عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۶
به چشم من گل وخار چمن یکی باشد
نوای بلبل وصوت زغن یکی باشد
تو از نوای مخالف ز راست بیخبری
وگرنه نغمه سرادر چمن یکی باشد
ترا تعدد اخوان فکنده است به چاه
وگرنه یوسف گل پیرهن یکی باشد
یکی است پیش سبکروح زندگانی ومرگ
که صبح را کفن وپیرهن یکی باشد
به توتیا چه کنم چشم خود چوسرمه سیاه
مرا که ساختن وسوختن یکی باشد
مرا که خلق نیاید به دیده حق بین
حضور خلوت با انجمن یکی باشد
رخ چو آینه گرداندن است بی صورت
ترا که طوطی شیرین سخن یکی باشد
فغان که در حرم وصل بار همچو سپند
مرا نشستن و برخاستن یکی باشد
دل دونیم ز عاشق دلیل یکرنگی است
که خامه دو زبان را سخن یکی باشد
به چشم هرکه رمیده است از جهان صائب
زمین غربت وخاک وطن یکی باشد
نوای بلبل وصوت زغن یکی باشد
تو از نوای مخالف ز راست بیخبری
وگرنه نغمه سرادر چمن یکی باشد
ترا تعدد اخوان فکنده است به چاه
وگرنه یوسف گل پیرهن یکی باشد
یکی است پیش سبکروح زندگانی ومرگ
که صبح را کفن وپیرهن یکی باشد
به توتیا چه کنم چشم خود چوسرمه سیاه
مرا که ساختن وسوختن یکی باشد
مرا که خلق نیاید به دیده حق بین
حضور خلوت با انجمن یکی باشد
رخ چو آینه گرداندن است بی صورت
ترا که طوطی شیرین سخن یکی باشد
فغان که در حرم وصل بار همچو سپند
مرا نشستن و برخاستن یکی باشد
دل دونیم ز عاشق دلیل یکرنگی است
که خامه دو زبان را سخن یکی باشد
به چشم هرکه رمیده است از جهان صائب
زمین غربت وخاک وطن یکی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۷
حضور روی زمین در فتادگی باشد
هدف نشانه تیر از ستادگی باشد
به قدر ریزش ابرست بخشش دریا
گهرفشانی دست از گشادگی باشد
به قدر نقش پذیری سیاه گردد دل
صفای سینه به مقدار سادگی باشد
ز سنگ لعل وزنی می شود شکر پیدا
چه احتیاج هنر را به زادگی باشد
ز چاه یوسف مصری به اوج جاه رسید
عروج مرد به قدر فتادگی باشد
در اختیار نباشد سوار پابرجا
عنان مرد به دست از پیادگی باشد
چنان که گردش پرگار ار فشردن پاست
روانی سخن از ایستادگی باشد
گشاده روی به اخوان سلوک کن صائب
که فیض صبحدم از روگشادگی باشد
هدف نشانه تیر از ستادگی باشد
به قدر ریزش ابرست بخشش دریا
گهرفشانی دست از گشادگی باشد
به قدر نقش پذیری سیاه گردد دل
صفای سینه به مقدار سادگی باشد
ز سنگ لعل وزنی می شود شکر پیدا
چه احتیاج هنر را به زادگی باشد
ز چاه یوسف مصری به اوج جاه رسید
عروج مرد به قدر فتادگی باشد
در اختیار نباشد سوار پابرجا
عنان مرد به دست از پیادگی باشد
چنان که گردش پرگار ار فشردن پاست
روانی سخن از ایستادگی باشد
گشاده روی به اخوان سلوک کن صائب
که فیض صبحدم از روگشادگی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۸
نشاط زنده دلان پایدار می باشد
درین پیاله می بی خمار می باشد
در آفتاب جهانتاب محوگردیدن
نصیب شبنم شب زنده دار می باشد
دل گرفته ز زخم زبان نیندیشد
گشادآبله درخارزار می باشد
ز درد وداغ ندارندعاشقان سیری
زمین سوخته عاشق شرار می باشد
حذر زآه جگرسوز بینوایان کن
که تیغ خشک لبان آبدار می باشد
ز بخت تیره دل سخت نرم می گردد
که شمع در دل شب اشکبار می باشد
نتیجه دل سخت است تنگ خلقیها
پلنگ خشم درین کوهسار می باشد
ز مکر نفس بیندیش در کهنسالی
که زهردربن دندان مار می باشد
چو عیسی آن که کند نفس را عنانداری
به دوش چرخ سبکرو سوار می باشد
چگونه سرو نباشد خجل ز دعوی خویش
که برگ بر دل آزاده بار می باشد
ز پرده حسن همان فیض خویش می بخشد
نقاب چهره عنبر بهار می باشد
بساز با دل پرخون درین جهان صائب
که نافه را نفس مشکبار می باشد
درین پیاله می بی خمار می باشد
در آفتاب جهانتاب محوگردیدن
نصیب شبنم شب زنده دار می باشد
دل گرفته ز زخم زبان نیندیشد
گشادآبله درخارزار می باشد
ز درد وداغ ندارندعاشقان سیری
زمین سوخته عاشق شرار می باشد
حذر زآه جگرسوز بینوایان کن
که تیغ خشک لبان آبدار می باشد
