عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲
کافری است از عشق دل برداشتن
اقتدا در دین به کافر داشتن
در ملا تحقیق کردن آشکار
در خلا دین مزور داشتن
از برون گفتن که شیطان گمره است
وز درونش پیر و رهبر داشتن
چون درآید تیرباران بلا
در هزیمت دامن تر داشتن
کار مردان چیست بیکار آمدن
پس به هر دم کار دیگر داشتن
خاک ره بر خود نمایان ریختن
خویشتن را خاک این در داشتن
غرقهٔ این بحر گشتن ناامید
وانگهی امید گوهر داشتن
دست بر سر پای در گل آمدن
خشت بالین، خاک بستر داشتن
دام تن در راه معنی سوختن
مرغ جان بیبال و بیپر داشتن
هر سری کان از تو سر برمیزند
از برای تیغ و خنجر داشتن
چون فلک خورشید را بر سر کشید
کی تواند پای بر سر داشتن
پای بر سر نه که اینجا کافری است
سر برای تاج و افسر داشتن
همچو عطار این سگ درنده را
زهر دادن یا مسخر داشتن
اقتدا در دین به کافر داشتن
در ملا تحقیق کردن آشکار
در خلا دین مزور داشتن
از برون گفتن که شیطان گمره است
وز درونش پیر و رهبر داشتن
چون درآید تیرباران بلا
در هزیمت دامن تر داشتن
کار مردان چیست بیکار آمدن
پس به هر دم کار دیگر داشتن
خاک ره بر خود نمایان ریختن
خویشتن را خاک این در داشتن
غرقهٔ این بحر گشتن ناامید
وانگهی امید گوهر داشتن
دست بر سر پای در گل آمدن
خشت بالین، خاک بستر داشتن
دام تن در راه معنی سوختن
مرغ جان بیبال و بیپر داشتن
هر سری کان از تو سر برمیزند
از برای تیغ و خنجر داشتن
چون فلک خورشید را بر سر کشید
کی تواند پای بر سر داشتن
پای بر سر نه که اینجا کافری است
سر برای تاج و افسر داشتن
همچو عطار این سگ درنده را
زهر دادن یا مسخر داشتن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴
عاشقی چیست ترک جان گفتن
سر کونین بیزبان گفتن
عشق پی بردن از خودی رستن
علم پی کردن از عیان گفتن
رازهایی که در دل پر خون است
جمله از چشم خون فشان گفتن
به زبانی که اشک خونین راست
قصهٔ خون یکان یکان گفتن
همچو پروانه پیش آتش عشق
حال پیدای خود نهان گفتن
عاشق آن است کو چو پروانه
میتواند به ترک جان گفتن
شیر چون میگریزد از آتش
شیر پروانه را توان گفتن
راهرو تا به کی بود سخنت
برتر از هفت آسمان گفتن
کم نهای از قلم ازو آموز
ره سپرده سخن روان گفتن
کار کن زانکه بهتر است تو را
کار کردن ز کاردان گفتن
جان به جانان خود دهای عطار
چند از افسانهٔ جهان گفتن
سر کونین بیزبان گفتن
عشق پی بردن از خودی رستن
علم پی کردن از عیان گفتن
رازهایی که در دل پر خون است
جمله از چشم خون فشان گفتن
به زبانی که اشک خونین راست
قصهٔ خون یکان یکان گفتن
همچو پروانه پیش آتش عشق
حال پیدای خود نهان گفتن
عاشق آن است کو چو پروانه
میتواند به ترک جان گفتن
شیر چون میگریزد از آتش
شیر پروانه را توان گفتن
راهرو تا به کی بود سخنت
برتر از هفت آسمان گفتن
کم نهای از قلم ازو آموز
ره سپرده سخن روان گفتن
کار کن زانکه بهتر است تو را
کار کردن ز کاردان گفتن
جان به جانان خود دهای عطار
چند از افسانهٔ جهان گفتن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵
کفر است ز بی نشان نشان دادن
چون از بیچون نشان توان دادن
چون از تو نه نام و نه نشان ماند
