عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۹
غبار تیره بختی از دهان شکوه می خیزد
به قدر شق سیاهی از زبان خامه می ریزد
بر آن عاشق سرشک شمع آب زندگی گردد
که چون پروانه بیباک از آتش نپرهیزد
همان سرگشته چون موج سرایم در بیابانها
به جای سبزه خضر از رهگذر من اگر خیزد
امید دستگیری دارم از رهبر در آن وادی
که خار از سرکشی در دامن رهرو نیاویزد
غرور زهد آن روز از سر زاهد رود بیرون
که از اشک ندامت آب بر دست سبو ریزد
زشرم آن تبسمهای شرم آلود جا دارد
که شکر خند گل در آستین غنچه بگریزد
ز آه آتشین در پرده دل می زنم آتش
چو بینم شمع در بال و پر پروانه آمیزد
نظر بر صبح دارد گریه شبخیز من صائب
که انجم تخم خود را در زمین پاک می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۰
ز ماتمخانه ما نغمه عشرت کجا خیزد؟
سپند از آتش ما تنگدستان بینوا خیزد
نصیحت برنینگیزد زمین گیران غفلت را
ره خوابیده هیهات است از بانگ درا خیزد
عبوس زاهد خشک از می گلگون نگردد کم
مگر در سوختن چین از جبین بوریا خیزد
پشیمانی ندارد در طلب از پای افتادن
درین وادی کسی کز پا درآید بی عصا خیزد
به خاموشی مباش از انتقام عاجزان ایمن
که سیل از کوهسار خاکساران بی صدا خیزد
به وصل از دامن عاشق ندارد دست دلگیری
که ممکن نیست زنگ آهن از آهن ربا خیزد
درون پرده دل با خیالش خلوتی دارم
که صحبت می خورد بر هم سپندی گر زجا خیزد
دو عالم را به یک پیمانه می بخشند مخموران
اگر قارون نشیند با می آشامان گدا خیزد
مگو تأثیر در افغان سنگین دل نمی باشد
که دل را آب سازد ناله ای کز آسیا خیزد
سعادت نیست چون ذاتی، شقاوت می شود آخر
نخواهم دولتی کز سایه بال هما خیزد
اگر قسمت نگیرد دست ما گم کرده راهان را
چه از پای طلب آید، چه از دست دعا خیزد؟
ز تن پرور کند پهلو تهی آثار درویشی
که از پهلوی فربه زود نقش بوریا خیزد
زعشق پاکدامن مدعا این است عاشق را
که از بزم تو یک ره با دل بی مدعا خیزد
جدایی مشکل است از دشمن جانسوز اگر باشد
کز آتش دور چون گردد سپند، از وی صدا خیزد
ازان صائب نظر از خاک پایش برنمی دارم
که سازد چشم روشن گریه ای کز توتیا خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۱
ز اشک دیده بیدرد زنگ از دل کجا خیزد؟
اثر در دل ندارد گریه ای کز توتیا خیزد
ازان بر آسمان ساید سرش از سرفرازیها
که پیش پای هر خار و خسی آتش زجاخیزد
مسلم کی گذارد ناله مظلوم ظالم را؟
که پیش از دانه فریاد از نهاد آسیا خیزد
گزیری نیست از غفلت دل ارباب دولت را
که این ابر سیه از سایه بال هما خیزد
مرا جان تازه شد زان خط پشت لب، چنین باشد
رگ ابری که از آب روان بخش بقا خیزد
حواس جمع من چون دود از روزن رود بیرون
چو از بیرون در آواز پای آشنا خیزد
من بی دست و پاآیم چسان بیرون از ان محفل
که نتواند سپند از حیرت رویش زجا خیزد
پر و بال سمندر را زآتش نیست پروایی
به می زان روی آتشناک کی رنگ حیا خیزد؟
لباس فقر بر تن پروران صائب نمی چسبد
که از پهلوی فربه زود نقش بوریا خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۲
به مستی آه خون آلود از دل بیشتر خیزد
