عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۸
مدام از عشق جوشی در دل بی کینه می باید
چو دریا مطرب عاشق درون سینه می باید
زچشم بد نگه دارد سیاهی آب حیوان را
جمال هفته را نیل شب آدینه می باید
میسر نیست خودداری درون خانه خالی
نگهبانی ترا در خلوت آیینه می باید
نباشد سرکشی از خامه مو اهل صورت را
برای صید مردم خرقه پشمینه می باید
زمین پاک اکسیری است بهردانه قابل
نهال دوستی را سینه بی کینه می باید
ترقی در شناسایی بود ارباب دولت را
که از حفظ مراتب این بنا را زینه می باید
گشاید عقده های مشکل از فکر کهنسالان
شراب کهنه از بهر غم دیرینه می باید
مکن دست فضولی زینهار از آستین بیرون
که زخم خار را چون گل سپر از سینه می باید
میاور بر زبان بی پرده حرف عشق را صائب
که دل این گوهر شهوار را گنجینه می باید
چو دریا مطرب عاشق درون سینه می باید
زچشم بد نگه دارد سیاهی آب حیوان را
جمال هفته را نیل شب آدینه می باید
میسر نیست خودداری درون خانه خالی
نگهبانی ترا در خلوت آیینه می باید
نباشد سرکشی از خامه مو اهل صورت را
برای صید مردم خرقه پشمینه می باید
زمین پاک اکسیری است بهردانه قابل
نهال دوستی را سینه بی کینه می باید
ترقی در شناسایی بود ارباب دولت را
که از حفظ مراتب این بنا را زینه می باید
گشاید عقده های مشکل از فکر کهنسالان
شراب کهنه از بهر غم دیرینه می باید
مکن دست فضولی زینهار از آستین بیرون
که زخم خار را چون گل سپر از سینه می باید
میاور بر زبان بی پرده حرف عشق را صائب
که دل این گوهر شهوار را گنجینه می باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۹
مگر زلف سبکسیر تو از جولان بیاساید
که از دست کشاکش رشته های جان بیاساید
اگرنه بر امید وصل یوسف طلعتی باشد
به چندین چشم، چون زنجیر در زندان بیاساید؟
به راهش تا فشاندم نقد جان آسوده گردیدم
چو تخم آسوده گردد در زمین، دهقان بیاساید
نمکدان بشکند گر شور محشر در گریبانش
نمک پرورده لعل ترا کی جان بیاساید؟
مرا از پای نافرمان چها بر سر نمی آید
خوشا پایی که همچون سرو در دامان بیاساید
در آن وادی که محمل پرده سازست از افغان
جرس کی ظرف آن دارد که از افغان بیاساید؟
میان جسم و جان پیوند محکم می شود صائب
اگر سیل پریشانگرد در ویران بیاساید
که از دست کشاکش رشته های جان بیاساید
اگرنه بر امید وصل یوسف طلعتی باشد
به چندین چشم، چون زنجیر در زندان بیاساید؟
به راهش تا فشاندم نقد جان آسوده گردیدم
چو تخم آسوده گردد در زمین، دهقان بیاساید
نمکدان بشکند گر شور محشر در گریبانش
نمک پرورده لعل ترا کی جان بیاساید؟
مرا از پای نافرمان چها بر سر نمی آید
خوشا پایی که همچون سرو در دامان بیاساید
در آن وادی که محمل پرده سازست از افغان
جرس کی ظرف آن دارد که از افغان بیاساید؟
میان جسم و جان پیوند محکم می شود صائب
اگر سیل پریشانگرد در ویران بیاساید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۰
دل عاشق کجا از ساغر سرشار بگشاید؟
به آب خضر لب کی تشنه دیدار بگشاید؟
نگردد از نشاط ظاهری کم کلفت باطن
دل پیکان کجا از خنده سوفار بگشاید؟
امید دلگشایی داشتم از گریه خونین
ندانستم که چون تر شد گره دشوار بگشاید
علایق می دواند ریشه آسان در دل سنگین
سلیمانی محال است از کمر زنار بگشاید
نگردد خانه در بسته مانع ماه کنعان را
به روی پاکدامانان در از دیوار بگشاید
به دندان گهر نتوان گره از رشته وا کردن
مرا از قرب جانان کی دل افگار بگشاید؟
شد از صحرانوردی شورش سودای من افزون
دل مرکز کجا از گردش پرگار بگشاید؟
گشاد عقده من نیست کار ناخن و دندان
مگر برق این گره چون نی مرا از کار بگشاید
گشایش نیست در پیشانی این بوستان پیرا
مگر جوش بهاران این در گلزار بگشاید
توان در سایه دیوار خواب امن تا کردن
