عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۰
گرانی می کند بر تن چو سربی جوش می گردد
سبو چون خالی از می گشت بار دوش می گردد
زنور عاریت بگذر که شمع ماه تابان را
اگر صدبار روشن می کنی خاموش می گردد
در آن محفل گل از کیفیت می می توان چیدن
که ساقی پیشتر از دیگران مدهوش می گردد
خطر بسیار دارد در کمین همواری دشمن
زسگ غافل مشو زنهار چون خاموش می گردد
در آن گلشن که می در جام ریزد مست ناز من
فغان بلبلان گلبانگ نوشانوش می گردد
ندارد خاکساری با بزرگی جنگ در مشرب
که در کوی مغان گردون سبو بر دوش می گردد
زخجلت طوق قمری دام زیر خاک خواهد شد
اگر سرو چمن با قامتش همدوش می گردد
نه بیدردی است گر اشکم به چشم تر نمی آید
چو آتش تند افتد، آب صرف جوش می گردد
قناعت کن، کز این گلشن به بویی هر که قانع شد
چو زنبور عسل کاشانه اش پرنوش می گردد
از ان ماه از تمامی می گذارد روی در نقصان
که دایم خرمن او صرف یک آغوش می گردد
مرا باغ و بهاری نیست غیر از بوی درویشی
دل بیمار من از کاهگل بیهوش می گردد
مشو با پردلی ایمن زخصم ناتوان صائب
که از اندک نسیمی بحر جوشن پوش می گردد
سبو چون خالی از می گشت بار دوش می گردد
زنور عاریت بگذر که شمع ماه تابان را
اگر صدبار روشن می کنی خاموش می گردد
در آن محفل گل از کیفیت می می توان چیدن
که ساقی پیشتر از دیگران مدهوش می گردد
خطر بسیار دارد در کمین همواری دشمن
زسگ غافل مشو زنهار چون خاموش می گردد
در آن گلشن که می در جام ریزد مست ناز من
فغان بلبلان گلبانگ نوشانوش می گردد
ندارد خاکساری با بزرگی جنگ در مشرب
که در کوی مغان گردون سبو بر دوش می گردد
زخجلت طوق قمری دام زیر خاک خواهد شد
اگر سرو چمن با قامتش همدوش می گردد
نه بیدردی است گر اشکم به چشم تر نمی آید
چو آتش تند افتد، آب صرف جوش می گردد
قناعت کن، کز این گلشن به بویی هر که قانع شد
چو زنبور عسل کاشانه اش پرنوش می گردد
از ان ماه از تمامی می گذارد روی در نقصان
که دایم خرمن او صرف یک آغوش می گردد
مرا باغ و بهاری نیست غیر از بوی درویشی
دل بیمار من از کاهگل بیهوش می گردد
مشو با پردلی ایمن زخصم ناتوان صائب
که از اندک نسیمی بحر جوشن پوش می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۱
خوش آن رهرو که دایم چون فلک بر خویش می گردد
که بر خود هر که گردد بیش، شوقش بیش می گردد
مجرد شو که برق بی مروت با جهانسوزی
زبی برگی چراغ خانه درویش می گردد
به قسمت صلح کن زنهار از جمعیت دنیا
که آب گوهر از دریا نه کم نه بیش می گردد
مخور چون ساده لوحان روی دست نعمت الوان
که رگ زین خون فاسد شاهراه نیش می گردد
مشو زنهار غافل از ورق گردانی دنیا
که اسباب فراغت مایه تشویش می گردد
چرا از نارساییهای طالع دلگران باشم؟
که از بیطاقتی خون در رگ من نیش می گردد
نشد حال دل مجروح من بر هیچ کس روشن
که خط ژولیده می باشد قلم چون ریش می گردد
ترا دل واپسی دارد زمین گیر گرانجانی
وگرنه صدهزاران رهنما در پیش می گردد
مرا زان گوشه میخانه افتاده است خوش صائب
که هر کس پای خود در وی نهد بیخویش می گردد
که بر خود هر که گردد بیش، شوقش بیش می گردد
مجرد شو که برق بی مروت با جهانسوزی
زبی برگی چراغ خانه درویش می گردد
به قسمت صلح کن زنهار از جمعیت دنیا
که آب گوهر از دریا نه کم نه بیش می گردد
مخور چون ساده لوحان روی دست نعمت الوان
که رگ زین خون فاسد شاهراه نیش می گردد
مشو زنهار غافل از ورق گردانی دنیا
که اسباب فراغت مایه تشویش می گردد
چرا از نارساییهای طالع دلگران باشم؟
که از بیطاقتی خون در رگ من نیش می گردد
نشد حال دل مجروح من بر هیچ کس روشن
که خط ژولیده می باشد قلم چون ریش می گردد
ترا دل واپسی دارد زمین گیر گرانجانی
وگرنه صدهزاران رهنما در پیش می گردد
مرا زان گوشه میخانه افتاده است خوش صائب
که هر کس پای خود در وی نهد بیخویش می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۲
شود چون بیش نعمت، مایه تشویش می گردد
که نوش بی حساب آهن ربای نیش می گردد
درین بازار هر کس خود فروشی پیشه می سازد
اگر دریای پر گوهر بود درویش می گردد
یکی صد می شود زور کمان از حلقه گردیدن
کی از پیری مسلمان نفس کافر کیش می گردد؟
چنان کز بال و پر طاوس را زیبایی افزاید
زخط سبز حسن ساده رویان بیش می گردد
زخونریزی نگردد قامت خم تیغ را مانع
زپیری بدگهر را دل سیاهی بیش می گردد
چنان کز ابر بی باران شود باطل زراعتها
زافلاس کریمان عالمی درویش می گردد