ز بخت تیره دل سخت نرم می گردد
که شمع در دل شب اشکبار می باشد
نتیجه دل سخت است تنگ خلقیها
پلنگ خشم درین کوهسار می باشد
ز مکر نفس بیندیش در کهنسالی
که زهردربن دندان مار می باشد
چو عیسی آن که کند نفس را عنانداری
به دوش چرخ سبکرو سوار می باشد
چگونه سرو نباشد خجل ز دعوی خویش
که برگ بر دل آزاده بار می باشد
ز پرده حسن همان فیض خویش می بخشد
نقاب چهره عنبر بهار می باشد
بساز با دل پرخون درین جهان صائب
که نافه را نفس مشکبار می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۹
نشاط لازم نقص عقول می باشد
به قدر هوش وخرد دل ملول می باشد
ز زلف چون به خط افتادکارخوشدل باش
که این برات قریب الوصول می باشد
به خوش عیاری انگور بسته خوبی می
جنون خلق به قدر عقول می باشد
ببخش اگر ز تو خواهم مراد هر دو جهان
که میهمان کریمان فضول می باشد
کسی که زخمی شهرت شده است چون صائب
همیشه طالب کنج خمول می باشد
به قدر هوش وخرد دل ملول می باشد
ز زلف چون به خط افتادکارخوشدل باش
که این برات قریب الوصول می باشد
به خوش عیاری انگور بسته خوبی می
جنون خلق به قدر عقول می باشد
ببخش اگر ز تو خواهم مراد هر دو جهان
که میهمان کریمان فضول می باشد
کسی که زخمی شهرت شده است چون صائب
همیشه طالب کنج خمول می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۰
سبکروان ترا نقش پا نمی باشد
اثر ز پاک فروشان بجانمی باشد
نگاه حسن شناسان همیشه در سفرست
دل غریب خیالان بجا نمی باشد
میان خال وخط وحسن راه بسیارست
اگر چه لفظ ز معنی جدا نمی باشد
ز نوبهار جوانی ذخیره ای بردار
که رنگ وبوی جهان را وفا نمی باشد
مخور فریب تماشای روی کار جهان
که هیچ آینه ای بی قفا نمی باشد
سعادت ازلی از دل شکسته طلب
درین خرابه بغیر از همانمی باشد
غبار قافله آرزوست گردملال
ملال در دل بی مدعا نمی باشد
گره چو وقت سرآیدگرهگشاگردد
گشاد غنچه به دست صبا نمی باشد
به روشنایی هم می روندسوختگان
به وادیی که منم نقش پا نمی باشد
به راه پر خطر عشق راست شو صائب
که غیر راستی اینجا عصا نمی باشد
اثر ز پاک فروشان بجانمی باشد
نگاه حسن شناسان همیشه در سفرست
دل غریب خیالان بجا نمی باشد
میان خال وخط وحسن راه بسیارست
اگر چه لفظ ز معنی جدا نمی باشد
ز نوبهار جوانی ذخیره ای بردار
که رنگ وبوی جهان را وفا نمی باشد
مخور فریب تماشای روی کار جهان
که هیچ آینه ای بی قفا نمی باشد
سعادت ازلی از دل شکسته طلب
درین خرابه بغیر از همانمی باشد
غبار قافله آرزوست گردملال
ملال در دل بی مدعا نمی باشد
گره چو وقت سرآیدگرهگشاگردد
گشاد غنچه به دست صبا نمی باشد
به روشنایی هم می روندسوختگان
به وادیی که منم نقش پا نمی باشد
به راه پر خطر عشق راست شو صائب
که غیر راستی اینجا عصا نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۱
خوشا کسی که ز خود باخبر نمی باشد
که آه بی اثران بی اثر نمی باشد
نمی شود دل بیتاب از خدا غافل
ز قبله قبله نما بیخبر نمی باشد
چه حاجت است به ارشاد عزم صادق را
دلیل قافله را راهبر نمی باشد
ز مغز نیست سخنهای پوچ ما خالی
حباب قلزم ما بی گهر نمی باشد
به گردنی که زبند لباس شد آزاد
دو شاخه ای ز گریبان بتر نمی باشد
دهان تلخ برون می برم ز گلزاری
که سرو وبید در او بی ثمر نمی باشد
صفای دل ز جهان بی نیاز کرد مرا
که روی آینه محتاج زر نمی باشد
به خون دل ز می ناب صلح کن صائب
که غیر خون می بی دردسرنمی باشد
که آه بی اثران بی اثر نمی باشد
نمی شود دل بیتاب از خدا غافل
ز قبله قبله نما بیخبر نمی باشد
چه حاجت است به ارشاد عزم صادق را
دلیل قافله را راهبر نمی باشد
ز مغز نیست سخنهای پوچ ما خالی
حباب قلزم ما بی گهر نمی باشد
به گردنی که زبند لباس شد آزاد
دو شاخه ای ز گریبان بتر نمی باشد
دهان تلخ برون می برم ز گلزاری
که سرو وبید در او بی ثمر نمی باشد
صفای دل ز جهان بی نیاز کرد مرا
که روی آینه محتاج زر نمی باشد
به خون دل ز می ناب صلح کن صائب
