عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۰
در موج خیز غم دل آزاد نشکند
جوهر طلسم بیضه فولاد نشکند
تیغ ترا ملاحظه از جان سخت نیست
از کوه قاف بال پریزاد نشکند
تا می توان شکست پرو بال خویش را
مرغ اسیر ما دل صیاد نشکند
گو تخته کن دکان که سرآمد نمی شود
طفلی که تخته بر سر استاد نشکند
این می کشد مرا که مبادا ز لاغری
خونم خمار خنجر جلاد نشکند
گودم مزن ز خشکی سودا که ناقص است
در هر رگی که نشتر فصاد نشکند
این دامنی که زد به کمر کوه بیستون
سخت است تیشه بر سر فرهاد نشکند
بر سرکشی مناز که سروی درین چمن
قامت نکرد راست که آزاد نشکند
دستی نشد دراز بر این گرد خوان که نی
در ناخنش قلمرو ایجاد نشکند
کام از جهان مجو که درین صید گاه نیست
مرغی که بیضه بر سر صیاد نشکند
ایمن نیم ز تنگی دل بر خیال او
از شیشه گر چه بال پریزاد نشکند
صائب جهان فروز نگردد چو آفتاب
رنگی که از تپانچه استاد نشکند
جوهر طلسم بیضه فولاد نشکند
تیغ ترا ملاحظه از جان سخت نیست
از کوه قاف بال پریزاد نشکند
تا می توان شکست پرو بال خویش را
مرغ اسیر ما دل صیاد نشکند
گو تخته کن دکان که سرآمد نمی شود
طفلی که تخته بر سر استاد نشکند
این می کشد مرا که مبادا ز لاغری
خونم خمار خنجر جلاد نشکند
گودم مزن ز خشکی سودا که ناقص است
در هر رگی که نشتر فصاد نشکند
این دامنی که زد به کمر کوه بیستون
سخت است تیشه بر سر فرهاد نشکند
بر سرکشی مناز که سروی درین چمن
قامت نکرد راست که آزاد نشکند
دستی نشد دراز بر این گرد خوان که نی
در ناخنش قلمرو ایجاد نشکند
کام از جهان مجو که درین صید گاه نیست
مرغی که بیضه بر سر صیاد نشکند
ایمن نیم ز تنگی دل بر خیال او
از شیشه گر چه بال پریزاد نشکند
صائب جهان فروز نگردد چو آفتاب
رنگی که از تپانچه استاد نشکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۱
مهر لب مرا می منصور نشکند
زنجیر موج باده پر زور نشکند
از درد عشق چون دل رنجور نشکند
چون زیر کوه قاف پر مور نشکند
از کاسه سر نگون دگران فیض می برند
هرگز خمار نرگس مخمور نشکند
پا چون شراب بر سر مستان نمی نهد
در زیر پا سری که چو انگور نشکند
عاجز نواز باش که در دیده هاشکر
شیرین ازان بود که دل مور نشکند
مرهم چه می کند به دل داغدار ما
این تب ز سردمهری کافور نشکند
آتش ز چوب خشک سرافراز می شود
از دار پشت رایت منصور نشکند
بی مرکزست دایره عیش ناتمام
شان عسل حقارت زنبور نشکند
چون تر شود ز آب گره سختترشود
مهر حجاب را می پر زور نشکند
لاف بزرگی از تو پسندیده است اگر
بر یکدگر ترا دهن گور نشکند
چرخ نشاط کاسه سایل نمی زند
تا سنگ فتنه کاسه فغفور نشکند
آزاده آن رونده که با کوههای درد
در زیر پای او کمر مور نشکند
ما می ز کاسه سر منصور خورده ایم
صائب خمار ما می انگور نشکند
زنجیر موج باده پر زور نشکند
از درد عشق چون دل رنجور نشکند
چون زیر کوه قاف پر مور نشکند
از کاسه سر نگون دگران فیض می برند
هرگز خمار نرگس مخمور نشکند
پا چون شراب بر سر مستان نمی نهد
در زیر پا سری که چو انگور نشکند
عاجز نواز باش که در دیده هاشکر
شیرین ازان بود که دل مور نشکند
مرهم چه می کند به دل داغدار ما
این تب ز سردمهری کافور نشکند
آتش ز چوب خشک سرافراز می شود
از دار پشت رایت منصور نشکند
بی مرکزست دایره عیش ناتمام
شان عسل حقارت زنبور نشکند
چون تر شود ز آب گره سختترشود
مهر حجاب را می پر زور نشکند
لاف بزرگی از تو پسندیده است اگر
بر یکدگر ترا دهن گور نشکند
چرخ نشاط کاسه سایل نمی زند
تا سنگ فتنه کاسه فغفور نشکند
آزاده آن رونده که با کوههای درد
در زیر پای او کمر مور نشکند
ما می ز کاسه سر منصور خورده ایم
صائب خمار ما می انگور نشکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۲
از پختگی است گر نشد آواز ما بلند
کی از سپند سوخته گردد صدا بلند
از هر دوکون همت والای ما گذشت
تا گرد این خدنگ شود از کجا بلند
معراج اعتبار به قدر فتادگی است
از سایه است رتبه بال هما بلند
تختش بود چو کشتی نوح ایمن از خطر
شد پایه شهی که ز دست دعا بلند
همواره می شود به نظر باز کردنی
قصری که چون حباب شود از هوا بلند
رحمی به خاکساری ما هیچ کس نکرد
تا همچو گردباد نشد گرد ما بلند
رعناترست یک سر وگردن ز آفتاب