گر از ناخن رخ آیینه را نتوان خراشیدن
زخط چون صفحه رخسار خوبان ریش می گردد؟
مرا از آن گوشه میخانه افتاده است خوش صائب
که هر کس می گذارد پا در او بیخویش می گردد
که نوش بی حساب آهن ربای نیش می گردد
درین بازار هر کس خود فروشی پیشه می سازد
اگر دریای پر گوهر بود درویش می گردد
یکی صد می شود زور کمان از حلقه گردیدن
کی از پیری مسلمان نفس کافر کیش می گردد؟
چنان کز بال و پر طاوس را زیبایی افزاید
زخط سبز حسن ساده رویان بیش می گردد
زخونریزی نگردد قامت خم تیغ را مانع
زپیری بدگهر را دل سیاهی بیش می گردد
چنان کز ابر بی باران شود باطل زراعتها
زافلاس کریمان عالمی درویش می گردد
گر از ناخن رخ آیینه را نتوان خراشیدن
زخط چون صفحه رخسار خوبان ریش می گردد؟
مرا از آن گوشه میخانه افتاده است خوش صائب
که هر کس می گذارد پا در او بیخویش می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۳
زخاموشی دل آگاه روشن بیش می گردد
فروغ شمع ما در زیر دامن بیش می گردد
کمینگاهی است خواب امن سیلاب حوادث را
دل بیدار را وحشت ز مأمن بیش می گردد
امید فتح باب از چشم بینا داشتم، غافل
که از در بستن این غمخانه روشن بیش می گردد
نگردد حرص را کوتاه دست از لقمه سنگین
چو بندد بر شکم سنگ این فلاخن بیش می گردد
گریبان چاک سازد بخیه منت غیوران را
نمایان زخم ما از چشم سوزن بیش می گردد
مرا بگذار چون پرگار تا گرد جهان گردم
که سرگردانیم از پا فشردن بیش می گردد
مجو از نعمت بسیار سیری از تهی چشمان
که این غربال سرگردان زخرمن بیش می گردد
زخط عنبرین شد شوخی آن چشم مست افزون
چو خون شد مشک، آهو را رمیدن بیش می گردد
شب وصل تو می لرزم به چشم از گریه شادی
خطر باشد چراغی را که روغن بیش می گردد
لب پیمانه می را مکیدن خشک اگر سازد
لب او را طراوت از مکیدن بیش می گردد
بجز رویش که گلگل شد زتأثیر نگاه من
کدامین گل درین گلشن زچیدن بیش می گردد؟
زخط شد خار خار دلربایی حسن را افزون
که حرص گل به جمع زر زدامن بیش می گردد
عرق پاک از جبینش می کند مشاطه زین غافل
که آب چشمه ها از پاک کردن بیش می گردد
به عجز اقرار کن صائب، وگرنه نفس سرکش را
چو شمع از سر زدن رگهای گردن بیش می گردد
فروغ شمع ما در زیر دامن بیش می گردد
کمینگاهی است خواب امن سیلاب حوادث را
دل بیدار را وحشت ز مأمن بیش می گردد
امید فتح باب از چشم بینا داشتم، غافل
که از در بستن این غمخانه روشن بیش می گردد
نگردد حرص را کوتاه دست از لقمه سنگین
چو بندد بر شکم سنگ این فلاخن بیش می گردد
گریبان چاک سازد بخیه منت غیوران را
نمایان زخم ما از چشم سوزن بیش می گردد
مرا بگذار چون پرگار تا گرد جهان گردم
که سرگردانیم از پا فشردن بیش می گردد
مجو از نعمت بسیار سیری از تهی چشمان
که این غربال سرگردان زخرمن بیش می گردد
زخط عنبرین شد شوخی آن چشم مست افزون
چو خون شد مشک، آهو را رمیدن بیش می گردد
شب وصل تو می لرزم به چشم از گریه شادی
خطر باشد چراغی را که روغن بیش می گردد
لب پیمانه می را مکیدن خشک اگر سازد
لب او را طراوت از مکیدن بیش می گردد
بجز رویش که گلگل شد زتأثیر نگاه من
کدامین گل درین گلشن زچیدن بیش می گردد؟
زخط شد خار خار دلربایی حسن را افزون
که حرص گل به جمع زر زدامن بیش می گردد
عرق پاک از جبینش می کند مشاطه زین غافل
که آب چشمه ها از پاک کردن بیش می گردد
به عجز اقرار کن صائب، وگرنه نفس سرکش را
چو شمع از سر زدن رگهای گردن بیش می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۴
به قتل هر که مایل آن دل بیباک می گردد
گریبان بر گلویش حلقه فتراک می گردد
به خورشید درخشان می رسد چون قطره شبنم
دل هر کس که آب از روی آتشناک می گردد
فروغ شمع می سازد منور چشم روزن را
اگر پاک است دل، آخر نظر هم پاک می گردد
مباد هیچ کس را روز سختی در کمین یارب
که گندم را زبیم آسیا دل چاک می گردد
زپیچ و تاب فکرت در دل شبها مشو در هم
که آخر جوهر آیینه ادراک می گردد
خشن پوشی گزیدم بهر زجر نفس، ازین غافل
که آتش فربه از پیراهن خاشاک می گردد
مخور چون غنچه گل از نسیم صبح، دم صائب
که جمعیت به گرد خاطر غمناک می گردد
گریبان بر گلویش حلقه فتراک می گردد
به خورشید درخشان می رسد چون قطره شبنم
دل هر کس که آب از روی آتشناک می گردد
فروغ شمع می سازد منور چشم روزن را
اگر پاک است دل، آخر نظر هم پاک می گردد
مباد هیچ کس را روز سختی در کمین یارب
که گندم را زبیم آسیا دل چاک می گردد
زپیچ و تاب فکرت در دل شبها مشو در هم
