عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بسته زلف چو زنجیر تو بس شیر نر است
خسته چشم تو بس آهوی دشت تتراست
ابرویت سخت کمان است بر و مژگان بر
پیش این تیر و کمان سینه عالم سپر است
درج یاقوت لب لعل تو ای در سمین
هست درجی که در او درج دو رشته کمر است
زاده هفت آب و چار امی نی نی از انک
امهاتند تو را دختر و آبا پسر است
سه موالید نواده تو از آنند یقین
زاده هر پسر و دختر فرخ سیر است
غیر بتگر که بود مادر، بت یا پدرش
توئی آن بت که هنر مادر و علمت پدر است
هر شجر را ثمری باید اگر نه حطب است
شخص بی علم و هنر چون شجر بی ثمر است
از قدم شمس و قمر این سفری آن حضری است
بنگر این شمس و قمر وش به زمین نوسفر است
سرور آنست سر افراخته بر در نایند
درگهت سجده گه اینهمه بی پا و سر است
علم صلح برافراشته با پرچم عدل
سایه اش تا، به ابد بر سر هر خشک و تر است
بی هنر را تو مدان کامل و فرزانه و راد
«حاجب » واجب ما مایل اهل هنر است
خسته چشم تو بس آهوی دشت تتراست
ابرویت سخت کمان است بر و مژگان بر
پیش این تیر و کمان سینه عالم سپر است
درج یاقوت لب لعل تو ای در سمین
هست درجی که در او درج دو رشته کمر است
زاده هفت آب و چار امی نی نی از انک
امهاتند تو را دختر و آبا پسر است
سه موالید نواده تو از آنند یقین
زاده هر پسر و دختر فرخ سیر است
غیر بتگر که بود مادر، بت یا پدرش
توئی آن بت که هنر مادر و علمت پدر است
هر شجر را ثمری باید اگر نه حطب است
شخص بی علم و هنر چون شجر بی ثمر است
از قدم شمس و قمر این سفری آن حضری است
بنگر این شمس و قمر وش به زمین نوسفر است
سرور آنست سر افراخته بر در نایند
درگهت سجده گه اینهمه بی پا و سر است
علم صلح برافراشته با پرچم عدل
سایه اش تا، به ابد بر سر هر خشک و تر است
بی هنر را تو مدان کامل و فرزانه و راد
«حاجب » واجب ما مایل اهل هنر است
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
روشنیم سر تا پا گر زمانه تاریک است
گلشنیم پا تا سر راه وصل باریک است
یار، از قدم با ماست گر رقیب نامحرم
گه به فکر تفریق و گاه فکر تفکیک است
کیست کز غم عشقش جان به در تواند برد
دیلم است یا کرد است ترک یا که تاجیک است
انگلیس یا آلمان روس یا که اتریش است
ژاپنی است یا چینی روم یا که بلژیک است
هرچه امپراتور، است یا رئیسجمهور است
یا ز مسجد اقصی یا ز خاک مکزیک است
امر تو، بر او جاریست نهی تو، بر او ساریست
نی مجال شبهه استی نی مقام تشکیک است
خرمگس مکن زین بیش در کدوی ما وِز وِز
کز حق این گرامافون بر صدای موزیک است
در نهاد این کشتی در ضمیر این دریا
نور رستگاری بین چون کناره نزدیک است
از تصرف این بیت فخرهاست بر حافظ
روح پاک او حاضر هان برای تبریک است
مدعی تو خونخواری صلح کل مدزد از ما
این چه رندی بیجا این چه وضع پولتیک است
خامهام تفنگ آمد چامهام شرپنل توپ
«حاجبا» به دشمن گو، هان زمان شلیک است
گلشنیم پا تا سر راه وصل باریک است
یار، از قدم با ماست گر رقیب نامحرم
گه به فکر تفریق و گاه فکر تفکیک است
کیست کز غم عشقش جان به در تواند برد
دیلم است یا کرد است ترک یا که تاجیک است
انگلیس یا آلمان روس یا که اتریش است
ژاپنی است یا چینی روم یا که بلژیک است
هرچه امپراتور، است یا رئیسجمهور است
یا ز مسجد اقصی یا ز خاک مکزیک است
امر تو، بر او جاریست نهی تو، بر او ساریست
نی مجال شبهه استی نی مقام تشکیک است
خرمگس مکن زین بیش در کدوی ما وِز وِز
کز حق این گرامافون بر صدای موزیک است
در نهاد این کشتی در ضمیر این دریا
نور رستگاری بین چون کناره نزدیک است
از تصرف این بیت فخرهاست بر حافظ
روح پاک او حاضر هان برای تبریک است
مدعی تو خونخواری صلح کل مدزد از ما
این چه رندی بیجا این چه وضع پولتیک است
خامهام تفنگ آمد چامهام شرپنل توپ
«حاجبا» به دشمن گو، هان زمان شلیک است
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
چند بباید زدن از داد، داد
دادرس آمد که دهد داد، داد
دکمه علمی که طبیعت گشود
بر همه شاگرد و تو شد اوستاد
کس نشناسد دل آزاده را
تا نبود با دل آزاد و راد
عشق تو شد باعث رسوائیم