که خونبارست هر ابری که از دامان تر خیزد
به آهی می تواند خواست عذر نارساییها
زمستی هر که نتواند زجای خود سحر خیزد
به زهر چشم گردون ستمگر می دهد آبش
اگر خاری پی آزار من از جای برخیزد
نه از صیقل گشادی شد نه از روشنگر امدادی
مگر در آب گشتن زنگ ازین آیینه برخیزد
چنان ترسیده است از آشنایان جهان چشمم
که بیرون می روم از خویش چون آواز در خیزد
مکن با بیخودی اندیشه از هنگامه محشر
که هر کس بیخبر از پا درآید بیخبر خیزد
زفیض سر به مهر آسمانی زله ها بندد
سبکروحی که پیش از صبحدم از خواب برخیزد
زکف سررشته زنار را دادم، ازین غافل
که چون تسبیح، تشویش من از صد رهگذر خیزد
نه برقی در کمین، نه تندبادی در نظر دارد
به امید چه یارب کشت ما از خاک برخیزد
بپوشان چشم اگر آیینه دل باصفا خواهی
که می چسبد به دل، گردی که از راه نظر خیزد
شود گر جذبه توفیق صائب دستگیر من
چنان برخیزم از دنیا که آهی از جگر خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۳
زرفتارت امان از عالم ایجاد برخیزد
به جای گرد از بنیاد هستی داد برخیزد
زبیباکی چنان مردانه زیر تیغ بنشینم
که فکر خونبها از خاطر جلاد برخیزد
زعزلت فارغ از رد و قبول خلق گردیدم
شود آسوده شمعی کز گذار باد برخیزد
به سختی هر که تن در داد شیرین کار می گردد
که از دامان کوه بیستون فرهاد برخیزد
مهیای خرابی گوشه غمخانه ای دارم
که از دامن فشاندن گردم از بنیاد برخیزد
زحیرت همچنان در وادی سرگشتگی محوم
اگر در هر قدم خضری پی ارشاد برخیزد
به هر دامی که افتد بلبل آتش نوای من
زشادی چون سپند از دانه اش فریاد برخیزد
خوشم با ترک سر، ورنه نگاهی می کنم صائب
که جوهر همچو آه از خنجر جلاد برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۴
ز دین ناقصم از سبحه استغفار برخیزد
ز ننگ کفر من مو بر تن زنار برخیزد
بگیر از آتش سوزنده تعلیم سبک‌روحی
که با آن سرکشی در پیش پای خار برخیزد
به خود چون مار می‌پیچم ز رشک زلف، کی باشد
که این ابر سیه زان دامن گلزار برخیزد؟
اگر وصف سر زلف تو در طومار بنویسم
چو شمع کشته دودم از سر طومار برخیزد
چنین کافتادم از طاق دل نشو و نما، مشکل
که مو از پیکرم چون کاه از دیوار برخیزد
عبث صیقل عرق می ریزد از بهر جلای من
عجب دارم که از آیینه ام زنگار برخیزد
پی طرف کلاهش لاله دارد نعل در آتش
ز خواب ناز گل از شوق آن دستار برخیزد
ز طرز تازه صائب داغ داری نکته‌سنجان را
عجب دارم کز آمل چون تو خوش‌گفتار برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۵
مسیحا از سر بالین من رنجور برخیزد
چراغ آفتاب از بزم من بی نور برخیزد
چنین کز بار درد افتاده ام از پا، عجب دارم
که شیون هم زبالین من رنجور برخیزد
ندارد شرم از روی کسی آیینه محشر
زحق هر کس که اینجا چشم پوشد کور برخیزد
غبار غم به آه از سینه من کم نمی گردد
چه گرد از چهره صحرا به بال مور برخیزد؟
خیالش بیخبر رفت از دلم بیرون، ندانستم
که مهمان چون بود ناخوانده، بی دستور برخیزد
به جای سبزه از خاک شهیدان صف مژگان
زبان مار روید، نشتر زنبور برخیزد
ندارد یاد چون من شوربختی آسمان صائب
