عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۹
دل محال است ز ما عشوه دنیا ببرد
یوسف آن نیست که فرمان زلیخا ببرد
این گرانی که من از بار علایق دارم
نیست ممکن که مرا سیل به دریا ببرد
بیش ازین نیست که هرکس توانگر باشد
حسرتی چند ز ما بیش ز دنیا ببرد
کاش می ماند بجا تخته ای از کشتی ما
که ازین ورطه به ساحل خبر ما ببرد
می تواند کلف از آینه ماه زدود
هر که زنگار کدورت ز دل ما ببرد
محو در عالم بی نام و نشانی گشتیم
خبر عزلت ما کیست به عنقا ببرد؟
نیست جز پیر خرابات عزیزی امروز
که به یک جام ز خاطر غم فردا ببرد
تا چه از لطف بجا با دل عشاق کند
شوخ چشمی که دل از رنجش بیجا ببرد
از جهان با نظر بسته بسازید که عشق
هر که را چشم ببندد به تماشا ببرد
کرد هر چند ز غیرت عرق خون پرویز
نقش شیرین نتوانست ز خارا ببرد
سیل در سلک نقش سوختگان است اینجا
کوه تمکین ترا کیست که از جا ببرد؟
هر چه جز عشق بود قابل دست بستن نیست
هر که خواهد دل و دین و خرد از ما ببرد
صائب آهسته روی پیشه خود ساز که آب
پنجه آتش سوزان به مدارا ببرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۰
هر که آیینه به روشنگر ساغر ببرد
رخی افروخته چون مهر به محشر ببرد
سر درین وادی خونخوار گل پیشرس است
غمزه او نه حریفی است که افسر ببرد
ترک دستار سبکبار نگرداند مرا
فکر دستار مرا کیست که از سر ببرد؟
چند چون عود درین بزم دل سوخته ام
بوی خوش آرد و خاکستر مجمر ببرد؟
داغ محرومیم از وصل کسی می داند
که لب تشنه ز سرچشمه کوثر ببرد
در اثر کوش که جز آینه دلسوزی نیست
که چراغی به سر خاک سکندر ببرد
هر که چون مهر دلش با همه عالم صاف است
نامه ای پاکتر از صبح به محشر ببرد
تا دل خویش به همت بتوان آینه ساخت
صائب آن نیست که حاجت به سکندر ببرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۲
هر که چون غنچه سر خود به گریبان نبرد
وقت رفتن ز گلستان لب خندان نبرد
از جهان قسمت ارباب نظر حیرانی است
نرگس از باغ به جز دیده حیران نبرد
چشم ما شور بود، ورنه کدامین ذره است
کز تماشای تو خورشید به دامان نبرد
خط گستاخ چها با گل روی تو نکرد
مور اینجاست که فرمان سلیمان نبرد
دل سودازده عمری است هوایی شده است
آه اگر راه به آن زلف پریشان نبرد
ترک سر کن که درین دایره بی سر و پا
تا کسی سر ندهد گوی ز میدان نبرد
زلفش از حلقه سراپای ازان چشم شده است
که کسی دست به آن سیب زنخدان نبرد
خاکیان را چه بود غیر گنه راه آورد؟
سیل غیر از خس و خاشاک به عمان نبرد
می رسانند به آب اهل طمع، خانه جود
خانه را حاتم طی چون به بیابان نبرد؟
در و دیوار به محرومی من می گریند
هیچ کس دامن خالی ز گلستان نبرد
تو که در مکر و حیل دست ز شیطان بردی
چه خیال است که ایمان ز تو شیطان نبرد؟
بازوی همت ما سست عنان افتاده است
ورنه گردون نه کمانی است که فرمان نبرد
صائب از بس که خریدار سخن نایاب است
هیچ کس زاهل سخن شعر به دیوان نبرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۳
جان کس از دیدن آن سیب زنخدان نبرد
این ترنجی است که بر هر که خورد جان نبرد
هوس از حسن شود کامروا بیش از عشق
جیب و دامان تهی طفل ز بستان نبرد
نوبر گوی سعادت نکند چوگانش
هر که چون غنچه سر خود به گریبان نبرد
بی نیازی در جنت به رخش باز کند
مور اگر حاجت خود را به سلیمان نبرد
دارد انجامی اگر راه طلب، سوختن است
غیر پروانه کس این راه به پایان نبرد
تا ابد خواری غربت نکشد در یتیم
دل نه طفلی است که عشقش به دبستان نبرد