چرا کس در به روی دولت بیدار بگشاید؟
پر از گوهر کند نیسان دهان تشنه جانی را
که مانند صدف سالی دهن یک بار بگشاید
چو درد از کیمیای صبر درمان می شود صائب
چرا پیش طبیبان کس لب اظهار بگشاید؟
به آب خضر لب کی تشنه دیدار بگشاید؟
نگردد از نشاط ظاهری کم کلفت باطن
دل پیکان کجا از خنده سوفار بگشاید؟
امید دلگشایی داشتم از گریه خونین
ندانستم که چون تر شد گره دشوار بگشاید
علایق می دواند ریشه آسان در دل سنگین
سلیمانی محال است از کمر زنار بگشاید
نگردد خانه در بسته مانع ماه کنعان را
به روی پاکدامانان در از دیوار بگشاید
به دندان گهر نتوان گره از رشته وا کردن
مرا از قرب جانان کی دل افگار بگشاید؟
شد از صحرانوردی شورش سودای من افزون
دل مرکز کجا از گردش پرگار بگشاید؟
گشاد عقده من نیست کار ناخن و دندان
مگر برق این گره چون نی مرا از کار بگشاید
گشایش نیست در پیشانی این بوستان پیرا
مگر جوش بهاران این در گلزار بگشاید
توان در سایه دیوار خواب امن تا کردن
چرا کس در به روی دولت بیدار بگشاید؟
پر از گوهر کند نیسان دهان تشنه جانی را
که مانند صدف سالی دهن یک بار بگشاید
چو درد از کیمیای صبر درمان می شود صائب
چرا پیش طبیبان کس لب اظهار بگشاید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۱
دل عاشق کی از هر نسخه وصف الحال بگشاید؟
مگر گاهی زدیوان قیامت فال بگشاید
چنان کز پرتو خورشید انجم محو می گردد
هزاران عقده از یک جام مالامال بگشاید
گشایش نیست در طالع گرههای خدایی را
که ده انگشت نتواند زبان لال بگشاید
به حرف و صوت نتوان شکر منعم را ادا کردن
دهان کیسه می باید که صاحب مال بگشاید
زهستی تا اثر باقی است دل بینا نمی گردد
چو خرمن پاک گردد دیده غربال بگشاید
گشایشها بود در انتها از بستگی دل را
گره از رشته تب عقده تبخال بگشاید
زشوق رنگ کاهی می کند پرواز چشم من
دل بیدرد اگر از چهره های آل بگشاید
سیاهی را دلیل کعبه مقصود می سازد
اگر گاهی نظر عاشق به خط و خال بگشاید
سرانجام کج اندیشان به سختی می کشد آخر
که عقرب را گره با سنگ از دنبال بگشاید
زجوش گل زمین می بوسد از بیرون در شبنم
مگر در تنگنای بیضه بلبل بال بگشاید
چو سوزن از گریبان مسیحا سر برون آرد
زپای خویش هر کس رشته آمال بگشاید
سزاوار خدنگ عشق صائب نیست هر صیدی
کجا تا بال آن مرغ همایون فال بگشاید
مگر گاهی زدیوان قیامت فال بگشاید
چنان کز پرتو خورشید انجم محو می گردد
هزاران عقده از یک جام مالامال بگشاید
گشایش نیست در طالع گرههای خدایی را
که ده انگشت نتواند زبان لال بگشاید
به حرف و صوت نتوان شکر منعم را ادا کردن
دهان کیسه می باید که صاحب مال بگشاید
زهستی تا اثر باقی است دل بینا نمی گردد
چو خرمن پاک گردد دیده غربال بگشاید
گشایشها بود در انتها از بستگی دل را
گره از رشته تب عقده تبخال بگشاید
زشوق رنگ کاهی می کند پرواز چشم من
دل بیدرد اگر از چهره های آل بگشاید
سیاهی را دلیل کعبه مقصود می سازد
اگر گاهی نظر عاشق به خط و خال بگشاید
سرانجام کج اندیشان به سختی می کشد آخر
که عقرب را گره با سنگ از دنبال بگشاید
زجوش گل زمین می بوسد از بیرون در شبنم
مگر در تنگنای بیضه بلبل بال بگشاید
چو سوزن از گریبان مسیحا سر برون آرد
زپای خویش هر کس رشته آمال بگشاید
سزاوار خدنگ عشق صائب نیست هر صیدی
کجا تا بال آن مرغ همایون فال بگشاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۲
به هر نامحرمی عاشق لب اظهار نگشاید
گل این باغ، دفتر در حضور خار نگشاید
شکایت نامه ما سنگ را در گریه می آرد
الهی هیچ کافر مهر ازین طومار نگشاید؟
هوادار سر زلف صنم چون شمع می باید
که گر در آتش افتد از میان زنار نگشاید
نگه خون گشت در چشمم زبس نادیدنی دیدم
الهی هیچ کس آیینه در بازار نگشاید!
