عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۳۰
رخش که از نظر خلق جمله محجوبست
عیان بدیده معنی ز صورت خوبست
چگونه دیده ظاهر به بیند آن رخسار
که از حیا به هزاران حجاب محجوبست
کرت هواست که بینی جمال آن محجوب
ببین در آینه روی آنکه محبوبست
بصفحه رخ خوبان بدفتر حسنش
ز خط و خال بسی حرف و نقطه مکتوبست
تو این کرشمه و نازی که از بتان بینی
بحسن چهره آن یار جمله معیوبست
بحسن اوست که یوسف بچهره زیبا
بلای جان زلیخا و قلب یعقوبست
نسب مپرس ز نور و حسب که او منسوب
بنور او ز تجلیش نیز محسوبست
عیان بدیده معنی ز صورت خوبست
چگونه دیده ظاهر به بیند آن رخسار
که از حیا به هزاران حجاب محجوبست
کرت هواست که بینی جمال آن محجوب
ببین در آینه روی آنکه محبوبست
بصفحه رخ خوبان بدفتر حسنش
ز خط و خال بسی حرف و نقطه مکتوبست
تو این کرشمه و نازی که از بتان بینی
بحسن چهره آن یار جمله معیوبست
بحسن اوست که یوسف بچهره زیبا
بلای جان زلیخا و قلب یعقوبست
نسب مپرس ز نور و حسب که او منسوب
بنور او ز تجلیش نیز محسوبست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۷
منم که با مژه تر کنم گهر سوراخ
توئی که کرده ز تیر غمم جگر سوراخ
ز بسکه چشم ببام و درت نهادم شد
ز کاوش مژه ام جمله بام و در سوراخ
بیاکه ناوک آهم دل فلک هر شب
جدا ز ماه رخت کرده تا سحر سوراخ
تو رفتی و ز قفای تو هر قدم کردم
زمین خشک بخوناب چشم تر سوراخ
عجب مدار که نور از ضمیر چون خورشید
کند بناوک حسرت دل قمر سوراخ
توئی که کرده ز تیر غمم جگر سوراخ
ز بسکه چشم ببام و درت نهادم شد
ز کاوش مژه ام جمله بام و در سوراخ
بیاکه ناوک آهم دل فلک هر شب
جدا ز ماه رخت کرده تا سحر سوراخ
تو رفتی و ز قفای تو هر قدم کردم
زمین خشک بخوناب چشم تر سوراخ
عجب مدار که نور از ضمیر چون خورشید
کند بناوک حسرت دل قمر سوراخ
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۴۸
بلبلا نعره مستانه مبارک باشد
پیش گل خواندن افسانه مبارک باشد
درد نوشان چمن را ز کف ابر بهار
باده ناب به پیمانه مبارک باشد
گومرا سبحه بکف برسر سجاده مباش
گردش جام بمیخانه مبارک باشد
شعله خوئی ز جفا خون دلم گرم بریخت
شمع را کشتن پروانه مبارک باشد
غمزه اش تیغ بکف رفت بسروقت دلم
آشنا را غم بیگانه مبارک باشد
بر دل از حلقه گیسوی تو تا سلسله هاست
طوق زنجیر بدیوانه مبارک باشد
باز چون نور بدل مهر توام جای گرفت
گنج را خانه ویرانه مبارک باشد
پیش گل خواندن افسانه مبارک باشد
درد نوشان چمن را ز کف ابر بهار
باده ناب به پیمانه مبارک باشد
گومرا سبحه بکف برسر سجاده مباش
گردش جام بمیخانه مبارک باشد
شعله خوئی ز جفا خون دلم گرم بریخت
شمع را کشتن پروانه مبارک باشد
غمزه اش تیغ بکف رفت بسروقت دلم
آشنا را غم بیگانه مبارک باشد
بر دل از حلقه گیسوی تو تا سلسله هاست
طوق زنجیر بدیوانه مبارک باشد
باز چون نور بدل مهر توام جای گرفت
گنج را خانه ویرانه مبارک باشد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۰
کسی کان غم دلستانی ندارد
چو جسمی بودآنکه جانی ندارد
چه پرسی زنام و چه پرسی نشانش