هر سر که شد ز سجده آن خاک پابلند
سنگین نمی شود اینهمه خواب ستمگران
می شد گر از شکستن دلها صدابلند
درویش هم شکایت از ایام می کند
از خاک نرم اگر شود آواز پابلند
امیدها به عاقبت عمر داشتم
غافل که دست حرص شود از عصا بلند
از دود شد به دیده آتش جهان سیاه
اینش سزا که کرد سر ناسزا بلند
دلهای گرم سلسله جنبان گفتگوست
بی آتش از سپند نگردد صدا بلند
از جوهری نگین به نگین دان شود سوار
از آشنا شود سخن آشنا بلند
فریاد می کند سخنان بلندما
آوازه ما اگر نشود از حیا بلند
از بس رمیده است ز همصحبتان دلم
بیرون روم ز خود چو شد آواز پابلند
احسان بی سوال زبان بند خواهش است
از دست کوته است زبان گدا بلند
بلبل به زیر بال خموشی کشید سر
صائب به گلشنی که شد آواز ما بلند
کی از سپند سوخته گردد صدا بلند
از هر دوکون همت والای ما گذشت
تا گرد این خدنگ شود از کجا بلند
معراج اعتبار به قدر فتادگی است
از سایه است رتبه بال هما بلند
تختش بود چو کشتی نوح ایمن از خطر
شد پایه شهی که ز دست دعا بلند
همواره می شود به نظر باز کردنی
قصری که چون حباب شود از هوا بلند
رحمی به خاکساری ما هیچ کس نکرد
تا همچو گردباد نشد گرد ما بلند
رعناترست یک سر وگردن ز آفتاب
هر سر که شد ز سجده آن خاک پابلند
سنگین نمی شود اینهمه خواب ستمگران
می شد گر از شکستن دلها صدابلند
درویش هم شکایت از ایام می کند
از خاک نرم اگر شود آواز پابلند
امیدها به عاقبت عمر داشتم
غافل که دست حرص شود از عصا بلند
از دود شد به دیده آتش جهان سیاه
اینش سزا که کرد سر ناسزا بلند
دلهای گرم سلسله جنبان گفتگوست
بی آتش از سپند نگردد صدا بلند
از جوهری نگین به نگین دان شود سوار
از آشنا شود سخن آشنا بلند
فریاد می کند سخنان بلندما
آوازه ما اگر نشود از حیا بلند
از بس رمیده است ز همصحبتان دلم
بیرون روم ز خود چو شد آواز پابلند
احسان بی سوال زبان بند خواهش است
از دست کوته است زبان گدا بلند
بلبل به زیر بال خموشی کشید سر
صائب به گلشنی که شد آواز ما بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۳
بعد از فنا ز هستی ما شور شد بلند
از چوب دار رایت منصور شد بلند
نتوان به خاک خون مرا پایمال کرد
شور قیامت زلب گور شد بلند
در دور خط دهان توشیرین کلام شد
گرد شکر ز قافله مور شد بلند
از ترک خانمان به طلبکاری کلیم
دست نوازش شجر طور شد بلند
رازی که سر به مهر ادب بود عمرها
آخر ز کاسه سر منصور شد بلند
پروانه نجات به دست آورد چو شمع
دستی که در دل شب دیجور شد بلند
بلبل نبرد راه ز مستی به وصل گل
چندان که دست شاخ گل از دور شد بلند
فریاد از درازی شبهاست خسته را
از زلف ناله دل رنجور شد بلند
در دیده ستاره نمک ریخت خواب تلخ
از خنده نهان که این شور شد بلند
در هیچ تربتی نبود شمع خانه زاد
از خاک کشتگان تو این نور شد بلند
آزار خلق اگر نبود برق خانمان
آتش چرا ز خانه زنبور شد بلند
چون زلفهای عاریه کوتاه گرد نیست
هر همتی که از می انگور شد بلند
گلبانگ عشق پرده نشین بود سالها
از صائب این ترانه مستور شدبلند
از چوب دار رایت منصور شد بلند
نتوان به خاک خون مرا پایمال کرد
شور قیامت زلب گور شد بلند
در دور خط دهان توشیرین کلام شد
گرد شکر ز قافله مور شد بلند
از ترک خانمان به طلبکاری کلیم
دست نوازش شجر طور شد بلند
رازی که سر به مهر ادب بود عمرها
آخر ز کاسه سر منصور شد بلند
پروانه نجات به دست آورد چو شمع
دستی که در دل شب دیجور شد بلند
بلبل نبرد راه ز مستی به وصل گل
چندان که دست شاخ گل از دور شد بلند
فریاد از درازی شبهاست خسته را
از زلف ناله دل رنجور شد بلند
در دیده ستاره نمک ریخت خواب تلخ
از خنده نهان که این شور شد بلند
در هیچ تربتی نبود شمع خانه زاد
از خاک کشتگان تو این نور شد بلند
آزار خلق اگر نبود برق خانمان
آتش چرا ز خانه زنبور شد بلند
چون زلفهای عاریه کوتاه گرد نیست
هر همتی که از می انگور شد بلند
گلبانگ عشق پرده نشین بود سالها
از صائب این ترانه مستور شدبلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۵
جمعی که زیر تیغ فنا دست وپا زنند
چون موج پشت دست به آب بقا زنند
دور قدح به مرکز ما می شود تمام
در محفلی که ساغر مرد آزما زنند
هر قطره ایش پرده خواب دگر شود
