عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۶
مرا نازک نهالی قصد جان ناتوان دارد
که تیغش جوهر از پیچ و خم موی میان دارد
کدامین آتشین رخسار بزم افروز عالم شد؟
که خون زاهدان خشک، جوش ارغوان دارد
نصیبی نیست غیر از درد و داغ عشق عاشق را
هما از سفره شاهان نظر بر استخوان دارد
هجوم زیردستان نفس رعنا را کند کافر
زطوق قمریان زنار سرو بوستان دارد
از ان از تیغ خورشیدست هر دم تیزتر عاشق
که از سنگ ملامت هر قدم چندین فسان دارد
نیندازد زقیمت خاکساری پاک طینت را
کجا گرد یتیمی آب گوهر را زیان دارد؟
چه باشد یارب از درد طلب حال تهیدستان
در آن دریا که گوهر پیچ و تاب ریسمان دارد
از آن از جبهه خورشید دایم نور می بارد
که با آن منزلت پیوسته سر بر آستان دارد
ندارم از قماش حسن آگاهی، همین دانم
که چون رخسار یوسف آتشی این کاروان دارد
سلیمان مور را در دست خود جا داد چون خاتم
که می گوید بزرگان را سبکروحی زیان دارد؟
مشو ای لاله رخسار از دل مجروح ما غافل
که آتش را گلستان این کباب خونچکان دارد
سخن چون آب حیوان زنده می دارد سخنور را
پر طوطی زگویایی بهار بی خزان دارد
برآ از پرده هستی اگر آسودگی خواهی
که طوفان حوادث بال و پر زین بادبان دارد
زسختیهای راه کعبه مقصد چه می پرسی؟
که از دلهای سنگین بتان سنگ نشان دارد
چو افتادی به بحر عشق دست و پا مزن صائب
که از تسلیم، ساحل این محیط بیکران دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۸
مه ناشسته رو کی رتبه دلدار من دارد؟
که با آن تازگی گل حکم تقویم کهن دارد
مرا آیینه رویی مهر حیرت بر دهن دارد
خوشا طوطی که از آیینه میدان سخن دارد
لب لعلی که می دارد دریغ از من تبسم را
زخط در چاشنی صد طوطی شکرشکن دارد
ندارد دیده دریانوردان نور یعقوبی
وگرنه هر حبابی یوسفی در پیرهن دارد
درین میخانه پرشور هر جامی که می بینم
زیاد لعل سیراب تو آتش در دهن دارد
قفس کم نیست از گلزار اگر باشد فراموشی
مرا دلگیر از غربت همین یاد وطن دارد
درین محفل چراغی بر نسیم صبح می خندد
که از فانوس با خود خلوتی در انجمن دارد
تن آسانی نگیرد دامن دلهای روشن را
که شبنم نعل در آتش زگلهای چمن دارد
ندارد استخوان خودپرستان مغز آگاهی
جهان پوچ را گر هست مغزی، خودشکن دارد
اگرچه چون قلم صد سینه چاکش هست هر جانب
سخن نازی که دارد با من عاشق سخن دارد
خبر زان گوهر نایاب هر موجی کجا یابد؟
که از گرداب، دریا مهر حیرت بر دهند ارد
مرنجان از نقاب ای سنگدل آن روی نازک را
که یوسف را لطافت بی نیاز از پیرهن دارد
دهان می کند خوش از خمار آن لب میگون
عقیقی کز شفق خورشید تابان در دهن دارد
کجا زیر نگین آرد دل پرخون من صائب؟
سهیلی را که صد خونین جگر همچون یمن دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۹
اگرچه لاله من ریشه در خاک چمن دارد
زوحشت برگ برگم داغ غربت در وطن دارد
به شمعی می برم غیرت درین هنگامه کثرت
که از فانوس با خود خلوتی در انجمن دارد
صدف را می توان سرحلقه دریادلان گفتن