آنگاه روا بود نشان دادن
تا یک سر موی ماندهای باقی
این سر نتوانمت بیان دادن
چو تو بنماندهای تو را زیبد
داد دو جهان به یک زمان دادن
گر سر یگانگی همی جویی
دل نتوانی به این و آن دادن
دانی تو که چیست چارهٔ کارت
بر درگه او به عجز جان دادن
عطار چو یافتی ز جانان جان
صد جان باید به مژدگان دادن
چون از بیچون نشان توان دادن
چون از تو نه نام و نه نشان ماند
آنگاه روا بود نشان دادن
تا یک سر موی ماندهای باقی
این سر نتوانمت بیان دادن
چو تو بنماندهای تو را زیبد
داد دو جهان به یک زمان دادن
گر سر یگانگی همی جویی
دل نتوانی به این و آن دادن
دانی تو که چیست چارهٔ کارت
بر درگه او به عجز جان دادن
عطار چو یافتی ز جانان جان
صد جان باید به مژدگان دادن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
با تو سری در میان خواهد بدن
کان ورای جسم و جان خواهد بدن
هر که زان سر یافت یک ذره نشان
از دو عالم بی نشان خواهد بدن
محرم آن شو که گر آن نبودت
تا ابد عمرت زیان خواهد بدن
هر نفس کان در حضور او زنی
عمر تو آن است و آن خواهد بدن
ور نخواهد بود همراهت حضور
پس عذاب جاودان خواهد بدن
وای بر حال کسی کو بر مجاز
زان حقیقت بر کران خواهد بدن
مرد دایم همچنان کاینجا زید
چون بمیرد همچنان خواهد بدن
تا نپنداری که هر کو خار بود
روز محشر گلستان خواهد بدن
هرچه اینجا ذره ذره میکنی
جمله در پیشت عیان خواهد بدن
این همه آمد شد و وعد و وعید
از برای امتحان خواهد بدن
تو بکوش و جهد کن تا پی بری
زانکه کار ناگهان خواهد بدن
هر که بی او آستین در خون گرفت
محرم آن آستان خواهد بدن
محرم او شو که کار هر دو کون
محو و گم در یک زمان خواهد بدن
ترک کن کار زمین و آسمان
زانکه این کف وان دخان خواهد بدن
چون به حضرت زود نتوان رفت از آنک
پرده در پرده نهان خواهد بدن
جملهٔ ذرات عالم لاجرم
سوی آن حضرت دوان خواهد بدن
بر کناره میشو از هر سایهای
زانکه کاری در میان خواهد بدن
در بر آن کار عالی کار خلق
اشتری بر نردبان خواهد بدن
کار ما در پیش او چون ذرهای
در بر هفت آسمان خواهد بدن
چون جهان آنجا کف و دودی بود
پس چه جای صد جهان خواهد بدن
چون برافتد پرده از روی دو کون
آن حقیقت ترجمان خواهد بدن
گوییا هر ذرهای را تا ابد
جاودانی صد زبان خواهد بدن
همچو باران ز آسمان سلطنت
خط استغنا روان خواهد بدن
در چنین جایی کجا عطار را
یک سخن یا یک بیان خواهد بدن
کان ورای جسم و جان خواهد بدن
هر که زان سر یافت یک ذره نشان
از دو عالم بی نشان خواهد بدن
محرم آن شو که گر آن نبودت
تا ابد عمرت زیان خواهد بدن
هر نفس کان در حضور او زنی
عمر تو آن است و آن خواهد بدن
ور نخواهد بود همراهت حضور
پس عذاب جاودان خواهد بدن
وای بر حال کسی کو بر مجاز
زان حقیقت بر کران خواهد بدن
مرد دایم همچنان کاینجا زید
چون بمیرد همچنان خواهد بدن
تا نپنداری که هر کو خار بود
روز محشر گلستان خواهد بدن
هرچه اینجا ذره ذره میکنی
جمله در پیشت عیان خواهد بدن
این همه آمد شد و وعد و وعید
از برای امتحان خواهد بدن
تو بکوش و جهد کن تا پی بری
زانکه کار ناگهان خواهد بدن
هر که بی او آستین در خون گرفت
محرم آن آستان خواهد بدن