که آخر جوهر آیینه ادراک می گردد
خشن پوشی گزیدم بهر زجر نفس، ازین غافل
که آتش فربه از پیراهن خاشاک می گردد
مخور چون غنچه گل از نسیم صبح، دم صائب
که جمعیت به گرد خاطر غمناک می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۵
کجا دیوانه را دل از ملامت تنگ می گردد؟
که نخل بارور را دل سبک از سنگ می گردد
زدست انداز گردون کوته اندیشی که می نالد
نمی داند که ساز از گوشمال آهنگ می گردد
زبس عالم سیه در چشمم از نادیدنیها شد
مرا آیینه دل صیقلی از زنگ می گردد
به آهی کوه تمکین نکویان را سبک سازم
به من فرهاد سنگین دست کی همسنگ می گردد؟
چرا اندیشم از گرد گنه با رحمت یزدان؟
به دریا سیل چون پیوسته شد یکرنگ می گردد
اگر از زنگ می گردد سیاه آیینه ها را دل
صفای چهره افزون از خط شبرنگ می گردد
مخوان بر زاهدان خشک طینت شعر تر صائب
که آب چشم نیسان در صدفها سنگ می گردد
که نخل بارور را دل سبک از سنگ می گردد
زدست انداز گردون کوته اندیشی که می نالد
نمی داند که ساز از گوشمال آهنگ می گردد
زبس عالم سیه در چشمم از نادیدنیها شد
مرا آیینه دل صیقلی از زنگ می گردد
به آهی کوه تمکین نکویان را سبک سازم
به من فرهاد سنگین دست کی همسنگ می گردد؟
چرا اندیشم از گرد گنه با رحمت یزدان؟
به دریا سیل چون پیوسته شد یکرنگ می گردد
اگر از زنگ می گردد سیاه آیینه ها را دل
صفای چهره افزون از خط شبرنگ می گردد
مخوان بر زاهدان خشک طینت شعر تر صائب
که آب چشم نیسان در صدفها سنگ می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۶
مرا از حرفهای قالبی دل تنگ می گردد
زعکس طوطیان آیینه ام پرزنگ می گردد
گرانی می کند بر خاطرم یاد سبکروحان
پری بر شیشه نازکدل من سنگ می گردد
به یاد خلوت آغوش او هرگاه می افتم
فضای آسمان بر دیده من تنگ می گردد
که دارد یاد معشوقی به این کیفیت از خوبان؟
عرق بر چهره صافش می گلرنگ می گردد
مگر شد کاروانسالار، شوق آتشین پایم؟
که برق و و باد در دنبال عذر لنگ می گردد
سفر آسان کند هر عقده مشکل که پیش آید
پر و بال فلاخن وقت گردش سنگ می گردد
حیا افزون کند گیرایی چشم نکویان را
زنور شرم این شهباز زرین چنگ می گردد
مروت نیست همکاران شیرین را خجل کردن
وگرنه کوهکن با من کجا همسنگ می گردد؟
دل خوش مشرب من صلح کل کرده است با عالم
که آب صاف با هر شیشه ای یکرنگ می گردد
گذارد رو به صحرا چون دل دیوانه از شهری
که در جیب و بغل اطفال را گل سنگ می گردد؟
به هر برگی درین گلزار پیوند دگر دارم
شود گر غنچه ای درهم، دل من تنگ می گردد
محرک بر سر گفتار می آرد سخنور را
که از مضراب اکثر سازها آهنگ می گردد
از ان عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد
که هر ساعت به رنگی حسن پر نیرنگ می گردد
مخوان بر زاهدان خشک هرگز شعر تر صائب
که آب چشم نیسان در صدفها سنگ می گردد
زعکس طوطیان آیینه ام پرزنگ می گردد
گرانی می کند بر خاطرم یاد سبکروحان
پری بر شیشه نازکدل من سنگ می گردد
به یاد خلوت آغوش او هرگاه می افتم
فضای آسمان بر دیده من تنگ می گردد
که دارد یاد معشوقی به این کیفیت از خوبان؟
عرق بر چهره صافش می گلرنگ می گردد
مگر شد کاروانسالار، شوق آتشین پایم؟
که برق و و باد در دنبال عذر لنگ می گردد
سفر آسان کند هر عقده مشکل که پیش آید
پر و بال فلاخن وقت گردش سنگ می گردد
حیا افزون کند گیرایی چشم نکویان را
زنور شرم این شهباز زرین چنگ می گردد
مروت نیست همکاران شیرین را خجل کردن
وگرنه کوهکن با من کجا همسنگ می گردد؟
دل خوش مشرب من صلح کل کرده است با عالم
که آب صاف با هر شیشه ای یکرنگ می گردد
گذارد رو به صحرا چون دل دیوانه از شهری
که در جیب و بغل اطفال را گل سنگ می گردد؟
به هر برگی درین گلزار پیوند دگر دارم
شود گر غنچه ای درهم، دل من تنگ می گردد
محرک بر سر گفتار می آرد سخنور را
که از مضراب اکثر سازها آهنگ می گردد
از ان عاشق به آتشهای رنگارنگ می سوزد
که هر ساعت به رنگی حسن پر نیرنگ می گردد
مخوان بر زاهدان خشک هرگز شعر تر صائب
که آب چشم نیسان در صدفها سنگ می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۷
زدست تنگ بر بی برگ دنیا تنگ می گردد
به ره پیما زکفش تنگ صحرا تنگ می گردد
زجان بگسل اگر آزاده ای، کز رشته مریم
جهان چون دیده سوزن به عیسی تنگ می گردد
زشورم رخنه ها چون کهکشان افتاد در گردون
که می پرزور چون افتاد مینا تنگ می گردد
برآر از قید عقل و هوش دل را، کز نگهبانان
به طفل شوخ میدان تماشا تنگ می گردد
