گردد
مشبک می شود چون پرده زنبوری از کاوش
اگر سد سکندر پرده این راز می گردد
تو کز اهل بصیرت نیستی قطع منازل کن
که بینا چون شرر و اصل به یک پرواز می گردد
ندارد در کمند جذبه بحر لطف کوتاهی
که هر موجی که می بینی به دریا باز می گردد
ملامتگر سر از دنبال بد گوهر نمی دارد
زبان آتشین شمع خرج گاز می گردد
به فردای قیامت می فتد نشو و نمای ما
به این تمکین اگر قانون طالع ساز می گردد
سخن را روی گرم از قید خاموشی برون آرد
سپند از آتش سوزان بلند آواز می گردد
چو انجم تا سحر مژگان به یکدیگر نخواهی زد
اگر دانی چه درها در دل شب باز می گردد
درون پیکر خشک آتشی از عشق او دارم
که می سوزد چونی هر کس به من دمساز می گردد
به شمع صبح ماند شعله آواز بلبل را
همانا خامه صائب نواپرداز می گردد
که این هنگامه گرم از شعله آواز می گردد
امید بازگشتن دل به زلف او عبث دارد
به ناف آهوان کی نافه هرگز باز می گردد؟
به روی بستر گل خواب راحت نیست شبنم را
نقاب از روی گلرنگ که امشب باز می گردد؟
تعجب نیست گردد گرد خط داروی بیهوشی
نگه در پرده چشمی که خواب ناز می گردد
مشبک می شود چون پرده زنبوری از کاوش
اگر سد سکندر پرده این راز می گردد
تو کز اهل بصیرت نیستی قطع منازل کن
که بینا چون شرر و اصل به یک پرواز می گردد
ندارد در کمند جذبه بحر لطف کوتاهی
که هر موجی که می بینی به دریا باز می گردد
ملامتگر سر از دنبال بد گوهر نمی دارد
زبان آتشین شمع خرج گاز می گردد
به فردای قیامت می فتد نشو و نمای ما
به این تمکین اگر قانون طالع ساز می گردد
سخن را روی گرم از قید خاموشی برون آرد
سپند از آتش سوزان بلند آواز می گردد
چو انجم تا سحر مژگان به یکدیگر نخواهی زد
اگر دانی چه درها در دل شب باز می گردد
درون پیکر خشک آتشی از عشق او دارم
که می سوزد چونی هر کس به من دمساز می گردد
به شمع صبح ماند شعله آواز بلبل را
همانا خامه صائب نواپرداز می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۸
دل من بیقرار از شعله آواز می گردد
سپند من ازین آتش سبک پرواز می گردد
زدست رد نتابد رو طلبکار قبول حق
که موج از سیلی ساحل به دریا باز می گردد
دل ما را نوای مطربان در وجد می آرد
کباب ما به بال شعله آواز می گردد
ورق گردانی عمر زلیخا نامه ای دارد
که انجام محبت خوشتر از آغاز می گردد
به دست آرزو هر کس دهد مجموعه دل را
چو اوراق خزان بازیچه پرواز می گردد
غبار تن نگیرد دامن دلهای قدسی را
قفس بر مرغ وحشی شهپر پرواز می گردد
صفای باطن از دل می زداید علم ظاهر را
که پنهان جوهر آیینه از پرداز می گردد
حذر می کردم از خال و خط خوبان، ندانستم
که مرغ زیرک آخر قسمت شهباز می گردد
درافشای محبت نیست جرمی عشقبازان را
صدف آب از فروغ گوهر این راز می گردد
زباغ افزون گل از منع تماشا می توان چیدن
تماشایی عبث محروم ازین در باز می گردد
به اندک روزگاری می گشاید شهپر شهرت
به صائب هر نواسنجی که هم پرواز می گردد
سپند من ازین آتش سبک پرواز می گردد
زدست رد نتابد رو طلبکار قبول حق
که موج از سیلی ساحل به دریا باز می گردد
دل ما را نوای مطربان در وجد می آرد
کباب ما به بال شعله آواز می گردد
ورق گردانی عمر زلیخا نامه ای دارد
که انجام محبت خوشتر از آغاز می گردد
به دست آرزو هر کس دهد مجموعه دل را
چو اوراق خزان بازیچه پرواز می گردد
غبار تن نگیرد دامن دلهای قدسی را
قفس بر مرغ وحشی شهپر پرواز می گردد
صفای باطن از دل می زداید علم ظاهر را
که پنهان جوهر آیینه از پرداز می گردد
حذر می کردم از خال و خط خوبان، ندانستم
که مرغ زیرک آخر قسمت شهباز می گردد
درافشای محبت نیست جرمی عشقبازان را
صدف آب از فروغ گوهر این راز می گردد
زباغ افزون گل از منع تماشا می توان چیدن
تماشایی عبث محروم ازین در باز می گردد
به اندک روزگاری می گشاید شهپر شهرت
به صائب هر نواسنجی که هم پرواز می گردد