که غیر خون می بی دردسرنمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۲
به ملک امن رضا شور وشر نمی باشد
که انقلاب در آب گهر نمی باشد
سیاه بختی ما رنگ بست افتاده است
وگرنه هیچ شبی بی سحر نمی باشد
دلیل قلزم وحدت بس است صدق طلب
که سیل در گرو راهبر نمی باشد
زبان لاف درازست بی کمالان را
سگ خموش در این رهگذر نمی باشد
ز پشت آینه شد خیره چشم آینه دار
فروغ حسن ازین بیشتر نمی باشد
که انقلاب در آب گهر نمی باشد
سیاه بختی ما رنگ بست افتاده است
وگرنه هیچ شبی بی سحر نمی باشد
دلیل قلزم وحدت بس است صدق طلب
که سیل در گرو راهبر نمی باشد
زبان لاف درازست بی کمالان را
سگ خموش در این رهگذر نمی باشد
ز پشت آینه شد خیره چشم آینه دار
فروغ حسن ازین بیشتر نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۳
به زیر چرخ دل شادمان نمی باشد
گل شکفته درین بوستان نمی باشد
خروش سیل حوادث بلند می گوید
که خواب امن درین خاکدان نمی باشد
مخور ز ساده دلیها فریب صبح نشاط
که هیچ مغز درین استخوان نمی باشد
به هرکه می نگرم همچو غنچه دلتنگ است
مگر نسیم درین گلستان نمی باشد
دلیل رفتن دلهاست آه درد آلود
غبار بی خبر کاروان نمی باشد
دلی که نیست خراشی در اوزمین گیرست
زری که سکه ندارد روان نمی باشد
به طاقت دل آزرده اعتماد مکن
که تیره آه به حکم کمان نمی باشد
کناره کردن از افتادگان مروت نیست
کسی به سایه خود سرگردان نمی باشد
مکن کناره ز عاشق که زود چیده شود
گلی که در نظر باغبان نمی باشد
به یک قرار بود آب چون گهر گردد
بهار زنده دلان را خزان نمی باشد
به گنجهای گهر ماه مصر ارزان است
به هربها که بودمی گران نمی باشد
قدم زمیکده بیرون منه که جزخط جام
خط مسلمیی در جهان نمی باشد
گرانترست به دیوان حشر میزانش
به هر که سنگ ملامت گران نمی باشد
به چشم زنده دلان خوشترست خلوت گور
زخانه ای که در او میهمان نمی باشد
شکسته رنگی ما نامه ای است واکرده
چه شد که شکوه ما را زبان نمی باشد
هزار بلبل اگر در چمن شود پیدا
یکی چو صائب آتش زبان نمی باشد
گل شکفته درین بوستان نمی باشد
خروش سیل حوادث بلند می گوید
که خواب امن درین خاکدان نمی باشد
مخور ز ساده دلیها فریب صبح نشاط
که هیچ مغز درین استخوان نمی باشد
به هرکه می نگرم همچو غنچه دلتنگ است
مگر نسیم درین گلستان نمی باشد
دلیل رفتن دلهاست آه درد آلود
غبار بی خبر کاروان نمی باشد
دلی که نیست خراشی در اوزمین گیرست
زری که سکه ندارد روان نمی باشد
به طاقت دل آزرده اعتماد مکن
که تیره آه به حکم کمان نمی باشد
کناره کردن از افتادگان مروت نیست
کسی به سایه خود سرگردان نمی باشد
مکن کناره ز عاشق که زود چیده شود
گلی که در نظر باغبان نمی باشد
به یک قرار بود آب چون گهر گردد
بهار زنده دلان را خزان نمی باشد
به گنجهای گهر ماه مصر ارزان است
به هربها که بودمی گران نمی باشد
قدم زمیکده بیرون منه که جزخط جام
خط مسلمیی در جهان نمی باشد
گرانترست به دیوان حشر میزانش
به هر که سنگ ملامت گران نمی باشد
به چشم زنده دلان خوشترست خلوت گور
زخانه ای که در او میهمان نمی باشد
شکسته رنگی ما نامه ای است واکرده
چه شد که شکوه ما را زبان نمی باشد
هزار بلبل اگر در چمن شود پیدا
یکی چو صائب آتش زبان نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۴
کسی به ملک رضا خشمگین نمی باشد
درین ریاض گل آتشین نمی باشد
زخنده گل صبح این دقیقه روشن شد
که عیش جزنفس واپسین نمی باشد
درازدستی ماکردکار برما تنگ
وگرنه جامه بی آستین نمی باشد
به هر طرف نگری دورباش برق بلاست
به گرد خرمن ما خوشه چین نمی باشد
ز سرفرازی ما اینقدر تعجب چیست
همیشه دانه به زیر زمین نمی باشد
گهر مبر به سرچارسوی خودبینان
که غیرآینه آنجا نگین نمی باشد
تمام مهر و سراپا محبتم صائب
به عالمی که منم خشم وکین نمی باشد
درین ریاض گل آتشین نمی باشد
زخنده گل صبح این دقیقه روشن شد
که عیش جزنفس واپسین نمی باشد
درازدستی ماکردکار برما تنگ
