عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۶ - نهایه‌السفر الثانی
بود ثانی سفر را این نهایت
که گردد مرتفع آثار وحدت
ز وجه کثرت علمیه و اعیان
که اندر واحدیت ثابت است آن
حجاب وحدت از رخسار کثرت
در اعیان مرتفع شد بی‌درئیت
نیابد اشتباهی تا بخاطر
کنم توضیح این معنی مکرر
در اول رفع کثرت بود لایق
بثانی رفع وحدت از حقایق
در اول گرد کثرت خاست ز اکوان
بثانی رفع وحدت گشت زاعیان
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۱ - نورالانوار
چه باشد نورالانوار این هویداست
بود ذاتی که اسماء را مسماست
چو اسماء جمله اندر رتبه نورند
زغیب مطلق آثار ظهورند
نخستین کان هویت پرده در شد
در اسماء و صفاتش جلوه‌گر شد
پس اسماء جمله انوار وجودند
که از ذاتش هر آن یک در نمودند
از آن خوانیم او را نورالانوار
که اسماء را مسما شد در آثار
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۳ - الواحدیه
شنو باز از نشان واحدیت
که هست آن اعتبار ذات حضرت
ز حیث انتشاء کل اسماء
از او گر باز دانی سر انشاء
تجلی حضرت آمد واحدیت
در اسماء و صفات او بر تبت
بصورتهای اسماء کوست اعیان
که لازم شد باسماء و صفات آن
لزومش بی‌تأخر در وجود است
بنز در هر وی کاهل شهود است
خود او موجود بر هستی اسماست
که موجود آن بهستی مسمی است
خود این را واحدیت خواند عارف
تجلی دگر نزد مکاشف
که شد بی‌اسم و رسم از ذات بر ذات
احدیت شد آن بروجه اثبات
تجلییی که از ذات وجود است
در افعالش که در غیب و شهود است
وجود انبساطی شد نشان را
تو میدان رحمت فعلیه آنرا
مراد از واحدیت بود واحد
مناسب شرح آن در مطلب آمد
بود آن واحدیت وصف ذاتش
تکثر یافت از حیث صفاتش
دگر واحد که اسماء را مدارا است
هم اسم ذات بر این اعتبار است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۲ - وجهه جمیع العابدین
جمیع عابدین را چیست وجهت
همان باب الوهیت بنسبت
بهر نطقش بخوانی اوست سامع
بهر وصفتش بداین اوست جامع
روی بر هر طریقی اوست مقصود
کنی هر گونه طاعت اوست معبود
جز او مقصودی از دیر و حرم نیست
جز او معبود در بیت‌الصنم نیست
بذکر اوست جاری هر زبانی
بنام اوست گویا هر بیانی
یهود و گبر و ترسا و مسلمان
ثنای حضرتش گویند از جان
بهر نطق و زبانند این خلایق
بتوحید الهی جمله ناطق
نه آدم خاصه کاشیاء در نمایش
کند هر شیئی از و نوعی ستایش
به تسبیحش بپا ارض و سموات
به تهلیلش جمادات و نباتات
فلک را پشت طاعت بر درش خم
زمین را روی خدمت بر رهش هم
بجند برگها از جنبش باد
بود یعنی که از باد آفرین باد
تو هر جنبنده را بین کو خداگوست
یقین داند که جنباننده با اوست
شجر بینی که چون می‌جنبد از ریح
مشو غافل که در ذکر است و تسبیح
بدن بینی بجنبش باشد از روح
بود در بحر کشتی شاهد از نوح
بتن هم روح را نبود قراری
ز خود یعنی ندارد اختیاری
اسیر قبضه ذوالاقتداریست
که پیوندش بتن جز ز امر او نیست
نفس هر دم که دارد رفت و آمد
تو را بر قلب ترویحی است زاید
اگر غافل نباشی ز انتظامش
نفس بی‌لفظ باشد نقش نامش
نه محتاج است بر لفظ و بیانی
که گردد مختلف در هر زبانی
نه محتاج است هم بر انتقالی
که مانده چون زبان باز از مقالی