که با چندین گهر مهر خموشی بر دهن دارد
مکرر می کند یک حرف را صدبار چون طوطی
سخنسازی که با آهن دلان روی سخن دارد
ز آب زندگانی خضر را لب تشنه می آرد
چه آب دلفریب است این که آن چاه ذقن دارد
حباب از بی دهانی می کشد خمیازه حسرت
زگوهر دانه یابد چون صدف هر کس دهن دارد
چو از سیماب شبنم نیست خالی گوش گل صائب
چه حاصل زین که بلبل پیش گل راه سخن دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۰
لباس عاریت پیش از طلب انداختن دارد
قماری را که بردی نیست در پی، باختن دارد
پشیمانی ندارد جان به آن جان جهان دادن
نفس در زیر آب زندگانی باختن دارد
زر و سیم جهان از مار افزون می گزد دل را
کلید گنج را از کف چومار انداختن دارد
گرانی می کند گرد علایق بر دل روشن
ازین زنگار این آیینه را پرداختن دارد
به اندک فرصتی زنگار بخت سبز می گردد
به زهر چشم گردون چند روزی ساختن دارد
نیندیشد دل کامل عیار از آتش دوزخ
زر خالص کجا اندیشه از بگداختن دارد؟
عجب پروانه بر آتش سبکروحانه می تازد
مگر در سوختن از شمع امید ساختن دارد؟
به خاک کشتگان خویش ای غارتگر جانها
اگر شمعی نیاری، قامتی افراختن دارد
نیندازی ثمر بر خاک اگر چون سرو بی حاصل
به عذر بی بریها سایه ای انداختن دارد
اگر چون سرو دارد بیگناهی گردن افرازی
خجالت میوه ای چون سر به زیر انداختن دارد
اگرچه تیغ او صائب به هر صیدی نپردازد
به امید شهادت گردنی افراختن دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۱
خضر چشم حیات از آب حیوان سخن دارد
دم عیسی نفس از تازه رویان سخن دارد
سیاهی از سیاهی نگسلد تا کعبه مقصد
چه معموری است حیرانم بیابان سخن دارد
فضای تنگ گردون بست راه گفتگو بر من
خوشا طوطی که از آیینه میدان سخن دارد
به صبح سردمهر خویش ای گردون چه می نازی؟
چنین صد شمع کافوری شبستان سخن دارد
سخن شیرازه اوراق عمر بیوفا باشد
زپا هرگز نیفتد هر که دامان سخن دارد
(تلاش سرخ رویی می کنی، رنگین ترنم کن
که این لعل گرامی را بدخشان سخن دارد)
زرشک خامه خود همچو موی خویش می پیچم
که دایم دست در زلف پریشان سخن دارد
خلد چون تیر خاکی در جگر کوتاه بینان را
زبس بر چهره کلکم گرد جولان سخن دارد
سر خورشید در خون شفق غلطید از صائب
که تاب دستبرد تیغ مژگان سخن دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۲
نفس یک پا درون خانه، یک پا در برون دارد
کسی محکم عنان بادپای عمر چون دارد؟
کجا از شادمانی بهره عقل ذوفنون دارد؟
که در زیر نگین این ملک را داغ جنون دارد
تو کز صدق عزیمت بی نصیبی فکر رهبر کن
که ما را عزم صادق بی نیاز از رهنمون دارد
زآب شور داغ تشنگی ناسور می گردد
که حرص افزون بود آن را که جمعیت فزون دارد
نیارد نغمه خارج رگ خامی زدل بیرون
خوشا آن کس که مطرب چون خم می از درون دارد
زبیم چشم، گرد کعبه در بتخانه می گردم
سمند عزم دوراندیش نعل واژگون دارد
اگر بر زندگانی اعتمادی هست، چون صائب