تلخی باده کم از پنبه مینا نشود
بالش نرم ز سر خواب پریشان نبرد
غیر موری که به لب مهر قناعت دارد
دهن تلخ کسی از شکرستان نبرد
با لب بسته بسازید اگر اهل دلید
که سر از بزم برون پسته خندان نبرد
کی به جانهای گرفتار دلش خواهد سوخت؟
یوسف مصر اگر زحمت زندان نبرد
ترک سر گوی که در معرکه جانبازان
تا کسی سر ندهد گوی ز میدان نبرد
زان سیه می کند از آه جهان را عاشق
که کسی راه به سر منزل جانان نبرد
قسمت صائب از آن چهره همین حیرانی است
شبنم از باغ به جز دیده حیران نبرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۴
از سری جوی سعادت که ز دولت گذرد
تن به خواری دهد از افسر عزت گذرد
هر که دامن کشد از خار علایق اینجا
سالم از دامن صحرای قیامت گذرد
آنچه دارند ز شب زنده همان از عمرست
خون مرده است دگر هرچه به غفلت گذرد
خانه هرکه به اندازه بود چون زنبور
همه ایام حیاتش به حلاوت گذرد
دامن برق به خاشاک علایق شد بند
تا که زین وادی خونخوار سلامت گذرد؟
می توان رست به همواری ازین عالم تنگ
رشته از چشمه سوزن به فراغت گذرد
چون زمین پاک بود تخم مدارید دریغ
صبح حیف است که بی اشک ندامت گذرد
عاشق از زخم زبان باک ندارد، ورنه
آتش از سایه این خار به دهشت گذرد
شور عشق است نمک مایده هستی را
ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد
می توان گفت نصیبی ز سخاوت دارد
باد دستی که ز آوازه همت گذرد
دولت سنگدلان زود بسر می آید
سیل از سینه کهسار به سرعت گذرد
مردم آزار محال است خجالت نکشد
که نمک آب شود چون به جراحت گذرد
درد خود را نکند پیش مسیحا اظهار
هرکه سالم ز دم تیغ شهادت گذرد
دامن هر که بود پاک ز عصیان صائب
چون سیاووش ز آتش به سلامت گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۵
زخم عشاق محال است ز خنجر گذرد
چه خیال است که مخمور ز ساغر گذرد؟
زاهد خشک ز سرچشمه زمزم نگذشت
مست چون از می چون خون کبوتر گذرد؟
چرخ پر کوکبه سد ره عاشق نشود
این سپندی است که چون برق ز مجمر گذرد
عبث آیینه زره پوش ز جوهر شده است
تیر مژگان تو از سد سکندر گذرد
نافه را کاکل مشکین تو در هم پیچید
تا چه از نکهت زلف تو به عنبر گذرد
خضر دست هوسی می کند از دور بلند
صائب آن نیست ز سرچشمه ساغر گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۶
چه عجب تیر خدنگ تو گر از دل گذرد؟
راهرو گرم چو گردید ز منزل گذرد
دامن تیغ ز خونم شرر افشان گردید
تا ازین شعله چه بر دامن قاتل گذرد
داغ تا چند نهان در ته مرهم باشد؟
عمر آیینه ما چند درین گل گذرد؟
سالک آن است که بنشیند و سیار شود
رهرو آن است که از قطع مراحل گذرد
دل بیتاب من و گوشه عزلت، هیهات
چه خیال است که پروانه ز محفل گذرد؟
رهرو عشق غم پای سلامت نخورد
خار این بادیه از آبله دل گذرد
چشم حیرت زدگان جذبه دیگر دارد
حسن از عشق محال است که غافل گذرد
اهل دل فارغ از اندیشه باطل باشند
عمر نادان به تمیز حق و باطل گذرد
چه عجب صائب اگر دل به تماشای تو داد؟
که صنوبر ز تماشای تو از دل گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۷
هر کجا قصه آن طره و کاکل گذرد
موج آشفتگی از دامن سنبل گذرد
که گذشته ازین باغ، که تا دامن حشر
عرق شرم ورق بر ورق گل گذرد
دامنش در گرو خار ندامت ماند
شوخ چشمی که ز عاشق به تغافل گذرد
دامن حسن غیور تو ازان پاکترست
که تمنای تو در خاطر بلبل گذرد
ننهم پای ارادت به حریمی که در او
حرف طول امل و عرض تجمل گذرد
گریه حسرت ما از سر افلاک گذشت
سیل پرزور چو افتد ز سر پل گذرد