اگر تو غافلی اعضا بکارند
همه در حمد و نعت کردگارند
بظاهر گر که اعضا ناسپاسند
بباطن حق گزار و حق شناسند
تو را گر شرک باشد پیشه و خو
نفس دارد بتوحیدش هیاهو
زبان بر شرک باری گر که جنبید
بود خود جنبش او عین توحید
بدینسان دان همه اعضای خود را
بذکرند و ثنا مولای خود را
موافق با حق با تو منافق
مگر گردی تو هم با حق موافق
اگر هم با تو یکچندی براهند
مشو ایمن که جاسوسان شاهند
بحضرت چون تو خفتی بار جویند
همه اعمالت آنجا باز گویند
از آنفرمود در محشر شهادت
دهندت دست و پا بر فعل و عادت
خود این محض مثال اندر مقال است
وگر نه شاهد او بر کل حال است
غرض روئی نباشد جز بسویش
دلی هم بی‌نشان از جستجویش
کلامت گر تو را باشد وقوفی
بود ناجار مأخوذ از حروفی
هر آن حرفت اشارت سوی نامیست
که از نام آفرینت در مقامی است
شود هر حرف معلوم از تنفس
نفس هم کاشف از هو در تفرس
اشارت هو باجماع ثقات است
بذاتی کو مذوت بر ذوات است
بود پس مندرج در هو حروفات
که هریک کاشف از اسمی است بالذات
بمانند الف کو در اشارت
بود از اول الاشیاء عبارت
بدینسان هم چنین تا یا مسلم
حروفاتند هر یک اسم اعظم
چو شد ناطق پس انسان سخن گو
خدا را خوانده بر هر وصف و نام او
در اینصورت عجب گر مرد عاقل
بود در نطق خود از حرف غافل
کلام خود کند در موردی صرف
که باشد خارج از تعظیم آنحرف
ازین عارف بود همواره خاموش
به بندد هم ز حرف غافلان گوش
که داند حرفراشأنی عظیم است
بنا موقع شد ار صرف آن ظلیم است
هر آنکو هر زه لاف و یاوه‌گو گشت
ز حق «بلهم اضل» تعریف او گشت
چو حیوان بی‌زبان و بی‌خلافست
بذکر حق و دور از انحراف است
بود ذکرش بتکرار نفس هو
تو انسانی و غافل زین تکاپو
نما پس صرف در موقع سخن را
به بند از حرف بی‌معنی دهن را
که گفتار تو خیزد از حروفی
که اسم اعظمند ار باوقوفی
پس ار هر کس بهر لفظ و بیانی
سخن گوید ازو دارد نشانی
بهر وصفی و نامی خوانده او را
چه حاضر یا چه غافل گفته هورا
اگر حاضر بود تعظیم نام است
و گر دایم شود ذکرش مقام است
بدینسانست حال اهل انفاس
ز انسان و ز حیوان کوست حساس
نبات آنهم بهنگام تحرک
بذکر و ورد حق جوید تبرک
همان جنبیدنش ذکر است و تسبیح
بجنبش باشدش امداد از ریح
همین معنی که در بودش نمو است
دلیل حمد و نعمت بی‌غلو است
بود هر لحظه تجدید حیاتش
نشان ذکری از سلطان ذاتش
بهر برگی ز اشجار ار بری پی
رقم کرد او «انا الا علی انا الحی»
که ز اشیاء غیر من پاینده نیست
همه میرند و جز من زنده نیست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۳ - ذکر القلب
بهر وصفی که باشد زنده هر شیئ
در او دارد تجلی اسم الحی
کنی گر نقش قلب این نام نیکو
ز گلزار حیات حق بری بو
در آن حبس نفس شرطیست وارد
دگر ضبط حواس و هم واحد
هم اینسان ذکر سر و ذکر اعلی
ولی با فکر کان شرطیست اجلی
دگر ذکری که باشد نفی و اثبات
بذات اشیاءست زان منفی بالذات
طریق نقش هر یک را بتفصیل
ز صاحب سینه جو بهر تکمیل
که بر تلقین اذکار است مأمور
اگر مأمور نبود نیست دستور
اگر مأمور نبود او بذکرش
بدل ثابت نگردد هیچ فکرش
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۱ - وصل‌الوصل
