عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
مکن ز شانه پریشان دماغگیسو را
مچین به چین غضب آستین ابرورا
نگاه را مژهات نیست مانع وحشت
به سبزهای نتوان بست راه آهو را
به کنه مطلب عشاق راه بردن نیست
گل خیال تو بیرون نمیدهد بو را
سریکه نشئهپرست دماغ استغناست
بهکیمیا ندهد خاک آن سرکو را
عتاب لالهرخان عرض جوهر ذاتیست
ز شعلهها نتوان بردگرمی خو را
کجا بهکشتن ما حسن میکندتقصیر
که زیر تیغ نشاندهست نرگس او را
خط غرور مخوان آنقدر ز لوح هوا
یکی مطالعهکن سرنوشت زانو را
خجالت من و ما آبیار مزرع ماست
عرق سحاب بهاراست رستن مو را
چو سایهعمر به افتادگی گذشت اما
به هیچ جای نکردیمگرم پهلو را
به دامن شب ما از سحر مگیر سراغ
بیاض دیده به خواب است چشم آهو را
ز پیچ وتاب میانش بیان مکن بیدل
به چشم مردم عالم میفکن این مو را
مچین به چین غضب آستین ابرورا
نگاه را مژهات نیست مانع وحشت
به سبزهای نتوان بست راه آهو را
به کنه مطلب عشاق راه بردن نیست
گل خیال تو بیرون نمیدهد بو را
سریکه نشئهپرست دماغ استغناست
بهکیمیا ندهد خاک آن سرکو را
عتاب لالهرخان عرض جوهر ذاتیست
ز شعلهها نتوان بردگرمی خو را
کجا بهکشتن ما حسن میکندتقصیر
که زیر تیغ نشاندهست نرگس او را
خط غرور مخوان آنقدر ز لوح هوا
یکی مطالعهکن سرنوشت زانو را
خجالت من و ما آبیار مزرع ماست
عرق سحاب بهاراست رستن مو را
چو سایهعمر به افتادگی گذشت اما
به هیچ جای نکردیمگرم پهلو را
به دامن شب ما از سحر مگیر سراغ
بیاض دیده به خواب است چشم آهو را
ز پیچ وتاب میانش بیان مکن بیدل
به چشم مردم عالم میفکن این مو را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
نیست با مژگان تعلق اشک وحشت پیشه را
دانهٔ ما دام راه خوی داند ریشه را
عیش ترک خانمان از مردم آزاد پرس
کس نداند جزصدا قدرشکست شیشه را
میشود اسرار دل روشن زتحریک زبان
میدهداین برگ، بوی غنچهٔ اندیشه را
کم ز هول مرگ نبود غلغل شور جهان
نعرهٔ شیراست مطرب مجلس این بیشه را
همت فرهاد ما را سرنگونی میکشد
ناخن خاریدن سرگر شمارد تیشه را
گر شود دشمن ملایم چشم لطف از وی مدار
مومیایی چاره ننماید شکست شیشه را
طبع را فیض خموشی میکند معنی شکار
نیست دامی جز تأمل وحشی اندیشه را
موج صهباگر بهمستان زندگی بخشد رواست
از رگ تاک است میراثکرم این ریشه را
عشق بردارد اگر مهر از زبان عاجزان
نالهٔ یک نی به آتش میدهد صد بیشه را
نوراین آیینه را جوهر نمیگردد حجاب
نیست مژگان سد ره چشم تماشاپیشه را
گر نباشد بیتمیزیها مآلکار عشق
کوهکن برصورت شیرین نراند تیشه را
مفلسان را بیدل از مشق خموشی چارهنیست
تنگدستی باز میدارد ز قلقل شیشه را
دانهٔ ما دام راه خوی داند ریشه را
عیش ترک خانمان از مردم آزاد پرس
کس نداند جزصدا قدرشکست شیشه را
میشود اسرار دل روشن زتحریک زبان
میدهداین برگ، بوی غنچهٔ اندیشه را
کم ز هول مرگ نبود غلغل شور جهان
نعرهٔ شیراست مطرب مجلس این بیشه را
همت فرهاد ما را سرنگونی میکشد
ناخن خاریدن سرگر شمارد تیشه را
گر شود دشمن ملایم چشم لطف از وی مدار
مومیایی چاره ننماید شکست شیشه را
طبع را فیض خموشی میکند معنی شکار
نیست دامی جز تأمل وحشی اندیشه را
موج صهباگر بهمستان زندگی بخشد رواست
از رگ تاک است میراثکرم این ریشه را
عشق بردارد اگر مهر از زبان عاجزان
نالهٔ یک نی به آتش میدهد صد بیشه را
نوراین آیینه را جوهر نمیگردد حجاب
نیست مژگان سد ره چشم تماشاپیشه را
گر نباشد بیتمیزیها مآلکار عشق
کوهکن برصورت شیرین نراند تیشه را
مفلسان را بیدل از مشق خموشی چارهنیست
تنگدستی باز میدارد ز قلقل شیشه را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
حیرتیم اما به وحشتها هماغوشیم ما
همچوشبنم با نسیم صبح همدوشیم ما
هستی موهوم مایک لبگشودن بیش نیست
چونحباب از خجلت اظهار خاموشیم ما
شور این دریا فسون اضطراب ما نشد
از صفای دل چوگوهر پنبه درگوشیم ما
خواب ما پهلو نزد بر بستر دیبای خلق
ازنی مژگان خود چون چشم خس پوشیم ما
بحر هم نتواند از ماکرد رفع تشنگی
جوهریم آب از دم شمشیر مینوشیم ما
گاه در چشم تر وگه برمژهگاهی به خاک
همچو اشک ناامیدی خانه بردوشیم ما
شوخ چشمی نیستکار ما به رنگ آینه
چون حیا پیراهنی از عیب میپوشیم ما
چشمهٔ بیتابی اشکیم ز توفان شوق
با نفس پر میزنیم وناله میجوشیم ما
مرکزگوهر برونگرد خطگرداب نیست
هرکجا حرفی ازآن لب سرزندگوشیم ما
کی بود یاربکهخوبان یاد این بیدلکنند