اگر شبنم به کشت من نشیند شور برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۶
خوشا افتاده ای کز خاک ره چالاک برخیزد
کند در خاک دشمن را و خود از خاک برخیزد
گناه ما غبار خاطر رحمت نمی گردد
فروغ مهر از دریای پرخون پاک برخیزد
مباد از نشأه می سرخ رویی می پرستی را
که در ایام بی برگی زپای تاک برخیزد
(چراغ دیده عشاق وقتی می شود روشن
که دود خط از ان رخسار آتشناک برخیزد)
ندارد اعتبار خاک، خون مشک در زلفش
به یک سودا درین بازار باد از خاک برخیزد
ندارد حاصلی جز قبض خاطر خاک اصفاهان
نباشد بسط در خاکی کز او تریاک برخیزد
مجو درک سخن از خام طبعان جهان صائب
که از خاکستر دل شعله ادراک برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۷
مرا آن روز از آیینه دل زنگ برخیزد
که از پیش نظر گردون مینارنگ برخیزد
چراغ بیکسان از عالم بالا شود روشن
نظر بر ابر دارد لاله ای کز سنگ برخیزد
امید رحم با چندین گنه دارم زبیباکی
که از تیغش زخون بیگناهان زنگ برخیزد
به مژگان بیستون را آنچنان از پیش بردارم
که صد فریاد از فرهاد زرین چنگ برخیزد
رباینده است چندان خاک دامنگیر درویشی
که ابراهیم ادهم از سر اورنگ برخیزد
محرک بر سر گفتار می آرد سخنور را
که ممکن نیست بی ناخن صدا از چنگ برخیزد
به رنگ خود برآرد عشق با هر کس که آمیزد
ز آتش دود عود و خار و خس یکرنگ برخیزد
بهار و باغ من نظاره مشکین خطان باشد
به زنگار از دل آیینه من زنگ برخیزد
در آن محفل که آن آیینه رو شکرفشان گردد
سبک چون طوطی رم کرده از دل زنگ برخیزد
به آسانی نمی آید به کف زلف سخن صائب
چو از جان سیر گردی نغمه سیر آهنگ برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۰
کجا تدبیر پیران کهنسال از جوان خیزد؟
نیاید از دم تیغ آنچه از پشت کمان خیزد
به زور عجز، تمکین بزرگی برنمی آید
به اندک ناله ای فریاد از کوه گران خیزد
سرایت می کند در ظالمان آزار مظلومان
که فریاد از دل سخت کمان پیش از نشان خیزد
مشو در دور خط از فتنه رخسار او ایمن
که گرد فتنه بیش از دامن آخر زمان خیزد
پشیمانی ندارد خنده بر وضع جهان کردن
ندارد گریه در پی خنده ای کز زعفران خیزد
فسان شمشیر را در خونفشانی تیز می سازد
نباشد چون دل سنگین، چه از تیغ زبان خیزد؟
دل سنگین گرفتم آب شد از شرم عصیانم
به یک شبنم چه گرد از چهره این بوستان خیزد؟
گرانتر شد زباد صبح خواب این گرانجانان
به سیلاب فنا از جا مگر این کاروان خیزد
در آن گلشن که صائب غنچه منقار بگشاید
به جای ناله از آتش زبانان الامان خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۳
مرا از دل زقرب خط دلبر دود می خیزد
زرشک خضر از جان سکندر دود می خیزد
نگردد بی صفا از خط بزودی لعل سیرابش
که با تمکین زروی آتش تر دود می خیزد
چنین گر آب خود دارد دریغ از تشنگان لعلش
به اندک فرصتی زین آب گوهر دود می خیزد
کند زود آتش بی دود او را دود بی آتش
به این عنوان اگر زان روی انور دود می خیزد
تعجب نیست گر طوطی چو شمع سبز در گیرد
که از حسن گلو سوزش زشکر دود می خیزد
زبال و پر کند پروانه من بستر و بالین
در آن آتش که از جان سمندر دود می خیزد
نسوزد برق تا خود را، نسوزاند گیاهی را