به جوش مشتری هر کس چو یوسف بر نمی آید
همان بهتر که دکان بر سر بازار نگشاید
که این ابر بلا را از سر من دور می سازد؟
اگر جوش جنون از سر مرا دستار نگشاید
همان در ناله طوفان می کنم با آن که می دانم
جرس را عقده از دل ناله های زار نگشاید
دلم دارد حضوری با خیال یار در خلوت
که تا صبح قیامت در به روی یار نگشاید
زسیر باغ جنت داغ عاشق تازه می گردد
دل آتش پرست از جلوه گلزار نگشاید
سری فردازد و عالم چون سر منصور می خواهد
به هر مشت گلی آغوش رغبت دار نگشاید
به عمری ناله ای از دل نخیزد عندلیبان را
اگر صائب درین گلشن لب گفتار نگشاید
گل این باغ، دفتر در حضور خار نگشاید
شکایت نامه ما سنگ را در گریه می آرد
الهی هیچ کافر مهر ازین طومار نگشاید؟
هوادار سر زلف صنم چون شمع می باید
که گر در آتش افتد از میان زنار نگشاید
نگه خون گشت در چشمم زبس نادیدنی دیدم
الهی هیچ کس آیینه در بازار نگشاید!
به جوش مشتری هر کس چو یوسف بر نمی آید
همان بهتر که دکان بر سر بازار نگشاید
که این ابر بلا را از سر من دور می سازد؟
اگر جوش جنون از سر مرا دستار نگشاید
همان در ناله طوفان می کنم با آن که می دانم
جرس را عقده از دل ناله های زار نگشاید
دلم دارد حضوری با خیال یار در خلوت
که تا صبح قیامت در به روی یار نگشاید
زسیر باغ جنت داغ عاشق تازه می گردد
دل آتش پرست از جلوه گلزار نگشاید
سری فردازد و عالم چون سر منصور می خواهد
به هر مشت گلی آغوش رغبت دار نگشاید
به عمری ناله ای از دل نخیزد عندلیبان را
اگر صائب درین گلشن لب گفتار نگشاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۳
گره تا کی ز ابروی سخن پرداز نگشاید؟
در رحمت به رویم چند آن طناز نگشاید؟
سراسر گرد دام از سایه گل راه گرداند
بدآموز قفس آغوش بر پرواز نگشاید
زبخت تیره امید گشایش نیست در کارم
به سعی سرمه هرگز عقده آواز نگشاید
به خون نغمه رنگین باد منقار نواسنجی
که بال بیغمی در چنگل شهباز نگشاید
اگر ذوق سخن داری برو صائب قلم سر کن
کسی این عقده را بی ناخن اعجاز نگشاید
در رحمت به رویم چند آن طناز نگشاید؟
سراسر گرد دام از سایه گل راه گرداند
بدآموز قفس آغوش بر پرواز نگشاید
زبخت تیره امید گشایش نیست در کارم
به سعی سرمه هرگز عقده آواز نگشاید
به خون نغمه رنگین باد منقار نواسنجی
که بال بیغمی در چنگل شهباز نگشاید
اگر ذوق سخن داری برو صائب قلم سر کن
کسی این عقده را بی ناخن اعجاز نگشاید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۴
حواس کم خرد را نفس جاهل کار فرماید
سلاح بیجگر را خصم پردل کار فرماید
به ور دست نتوان تیر کج را راست گرداندن
به حکمت نفس را پیوسته عاقل کار فرماید
به جان آورد عذر نفس عقل کارفرما را
پشیمان می شود هر کس به کاهل کار فرماید
زموج بیقراری حرص آسودن نمی داند
زبان را در طلب پیوسته سایل کار فرماید
موش غافل زکار حق که تا گردیده ای غافل
به کار خود ترا دنیای باطل کار فرماید
تلاش خاکساری می کنم در عشق، تا دیدم
که تیغ موج را دریا به ساحل کار فرماید
ندارد بر گرفتاران ترحم عشق سنگین دل
مسلمان را فرنگی با سلاسل کار فرماید
به خون کردم دهان تیشه را چون کوهکن شیرین
به تلخی چندم آن شیرین شمایل کار فرماید؟
حیات شمع شد کوتاه از اشک پشیمانی
چرا تیغ زبان را کس به محفل کار فرماید؟
سبکسیری که دارد راه دوری در نظر صائب
مروت نیست مرکب را به منزل کار فرماید
سلاح بیجگر را خصم پردل کار فرماید
به ور دست نتوان تیر کج را راست گرداندن
به حکمت نفس را پیوسته عاقل کار فرماید
به جان آورد عذر نفس عقل کارفرما را
پشیمان می شود هر کس به کاهل کار فرماید
زموج بیقراری حرص آسودن نمی داند
زبان را در طلب پیوسته سایل کار فرماید
موش غافل زکار حق که تا گردیده ای غافل
به کار خود ترا دنیای باطل کار فرماید
تلاش خاکساری می کنم در عشق، تا دیدم
که تیغ موج را دریا به ساحل کار فرماید
ندارد بر گرفتاران ترحم عشق سنگین دل
مسلمان را فرنگی با سلاسل کار فرماید
به خون کردم دهان تیشه را چون کوهکن شیرین