کزخیال خوشدلان چون غمفراموشیم ما
همچوشبنم با نسیم صبح همدوشیم ما
هستی موهوم مایک لبگشودن بیش نیست
چونحباب از خجلت اظهار خاموشیم ما
شور این دریا فسون اضطراب ما نشد
از صفای دل چوگوهر پنبه درگوشیم ما
خواب ما پهلو نزد بر بستر دیبای خلق
ازنی مژگان خود چون چشم خس پوشیم ما
بحر هم نتواند از ماکرد رفع تشنگی
جوهریم آب از دم شمشیر مینوشیم ما
گاه در چشم تر وگه برمژهگاهی به خاک
همچو اشک ناامیدی خانه بردوشیم ما
شوخ چشمی نیستکار ما به رنگ آینه
چون حیا پیراهنی از عیب میپوشیم ما
چشمهٔ بیتابی اشکیم ز توفان شوق
با نفس پر میزنیم وناله میجوشیم ما
مرکزگوهر برونگرد خطگرداب نیست
هرکجا حرفی ازآن لب سرزندگوشیم ما
کی بود یاربکهخوبان یاد این بیدلکنند
کزخیال خوشدلان چون غمفراموشیم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
داغگلکرد بهار از اثر لالهٔ ما
سرمهگردید صدای جرس نالهٔ ما
محوجولان هوسگشت سروبرگ نمو
داشت پرگار هوا شعلهٔ جوالهٔ ما
چند چون چشم بتان قافلهسالاری ناز
اثر روز سیاه است به دنبالهٔ ما
با همه جهلگر از زاهد ومکرش پرسی
سامری نیست فسون قابلگوسالهٔ ما
عاقبت همچو چنار از اثر دست دعا
آتش آورد برون زهدکهن سالهٔ ما
بر سیهبختی خود ناز دو عالم داریم
سایه دارد مژهات بر سر بنگالهٔ ما
همچو شمع از چمن آیینه ساغر زدهایم
گر رسد رنگ به پرواز شود هالهٔ ما
آب باید شدن از خجلت اظهار آخر
عرقی هستگره در نظر ژالهٔ ما
درنه بیضهٔ افلاک شکافی بیدل
تا بهکام تپشی بالکشد نالهٔ ما
سرمهگردید صدای جرس نالهٔ ما
محوجولان هوسگشت سروبرگ نمو
داشت پرگار هوا شعلهٔ جوالهٔ ما
چند چون چشم بتان قافلهسالاری ناز
اثر روز سیاه است به دنبالهٔ ما
با همه جهلگر از زاهد ومکرش پرسی
سامری نیست فسون قابلگوسالهٔ ما
عاقبت همچو چنار از اثر دست دعا
آتش آورد برون زهدکهن سالهٔ ما
بر سیهبختی خود ناز دو عالم داریم
سایه دارد مژهات بر سر بنگالهٔ ما
همچو شمع از چمن آیینه ساغر زدهایم
گر رسد رنگ به پرواز شود هالهٔ ما
آب باید شدن از خجلت اظهار آخر
عرقی هستگره در نظر ژالهٔ ما
درنه بیضهٔ افلاک شکافی بیدل
تا بهکام تپشی بالکشد نالهٔ ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
مآلکار چه بیندکسی نظر به هوا
نمیتوان خبر پاگرفت سر به هوا
درتن چمن ز جنونکاری خیال مپرس
به خاکریشه وگل میکند ثمر به هوا
زمین مزرعایجاد بسکه تنگ فضاست
نمونکاشته تخم شرر مگربه هوا
بهعافیتگه خاکسترم چو شعله سریست
مباد ذوق فضولیکند خبر به هوا
نه مقصدیست معین نه مطلبی منظور
چوگردباد همین بستهامکمر به هوا
جهانگرفت به رنگینی پر طاووس
غبار منکه ندانمکه داد سر به هوا
حدیث سرکشی از قامت بلندکه داشت
که لبگزیدهگرهبند نیشکر به هوا
چو شبنمیکهکند از مزاج صبح بهار
به راهت آینهها بسته چشم تر به هوا
ز ساز قافلهٔ عمر جمعدار دلت
که محمل نفسی دارد این سفر به هوا
به دستگاه رعونت درین بساط مناز
که رفته است سرشمع بیشتر به هوا
چه تنگی این همه افشرد دشت امکان را
که ابر بیضه شکستهست زیر پر به هوا
دل فسرده اگر سد راه نیست چرا
گشودهاند چو صبحت هزار در به هوا
تعلق دونفس ما ومن غنیمتگیر
که این غبار نیابی دم دگر به هوا
به غیروصل عدم چیست مدعا بیدل
که هر نفس نفس اینجاست نامه بر به هوا
نمیتوان خبر پاگرفت سر به هوا
درتن چمن ز جنونکاری خیال مپرس
به خاکریشه وگل میکند ثمر به هوا
زمین مزرعایجاد بسکه تنگ فضاست
نمونکاشته تخم شرر مگربه هوا
بهعافیتگه خاکسترم چو شعله سریست
مباد ذوق فضولیکند خبر به هوا
نه مقصدیست معین نه مطلبی منظور
چوگردباد همین بستهامکمر به هوا
جهانگرفت به رنگینی پر طاووس
غبار منکه ندانمکه داد سر به هوا
حدیث سرکشی از قامت بلندکه داشت
که لبگزیدهگرهبند نیشکر به هوا
چو شبنمیکهکند از مزاج صبح بهار
به راهت آینهها بسته چشم تر به هوا
ز ساز قافلهٔ عمر جمعدار دلت
که محمل نفسی دارد این سفر به هوا
به دستگاه رعونت درین بساط مناز
که رفته است سرشمع بیشتر به هوا
چه تنگی این همه افشرد دشت امکان را
که ابر بیضه شکستهست زیر پر به هوا
دل فسرده اگر سد راه نیست چرا
گشودهاند چو صبحت هزار در به هوا
تعلق دونفس ما ومن غنیمتگیر
که این غبار نیابی دم دگر به هوا
به غیروصل عدم چیست مدعا بیدل
که هر نفس نفس اینجاست نامه بر به هوا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
ای بهار جلوه بسکن کز خجالت یارها