کسی را که نام و نشانی ندارد
بجز تیر حسرت چه حاصل کسی را
که آن یار ابرو کمانی ندارد
دلم جز گل رو و گلزار کویش
هوای گل و گلستانی ندارد
بوصف دهانش بود غنچه گویا
ولیکن چو سوسن زبانی ندارد
دراین گلستان جز بهار رخش را
بهاری که در پی خزانی ندارد
بیان معانی کند نور بشنو
اگر چه معانی بیانی ندارد
چو جسمی بودآنکه جانی ندارد
چه پرسی زنام و چه پرسی نشانش
کسی را که نام و نشانی ندارد
بجز تیر حسرت چه حاصل کسی را
که آن یار ابرو کمانی ندارد
دلم جز گل رو و گلزار کویش
هوای گل و گلستانی ندارد
بوصف دهانش بود غنچه گویا
ولیکن چو سوسن زبانی ندارد
دراین گلستان جز بهار رخش را
بهاری که در پی خزانی ندارد
بیان معانی کند نور بشنو
اگر چه معانی بیانی ندارد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۲
دلی دارم ز عشق آن پری زاد
بزنجیر جنون پا بست بیداد
سرم گردید تا سودائی او
متاع دین و دل داده است برباد
چگویم از مه رویش که خورشید
چو دید ازآسمان برخاک افتاد
مپرس از قامتش کز جلوه کرد
اسیر خود هزاران سرو آزاد
صنوبر را دل از این غصه شد ریش
که بر زلفش چرا زد شانه شمشاد
بهر لب کز غمش بگذارم انگشت
از آن لب بر نیاید غیر فریاد
زهی طوطی طبع نور کامروز
ز شعر شکرش داد سخن داد
بزنجیر جنون پا بست بیداد
سرم گردید تا سودائی او
متاع دین و دل داده است برباد
چگویم از مه رویش که خورشید
چو دید ازآسمان برخاک افتاد
مپرس از قامتش کز جلوه کرد
اسیر خود هزاران سرو آزاد
صنوبر را دل از این غصه شد ریش
که بر زلفش چرا زد شانه شمشاد
بهر لب کز غمش بگذارم انگشت
از آن لب بر نیاید غیر فریاد
زهی طوطی طبع نور کامروز
ز شعر شکرش داد سخن داد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۵
چو مرغم تا قفس بنیاد کردند
اسیر دام آن صیاد کردند
دلم کز فرقتش ویرانه بود
ز گنج وصل او آباد کردند
ندارد جز قفس مرغ دلم جای
کنونش کز قفس آزاد کردند
بجای شیر خون در جوی شیرین
روان از دیده فرهاد کردند
مبارک روزی و خرم دمی بود
که عشقش در دلم ارشاد کردند
غمش تا مایه شادیست جان را
از او بس جان غمگین شاد کردند
رسد تا نور بیدل را بفریاد
وظیفه بر لبش فریاد کردند
اسیر دام آن صیاد کردند
دلم کز فرقتش ویرانه بود
ز گنج وصل او آباد کردند
ندارد جز قفس مرغ دلم جای
کنونش کز قفس آزاد کردند
بجای شیر خون در جوی شیرین
روان از دیده فرهاد کردند
مبارک روزی و خرم دمی بود
که عشقش در دلم ارشاد کردند
غمش تا مایه شادیست جان را
از او بس جان غمگین شاد کردند
رسد تا نور بیدل را بفریاد
وظیفه بر لبش فریاد کردند
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۵۶
کسیکه ذوق تمنای دوستان دارد
مگر که شوق تمنای بوستان دارد
نشان و نام چه جوئی ز عاشق آزاد
که او نه بسته نامست و نه نشان دارد
غم کهولت و پیری کجا خورد پیری
که عشق روی جوانان دلش جوان دارد
کمین بقصد هلاکم نکرده گر چشمت
خدنگ غمزه چرا باز در کمان دارد
حدیث عشق نخواهی گرم بعالم فاش
بگو بغمزه غماز تا نهان دارد
مران ز درگه خویشم که هر کرا بینی
بپاس خویش کسی را برآستان دارد