نفس یک پا درون خانه، یک پا در برون دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۳
کجا پروای ما سرگشتگان آن مه جبین دارد؟
که خون صد چراغ مهر را در آستین دارد
زجمعیت امید بی نیازی داشتم، غافل
که آنجا صاحب خرمن نظر بر خوشه چین دارد
چه شیرینی است یارب با زمین پاک خرسندی
که هر نی را که می کاوی شکر در آستین دارد
امید جان شیرین داشتم از لعل سیرابش
ندانستم که از خط زهر در زیر نگین دارد
عدالت این تقاضا می کند کز خرمن قسمت
نیابد نان جو هر کس زبان گندمین دارد
بهشت نقد می خواهی به نقد وقت قانع شو
که روز خوش نبیند هر که چشم دوربین دارد
اگر عارف سفر از خود کند یک بار، می یابد
که دامان بهار عیش را صحرانشین دارد
اثر بگذار تا ایمن شوی از مرگ گمنامی
که از آیینه اسکندر حصار آهنین دارد
کدامین گوهر ارزنده افتاده است از دستش؟
که با صد چشم روشن آسمان رو بر زمین دارد
ندیدم تا به خاک افتاده نور مهر را صائب
نشد روشن که چرخ بیوفا با مهرکین دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۴
دل رنگین لباسان تیرگی را در کمین دارد
حنای دست زنگی هند را در آستین دارد
مشو گستاخ کان لب خنده های شکرین دارد
که زهر از گفتگوی تلخ هم زیر نگین دارد
زشرم ابروی او پیوسته چینی بر جبین دارد
وگرنه خنده گل غنچه اش در آستین دارد
زرنگ می بود دلهای غافل را سیه مستی
حنای دست زنگی هند را در آستین دارد
به گرد او رسیدن نیست کار هر سبک جولان
زتوسنها که عذر لنگ او در زیر زین دارد
غم و شادی درین میخانه می جوشد به یکدیگر
صراحی خنده را با گریه در یک آستین دارد
زرنگ آمیزی دولت شود غافل سیه دلتر
حنای دست زنگی هند را در آستین دارد
چرا ترسد زچشم بد، که روی آتشین او
سپند خانه زاد از خالهای عنبرین دارد
مشو ایمن به نرمی از زبان خصم بدگوهر
که تیر شمع از موم است و پیکان آتشین دارد
غباری نیست بر خاطر زعزلت پاک گوهر را
که گنج آسایش روی زمین زیرزمین دارد
به ریزش دست را سرپنجه خورشید تابان کن
کز احسان چون تهی شد دست حکم آستین دارد
نشد چون نرم از گفتار من آن سنگدل صائب
چه حاصل زین که کلک من زبان آتشین دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۵
سر شوریده من هر نفس صد آرزو دارد
زهی ساقی که چندین رنگ می در یک کدو دارد
به این منگر که بر لب مهر آن خورشید رو دارد
که با هر ذره چون خورشید چندین گفتگو دارد
منم کز تشنگی آب از دم شمشیر می جویم
وگرنه هر سرخاری ازو آبی به جو دارد
بغیر از گرم رفتاری من بیکس که را دارم؟
که در شبها چراغم پیش پای جستجو دارد
ورق گردانی باد خزان سازد نفس گیرش
زگل هر کس که چون بلبل نظر بر رنگ و بو دارد
مجو برگ نشاط از عالم دلمرده امکان
که تاک این گلستان اشک خونین در گلو دارد
کنند از خاکساران اغنیا در یوزه همت
که ساغرهای زرین چشم بر دست سبو دارد
مباش ای پاکدامن از شبیخون هوس ایمن
کز این بی آبرو پیراهن یوسف رفو دارد
چنان ناسازگاری عام شد در روزگار ما
که طفل از شیر مادر استخوان اندر گلو دارد؟
گوارا باد ذوق گریه پنهان بر آن بلبل