در عرق شستند خوبان رنگ از رخسارها
میشود محو از فروغ آفتاب جلوهات
عکس در آبینه همچون سایه بر دیوارها
ناله بسیار است اما بیدماغ شکوهایم
بستن منفار ما مهریست بر طومارها
شوقدل ومانده پست و بلند دهر نیست
نالهٔ فرهاد بیرون است ازین کهسارها
اهل مشرب از زبان طعن مردم فارع است
دامن صحرا چه غم دارد ز زخم خارها
دیدهٔ ما را غبار دهر عبرت سرمه شد
مردمک اندوخت این آیینه از زنگارها
لازم افتادهست واعظ را به اظهارکمال
کرّناواری غریوش مایهٔ گفتارها
زاهدانکوسه را ساز بزرگی ناقص است
ریش هم میباید اینجا در خور دستارها
لطفی، امدادی، مدارایی، نیازی، خدمتی
ای ز معنی غافل آدم شو به این مقدارها
ما زمینگیران ز جولان هوسها فارغیم
نقش پا و یک وداع آغوشی رفتارها
هرکجا رفتیم داغی بر دل ما تازه شد
سوخت آخر جنس ما ازگرمی بازارها
درگلستانیکه بیدل نوبر تسلیمکرد
سایه هم یک پایه برتر بود ز دیوارها
در عرق شستند خوبان رنگ از رخسارها
میشود محو از فروغ آفتاب جلوهات
عکس در آبینه همچون سایه بر دیوارها
ناله بسیار است اما بیدماغ شکوهایم
بستن منفار ما مهریست بر طومارها
شوقدل ومانده پست و بلند دهر نیست
نالهٔ فرهاد بیرون است ازین کهسارها
اهل مشرب از زبان طعن مردم فارع است
دامن صحرا چه غم دارد ز زخم خارها
دیدهٔ ما را غبار دهر عبرت سرمه شد
مردمک اندوخت این آیینه از زنگارها
لازم افتادهست واعظ را به اظهارکمال
کرّناواری غریوش مایهٔ گفتارها
زاهدانکوسه را ساز بزرگی ناقص است
ریش هم میباید اینجا در خور دستارها
لطفی، امدادی، مدارایی، نیازی، خدمتی
ای ز معنی غافل آدم شو به این مقدارها
ما زمینگیران ز جولان هوسها فارغیم
نقش پا و یک وداع آغوشی رفتارها
هرکجا رفتیم داغی بر دل ما تازه شد
سوخت آخر جنس ما ازگرمی بازارها
درگلستانیکه بیدل نوبر تسلیمکرد
سایه هم یک پایه برتر بود ز دیوارها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
حیرت دل گر نپردازد به ضبطکارها
ناله میبندد به فتراک تپشکهسارها
عالمی بر وهم پیچیدهست مانند حباب
جز هوا نبود سری در زیر این دستارها
نیست زندانگاه امکان سنگ راه وحشتم
چون نگه سامان عینک دارم از دیوارها
عندلیبان را ز شرم نالهام مانند شمع
شعلهٔ آواز بست آیینهٔ منقارها
از خرامموج می چشم قدحداغ استو بس
دارد این نقش قدم خمیازهٔ رفتارها
موجهای این محیط آخرگهر خواهد شدن
سبحه خوابیدهست در پیچ و خم زنارها
بسکه درهرگل زمین ذوق تماشا خاک شد
پشه میآرد برون نظاره ازگلزارها
فقر در هرجا غرور یأس سامان میکند
کجکلاهی میزند موج از شکستکارها
خوابراحت بستهٔ مژگانبههم آوردناست
سایه میگردند از افتادن این دیوارها
چونسحر سعی خروشمقابل اظهار نیست
بهکه برسازم شکست رنگ بندد تارها
بیدلاینگلشن ز بسمنظورحسن افتادهاست
ناز مژگان میدمد گر دستهبندی خارها
ناله میبندد به فتراک تپشکهسارها
عالمی بر وهم پیچیدهست مانند حباب
جز هوا نبود سری در زیر این دستارها
نیست زندانگاه امکان سنگ راه وحشتم
چون نگه سامان عینک دارم از دیوارها
عندلیبان را ز شرم نالهام مانند شمع
شعلهٔ آواز بست آیینهٔ منقارها
از خرامموج می چشم قدحداغ استو بس
دارد این نقش قدم خمیازهٔ رفتارها
موجهای این محیط آخرگهر خواهد شدن
سبحه خوابیدهست در پیچ و خم زنارها
بسکه درهرگل زمین ذوق تماشا خاک شد
پشه میآرد برون نظاره ازگلزارها
فقر در هرجا غرور یأس سامان میکند
کجکلاهی میزند موج از شکستکارها
خوابراحت بستهٔ مژگانبههم آوردناست
سایه میگردند از افتادن این دیوارها
چونسحر سعی خروشمقابل اظهار نیست
بهکه برسازم شکست رنگ بندد تارها
بیدلاینگلشن ز بسمنظورحسن افتادهاست
ناز مژگان میدمد گر دستهبندی خارها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
گفتگو صد رنگ ناکامی دماند ازکامها
وصل هم موهوم ماند از شبههٔ پیغامها
غیر دیر وکعبه هم صد جا تمنا میکند
زندگی یک جامهوار و اینهمه احرامها
ریشهٔ نشو و نما از دانهٔ ماگل نکرد
ماند چون حرف خموشی در طلسمکامها
قطرهٔ ما ناکجا سامان خودداریکند
بحر هم از موج اینجا میشماردگامها
گلکند در وحشت دردسر فرماندهی
چون شررازسنگ ریزد زین نگینها نامها
چون به آگاهی فتدکار، اهل دنیا ناقصند
ورنه در تدبیر غفلت پختهاند این خامها
ازنشان هستی ما سکه نامی بیش نیست
صید ما حکم صدا دارد بهگوش دامها
لاله وگل بسکه لبریزند ازصهبای رنگ
درشکستن هم صدایی سر نزد زین جامها
از تپش آوارهها بیریشهٔ جرأت مباش