ندانم ازچه سبب نور ناتوان امشب
چه بلبل سحری ناله و فغان دارد
مگر که شوق تمنای بوستان دارد
نشان و نام چه جوئی ز عاشق آزاد
که او نه بسته نامست و نه نشان دارد
غم کهولت و پیری کجا خورد پیری
که عشق روی جوانان دلش جوان دارد
کمین بقصد هلاکم نکرده گر چشمت
خدنگ غمزه چرا باز در کمان دارد
حدیث عشق نخواهی گرم بعالم فاش
بگو بغمزه غماز تا نهان دارد
مران ز درگه خویشم که هر کرا بینی
بپاس خویش کسی را برآستان دارد
ندانم ازچه سبب نور ناتوان امشب
چه بلبل سحری ناله و فغان دارد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۰
گریه عاشقان سحر باشد
که سحر گریه را اثر باشد
حالت عاشق این بود جاوید
که لبش خشک و دیده تر باشد
راز عشقش چه جوئی از عقلا
عاقل عشق بی خبر باشد
عقل با عشق هم ترازو نیست
سنگ این دیگر آن دگر باشد
هیچ برجا ز عقل نگذارد
هرکجا عشق در گذر باشد
اینقدر طاقتش کجاست که عقل
ناوک عشق را سپر باشد
عشق مغز است و عقل همچون پوست
پوست از مغز بهره ور باشد
تا بود نور عشق منظورش
سوی عقلش کجا نظر باشد
که سحر گریه را اثر باشد
حالت عاشق این بود جاوید
که لبش خشک و دیده تر باشد
راز عشقش چه جوئی از عقلا
عاقل عشق بی خبر باشد
عقل با عشق هم ترازو نیست
سنگ این دیگر آن دگر باشد
هیچ برجا ز عقل نگذارد
هرکجا عشق در گذر باشد
اینقدر طاقتش کجاست که عقل
ناوک عشق را سپر باشد
عشق مغز است و عقل همچون پوست
پوست از مغز بهره ور باشد
تا بود نور عشق منظورش
سوی عقلش کجا نظر باشد
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۴
ای ز لبت کام ما چون نیشکر لذیذ
وی ز تو درجام ما باده احمر لذیذ
دی شد آمد بهار، غنچه شکفتش هزار
شد نظر لاله زار، چون رخ دلبر لذیذ
بین شده هر سو چمن پر ز گل و یاسمن
هست کنون جان من خوردن ساغر لذیذ
تا که نخیزی ز جای دست نکوبی و پای
نیست بصد دف و نای رقص صنوبر لذیذ
ای ز خط مشکفام بر دلم افکنده دام
خال تو بخشد مدام دانه عنبر لذیذ
تاقدت ای سیمتن کرده ز گل پیرهن
نیست دگر در چمن نخل برآور لذیذ
باز بغیب و شهود نور تجلی نمود
ریخت ز دریای جود بس در و گوهر لذیذ
وی ز تو درجام ما باده احمر لذیذ
دی شد آمد بهار، غنچه شکفتش هزار
شد نظر لاله زار، چون رخ دلبر لذیذ
بین شده هر سو چمن پر ز گل و یاسمن
هست کنون جان من خوردن ساغر لذیذ
تا که نخیزی ز جای دست نکوبی و پای
نیست بصد دف و نای رقص صنوبر لذیذ
ای ز خط مشکفام بر دلم افکنده دام
خال تو بخشد مدام دانه عنبر لذیذ
تاقدت ای سیمتن کرده ز گل پیرهن
نیست دگر در چمن نخل برآور لذیذ
باز بغیب و شهود نور تجلی نمود
ریخت ز دریای جود بس در و گوهر لذیذ
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۵
بیا ای از رخت چشم بدان دور
مکن از خویش نیکان را تو مهجور
کنون کز ساغر عشرت شدی مست
چنین ما را بغم مگذار مخمور
ز رویت چشم هرگز برنداریم
که ما را در نظر هستی تو منظور
توان مستور مهرت داشت در دل
اگر ماندی می اندر شیشه مستور
مرا مستی ز لعل و چشم ساقیست
نه از جام بلور و آب انگور
دلی دیگر نمی بینم در این شهر
که نبود از غم هجر تو مسرور