به تلخی چندم آن شیرین شمایل کار فرماید؟
حیات شمع شد کوتاه از اشک پشیمانی
چرا تیغ زبان را کس به محفل کار فرماید؟
سبکسیری که دارد راه دوری در نظر صائب
مروت نیست مرکب را به منزل کار فرماید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۵
مقام بوسه لب زان عارض سیراب می جوید
فغان کاین بی بصیرت در حرم محراب می جوید
مشو غافل زفیض خاکساری در برومندی
که ریحان از سفال تشنه اینجا آب می جوید
در دل بر رخ هر کس که نگشودند چون زاهد
گشایش از در پوشیده محراب می جوید
دل از مه طلعتان جمعیت خاطر طمع دارد
کتان ساده دل شیرازه از مهتاب می جوید
جهان را عشق عالمسوز اگر بر یکدگر سوزد
که خون شبنم از خورشید عالمتاب می جوید؟
وصال از عهده بیتابی دل برنمی آید
که در دریا به چندین بال ماهی آب می جوید
زیاران لباسی هر که دلسوزی طمع دارد
زخامی اخگر از خاکستر سنجاب می جوید
قناعت کن به آب خشک ازین دریا که هر ماهی
که از جان سیر گردد طعمه از قلاب می جوید
زشوق تیغش از خاک شهیدان العطش خیزد
که هر کس تشنه خوابد آب را در خواب می جوید
شکیب و صبر صائب هر که از عاشق طمع دارد
زبرق آهستگی، خودداری از سیلاب می جوید
فغان کاین بی بصیرت در حرم محراب می جوید
مشو غافل زفیض خاکساری در برومندی
که ریحان از سفال تشنه اینجا آب می جوید
در دل بر رخ هر کس که نگشودند چون زاهد
گشایش از در پوشیده محراب می جوید
دل از مه طلعتان جمعیت خاطر طمع دارد
کتان ساده دل شیرازه از مهتاب می جوید
جهان را عشق عالمسوز اگر بر یکدگر سوزد
که خون شبنم از خورشید عالمتاب می جوید؟
وصال از عهده بیتابی دل برنمی آید
که در دریا به چندین بال ماهی آب می جوید
زیاران لباسی هر که دلسوزی طمع دارد
زخامی اخگر از خاکستر سنجاب می جوید
قناعت کن به آب خشک ازین دریا که هر ماهی
که از جان سیر گردد طعمه از قلاب می جوید
زشوق تیغش از خاک شهیدان العطش خیزد
که هر کس تشنه خوابد آب را در خواب می جوید
شکیب و صبر صائب هر که از عاشق طمع دارد
زبرق آهستگی، خودداری از سیلاب می جوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۶
به می آن کس که کلفت از دل پرشور من شوید
به شبنم رنگ خون از لاله خونین کفن شوید
اگر دریای رحمت این سبکدستی نفرماید
که را دارم غبار از چهره سیلاب من شوید؟
زبان آتشین در آستین دارد گرستن را
به اشک گرم روی خویش شمع انجمن شوید
اگر بر شوره زار افتد رهش گلزار می سازد
به هر آبی که روی خویش آن سیمین بدن شوید
ید بیضاست در روشنگری لطف عزیزان را
غبار از دیده یعقوب بوی پیرهن شوید
زمی گلگونه شرم و حیای یار افزون شد
عرق کی می تواند سرخی از سیب ذقن شوید؟
زغیرت نیست اشک بلبلان را بهره ای، ورنه
چرا هر صبح شبنم روی گلهای چمن شوید؟
تواند از سر من هر که بیرون برد سودا را
به آسانی سیاهی از پر و بال زغن شوید
زخجلت گر نگردد هر سر مویم رگ ابری
که از آلودگی روز جزا دامن من شوید؟
هنرمندی ندارد عاقبت، زحمت مکش صائب
که دست خود به خون از کار شیرین کوهکن شوید
به شبنم رنگ خون از لاله خونین کفن شوید
اگر دریای رحمت این سبکدستی نفرماید
که را دارم غبار از چهره سیلاب من شوید؟
زبان آتشین در آستین دارد گرستن را
به اشک گرم روی خویش شمع انجمن شوید
اگر بر شوره زار افتد رهش گلزار می سازد
به هر آبی که روی خویش آن سیمین بدن شوید
ید بیضاست در روشنگری لطف عزیزان را
غبار از دیده یعقوب بوی پیرهن شوید
زمی گلگونه شرم و حیای یار افزون شد
عرق کی می تواند سرخی از سیب ذقن شوید؟
زغیرت نیست اشک بلبلان را بهره ای، ورنه
چرا هر صبح شبنم روی گلهای چمن شوید؟
تواند از سر من هر که بیرون برد سودا را
به آسانی سیاهی از پر و بال زغن شوید
زخجلت گر نگردد هر سر مویم رگ ابری
که از آلودگی روز جزا دامن من شوید؟
هنرمندی ندارد عاقبت، زحمت مکش صائب
که دست خود به خون از کار شیرین کوهکن شوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۷
غبار کلفت از دل ساغر سرشار می شوید