در زمین ناتوانی گشتهاند آرامها
بیدل از آیینهٔ زنگار فرسودم مپرس
داشتم صبحیکه شد غارت نصیب شامها
وصل هم موهوم ماند از شبههٔ پیغامها
غیر دیر وکعبه هم صد جا تمنا میکند
زندگی یک جامهوار و اینهمه احرامها
ریشهٔ نشو و نما از دانهٔ ماگل نکرد
ماند چون حرف خموشی در طلسمکامها
قطرهٔ ما ناکجا سامان خودداریکند
بحر هم از موج اینجا میشماردگامها
گلکند در وحشت دردسر فرماندهی
چون شررازسنگ ریزد زین نگینها نامها
چون به آگاهی فتدکار، اهل دنیا ناقصند
ورنه در تدبیر غفلت پختهاند این خامها
ازنشان هستی ما سکه نامی بیش نیست
صید ما حکم صدا دارد بهگوش دامها
لاله وگل بسکه لبریزند ازصهبای رنگ
درشکستن هم صدایی سر نزد زین جامها
از تپش آوارهها بیریشهٔ جرأت مباش
در زمین ناتوانی گشتهاند آرامها
بیدل از آیینهٔ زنگار فرسودم مپرس
داشتم صبحیکه شد غارت نصیب شامها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
چیستاین باغ و این شکفتنها
سرآبی وسیرروغنها
موجرممیزندچهکوهوچه دشت
چین گرفتهست طرف دامنها
نرهید از امل تجرد هم
رشته دارد قفای سوزنها
شب ما را چراغ فرصتکو
خانه روشنکن است روزنها
اعتبار زمانه بیکاریست
قطره گوهر شد از فسردنها
کو فضاییکه واکنیم پری
رفت پرواز با نشیمنها
خاک گردم ره طلب بندم
سرمه بالم بهکام شیونها
فکر خود بیدماغی هوس است
سرگران شد خمیدگردنها
حیف نشکافتیم پردهٔ دل
دانه بودهست مهر خرمنها
یارب از سعی بیاثر تا چند
آبکوبدکسی به هاونها
گر ننالمکجا روم بیدل
ششجهت بیکسی ومنتنها
سرآبی وسیرروغنها
موجرممیزندچهکوهوچه دشت
چین گرفتهست طرف دامنها
نرهید از امل تجرد هم
رشته دارد قفای سوزنها
شب ما را چراغ فرصتکو
خانه روشنکن است روزنها
اعتبار زمانه بیکاریست
قطره گوهر شد از فسردنها
کو فضاییکه واکنیم پری
رفت پرواز با نشیمنها
خاک گردم ره طلب بندم
سرمه بالم بهکام شیونها
فکر خود بیدماغی هوس است
سرگران شد خمیدگردنها
حیف نشکافتیم پردهٔ دل
دانه بودهست مهر خرمنها
یارب از سعی بیاثر تا چند
آبکوبدکسی به هاونها
گر ننالمکجا روم بیدل
ششجهت بیکسی ومنتنها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
زهی چونگل به یاد چیدن از شوق تو دامانها
چو صبح آوارهٔ چاک تمنایتگریبانها
ز محفل رفتگان در خاک هم دارند سامانها
مشو غافل ز موسیقار خاموشی نیستانها
ز چشممچون نگهبگذشتی و از زخممحرومی
جدایی ماند چون خمیازه در آغوش مژگانها
در آن محفلکه رسوایی دهدکام دل عاشق
چوگل دامان مقصد جوشد از چاکگریبانها
به فکر تازهگویان گر خیالم پرتو اندازد
پر طاووس گردد جدول اوراق دیوانها
در آن وادیکهگرد وحشتم بر خویش میبالد
رم هر ذرهگیرد در بغل چندین بیابانها
به اوج همتم افزود پستیهای عجزآخر
که در خورد شکست خود بود معراج دامانها
چه شدگرتنگ شد بربسملم جولانگه هستی
در آغوش پسر وامانده دارم طرح میدانها
بهچندین حسرت ازوضع خموش دلنیام ایمن
که این یکقطره خون در خود فروبردهست توفانها
چنینکز شوق نیرنگ خیالت میروم از خود
توانکردن ز رنگ رفتهام طرح گلستانها
دل وارسته با کون و مکان الفت نبست آخر
نشست این مصرع ازبرجستگی بیرون دیوانها
به روی چهرهٔ بیمطلبیگر چشم بگشایی
دو عالم از ره نظاره بر؟یزد چو مژگانها
ز عشق شعلهخو برخاست دود از خرمن امکان
تب این شیر آتش ریخت بیدل در نیستانها
چو صبح آوارهٔ چاک تمنایتگریبانها
ز محفل رفتگان در خاک هم دارند سامانها
مشو غافل ز موسیقار خاموشی نیستانها
ز چشممچون نگهبگذشتی و از زخممحرومی
جدایی ماند چون خمیازه در آغوش مژگانها
در آن محفلکه رسوایی دهدکام دل عاشق
چوگل دامان مقصد جوشد از چاکگریبانها
به فکر تازهگویان گر خیالم پرتو اندازد
پر طاووس گردد جدول اوراق دیوانها
در آن وادیکهگرد وحشتم بر خویش میبالد
رم هر ذرهگیرد در بغل چندین بیابانها
به اوج همتم افزود پستیهای عجزآخر
که در خورد شکست خود بود معراج دامانها
چه شدگرتنگ شد بربسملم جولانگه هستی
در آغوش پسر وامانده دارم طرح میدانها
بهچندین حسرت ازوضع خموش دلنیام ایمن
که این یکقطره خون در خود فروبردهست توفانها
چنینکز شوق نیرنگ خیالت میروم از خود
توانکردن ز رنگ رفتهام طرح گلستانها
دل وارسته با کون و مکان الفت نبست آخر
نشست این مصرع ازبرجستگی بیرون دیوانها
به روی چهرهٔ بیمطلبیگر چشم بگشایی
دو عالم از ره نظاره بر؟یزد چو مژگانها
ز عشق شعلهخو برخاست دود از خرمن امکان
تب این شیر آتش ریخت بیدل در نیستانها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