زکثرت نیست بر خاطر غباری سینه صافان را
زجوش عکس بر آیینه کی جا تنگ می گردد؟
زشوق قطع راه عشق اگر برخود چنین بالد
به نقش پای من دامان صحرا تنگ می گردد
وطن زندان شود بر هر که گردد در هنر کامل
که بر گوهر چو غلطان گشت دریا تنگ می گردد
به ریزش هر که عادت کرد در میخانه همت
به افشردن گلویش کی چو مینا تنگ می گردد؟
جهان در دیده کوتاه بینان وسعتی دارد
به مقدار بصیرت ملک دنیا تنگ می گردد
تلاش صدر در بیرون در بگذار و خوش بنشین
که بر بالانشینان بیشتر جا تنگ می گردد
چه سازد تنگنای شهر صائب با جنون من؟
که بر دیوانه من کوه و صحرا تنگ می گردد
به ره پیما زکفش تنگ صحرا تنگ می گردد
زجان بگسل اگر آزاده ای، کز رشته مریم
جهان چون دیده سوزن به عیسی تنگ می گردد
زشورم رخنه ها چون کهکشان افتاد در گردون
که می پرزور چون افتاد مینا تنگ می گردد
برآر از قید عقل و هوش دل را، کز نگهبانان
به طفل شوخ میدان تماشا تنگ می گردد
زکثرت نیست بر خاطر غباری سینه صافان را
زجوش عکس بر آیینه کی جا تنگ می گردد؟
زشوق قطع راه عشق اگر برخود چنین بالد
به نقش پای من دامان صحرا تنگ می گردد
وطن زندان شود بر هر که گردد در هنر کامل
که بر گوهر چو غلطان گشت دریا تنگ می گردد
به ریزش هر که عادت کرد در میخانه همت
به افشردن گلویش کی چو مینا تنگ می گردد؟
جهان در دیده کوتاه بینان وسعتی دارد
به مقدار بصیرت ملک دنیا تنگ می گردد
تلاش صدر در بیرون در بگذار و خوش بنشین
که بر بالانشینان بیشتر جا تنگ می گردد
چه سازد تنگنای شهر صائب با جنون من؟
که بر دیوانه من کوه و صحرا تنگ می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۸
از ان در خلوت معشوق بر من حال می گردد
که از چشم سخنگو صحبت من قال می گردد
زجوش لاله محضرهاست گرد تربت مجنون
نپنداری که خون عاشقان پامال می گردد
زسربازی توان سر حلقه دریادلان گشتن
نگون چون می شود این کاسه مالامال می گردد
زرشک زلف گستاخ تو در دل داغها دارم
که چون پرگار گرد مرکز آن خال می گردد
به دریای شراب افکن من لب تشنه را ساقی
که ساغر بر لب من آتشین تبخال می گردد
ز اکسیر محبت شد طلا خاک وجود من
سمندر در حریم شعله زرین بال می گردد
سبک شد دوش خاک از سیاه جسم ضعیف من
همان دشمن مرا چون سایه در دنبال می گردد
اگر صد کوه تمکین عقل بر زانوی خود بندد
سپند گرمی هنگامه اطفال می گردد
زپیچ و تاب ادبار سبک جولان مشو در هم
که آخر جوهر آیینه اقبال می گردد
در آن گلشن که من چون لاله داغ تشنگی دارم
زشبنم ساغر خورشید مالامال می گردد
زفضل حق نماند در گره کار کسی صائب
هر انگشتی زبان گردد، زبان چون لال می گردد
که از چشم سخنگو صحبت من قال می گردد
زجوش لاله محضرهاست گرد تربت مجنون
نپنداری که خون عاشقان پامال می گردد
زسربازی توان سر حلقه دریادلان گشتن
نگون چون می شود این کاسه مالامال می گردد
زرشک زلف گستاخ تو در دل داغها دارم
که چون پرگار گرد مرکز آن خال می گردد
به دریای شراب افکن من لب تشنه را ساقی
که ساغر بر لب من آتشین تبخال می گردد
ز اکسیر محبت شد طلا خاک وجود من
سمندر در حریم شعله زرین بال می گردد
سبک شد دوش خاک از سیاه جسم ضعیف من
همان دشمن مرا چون سایه در دنبال می گردد
اگر صد کوه تمکین عقل بر زانوی خود بندد
سپند گرمی هنگامه اطفال می گردد
زپیچ و تاب ادبار سبک جولان مشو در هم
که آخر جوهر آیینه اقبال می گردد
در آن گلشن که من چون لاله داغ تشنگی دارم
زشبنم ساغر خورشید مالامال می گردد
زفضل حق نماند در گره کار کسی صائب
هر انگشتی زبان گردد، زبان چون لال می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۰
دل صد پاره زان گرد می گلفام می گردد
که این اوراق را شیرازه خط جام می گردد
ندارد دل قرار از گردش گردون، چه دورست این
که طفل از جنبش گهواره بی آرام می گردد
درین محفل که صاف از درد و درد از صاف می جوشد
صفای وقت دارد هر که درد آشام می گردد
کدامین مرغ زیرک را قضا در دام می آرد؟
که اشک شادیی برگرد چشم دام می گردد
غزال شهری من سایه را صیاد می داند
وگرنه آهوی وحشی به مجنون رام می گردد
به دست آرزو دادم عنان دل، ندانستم
که این گلگون سرکش از دویدن خام می گردد
زبان چرب چشم شور را در چاشنی دارد
نمک در پرده های دیده بادام می گردد
محبت با دل بی نقش نرد عشق می بازد
درین عالم عقیق ساده صاحب نام می گردد
اگرنه مستحق محروم می باشد، چرا صائب
ادای خاص او دایم نصیب عام می گردد؟
که این اوراق را شیرازه خط جام می گردد