محرم او شو که کار هر دو کون
محو و گم در یک زمان خواهد بدن
ترک کن کار زمین و آسمان
زانکه این کف وان دخان خواهد بدن
چون به حضرت زود نتوان رفت از آنک
پرده در پرده نهان خواهد بدن
جملهٔ ذرات عالم لاجرم
سوی آن حضرت دوان خواهد بدن
بر کناره میشو از هر سایهای
زانکه کاری در میان خواهد بدن
در بر آن کار عالی کار خلق
اشتری بر نردبان خواهد بدن
کار ما در پیش او چون ذرهای
در بر هفت آسمان خواهد بدن
چون جهان آنجا کف و دودی بود
پس چه جای صد جهان خواهد بدن
چون برافتد پرده از روی دو کون
آن حقیقت ترجمان خواهد بدن
گوییا هر ذرهای را تا ابد
جاودانی صد زبان خواهد بدن
همچو باران ز آسمان سلطنت
خط استغنا روان خواهد بدن
در چنین جایی کجا عطار را
یک سخن یا یک بیان خواهد بدن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹
عشق چیست از خویش بیرون آمدن
غرقه در دریای پر خون آمدن
گر بدین دریا فرو خواهی شدن
نیست هرگز روی بیرون آمدن
ور سر کم کاستی دارای در آی
زانکه اینجا نیست افزون آمدن
لازمت باشد اگر عاشق شوی
ترک کردن عقل و مجنون آمدن
از ازل آزاد گشتن وز ابد
محرم سر هم اکنون آمدن
چون توان بودن به صورت بارکش
پس به معنی فوق گردون آمدن
سر بریده راه رفتن چون قلم
پا و سر افکنده چون نون آمدن
سرنگون رفتن درین دریای ژرف
پس نهان چون در مکنون آمدن
چون دهم شرحت همی گم بودگی است
محرم این بحر بیچون آمدن
تا ابد یکرنگ بودن با فنا
نی همی هردم دگرگون آمدن
چیست ای عطار کفر راه عشق
سست دین از همت دون آمدن
غرقه در دریای پر خون آمدن
گر بدین دریا فرو خواهی شدن
نیست هرگز روی بیرون آمدن
ور سر کم کاستی دارای در آی
زانکه اینجا نیست افزون آمدن
لازمت باشد اگر عاشق شوی
ترک کردن عقل و مجنون آمدن
از ازل آزاد گشتن وز ابد
محرم سر هم اکنون آمدن
چون توان بودن به صورت بارکش
پس به معنی فوق گردون آمدن
سر بریده راه رفتن چون قلم
پا و سر افکنده چون نون آمدن
سرنگون رفتن درین دریای ژرف
پس نهان چون در مکنون آمدن
چون دهم شرحت همی گم بودگی است
محرم این بحر بیچون آمدن
تا ابد یکرنگ بودن با فنا
نی همی هردم دگرگون آمدن
چیست ای عطار کفر راه عشق
سست دین از همت دون آمدن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳
گر سر این کار داری کار کن
ور نهای این کار را انکار کن
خلق عالم جمله مست غفلتند
مست منگر خویش را هشیار کن
چون بدانستی و دیدی خویش را
تا بمیری روی در دیوار کن
گر طمع داری وصال آفتاب
ذرهای این شیوه را اقرار کن
گر ز تو یک ذره باقی مانده است
خرقه و تسبیح با زنار کن
با منی شرک است استغفار تو
پس ز استغفار استغفار کن
یار بیزار است از تو تا تویی
اول از خود خویش را بیزار کن
گر جمال یار میخواهی عیان
چشم در خورد جمال یار کن
نیست پنهان آفتاب لایزال
تو چو ذره خویش را ایثار کن
تا ابد هم از عدم هم از وجود
دیده بر دوز آنگهی دیدار کن
چند گردی گرد عالم بی خبر
دل سرای خلوت دلدار کن
در درج عشق بر طاق دل است
مرد دل شو جمعگرد و کار کن
نقطهٔ توحید با جان در میان است
گرد جان برگرد و چون پرگار کن
چون فرو رفتی به قعر بحر جان
عزم خلوتخانهٔ اسرار کن
درس اسرار است نقش جان تو