وگرنه جامه بی آستین نمی باشد
به هر طرف نگری دورباش برق بلاست
به گرد خرمن ما خوشه چین نمی باشد
ز سرفرازی ما اینقدر تعجب چیست
همیشه دانه به زیر زمین نمی باشد
گهر مبر به سرچارسوی خودبینان
که غیرآینه آنجا نگین نمی باشد
تمام مهر و سراپا محبتم صائب
به عالمی که منم خشم وکین نمی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۵
ز کلک تازه من شعر تر نمی گسلد
ز شاخ سدره وطوبی ثمر نمی گسلد
اگر چو رشته تو هموارکرده ای خود را
زجویبار تو آب گهر نمی گسلد
علاقه تو به دنیا ز نارساییهاست
ز شاخ از رگ خامی ثمر نمی گسلد
ز گوشه دل آگاه پا برون مگذار
کز این زمین مبارک خبر نمی گسلد
ز فیض صبح بنا گوش در قلمرو زلف
شب دراز نسیم سحر نمی گسلد
به خاک زنده دلان بر چراغ مرده خویش
که فیض مردم روشن گهر نمی گسلد
نمی شود به تسلیم راضی از ما خلق
زخون مرده ما نیشتر نمی گسلد
مکن ز رشته جان سرکشی که این زنار
به هیچ تیغ زموی کمر نمی گسلد
ز پیچ وتاب ندارد گریز روشندل
که این دو سلسله از یکدگر نمی گسلد
به گفتگوی زبان نیست حاجتی صائب
به محفلی که نظز از نظر نمی گسلد
ز شاخ سدره وطوبی ثمر نمی گسلد
اگر چو رشته تو هموارکرده ای خود را
زجویبار تو آب گهر نمی گسلد
علاقه تو به دنیا ز نارساییهاست
ز شاخ از رگ خامی ثمر نمی گسلد
ز گوشه دل آگاه پا برون مگذار
کز این زمین مبارک خبر نمی گسلد
ز فیض صبح بنا گوش در قلمرو زلف
شب دراز نسیم سحر نمی گسلد
به خاک زنده دلان بر چراغ مرده خویش
که فیض مردم روشن گهر نمی گسلد
نمی شود به تسلیم راضی از ما خلق
زخون مرده ما نیشتر نمی گسلد
مکن ز رشته جان سرکشی که این زنار
به هیچ تیغ زموی کمر نمی گسلد
ز پیچ وتاب ندارد گریز روشندل
که این دو سلسله از یکدگر نمی گسلد
به گفتگوی زبان نیست حاجتی صائب
به محفلی که نظز از نظر نمی گسلد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۷
نه هرکه خواجه شود بنده پروری داند
نه هرکه گردنی افراخت سروری داند
کجا به مرکز حق راه می تواند برد
کسی که گردش افلاک سرسری داند
چو سایه از پی دلدار می رود دلها
ضرورنیست که معشوق دلبری داند
کسی که خرده جان را ز روی صدق کند
نثار سیمبری کیمیاگری داند
نگشته از نظر شور خلق دنبه گداز
هلال عید کجا قدر لاغری داند
نگشته است به سنگین دلان دچار هنوز
کجاست گوهر ما قدر جوهری داند
کسی است عاشق صادق که از ستمکاری
ستم به جان نکشیدن ستمگری داند
دلی که روشنی از سرمه سلیمان یافت
سراب بادیه را جلوه پری داند
تو سعی کن که درین بحر ناپدید شوی
وگرنه هر خس وخاری شناوری داند
فریب زلف تو در هیچ سینه دل نگذاشت
که دیده مار که چندین فسونگری داند
تمام شد سخن طوطیان به یک مجلس
نه هرشکسته زبانی سخنوری داند
چو زهره هر که به اسباب ناز مغرورست
ستاره های فلک جمله مشتری داند
کسی میانه اهل سخن علم گردد
که همچو خامه صائب سخنوری داند
نه هرکه گردنی افراخت سروری داند
کجا به مرکز حق راه می تواند برد
کسی که گردش افلاک سرسری داند
چو سایه از پی دلدار می رود دلها
ضرورنیست که معشوق دلبری داند
کسی که خرده جان را ز روی صدق کند
نثار سیمبری کیمیاگری داند
نگشته از نظر شور خلق دنبه گداز
هلال عید کجا قدر لاغری داند
نگشته است به سنگین دلان دچار هنوز
کجاست گوهر ما قدر جوهری داند
کسی است عاشق صادق که از ستمکاری
ستم به جان نکشیدن ستمگری داند
دلی که روشنی از سرمه سلیمان یافت
سراب بادیه را جلوه پری داند
تو سعی کن که درین بحر ناپدید شوی
وگرنه هر خس وخاری شناوری داند
فریب زلف تو در هیچ سینه دل نگذاشت
که دیده مار که چندین فسونگری داند
تمام شد سخن طوطیان به یک مجلس
نه هرشکسته زبانی سخنوری داند
چو زهره هر که به اسباب ناز مغرورست
ستاره های فلک جمله مشتری داند
کسی میانه اهل سخن علم گردد
که همچو خامه صائب سخنوری داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷۹
کریم اوست که خود را بخیل می داند