ای موجزن بهار خیالت ز سینهها
جوش پری نشسته برون ز ابگینهها
جور تهر پنبهکارگلستان داغ دل
تیغت زبان ده دهن زخم سینهها
سودایی تو با گهر تاج خسروان
جوید ز جوش آبلهٔ پا قرینهها
ازفضل ورحمت تولب رشک می گزد
بر ناخن شکستهکلید خزینهها
در خرقهٔ نیازگدایان درگهت
نازد به شوخی پر طاووس پینهها
نازکدلان باغ تو چون شبنم سحر
برروی برگگل شکنند آبگینهها
در قلزم خیال تو نتوانکنار جست
خلقی در آب آینه دارد سفینهها
دل را محبت تو همان خاکسار داشت
ویرانه را غنا نرسد از دفینهها
چوبیدل آنکه مهررخت دلنشین اوست
نقش نگین نمیشودش حرفکینهها
جوش پری نشسته برون ز ابگینهها
جور تهر پنبهکارگلستان داغ دل
تیغت زبان ده دهن زخم سینهها
سودایی تو با گهر تاج خسروان
جوید ز جوش آبلهٔ پا قرینهها
ازفضل ورحمت تولب رشک می گزد
بر ناخن شکستهکلید خزینهها
در خرقهٔ نیازگدایان درگهت
نازد به شوخی پر طاووس پینهها
نازکدلان باغ تو چون شبنم سحر
برروی برگگل شکنند آبگینهها
در قلزم خیال تو نتوانکنار جست
خلقی در آب آینه دارد سفینهها
دل را محبت تو همان خاکسار داشت
ویرانه را غنا نرسد از دفینهها
چوبیدل آنکه مهررخت دلنشین اوست
نقش نگین نمیشودش حرفکینهها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
ای بهارستان اقبال، ای چمن سیما بیا
فصل سیر دلگذشت اکنون بهچشم مابیا
میکشد خمیازهٔ صبح، انتظار آفتاب
در خمار آباد مخموران قدحپیما بیا
بحر هرسو رو نهد امواجگرد راه اوست
هردو عالم در رکابت میدود تنها بیا
خلوت اندیشه حیرتخانهٔ دیدار تست
ایکلید دل در امید ما بگشا بیا
عرضتخصیص ازفضولیهای آدابوفاست
چون نگه در دیده یا چون روح دراعضا بیا
بیش ازاین نتوان حریف داغ حرمان زیستن
یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا
فرصت هستی ندارد دستگاه انتظار
مفت امروزیم پس ای وعدة فردا بیا
رنگو بوجمع است در هرجا چمن دارد بهار
ما همه پیش توایم ای جمله ما با ما بیا
وصل مشتاقان زاسباب دگر مستغنی است
احتیاج این استکای سامان استغنا بیا
کو مقامی کز شکوه معنیات لبریز نیست
غفلت است اینهاکه بیدلگویدت اینجا بیا
فصل سیر دلگذشت اکنون بهچشم مابیا
میکشد خمیازهٔ صبح، انتظار آفتاب
در خمار آباد مخموران قدحپیما بیا
بحر هرسو رو نهد امواجگرد راه اوست
هردو عالم در رکابت میدود تنها بیا
خلوت اندیشه حیرتخانهٔ دیدار تست
ایکلید دل در امید ما بگشا بیا
عرضتخصیص ازفضولیهای آدابوفاست
چون نگه در دیده یا چون روح دراعضا بیا
بیش ازاین نتوان حریف داغ حرمان زیستن
یا مرا از خود ببر آنجا که هستی یا بیا
فرصت هستی ندارد دستگاه انتظار
مفت امروزیم پس ای وعدة فردا بیا
رنگو بوجمع است در هرجا چمن دارد بهار
ما همه پیش توایم ای جمله ما با ما بیا
وصل مشتاقان زاسباب دگر مستغنی است
احتیاج این استکای سامان استغنا بیا
کو مقامی کز شکوه معنیات لبریز نیست
غفلت است اینهاکه بیدلگویدت اینجا بیا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
اگر برافکنی از روی ناز طرف نقاب
بلرزد آینه برخود چوچشمهٔ سیماب
به یاد شبنمگلزار عارضت عمریست
خیال مشق شنا میکند به موجگلاب
زبرق حیرت حسنت چوموج درگوهر
درآب آینه محوند ماهیانکباب
خیال وصل توپختن دلیل غفلت ماست
کتان چه صرفه برد در قلمرو مهتاب
عروج همت ما خاک شد زشرم نفس
کسی چه خیمه فرازد به اینگسسته طناب
در این چمن همهگر صد بهارپیش آید
ز رنگ رفتهٔ ما میتوانگرفت حساب
چه غفلت استکه از ما به موج تیغ نرفت
وگرنه قطرهٔ آبیست نشتر رگ خواب
به طبع قطره تپش آرمید وگوهرشد
چه فیضها که ندارد طریقهٔ آداب
فضای بیخودیات خالی از بهاری نیست
برون خرام ز خود، رنگ رفته را دریاب
ز بسکه محوتماشای او شدم بیدل
هزارآینه از حیرتم رسید به آب
بلرزد آینه برخود چوچشمهٔ سیماب
به یاد شبنمگلزار عارضت عمریست
خیال مشق شنا میکند به موجگلاب
زبرق حیرت حسنت چوموج درگوهر
درآب آینه محوند ماهیانکباب
خیال وصل توپختن دلیل غفلت ماست
کتان چه صرفه برد در قلمرو مهتاب
عروج همت ما خاک شد زشرم نفس
کسی چه خیمه فرازد به اینگسسته طناب
در این چمن همهگر صد بهارپیش آید
ز رنگ رفتهٔ ما میتوانگرفت حساب
چه غفلت استکه از ما به موج تیغ نرفت
وگرنه قطرهٔ آبیست نشتر رگ خواب
به طبع قطره تپش آرمید وگوهرشد
چه فیضها که ندارد طریقهٔ آداب
فضای بیخودیات خالی از بهاری نیست
برون خرام ز خود، رنگ رفته را دریاب