ندارد دل قرار از گردش گردون، چه دورست این
که طفل از جنبش گهواره بی آرام می گردد
درین محفل که صاف از درد و درد از صاف می جوشد
صفای وقت دارد هر که درد آشام می گردد
کدامین مرغ زیرک را قضا در دام می آرد؟
که اشک شادیی برگرد چشم دام می گردد
غزال شهری من سایه را صیاد می داند
وگرنه آهوی وحشی به مجنون رام می گردد
به دست آرزو دادم عنان دل، ندانستم
که این گلگون سرکش از دویدن خام می گردد
زبان چرب چشم شور را در چاشنی دارد
نمک در پرده های دیده بادام می گردد
محبت با دل بی نقش نرد عشق می بازد
درین عالم عقیق ساده صاحب نام می گردد
اگرنه مستحق محروم می باشد، چرا صائب
ادای خاص او دایم نصیب عام می گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۱
نشان یوسف گم گشته پیدا از تو می گردد
چراغ دیده یعقوب بینا از تو می گردد
تو چون در جلوه آیی از که می آید عنا نداری؟
که کوه طور در دامان صحرا از تو می گردد
فریبنده است چندان شیوه های چشم مخمورت
که بی تکلیف، زاهد باده پیما از تو می گردد
دل صد پاره ما را به داغ عشق روشن کن
که ذرات جهان خورشید سیما از تو می گردد
ترا هر کس که دارد از غم دنیا چه غم دارد؟
که چون می تلخی عالم گوارا از تو می گردد
به خورشید جهانتاب است چشم ذره ها روشن
نبیند روز خوش هر کس که تنها از تو می گردد
ترحم کن به حال بلبلان از گلستان مگذر
که گلهای چمن یکدست رعنا از تو می گردد
جدایی نیست چون تسبیح از هم خاکساران را
دل ما را به دست آور که دلها از تو می گردد
مزن مهر خموشی بر لب حرف آفرین صائب
که هر جا عندلیبی هست گویا از تو می گردد
چراغ دیده یعقوب بینا از تو می گردد
تو چون در جلوه آیی از که می آید عنا نداری؟
که کوه طور در دامان صحرا از تو می گردد
فریبنده است چندان شیوه های چشم مخمورت
که بی تکلیف، زاهد باده پیما از تو می گردد
دل صد پاره ما را به داغ عشق روشن کن
که ذرات جهان خورشید سیما از تو می گردد
ترا هر کس که دارد از غم دنیا چه غم دارد؟
که چون می تلخی عالم گوارا از تو می گردد
به خورشید جهانتاب است چشم ذره ها روشن
نبیند روز خوش هر کس که تنها از تو می گردد
ترحم کن به حال بلبلان از گلستان مگذر
که گلهای چمن یکدست رعنا از تو می گردد
جدایی نیست چون تسبیح از هم خاکساران را
دل ما را به دست آور که دلها از تو می گردد
مزن مهر خموشی بر لب حرف آفرین صائب
که هر جا عندلیبی هست گویا از تو می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۲
دل یاقوت را خون می کند لعل سخنگویت
قلمها سینه چاک از خط ریحان تو می گردد
چه اندام لطیف است این که گل با آن سبکروحی
نفس دزدیده در چاک گریبان تو می گردد
تعجب نیست گر پروانه در بیرون در سوزد
که شمع کشته روشن در شبستان تو می گردد
اگرچه نیست ناز و نعمت حسن ترا پایان
دل خود می خورد هر کس که مهمان تو می گردد
تو کز هر جلوه ای بر هم زنی ملک دو عالم را
کجا ویرانی ما گرد دامان تو می گردد؟
سواد چشمها از سرمه می گردید اگر روشن
سخنگو سرمه از چشم سخندان تو می گردد
به فریاد آورد خونابه اش دریای آتش را
چنین گر دل نمکسود از نمکدان تو می گردد
سلیمان وار اگر سازی هوا را زیردست خود
فلک چون حلقه خاتم به فرمان تو می گردد
سخنهای تو صائب از حقیقت بهره ای دارد
که عارف می شود هر کس به دیوان تو می گردد
نگردد اشک در چشمی که حیران تو می گردد
که آب استاده از سرو خرامان تو می گردد
قلمها سینه چاک از خط ریحان تو می گردد
چه اندام لطیف است این که گل با آن سبکروحی
نفس دزدیده در چاک گریبان تو می گردد
تعجب نیست گر پروانه در بیرون در سوزد
که شمع کشته روشن در شبستان تو می گردد
اگرچه نیست ناز و نعمت حسن ترا پایان
دل خود می خورد هر کس که مهمان تو می گردد
تو کز هر جلوه ای بر هم زنی ملک دو عالم را
کجا ویرانی ما گرد دامان تو می گردد؟
سواد چشمها از سرمه می گردید اگر روشن
سخنگو سرمه از چشم سخندان تو می گردد
به فریاد آورد خونابه اش دریای آتش را
چنین گر دل نمکسود از نمکدان تو می گردد
سلیمان وار اگر سازی هوا را زیردست خود
فلک چون حلقه خاتم به فرمان تو می گردد
سخنهای تو صائب از حقیقت بهره ای دارد
که عارف می شود هر کس به دیوان تو می گردد
نگردد اشک در چشمی که حیران تو می گردد
که آب استاده از سرو خرامان تو می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۳
زانفاس گرامی آنچه صرف آه می گردد
به دیوان قیامت مد بسم الله می گردد