بر روی بخت خفته گر آب بقا زنند
قرصی اگر به سفره روشندلان بود
ذرات را ز پرتو همت صلا زنند
سنگ ملامتی که به روشندلان رسد
گیرند از هوا در صلح وصفا زنند
جمعی که روی تلخ کنند از قضای حق
غافل که زهر بر دم تیغ قضا زنند
داریم نامه ای ز دل خود سیاهتر
مهر قبول بر ورق ما کجا زنند
صائب به شیشه خانه دل سنگ می زنند
آنان که حرف سخت به روی گدا زنند
چون موج پشت دست به آب بقا زنند
دور قدح به مرکز ما می شود تمام
در محفلی که ساغر مرد آزما زنند
هر قطره ایش پرده خواب دگر شود
بر روی بخت خفته گر آب بقا زنند
قرصی اگر به سفره روشندلان بود
ذرات را ز پرتو همت صلا زنند
سنگ ملامتی که به روشندلان رسد
گیرند از هوا در صلح وصفا زنند
جمعی که روی تلخ کنند از قضای حق
غافل که زهر بر دم تیغ قضا زنند
داریم نامه ای ز دل خود سیاهتر
مهر قبول بر ورق ما کجا زنند
صائب به شیشه خانه دل سنگ می زنند
آنان که حرف سخت به روی گدا زنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۶
آنها که در چمن قدح مل نمی زنند
دست نشاط در کمر گل نمی زنند
رسم است گل به سقف زدن موسم بهار
طفلان چرا به سقف قفس گل نمی زنند
هستند چرب ونرم به هنگام اخذ وجر
تا تیغ می زنند تغافل نمی زنند
در روزگار زلف پریشان نواز او
سبزان باغ شانه به کاکل نمی زنند
بر فرق سرو جای دهند آشیان زاغ
بر سنگ غیر بیضه بلبل نمی زنند
خونش به جوش آمده از روی گرم گل
از خار گل چرا رگ بلبل نمی زنند
زندان بود به طول امل پیشگان حرص
آنجا که حرف عرض تجمل نمی زنند
تیغی کشیده از پی دشمن فتاده ای
آزادگان به خصم تغافل نمی زنند
بی مشورت مباش که سرکردگان راه
یک گام بی صلاح توکل نمی زنند
صائب غنیمت است که این طفل مشربان
آتش به آشیانه بلبل نمی زنند
دست نشاط در کمر گل نمی زنند
رسم است گل به سقف زدن موسم بهار
طفلان چرا به سقف قفس گل نمی زنند
هستند چرب ونرم به هنگام اخذ وجر
تا تیغ می زنند تغافل نمی زنند
در روزگار زلف پریشان نواز او
سبزان باغ شانه به کاکل نمی زنند
بر فرق سرو جای دهند آشیان زاغ
بر سنگ غیر بیضه بلبل نمی زنند
خونش به جوش آمده از روی گرم گل
از خار گل چرا رگ بلبل نمی زنند
زندان بود به طول امل پیشگان حرص
آنجا که حرف عرض تجمل نمی زنند
تیغی کشیده از پی دشمن فتاده ای
آزادگان به خصم تغافل نمی زنند
بی مشورت مباش که سرکردگان راه
یک گام بی صلاح توکل نمی زنند
صائب غنیمت است که این طفل مشربان
آتش به آشیانه بلبل نمی زنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۱۹
گر یوسف مرا به دو عالم بها کنند
گرد کسادیم به نظر توتیا کنند
جمعی که زیر چرخ شبی روز کرده اند
چون شمع دل خنک به نسیم فنا کنند
چون برق تیغ نعل زوالش در آتش است
کسب سعادتی که ز بال هما کنند
نتوان به خواب دردل شب فیض صبح یافت
کاین در به روی دیده بیدار واکنند
این راه دور زود به انجام می رسد
از دست اختیار عنان گر رها کنند
آزادگان که دست به عالم فشانده اند
سیر بهشت در دل بی مدعاکنند
جای ترحم است به جمعی که چون حباب
خود را ز بحر دور به کسب هوا کنند
ای مدعی بسوز که عشاق بی زبان
صد داستان به یک تپش دل ادا کنند
اشکش ز دل غبار کدورت نمی برند
چشمی که تر به یاوری توتیا کنند
صائب جماعتی که به معنی رسیده اند
حاشا که التفات به آب بقا کنند
گرد کسادیم به نظر توتیا کنند
جمعی که زیر چرخ شبی روز کرده اند
چون شمع دل خنک به نسیم فنا کنند
چون برق تیغ نعل زوالش در آتش است
کسب سعادتی که ز بال هما کنند
نتوان به خواب دردل شب فیض صبح یافت
کاین در به روی دیده بیدار واکنند
این راه دور زود به انجام می رسد
از دست اختیار عنان گر رها کنند
آزادگان که دست به عالم فشانده اند
سیر بهشت در دل بی مدعاکنند
جای ترحم است به جمعی که چون حباب
خود را ز بحر دور به کسب هوا کنند
ای مدعی بسوز که عشاق بی زبان
صد داستان به یک تپش دل ادا کنند
اشکش ز دل غبار کدورت نمی برند
چشمی که تر به یاوری توتیا کنند
صائب جماعتی که به معنی رسیده اند
حاشا که التفات به آب بقا کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۰
جمعی که قطع راه به مژگان تر کنند
چون رشته دست در کمر صد گهر کنند
بحری است بحر عشق که موج وحباب را
دریادلان تصور تیغ وسپر کنند