ز وصل‌الوصل گویم با تو حالی
شنو از جان گر اهل اتصالی
تو را آنعود از بعد ذهاب است
نزولت را عروج مستطاب است
چه نازل شد ز ما هر یک بمشهود
ز اعلی رتبه کان جمع‌الاحد بود
بسوی عالم پست عناصر
بفرق از وصل کلی گشت در خور
هر آن کو در حضیضش شد اقامت
ز وصل کل جدا ماند از لئامت
هر آن کرد از علو طبع و طینت
سوی قرب و مقام جمع رجعت
از او اوصاف سجین گشت زایل
شدش وصل حقیقی باز حاصل
چنان کاندر ازل این صول بودش
باصلی شد که هم در اصل بودش
صفی را باز هم تحقیق خاصیست
بر آن کو را بتوحید اختصاصی است
ز وصل‌الوصل مقصود آن شهودیست
کهم بعد از بقا او را صعودیست
باین معنی که چون گردید و اصل
ببحر جمع و وصلش گشت حاصل
از آن پس بازگردد جانب فرق
بود روحی ولی در قالب فرق
بفرقش با وجود قید کثرت
بود وصلی که بود او را بوحدت
نباشد فرق مانع جمع او را
نسازد تیره شیئی شمع او را
بر آنعارف که از اصل است واقف
خود این باشد ز وصل الوصل کاشف
از آنعارف بهر جا جای خود دید
خلایق را همه اعضای خود دید
که ز اشیاء بیند او بی‌انفصالی
خود آنکور است با وی اتصالی
بمعنی متصل با ممکنات است
چه هر ممکن بهستی ظل ذات است
بهر آنی بود او را صعودی
بعین هر صعودی هم شهودی
شهودش در سراپای وجود است
زهی آنرا که این وصل و شهود است
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۶ - الوقوف الصادق
وقوف صادقت آنست و لایق
که باشد با مراد حق مطابق
بحال فقر و اعمال تصوف
نباشد جز بوفق حق توقف
نشانی وانمایم زین مقامت
بود تا در وقوفش اهتمامت
بود ایثار در جایش مناسب
ولی ترکش بجائی هست واجب
غرض هر نیتی لله باشد
مراد حق باو همراه باشد
مراد حق عموما ترک کام است
خصوصا لیک حفظ هر مقام است
باین معنی که بر وضع مناسب
بود بر جای خود حفظ مراتب
وقوف صادقت حفظ حدود است
مراعات مقامات وجود است
بد این سر رشته از بهر احباب
تو باقی را بذوق خویش دریاب
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۸ - الولایه
پس از ذکر ولی اندر ولایت
بیان آموزدم حق از عنایت
قیام عبدبالحق از ولا دان
ز نفس خویش گردد چون فنا آن
رساند از تولایش بتعیین
مگر حق بر کمال قرب و تمکین
سه قسم ایدون ولایت نزد داناست
خود آن صغری و هم کبری و علیاست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۱۳ - الهو
بود هو اعتبار از ذات حضرت
ز حیث اختفا و فقد غیبت
از آن وضع نفس مانند هوشد
که روح اندر تن از پیوند هوشد
تو را هستی دلیل تام ذات است
نفس هم دمبدم پیغام ذاتست
ز نام خود فرستد بر تو پیغام
که یادآور ز جود صاحب اکرام
تصور کن تو کی ذی روح بودی
کجا بودت نمودی یا که بودی
تو را حق در وجود آورد و شئی کرد
بهار این گلشنت را بعد دی کرد
غنای حق و فقر خود بیاد آر
ز نام هو که دارد در تو تکرار
ودیعه هستی است این داری ار هوش
کجا آدم کند ایندم فراموش
غرض هو رتبه غیب‌الغیوبست
نفس نقش وی از بهر وجوبست
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۲۰ - الیدان
یدان دو اسم را دان بالتقابل
بود فعل و قبولت گر تعقل
یکی اندر مقام فاعلیت
دگر باشد بوصف قابلیت
یکی باشد از آن دو اسم فاعل
دگر اندر مقابل باز قابل