که گرد راه سیل از خود به دریا بار می شوید
صدف در سینه دریای تلخ از فیض خاموشی
دهان خود به آب گوهر شهوار می شوید
ز ابروی بخیلان گنج بیرون می برد تلخی
اگر آب گهر زهر از دهان مار می شوید
نشست از صفحه دل گریه امید وصالش را
عرق کی آرزو از سینه بیمار می شوید؟
ندارد جز ندامت حاصلی صورت پرستیها
به خون خویشتن فرهاد دست از کار می شوید
نرفت از گریه داغ تیرگی از جبهه بختم
زعنبر کی سیاهی آب دریا بار می شوید؟
در آن گلشن به خون رخسار می شویم که جوش گل
به شبنم بلبلان را سرخی از منقار می شوید
که غیر از شمع، گرد هستی از پروانه بیکس
درین ظلمت سرا با اشک آتشبار می شوید؟
اگر شمع مزار من نریزد گریه شادی
که داغ خون من از دامن دلدار می شوید؟
که می شوید غبار کلفت از دل عندلیبان را؟
در آن گلشن که گل از خون خود رخسار می شوید
محال است آسمان را از گرستن مهربان کردن
زروی تیغ، صائب آب کی زنگار می شوید؟
که گرد راه سیل از خود به دریا بار می شوید
صدف در سینه دریای تلخ از فیض خاموشی
دهان خود به آب گوهر شهوار می شوید
ز ابروی بخیلان گنج بیرون می برد تلخی
اگر آب گهر زهر از دهان مار می شوید
نشست از صفحه دل گریه امید وصالش را
عرق کی آرزو از سینه بیمار می شوید؟
ندارد جز ندامت حاصلی صورت پرستیها
به خون خویشتن فرهاد دست از کار می شوید
نرفت از گریه داغ تیرگی از جبهه بختم
زعنبر کی سیاهی آب دریا بار می شوید؟
در آن گلشن به خون رخسار می شویم که جوش گل
به شبنم بلبلان را سرخی از منقار می شوید
که غیر از شمع، گرد هستی از پروانه بیکس
درین ظلمت سرا با اشک آتشبار می شوید؟
اگر شمع مزار من نریزد گریه شادی
که داغ خون من از دامن دلدار می شوید؟
که می شوید غبار کلفت از دل عندلیبان را؟
در آن گلشن که گل از خون خود رخسار می شوید
محال است آسمان را از گرستن مهربان کردن
زروی تیغ، صائب آب کی زنگار می شوید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۹
صدف گرد یتیمی از رخ گوهر نمی شوید
زبیم چشم، روی طفل خود مادر نمی شوید
نشد شیرینی گفتار من از شوربختی کم
که بحر تلخرو شیرینی از گوهر نمی شوید
نبرد از عیش من شیرینی گفتار تلخی را
سخن زنگار طوطی را زبال و پر نمی شوید
به ساغر زنگ غم نتوان زدودن از دل پرخون
که شبنم داغ را از لاله احمر نمی شوید
نگردد محو خط سرنوشت از گریه کردنها
که تیغ آبدار از خویشتن جوهر نمی شوید
زجوهر در سرشت سخت رو جهل است محکمتر
کجی را از نهاد تیغ، روشنگر نمی شوید
زعصیان چون سیه گردید دل بر گریه زورآور
که از اشک ندامت هیچ کس بهتر نمی شوید
سفید از گریه تا ابر سیه گردید، دانستم
که کس روی سیه را به زچشم تر نمی شوید
چنان گرم است عاشق در سراغ آن بهشتی رو
که از خود گرد ره در چشمه کوثر نمی شوید
به رنگ آن عقیق آتشین از آب می لرزم
اگرچه آب گوهر رنگ از گوهر نمی شوید
مشو خودبین کز این آیینه با آن تشنه جانیها
به آب خضر دست خویش اسکندر نمی شوید
به امید چه دل را آب سازد عاشق مسکین؟
که رو در چشمه خورشید آن کافر نمی شوید
اگر از مد احسان آب دریا بهره ای دارد
چرا گرد یتیمی صائب از گوهر نمی شوید؟
زبیم چشم، روی طفل خود مادر نمی شوید
نشد شیرینی گفتار من از شوربختی کم
که بحر تلخرو شیرینی از گوهر نمی شوید
نبرد از عیش من شیرینی گفتار تلخی را
سخن زنگار طوطی را زبال و پر نمی شوید
به ساغر زنگ غم نتوان زدودن از دل پرخون
که شبنم داغ را از لاله احمر نمی شوید
نگردد محو خط سرنوشت از گریه کردنها
که تیغ آبدار از خویشتن جوهر نمی شوید
زجوهر در سرشت سخت رو جهل است محکمتر
کجی را از نهاد تیغ، روشنگر نمی شوید
زعصیان چون سیه گردید دل بر گریه زورآور
که از اشک ندامت هیچ کس بهتر نمی شوید
سفید از گریه تا ابر سیه گردید، دانستم
که کس روی سیه را به زچشم تر نمی شوید
چنان گرم است عاشق در سراغ آن بهشتی رو
که از خود گرد ره در چشمه کوثر نمی شوید
به رنگ آن عقیق آتشین از آب می لرزم
اگرچه آب گوهر رنگ از گوهر نمی شوید
مشو خودبین کز این آیینه با آن تشنه جانیها