که گل را در لباس اشک شبنم تازه رو دارد
زدست تنگ غم آه از گلویم برنمی آید
خوش آن گردن که طوق از حلقه های موی او دارد
مریز آب رخ خود بهر آب زندگی صائب
که خضر وقت گردد هر که پاس آبرو دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۶
سمندر داغها از آتش رخسار او دارد
کجا یاقوت تاب گرمی بازار او دارد
نه تنها نقطه خاک است چون ناقوس ازو نالان
که چرخ از کهکشان هم بر کمر زنار او دارد
به تیغ کوه خون خویش را چون لاله می ریزد
زبس کبک خرامان خجلت از رفتار او دارد
زخط سبز دارد طوطیان خوش سخن با خود
کجا پروای طوطی لعل شکربار او دارد؟
چه حاجت شبنم بیگانه گلزار الهی را؟
نظر بر زیب و زینت کی گل رخسار او دارد؟
مگر پوشیده چشمی دست گیرد پیر کنعان را
درین گلشن که حسن یوسفی هر خار او دارد
زسرو خوشخرام او که غافل می تواند شد؟
که دل تعلیم از خود رفتن از رفتار او دارد
گریبان چاک سازد چون می پرزور مینا را
به خون هر که رغبت غمزه خونخوار او دارد
نخواهد رخنه زخم نمایان ماند در دلها
اگر این چاشنی شیرینی گفتار او دارد
دل روشن به دست آور اگر دیدار می خواهی
که این آیینه تاب جلوه دیدار او دارد
مرا بیکار داند عقل کارافزا، نمی داند
که هر کس را به کاری غمزه پرکار او دارد
نگرداند زخورشید قیامت روی خود صائب
خریداری که داغ گرمی بازار او دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۷
زچشم بد خدا آن پاک دامن را نگه دارد
که این پروانه گستاخ در فانوس ره دارد
شکستم شهپر دل را زبیباکی، ندانستم
که این باز سبک پرواز نقش دست شه دارد
مسخر کرد خط آن روی آتشناک را آخر
ز آتش رو نتابد هر که از دلها سپه دارد
نگردد تشنه خاک وطن سیراب در غربت
که یوسف بر لب نیل آرزوی آب چه دارد
زبس کردم شمار جرم خود فرسوده شد دستم
کسی تا کی حساب ریگ صحرا را نگه دارد
درین وحدت سرا هر چشم دارد سرمه خاصی
حباب بحر وحدت چشم برگرد گنه دارد
زدل کز گرد عصیان تیره شد نومید چه باشم؟
که باغ امیدواری بیش از ابر سیه دارد
نشاط از غم، غم از شادی طلب گر بینشی داری
که برق خنده رو در ابر گریان جایگه دارد
به نور بی نیازی چهره چون خورشید روشن کن
که دایم از طمع داغ کلف بر چهره مه دارد
نه در دوزخ نه در جهت دلم آسوده شد صائب
سپند من نمی دانم کجا آرامگه دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۸
چسان مژگان خونین گریه ما را نگه دارد؟
کجا مرجان به زور پنجه دریا را نگه دارد؟
تنور از عهده تسخیر طوفان برنمی آید
حصار شهر چون دیوانه ما را نگه دارد؟
ز آتشدستی ما کوهکن سیماب جولان شد
اگر مردست کوه بیستون، جا را نگه دارد!
زشور عشق لنگر باخت چون ریگ روان صحرا
مگر مجنون به کوه درد، صحرا را نگه دارد
تماشای دل دیوانه ما جذبه ای دارد
که از جولان غزال دشت پیما را نگه دارد
تن خاکی نگیرد دامن جان مجرد را
چگونه رشته مریم مسیحا را نگه دارد؟
نگاه شور چشمان آب دریا قوت می سوزد
خدا از چشم زاهد جام صهبا را نگه دارد!