ز رویت تافته تا نور نوری
تجلی زار گشته عالم از نور
مکن از خویش نیکان را تو مهجور
کنون کز ساغر عشرت شدی مست
چنین ما را بغم مگذار مخمور
ز رویت چشم هرگز برنداریم
که ما را در نظر هستی تو منظور
توان مستور مهرت داشت در دل
اگر ماندی می اندر شیشه مستور
مرا مستی ز لعل و چشم ساقیست
نه از جام بلور و آب انگور
دلی دیگر نمی بینم در این شهر
که نبود از غم هجر تو مسرور
ز رویت تافته تا نور نوری
تجلی زار گشته عالم از نور
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۶۸
بهار آمد ای بلبل خوش نفس
بنال از اسیری چه من در قفس
چه حاصل ترا زین بهاران بپیش
که خواهد رسیدن خزانش ز پس
مکن تکیه هرگز به بنیاد عمر
که برباد تکیه نکرده است کس
بدست آرد امروز سامان کار
که فردا نماند ترا دسترس
مشو رنجه از جوشش مردمان
که با شکر آید هجوم مگس
بدنبال چشم تو آن خال چیست
مگر مستی افکند از پی عسس
چه نورم بتن تا نفس باقیست
کنم هر زمان وصلت ای جان هوس
بنال از اسیری چه من در قفس
چه حاصل ترا زین بهاران بپیش
که خواهد رسیدن خزانش ز پس
مکن تکیه هرگز به بنیاد عمر
که برباد تکیه نکرده است کس
بدست آرد امروز سامان کار
که فردا نماند ترا دسترس
مشو رنجه از جوشش مردمان
که با شکر آید هجوم مگس
بدنبال چشم تو آن خال چیست
مگر مستی افکند از پی عسس
چه نورم بتن تا نفس باقیست
کنم هر زمان وصلت ای جان هوس
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۱
بیشتر زانکه رسد باده ز روئیدن تاک
مست دیدار تو بودم بدل و دیده پاک
بلبل و قمری گلزار توبودم روزی
که نه از گل اثری بود و نه سر و چالاک
گرد بام حرمت جان طیران داشت دمی
که نبود اینهمه دور و دوران با افلاک
سالها دل حرکت کرد چو پرگار فلک
تا بکوی تو سکون یافته از مرکز خاک
ذات پاک توکه بیرون بود از دانش و وهم
کی نمایدخردش درک بچشم ادراک
هرکرا رو بسوی تست نجاتش باشد
وانکه رویش نه بسوی تو بود هست هلاک
منکه نور توام از نار چه اندیشه کنم
کند اندیشه زنار آنکه بود خود خاشاک
مست دیدار تو بودم بدل و دیده پاک
بلبل و قمری گلزار توبودم روزی
که نه از گل اثری بود و نه سر و چالاک
گرد بام حرمت جان طیران داشت دمی
که نبود اینهمه دور و دوران با افلاک
سالها دل حرکت کرد چو پرگار فلک
تا بکوی تو سکون یافته از مرکز خاک
ذات پاک توکه بیرون بود از دانش و وهم
کی نمایدخردش درک بچشم ادراک
هرکرا رو بسوی تست نجاتش باشد
وانکه رویش نه بسوی تو بود هست هلاک
منکه نور توام از نار چه اندیشه کنم
کند اندیشه زنار آنکه بود خود خاشاک
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۶
اکنون که بطره ات اسیرم
هر دم چه زنی زغمزه تیرم
آزادم و بنده رخ تو
صیادم و در کفت اسیرم
خورشید برد ز اخترم نور
هرچند که ذره و حقیرم
باخاک یکیست گنج قارون
پیش من اگر چه بس فقیرم
خاطر ندهم بهر نگاری
تا نقش تو هست در ضمیرم
درخلد برین حرام باشد
بی لعل تو انگبین و شیرم
خمار ازل سرشته چون نور
از باده مهر تو خمیرم
هر دم چه زنی زغمزه تیرم
آزادم و بنده رخ تو
صیادم و در کفت اسیرم
خورشید برد ز اخترم نور