کشتی عقل، خراباتی این گرداب است
زهره کیست دلیر از قدح مل گذرد؟
بس که در هر گذری راهزنی پنهان است
رشته از کوچه گوهر به تأمل گذرد
اگر از عمر گرانمایه بیابد مهلت
صائب آن نیست ز کشمیر و ز کابل گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۸
کلفت از مردم آزاده شتابان گذرد
همچو سیلاب که بر خانه بدوشان گذرد
دیده هر که نشد باز درین عبرتگاه
روزگارش همه در خواب پریشان گذرد
خود شکن شهپر توفیق مهیا دارد
رفرف موج، سبک از سر عمان گذرد
تاج لعل از سر منصور نهندش بر سر
چون سر دار، سر هر که ز سامان گذرد
گذرد تشنه دیدار تو از روضه خلد
همچو ماتم زده کز طرف گلستان گذرد
رود از کار دو دستش ز عنانداری دل
هر که را از نظر آن سرو خرامان گذرد
قطع پیوند به دلهای دو نیم آسان است
که سبک از سر خود پسته خندان گذرد
دل دشمن به تهیدستی ما می سوزد
برق چون ابر ازین مزرعه گریان گذرد
رفت در بیخبری عهد جوانی افسوس
تا بجا مانده هستی به چه عنوان گذرد
تا به کی صائب از آن جان جهان باشم دور؟
مرگ بهتر ز حیاتی که به هجران گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۰
پای بر چرخ نهد هر که ز سر می گذرد
رشته چون بی گره افتد ز گهر می گذرد
جگر شیر نداری سفر عشق مکن
سبزه تیغ درین ره ز کمر می گذرد
در بیابان فنا قافله شوق من است
کاروانی که غبارش ز خبر می گذرد
دل دشمن به تهیدستی من می سوزد
برق ازین مزرعه با دیده تر می گذرد
گرمی لاله رخان قابل دل بستن نیست
که به یک چشم زدن همچو شرر می گذرد
در چنین فصل که نم در قدح شبنم نیست
خار دیوار ترا آب ز سر می گذرد
غنچه زنده دلی در دل شب می خندد
فیض، آبی است که از جوی سحر می گذرد
عارفان از سخن سرد پریشان نشوند
عمر گل در قدم باد سحر می گذرد
نسبت دامن پاک تو به گل محض خطاست
که سخن در صدف پاک گهر می گذرد
چون صدف مهر خموشی نزند بر لب خویش؟
سخن صائب پاکیزه گهر می گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۱
روزگار طرب و نوبت غم می گذرد
ماتم و سور جهان زود ز هم می گذرد
خواب آسودگی و عرصه هستی، هیهات
صبح ازین مرحله با تیغ دو دم می گذرد
چه کند عرصه ایجاد به دلتنگی ما؟
سخن از تنگی صحرای عدم می گذرد
ماه و خورشید نتابند رخ از سیلی عشق
سکه را حکم به دینار و درم می گذرد
هیچ کس نیست که در فکر دل خود باشد
عمر مردم همه در فکر شکم می گذرد
لب لعل تو به این آب نخواهد ماندن
دور فرماندهی خاتم جم می گذرد
این چه چشم است که از غمزه بی زنهارش
آب تیغ از سر آهوی حرم می گذرد
صائب از اهل حسد می گذرد بر دل من
آنچه بر آینه از صحبت نم می گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۲
از میان تیغ برآورد که زمان می گذرد
وقت پیرایش گلزار جهان می گذرد
غافلان پشت به دیوار فراغت دارند
عمر هر چند که چون آب روان می گذرد
می کند خواب فراغت به شبستان عدم
هر که اینجا سبک از خواب گران می گذرد
می شود رو به قفا روز قیامت محشور
چون شرر هر که ز دنیا نگران می گذرد
در بیابان ملامت دل دیوانه ما
همچو تیغی است که بر سنگ فسان می گذرد
نتوان طوطی ما را به شکر داد فریب
سخن از چاشنی کنج دهان می گذرد
آه ازان دلبر محجوب که در پرده شب
روی پوشیده ز آیینه جان می گذرد
گر چه باشد به هوس، عشق به از عقل بود
تیر هر چند بود کج ز کمان می گذرد
از جهان گذران نیست گذشتن آسان
شبنم ماست کزاین ریگ روان می گذرد
صاف شو تا همه خوبان به رضایت باشند
در گلستان، سخن آب روان می گذرد
صائب از شرم برون آ، که درین یک دو سه روز