به آب خضر دست خویش اسکندر نمی شوید
به امید چه دل را آب سازد عاشق مسکین؟
که رو در چشمه خورشید آن کافر نمی شوید
اگر از مد احسان آب دریا بهره ای دارد
چرا گرد یتیمی صائب از گوهر نمی شوید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۰
که حال دردمندان پیش چشم یار می گوید؟
که حرف مرگ بر بالین این بیمار می گوید؟
بیا بی پرده در گلزار تا دفتر بهم پیچد
که بلبل وصف گل می گوید و بسیار می گوید
به فانوس تهی کرده است صلح از نور آگاهی
سبک عقلی که حرف از جبه و دستار می گوید
بود برنارساییهای مردم حجت ناطق
که طوطی حرفهای سهل را صدبار می گوید
زنقش پای مجنون می توان پی برد حالش را
که حال رفتگان را بی سخن آثار می گوید
زبان عذرخواهی لال باشد شرمساران را
پشیمان نیست هر کس حرف استغفار می گوید
زسر تا نگذری بر لب میاور گفتگوی حق
که منصور این سخن را بر فراز دار می گوید
به پای خفته می گیرد غزال دشت پیما را
گرانخوابی که حرف دولت بیدار می گوید
به تکلیف می از سرباز کن عقل سخن چین را
که عیب میکشان را یک به یک هشیار می گوید
زند بر شیشه خود سنگ از بی دانشی صائب
سبک عقلی که حرف سخت در کهسار می گوید
که حرف مرگ بر بالین این بیمار می گوید؟
بیا بی پرده در گلزار تا دفتر بهم پیچد
که بلبل وصف گل می گوید و بسیار می گوید
به فانوس تهی کرده است صلح از نور آگاهی
سبک عقلی که حرف از جبه و دستار می گوید
بود برنارساییهای مردم حجت ناطق
که طوطی حرفهای سهل را صدبار می گوید
زنقش پای مجنون می توان پی برد حالش را
که حال رفتگان را بی سخن آثار می گوید
زبان عذرخواهی لال باشد شرمساران را
پشیمان نیست هر کس حرف استغفار می گوید
زسر تا نگذری بر لب میاور گفتگوی حق
که منصور این سخن را بر فراز دار می گوید
به پای خفته می گیرد غزال دشت پیما را
گرانخوابی که حرف دولت بیدار می گوید
به تکلیف می از سرباز کن عقل سخن چین را
که عیب میکشان را یک به یک هشیار می گوید
زند بر شیشه خود سنگ از بی دانشی صائب
سبک عقلی که حرف سخت در کهسار می گوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۱
دل سودازده در طره دلدار افتاد
گل بچینید که دیوانه به بازار افتاد
همچو مفلس که فتد راه به گنجش ناگاه
بوسه را راه به کنج دهن یار افتاد
هر تنک حوصله ره یافت در آن خلوت خاص
شیشه ماست که از طاق دل یار افتاد
بر دل خونشده دندان نگذارد، چه کند؟
کار گوهر چو به انصاف خریدار افتاد
نیست ممکن نشود نقل مجالس اشکش
دیده هر که بر آن لعل شکر بار افتاد
از جبین گوهر جان را چو عرق ریخت به خاک
راه هرکس که به این وادی خونخوار افتاد
سنگ طفلان شمرد کوه گران را صائب
عاشقی را که چو فرهاد به سرکار افتاد
گل بچینید که دیوانه به بازار افتاد
همچو مفلس که فتد راه به گنجش ناگاه
بوسه را راه به کنج دهن یار افتاد
هر تنک حوصله ره یافت در آن خلوت خاص
شیشه ماست که از طاق دل یار افتاد
بر دل خونشده دندان نگذارد، چه کند؟
کار گوهر چو به انصاف خریدار افتاد
نیست ممکن نشود نقل مجالس اشکش
دیده هر که بر آن لعل شکر بار افتاد
از جبین گوهر جان را چو عرق ریخت به خاک
راه هرکس که به این وادی خونخوار افتاد
سنگ طفلان شمرد کوه گران را صائب
عاشقی را که چو فرهاد به سرکار افتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۲
هرکه را چشم بر آن طاق دو ابرو افتاد
دو جهان یکقلم از طاق دل او افتاد
تا قیامت نتواند به ته پا نگریست
چشم هرکس که بر آن قامت دلجو افتاد
پیش صاحب نظران نقطه بسم الله است
خال مشکین که بر آن گوشه ابرو افتاد
چون تو از ناز به دنبال نبینی هرگز
به چه امید به دنبال تو گیسو افتاد؟
تیره بختی نکند خوش سخنان را خاموش
چه کند سرمه به چشمی که سخنگو افتاد؟
نیست چندان خطری شیشه به سنگ آمده را
جای رحم است بر آن کز نظر او افتاد
نیست ممکن به حقیقت نکشد عشق مجاز
واصل بحر شود هر که درین جو افتاد
آه کز خیرگی دیده بی پرده من
دیدن یار به آیینه زانو افتاد
یکی از گوشه نشینان جهان شد صائب