هرچند که ذره و حقیرم
باخاک یکیست گنج قارون
پیش من اگر چه بس فقیرم
خاطر ندهم بهر نگاری
تا نقش تو هست در ضمیرم
درخلد برین حرام باشد
بی لعل تو انگبین و شیرم
خمار ازل سرشته چون نور
از باده مهر تو خمیرم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹۰
نه این زمان ز می جلوه تو من مستم
که سالهاست از این باده کهن مستم
دراین بهار ندانم بسر چها دارم
که دیگران بچمن جرعه نوش و من مستم
اگر نه بلبل زارم چرا بفصل بهار
ز آب و رنگ گل و نکهت چمن مستم
روم بکعبه و دیر و بسوزم این زنار
که آن صنم نکند همچو برهمن مستم
ز چین طره نماید چو نافه بخشائی
کند ز غالیه چون آهوی ختن مستم
زهی حکایت عشقی که بعد چندین سال
کند ز قصه شیرین و کوهکن مستم
لب از عصاره انگورتر چرا سازم
کنونکه نور نمود از می سخن مستم
که سالهاست از این باده کهن مستم
دراین بهار ندانم بسر چها دارم
که دیگران بچمن جرعه نوش و من مستم
اگر نه بلبل زارم چرا بفصل بهار
ز آب و رنگ گل و نکهت چمن مستم
روم بکعبه و دیر و بسوزم این زنار
که آن صنم نکند همچو برهمن مستم
ز چین طره نماید چو نافه بخشائی
کند ز غالیه چون آهوی ختن مستم
زهی حکایت عشقی که بعد چندین سال
کند ز قصه شیرین و کوهکن مستم
لب از عصاره انگورتر چرا سازم
کنونکه نور نمود از می سخن مستم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۹۱
سالها شد که بدل نقش مرادی دارم
دیده جان برخ حور نژادی دارم
طره عقد گشایش چو ببندد گرهی
از گره بستن آن طره گشادی دارم
گرچه غم ها بود از دوری وصلش بدلم
هر دم از یاد رخش خاطر شادی دارم
کیسه دوست چو غم گر ز زر و سیم تهیست
صاحبی ذوالکرم و شاه جوادی دارم
شکر ایزد که ز لخت جگر و پاره دل
در بیابان غمش توشه و زادی دارم
نه سر صلح بکس باشدم و نه دل جنگ
تا دراین معرکه با نفس جهادی دارم
صد رهم گر کشد از خنجر بیداد چه نور
رهی از وی تو مپندار که دادی دارم
دیده جان برخ حور نژادی دارم
طره عقد گشایش چو ببندد گرهی
از گره بستن آن طره گشادی دارم
گرچه غم ها بود از دوری وصلش بدلم
هر دم از یاد رخش خاطر شادی دارم
کیسه دوست چو غم گر ز زر و سیم تهیست
صاحبی ذوالکرم و شاه جوادی دارم
شکر ایزد که ز لخت جگر و پاره دل
در بیابان غمش توشه و زادی دارم
نه سر صلح بکس باشدم و نه دل جنگ
تا دراین معرکه با نفس جهادی دارم
صد رهم گر کشد از خنجر بیداد چه نور
رهی از وی تو مپندار که دادی دارم
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۰۲
امشب نگارم با روی چون ماه
از در درآمد الحمدلله
زلف درازش حبل المتین است
کان دست ندهد با عمر کوتاه
رازش که عمری در دل نهفتم
امروز فاشش بینم در افواه
گر روی ماهش یکشب نه بینم
سوزم جهانی با آتش آه
گفتم بصدرم کی ره نمائی
گفتا چو بینم خاکت بدرگاه
ساقی نخواهم جام بلورین
اکنونکه مستم زان لعل دلخواه
در راه عشقش پایان ندیدم
چون نور هر چند پیمودم این راه
از در درآمد الحمدلله
زلف درازش حبل المتین است
کان دست ندهد با عمر کوتاه
رازش که عمری در دل نهفتم
امروز فاشش بینم در افواه
گر روی ماهش یکشب نه بینم
سوزم جهانی با آتش آه