نوبت خوبی آن غنچه دهان می گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۳
کعبه از کوی تو لبیک زنان می گذرد
زمزم از خاک درت اشک فشان می گذرد
با همه تار تعلق که در او پیچیده است
شمع در نیم نفس از سر جان می گذرد
اگر این است فلک، روز و شب عشرت ما
در شب جمعه و روز رمضان می گذرد
قصه خنجر الماس مگویید به ما
که در اینجا سخن از تیغ زبان می گذرد
غیرت از مدعیان خون مرا خواهد خواست
باغبان کی ز سر جرم خزان می گذرد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۵
دولت از دیده بیدار طلب باید کرد
گریه چون شمع نهان در دل شب باید کرد
نیست چون یک دو نفس بیش ترا بهره ز عمر
همچو صبح این دو نفس صرف طرب باید کرد
صبح صادق شود از مشرق سودا طالع
سخن راست ز دیوانه طلب باید کرد
استخوان جای طباشیر نگیرد هرگز
با حسب بهر چه اظهار نسب باید کرد؟
شوخی طفل یکی صد شود از رو دادن
ادب بی ادبان را به ادب باید کرد
ریزش ابر نباشد به فشردن موقوف
از کریمان چه ضرورست طلب باید کرد؟
چشم بستن ز مکافات رکاب ظفرست
خصم مغلوب چو شد ترک غضب باید کرد
هست در خاطر اگر داعیه بخت جوان
صائب از پیر خرابات طلب باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۶
خویش را پیشتر از مرگ خبر باید کرد
در حضر فکر سرانجام سفر باید کرد
پیش ازان دم که شود تکمه پیراهن خاک
سر ازین خرقه نه توی بدر باید کرد
حاصل کار جهان غیر پشیمانی نیست
فکر شغل دگر و کار دگر باید کرد
نفسی چند که در سینه پرخون باقی است
صرف افغان شب و آه سحر باید کرد
پیشتر زان که شود کشتی تن پا به رکاب
کشتی فکر درین بحر خطر باید کرد
سیر انجام در آیینه آغاز خوش است
دام را پیشتر از دانه نظر باید کرد
تا مگر اختر توفیق فروزان گردد
گریه ای چند به هر شام و سحر باید کرد
پیش ازان دم که زمین دوز کند خار اجل
دامن سعی، میان بند کمر باید کرد
تا گل ابری از ایام بهاران باقی است
صدف خویش لبالب ز گهر باید کرد
به رفیقان گرانبار نپردازد شوق
توشه این سفر از لخت جگر باید کرد
فکر جان در سفر عشق به خاطر بارست
از گرانباری این راه حذر باید کرد
قسمت مردم بی برگ بود میوه خلد
دهنی تلخ به امید ثمر باید کرد
نتوان راه عدم را به عصا طی کردن
پا چو از کار شد اندیشه پر باید کرد
شارع قافله فیض بود رخنه دل
چشم خود وقف بر این راهگذر باید کرد
پرتو عاریتی نعل در آتش دارد
شمع محراب ز رخسار چو زر باید کرد
مادر خاک به فرزند نمی پردازد
روی در منزل و مأوای پدر باید کرد
یک جهت گر شده ای در سفر یکتایی
صائب از هر دو جهان قطع نظر باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۷
ای دل از دشمن خاموش حذر باید کرد
از گزند می بی جوش حذر باید کرد
بیشتر کار کند تیغ چو لنگر دارست
از دعای لب خاموش حذر باید کرد
بر جگرداری دزدست شب ماه گواه
از خط و خال بناگوش حذر باید کرد
تیر از بحر کمان می کند انشای سفر
چون رسد کار به آغوش حذر باید کرد
فقر پوشیده و شمشیر برهنه است یکی
از فقیران قباپوش حذر باید کرد
صائب از جوش سخن داد به طوفان عالم
از محیطی که زند جوش حذر باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۸
نوبهارست سرانجام زری باید کرد
به خرابات ز مسجد گذری باید کرد
زر به زر هر که دهد نیست پشیمان شدنش
نقد جان صرف ره سیمبری باید کرد
پیش ازان کاین دل صد پاره پریشان گردد
فکر شیرازه موی کمری باید کرد
خس و خاشاک به دریا نرسد بی سیلاب
سر فدای قدم راهبری باید کرد
تا چو یاقوت مگر سنگ تو گوهر گردد