عزیز اوست که خود را ذلیل می داند
درین محیط چو غواص هر که محرم شد
نفس کشیدن خود قال وقیل می داند
کسی که آتش خشم و غضب فرو خورده است
میان شعله حضور خلیل می داند
خوشم به گریه خونین که آن بهشتی روی
سرشک تلخ مرا سلسبیل می داند
ازین سیاه درونان به اهل دل بگریز
که کعبه چاره اصحاب فیل می داند
کبودی رخ خود را زسیلی اخوان
عزیز مصر به از رود نیل می داند
سفینه ای که به گل در کنار ننشسته است
چه قدر بادمراد رحیل می داند
ز چرخ کام به شکر دروغ نتوان یافت
که راه حیله سایل بخیل می داند
زبان راه بیابان اگر چه پیچیده است
به صد هزار روایت دلیل می داند
امید رحم ز خورشید طلعتی است مرا
که خون شبنم گل را سبیل می داند
دلی که محرم اسرار غیب شد صائب
نسیم را نفس جبرئیل می داند
عزیز اوست که خود را ذلیل می داند
درین محیط چو غواص هر که محرم شد
نفس کشیدن خود قال وقیل می داند
کسی که آتش خشم و غضب فرو خورده است
میان شعله حضور خلیل می داند
خوشم به گریه خونین که آن بهشتی روی
سرشک تلخ مرا سلسبیل می داند
ازین سیاه درونان به اهل دل بگریز
که کعبه چاره اصحاب فیل می داند
کبودی رخ خود را زسیلی اخوان
عزیز مصر به از رود نیل می داند
سفینه ای که به گل در کنار ننشسته است
چه قدر بادمراد رحیل می داند
ز چرخ کام به شکر دروغ نتوان یافت
که راه حیله سایل بخیل می داند
زبان راه بیابان اگر چه پیچیده است
به صد هزار روایت دلیل می داند
امید رحم ز خورشید طلعتی است مرا
که خون شبنم گل را سبیل می داند
دلی که محرم اسرار غیب شد صائب
نسیم را نفس جبرئیل می داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸۰
دلیل راه کج از مستقیم می داند
حکیم نبض صحیح از سقیم می داند
چه حاجت است گشودن دهن به حرف سؤال
زبان اهل طلب را کریم می داند
به چشم اهل کمال است طفل شش روزه
اگر حکیم جهان را قدیم می داند
ز سیر کوه چو ابر بهار بیخبرست
سبکسری که جهان را مقیم میداند
به دل مذکر حق باش ورنه طوطی هم
به حرف وصوت خدا را کریم می داند
ز دور بلبل بیچاره جلوه ای دیده است
قماش لاله وگل را نسیم می داند
مجو ز کج قلمان زینهار راست روی
که مار جنبش خود مستقیم می داند
ز دوزخ است چه پروا ستاره سوخته را
سمندر آتش سوزان نعیم می داند
ز پرفشانی پروانه غافل است آن کس
که اضطراب چراغ از نسیم می داند
گناه نیست در اظهاردردعاشق را
مریض جمله جهان را حکیم می داند
به لن ترانی ار طور برنمی گردد
زبان برق تجلی کلیم می داند
ز گفتگوی ملامتگران چه غم دارد
دلی که حرف خنک را نسیم می داند
چرا به راه خدا حبه ای نمی بخشد
اگر بخیل خدا را کریم می داند
ز سفله جودنکردن کمال احسان است
غیور قدر سپهر لئیم می داند
ز راه درد توان یافت دردمندان را
پدر نمرده چه قدر یتیم می داند
کسی که دید خدا را به دیده عظمت
گناه اندک خود را عظیم می داند
زخجلت آب شوم چون به خاطر گذرد
که کرده های مرا آن علیم می داند
قدم ز گوشه خلوت نمی نهد بیرون
کسی که صحبت مردم عقیم می داند
به تیر کرده کمان را غلط ز کج بینی
کسی که وضع مرا مستقیم می داند
ز چشم زخم حوادث نمی توان شد امن
امید را دل آگاه بیم می داند
به فکر صائب من دیگران اگر نرسند
خوشم که صاحب طبع سلیم می داند
حکیم نبض صحیح از سقیم می داند
چه حاجت است گشودن دهن به حرف سؤال
زبان اهل طلب را کریم می داند
به چشم اهل کمال است طفل شش روزه
اگر حکیم جهان را قدیم می داند
ز سیر کوه چو ابر بهار بیخبرست
سبکسری که جهان را مقیم میداند
به دل مذکر حق باش ورنه طوطی هم
به حرف وصوت خدا را کریم می داند
ز دور بلبل بیچاره جلوه ای دیده است
قماش لاله وگل را نسیم می داند
مجو ز کج قلمان زینهار راست روی
که مار جنبش خود مستقیم می داند
ز دوزخ است چه پروا ستاره سوخته را
سمندر آتش سوزان نعیم می داند
ز پرفشانی پروانه غافل است آن کس
که اضطراب چراغ از نسیم می داند
گناه نیست در اظهاردردعاشق را
مریض جمله جهان را حکیم می داند
به لن ترانی ار طور برنمی گردد