گفتم بصدرم کی ره نمائی
گفتا چو بینم خاکت بدرگاه
ساقی نخواهم جام بلورین
اکنونکه مستم زان لعل دلخواه
در راه عشقش پایان ندیدم
چون نور هر چند پیمودم این راه
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۰۳
زهی بر جمالت جمال آینه
زهی بر جلالت جلال آینه
جمال و جلال ترا در دو کون
ظهور و بطون کمال آینه
دلت را چه نبود رخ بیچراغ
فراقت شده بر وصال آینه
شد آئینه خانه دلم بس نها
بیاد رخت از خیال آینه
ز اشگم بگیر آینه کافتاب
ندارد چو آب زلال آینه
بهار رخت گر که گیرد بپیش
ز هر برگ و باری نهال آینه
دراینواقعه نیست کس زاهل وجد
چه نورت برخسار خال آینه
زهی بر جلالت جلال آینه
جمال و جلال ترا در دو کون
ظهور و بطون کمال آینه
دلت را چه نبود رخ بیچراغ
فراقت شده بر وصال آینه
شد آئینه خانه دلم بس نها
بیاد رخت از خیال آینه
ز اشگم بگیر آینه کافتاب
ندارد چو آب زلال آینه
بهار رخت گر که گیرد بپیش
ز هر برگ و باری نهال آینه
دراینواقعه نیست کس زاهل وجد
چه نورت برخسار خال آینه
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۱۰
دم رفتن نکرد او گر وداعی
چه باز آید نداریمش نزاعی
دلم پرخون و شیشه خالی از بند
دراین حالت کجا ماند سماعی
ببازاری که آرد جنس حسنش
بصد نقد روان ارزد متاعی
شود هر ذره خورشیدی جهانتاب
ز خورشید من ار تابد شعاعی
مده جز مستی عشقش بسر جای
ز مخموری نیابی تا صداعی
چو نور از اختراع نفس بگذر
مکن هر دم ز نفست اختراعی
چه باز آید نداریمش نزاعی
دلم پرخون و شیشه خالی از بند
دراین حالت کجا ماند سماعی
ببازاری که آرد جنس حسنش
بصد نقد روان ارزد متاعی
شود هر ذره خورشیدی جهانتاب
ز خورشید من ار تابد شعاعی
مده جز مستی عشقش بسر جای
ز مخموری نیابی تا صداعی
چو نور از اختراع نفس بگذر
مکن هر دم ز نفست اختراعی
نورعلیشاه : جامع الاسرار
بخش ۴ - حکایت
پادشاهی را غلامی بود بدیع الجمال و خوش آواز عشاق بینوا را با نغمه داودی نوا ساز خسرو خاوری بدر دربار حسنش کمینه چاکری و زهره چنگی در مقام نواسنجی صوتش مشتری اتفاقاروزی بردر دولتسرای شاه نشسته بود و غزل عاشقانه بصوت حزین میسرود.
ناله سرکرد مطرب دستان
بلبلان با نواش همدستان
صیت صوتش گرفته ملک و ملک
زهره در رقص بربساط فلک
دل شد از نغمه اش بشادی جفت
درنشاط آمد وز بجهت گفت
نغمه داودیست این بخروش
یا رسد مژده وصال بگوش
ناگاه دلداده از بند علایق و عوایق آزاده براو بگذشت از جلوه حسن و از نغمه صوتش مدهوش گشت پس از لمحه آتش در نهادش برافروخت و نخله هستیش سراپا بسوخت از بنیادش نماند اثری جز مشت خاکستری غلام از مشاهده این حال متحیر شده خواست خاکسترش بباد دهد تا افشای راز آن سوخته جان نشود در میان خاکستر نظرش بردانه یاقوتی افتاد با عزاز تمام برداشت و در جیب نهاد ناگاه آوازی رسیدش بگوش جان که ای خانه سوز صد چو من بی خانمان
چون بجانم شمع وصل افروختی
همچو پروانه روانم سوختی
دانه یاقوت دل آن تو شد
تکه چاک گریبان تو شد
پا نهادی از ترحم برسرم
دادی اندر باد خوش خاکسترم
دانه یاقوت دل آن تو شد
تکمه چاک گریبان تو شد