زخودرایی تو کجرو می شماری چرخ را، ورنه
در اقلیم رضا دایم فلک دلخواه می گردد
چو شمع آن کس که لرزد بر حیات خود نمی داند
که از لرزیدن افزون زندگی کوتاه می گردد
زخودسازی به فکر خانه سازی نیست صاحبدل
که از بی خانمانی آسمان خرگاه می گردد
زپیری می شود بی پرده عیب دل سیاهیها
کلف وقت تمامیها عیان از ماه می گردد
زحرف راستان کوتاه دار انگشت گستاخی
سرخود می خورد ماری که گرد راه می گردد
ره نزدیک بی انجام می گردد زتنهایی
به دل نزدیک راه دور از همراه می گردد
خرد از عهده نفس مزور بر نمی آید
که عاجز شیر نر از حیله روباه می گردد
چراغ از سرکشی غافل بود از پیش پای خود
کجا خودبین زعیب خویشتن آگاه می گردد؟
زدل جو آنچه می جویی که باشد در بدر دایم
سبک مغزی که رو گردان ازین در گاه می گردد
سرایت می کند در عالمی بی قیدی عالم
که از گمراهی رهبر جهان گمراه می گردد
زخون عاشقان پروا ندارد آن سبک جولان
وگرنه باد رنگین زین شهادتگاه می گردد
ضعیفان را به چشم کم مبین گربینشی داری
که گاهی کشوری زیر و زبر از آه می گردد
همان استادگی دارند در ریزش تهی چشمان
اگرچه از کشیدن بیش آب چاه می گردد
اگر جویای وصل کعبه ای بیدار کن دل را
که از گرد سپاه افزون غرور شاه می گردد
زخط گفتم به اصلاح آید آن ظالم، ندانستم
که از خوابیدگی دور و دراز این راه می گردد
زبان کردم زغمخواران غم خود را، ازین غافل
که درد سهل از پوشیدگی جانکاه می گردد
شود تلخ از کمند و دام بر صیاد آسایش
زجمع مال در دل بیش حب جاه می گردد
میاور حرف ناسنجیده از دل بر زبان صائب
که کوه از پوچ گوییها سبک چون کاه می گردد
به دیوان قیامت مد بسم الله می گردد
زخودرایی تو کجرو می شماری چرخ را، ورنه
در اقلیم رضا دایم فلک دلخواه می گردد
چو شمع آن کس که لرزد بر حیات خود نمی داند
که از لرزیدن افزون زندگی کوتاه می گردد
زخودسازی به فکر خانه سازی نیست صاحبدل
که از بی خانمانی آسمان خرگاه می گردد
زپیری می شود بی پرده عیب دل سیاهیها
کلف وقت تمامیها عیان از ماه می گردد
زحرف راستان کوتاه دار انگشت گستاخی
سرخود می خورد ماری که گرد راه می گردد
ره نزدیک بی انجام می گردد زتنهایی
به دل نزدیک راه دور از همراه می گردد
خرد از عهده نفس مزور بر نمی آید
که عاجز شیر نر از حیله روباه می گردد
چراغ از سرکشی غافل بود از پیش پای خود
کجا خودبین زعیب خویشتن آگاه می گردد؟
زدل جو آنچه می جویی که باشد در بدر دایم
سبک مغزی که رو گردان ازین در گاه می گردد
سرایت می کند در عالمی بی قیدی عالم
که از گمراهی رهبر جهان گمراه می گردد
زخون عاشقان پروا ندارد آن سبک جولان
وگرنه باد رنگین زین شهادتگاه می گردد
ضعیفان را به چشم کم مبین گربینشی داری
که گاهی کشوری زیر و زبر از آه می گردد
همان استادگی دارند در ریزش تهی چشمان
اگرچه از کشیدن بیش آب چاه می گردد
اگر جویای وصل کعبه ای بیدار کن دل را
که از گرد سپاه افزون غرور شاه می گردد
زخط گفتم به اصلاح آید آن ظالم، ندانستم
که از خوابیدگی دور و دراز این راه می گردد
زبان کردم زغمخواران غم خود را، ازین غافل
که درد سهل از پوشیدگی جانکاه می گردد
شود تلخ از کمند و دام بر صیاد آسایش
زجمع مال در دل بیش حب جاه می گردد
میاور حرف ناسنجیده از دل بر زبان صائب
که کوه از پوچ گوییها سبک چون کاه می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۶
مگر قسمت مرا زان تیغ زخمی تازه می گردد؟
که زخم کهنه ام بی بخیه از خمیازه می گردد
بساط پرتو خورشید و مه برچیده خواهد شد
به این دستور اگر حسن تو بی اندازه می گردد
مکن از ماندگی اندیشه، پا مردانه در ره نه
که از صدق طلب سنگ نشان جمازه می گردد
زجمعیت پریشان می شوم، سی پاره را مانم
زهم پاشیدن صحبت مرا شیرازه می گردد
مکن زنهار دور از آستان خویش صائب را
که از بلبل گلستان صاحب آوازه می گردد
که زخم کهنه ام بی بخیه از خمیازه می گردد
بساط پرتو خورشید و مه برچیده خواهد شد
به این دستور اگر حسن تو بی اندازه می گردد
مکن از ماندگی اندیشه، پا مردانه در ره نه
که از صدق طلب سنگ نشان جمازه می گردد
زجمعیت پریشان می شوم، سی پاره را مانم
زهم پاشیدن صحبت مرا شیرازه می گردد
مکن زنهار دور از آستان خویش صائب را
که از بلبل گلستان صاحب آوازه می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۷
زشکر خنده پنهان او دل تازه می گردد
ز احسان نهانی جان سایل تازه می گردد
مشو زنهار از یکتایی محمل نشین غافل
زشوخی گرچه در هر جلوه محمل تازه می گردد