ندارم دست بر دامان آن سرو روان، ورنه
زطوفان لنگر من آب دریا را نگه دارد
از ان ماه تمام از هاله شد آغوش سر تا پا
که در وقت خرام آن سرو بالا را نگه دارد
به آن زلف پریشان خویشتن را می رساند دل
اگر سر رشته زنجیر سودا را نگه دارد
نباشد رحم در دل لشکر بیگانه را صائب
زگرد خط خدا آن ماه سیما را نگه دارد!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۰
گریبان دلم را نعره مستانه ای دارد
سر زنجیر این دیوانه را دیوانه ای دارد
ترا سامان کاوش نیست از کوتاهی بینش
وگرنه هر شراری در دل آتشخانه ای دارد
به خود از پیچ و تاب رشک چون زنجیر می پیچم
چو بینم کودکی سر در پی دیوانه ای دارد
در اقلیم قناعت نیست رسم خرمن اندوزی
گره در کارش افتد هر که اینجا دانه ای دارد
تن سنگین دلان را خانه زنبور می سازد
کمان ابروی خوبان عجب سر خانه ای دارد
به مصرف جنگ دارد نقد احسان گرانجانان
حضور گنج را یا مار، یا ویرانه ای دارد
اگر سیل پریشان گرد، اگر مهتاب می آید
دل خوش مشرب ما گوشه ویرانه ای دارد
دل صد پاره ما نیز گاهی ریزشی دارد
اگر ابر بهاران گریه مستانه ای دارد
زتهمت خار در پیراهن معشوق می ریزد
زلیخا بی تکلف عشق نامردانه ای دارد
به صحرا می دهد سر کعبه را چون محمل لیلی
بیابانگرد ما خوش جذبه دیوانه ای دارد
کسی در آشیان تا کی دل خود را خورد صائب؟
قفس هر چند دلگیرست آب و دانه ای دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۱
دلی کز زلف او شیرازه جمعیتی دارد
شبش خوش باد کز دوران کمند وحدتی دارد
یکی صد شد زخط سبز حسن آن لب میگون
در ایام بهاران می عجب کیفیتی دارد
شراب و شاهد و ساقی و مطرب هر که را باشد
سپندی گو بر آتش نه که خوش جمعیتی دارد
لبش امروز و فردا می کند در بوسه دادنها
نمی داند زخط چون دشمن کم فرصتی دارد
دل عاشق به فکر سینه پر خون نمی افتد
که در هر حلقه آن زلف دام صحبتی دارد
ندارد دانه ای جز خوردن دل دام صحبتها
بود در جنت در بسته هر کس خلوتی دارد
نگه دارد خدا از خواری اخوان عزیزان را!
که چون گوهر دلش آب است هر کس قیمتی دارد
به اندک فرصتی تاک از درختان گشت رعناتر
نماند بر زمین هر کس که بال همتی دارد
حباب آسا سراسر می رود در سینه اش دریا
درین دریای پرآشوب هر کس خلوتی دارد
بود در دیده ما تنگتر از حلقه خاتم
به چشم مور اگر ملک سلیمان وسعتی دارد
چنان از فکر زاد آخرت غافل بود نادان
که زیر خاک پنداری گمان فرصتی دارد
زبیم آسیا در سینه دارد چاکها صائب
به ظاهر خوشه گندم اگر جمعیتی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۲
دگر هر ذره خاکم هوای کشوری دارد
سر آسوده مغزم با پریشانی سری دارد
چسان مژگان آسایش به مژگان آشنا سازم؟
به قصد خون من هر موی در کف خنجری دارد
یکی صد می شود تخم کدورت در دل تنگم
زمین دردمندان خاک حاصل پروری دارد
گوارا باد وصل خرمن گل عندلیبان را
که آغوش من انداز میان لاغری دارد
مکن تقصیر در تعمیر دل تا دسترس داری
که هر کس هر چه دارد از برای دیگری دارد
سخن کش گو مجنبان گوشه ابرو به تحسینم
سخن بر جا نمی ماند اگر بال و پری دارد