خرطوم پشه را کجک فیل کرده اند
تا اقویا ز آه ضعیفان حذر کنند
عشاق را به راهنما احتیاج نیست
چون کوهکن به تیشه خود راه سر کنند
چون رشته از خیال دهان تو عاشقان
وقت است سر ز چشمه سوزن بدرکنند
در بحر نیلگون فلک پاک گوهران
شرط است در غبار یتیمی بسر کنند
جمعی که در مقام توکل ستاده اند
در برگریز شکوه ز جوش ثمر کنند
زنهار لب به حرف طمع آشنا مکن
گر چون صدف دهان ترا پر گهر کنند
آنها که زخمی از سگ خاموش خورده اند
از نفس آرمیده حذر بیشتر کنند
در هر دلی که شور محبت زیاده است
شکر لبان به خنده نمک بیشترکنند
در دور خط سبز مگر صائب این گروه
رحمی به حال عاشق خونین جگر کنند
چون رشته دست در کمر صد گهر کنند
بحری است بحر عشق که موج وحباب را
دریادلان تصور تیغ وسپر کنند
خرطوم پشه را کجک فیل کرده اند
تا اقویا ز آه ضعیفان حذر کنند
عشاق را به راهنما احتیاج نیست
چون کوهکن به تیشه خود راه سر کنند
چون رشته از خیال دهان تو عاشقان
وقت است سر ز چشمه سوزن بدرکنند
در بحر نیلگون فلک پاک گوهران
شرط است در غبار یتیمی بسر کنند
جمعی که در مقام توکل ستاده اند
در برگریز شکوه ز جوش ثمر کنند
زنهار لب به حرف طمع آشنا مکن
گر چون صدف دهان ترا پر گهر کنند
آنها که زخمی از سگ خاموش خورده اند
از نفس آرمیده حذر بیشتر کنند
در هر دلی که شور محبت زیاده است
شکر لبان به خنده نمک بیشترکنند
در دور خط سبز مگر صائب این گروه
رحمی به حال عاشق خونین جگر کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۱
مردان به آب تیغ شهادت وضو کنند
تا بی غبار سجده بر آن خاک کو کنند
گام نخست پشت به دیوار می دهند
از کعبه خلق اگر به دل خویش رو کنند
چون شیشه عالمی همه گردن کشیده اند
تا از شراب عشق که را سرخ رو کنند
باز آید آب رفته هستی به جوی ما
روزی که خاک تربت ما را سبو کنند
تیغ زبان سلاح نظرهای بسته است
آیینه خاطران به نظر گفتگو کنند
خواهند بهر خرج غم یار نقد عمر
عشاق زندگانی اگر آرزو کنند
در دست من چو دست سبو اختیار نیست
گر آب اگر شراب مرا در گلو کنند
نامحرم است بال ملک در حریم دل
این خانه را به آه مگر رفت و رو کنند
بر زخم عندلیب نمک بیش می زنند
از گل جماعتی که قناعت به بو کنند
عالم ز خون مرده انگور شد خراب
ای وای اگر چکیده دل در سبو کنند
گر رشته های طول امل را کنند صرف
مشکل که چاک سینه ما را رفو کنند
جای درست در جگر مانمانده است
چندان که دلبران سر مژگان فرو کنند
آنها که در مقام رضا آرمیده اند
کفران نعمت است بهشت آرزو کنند
گم کرده را کنند طلب خلق واین عجب
کآنها که یافتند ترا جستجو کنند
نور گهر محیط به دریا نمی شود
چون با چراغ عقل ترا جستجو کنند
موج شراب صیقل دلهای روشن است
خورشید را با شبنم گل جستجو کنند
با خلق نرم باش که پیران دوربین
با طفل مشربان به ادب گفتگو کنند
از جام تلخ مرگ نسازند رو ترش
مردم اگر به تلخی ایام خو کنند
گیرند خون مرده دهند آب زندگی
جمعی که صرف نان گهر آبرو کنند
صائب ز سادگی است که آیینه خاطران
ما را به طوطیان طرف گفتگو کنند
تا بی غبار سجده بر آن خاک کو کنند
گام نخست پشت به دیوار می دهند
از کعبه خلق اگر به دل خویش رو کنند
چون شیشه عالمی همه گردن کشیده اند
تا از شراب عشق که را سرخ رو کنند
باز آید آب رفته هستی به جوی ما
روزی که خاک تربت ما را سبو کنند
تیغ زبان سلاح نظرهای بسته است
آیینه خاطران به نظر گفتگو کنند
خواهند بهر خرج غم یار نقد عمر
عشاق زندگانی اگر آرزو کنند
در دست من چو دست سبو اختیار نیست
گر آب اگر شراب مرا در گلو کنند
نامحرم است بال ملک در حریم دل
این خانه را به آه مگر رفت و رو کنند
بر زخم عندلیب نمک بیش می زنند
از گل جماعتی که قناعت به بو کنند
عالم ز خون مرده انگور شد خراب
ای وای اگر چکیده دل در سبو کنند
گر رشته های طول امل را کنند صرف
مشکل که چاک سینه ما را رفو کنند
جای درست در جگر مانمانده است
چندان که دلبران سر مژگان فرو کنند
آنها که در مقام رضا آرمیده اند
کفران نعمت است بهشت آرزو کنند
گم کرده را کنند طلب خلق واین عجب
کآنها که یافتند ترا جستجو کنند
نور گهر محیط به دریا نمی شود
چون با چراغ عقل ترا جستجو کنند
موج شراب صیقل دلهای روشن است
خورشید را با شبنم گل جستجو کنند