یک اندر وجوب آمد بمیزان
دگر هم در مقابل حیث امکان
بامکان و وجوب اندر تقابل
شد اسماء حضرت او مجمع کل
بشیطان شد ز حق توبیخ هم ذم
که در سجده چه منعت داشت ز آدم
چو دیدی کامتحان خلق و خورا
بدست خود نمودم خلق او را
چو دانستی که جز حق نیست فاعل
هم آدم از قبول ماست قابل
غرض اسمیست اندر فاعلیت
مقابل باز هم در قابلیت
هر آن اسمیست ثابت بهر فاعل
بود هم بهر قابل در مقابل
ممیت و محیی اندر فاعلیت
حیات و موت اندر قابلیت
بنافع منتفع را دان مقابل
متضرر باسم ضار قابل
جهان بر پا از این فعل و قبولست
که واضح بالتقابل بر عقولست
تقابل را توان هم عام کردن
بفاعل منتسب در نام کردن
مقابل هم چنانکه نافع و ضار
بود دیگر لطیف و باز قهار
بقابل در تقابل دان مرادف
انیس و هائب و راجی و خائف
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
ایا حکیم مسیحا دم ستوده خصال
عوارضات ز تشخیص تو بپرهیزد
به هر مریض که چشم عنایت تو فتد
درین زمانه یقین دان نصیحت آمیزد
مراست یک مرضی واقع این زمان به بدن
که از تردد او دیده خون همی ریزد
مثانه سرد و ازین غم جگر مرا شده گرم
که هیچ مرغ بدن شهوتی نه انگیزد
تکبری به دماغش چنان شدست پدید
که گر سلام کند فرج، بر نمی خیزد
مثال خسته یکساله سر نهاده به جای
چو...بنده همین آب دیده می ریزد
به حیله جانب خلوت سراش چون ببرم
مثال خر فکند سر به پیش و بستیزد
چو بخت کرد فراموش یار ازین جهتم
دل شکسته بگوئید با که آمیزد
ایا حکیم ز لطف و کرم دوایی کن
وگر نه صوفی مسکین ز شهر بگریزد
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
دارم دلی شکسته و جان فگار هم
در سر خیال باده و سودای نار هم
از وی جدا فکند مرا چرخ دون نواز
چون او نساخت آه به من روزگار هم
خواهی چو یار را به جفای رقیب ساز
با وصل گل خوش است جفاهای خار هم
ما را ز دار بیم چرا می کند حسود
گر پای دارد او، چه غم از پای دار هم
افلاس و عاشقی و جفای زمانه باز
افزود این همه به جفای نگار هم
عشق تو سرنوشت قضا بود ظاهرا
تقدیر کرده بود مگر کردگار هم
صوفی به صد زبان غم خود گریبان کند
حقا یکی نگفته بود از هزار هم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲۲
گر خرامان بت من جانب گلراز شود
گل شود غنچه زشرم آن دم و در خار شود
در جواب او
دیگ حلوای تر آن روز که بر بار شود
ز انتظارش به جهان دیده من چار شود
رازهائی که نهان در دل گیپا باشد
خرم آن روز که در پیش من اظهار شود
هر که زناج بدیدار او به کمندش شد اسیر
گر به صد جان بفروشند خریدار شود
هست اسرار محبت به دل جوش بره
خوش بود معده اگر مخزن اسرار شود
غیر بریان مهرا نکنی میل به هیچ
چون ترا رغبت این نعمت بازار شود
زلبیا حلقه زنجیر در فردوس است
جان گرو کن، زر اگر نیست، چو دوچار شود
بشنو از صوفی مسکین مخور الا نخوداب
گر پذیری ز من این پند ترا کار شود
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۳۷
زبس که بورقم اندر ضمیر می آید
ز مطبخی سنخنم بوی سیر می آید
در جواب او
مرا چو یاد ز نان به شیر می آید
هوای طاس عسل در ضمیر می آید
بدوز بر تن بریان، بیار نان تنک
قبای چست که بس بی نظیر می آید