غلام را وجهی ضرور گشت آن دانه را در بازار جوهریان بفروخت و از قیمت گرانمایه آن مالی وافر اندوخت عاقبه الامر آن دانه بدست شاه افتاد در تاج خویش نموده بسرنهاد شبی بر مسند کامرانی تکیه زده لعل گوهر بار را گشود و غلام را طلب کرده به ترنم امر فرمود غلام زمزمه و سرودی ساز کرد و نغمه داودی آغاز ناگاه تزلزلی بدانه رسید و قطره خونی شده برخسار شاه چکید غلام از دیدن آن مدهوش شد و از نغمه غزلسرائی خاموش شاه از این واقعه غریب متعجب گردید و سبب سکوت غلام پرسید گفت اگر ساکت نگردم میترسم از این قطره خون آتشی افروزد و هر خشک وتری که دراین مجلس است بسوزد گفتند مگر این دانه یاقوت جوهر چکانست که گاه آتش سوزنده و گاه خون روانست غلام سرنهانیکه در پرده دل داشت عیان ساخت و شرح حال آن سوخته جان را بکلی بیان نمود شاه از سخن غلام متفکر شده فرمود تو هر صبح و شام بلکه علی الدوام زمزمه سازی و نغمه پردازی چرا باری در دل ما اثر نمی کند و شرری در تن ما نمیزند غلام ساعتی در بحر مراقبت غوطه ور گردید و بدینگونه لآلی فکرت برشته بیان کشید.
برآر آئینه دل را ز زنگار
درآن بنگر فروغ عکس دلدار
شود تا سراین معنی عیانت
تجلی راز گردد طور جانت
رسد از حق تو را هر دم ندائی
بگوش جان بهر صورت صدائی
بدل شمع وصالت برفروزد
چو پروانه پرو بالت بسوزد
عالم اگرچه خانه ایست پراز نقش و نگار عالم را آئینه ایست خالی از زنگ و غبار هر نیک و بدی که درآن نمایانست صورتیست که در باطن تو پنهانست چشمی که بی عیب است نظر بعیب این و آن نکند دلی که لاریب است آلوده شک و گمان نشود این پرده که تورا برچشم است موجب دلتنگی و خشم است و این شجر پنداریکه در دل کاری ثمرش همه ذلتست و خواری پرده بردار تا از عیب برهی پنداربگذار تا از ریب بجهی چون چنین کردی عارف یقین گردی آنگه هر ذره که تو را در نظر آید مهریست که از مطلع انوار بر آید و هر فکری که تو را در دل روی نماید خزانه اسرار را دربگشاید نه نقش بینی و نه نگار نه زنگ بینی و نه غبار خالص شوی از هر رنگی رسی بعالم یکرنگی.
بیرنگ چو گشتی و نماندت رنگی
درآینه جهان نبینی زنگی
عیب از نظر و ریب ز دل دور شود
نه صلح بکس ماندت و نه جنگی
ناله سرکرد مطرب دستان
بلبلان با نواش همدستان
صیت صوتش گرفته ملک و ملک
زهره در رقص بربساط فلک
دل شد از نغمه اش بشادی جفت
درنشاط آمد وز بجهت گفت
نغمه داودیست این بخروش
یا رسد مژده وصال بگوش
ناگاه دلداده از بند علایق و عوایق آزاده براو بگذشت از جلوه حسن و از نغمه صوتش مدهوش گشت پس از لمحه آتش در نهادش برافروخت و نخله هستیش سراپا بسوخت از بنیادش نماند اثری جز مشت خاکستری غلام از مشاهده این حال متحیر شده خواست خاکسترش بباد دهد تا افشای راز آن سوخته جان نشود در میان خاکستر نظرش بردانه یاقوتی افتاد با عزاز تمام برداشت و در جیب نهاد ناگاه آوازی رسیدش بگوش جان که ای خانه سوز صد چو من بی خانمان
چون بجانم شمع وصل افروختی
همچو پروانه روانم سوختی
دانه یاقوت دل آن تو شد
تکه چاک گریبان تو شد
پا نهادی از ترحم برسرم
دادی اندر باد خوش خاکسترم
دانه یاقوت دل آن تو شد