با خلق نرم باش که پیران دوربین
با طفل مشربان به ادب گفتگو کنند
از جام تلخ مرگ نسازند رو ترش
مردم اگر به تلخی ایام خو کنند
گیرند خون مرده دهند آب زندگی
جمعی که صرف نان گهر آبرو کنند
صائب ز سادگی است که آیینه خاطران
ما را به طوطیان طرف گفتگو کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۲
روزی که زخم کاهکشان را رفوکنند
بر روی چاک سینه ما در فروکنند
آنان که آستین به دو عالم فشانده اند
بالین ز دست کوته خود چون سبو کنند
دردی کشان ز آینه خشت دیده اند
رازی که در حقیقت آن گفتگو کنند
از دل غبار غم به گریستن نمی رود
این خانه را به سیل مگر رفت ورو کنند
دایم به عزتند کسانی که چون گهر
از چشمه سار آب رخ خود وضو کنند
گوهر فروز عقده تبخال می شود
آبی که قطره قطره به حلق سبو کنند
آتش سزای دیده بی شرم ما نداد
ما را مگر به نامه ما روبرو کنند
صائب گهر به چشم صدف مردمک شود
در بحر اگر گلیم مرا شستشو کنند
بر روی چاک سینه ما در فروکنند
آنان که آستین به دو عالم فشانده اند
بالین ز دست کوته خود چون سبو کنند
دردی کشان ز آینه خشت دیده اند
رازی که در حقیقت آن گفتگو کنند
از دل غبار غم به گریستن نمی رود
این خانه را به سیل مگر رفت ورو کنند
دایم به عزتند کسانی که چون گهر
از چشمه سار آب رخ خود وضو کنند
گوهر فروز عقده تبخال می شود
آبی که قطره قطره به حلق سبو کنند
آتش سزای دیده بی شرم ما نداد
ما را مگر به نامه ما روبرو کنند
صائب گهر به چشم صدف مردمک شود
در بحر اگر گلیم مرا شستشو کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۳
گیرم نقاب دور ز سیمای او کنند
کو چشمی آنچنان که تماشای او کنند
در اولین نگاه به معراج می رسند
عشاق اگر نظاره بالای او کنند
مژگان به هم نمی زند از آفتاب حشر
چشمی که باز بر رخ زیبای او کنند
هر ساعتش به عمر درازی برابرست
عمری که صرف زلف دلارای او کنند
افتد کلاه عقل ز سر کاینات را
هر گه نظر به قامت رعنای اوکنند
لغزید پای عالمی از لطف ساعدش
ای وای اگر نظر به سراپای او کنند
حوران برآورند سر از روزن بهشت
بی پرده تا ز دور تماشای او کنند
در آتش است نعل دل داغ دیدگان
تا همچو لاله جای به صحرای اوکنند
پرگاروار هر دو جهان با دل دو نیم
جولان به گرد نقطه سودای او کنند
صائب عطیه ای است که کمتر ز وصل نیست
ما را اگر رها به تمنای او کنند
کو چشمی آنچنان که تماشای او کنند
در اولین نگاه به معراج می رسند
عشاق اگر نظاره بالای او کنند
مژگان به هم نمی زند از آفتاب حشر
چشمی که باز بر رخ زیبای او کنند
هر ساعتش به عمر درازی برابرست
عمری که صرف زلف دلارای او کنند
افتد کلاه عقل ز سر کاینات را
هر گه نظر به قامت رعنای اوکنند
لغزید پای عالمی از لطف ساعدش
ای وای اگر نظر به سراپای او کنند
حوران برآورند سر از روزن بهشت
بی پرده تا ز دور تماشای او کنند
در آتش است نعل دل داغ دیدگان
تا همچو لاله جای به صحرای اوکنند
پرگاروار هر دو جهان با دل دو نیم
جولان به گرد نقطه سودای او کنند
صائب عطیه ای است که کمتر ز وصل نیست
ما را اگر رها به تمنای او کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۴
این ناکسان که فخر به اجداد می کنند
از رو به پشت نامه دلی شاد می کنند
بخل از کرم به است که بی حاصلان بخل
در هر جواب بنده ای آزاد می کنند
گل بسته است راه به سر گوشی نسیم
این بلبلان خام چه فریاد می کنند
آینده را قیاس کن از حال خود ببین
کز رفتگان به خیر که را یاد می کنند
در مکتبی که عشق ادیب است کودکان
مشق ستم به خامه فولاد می کنند
عشق مجاز ابجد عشق حقیقت است
در عالمی که اهل دل ارشاد می کنند
صائب جماعتی که سوارند بر سخن
در کوه قاف صید پریزاد می کنند
از رو به پشت نامه دلی شاد می کنند
بخل از کرم به است که بی حاصلان بخل
در هر جواب بنده ای آزاد می کنند
گل بسته است راه به سر گوشی نسیم
این بلبلان خام چه فریاد می کنند
آینده را قیاس کن از حال خود ببین
کز رفتگان به خیر که را یاد می کنند
در مکتبی که عشق ادیب است کودکان
مشق ستم به خامه فولاد می کنند
عشق مجاز ابجد عشق حقیقت است
در عالمی که اهل دل ارشاد می کنند
صائب جماعتی که سوارند بر سخن
در کوه قاف صید پریزاد می کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۵