ز بسکه محوتماشای او شدم بیدل
هزارآینه از حیرتم رسید به آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۶
بهروینسخهٔهستیکه نیست جز تب وتاب
نوشتهاند خط عافیت به موج سراب
گرآرزو شکنی میشود عمارت دل
شکست موج بود باعث بنای حباب
دلیل غفلت ما نیست غیروحشت عمر
صدای آب ندارد به جز فسانهٔ خواب
که میخورد غم ویرانی عمارت هوش
بنای خانهٔ زنجیر ما مباد خراب
بهجز شکستگیام قبلهٔ نیازی نیست
سرحباب مرا موج بس بود محراب
درین چمنکهگلش پرفشانی رنگست
گشودن مژه مفت است جلوهای دریاب
ز موج، پرده به روی محیط نتوان بست
تو چشم بستهای، ای بیخبر کجاست نقاب
به حبیب ساخت هوس تا تلاش پیش نرفت
کمند موج به چین آرمید و شد گرداب
غم ثبات طرب زین بساط نتوان خورد
بس است ریگ روان گوهر محیط سراب
به فکر مزرع بیدل چرا نپردازی
اگر به ابر کرم صرفهایست برق عتاب
نوشتهاند خط عافیت به موج سراب
گرآرزو شکنی میشود عمارت دل
شکست موج بود باعث بنای حباب
دلیل غفلت ما نیست غیروحشت عمر
صدای آب ندارد به جز فسانهٔ خواب
که میخورد غم ویرانی عمارت هوش
بنای خانهٔ زنجیر ما مباد خراب
بهجز شکستگیام قبلهٔ نیازی نیست
سرحباب مرا موج بس بود محراب
درین چمنکهگلش پرفشانی رنگست
گشودن مژه مفت است جلوهای دریاب
ز موج، پرده به روی محیط نتوان بست
تو چشم بستهای، ای بیخبر کجاست نقاب
به حبیب ساخت هوس تا تلاش پیش نرفت
کمند موج به چین آرمید و شد گرداب
غم ثبات طرب زین بساط نتوان خورد
بس است ریگ روان گوهر محیط سراب
به فکر مزرع بیدل چرا نپردازی
اگر به ابر کرم صرفهایست برق عتاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
تا نمیدزدد غبار غفلت هستی خطاب
بایدم از شرم این خاک پریشانگشت آب
در طلسم حیرت این بحریک وارسته نیست
موج هم داردگره بر بال پرواز از حباب
نالهٔ عشاق و آه بوالهوس با هم مسنج
فرقها دارد شکوه برق تا مد شهاب
ازتلاش آسود دل چون بر هوس دامن فشاند
شعلهٔ بیدود را چندان نباشد پیچ و تاب
آه از آن روزیکه عرض مدعا سایل شود
بیصدا زین کوهسارم سنگ میآید جواب
گر به مخموران نگاهم هم نپردازد بلاست
ای به دور نرگست رمکرده مستی از شراب
بیبلایی نیست شمشیر مژه خواباندنت
فتنهٔچشم سیاهت را چه بیداری چه خواب
هرکه را دیدم چو مژگان بال بسمل میزند
عالمیراکشت چشمت خانهٔ مستی خراب
گرگشادکار خواهی از طلسم خود برآ
هست برخاک پریشان ششجهت یک فتح باب
از فریب و مکر دنیا اهل ترک آسودهاند
دام راه تشنگان میباشد امواج سراب
هستی ما پردهٔساز تغافلهای اوست
سایه مژگان بود هرجا چشم پوشید آفتاب
ذره تا خورشید اسباب جهان سوزنده است
بیدل ازگلخن شراریکرده باشی انتخاب
بایدم از شرم این خاک پریشانگشت آب
در طلسم حیرت این بحریک وارسته نیست
موج هم داردگره بر بال پرواز از حباب
نالهٔ عشاق و آه بوالهوس با هم مسنج
فرقها دارد شکوه برق تا مد شهاب
ازتلاش آسود دل چون بر هوس دامن فشاند
شعلهٔ بیدود را چندان نباشد پیچ و تاب
آه از آن روزیکه عرض مدعا سایل شود
بیصدا زین کوهسارم سنگ میآید جواب
گر به مخموران نگاهم هم نپردازد بلاست
ای به دور نرگست رمکرده مستی از شراب
بیبلایی نیست شمشیر مژه خواباندنت
فتنهٔچشم سیاهت را چه بیداری چه خواب
هرکه را دیدم چو مژگان بال بسمل میزند
عالمیراکشت چشمت خانهٔ مستی خراب
گرگشادکار خواهی از طلسم خود برآ
هست برخاک پریشان ششجهت یک فتح باب
از فریب و مکر دنیا اهل ترک آسودهاند
دام راه تشنگان میباشد امواج سراب
هستی ما پردهٔساز تغافلهای اوست
سایه مژگان بود هرجا چشم پوشید آفتاب
ذره تا خورشید اسباب جهان سوزنده است
بیدل ازگلخن شراریکرده باشی انتخاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۱
بیلطافت نیستاز بسوحشت آهنگ است آب
گر در راحت زد همچونگهر سنگ است آب
فتنه توفان است عرض رنگ وبوی این چمن
در طلسم خاک حیرانم چه نیرنگ است آب
نشئهٔ روشندلی پر بیخمار افتاده است
از صفای طبع دایم شیشه در چنگ است آب
چونگریبانگیر شد، یار موافق دشمن است
گر بپیچد درگلوبا تیغ یکرنگ است آب
با گداز یأس از خود رفتنم دل میبرد
نغمهها دارد چکیدن هرکجا چنگ است آب
محمل ما عاجزان بر دوش لغزش بستهاند
صد قدم از موج اگر پیداکند لنگ است آب
دوری مرکز جهانی راست تکلیف نزاع
تا جدا از سنگشد با شعلهدر جنگاست آب
بیکدورت نیست درکثرت صفای وحدتم
تا بهگلشن راهدارد صرف صد؟نگ است آب
آبرونتوان به پیش ناکسان چون شمع ریخت
ایطمع شرمیکهاینجا شعل؟ چنگاستآب