در نه تعلیق و نه تکرار کن
پس چه کن در لوح جان خود نگر
پس زبان در نطق گوهربار کن
گر کسی را اهل بینی باز گوی
ورنه درج نطق را مسمار کن
ور به ترک هر دو عالم گفتهای
ذرهای مندیش و چون عطار کن
ور نهای این کار را انکار کن
خلق عالم جمله مست غفلتند
مست منگر خویش را هشیار کن
چون بدانستی و دیدی خویش را
تا بمیری روی در دیوار کن
گر طمع داری وصال آفتاب
ذرهای این شیوه را اقرار کن
گر ز تو یک ذره باقی مانده است
خرقه و تسبیح با زنار کن
با منی شرک است استغفار تو
پس ز استغفار استغفار کن
یار بیزار است از تو تا تویی
اول از خود خویش را بیزار کن
گر جمال یار میخواهی عیان
چشم در خورد جمال یار کن
نیست پنهان آفتاب لایزال
تو چو ذره خویش را ایثار کن
تا ابد هم از عدم هم از وجود
دیده بر دوز آنگهی دیدار کن
چند گردی گرد عالم بی خبر
دل سرای خلوت دلدار کن
در درج عشق بر طاق دل است
مرد دل شو جمعگرد و کار کن
نقطهٔ توحید با جان در میان است
گرد جان برگرد و چون پرگار کن
چون فرو رفتی به قعر بحر جان
عزم خلوتخانهٔ اسرار کن
درس اسرار است نقش جان تو
در نه تعلیق و نه تکرار کن
پس چه کن در لوح جان خود نگر
پس زبان در نطق گوهربار کن
گر کسی را اهل بینی باز گوی
ورنه درج نطق را مسمار کن
ور به ترک هر دو عالم گفتهای
ذرهای مندیش و چون عطار کن
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰
باز آمدهای از آن جهانم من
پیدا شدهای از آن نهانم من
کار من و حال من چه میپرسی
کین میدانم که می ندانم من
هرچند که در جهان نیم لیکن
سرگشتهتر از همه جهانم من
در هر نفسی هزار عالم را
از پس کنم و به یک مکانم من
هر دم که نهان طلب کنم خود را
چه سود که آن زمان عیانم من
وآن دم که عیان نشان خود خواهم
آن لحظه بدان که بینشانم من
وان دم که نهان خود عیان جویم
از هر دو گذشته آن زمانم من
من اینم و آنم و به هم هردو
فیالجمله نه اینم و نه آنم من
زان راز که سر جان عطار است
گفتن سخنی نمیتوانم من
پیدا شدهای از آن نهانم من
کار من و حال من چه میپرسی
کین میدانم که می ندانم من
هرچند که در جهان نیم لیکن
سرگشتهتر از همه جهانم من
در هر نفسی هزار عالم را
از پس کنم و به یک مکانم من
هر دم که نهان طلب کنم خود را
چه سود که آن زمان عیانم من
وآن دم که عیان نشان خود خواهم
آن لحظه بدان که بینشانم من
وان دم که نهان خود عیان جویم
از هر دو گذشته آن زمانم من
من اینم و آنم و به هم هردو
فیالجمله نه اینم و نه آنم من
زان راز که سر جان عطار است
گفتن سخنی نمیتوانم من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲
هر که جان درباخت بر دیدار او
صد هزاران جان شود ایثار او
تا توانی در فنای خویش کوش
تا شوی از خویش برخودار او
چشم مشتاقان روی دوست را
نسیه نبود پرتو رخسار او
نقد باشد اهل دل را روز و شب
در مقام معرفت دیدار او
دوست یک دم نیست خاموش از سخن
گوش کو تا بشنود گفتار او
پنبه را از گوش بر باید کشید
بو که یکدم بشنوی اسرار او
نور و نار او بهشت و دوزخ است
پای برتر نه ز نور و نار او
دوزخ مردان بهشت دیگران است
درگذر زین هر دو در زنهار او
کز امید وصل و از بیم فراق
جان مردان خون شد اندر کار او