مستان که رو در آینه جام می کنند
خونها ز غصه در دل ایام می کنند
دامان عشق گیر که اسباب حسرت است
جز درد وداغ هر چه سرانجام می کنند
بی حاصل آن گروه که اوقات عمر را
صرف گشودن گره دام می کنند
پر سرکشی مکن که غزال رمیده را
دیوانگان به نیم نگه رام می کنند
تلخی نمی کشند گروهی که از بتان
از بوسه اختصار به پیغام می کنند
مهمان باغ کیست که گلهای شرمگین
از هم به التماس نظر وام می کنند
دارد کباب سینه سیراب خضر را
خونی که عاشقان تو در جام می کنند
از موج فیض بحر کرم را قرار نیست
اهل سؤال بیهده ابرام می کنند
جمعی که قانعند به دنیا ز آخرت
از دانه صلح با گره دام می کنند
غفلت نگر که در ره نقش سبک عنان
دلهای همچو آینه را دام می کنند
آنان که محو چاشنی وصل شکرند
برزخم سنگ صبر چو بادام می کنند
چون لاله صاف ودرد جهان را سبکروان
از پاک طینتی همه یک جام می کنند
خوش وقت آن گروه که نقد حیات خویش
نشمرده صرف راه دلارام می کنند
جمعی که می دهند به دل راه آرزو
صبح امید خود به ستم شام می کنند
صائب زمانه ای است که خاصان روزگار
در راه ورسم پیروی عام می کنند
خونها ز غصه در دل ایام می کنند
دامان عشق گیر که اسباب حسرت است
جز درد وداغ هر چه سرانجام می کنند
بی حاصل آن گروه که اوقات عمر را
صرف گشودن گره دام می کنند
پر سرکشی مکن که غزال رمیده را
دیوانگان به نیم نگه رام می کنند
تلخی نمی کشند گروهی که از بتان
از بوسه اختصار به پیغام می کنند
مهمان باغ کیست که گلهای شرمگین
از هم به التماس نظر وام می کنند
دارد کباب سینه سیراب خضر را
خونی که عاشقان تو در جام می کنند
از موج فیض بحر کرم را قرار نیست
اهل سؤال بیهده ابرام می کنند
جمعی که قانعند به دنیا ز آخرت
از دانه صلح با گره دام می کنند
غفلت نگر که در ره نقش سبک عنان
دلهای همچو آینه را دام می کنند
آنان که محو چاشنی وصل شکرند
برزخم سنگ صبر چو بادام می کنند
چون لاله صاف ودرد جهان را سبکروان
از پاک طینتی همه یک جام می کنند
خوش وقت آن گروه که نقد حیات خویش
نشمرده صرف راه دلارام می کنند
جمعی که می دهند به دل راه آرزو
صبح امید خود به ستم شام می کنند
صائب زمانه ای است که خاصان روزگار
در راه ورسم پیروی عام می کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۶
یوسف رخان ز شوق سراغ تومی کنند
از پیرهن فتیله داغ تومی کنند
چون آفتاب اگر چه جهان را گرفته ای
ذرات کاینات سراغ تومی کنند
گردنکشان که باج زعالم گرفته اند
چون شیشه سجده پیش ایاغ تومی کنند
جمعی که چشم بسته گذشتند از بهشت
دریوزه نسیم ز باغ تومی کنند
کج نه کله که لاله عذاران این چمن
دل خوش به عنبرینه داغ تومی کنند
می نوش وشاد باش که گلهای این چمن
کسب شکفتگی ز دماغ تومی کنند
من کیستم که پردگیان حریم قدس
پروانه وار طوف چراغ تومی کنند
صائب چه بلبلی تو که گلهای این چمن
از دیده خون روان به سراغ تومی کنند
از پیرهن فتیله داغ تومی کنند
چون آفتاب اگر چه جهان را گرفته ای
ذرات کاینات سراغ تومی کنند
گردنکشان که باج زعالم گرفته اند
چون شیشه سجده پیش ایاغ تومی کنند
جمعی که چشم بسته گذشتند از بهشت
دریوزه نسیم ز باغ تومی کنند
کج نه کله که لاله عذاران این چمن
دل خوش به عنبرینه داغ تومی کنند
می نوش وشاد باش که گلهای این چمن
کسب شکفتگی ز دماغ تومی کنند
من کیستم که پردگیان حریم قدس
پروانه وار طوف چراغ تومی کنند
صائب چه بلبلی تو که گلهای این چمن
از دیده خون روان به سراغ تومی کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲۸
مردان نظر سیاه به دنیا نمیکنند
روز سفید خود شب یلدا نمی کنند
پیکان دهن به خنده چو سوفار باز کرد
از کار ما هنوز گره وا نمی کنند
خوبان که همچو سیل عنان ریز می روند
اندیشه از خرابی دلها نمی کنند
دارد حذر ز سایه خود عقل شیشه دل
دیوانگان ز سنگ محابا نمی کنند
در عالمی که حشر مکافات قایم است
از تیشه رخنه در دل خارا نمی کنند
آنها که کرده اند چو کف بار خود سبک
اندیشه از تلاطم دریا نمی کنند
در راه چون پیاده حج خرج می شوند
جمعی که فکر توشه عقبی نمی کنند
سستی مکن که راهنوردان کوی عشق
در خواب مرگ نیز کمر وانمی کنند
صائب تمام عمر به زندان وحشتند
جمعی که زندگی به مدارا نمی کنند