تکمه چاک گریبان تو شد
غلام را وجهی ضرور گشت آن دانه را در بازار جوهریان بفروخت و از قیمت گرانمایه آن مالی وافر اندوخت عاقبه الامر آن دانه بدست شاه افتاد در تاج خویش نموده بسرنهاد شبی بر مسند کامرانی تکیه زده لعل گوهر بار را گشود و غلام را طلب کرده به ترنم امر فرمود غلام زمزمه و سرودی ساز کرد و نغمه داودی آغاز ناگاه تزلزلی بدانه رسید و قطره خونی شده برخسار شاه چکید غلام از دیدن آن مدهوش شد و از نغمه غزلسرائی خاموش شاه از این واقعه غریب متعجب گردید و سبب سکوت غلام پرسید گفت اگر ساکت نگردم میترسم از این قطره خون آتشی افروزد و هر خشک وتری که دراین مجلس است بسوزد گفتند مگر این دانه یاقوت جوهر چکانست که گاه آتش سوزنده و گاه خون روانست غلام سرنهانیکه در پرده دل داشت عیان ساخت و شرح حال آن سوخته جان را بکلی بیان نمود شاه از سخن غلام متفکر شده فرمود تو هر صبح و شام بلکه علی الدوام زمزمه سازی و نغمه پردازی چرا باری در دل ما اثر نمی کند و شرری در تن ما نمیزند غلام ساعتی در بحر مراقبت غوطه ور گردید و بدینگونه لآلی فکرت برشته بیان کشید.
برآر آئینه دل را ز زنگار
درآن بنگر فروغ عکس دلدار
شود تا سراین معنی عیانت
تجلی راز گردد طور جانت
رسد از حق تو را هر دم ندائی
بگوش جان بهر صورت صدائی
بدل شمع وصالت برفروزد
چو پروانه پرو بالت بسوزد
عالم اگرچه خانه ایست پراز نقش و نگار عالم را آئینه ایست خالی از زنگ و غبار هر نیک و بدی که درآن نمایانست صورتیست که در باطن تو پنهانست چشمی که بی عیب است نظر بعیب این و آن نکند دلی که لاریب است آلوده شک و گمان نشود این پرده که تورا برچشم است موجب دلتنگی و خشم است و این شجر پنداریکه در دل کاری ثمرش همه ذلتست و خواری پرده بردار تا از عیب برهی پنداربگذار تا از ریب بجهی چون چنین کردی عارف یقین گردی آنگه هر ذره که تو را در نظر آید مهریست که از مطلع انوار بر آید و هر فکری که تو را در دل روی نماید خزانه اسرار را دربگشاید نه نقش بینی و نه نگار نه زنگ بینی و نه غبار خالص شوی از هر رنگی رسی بعالم یکرنگی.
بیرنگ چو گشتی و نماندت رنگی
درآینه جهان نبینی زنگی
عیب از نظر و ریب ز دل دور شود
نه صلح بکس ماندت و نه جنگی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
نگاه گرم عاشق را، رسد جانانه آرایی
نباشد کار هر افسردهای میخانه آرایی
مرمّت کردة عشقست بنیاد خراب من
بلی سیلاب نیکو میکند ویرانه آرایی
بصد رنگ آرزو پیراست ذوق وعدة وصلم
برای میهمان رسمست کردن خانه آرایی
تصرفهای عشق افزود چندین شیوه بر خوبی
نمیداند به از مشاطه کس جانانه آرایی
بهر دل کی فشاند تخم خواهش مرد دانا دل
زمین پرورده باید تا تواند دانه آرایی
نباشد کار هر افسردهای میخانه آرایی
مرمّت کردة عشقست بنیاد خراب من
بلی سیلاب نیکو میکند ویرانه آرایی
بصد رنگ آرزو پیراست ذوق وعدة وصلم
برای میهمان رسمست کردن خانه آرایی
تصرفهای عشق افزود چندین شیوه بر خوبی
نمیداند به از مشاطه کس جانانه آرایی
بهر دل کی فشاند تخم خواهش مرد دانا دل
زمین پرورده باید تا تواند دانه آرایی