عبیر باز بر آتش نمی نهد عطار
مگر ز مطبخ ما بوی سیر می آید
چه حالتی است ندانم به دهر کنگر را
که او جوان شده در ماس و پیر می آید
مگو که بهر چه عریان بود چنین ریواج
که او زعین بیابان اسیر می آید
ز یمن گرده نان بین که شمسی افلاک
به چشم صوفی مسکین حقیر می آید
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۵۵
در سرم تا هوای جانان است
دلم از اشتیاق بریان است
در جواب او
در سرم تا هوای بریان است
دیده ام چون کباب گریان است
برکشیدست گردن از صحنک
مرغ و در نان میده حیران است
درد جوعی که هست در دل من
نان شمسی و کله درمان است
جگرم شد کباب ار پرسی
دل بریان که راحت جان است
دلم از شوق صحنک فرنی
همچو پالوده آه لرزان است
کرد روغن برنج را پامال
خاطر او ازین پریشان است
هر کسی را هوای اطعمه ای است
دل صوفی به تابه بریان است
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۰
نوش کن خواجه علی رغم صراحی شکنان
باده تلخ به یاد لب شیرین دهنان
در جواب او
هوس قلیه کدو دارم و اندیشه نان
این مرادست مرا، بار خدایا برسان
سائلی کرد ز گیپا، ز من خسته سوال
گفتم آنجا نتوان گفت که سری است نهان
همت برهان دل گرسنه بریان و برنج
چون دلیل است بیا خواجه و ما را برهان
«رنگ رخساره خبر می دهد از سر ضمیر»
علت گرسنگی چند توان داشت نهان
هیچ دانی که برنج از چه بود آشفته
خون بسیار خورد هر نفسی از بریان
صحن بغرا برسان«اطعمهم من جوع»
تا بیابم من سودا زده زین خوف امان
صوفی دل شده و صحنک بغرا و برنج
هر کسی را بود امروز مرادی به جهان
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۲
ای لب شیرین تو حلوای قند
قامت رعنای تو سرو بلند
در جواب او
صحن برنجی که بود پر زقند
مرهم جان است و بسی سودمند
پیش قد دلکش زناج بین
گشته خجل قامت سرو بلند
مرغ دلم گشته اسیر اسیب
روی خلاصی نبود زان کمند
چهره برافروخته بریان صباح
تا برباید دل مسکین چند
در عرق آید شکر از انفعال
کاک به دکان چو کند نیمخند
عیب مکن کله، تو کورماج را
زان که به جائی نرسد خود پسند
هر که چو صوفی به عسل داد دل
پند کلیچه نبود سودمند
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۰۳
ای ز رشک روی تو بر ماهتاب
ماه من امشب برآ بر ماه تاب
در جواب او
دوش دیدم گرده نانی به خواب
این عجب در شب که بیند آفتاب
زانفعال کله بریان مگر
کله های قند رفته در حجاب
تا عیان شد طلعت قرص پنیر
در دل شمس و قمر افتاد تاب
عود را مطرب زچنگ انداخت چون
نغمه جانسوز بشنید از کباب
شاه بریان را بباید خیمه ای
از تنکها باز و زناجش طناب
تا توانی نوش می کن نان شیر
گر نماند گو ممان خود جای آب
با گرسنه چون شود همکاسه آه
صوفی بیچاره را باشد عذاب
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۳۶
دیدم اندر دکان کله پزی
کز رخ کله شعله می زد نور
شیخ گیپا مرقعی در بر
شسته آنجا به صد هزار حضور
بر طبق کرد کاسه و گفتا
ظاهرا هست باطنش معمور
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۲
ماهیچه باریک که خاتون مال است
گر قیمه بسیار بود پر حال است
کس قیمت او درین جهان کی داند
چون هر دو جهان فدای یک چنگال است