روز سفید خود شب یلدا نمی کنند
پیکان دهن به خنده چو سوفار باز کرد
از کار ما هنوز گره وا نمی کنند
خوبان که همچو سیل عنان ریز می روند
اندیشه از خرابی دلها نمی کنند
دارد حذر ز سایه خود عقل شیشه دل
دیوانگان ز سنگ محابا نمی کنند
در عالمی که حشر مکافات قایم است
از تیشه رخنه در دل خارا نمی کنند
آنها که کرده اند چو کف بار خود سبک
اندیشه از تلاطم دریا نمی کنند
در راه چون پیاده حج خرج می شوند
جمعی که فکر توشه عقبی نمی کنند
سستی مکن که راهنوردان کوی عشق
در خواب مرگ نیز کمر وانمی کنند
صائب تمام عمر به زندان وحشتند
جمعی که زندگی به مدارا نمی کنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۰
آمد بهار وخلق به گلزار می روند
دیوانگان به دامن کهسار می روند
گلها که دوش رو ننمودندی از حجاب
امروز دسته دسته به بازار می روند
دریاب فیض صحبت روحانیان که زود
چون بوی گل ز کیسه گلزار می روند
از قید دود زود برون می جهد شرار
روشندلان به عالم انوار می روند
آنان که تکیه گاه خود از خار کرده اند
چون گل جبین گشاده ز گلزار می روند
آنها که می شدند به شبگیر سوی کار
پیش از سحر ز بوی گل از کار می روند
دلبستگی به تار ندارند نغمه ها
از بهر مصلحت به رگ تار می روند
بیدار مشو که راه فنا را سبکروان
شبنم صفت به دیده بیدار می روند
خامش نشین که مغز به تاراج دادگان
یکسر چو خامه بر سر گفتار می روند
آنها که دل به عقده گوهر نبسته اند
چون موج ازین محیط سبکبار می روند
آیینه خاطران گهی از بیم چشم زخم
دانسته زیر پرده زنگار می روند
از آه عندلیب محابا نمی کنند
این غنچه ها که در بغل خار می روند
چون بال شوق هست ز افتادگی چه باک
مرغان دلیر بر سر دیوار می روند
آنها که برده اند به گلزار عشق بوی
صائب ز گفتگوی تو از کار می روند
دیوانگان به دامن کهسار می روند
گلها که دوش رو ننمودندی از حجاب
امروز دسته دسته به بازار می روند
دریاب فیض صحبت روحانیان که زود
چون بوی گل ز کیسه گلزار می روند
از قید دود زود برون می جهد شرار
روشندلان به عالم انوار می روند
آنان که تکیه گاه خود از خار کرده اند
چون گل جبین گشاده ز گلزار می روند
آنها که می شدند به شبگیر سوی کار
پیش از سحر ز بوی گل از کار می روند
دلبستگی به تار ندارند نغمه ها
از بهر مصلحت به رگ تار می روند
بیدار مشو که راه فنا را سبکروان
شبنم صفت به دیده بیدار می روند
خامش نشین که مغز به تاراج دادگان
یکسر چو خامه بر سر گفتار می روند
آنها که دل به عقده گوهر نبسته اند
چون موج ازین محیط سبکبار می روند
آیینه خاطران گهی از بیم چشم زخم
دانسته زیر پرده زنگار می روند
از آه عندلیب محابا نمی کنند
این غنچه ها که در بغل خار می روند
چون بال شوق هست ز افتادگی چه باک
مرغان دلیر بر سر دیوار می روند
آنها که برده اند به گلزار عشق بوی
صائب ز گفتگوی تو از کار می روند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۱
کی دلبران زصحبت دل سیر می شوند
خوبان کجا ز آینه دلگیر می شوند
در خانمان خرابی دل سعی می کنند
این غافلان که در پی تعمیر می شوند
چون صبح زیر خیمه دلگیر آسمان
روشندلان به یک دو نفس پیر می شوند
غیر از گرسنگی که نگردند سیر ازو
هر نعمتی که هست ازو سیر می شوند
آنان که قد کنند دوتا پیش چون خودی
در خانه کمان هدف تیر می شوند
بی جذبه آن کسان که درین ره قدم نهند
گر بر فلک روند زمین گیر می شوند
جمعی که پا به صدق درین راه می نهند
در یک نفس چو صبح جهانگیر می شوند
جمعی که از حسب به نسب می کنند صلح
قانع به استخوان ز طباشیر می شوند
صائب ز زخم شیر مکافات غافلند
صید افکنان که در پی نخجیر می شوند
خوبان کجا ز آینه دلگیر می شوند
در خانمان خرابی دل سعی می کنند
این غافلان که در پی تعمیر می شوند
چون صبح زیر خیمه دلگیر آسمان
روشندلان به یک دو نفس پیر می شوند
غیر از گرسنگی که نگردند سیر ازو
هر نعمتی که هست ازو سیر می شوند
آنان که قد کنند دوتا پیش چون خودی
در خانه کمان هدف تیر می شوند
بی جذبه آن کسان که درین ره قدم نهند
گر بر فلک روند زمین گیر می شوند
جمعی که پا به صدق درین راه می نهند
در یک نفس چو صبح جهانگیر می شوند
جمعی که از حسب به نسب می کنند صلح
قانع به استخوان ز طباشیر می شوند