زانکه مرا طشت ز بام اوفتاد
تا که شد آئینه تو آفتاب
بر، مه و انجم همه منت نهاد
هفت ابت شبه و همالی ندید
چار، امت مثل و نظیری نزاد
تا بسر خاک نهادی قدیم
گفت فلک بر بزمین خیر باد
نیست سری کز تو نشد سر فراز
نیست دلی کز تو نشد پاک شاد
فخر فقیران به تو و فقر تست
فقر کیان بود گر، از کیقباد
مهره در این نرد ز ششدر بجست
بس به غلط داد حریفم گشاد
ملک سلیمان ز چه بر باد رفت
باد برد هرچه بیاورد باد
صلح بنائیست که معمار چرخ
ریخت ورا رنگ و بنائی نهاد
گشت چو نظم تو منظم جهان
رفت ز قانون تو قانون ز، یاد
پور، به «حاجب » به جم و کی رسد
زاده در، یافت گهر در کناد
دادرس آمد که دهد داد، داد
دکمه علمی که طبیعت گشود
بر همه شاگرد و تو شد اوستاد
کس نشناسد دل آزاده را
تا نبود با دل آزاد و راد
عشق تو شد باعث رسوائیم
زانکه مرا طشت ز بام اوفتاد
تا که شد آئینه تو آفتاب
بر، مه و انجم همه منت نهاد
هفت ابت شبه و همالی ندید
چار، امت مثل و نظیری نزاد
تا بسر خاک نهادی قدیم
گفت فلک بر بزمین خیر باد
نیست سری کز تو نشد سر فراز
نیست دلی کز تو نشد پاک شاد
فخر فقیران به تو و فقر تست
فقر کیان بود گر، از کیقباد
مهره در این نرد ز ششدر بجست
بس به غلط داد حریفم گشاد
ملک سلیمان ز چه بر باد رفت
باد برد هرچه بیاورد باد
صلح بنائیست که معمار چرخ
ریخت ورا رنگ و بنائی نهاد
گشت چو نظم تو منظم جهان
رفت ز قانون تو قانون ز، یاد
پور، به «حاجب » به جم و کی رسد
زاده در، یافت گهر در کناد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
صبحدم مغ بچه گان صف در میخانه زدند
بنگاهی ره هر عاقل و دیوانه زدند
صوفیان باده صافی ز ره صدق و صفا
از کف پیرمغان یک دو سه پیمانه زدند
در گدایان خرابات به نخوت منگر
که در این میکده بس ساغر شاهانه زدند
عرش را فرش شمردند در آن از سر شوق
باده با خانه خدا سر خوش و مستانه زدند
محرمان حرم دل ز سر صلح و صلاح
راه هفتاد و دو ملت به یک افسانه زدند
عاشقانی که ز جان در ره جانان گذرند
باده وصل همه از کف جانانه زدند
نفس باد بهار از چه بود مشک افشان
حوریان سنبل زلف تو، به یک شانه زدند
بلبل از، گل به فغان و من و پروانه خموش
شمع رویان شرری بر من و پروانه زدند
طبع عشاق چو غواص به دریای وجود
غوطه ها بهر تو ای گوهر یکدانه زدند
عشق و فرزانگی از پنبه و آتش بترند
آتش عشق تو چون بر من فرزانه زدند
مرغ دل لانه به شاخ سحر افکند ز غیب
آتش عشق به طور دل ویرانه زدند
داشتم کلبه و کاشانه ای از عالم عقل
عشق و ذوقم بهم آن کلبه و کاشانه زدند
دوش بر، یاد خم ابروی «حاجب » تا صبح
پاک مردان جهان می همه مردانه زدند
بنگاهی ره هر عاقل و دیوانه زدند
صوفیان باده صافی ز ره صدق و صفا
از کف پیرمغان یک دو سه پیمانه زدند
در گدایان خرابات به نخوت منگر
که در این میکده بس ساغر شاهانه زدند
عرش را فرش شمردند در آن از سر شوق
باده با خانه خدا سر خوش و مستانه زدند
محرمان حرم دل ز سر صلح و صلاح
راه هفتاد و دو ملت به یک افسانه زدند
عاشقانی که ز جان در ره جانان گذرند
باده وصل همه از کف جانانه زدند
نفس باد بهار از چه بود مشک افشان
حوریان سنبل زلف تو، به یک شانه زدند
بلبل از، گل به فغان و من و پروانه خموش
شمع رویان شرری بر من و پروانه زدند
طبع عشاق چو غواص به دریای وجود
غوطه ها بهر تو ای گوهر یکدانه زدند
عشق و فرزانگی از پنبه و آتش بترند
آتش عشق تو چون بر من فرزانه زدند
مرغ دل لانه به شاخ سحر افکند ز غیب
آتش عشق به طور دل ویرانه زدند
داشتم کلبه و کاشانه ای از عالم عقل
عشق و ذوقم بهم آن کلبه و کاشانه زدند
دوش بر، یاد خم ابروی «حاجب » تا صبح
پاک مردان جهان می همه مردانه زدند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
یار آنقدر، به حسن بنازید و ناز کرد
کش روزگار هستی خود را نیاز کرد
با حقه بازیش فلک حقه باز باخت
باید قمار با فلک حقه باز کرد
زاهد ز کعبه رخت به دیر مغان کشید
تبدیل بر حقیقت مطلق مجاز کرد
گر مسجد است میکده و قبله خم می
باید به هفت وقت به مستی نماز کرد
زاهد بیا، به مسجد و میخوارگان ببین