زمظلومان پس از جان ستمگر دود می خیزد
از این آتش که من از شوق او در زیر پا دارم
زنقش پای من تا روز محشر دود می خیزد
که را در کوهسار عشق دیگر پا به سنگ آمد؟
که از داغ پلنگان همچو مجمر دود می خیزد
زکلک تر زبان خامی است امید ثمر صائب
که با صد خون دل زین هیزم تر دود می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۴
زسوز دل مرا از چشم گریان دود می خیزد
ازین دریا به جای ابر نیسان دود می خیزد
از آن آتش که زد در کوه و صحرا ناله مجنون
هنوز از روزن چشم غزالان دود می خیزد
کدامین بلبل آتش نفس زباغ بود امشب؟
که جای سنبل و ریحان زبستان دود می خیزد
نمی آرد به سامان سیم و زر حرص سیه دل را
همان از مجمر زرین پریشان دود می خیزد
مگر افتاد یک جانب نقاب از چهره لیلی؟
که جای گردباد از این بیابان دود می خیزد
منه دل بر جهان پوچ اگر از شیر مردانی
که تا جا گرم سازی زین نیستان دود می خیزد
مزن آتش به جان بیگناهان، رحم کن بر خود
که آخر از رخ آتش عذاران دود می خیزد
شود از پرده پوشی درد و داغ عشق رسواتر
زشمع زیر دامن از گریبان دود می خیزد
ندارد ثابت و سیار صائب در جگر آهی
همین از شمع من زین نه شبستان دود می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۵
مرا اسباب عشرت از دل دیوانه می خیزد
شراب و مطرب و معشوق من از خانه می خیزد
بشارت باد آغوش دل امیدواران را
که گرد خط زرخسارش عجب مستانه می خیزد
زسیل رفتن دلها دو عالم می شود ویران
زجای خود به عزم رقص تا جانانه می خیزد
نمی دانم کدامین شوخ چشم افتاده در دامش
که صیاد از کمین بسیار بیتابانه می خیزد
تو از خاک شهیدان می روی چون شاخ گل خندان
وگرنه شمع گریان از سر پروانه می خیزد
به خون شوید زدل اندیشه وحشت غزالان را
چو ابر و هر کمانی را که تیر از خانه می خیزد
به خواب غفلت ما می فزاید پرده دیگر
زسیلاب فنا گردی کز این ویرانه می خیزد
سرآمد عمرها از جلوه مستانه لیلی
غبار از تربت مجنون همان مستانه می خیزد
ندارد عشق دست از پرده پوشی بعد مردن هم
زخاک آشنایان سبزه بیگانه می خیزد
اگر در کار داری عقل، از ما دور شو صائب
که هر کس می نشیند پیش ما، دیوانه می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۶
دل هر کس به تعظیم سخن از جا نمی خیزد
قیامت گر به بالینش رسد بر پا نمی خیزد
چنین دستی که در دل رخنه کردن آسمان دارد
عجب دارم که گوهر سفته از دریا نمی خیزد
نگردد گرد کلفت کم به آه از سینه عاشق
به افشاندن غبار از دامن صحرا نمی خیزد
نبرد از دل وصال یار بیرون زهر هجران را
به می زنگار هرگز از دل مینا نمی خیزد
نسوزد هیچ برقی ریشه تخم محبت را
به حک کردن زدلها نقطه سودا نمی خیزد
چسان فرهاد نالد، کز شکوه صورت شیرین
صدای تیشه فولاد از خارا نمی خیزد
مرو در زیر دامان صدف بیهوده ای گوهر
که بی آب گهر ابر من از دریا نمی خیزد
نفس چون راست سازد شمع در بزم وصال او؟
که از تمکین حسن او سپند از جا نمی خیزد
به فریاد و فغان از دل ندارد دست عشق او
به های و هو ز کوه قاف این عنقا نمی خیزد
نکرده است از ره انصاف تعظیم خرام او
کسی کز جلوه او از سر دنیا نمی خیزد