هرکه را چشم به کنج دهن او افتاد
دو جهان یکقلم از طاق دل او افتاد
تا قیامت نتواند به ته پا نگریست
چشم هرکس که بر آن قامت دلجو افتاد
پیش صاحب نظران نقطه بسم الله است
خال مشکین که بر آن گوشه ابرو افتاد
چون تو از ناز به دنبال نبینی هرگز
به چه امید به دنبال تو گیسو افتاد؟
تیره بختی نکند خوش سخنان را خاموش
چه کند سرمه به چشمی که سخنگو افتاد؟
نیست چندان خطری شیشه به سنگ آمده را
جای رحم است بر آن کز نظر او افتاد
نیست ممکن به حقیقت نکشد عشق مجاز
واصل بحر شود هر که درین جو افتاد
آه کز خیرگی دیده بی پرده من
دیدن یار به آیینه زانو افتاد
یکی از گوشه نشینان جهان شد صائب
هرکه را چشم به کنج دهن او افتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۳
عشق تا هست عنان را به هوس نتوان داد
چون قلم نبض به دست همه کس نتوان داد
ناله ای کز سر در دست شنیدن دارد
دل به بیهوده درایان جرس نتوان داد
نیست هر گوش به اسرار حقیقت لایق
طوق زرین به سگ هرزه مرس نتوان داد
از دم باد صبا غنچه پریشان گردید
دل به افسانه هر سرد نفس نتوان داد
چه کند یوسف اگر تن ندهد در زندان؟
تن به آغوش زلیخای هوس نتوان داد
عقل از دایره بیخبران بیرون است
به خرابات مغان راه عسس نتوان داد
ساقی میکده قسمت حق مختارست
جام اگر صاف و اگر درد به پس نتوان داد
تا توان فکر گلوسوز شنیدن صائب
هوش خود را به شکر همچو مگس نتوان داد
چون قلم نبض به دست همه کس نتوان داد
ناله ای کز سر در دست شنیدن دارد
دل به بیهوده درایان جرس نتوان داد
نیست هر گوش به اسرار حقیقت لایق
طوق زرین به سگ هرزه مرس نتوان داد
از دم باد صبا غنچه پریشان گردید
دل به افسانه هر سرد نفس نتوان داد
چه کند یوسف اگر تن ندهد در زندان؟
تن به آغوش زلیخای هوس نتوان داد
عقل از دایره بیخبران بیرون است
به خرابات مغان راه عسس نتوان داد
ساقی میکده قسمت حق مختارست
جام اگر صاف و اگر درد به پس نتوان داد
تا توان فکر گلوسوز شنیدن صائب
هوش خود را به شکر همچو مگس نتوان داد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۴
آن که از عمر سبکسیر وفا می طلبد
لنگر از سیل و اقامت ز هوا می طلبد
هرکه دارد طمع عافیت از آخر عمر
ساده لوحی است که از درد صفا می طلبد
کشتیی را که شود کوه غم من لنگر
ناخدا موج خطر را ز خدا می طلبد
به گواهان لباسی نشود خون ثابت
خون ما را که ازان لعل قبا می طلبد؟
هوس دیدن رویی است مرا در خاطر
که نقابش دو جهان روی نما می طلبد
صدف پوچ گران است به دل دریا را
دامن دشت جنون آبله پا می طلبد
نیست از سایه دیوار قناعت خبرش
آن که دولت ز پر و بال هما می طلبد
حرص بی شرم به آداب نمی پردازد
همه چیز از همه کس در همه جا می طلبد
چشم بر دست فقیرست غنی را صائب
شاه پیوسته ز درویش دعا می طلبد
لنگر از سیل و اقامت ز هوا می طلبد
هرکه دارد طمع عافیت از آخر عمر
ساده لوحی است که از درد صفا می طلبد
کشتیی را که شود کوه غم من لنگر
ناخدا موج خطر را ز خدا می طلبد
به گواهان لباسی نشود خون ثابت
خون ما را که ازان لعل قبا می طلبد؟
هوس دیدن رویی است مرا در خاطر
که نقابش دو جهان روی نما می طلبد
صدف پوچ گران است به دل دریا را
دامن دشت جنون آبله پا می طلبد
نیست از سایه دیوار قناعت خبرش
آن که دولت ز پر و بال هما می طلبد
حرص بی شرم به آداب نمی پردازد
همه چیز از همه کس در همه جا می طلبد
چشم بر دست فقیرست غنی را صائب
شاه پیوسته ز درویش دعا می طلبد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۶
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۷
نوبت عقده گشایی چو به ما می افتد
گره ناز بر آن بند قبا می افتد
در حریمی که گل و شمع گریبان چاکند
که به فکر دل صد پاره ما می افتد؟
چشم مخمور تو بیماری نازی دارد
که ز نشکستن پرهیز به جا می افتد
در ته خاک همان گردش خود را دارد
آسیایی که در او آب بقا می افتد
پرتو حسن تو خورشید جهان آرایی است
که بغیر از دل صائب همه جا می افتد
گره ناز بر آن بند قبا می افتد