کاین خانه را خدا ز، ریا بی نیاز کرد
تا این سرای را، در رحمت نمود باز
درهای کذب و نکبت و زحمت فراز کرد
دانست عشق من ذهب خالصم به عهد
چون کوره گشت بوته خود شکل گاز کرد
کوتاه پای ظلم و دراز است دست عدل
باید نشست راحت و پائی دراز کرد
دهر مشعبد فلک حقه باز، را
حق دست بست و بسته ارباب راز کرد
جز آرزو، چه صرفه و سود، از جهان برد
آن کس که عمر صرف طمع وقت آز کرد
«حاجب » بگوی مردم آزاده را خدای
ممتاز کرد و قابل هر امتیاز کرد
کش روزگار هستی خود را نیاز کرد
با حقه بازیش فلک حقه باز باخت
باید قمار با فلک حقه باز کرد
زاهد ز کعبه رخت به دیر مغان کشید
تبدیل بر حقیقت مطلق مجاز کرد
گر مسجد است میکده و قبله خم می
باید به هفت وقت به مستی نماز کرد
زاهد بیا، به مسجد و میخوارگان ببین
کاین خانه را خدا ز، ریا بی نیاز کرد
تا این سرای را، در رحمت نمود باز
درهای کذب و نکبت و زحمت فراز کرد
دانست عشق من ذهب خالصم به عهد
چون کوره گشت بوته خود شکل گاز کرد
کوتاه پای ظلم و دراز است دست عدل
باید نشست راحت و پائی دراز کرد
دهر مشعبد فلک حقه باز، را
حق دست بست و بسته ارباب راز کرد
جز آرزو، چه صرفه و سود، از جهان برد
آن کس که عمر صرف طمع وقت آز کرد
«حاجب » بگوی مردم آزاده را خدای
ممتاز کرد و قابل هر امتیاز کرد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
جم باز نظر به جام دارد
وین عیش علی الدوام دارد
کس جم نشود از آنکه جمشید
اهریمن نفس رام دارد
زد جم به سپاه شوم ضحاک
گویا، سر انتقام دارد
مال دگران و عصمت خلق
جمشید به خود حرام دارد
چون کشتن زیردست ننگ است
شمشیرش از آن نیام دارد
این کره توسن فلک را
دلدار، به کف لجام دارد
شاه همه دلبران نامی
امروز بگو، چه نام دارد
خرم بود آن خجسته صحرا
کاین آهوی خوش خرام دارد
آن ماه که زهره اش کنیز است
مریخ و زحل غلام دارد
امروز گدای ره نشین بین
در، دهر، چه احتشام دارد
هر صبح نسیم از آن گل روی
بر مغز جهان پیام دارد
زد صلح علم به عالم از آنک
قیوم سر قیام دارد
هر روی نکو، به شهر دیدم
خوبی ز رخ تو وام دارد
«حاجب » ز پی مدام منزل
در کوی مغان مدام دارد
وین عیش علی الدوام دارد
کس جم نشود از آنکه جمشید
اهریمن نفس رام دارد
زد جم به سپاه شوم ضحاک
گویا، سر انتقام دارد
مال دگران و عصمت خلق
جمشید به خود حرام دارد
چون کشتن زیردست ننگ است
شمشیرش از آن نیام دارد
این کره توسن فلک را
دلدار، به کف لجام دارد
شاه همه دلبران نامی
امروز بگو، چه نام دارد
خرم بود آن خجسته صحرا
کاین آهوی خوش خرام دارد
آن ماه که زهره اش کنیز است
مریخ و زحل غلام دارد
امروز گدای ره نشین بین
در، دهر، چه احتشام دارد
هر صبح نسیم از آن گل روی
بر مغز جهان پیام دارد
زد صلح علم به عالم از آنک
قیوم سر قیام دارد
هر روی نکو، به شهر دیدم
خوبی ز رخ تو وام دارد
«حاجب » ز پی مدام منزل
در کوی مغان مدام دارد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
مه من تنگتر از پسته خندان دهان دارد
مسلم چشمه آب بقا زیر زبان دارد
همه سوداست، در باطن قمار عشق و جانبازی
ولی در قید جان بودن در این بازی زیان دارد
ببین داغ جبین زاهد خودبین وین سحریست
میان جمع حیوانات این حیوان نشان دارد
مگر آن نوگل زیبا شکفت از گلشن وحدت
که هر بلبل در این گلزار فریاد و فغان دارد
بسان مرغ بسمل جان طپد در خاک و خون لیکن
به قاف قرب سیمرغ دل من آشیان دارد
به چشم یار گفتم چیست باعث فتنه را گفتا
هزاران فتنه از این صعبتر آخر زمان دارد
تو ای زیبا جوان میدان غنیمت پند پیران را
که پیری هست در عالم که عالم را جوان دارد
نیستان حقیقت را نئی چون من نمی روید
ولی در، بند، بندم آتش سوزان مکان دارد
چرا پروانه چون بلبل ز سوز دل نمی تابد
مگر ز اغیار جور یار را چون من نهان دارد
چو «حاجب » از چه ای مرغ سحر آه و فغان داری
مگر صیاد بی پروا، به دامت قصد جان دارد
مسلم چشمه آب بقا زیر زبان دارد
همه سوداست، در باطن قمار عشق و جانبازی
ولی در قید جان بودن در این بازی زیان دارد
ببین داغ جبین زاهد خودبین وین سحریست
میان جمع حیوانات این حیوان نشان دارد