که می آید ز اهل درد بر بالین من صائب
که در برخاستن با معجز عیسی نمی خیزد
چمن شد از قد رعنای ساقی انجمن صائب
که می گوید که سرو از چشمه مینا نمی خیزد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۸
غبار غم به می از جان غم پرور نمی خیزد
به شستن از گهر گرد یتیمی بر نمی خیزد
فغان بی اثر در سینه عاشق نمی باشد
ازین فولاد یک شمشیر بی جوهر نمی خیزد
غریبی رتبه اهل سخن را می کند ظاهر
که تا در بحر باشد، نکهت از عنبر نمی خیزد
به زیر کوه غم دل همچنان بیطاقتی دارد
سبکباری ازین کشتی به صد لنگر نمی خیزد
امید رستگاری نیست بی افتادگی، اما
کسی کز طاق دل افتاد هرگز برنمی خیزد
نگردد پرده دار خبث باطن جامه زرین
نجاست از نهاد سگ به طوق زر نمی خیزد
به دل دارم غباری از خط عنبرفشان او
که چون گرد یتیمی از رخ گوهر نمی خیزد
به سعی آستین غمگساران کی هوا گیرد؟
غبار خاطری کز دامن محشر نمی خیزد
زمخموران که آبی در دل شب می خورد صائب؟
که بیتابانه آه از جان اسکندر نمی خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۰
سیاهی از دل چون گلخن ما برنمی خیزد
چو داغ لاله دود از روزن ما برنمی خیزد
که با ما می تواند دعوی افتادگی کردن؟
که از افتادگی مو بر تن ما برنمی خیزد
نسازد دستبرد ابر هرگز خشک دریا را
به افشردن تری از دامن ما برنمی خیزد
نشد از شرم عصیان آب گردد این دل سنگین
به آتش بستگی از آهن ما برنمی خیزد
زما نتوان شنیدن شکوه ای از سینه صافیها
غباری از زمین روشن ما برنمی خیزد
زگوهر دور نتوان ساختن گرد یتیمی را
به افشاندن غبار از دامن ما بر نمی خیزد
نفس از سینه مجروح ما بیرون نمی آید
زدلچسبی نسیم از گلشن ما برنمی خیزد
مجو آه از دل خرسند، ما آیینه طبعان را
که دود از خانه بی روزن ما برنمی خیزد
به هم چون خوشه پیوسته است صائب دانه دلها
که می سوزد که دود از خرمن ما برنمی خیزد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۱
تلاش نام داری چون نگین تن در سیاهی ده
که این داغ از جبین نامداران برنمی خیزد
زفیض چشم تر چون رشته در گوهر نهان گشتم
که می گوید گهر از چشمه ساران برنمی خیزد؟
چه سازد سعی دهقان چون زمین افتاد ناقابل؟
به می خشکی زطبع سبحه داران برنمی خیزد
چنان افسرده شد هنگامه اهل جهان صائب
که گلبانگ نشاط از میگساران برنمی خیزد
غبار من زسیل نوبهاران برنمی خیزد
چو من افتاده ای از خاکساران بر نمی خیزد
به یک پیمانه سرشار می بازم دو عالم را
چو من دریادلی از خوش قماران برنمی خیزد
به هویی می توان افلاک را زیر و زبر کردن
جوانمردی زسلک خرقه داران بر نمی خیزد
شود چون خرمن گل روزی آتش، گرانجانی
که چون شبنم سبک از لاله زاران برنمی خیزد
سپند خام بیجا در میان می افکند خود را
درین محفل صدا از بیقراران برنمی خیزد
به همت می توان طی کرد این دشت پر آتش را
جگرداری میان نی سواران برنمی خیزد
ندارد پرده انصاف گوش باغبان، ورنه
چو من رنگین نوایی از هزاران برنمی خیزد
به خون سایه خود پنجه رنگین می کنم چون گل
به خشم من پلنگ از کوهساران برنمی خیزد
تلاش نام داری چون نگین تن در سیاهی ده