نگردد در قیامت تکمه پیراهن خجلت
سر هر کس که اینجا با سر زانو سری دارد
مبادا لب به آب زندگی چون خضرترسازی
که هر تبخاله ای در پرده دل کوثری دارد
تهیدستی به میدان می دواند اهل دعوی را
نمی جنبد صدف از جای خود تا گوهری دارد
به گوش من زبان تیشه فرهاد می گوید
به سختی بگذراند عمر، هر کس جوهری دارد
شکر شیرینی بسیار، دل را می گزد صائب
وگرنه طوطی ما نیز تنگ شکری دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۳
دل بی طالع ما دلربای غافلی دارد
وگرنه بلبل از هر غنچه ای روی دلی دارد
منم کز خاکساریها ندارم بهره ای، ورنه
به حاصل می رسد هر کس زمین قابلی دارد
مروت نیست گوش نازک گل را خراشیدن
وگرنه بلبل خاموش ما درددلی دارد
نمی آید زشوق سنگ طفلان بر زمین پایم
نماند بر زمین هر کس جنون کاملی دارد
مرا سرگشتگی نگذاشت بر زانو گذارم سر
خوشا منصور کز دارفنا سرمنزلی دارد
زشرم تنگدستی از گریبان بر نیارد سر
وگرنه قطره ما همت دریادلی دارد
زبرگ عیش خالی نیست سرو از بی بری هرگز
بود بی حاصلی گر زندگانی حاصلی دارد
به چشم کم مبین تا می توانی هیچ خردی را
که از هر ذره آن خورشید تابان محملی دارد
کریمان را بلندآوازه سازد جود محتاجان
خوشا دریا که چون ابر بهاران سایلی دارد
نیندیشد زدیوان قیامت هر که مجنون شد
حسابش پاک باشد هر که فرد باطلی دارد
شراب کهنه دارد نوجوان دایم مرا صائب
نگردد پیر هرگز هر که پیر جاهلی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۴
مرا پاس ادب زان آستان مهجور می دارد
ترا تمکین و ناز از صحبت من دور می دارد
نباشد حسن را مشاطه ای چون پاکدامانی
به قدر شرم، رخسار نکویان نور می دارد
لب میگون و چشم مست او را هر که می بیند
مرا در مستی و دیوانگی معذور می دارد
نگردید از ملاحت نشأه آن لعل میگون کم
چه پروا از نمک آن باده پرزور می دارد؟
نمی بینم از ان دزدیده در رخساره جانان
که دیدنهای رسوا عشق را مستور می دارد
مرا بیهوشی از پاس ادب غافل نمی سازد
نمی دانم چرا ساقی مرا مخمور می دارد
به جرأت چون طبیب بیجگر نبض مرا گیرد؟
سمندر دست بر آتش مرا از دور می دارد
اگرچه شوربخت افتاده ام اما به این شادم
که باشد ایمن از چشم آن که بخت شور می دارد
ملایم طینتی هموار سازد تندخویان را
کدو اندیشه کی از باده پرزور می دارد؟
به ریزش می توان از گوهر مقصود بر خوردن
به قدر قطره های اشک، تاک انگور می دارد
به شیرینی توان بستن زبان تندخویان را
که شهد از آتش ایمن خانه زنبور می دارد
مشو غمگین، زگردون بر نیاید گر تمنایت
که بی بال و پری پاس حیات مور می دارد
زبیدردان چه درد از دل شود کم دردمندان را؟
عیادت بیش بیمار مرا رنجور می دارد
زعیسی درد خود از ساده لوحی می کند پنهان
زهمدرد آن که راز خویش را مستور می دارد
نیارد حد شرعی مست بیحد را به خود صائب
زچوب دار کی اندیشه ای منصور می دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۵
چه پروا داغ من از دیده های شور می دارد؟
چه باک از دامن افشانی چراغ طور می دارد؟
از ان لبهای نو خط می توان پوشید چشم، اما
دل مجروح ما حق نمک منظور می دارد