مگر آن نوگل زیبا شکفت از گلشن وحدت
که هر بلبل در این گلزار فریاد و فغان دارد
بسان مرغ بسمل جان طپد در خاک و خون لیکن
به قاف قرب سیمرغ دل من آشیان دارد
به چشم یار گفتم چیست باعث فتنه را گفتا
هزاران فتنه از این صعبتر آخر زمان دارد
تو ای زیبا جوان میدان غنیمت پند پیران را
که پیری هست در عالم که عالم را جوان دارد
نیستان حقیقت را نئی چون من نمی روید
ولی در، بند، بندم آتش سوزان مکان دارد
چرا پروانه چون بلبل ز سوز دل نمی تابد
مگر ز اغیار جور یار را چون من نهان دارد
چو «حاجب » از چه ای مرغ سحر آه و فغان داری
مگر صیاد بی پروا، به دامت قصد جان دارد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
همچنان تیر که ناگه ز کمان میگذرد
از من آن ترک کماندار چنان میگذرد
هرکه را دست دهد منصب ما بوسه یار
از سر تخت جم و تاج کیان میگذرد
تا شبان است در این گله، به راحت گذران
گرگ، سگ را بفریبد چو شبان میگذرد
گر بخواهی به جهان زنده و جاوید شوی
به جهان تکیه مکن زان که جهان میگذرد
تن فولادی خود جوشن جان کردم لیک
تیر نازش عجب از جوشن جان میگذرد
عشق ورزیدن و جان خواستن از بوالهوسی است
هرکه دارد غم جانانه، ز جان میگذرد
هر زیانی که ز عشق است بود مایه سود
این چه سود است، که از سود و زیان میگذرد؟
هرکجا میگذرد، در پیش از دلشدگان
بر فلک ناله و فریاد و فغان میگذرد
چه عجب روبه اگر بگذرد از بیشه ما
پا نگه دار و ببین شیر ژیان میگذرد
خرمن قدر تو را، گرچه دهد دهر، به باد
جو، ز جوزا و که از کاهکشان میگذرد
آن بیانی که معطر کند آن کام و دهان
حرف صلح است که ناگه به زبان میگذرد
غیرت ماه فلک بین که روان میآید
عبرت سرو چمن بین که چمان میگذرد
گرچه مرگ از پی پیری است جوان غره مشو
کاین بلاییست که بر پیر و جوان میگذرد
هرکه از حسن صور، درک معانی نکند
به یقین آمده است و به گمان میگذرد
در کمین گرچه ز هرسوی کماندارانند
«حاجبا» تیر تو، تا پر ز نشان میگذرد
از من آن ترک کماندار چنان میگذرد
هرکه را دست دهد منصب ما بوسه یار
از سر تخت جم و تاج کیان میگذرد
تا شبان است در این گله، به راحت گذران
گرگ، سگ را بفریبد چو شبان میگذرد
گر بخواهی به جهان زنده و جاوید شوی
به جهان تکیه مکن زان که جهان میگذرد
تن فولادی خود جوشن جان کردم لیک
تیر نازش عجب از جوشن جان میگذرد
عشق ورزیدن و جان خواستن از بوالهوسی است
هرکه دارد غم جانانه، ز جان میگذرد
هر زیانی که ز عشق است بود مایه سود
این چه سود است، که از سود و زیان میگذرد؟
هرکجا میگذرد، در پیش از دلشدگان
بر فلک ناله و فریاد و فغان میگذرد
چه عجب روبه اگر بگذرد از بیشه ما
پا نگه دار و ببین شیر ژیان میگذرد
خرمن قدر تو را، گرچه دهد دهر، به باد
جو، ز جوزا و که از کاهکشان میگذرد
آن بیانی که معطر کند آن کام و دهان
حرف صلح است که ناگه به زبان میگذرد
غیرت ماه فلک بین که روان میآید
عبرت سرو چمن بین که چمان میگذرد
گرچه مرگ از پی پیری است جوان غره مشو
کاین بلاییست که بر پیر و جوان میگذرد
هرکه از حسن صور، درک معانی نکند
به یقین آمده است و به گمان میگذرد
در کمین گرچه ز هرسوی کماندارانند
«حاجبا» تیر تو، تا پر ز نشان میگذرد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
بر سر خاکم اگر یار گذاری بکند
روح باز آید و با جسم قراری بکند
هیچ دانی ز چه دامان فلک پرگهر است
خواست هر صبح بپای تو نثاری بکند
کرده حایل به رخ آن ترک حصاری خم زلف
تا به صبح از شب دیجور حصاری بکند
هر که از عقل زند دم به بر شیفتگان
عشق البته به بینیش مهاری بکند
دیگر از گردش گیتی چه تمنا دارد
عارف ار سیر خزانی و بهاری بکند
دهر چون تخته قضا مهره فلک کهنه حریف
کیست مردی که در این نرد قماری بکند
عاشق آن است که در عرصه شطرنج بلا
دین و دل مات رخ شاهسواری بکند
علم آموز و قناعت کن و عزلت بگزین
مرد باید که از این یک دو سه کاری بکند
وقت مردن نبرد حسرت دنیا در خاک
ورنه هر عربده جو دفع خماری بکند
«حاجبا» سعد شود طالع عالم زین پس
کوکب بخت تو گر زانکه مداری بکند
روح باز آید و با جسم قراری بکند
هیچ دانی ز چه دامان فلک پرگهر است