زبان برق تجلی کلیم می داند
ز گفتگوی ملامتگران چه غم دارد
دلی که حرف خنک را نسیم می داند
چرا به راه خدا حبه ای نمی بخشد
اگر بخیل خدا را کریم می داند
ز سفله جودنکردن کمال احسان است
غیور قدر سپهر لئیم می داند
ز راه درد توان یافت دردمندان را
پدر نمرده چه قدر یتیم می داند
کسی که دید خدا را به دیده عظمت
گناه اندک خود را عظیم می داند
زخجلت آب شوم چون به خاطر گذرد
که کرده های مرا آن علیم می داند
قدم ز گوشه خلوت نمی نهد بیرون
کسی که صحبت مردم عقیم می داند
به تیر کرده کمان را غلط ز کج بینی
کسی که وضع مرا مستقیم می داند
ز چشم زخم حوادث نمی توان شد امن
امید را دل آگاه بیم می داند
به فکر صائب من دیگران اگر نرسند
خوشم که صاحب طبع سلیم می داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸۱
قد تو سرو چمن را پیاده می داند
رخ تو چهره گل را گشاده می داند
کمان نرم ترا هر که چاشنی کرده است
کمان سخت فلک را کباده می داند
بودتمام به میزان عقل سنگ کسی
که ناقصان را برخود زیاده می داند
اگر به خاک برابر شود زبیقدری
سخن سوار فلک را پیاده می داند
به روی تلخ ز من هرکه بگذرد صائب
دل رمیده من جام باده می داند
رخ تو چهره گل را گشاده می داند
کمان نرم ترا هر که چاشنی کرده است
کمان سخت فلک را کباده می داند
بودتمام به میزان عقل سنگ کسی
که ناقصان را برخود زیاده می داند
اگر به خاک برابر شود زبیقدری
سخن سوار فلک را پیاده می داند
به روی تلخ ز من هرکه بگذرد صائب
دل رمیده من جام باده می داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸۲
چنان که حسن ترا هیچ کس نمی داند
ز عشق حال مرا هیچ کس نمی داند
ترا ز اهل وفا هیچ کس نمی داند
مرا سزای جفا هیچ کس نمی داند
بجز دلت که زبان با دلم یکی دارد
عیار شوق مرا هیچ کس نمی داند
اگر چه جوهریان عزیز دارد مصر
بهای یوسف ما هیچ کس نمی داند
ز خاکمال یتیمی گهر نگردد خوار
چه شد که قدر وفا هیچ کس نمیداند
بغیر من که درین بوته ها گداخته ام
عیار شرم و حیا هیچ کس نمی داند
زبان غنچه پیچیده را درین گلزار
بجز نسیم صبا هیچ کس نمی داند
چو عاجزان سپرانداز پیش مژگانش
که دفع تیر قضا هیچ کس نمی داند
کلید مخزن اسرار غیب در غیب است
دهان تنگ ترا هیچ کس نمی داند
درین بساط زبان شکسته دل را
بغیر زلف دوتا هیچ کس نمی داند
حجاب نیست در بسته عیبجویان را
بخیل را چوگدا هیچ کس نمی داند
ز وعده تو گرهها که در دل است مرا
بغیر بند قبا هیچ کس نمی داند
زبس یگانه شدم با جهان ز یکرنگی
مرا ز خویش جدا هیچ کس نمی داند
قماش دست بلورین وپای سیمین را
بجز نگار وحنا هیچ کس نمی داند
چو موجه ای که به دریا بیکنار افتد
قرارگاه مرا هیچ کس نمیداند
اگر چه خانه آیینه است روی زمین
نفس کشیدن ما هیچ کس نمی داند
بغیر نرگس بیمار گلرخان صائب
علاج درد مرا هیچ کس نمی داند
ز عشق حال مرا هیچ کس نمی داند
ترا ز اهل وفا هیچ کس نمی داند
مرا سزای جفا هیچ کس نمی داند
بجز دلت که زبان با دلم یکی دارد
عیار شوق مرا هیچ کس نمی داند
اگر چه جوهریان عزیز دارد مصر
بهای یوسف ما هیچ کس نمی داند
ز خاکمال یتیمی گهر نگردد خوار
چه شد که قدر وفا هیچ کس نمیداند
بغیر من که درین بوته ها گداخته ام
عیار شرم و حیا هیچ کس نمی داند
زبان غنچه پیچیده را درین گلزار
بجز نسیم صبا هیچ کس نمی داند
چو عاجزان سپرانداز پیش مژگانش
که دفع تیر قضا هیچ کس نمی داند
کلید مخزن اسرار غیب در غیب است
دهان تنگ ترا هیچ کس نمی داند
درین بساط زبان شکسته دل را
بغیر زلف دوتا هیچ کس نمی داند
حجاب نیست در بسته عیبجویان را
بخیل را چوگدا هیچ کس نمی داند
ز وعده تو گرهها که در دل است مرا
بغیر بند قبا هیچ کس نمی داند
زبس یگانه شدم با جهان ز یکرنگی
مرا ز خویش جدا هیچ کس نمی داند
قماش دست بلورین وپای سیمین را
بجز نگار وحنا هیچ کس نمی داند
چو موجه ای که به دریا بیکنار افتد
قرارگاه مرا هیچ کس نمیداند