خانه داری داغکلفت میکند وارسته را
در دل آیینه بیدل سر به سر زنگ است آب
گر در راحت زد همچونگهر سنگ است آب
فتنه توفان است عرض رنگ وبوی این چمن
در طلسم خاک حیرانم چه نیرنگ است آب
نشئهٔ روشندلی پر بیخمار افتاده است
از صفای طبع دایم شیشه در چنگ است آب
چونگریبانگیر شد، یار موافق دشمن است
گر بپیچد درگلوبا تیغ یکرنگ است آب
با گداز یأس از خود رفتنم دل میبرد
نغمهها دارد چکیدن هرکجا چنگ است آب
محمل ما عاجزان بر دوش لغزش بستهاند
صد قدم از موج اگر پیداکند لنگ است آب
دوری مرکز جهانی راست تکلیف نزاع
تا جدا از سنگشد با شعلهدر جنگاست آب
بیکدورت نیست درکثرت صفای وحدتم
تا بهگلشن راهدارد صرف صد؟نگ است آب
آبرونتوان به پیش ناکسان چون شمع ریخت
ایطمع شرمیکهاینجا شعل؟ چنگاستآب
خانه داری داغکلفت میکند وارسته را
در دل آیینه بیدل سر به سر زنگ است آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
ای منت عرق زجبینت برآفتاب
ساغر زند مگر به چنینکوثر آفتاب
بر صفحهایکه وصف جمالت رقم زنند
از رشتهٔ شعاعکشد مسطر آفتاب
هیهات بیرخت شب ما تیره روز ماند
خون شد دل و نتافت بر اینکشور آفتاب
دریای بیقراری ما راکنار نیست
هرگزبه هیچ جا نکند لنگرآفتاب
مقصد ز بسگم است درین تیرگی سواد
شبگیر میکند ته خاک اکثر آفتاب
از وضع این بساط جنون انجمن مپرس
تهمتکش است صبح وگریبان درآفتاب
دست هوس به دامن مطلب چسان رسد
غواص طاقت بشر وگوهر آفتاب
بگذر ز محرمیکه درین عبرت نجمن
چون حلقه داغگشت برون در آفتاب
زنهارگوشه گیر ز هنگامهٔ فساد
پریکّه میزند به صف محشرآفتاب
جز باده نیست چارهٔ دمسردی زمان
سرمازده چرا ننشیند در آفتاب
یاران درین زمانه نماندهست بوی مهر
پیداکنید بر فلک دیگر آفتاب
از راستی خلاف طبیعت قیامت است
توفان دمد چو بگذرد از محور آفتاب
اهلکمال خفت نقصان نمیکشند
مشکلکه همچو ماه شود لاغر آفتاب
وضع نیاز ما چمنستان ناز اوست
غافل مشو ز سایهٔگل بر سر آفتاب
دور شرابخانهٔ تحقیق دیگر است
خود را کشد دمی که کشد ساغر آفتاب
بیدل به کنه عشقکسیکم رسیده است
از دور بستهاند سیاهی بر آفتاب
ساغر زند مگر به چنینکوثر آفتاب
بر صفحهایکه وصف جمالت رقم زنند
از رشتهٔ شعاعکشد مسطر آفتاب
هیهات بیرخت شب ما تیره روز ماند
خون شد دل و نتافت بر اینکشور آفتاب
دریای بیقراری ما راکنار نیست
هرگزبه هیچ جا نکند لنگرآفتاب
مقصد ز بسگم است درین تیرگی سواد
شبگیر میکند ته خاک اکثر آفتاب
از وضع این بساط جنون انجمن مپرس
تهمتکش است صبح وگریبان درآفتاب
دست هوس به دامن مطلب چسان رسد
غواص طاقت بشر وگوهر آفتاب
بگذر ز محرمیکه درین عبرت نجمن
چون حلقه داغگشت برون در آفتاب
زنهارگوشه گیر ز هنگامهٔ فساد
پریکّه میزند به صف محشرآفتاب
جز باده نیست چارهٔ دمسردی زمان
سرمازده چرا ننشیند در آفتاب
یاران درین زمانه نماندهست بوی مهر
پیداکنید بر فلک دیگر آفتاب
از راستی خلاف طبیعت قیامت است
توفان دمد چو بگذرد از محور آفتاب
اهلکمال خفت نقصان نمیکشند
مشکلکه همچو ماه شود لاغر آفتاب
وضع نیاز ما چمنستان ناز اوست
غافل مشو ز سایهٔگل بر سر آفتاب
دور شرابخانهٔ تحقیق دیگر است
خود را کشد دمی که کشد ساغر آفتاب
بیدل به کنه عشقکسیکم رسیده است
از دور بستهاند سیاهی بر آفتاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶
ای چیده نقش پای تو دکان آفتاب
در سایهٔ تو ریخته سامان آفتاب
از طلعت نقاب طلسم بهار صبح
در جلوهٔ تو آینهها کان آفتاب
سروقدتومصرع موزونی چمن
زلفکج تو خط پریشان آفتاب
در مکتبیکه دفتر حسنت رقم زند
یک نقطه است مطلع دیوان آفتاب
هر دیده نیست قابل برق تجلیت
تیغآزماست پیکر عریان آفتاب
خلق کریم آینهٔ دستگاه اوست
پرتو بس است وسعت دامان آفتاب
شبنم صفت زخویش برآتا نظرکنی
وضع جهان به دیدهٔ حیران آفتاب
هر صبح چاک پیرهنی تازه میکند
یارب به دستکیستگریبان آفتاب
غفلت به چشم صافدلان نورآگهی است
نظاره است لمعهٔ مژگان آفتاب
هر ذره درد ازکف خاک فسردهام
مشق تحیری ز دبستان آفتاب
بیدل زحسن نوخط اوداغ حیرتم
کانجاست دست سایه به دامان آفتاب
در سایهٔ تو ریخته سامان آفتاب
از طلعت نقاب طلسم بهار صبح
در جلوهٔ تو آینهها کان آفتاب
سروقدتومصرع موزونی چمن
زلفکج تو خط پریشان آفتاب
در مکتبیکه دفتر حسنت رقم زند
یک نقطه است مطلع دیوان آفتاب
هر دیده نیست قابل برق تجلیت
تیغآزماست پیکر عریان آفتاب
خلق کریم آینهٔ دستگاه اوست