خواست هر صبح بپای تو نثاری بکند
کرده حایل به رخ آن ترک حصاری خم زلف
تا به صبح از شب دیجور حصاری بکند
هر که از عقل زند دم به بر شیفتگان
عشق البته به بینیش مهاری بکند
دیگر از گردش گیتی چه تمنا دارد
عارف ار سیر خزانی و بهاری بکند
دهر چون تخته قضا مهره فلک کهنه حریف
کیست مردی که در این نرد قماری بکند
عاشق آن است که در عرصه شطرنج بلا
دین و دل مات رخ شاهسواری بکند
علم آموز و قناعت کن و عزلت بگزین
مرد باید که از این یک دو سه کاری بکند
وقت مردن نبرد حسرت دنیا در خاک
ورنه هر عربده جو دفع خماری بکند
«حاجبا» سعد شود طالع عالم زین پس
کوکب بخت تو گر زانکه مداری بکند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ای آستانت خلد مخلد
وی پاسبانت عقل مجرد
اندر جنابت جیش معظم
وندر رکابت جند مجند
مبنای عزمت به از سکندر
کز دست بنهاد سدی مسدد
تا شبنم فیض باری به رویش
بشکفت در باغ ورد مورد
از قید و بندم دشمن مترسان
شیر است در بند باز است مردد
متروک کردی زایمای ابرو
با، بی کمانی تیغ مهند
از صلح پیچید هر جنگجو، سر
در شرع عشقش، باید زدن حد
فرقی که ساید بر مرقد تو
فرقی ندارد از فرق مرقد
فخر از تو دارند جد و اب و ام
مجد از تو یابند ام و اب و جد
شق حجب کرد انگشت «حاجب »
شق القمر کرد گردست احمد
وی پاسبانت عقل مجرد
اندر جنابت جیش معظم
وندر رکابت جند مجند
مبنای عزمت به از سکندر
کز دست بنهاد سدی مسدد
تا شبنم فیض باری به رویش
بشکفت در باغ ورد مورد
از قید و بندم دشمن مترسان
شیر است در بند باز است مردد
متروک کردی زایمای ابرو
با، بی کمانی تیغ مهند
از صلح پیچید هر جنگجو، سر
در شرع عشقش، باید زدن حد
فرقی که ساید بر مرقد تو
فرقی ندارد از فرق مرقد
فخر از تو دارند جد و اب و ام
مجد از تو یابند ام و اب و جد
شق حجب کرد انگشت «حاجب »
شق القمر کرد گردست احمد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
جور اغیار و غم فرقت یار آخر شد
عهد ناکامی عشاق فکار آخر شد
خم بجوش آمد و برخواست ز میخانه خروش
ابشرو، باده کشان دور خمار آخر شد
ساقیا صبحک الله بده جام صبوح
تا بدانند حریفان شب تار آخر شد
تو بمان تازه بهارا که جهان زنده شود
چه غم ار فصل خزان رفت و بهار آخر شد
داشت هر سحر و فسونی فلک شعبده باز
همه از معجز لعل لب یار آخر شد
بلبلان مژده که بشکفت گل تازه به باغ
عهد گلچین بسرآمد غم خار آخر شد
«حاجبا در دل مردان خدا منزل تست
چون دلت آینه روی نگار آخر شد
عهد ناکامی عشاق فکار آخر شد
خم بجوش آمد و برخواست ز میخانه خروش
ابشرو، باده کشان دور خمار آخر شد
ساقیا صبحک الله بده جام صبوح
تا بدانند حریفان شب تار آخر شد
تو بمان تازه بهارا که جهان زنده شود
چه غم ار فصل خزان رفت و بهار آخر شد
داشت هر سحر و فسونی فلک شعبده باز
همه از معجز لعل لب یار آخر شد
بلبلان مژده که بشکفت گل تازه به باغ
عهد گلچین بسرآمد غم خار آخر شد
«حاجبا در دل مردان خدا منزل تست
چون دلت آینه روی نگار آخر شد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
مرا قلم سخن از غیب و علم غیب کند
کجاست آنکه در این نکته شک و ریب کند
چنان ز، خم بسبو کرده باده پیرمغان
که خاکروبی میخانه را صهیب کند
گذار باد بهار، ار، ز زلف جانان است
چرا بساط زمین را عبیر حبیب کند
به عنفوان شبابم سفید شد سر و روی
کسی به فصل شباب آرزوی شیب کند؟
ز عیب و نقص کسان در گذر که جمله از اوست
خدای را که تواند که نقص و عیب کند
میان ببندگی پیر وقت باید بست
که خدمت تو، بسی یونس و شعیب کند
بدین وطیر سخن گر کسی کند «حاجب »
چو «حافظ » است که خود را لسان غیب کند
کجاست آنکه در این نکته شک و ریب کند
چنان ز، خم بسبو کرده باده پیرمغان
که خاکروبی میخانه را صهیب کند
گذار باد بهار، ار، ز زلف جانان است
چرا بساط زمین را عبیر حبیب کند
به عنفوان شبابم سفید شد سر و روی
کسی به فصل شباب آرزوی شیب کند؟
ز عیب و نقص کسان در گذر که جمله از اوست
خدای را که تواند که نقص و عیب کند
میان ببندگی پیر وقت باید بست
که خدمت تو، بسی یونس و شعیب کند
بدین وطیر سخن گر کسی کند «حاجب »