عاشقان خسته دل بین صد هزار
سرنگون آویخته از دار او
همچو مرغ نیم بسمل ماندهاند
بیخود و سرگشته از تیمار او
صد هزاران رفتهاند و کس ندید
تا که دید از رفتگان آثار او
زاد عطار اندرین ره هیچ نیست
جز امید رحمت بسیار او
صد هزاران جان شود ایثار او
تا توانی در فنای خویش کوش
تا شوی از خویش برخودار او
چشم مشتاقان روی دوست را
نسیه نبود پرتو رخسار او
نقد باشد اهل دل را روز و شب
در مقام معرفت دیدار او
دوست یک دم نیست خاموش از سخن
گوش کو تا بشنود گفتار او
پنبه را از گوش بر باید کشید
بو که یکدم بشنوی اسرار او
نور و نار او بهشت و دوزخ است
پای برتر نه ز نور و نار او
دوزخ مردان بهشت دیگران است
درگذر زین هر دو در زنهار او
کز امید وصل و از بیم فراق
جان مردان خون شد اندر کار او
عاشقان خسته دل بین صد هزار
سرنگون آویخته از دار او
همچو مرغ نیم بسمل ماندهاند
بیخود و سرگشته از تیمار او
صد هزاران رفتهاند و کس ندید
تا که دید از رفتگان آثار او
زاد عطار اندرین ره هیچ نیست
جز امید رحمت بسیار او
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۵
دلا چون کس نخواهد ماند دایم هم نمانی تو
قدم در نه اگر هستی طلبکار معانی تو
گرفتم صد هزاران علم در مویی بدانستی
چو مرگت سایه اندازد سر مویی چه دانی تو
چو کامت بر نمیآید به ناکامی فرو ده تن
که در زندان ناکامی نیابی کامرانی تو
به چیزی زندگی باید که نبود زین جهان لابد
که تا چون زین جهان رفتی بدان زنده بمانی تو
وگر زنده به دنیا باشی ای غافل در آن عالم
بمانی مرده و هرگز نیابی زندگانی تو
اگر تو پر و بال دنیی و عقبی بیندازی
خطابت آید از پیشان که هرچ آن جستی آنی تو
بلی هر دم پیامت آید از حضرت که ای محرم
چو حیلایموتی تو چرا بر خود نخوانی تو
چو گشتی زین خطاب آگاه جانت را یقین گردد
که سلطان جهانافروز دارالملک جانی تو
زهی عطار کز بحر معانی چون مدد داری
توانی کرد هر ساعت بسی گوهرفشانی تو
قدم در نه اگر هستی طلبکار معانی تو
گرفتم صد هزاران علم در مویی بدانستی
چو مرگت سایه اندازد سر مویی چه دانی تو
چو کامت بر نمیآید به ناکامی فرو ده تن
که در زندان ناکامی نیابی کامرانی تو
به چیزی زندگی باید که نبود زین جهان لابد
که تا چون زین جهان رفتی بدان زنده بمانی تو
وگر زنده به دنیا باشی ای غافل در آن عالم
بمانی مرده و هرگز نیابی زندگانی تو
اگر تو پر و بال دنیی و عقبی بیندازی
خطابت آید از پیشان که هرچ آن جستی آنی تو
بلی هر دم پیامت آید از حضرت که ای محرم
چو حیلایموتی تو چرا بر خود نخوانی تو
چو گشتی زین خطاب آگاه جانت را یقین گردد
که سلطان جهانافروز دارالملک جانی تو
زهی عطار کز بحر معانی چون مدد داری
توانی کرد هر ساعت بسی گوهرفشانی تو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۳
ای دل به میان جان فرو شو
در حضرت بینشان فرو شو
تا کی گردی به گرد عالم
یک بار به قعر جان فرو شو
گر میخواهی که کل شود دل
کلی به دل جهان فرو شو
دریا که تو را به خویشتن خواند
نعرهزن و جان فشان فرو شو
چون نیست به جز فرو شدن روی
صد سال به یک زمان فرو شو
چون جمله فرو شدند اینجا
تو نیز درین میان فرو شو