پرتو بس است وسعت دامان آفتاب
شبنم صفت زخویش برآتا نظرکنی
وضع جهان به دیدهٔ حیران آفتاب
هر صبح چاک پیرهنی تازه میکند
یارب به دستکیستگریبان آفتاب
غفلت به چشم صافدلان نورآگهی است
نظاره است لمعهٔ مژگان آفتاب
هر ذره درد ازکف خاک فسردهام
مشق تحیری ز دبستان آفتاب
بیدل زحسن نوخط اوداغ حیرتم
کانجاست دست سایه به دامان آفتاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
گر در این بحر اعتباری از هنر میدارد آب
قطرهٔ بیقدر ما بیش ازگهر میدارد آب
فیض دریایکرم با حاجت ما شامل است
تشنگی اصلیم ما را در نظر میدارد آب
نرمرفتاری به معنی خواب راحتکردن است
بستر و بالین هم از خود زیر سر میدارد آب
آفت ممسک بود تقلید اربابکرم
کاغذ ابری کجا چون ابر برمیدارد آب
زندگانی هم نماند آنجاکه افسرد عتبار
در شکست رنگگلها بال و پر میدارد آب
تا نمیری تشنهکام ناامیدی،گریهکن
خاک این وادی به قدر چشم تر میدارد آب
سیل راحتهاست کسب اعتبارات جهان
خانهٔ آیینه را هم دربهدر میدارد آب
تا نفسباقیست ما را باید ازخود رفت وبس
جادههای موج دایم در نظر میدارد آب
در محبتگر هجومگریه را اینقدرت است
عاقبت چون خشکیام از خاک برمیدارد آب
شور عمررفته سیلاب بنای هوشهاست
از صدا عمریست ما را بیخبر میدارد آب
شرم بیدردیتری در طبع ما میپرورد
تا تهی از ناله شد نی در شکر میدارد آب
تختهٔ مشق کدورتهامباش از اعتبار
تیغ در زنگ است بیدل هر قدر میدارد آب
قطرهٔ بیقدر ما بیش ازگهر میدارد آب
فیض دریایکرم با حاجت ما شامل است
تشنگی اصلیم ما را در نظر میدارد آب
نرمرفتاری به معنی خواب راحتکردن است
بستر و بالین هم از خود زیر سر میدارد آب
آفت ممسک بود تقلید اربابکرم
کاغذ ابری کجا چون ابر برمیدارد آب
زندگانی هم نماند آنجاکه افسرد عتبار
در شکست رنگگلها بال و پر میدارد آب
تا نمیری تشنهکام ناامیدی،گریهکن
خاک این وادی به قدر چشم تر میدارد آب
سیل راحتهاست کسب اعتبارات جهان
خانهٔ آیینه را هم دربهدر میدارد آب
تا نفسباقیست ما را باید ازخود رفت وبس
جادههای موج دایم در نظر میدارد آب
در محبتگر هجومگریه را اینقدرت است
عاقبت چون خشکیام از خاک برمیدارد آب
شور عمررفته سیلاب بنای هوشهاست
از صدا عمریست ما را بیخبر میدارد آب
شرم بیدردیتری در طبع ما میپرورد
تا تهی از ناله شد نی در شکر میدارد آب
تختهٔ مشق کدورتهامباش از اعتبار
تیغ در زنگ است بیدل هر قدر میدارد آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
از روانی در تحیر هم اثر میدارد آب
گر همه آیینه باشد دربهدر میدارد آب
سادهدل را اختلاط پوچمغزان راحت است
صندلی ازکف به دفع دردسر میدارد آب
کم زمنعم نیستکسب عزت درونش هم
بیشتر از لعل خاک خشک برمیدارد آب
نیست از خود رفته را اندیشهٔ پاس قدم
چون روان شدگی به پیش پا نظر میدارد آب
هستی عارف به قدر دستگاه نیستیست
ازگداز خویش دارد بحر اگر میدارد آب
جوهر از آیینه نتواند قدم بیرون زدن
موج را همچون نگه در چشم تر میدارد آب
ظالمان را دستگاه آرد پیکسب فساد
مشق خونریزیکند تا نیشتر میدارد آب
از حوادث نیستکاهش طینت آزاد را
زحمت سودن نبیند تاگهر میدارد آب
صافطبعان انفعال از ساز هستی میکشند
بیتریها نیست تا از خود اثر میدارد آب
تا عدم از هستی ما قاصدی درکار نیست
هم به قدر رفتن خود نامه برمیدارد آب
فقر صاحب جوهر آثارکمال عزت است
تیغ درهرجا تنک شد بیشتر میدارد آب
باده بر هر طبع میبخشد جدا خاصیتی
بیدل اندر هر زمین طعم دگر میدارد آب
گر همه آیینه باشد دربهدر میدارد آب
سادهدل را اختلاط پوچمغزان راحت است
صندلی ازکف به دفع دردسر میدارد آب
کم زمنعم نیستکسب عزت درونش هم
بیشتر از لعل خاک خشک برمیدارد آب
نیست از خود رفته را اندیشهٔ پاس قدم
چون روان شدگی به پیش پا نظر میدارد آب
هستی عارف به قدر دستگاه نیستیست
ازگداز خویش دارد بحر اگر میدارد آب
جوهر از آیینه نتواند قدم بیرون زدن
موج را همچون نگه در چشم تر میدارد آب
ظالمان را دستگاه آرد پیکسب فساد
مشق خونریزیکند تا نیشتر میدارد آب
از حوادث نیستکاهش طینت آزاد را
زحمت سودن نبیند تاگهر میدارد آب
صافطبعان انفعال از ساز هستی میکشند
بیتریها نیست تا از خود اثر میدارد آب
تا عدم از هستی ما قاصدی درکار نیست
هم به قدر رفتن خود نامه برمیدارد آب
فقر صاحب جوهر آثارکمال عزت است
تیغ درهرجا تنک شد بیشتر میدارد آب
باده بر هر طبع میبخشد جدا خاصیتی
بیدل اندر هر زمین طعم دگر میدارد آب