صائب ز زخم شیر مکافات غافلند
صید افکنان که در پی نخجیر می شوند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۲
چشم طمع ندوخته حرصم به مال هند
پایم به گل فرو شده از برشکال هند
چون موج می پرد دلم از بهر زنده رود
آبی نمی خورد دلم از بر شکال هند
ای خاک سرمه خیز به فریاد من برس
شد سرمه استخوان من از خاکمال هند
بوی ستاره سوختگی بر مشام خورد
روزی که دود کرد به مغزم خیال هند
سرمایه قناعت من لخت دل بس است
چشم طمع سیاه نسازم به مال هند
روزی که من برون روم از هند برشکال
با صدهزار چشم بگرید به خال هند
صائب به غیر خامه شکرفشان تو
امروز کیست طوطی شکر مقال هند
پایم به گل فرو شده از برشکال هند
چون موج می پرد دلم از بهر زنده رود
آبی نمی خورد دلم از بر شکال هند
ای خاک سرمه خیز به فریاد من برس
شد سرمه استخوان من از خاکمال هند
بوی ستاره سوختگی بر مشام خورد
روزی که دود کرد به مغزم خیال هند
سرمایه قناعت من لخت دل بس است
چشم طمع سیاه نسازم به مال هند
روزی که من برون روم از هند برشکال
با صدهزار چشم بگرید به خال هند
صائب به غیر خامه شکرفشان تو
امروز کیست طوطی شکر مقال هند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۳
توفیق درد وداغ به هر دل نمی دهند
این فیض را به هر دل غافل نمی دهند
بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند
این شوخ دیدگان به سخن دل نمی دهند
آزادگان تلاش شهادت نمی کنند
تا خونبهای خویش به قاتل نمی دهند
از تلخی سوال گروهی که واقفند
فرصت به لب گشودن سایل نمی دهند
دیوانگی است قفل در رزق راکلید
عاقل مشو که سنگ به عاقل نمی دهند
این فیض را به هر دل غافل نمی دهند
بلبل گلوی خویش عبث پاره می کند
این شوخ دیدگان به سخن دل نمی دهند
آزادگان تلاش شهادت نمی کنند
تا خونبهای خویش به قاتل نمی دهند
از تلخی سوال گروهی که واقفند
فرصت به لب گشودن سایل نمی دهند
دیوانگی است قفل در رزق راکلید
عاقل مشو که سنگ به عاقل نمی دهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳۴
از عیب پاک شو که هنرها همی دهند
دست از خزف بشو که گهرها همی دهند
راضی مشو به قلب که نقد جهان زتوست
بفشان شکوفه را که ثمرها همی دهند
در راه او نثار کن این خرده حیات
وان گه نظاره کن که چه زرها همی دهند
زین زهرهای قند نما آستین فشان
زان تنگ لب ببین چه شکرها همی دهند
پنهان مکن چو بیجگران روی در سپر
از حفظ حق ببین چه سپرها همی دهند
بگذر درین سر از سر بی مغز چون حباب
زان سر نظاره کن که چه سرها همی دهند
طاوس وار پیش پر خویش عاشقی
از غیب غافلی که چه پرها همی دهند
برگ است سنگ راه تو ای نخل خوش ثمر
بی برگ شو ببین چه ثمرها همی دهند
در پایتخت عشق که تاج است بی سری
بیرون رو از میان که کمرها همی دهند
زان ملک بی نشان که خبرها دراو گم است
یک بار نشنوی چه خبرها همی دهند
گشتی تمام عمر درین خاکدان بس است
بیرون ز خود نشان سفرها همی دهند
یک بار رو چرا به در دل نمی کنند
این ناکسان که زحمت درها همی دهند
در پیری از گرانی غفلت مباش امن
خواب گران به وقت سحرها همی دهند
این آن غزل که مولوی روم گفته است
امسال بلبلان چه خبرها همی دهند
دست از خزف بشو که گهرها همی دهند
راضی مشو به قلب که نقد جهان زتوست
بفشان شکوفه را که ثمرها همی دهند
در راه او نثار کن این خرده حیات
وان گه نظاره کن که چه زرها همی دهند
زین زهرهای قند نما آستین فشان
زان تنگ لب ببین چه شکرها همی دهند
پنهان مکن چو بیجگران روی در سپر
از حفظ حق ببین چه سپرها همی دهند
بگذر درین سر از سر بی مغز چون حباب
زان سر نظاره کن که چه سرها همی دهند
طاوس وار پیش پر خویش عاشقی
از غیب غافلی که چه پرها همی دهند
برگ است سنگ راه تو ای نخل خوش ثمر
بی برگ شو ببین چه ثمرها همی دهند
در پایتخت عشق که تاج است بی سری
بیرون رو از میان که کمرها همی دهند
زان ملک بی نشان که خبرها دراو گم است
یک بار نشنوی چه خبرها همی دهند
گشتی تمام عمر درین خاکدان بس است
بیرون ز خود نشان سفرها همی دهند
یک بار رو چرا به در دل نمی کنند
این ناکسان که زحمت درها همی دهند
در پیری از گرانی غفلت مباش امن
خواب گران به وقت سحرها همی دهند
این آن غزل که مولوی روم گفته است
امسال بلبلان چه خبرها همی دهند