اگر چه خانه آیینه است روی زمین
نفس کشیدن ما هیچ کس نمی داند
بغیر نرگس بیمار گلرخان صائب
علاج درد مرا هیچ کس نمی داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸۳
دهان تنگ تو هرخرده دان نمی داند
که غیب را به جز از غیب دان نمی داند
اگر چه گام نخستین گذشتم از دوجهان
هنوز شوق مرا خوش عنان نمی داند
کسی که نیست تنک مایه از شعور و خرد
به هر بها که بود می گران نمی داند
نفس گداخته خود را به گلستان برسان
که ایستادگی این کاروان نمی داند
ملایمت سپر انقلاب دوران است
که نخل موم بهار و خزان نمی داند
به نام بلبل من گرچه باغ شد مشهور
هنوز نام مرا باغبان نمی داند
به داغ عشق بسوز وبساز چون مردان
که آفتاب قیامت امان نمی داند
خوشند اهل سعادت به سختی از دنیا
هما ز مایده جز استخوان نمی داند
عجب که برخورد از روزگار پیری هم
چنین که قدر جوانی جوان نمی داند
ز پوست راه به مغز ندیده نتوان برد
طبیب حال دل ناتوان نمی داند
نشد به رخنه دل هرکه آشنا صائب
ره برون شد ازین خاکدان نمی داند
که غیب را به جز از غیب دان نمی داند
اگر چه گام نخستین گذشتم از دوجهان
هنوز شوق مرا خوش عنان نمی داند
کسی که نیست تنک مایه از شعور و خرد
به هر بها که بود می گران نمی داند
نفس گداخته خود را به گلستان برسان
که ایستادگی این کاروان نمی داند
ملایمت سپر انقلاب دوران است
که نخل موم بهار و خزان نمی داند
به نام بلبل من گرچه باغ شد مشهور
هنوز نام مرا باغبان نمی داند
به داغ عشق بسوز وبساز چون مردان
که آفتاب قیامت امان نمی داند
خوشند اهل سعادت به سختی از دنیا
هما ز مایده جز استخوان نمی داند
عجب که برخورد از روزگار پیری هم
چنین که قدر جوانی جوان نمی داند
ز پوست راه به مغز ندیده نتوان برد
طبیب حال دل ناتوان نمی داند
نشد به رخنه دل هرکه آشنا صائب
ره برون شد ازین خاکدان نمی داند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸۴
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸۸
ز حرف بر لب شیرین او اثرماند
که دیده نقش پی مور بر شکر ماند
نثار سوختگان ساز خرده جان را
که چون به سوخته پیوسته شد شرر ماند
ز نوبهار چه گل چیند آن نوپرداز
که در مشاهده نقش بال وپر ماند
قرین صافدلان شو که بی صفا نشود
هزار سال اگر آب در گهر ماند
بسر نیامد طومار عمر جهدی کن
که چون قلم ز تو در هر قدم اثرماند
درین بهار که یک دانه زیر خاک نماند
روا مدارسرمابه زیر پرماند
خوشا کسی که ازین خاکدان چودرگذرد
زنقش پای چراغی به رهگذر ماند
کجاست گوشه آسوده ای که چون نعلین
خیال پوچ دو عالم برون درماند
به خنده زندگی خویش را مده برباد
که در چمن گل نشکفته بیشتر ماند
فریب گوشه دستار اعتبار مخور
که غنچه در بغل خا تازه ترماند
دوزلف یار به هم آنقدرنمی ماند
که روز ماوشب ما یکدگر ماند
اگربه خضر رسد می شودبیابان مرگ
ز راه هرکه به امید راهبر ماند
ز فکر بیش وکم رزق دل مخور صائب
که راه طی شود و توشه بر کمر ماند
که دیده نقش پی مور بر شکر ماند
نثار سوختگان ساز خرده جان را
که چون به سوخته پیوسته شد شرر ماند
ز نوبهار چه گل چیند آن نوپرداز
که در مشاهده نقش بال وپر ماند
قرین صافدلان شو که بی صفا نشود
هزار سال اگر آب در گهر ماند
بسر نیامد طومار عمر جهدی کن
که چون قلم ز تو در هر قدم اثرماند
درین بهار که یک دانه زیر خاک نماند
روا مدارسرمابه زیر پرماند
خوشا کسی که ازین خاکدان چودرگذرد
زنقش پای چراغی به رهگذر ماند
کجاست گوشه آسوده ای که چون نعلین
خیال پوچ دو عالم برون درماند
به خنده زندگی خویش را مده برباد
که در چمن گل نشکفته بیشتر ماند
فریب گوشه دستار اعتبار مخور
که غنچه در بغل خا تازه ترماند
دوزلف یار به هم آنقدرنمی ماند
که روز ماوشب ما یکدگر ماند
اگربه خضر رسد می شودبیابان مرگ
ز راه هرکه به امید راهبر ماند
ز فکر بیش وکم رزق دل مخور صائب
که راه طی شود و توشه بر کمر ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۳