در حریمی که گل و شمع گریبان چاکند
که به فکر دل صد پاره ما می افتد؟
چشم مخمور تو بیماری نازی دارد
که ز نشکستن پرهیز به جا می افتد
در ته خاک همان گردش خود را دارد
آسیایی که در او آب بقا می افتد
پرتو حسن تو خورشید جهان آرایی است
که بغیر از دل صائب همه جا می افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۸
دل ارباب تنعم ز نوا می افتد
جام لبریز چو گردد ز صدا می افتد
با توکل سفری شو که درین راه، به چاه
هرکه از دست نینداخت عصا می افتد
می شود عیب هنر، نفس چو افتاد خسیس
کری و کوری و لنگی به گدا می افتد
دایم از عیش دو بالاست چراغش روشن
دل هرکس که در آن زلف دو تا می افتد
آبرو در گره گوشه عزلت بسته است
یوسف از چه چو برآید ز بها می افتد
دل ازان زلف به دام خط مشکین افتاد
از بلا هرکه گریزد به بلا می افتد
می چکد خون ز نوای جرس امروز به خاک
تا ازین قافله دیگر که جدا می افتد؟
آن غیورم که گر از حق طلبم حاجت خویش
بر زبانم گره از شرم و حیا می افتد
روی پوشیده ز آیینه ما می گذرد
آفتابی که فروغش همه جا می افتد
سرم از مغز تهی گشت، همانا کامروز
بر سرم سایه اقبال هما می افتد
نیست امروز کسی قابل زنجیر جنون
آخر این سلسله بر گردن ما می افتد!
از نفس تیره شود آینه صائب هرچند
نیست چون همنفسی دل ز جلا می افتد
جام لبریز چو گردد ز صدا می افتد
با توکل سفری شو که درین راه، به چاه
هرکه از دست نینداخت عصا می افتد
می شود عیب هنر، نفس چو افتاد خسیس
کری و کوری و لنگی به گدا می افتد
دایم از عیش دو بالاست چراغش روشن
دل هرکس که در آن زلف دو تا می افتد
آبرو در گره گوشه عزلت بسته است
یوسف از چه چو برآید ز بها می افتد
دل ازان زلف به دام خط مشکین افتاد
از بلا هرکه گریزد به بلا می افتد
می چکد خون ز نوای جرس امروز به خاک
تا ازین قافله دیگر که جدا می افتد؟
آن غیورم که گر از حق طلبم حاجت خویش
بر زبانم گره از شرم و حیا می افتد
روی پوشیده ز آیینه ما می گذرد
آفتابی که فروغش همه جا می افتد
سرم از مغز تهی گشت، همانا کامروز
بر سرم سایه اقبال هما می افتد
نیست امروز کسی قابل زنجیر جنون
آخر این سلسله بر گردن ما می افتد!
از نفس تیره شود آینه صائب هرچند
نیست چون همنفسی دل ز جلا می افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴۹
هرکجا پرتو جانانه ما می افتد
برق در خرمن پروانه ما می افتد
از تن غرقه به خون کان بدخشان شده ایم
سنگ اطفال به دیوانه ما می افتد
می توان زود دل از خانه ویران برداشت
قدم سیل به ویرانه ما می افتد
این چه آهوست کز اندیشه صیادی او
رعشه بر پنجه شیرانه ما می افتد
از دبستان ره کاشانه خود هر طفلی
می گذارد، پی دیوانه ما می افتد
می کند کار نمک با جگر زخمی ما
ماهتابی که به غمخانه ما می افتد
خاکبازی همه را برده چو طفلان از راه
که به فکر دل ویرانه ما می افتد؟
نیست ممکن که به خرمن نرساند خود را
در دل سنگ اگر دانه ما می افتد
در دیاری که بود کعبه برابر با خاک
که به تعمیر صنمخانه ما می افتد؟
می پرد روزنه را دیده امید امروز
تا که را راه به کاشانه ما می افتد
نیست ممکن که قیامت به خود آید صائب
هرکه را راه به میخانه ما می افتد
برق در خرمن پروانه ما می افتد
از تن غرقه به خون کان بدخشان شده ایم
سنگ اطفال به دیوانه ما می افتد
می توان زود دل از خانه ویران برداشت
قدم سیل به ویرانه ما می افتد
این چه آهوست کز اندیشه صیادی او
رعشه بر پنجه شیرانه ما می افتد
از دبستان ره کاشانه خود هر طفلی
می گذارد، پی دیوانه ما می افتد
می کند کار نمک با جگر زخمی ما
ماهتابی که به غمخانه ما می افتد
خاکبازی همه را برده چو طفلان از راه
که به فکر دل ویرانه ما می افتد؟
نیست ممکن که به خرمن نرساند خود را
در دل سنگ اگر دانه ما می افتد
در دیاری که بود کعبه برابر با خاک
که به تعمیر صنمخانه ما می افتد؟
می پرد روزنه را دیده امید امروز
تا که را راه به کاشانه ما می افتد
نیست ممکن که قیامت به خود آید صائب
هرکه را راه به میخانه ما می افتد