چو «حافظ » است که خود را لسان غیب کند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
دو، روز مطرب و ساقی گر اتفاق کنند
وفاق در، می و خون در، دل نفاق کنند
حصار شهر مخالف ز ترک پر آشوب
حجاز پر، زنوا، شور، در عراق کنند
شب و خیال ز سیم رباب و پرده تار
مهار تفرقه در بینی فراق کنند
به علم منطقه چرخ را کره سازند
کسان که در کمرت دست خود نطاق کنند
مگر قمر به رخت لاف همسری زندا
که هر مهی دوشبش روی در محاق کنند
هلال بدر، شود طاق از آسمان گذرد
که ابروی تو شبیه هلال طاق کنند
کسان که بی خبرند از سیاق درویشی
. . . پر ز طمطراق کنند
ز می فروش تو «کأس الکرام معنی » خواه
که تا کدوی سرت کاسه رحاق کنند
گرت هواست که رخت افکنی به ساحت حرب
بگو عنان بسر رفرف و براق کنند
مکن عجوزه دنیا نکاح کاین رندان
عروس کاوس و پرویز را طلاق کنند
معطر است دماغ جهان ز عطسه صبح
سزد قنینه و مینا و بط فراق کنند
به امهات و به آبا جواب ده «حاجب »
که غافلان نتوانند خرق آق کنند
وفاق در، می و خون در، دل نفاق کنند
حصار شهر مخالف ز ترک پر آشوب
حجاز پر، زنوا، شور، در عراق کنند
شب و خیال ز سیم رباب و پرده تار
مهار تفرقه در بینی فراق کنند
به علم منطقه چرخ را کره سازند
کسان که در کمرت دست خود نطاق کنند
مگر قمر به رخت لاف همسری زندا
که هر مهی دوشبش روی در محاق کنند
هلال بدر، شود طاق از آسمان گذرد
که ابروی تو شبیه هلال طاق کنند
کسان که بی خبرند از سیاق درویشی
. . . پر ز طمطراق کنند
ز می فروش تو «کأس الکرام معنی » خواه
که تا کدوی سرت کاسه رحاق کنند
گرت هواست که رخت افکنی به ساحت حرب
بگو عنان بسر رفرف و براق کنند
مکن عجوزه دنیا نکاح کاین رندان
عروس کاوس و پرویز را طلاق کنند
معطر است دماغ جهان ز عطسه صبح
سزد قنینه و مینا و بط فراق کنند
به امهات و به آبا جواب ده «حاجب »
که غافلان نتوانند خرق آق کنند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
زلف را خوبان پر از چین کرده اند
راه از این رخنه در چین کرده اند
با سپاه حسن و خیل خال و خط
در جهان کاری به موچین کرده اند
حور و غلمان از، گل و ریحان خلد
عرش را تا فرش تزئین کرده اند
شاهد مشروطه را، ارواح پاک
با، سر و جان مهر و کابین کرده اند
مشتری طبعان به گوش و گردنش
طوق ماه و عقد پروین کرده اند
ملک دلها خوب ویران کرده ای
خسروان دادگر این کرده اند
زین سبب پرویز را بگذاشتند
تکیه بر بهرام چوبین کرده اند
وضع این قانون و این مشروطه را
عارفان زانصاف تمکین کرده اند
در، عدد، روحانیان و قدسیان
منتخب از سبع و سبعین کرده اند
تا متاع کاسدی رایج شود
زین فروشان تکیه بر، زین کرده اند
شعر «حاجب » را به جان ارباب هوش
از ره، تصدیق تحسین کرده اند
راه از این رخنه در چین کرده اند
با سپاه حسن و خیل خال و خط
در جهان کاری به موچین کرده اند
حور و غلمان از، گل و ریحان خلد
عرش را تا فرش تزئین کرده اند
شاهد مشروطه را، ارواح پاک
با، سر و جان مهر و کابین کرده اند
مشتری طبعان به گوش و گردنش
طوق ماه و عقد پروین کرده اند
ملک دلها خوب ویران کرده ای
خسروان دادگر این کرده اند
زین سبب پرویز را بگذاشتند
تکیه بر بهرام چوبین کرده اند
وضع این قانون و این مشروطه را
عارفان زانصاف تمکین کرده اند
در، عدد، روحانیان و قدسیان
منتخب از سبع و سبعین کرده اند
تا متاع کاسدی رایج شود
زین فروشان تکیه بر، زین کرده اند
شعر «حاجب » را به جان ارباب هوش
از ره، تصدیق تحسین کرده اند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
تو هر چه ناز کنی ما اگر کنیم نیاز
نیازمند تو هستیم ناز میکن ناز
ز کعبه راه به کوی تو می توان بردن
از آنکه قنطره ای بر حقیقت است مجاز
حدیث عشق بر پیر عقل بردم دوش
چنان بخویش فرو رفت کش ندیدم باز
تو، باز حسن پراندی و من کبوتر دل
کبوتری که رود سوی باز ناید باز
تو گر، به حسن و جمالی ز جمع خوبان فرد
منم ز فضل و معانی زعاشقان ممتاز
شب فراق ز زلف تو شکوه خواهم کرد
که روز وصل بسی کوته است و قصه دراز
تو ای عشق نبدر است کوزند آن ترک
هزار شور برانگیزد از عراق و حجاز