که این داغ از جبین نامداران برنمی خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۲
به کشت خشمگینان آتش از ابر بلا ریزد
به قدر تلخرویی زهر از تیغ قضا ریزد
شکوهی هست با بی برگی ارباب قناعت را
که آتش را دل از چین جبین بوریا ریزد
نگیرد صبح اگر ساقی به یک پیمانه دستم را
چنان لرزم که نقش از بال مرغان هوا ریزد
به دشواری زرنگ و بو گرانجان دست بردارد
که از سیمای ناخن دیرتر رنگ حنا ریزد
حلاوت می برد از زندگانی تلخی منت
چرا کس آبروی خود پی آب بقا ریزد؟
به شرطی می کنم کوته، زبان دعوی خون را
که یک بار دگر خونم به جای خونبها ریزد
نمی آید به کف دامان رنگ رفته از کوشش
مکن کاری که رنگ از روی گلهای حیا ریزد
چرا آیینه از اقبال صیقل روی برتابد؟
محال است این که صائب را دل از تیغ فنا ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۳
ترا از ساده لوحی هر که گل در پیرهن ریزد
خس و خاشاک در جیب و گریبان سمن ریزد
تو با آن قد موزون چون به باغ آیی عجب نبود
که طوق قمریان از رعشه سرو چمن ریزد
عقیق از منت خشک سهیل آسوده می گردد
اگر لعل لبش ته جرعه بر خاک یمن ریزد
زشمعی برگ آسایش طمع دارم که از شوخی
پر پروانه جای برگ گل در پیرهن ریزد
به روی آتشین او اشارت کرده پنداری
که آتش از سر انگشت شمع انجمن ریزد
قیامت می کند تا حشر هر گردی کز او خیزد
به هر خاکی که ناز از قامت آن سیمتن ریزد
جگرگاه زمین را از ملاحت داغ می سازد
زشور عشق او هر قطره ای کز چشم من ریزد
ندارم گرچه چون یعقوب چشمی، چشم آن دارم
که گرد راه بوی پیرهن در چشم من ریزد
ندارد قطره ای آب مروت لعل سیرابش
مگر بر آتش من آبی آن چاه ذقن ریزد
نگردد آب گرد دیده غواص سنگین دل
صدف هر چند زیر تیغ گوهر از دهن ریزد
ندارد عالم ایجاد چون من واژگون بختی
که رنگ شام غربت در دلم صبح وطن ریزد
چو شست از نقش شیرین دست خود فرهاد، دانستم
که آخر تیشه زهر خویش را بر کوهکن ریزد
زروشن گوهری بر خویشتن هموار می سازم
مرا هر کس چو آتش خار و خس در پیرهن ریزد
اگرچه تنگدستم غیرت مردانه ای دارم
که ریزد خون خود هر کس که آب روی من ریزد
زبس کز دل غبارآلود می آید کلام من
چو بردارم قلم خط غبار از کلک من ریزد
نه ای از غنچه کمتر، آنچنان از پوست بیرون آ
که روی تازه ات گل در گریبان کفن ریزد
زحیرانی نداند در گریبان که آویزد
سخن در کلک من از بس که بر روی سخن ریزد
دلی کز عشق زخمی نیست صائب کی به شور آید؟
اگر صد نافه مشک از سر زلف سخن ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۴
گل اندامی که در پیراهن من خار می ریزد
به خرمن گل به جیب و دامن اغیار می ریزد
نه کم ظرفی است گر زیر و زبر سازم دو عالم را
که می در جامم از کیفیت دیدار می ریزد
بساط جوهری گردد زمین هر جا به حرف آید
زبس رنگین سخن زان لعل گوهربار می ریزد
بود مست زپا افتاده ای هر نقش پای تو
زبس سرو ترا کیفیت از رفتار می ریزد
صدف را می رسد لاف جوانمردی درین دریا
که زیر تیغ از لب گوهر شهوار می ریزد
دویی نبود میان کفر و دین در عالم وحدت
دل تسبیح از بگسستن زنار می ریزد
من آن نخل برومندم در اقلیم جنون صائب
که بر من سنگ دایم از در و دیوار می ریزد