زدل بردن نگردد سیر در ایام خط خالش
که چون این دانه گردد سبز حرص مور می دارد
مرا زیر و زبر مگذار در خاک فراموشان
که گرد دامنی این خانه را معمور می دارد
کجا هر خام دستی می تواند پنجه زد با من؟
سمندر دست بر آتش مرا از دور می دارد
توان شیرین به چشم خلق شد از دردمندیها
دل پررخنه، شان خانه زنبور می دارد
نباشد مانعی پروانه را در گرد سرگشتن
زنزدیکی مرا پاس ادب مهجور می دارد
به سربازی علم شو تا حیات جاودان یابی
که چوب دار بر پا رایت منصور می دارد
به بی برگی توان مقهور کردن نفس سرکش را
که این مکاره را بی چادری مستور می دارد
مران از کوی خود ای سنگدل زنهار صائب را
که بلبل گلشن خاموش را پرشور می دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۶
چه باک از عاشق بی باک آن طناز می دارد؟
زکبک مست کی اندیشه ای شهباز می دارد؟
به تسخیر تو دستم نیست، ورنه جذبه ای دارم
که از رفتار سیل تندرو را باز می دارد
اگر بلبل زند مهر خموشی بر لب گویا
که روی باغ، سرخ از شعله آواز می دارد؟
نه آسان است اخگر در گریبان ساختن پنهان
نبیند روی راحت هر که پاس راز می دارد
زشور عندلیبان است شاخ گل چنین سرکش
نیاز عاشقان معشوق را بر ناز می دارد
زفیض صبح نور از جبهه خورشید می بارد
که بزم خوبرویان رونق از دمساز می دارد
زبیم دخل باشد خامشی آتش زبانان را
زبان شمع را کوته دهان گاز می دارد
ترا گر گوشمالی می دهد دوران مپیچان سر
به قدر گوشمال آهنگ دایم ساز می دارد
مجو انجام این افسانه دور و دراز از من
که حرف زلف مهرویان همین آغاز می دارد
نپردازد به دنیای محقر همت عالی
کجا پروا زصید کبک این شهباز می دارد؟
بغیر از معنی رنگین که ریزد صائب از کلکت
کدامین سحر دیگر رتبه اعجاز می دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴۷
لب نانی که از دامان سایل باز می دارد
توانگر کشتی خود را زساحل باز می دارد
زقرب یار، جان را جسم کاهل باز می دارد
که از رفتار آب سهل را گل باز می دارد
حضور خانه از دریا نگردد سیل را مانع
کجا ما را زقطع راه، منزل باز می دارد؟
که عاشق را زقرب یار مانع می تواند شد؟
ادب پروانه ما را زمحفل باز می دارد
اگر تن را زتن گردون سنگین دل جدا سازد
درین وحدت سرا دل را که از دل باز می دارد؟
ندارم بیمی از کشتن، مرا این درد می سوزد
که حیرانی مرا از عذر قاتل باز می دارد
حجاب عشق از پاس ادب غافل اگر گردد
شکوه حسن مجنون را زمحمل باز می دارد
ندارد اختیاری مور در آمیزش شکر
که دلها را از ان شیرین شمایل باز می دارد؟
حضور غنچه در گفتار آورده است بلبل را
که درد خویش از یاران یکدل باز می دارد؟
تو از ناقابلی محرومی از صاحبدلان، ورنه
که تخم پاک را از خاک قابل باز می دارد؟
به دادن می توان برداشت از هر دانه خرمنها
به کشتن تخم را دهقان زحاصل باز می دارد
در توفیق را بر روی خود دانسته می بندد
ستمکاری که فیض خود زسایل باز می دارد
چه افتاده است من جان را زقرب تن شوم مانع؟
عنان موج را دریا زساحل باز می دارد
میان یوسف و یعقوب حایل می شود صائب
مرا هر سنگدل کز صحبت دل باز می دارد