سالها خدمت روشن گهری باید کرد
نیست انصاف ازین مرحله غافل رفتن
خفتگان را به سرپا خبری باید کرد
پیش ازان کاین قفس تنگ بهم درشکند
فکر بالی و سرانجام پری باید کرد
چون نی از ناله دلی را نکنی گر بیدار
نقل این تلخ دهانان شکری باید کرد
گر به خاکستر شب آینه روشن نکنی
صیقل از قامت خم هر سحری باید کرد
لاابالی است حقیقت همه جا می باشد
به خرابات مغان هم گذری باید کرد
چون به بی حاصلی آزاد توان شد چون سرو
چه ضرورست تلاش ثمری باید کرد؟
تا به کی خرج تماشای جهان خواهی شد؟
در سرانجام خود آخر نظری باید کرد
جای رحم است به آشفته دماغی کاورا
زندگانی به مراد دگری باید کرد
از سفر کردن ظاهر نشود کار تمام
صائب از خویش چو مردان سفری باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۹
دل چون آینه را تار نمی باید کرد
پشت بر دولت دیدار نمی باید کرد
عارفی را که پر و بال فلک جولان نیست
سیر در کوچه و بازار نمی باید کرد
می رود زود برون از ته پا کرسی دار
تکیه بر دولت بیدار نمی باید کرد
تا توان بود خمش، چون قلم از بی مغزی
سر خود در سر گفتار نمی باید کرد
می رسد نامه سر بسته در اینجا به جواب
درد دل پیش حق اظهار نمی باید کرد
نقطه در سیر و سکون تابع رمال بود
شکوه از ثابت و سیار نمی باید کرد
هرکه بر خود نکند رحم، بر او رحم جفاست
باده تکلیف به هشیار نمی باید کرد
از در حق به در خلق مبر حاجت خود
شکوه از یار به اغیار نمی باید کرد
از تهی مغز طمع بند زبان نتوان داشت
خامه را محرم اسرار نمی باید کرد
رتبه حسن یکی صد شود از دیده پاک
منع آیینه ز دیدار نمی باید کرد
مرکز دایره عیش ثبات قدم است
سیر بی نقطه چو پرگار نمی باید کرد
ذکر خالص بود از بند علایق رستن
رشته سبحه ز زنار نمی باید کرد
تا دو لب تیغ دو دم می شود از خاموشی
دهن زخم ز گفتار نمی باید کرد
مکن آن روی عرقناک ز عاشق پنهان
ظلم بر تشنه دیدار نمی باید کرد
صائب از آب شود آتش سرکش مغلوب
جنگ با مردم هموار نمی باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۱
خنده چون کبک به آواز نمی باید کرد
خویش را طعمه شهباز نمی باید کرد
گل به زانو دهد آیینه شبنم را جای
روی پنهان ز نظرباز نمی باید کرد
گوهر راز به غماز سپردن ستم است
باده در شیشه شیراز نمی باید کرد
عرصه تنگ فلک جای پرافشانی نیست
ظلم بر شهپر پرواز نمی باید کرد
بوی گل در گره غنچه پریشان نشود
پیش غماز دهن باز نمی باید کرد
هیچ رنگی ز سیاهی نبود بالاتر
سرمه در چشم فسونساز نمی باید کرد
کار سیلاب کند ریگ روان با بنیاد
تکیه بر عالم ناساز نمی باید کرد
چشم در خانه پر دود گشودن ستم است
پیش زشت آینه پرداز نمی باید کرد
چون ز خط قافله حسن شود پا به رکاب
به خریدار، دگر ناز نمی باید کرد
دهن از حرف بد و نیک چو بستی صائب
هیچ اندیشه ز غماز نمی باید کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵۲
رو نهان از دل بی کینه نمی باید کرد
اینقدر ناز به آیینه نمی باید کرد
در جوانی ز می ناب گذشتن ستم است
شنبه خود شب آدینه نمی باید کرد
می توان تا گره زلف پریشانی ساخت
دل خود را گره سینه نمی باید کرد
می برد دیده بی شرم طراوت ز عذار
جلوه بی پرده در آیینه نمی باید کرد
تا به اکسیر ریاضت نکنی خون را مشک
خرقه چون نافه ز پشمینه نمی باید کرد
تشنه چشمی غم همکاسه ز دل می شوید
باده در جام سفالینه نمی باید کرد
تیغ بر مرده کشیدن ز جوانمردی نیست
غیبت مردم پیشینه نمی باید کرد
می کند فاش زبان راز نهان را صائب
دزد را محرم گنجینه نمی باید کرد