نه گل نه لاله درین خارزار می ماند
دویدنی به نسیم بهار می ماند
مآل خنده بودگریه پشیمانی
گلاب تلخ ز گل یادگار می ماند
بساط خاک بودراه وخلق نقش قدم
کدام نقش قدم پایدار می ماند
به عشق کن دل خود زنده کز نسیم اجل
چراغ زنده دلی برقرار میماند
چنین که تنگ گرفته است بر صدف دریا
چه آب در گهر شاهوار می ماند
بریز برگ وبکش بار کز خزان برجا
درین حدیقه همین برگ وبار می ماند
مگر شهید به این تیغ کوه شد فرهاد
که لاله اش به چراغ مزار می ماند
غبار خط تو تابسته است در دل نقش
دلم به مصحف خط غبار می ماند
مه تمام هلال وهلال شد مه بدر
به یک قرار که در روزگار می ماند
زلاله وگل این باغ وبوستان صائب
به باغبان جگر داغدار می ماند
دویدنی به نسیم بهار می ماند
مآل خنده بودگریه پشیمانی
گلاب تلخ ز گل یادگار می ماند
بساط خاک بودراه وخلق نقش قدم
کدام نقش قدم پایدار می ماند
به عشق کن دل خود زنده کز نسیم اجل
چراغ زنده دلی برقرار میماند
چنین که تنگ گرفته است بر صدف دریا
چه آب در گهر شاهوار می ماند
بریز برگ وبکش بار کز خزان برجا
درین حدیقه همین برگ وبار می ماند
مگر شهید به این تیغ کوه شد فرهاد
که لاله اش به چراغ مزار می ماند
غبار خط تو تابسته است در دل نقش
دلم به مصحف خط غبار می ماند
مه تمام هلال وهلال شد مه بدر
به یک قرار که در روزگار می ماند
زلاله وگل این باغ وبوستان صائب
به باغبان جگر داغدار می ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۴
فلک به آبله خار دیده می ماند
زمین به دامن در خون کشیده می ماند
طراوت از ثمر آسمانیان رفته است
ترنج ماه به نار کفیده می ماند
زمین ساکن وخورشید آتشین جولان
به دست وزانوی ماتم رسیده می ماند
نه سبزه اش بطراوت نه لاله اش بصفا
فضای باغ به کشت چریده می ماند
شکفته چون شوم از بوستان که لاله وگل
به سینه های جراحت رسیده می ماند
ز رشته های سرشکم که چشم بدمرساد
زمین به صفحه مسطر کشیده می ماند
مگر همای سعادت هوای من دارد
که دل به طایر شهباز دیده می ماند
ز آب چشم که این تاک سبز گردیده است
که این شراب به خون چکیده می ماند
کمند حادثه را چین نارسایی نیست
رمیدنی به غزال رمیده می ماند
گلی که دیده شبنم به خون نشسته اوست
به پشت دست ندامت گزیده می ماند
ز روی لاله ازان چشم برنمی دارم
که اندکی به دل داغ دیده می ماند
چو تیر راست روان برزمین نمی مانند
عداوتی به سپهر خمیده می ماند
تمتع از رخ گل می برند دیده وران
به عندلیب گلوی دریده می ماند
زبس که آبله دل زهم نمی گسلد
نفس به رشته گوهر کشیده می ماند
سخن شناس اگر در جهان بود صائب
مرا کدام غزل از قصیده می ماند
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
خزان به گونه هجران کشیده می ماند
زمین به دامن در خون کشیده می ماند
طراوت از ثمر آسمانیان رفته است
ترنج ماه به نار کفیده می ماند
زمین ساکن وخورشید آتشین جولان
به دست وزانوی ماتم رسیده می ماند
نه سبزه اش بطراوت نه لاله اش بصفا
فضای باغ به کشت چریده می ماند
شکفته چون شوم از بوستان که لاله وگل
به سینه های جراحت رسیده می ماند
ز رشته های سرشکم که چشم بدمرساد
زمین به صفحه مسطر کشیده می ماند
مگر همای سعادت هوای من دارد
که دل به طایر شهباز دیده می ماند
ز آب چشم که این تاک سبز گردیده است
که این شراب به خون چکیده می ماند
کمند حادثه را چین نارسایی نیست
رمیدنی به غزال رمیده می ماند
گلی که دیده شبنم به خون نشسته اوست
به پشت دست ندامت گزیده می ماند
ز روی لاله ازان چشم برنمی دارم
که اندکی به دل داغ دیده می ماند
چو تیر راست روان برزمین نمی مانند
عداوتی به سپهر خمیده می ماند
تمتع از رخ گل می برند دیده وران
به عندلیب گلوی دریده می ماند
زبس که آبله دل زهم نمی گسلد
نفس به رشته گوهر کشیده می ماند
سخن شناس اگر در جهان بود صائب
مرا کدام غزل از قصیده می ماند
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
خزان به گونه هجران کشیده می ماند