مروت نیست چون باد سحر پیچد به دامن پا
سبکروحی که از رفتار او دل تازه می گردد
شکفت از غنچه پیکان او گلگل دل تنگم
که جان از صحبت یاران یکدل تازه می گردد
ز اشک شمع بر خاکستر پروانه در شبها
امید خونبهای من به قاتل تازه می گردد
مده از دست با گردن فرازی خاکساری را
که برگ از ابر و باران، ریشه از گل تازه می گردد
مکش سر از خط تسلیم اگر آزادگی خواهی
که از پیچ و خم بیجا سلاسل تازه می گردد
سخن را هست در مشکل پسندی رغبتی صائب
که می باشد زمین هر چند مشکل، تازه می گردد
ز احسان نهانی جان سایل تازه می گردد
مشو زنهار از یکتایی محمل نشین غافل
زشوخی گرچه در هر جلوه محمل تازه می گردد
مروت نیست چون باد سحر پیچد به دامن پا
سبکروحی که از رفتار او دل تازه می گردد
شکفت از غنچه پیکان او گلگل دل تنگم
که جان از صحبت یاران یکدل تازه می گردد
ز اشک شمع بر خاکستر پروانه در شبها
امید خونبهای من به قاتل تازه می گردد
مده از دست با گردن فرازی خاکساری را
که برگ از ابر و باران، ریشه از گل تازه می گردد
مکش سر از خط تسلیم اگر آزادگی خواهی
که از پیچ و خم بیجا سلاسل تازه می گردد
سخن را هست در مشکل پسندی رغبتی صائب
که می باشد زمین هر چند مشکل، تازه می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۸
نگاه آشنا در چشم او بیگانه می گردد
مسلمان کافر حربی درین بتخانه می گردد
درین محفل خبر از نور وحدت عارفی دارد
که بر گرد سر هر شمع چون پروانه می گردد
مشو از تیغ رو گردان که چون صدچاک گردد دل
سراسر در حریم زلف او چون شانه می گردد
چه کیفیت زمی با بخت وارون می توان بردن؟
که نقل می به دستم سبحه صددانه می گردد
زبان شعله را گر خار و خس کوتاه می سازد
زچوب گل دل دیوانه هم فرزانه می گردد
به روی تازه، نان خشک را بر خود گوارا کن
که مهمان از فضولی بار صاحبخانه می گردد
اگر عقل گران تمکین به جولانگاه عشق آید
به اندک فرصتی بازیچه طفلانه می گردد
برآور از گل تعمیر پای خویش را صائب
که گردد گنج هر کس ساکن ویرانه می گردد
مسلمان کافر حربی درین بتخانه می گردد
درین محفل خبر از نور وحدت عارفی دارد
که بر گرد سر هر شمع چون پروانه می گردد
مشو از تیغ رو گردان که چون صدچاک گردد دل
سراسر در حریم زلف او چون شانه می گردد
چه کیفیت زمی با بخت وارون می توان بردن؟
که نقل می به دستم سبحه صددانه می گردد
زبان شعله را گر خار و خس کوتاه می سازد
زچوب گل دل دیوانه هم فرزانه می گردد
به روی تازه، نان خشک را بر خود گوارا کن
که مهمان از فضولی بار صاحبخانه می گردد
اگر عقل گران تمکین به جولانگاه عشق آید
به اندک فرصتی بازیچه طفلانه می گردد
برآور از گل تعمیر پای خویش را صائب
که گردد گنج هر کس ساکن ویرانه می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۹
دل آسوده در زیر فلک پیدا نمی گردد
زشورش قطره ای گوهر درین دریا نمی گردد
فلک را نقطه خاک از سکون در چرخ می آرد
تو تا ساکن نگردی دل جهان پیما نمی گردد
به قدر آشنایان دل زخلوت می کند وحشت
به خود هر کس که گردید آشنا تنها نمی گردد
ز استقرار مرکز می شود پرگار پا برجا
به گرد سر، زمین را آسمان بیجا نمی گردد
مرا روی سخن با خود بود از جمله عالم
که تا طوطی نبیند خویش را گویا نمی گردد
نگیرد دامن سیل سبکرو هر خس و خاری
دل آزاده مغلوب غم دنیا نمی گردد
ندارد حاصلی صائب به نیکان دوختن خود را
که سوزن دیده و راز صحبت عیسی نمی گردد
زشورش قطره ای گوهر درین دریا نمی گردد
فلک را نقطه خاک از سکون در چرخ می آرد
تو تا ساکن نگردی دل جهان پیما نمی گردد
به قدر آشنایان دل زخلوت می کند وحشت
به خود هر کس که گردید آشنا تنها نمی گردد
ز استقرار مرکز می شود پرگار پا برجا
به گرد سر، زمین را آسمان بیجا نمی گردد
مرا روی سخن با خود بود از جمله عالم
که تا طوطی نبیند خویش را گویا نمی گردد
نگیرد دامن سیل سبکرو هر خس و خاری
دل آزاده مغلوب غم دنیا نمی گردد
ندارد حاصلی صائب به نیکان دوختن خود را
که سوزن دیده و راز صحبت عیسی نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۱
دل چرخ بداختر نرم از یارب نمی گردد
به افسون این گره باز از دم عقرب نمی گردد
نمی آید زچندین چشم کار یک دل روشن
شب تاریک، روز از کثرت کوکب نمی گردد
زباران ساز شد گلبانگ رعد ابر بهاران را
بلند آوازه بی ریزش کس از منصب نمی گردد
حجاب باده لعلی نگردد سبزی مینا
زخط پوشیده رنگ سیب آن غبغب نمی گردد
به حرف پوچ صائب هر که نگشاید دهان خود