گذشت ناوک نازش مرا ز جوشن جان
فغان ز دست کمان ابروان تیرانداز
نبات «زند» به مازندران شده است شکر
ز شهد شعر شکرریز «حاجب » شیراز
نیازمند تو هستیم ناز میکن ناز
ز کعبه راه به کوی تو می توان بردن
از آنکه قنطره ای بر حقیقت است مجاز
حدیث عشق بر پیر عقل بردم دوش
چنان بخویش فرو رفت کش ندیدم باز
تو، باز حسن پراندی و من کبوتر دل
کبوتری که رود سوی باز ناید باز
تو گر، به حسن و جمالی ز جمع خوبان فرد
منم ز فضل و معانی زعاشقان ممتاز
شب فراق ز زلف تو شکوه خواهم کرد
که روز وصل بسی کوته است و قصه دراز
تو ای عشق نبدر است کوزند آن ترک
هزار شور برانگیزد از عراق و حجاز
گذشت ناوک نازش مرا ز جوشن جان
فغان ز دست کمان ابروان تیرانداز
نبات «زند» به مازندران شده است شکر
ز شهد شعر شکرریز «حاجب » شیراز
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
ما را نبود شکوه ز آلمان گله از روس
گر، روس زما برد بسی کشور محروس
لیکن همه ایران بود از مردم ایران
وز، یاد برفت آن همه عرض آن همه ناموس
روزی که بود صلح، جهان دار و جهانگیر
محروم شود ظالم مردم کش مأیوس
از میمنت صلح شود خاک بهم وصل
مردم همه مربوط و جوانان همه مأنوس
بهر خبر صلح چه زد صور سرافیل
نی طبل زند بر سر و نی سینه زند کوس
در جامه دیبا تنت ای مه به چه ماند
رخشنده چراغ است جهانتاب به فانوس
کی جنت شداد و بهشت عدن استی
آن باغ حیاتی که کند عشق تو مفروس
هر شیئی فزون است، بود قیمت او کم
بی شبهه خروس است و بد از طوطی و طاووس
درویش فزون است در این شهر و در این دهر
بی قدر از آنند ببین در همه محسوس
دجال خر لنگ به میدان جهان تاخت
از طالع میشوم خود و اختر منحوس
زد صیحه خروس سحر ای مرغ شب آهنگ
طالع شود از حق حق تو طلعت قدوس
در کعبه و در بتکده و دیر و کلیسا
شد نام تو تکبیر از آن نغمه ناقوس
آنان که ندانند تو را قدر و مراتب
زین پس همه سایند ز حسرت کف افسوس
«حاجب » مکن اسرار حقیقت پس از این فاش
کابلیس وشانند بر احوال تو جاسوس
گر، روس زما برد بسی کشور محروس
لیکن همه ایران بود از مردم ایران
وز، یاد برفت آن همه عرض آن همه ناموس
روزی که بود صلح، جهان دار و جهانگیر
محروم شود ظالم مردم کش مأیوس
از میمنت صلح شود خاک بهم وصل
مردم همه مربوط و جوانان همه مأنوس
بهر خبر صلح چه زد صور سرافیل
نی طبل زند بر سر و نی سینه زند کوس
در جامه دیبا تنت ای مه به چه ماند
رخشنده چراغ است جهانتاب به فانوس
کی جنت شداد و بهشت عدن استی
آن باغ حیاتی که کند عشق تو مفروس
هر شیئی فزون است، بود قیمت او کم
بی شبهه خروس است و بد از طوطی و طاووس
درویش فزون است در این شهر و در این دهر
بی قدر از آنند ببین در همه محسوس
دجال خر لنگ به میدان جهان تاخت
از طالع میشوم خود و اختر منحوس
زد صیحه خروس سحر ای مرغ شب آهنگ
طالع شود از حق حق تو طلعت قدوس
در کعبه و در بتکده و دیر و کلیسا
شد نام تو تکبیر از آن نغمه ناقوس
آنان که ندانند تو را قدر و مراتب
زین پس همه سایند ز حسرت کف افسوس
«حاجب » مکن اسرار حقیقت پس از این فاش
کابلیس وشانند بر احوال تو جاسوس
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
یکه تازا خنگ عزم امروز در میدان فکن
گوی نه افلاک را با لطمه چوگان فکن
گر که شیطانت بود در قصد و دجالت رقیب
تیر بر دجال زن شمشیر بر شیطان فکن
ذات واجب را، اگر فرض و قیاسی بایدت
قرعه بر نام کرام حضرت انسان فکن
نام جاویدان اگر خواهی و عمر سرمدی
جان خود را جان من در مقدم جانان فکن
ای که هستی ناخدای کشتی دریای فیض
کشتی عزت در این دریای بی پایان فکن
از برای حفظ ناموس ای عزیز مصر دل
صدهزاران ماه کنعان در چه زندان فکن
چشمت از ابروی مژگان تیر دارد برکمان
پس دل وحشی تر، از آهو، به یک پیکان فکن
لؤلؤ، و مرجان نشانی از لب و دندان تست
از لب و دندان اثر در لؤلؤ، و مرجان فکن
همچو «حاجب » گر توانی در کمال و معرفت
سایه خود بر سر هر بی سروسامان فکن
گوی نه افلاک را با لطمه چوگان فکن
گر که شیطانت بود در قصد و دجالت رقیب
تیر بر دجال زن شمشیر بر شیطان فکن
ذات واجب را، اگر فرض و قیاسی بایدت
قرعه بر نام کرام حضرت انسان فکن
نام جاویدان اگر خواهی و عمر سرمدی
جان خود را جان من در مقدم جانان فکن
ای که هستی ناخدای کشتی دریای فیض
کشتی عزت در این دریای بی پایان فکن
از برای حفظ ناموس ای عزیز مصر دل
صدهزاران ماه کنعان در چه زندان فکن
چشمت از ابروی مژگان تیر دارد برکمان
پس دل وحشی تر، از آهو، به یک پیکان فکن
لؤلؤ، و مرجان نشانی از لب و دندان تست
از لب و دندان اثر در لؤلؤ، و مرجان فکن
همچو «حاجب » گر توانی در کمال و معرفت
سایه خود بر سر هر بی سروسامان فکن
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
جام جهان بین جم به طالع میمون
پر می وحدت کنم ز خم فلاطون
خم فلاطون و جام جم به چه ارزد
هر چه بود جام دل ز جوهر مکنون
گل به چه ارزد چو باشد آن رخ زیبا
سرو چه باشد چو بالد آن قد موزون
سرو بنالد به باغ و گل نشود باز
با قد موزون و آن دو گونه گلگون
بسته عشق تو را به سلسله غم نیست
طره لیلی است عقد گردن مجنون
نام نکو مایه تجارت دنیاست
کس نشود از چنین معامله مغبون
چونکه تجارت به من ز تیغ متاع است
عقل مبیع است و جان به حسن تو مرهون
مهر تو با آب و خاک پاک عجین است
ای همه تریاکیت ز نشئه معجون
شهرت سیل سرشکم از غم عشقت
ساحل سیحون گرفت و ساحل جیحون
تشنگی عالمی به آب زلال است
تشنگی اهل دل به شربت قانون
لجه مواج طبع «حاجب » واجب
ریخت همی بر کنار لؤلؤ مخزون
پر می وحدت کنم ز خم فلاطون
خم فلاطون و جام جم به چه ارزد
هر چه بود جام دل ز جوهر مکنون
گل به چه ارزد چو باشد آن رخ زیبا
سرو چه باشد چو بالد آن قد موزون
سرو بنالد به باغ و گل نشود باز
با قد موزون و آن دو گونه گلگون
بسته عشق تو را به سلسله غم نیست
طره لیلی است عقد گردن مجنون
نام نکو مایه تجارت دنیاست
کس نشود از چنین معامله مغبون
چونکه تجارت به من ز تیغ متاع است
عقل مبیع است و جان به حسن تو مرهون
مهر تو با آب و خاک پاک عجین است
ای همه تریاکیت ز نشئه معجون
شهرت سیل سرشکم از غم عشقت
ساحل سیحون گرفت و ساحل جیحون
تشنگی عالمی به آب زلال است
تشنگی اهل دل به شربت قانون
لجه مواج طبع «حاجب » واجب
ریخت همی بر کنار لؤلؤ مخزون
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۳
دوش آمد به بر آن ساقی مهوش ما را
ساغری داد از آن باده ی بی غش ما را
گر مشوش نه دل شیفتگان خواست چرا
زلف آشفته ی او کرد مشوش ما را
آتشی داد کز آن باده بدن شعله کشید
خرقه ی زهد و ریا سوخت در آتش ما را
خانه پر نقش و نگار ار نبود باکی نیست
سینه از نقش و نگار است منقش ما را
مطرب از نور علی خوش غزل نغز بخوان
که زگفتار خوشش دل شده سرخوش ما را
ساغری داد از آن باده ی بی غش ما را
گر مشوش نه دل شیفتگان خواست چرا
زلف آشفته ی او کرد مشوش ما را
آتشی داد کز آن باده بدن شعله کشید
خرقه ی زهد و ریا سوخت در آتش ما را
خانه پر نقش و نگار ار نبود باکی نیست
سینه از نقش و نگار است منقش ما را
مطرب از نور علی خوش غزل نغز بخوان
که زگفتار خوشش دل شده سرخوش ما را
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۹
جائی ار نیست دلا سوی مناجات مرا
بس بود منزل جان کوی خرابات مرا
حاجت خویش بر غیر چرا عرضه دهم
طاق ابروی تو بس قبله حاجات مرا
ماه خوبانی و خورشید صفت هست عیان
عکس رخسار تو آئینه ذرات مرا
باری از عقل مرا هیچ مهمی نگشود
عشق تو آمد و شد فتح مهمات مرا
دیدم از قد تو بر لوح دل و جان الفی
شد مصور بنظر معنی آیات مرا
پیر ارشادم و در عشق تو پیوسته بود
کشف اسرار ز روی تو کرامات مرا
سالها نفی جهان کردم و خود نیست شدم
تا شد از نور علی هیئت اثبات مرا
بس بود منزل جان کوی خرابات مرا
حاجت خویش بر غیر چرا عرضه دهم
طاق ابروی تو بس قبله حاجات مرا
ماه خوبانی و خورشید صفت هست عیان
عکس رخسار تو آئینه ذرات مرا
باری از عقل مرا هیچ مهمی نگشود
عشق تو آمد و شد فتح مهمات مرا
دیدم از قد تو بر لوح دل و جان الفی
شد مصور بنظر معنی آیات مرا
پیر ارشادم و در عشق تو پیوسته بود
کشف اسرار ز روی تو کرامات مرا
سالها نفی جهان کردم و خود نیست شدم
تا شد از نور علی هیئت اثبات مرا