شهید زخم دندان ندامت، لب نمی گردد
به افسون این گره باز از دم عقرب نمی گردد
نمی آید زچندین چشم کار یک دل روشن
شب تاریک، روز از کثرت کوکب نمی گردد
زباران ساز شد گلبانگ رعد ابر بهاران را
بلند آوازه بی ریزش کس از منصب نمی گردد
حجاب باده لعلی نگردد سبزی مینا
زخط پوشیده رنگ سیب آن غبغب نمی گردد
به حرف پوچ صائب هر که نگشاید دهان خود
شهید زخم دندان ندامت، لب نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۳
خط از خون مانع آن غمزه کافر نمی گردد
زبان شمشیر را پیچیده از جوهر نمی گردد
بلایی نیست چون افسردگی دلهای روشن را
نمی گردد یتیم این قطره تا گوهر نمی گردد
از ان از گرد عصیان رو نمی تابم که آیینه
نگردد تا سیه، مشتاق روشنگر نمی گردد
شکایت نیست از دور فلک ارباب عرفان را
دل مستان ملول از گردش ساغر نمی گردد
صدا از کوه برگردد، عجب کوهی است تمکینش
که از دلبستگی فریاد از آنجا برنمی گردد
عبث آن جنگجو بر آب و آتش می زند خود را
برات خط چو حکم آسمانی برنمی گردد
نمی سوزد چراغ هیچ کس تا صبحدم صائب
کدامین اخگر سوزنده خاکستر نمی گردد؟
زبان شمشیر را پیچیده از جوهر نمی گردد
بلایی نیست چون افسردگی دلهای روشن را
نمی گردد یتیم این قطره تا گوهر نمی گردد
از ان از گرد عصیان رو نمی تابم که آیینه
نگردد تا سیه، مشتاق روشنگر نمی گردد
شکایت نیست از دور فلک ارباب عرفان را
دل مستان ملول از گردش ساغر نمی گردد
صدا از کوه برگردد، عجب کوهی است تمکینش
که از دلبستگی فریاد از آنجا برنمی گردد
عبث آن جنگجو بر آب و آتش می زند خود را
برات خط چو حکم آسمانی برنمی گردد
نمی سوزد چراغ هیچ کس تا صبحدم صائب
کدامین اخگر سوزنده خاکستر نمی گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۴
برون آمد زلب چون حرف، دیگر برنمی گردد
به زندان صدف از گوش، گوهر بر نمی گردد
شلایین است در صورت پذیری دیده حیران
ازین آیینه عکس روی دلبر برنمی گردد
زسختی قابل اصلاح نبود دل ترا، ورنه
ازین دریا کدامین موم، عنبر برنمی گردد؟
ندارد حاصلی منصور را از دار ترساندن
به چوب منع این سایل از ان در بر نمی گردد
فنا گردد به فکر ذات حق هر کس که می افتد
از ان دریای بی ساحل شناور بر نمی گردد
به فکر سینه سوزان، دل وحشی کجا افتد؟
زمجمر چون سپندی جست دیگر برنمی گردد
زمین خاکساری خودنمایی بر نمی دارد
که اینجا می کشد گردن که بی سر بر نمی گردد؟
تو از سنگین دلی بر کوه داری پشت، ازین غافل
که تیر آه از سد سکندر بر نمی گردد
نیم نومید از رحمت که از بدخویی طفلان
برات شیر از پستان مادر بر نمی گردد
زروی گرم، کار مهر تابان می کند ساقی
ازین میخانه کس با دامن تر بر نمی گردد
نمی گردد به افسون روی گردان خط از ان لبها
به حرف و صوت این طوطی زشکر بر نمی گردد
به خط عاشق نظر زان چهره گلگون نمی پوشد
به دود تلخ از آتش سمندر بر نمی گردد
نگردد کامیاب از زلف خوبان هر پریشانی
زهندستان یکی از صد، توانگر بر نمی گردد
جواب نامه من قاصد از دلدار چون آرد؟
که از دلبستگی ز انجا کبوتر بر نمی گردد
نگیرد باده گلرنگ جای خون دل صائب
به شیر دایه طفل از شیر مادر بر نمی گردد
به زندان صدف از گوش، گوهر بر نمی گردد
شلایین است در صورت پذیری دیده حیران
ازین آیینه عکس روی دلبر برنمی گردد
زسختی قابل اصلاح نبود دل ترا، ورنه
ازین دریا کدامین موم، عنبر برنمی گردد؟
ندارد حاصلی منصور را از دار ترساندن
به چوب منع این سایل از ان در بر نمی گردد
فنا گردد به فکر ذات حق هر کس که می افتد
از ان دریای بی ساحل شناور بر نمی گردد
به فکر سینه سوزان، دل وحشی کجا افتد؟
زمجمر چون سپندی جست دیگر برنمی گردد
زمین خاکساری خودنمایی بر نمی دارد
که اینجا می کشد گردن که بی سر بر نمی گردد؟
تو از سنگین دلی بر کوه داری پشت، ازین غافل
که تیر آه از سد سکندر بر نمی گردد
نیم نومید از رحمت که از بدخویی طفلان
برات شیر از پستان مادر بر نمی گردد
زروی گرم، کار مهر تابان می کند ساقی
ازین میخانه کس با دامن تر بر نمی گردد
نمی گردد به افسون روی گردان خط از ان لبها
به حرف و صوت این طوطی زشکر بر نمی گردد
به خط عاشق نظر زان چهره گلگون نمی پوشد
به دود تلخ از آتش سمندر بر نمی گردد
نگردد کامیاب از زلف خوبان هر پریشانی
زهندستان یکی از صد، توانگر بر نمی گردد
جواب نامه من قاصد از دلدار چون آرد؟
که از دلبستگی ز انجا کبوتر بر نمی گردد
نگیرد باده گلرنگ جای خون دل صائب
به شیر دایه طفل از شیر مادر بر نمی گردد