گر بر تو فشاند آستین یار
سر بر سر آستان فرو شو
گر هیچ در امتحان کشیدت
مردانه در امتحان فرو شو
تا کی گردی به گرد هرکس
در هرچه دری در آن فرو شو
گر در روش تو نیست سودی
دل خوش کن و در زیان فرو شو
چون نیست یقین که محض جانی
دم درکش و در گمان فرو شو
گر پنهانی برآی پیدا
ور پیدایی نهان فرو شو
گر نیست به عز قرب راهت
در بعد به رایگان فرو شو
گر نتوانی چنین فرو شد
باری برو و چنان فرو شو
عطار چه در مکان نشستی
برخیز و به لامکان فرو شو
در حضرت بینشان فرو شو
تا کی گردی به گرد عالم
یک بار به قعر جان فرو شو
گر میخواهی که کل شود دل
کلی به دل جهان فرو شو
دریا که تو را به خویشتن خواند
نعرهزن و جان فشان فرو شو
چون نیست به جز فرو شدن روی
صد سال به یک زمان فرو شو
چون جمله فرو شدند اینجا
تو نیز درین میان فرو شو
گر بر تو فشاند آستین یار
سر بر سر آستان فرو شو
گر هیچ در امتحان کشیدت
مردانه در امتحان فرو شو
تا کی گردی به گرد هرکس
در هرچه دری در آن فرو شو
گر در روش تو نیست سودی
دل خوش کن و در زیان فرو شو
چون نیست یقین که محض جانی
دم درکش و در گمان فرو شو
گر پنهانی برآی پیدا
ور پیدایی نهان فرو شو
گر نیست به عز قرب راهت
در بعد به رایگان فرو شو
گر نتوانی چنین فرو شد
باری برو و چنان فرو شو
عطار چه در مکان نشستی
برخیز و به لامکان فرو شو
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۶
در راه تو مردانند از خویش نهان مانده
بی جسم و جهت گشته بی نام و نشان مانده
در قبهٔ متواری لایعرفهم غیری
محبوب ازل بوده محجوب جهان مانده
در کسوت کادالفقر از کفر زده خیمه
در زیر سوادالوجه از خلق نهان مانده
قومی نه نکو نه بد نه با خود و نه بیخود
نه بوده و نه نابوده نی مانده عیان مانده
در عالم ما و من نی ما شده و نی من
در کون و مکان با تو بی کون و مکان مانده
جانشان به حقیقت کل تنشان به شریعت هم
هم جان همه و هم تن نی این و نه آن مانده
چون دایره سرگردان چون نقطه قدم محکم
صد دایره عرش آسا در نقطهٔ جان مانده
چون عین بقا دیده از خویش فنا گشته
در بحر یقین غرقه در تیه گمان مانده
فارش از سر هر مویی صد گونه سخن گفته
اما همه از گنگی بی کام و زبان مانده
جمله ز گران عقلی در سیر سبک بوده
وآنگه ز سبک روحی در بار گران مانده
صد عالم بی پایان از خوف و رجا بیرون
از خوف شده مویی در خط امان مانده
بشکسته دلیران را از چست سواری پشت
مرکب شده ناپیدا در دست عنان مانده
بفروخته از همت دو کون به یک نان خوش
وز ناخوشی عالم وقوف دو نان مانده
آن کس که نزاد است او از مادر خود هرگز
ایشان همه هم با تو از فقر چنان مانده
تا راه چنین قومی عطار بیان کرده
جانش به لب افتاده دل در خفقان مانده
بی جسم و جهت گشته بی نام و نشان مانده
در قبهٔ متواری لایعرفهم غیری
محبوب ازل بوده محجوب جهان مانده
در کسوت کادالفقر از کفر زده خیمه
در زیر سوادالوجه از خلق نهان مانده
قومی نه نکو نه بد نه با خود و نه بیخود
نه بوده و نه نابوده نی مانده عیان مانده
در عالم ما و من نی ما شده و نی من
در کون و مکان با تو بی کون و مکان مانده
جانشان به حقیقت کل تنشان به شریعت هم
هم جان همه و هم تن نی این و نه آن مانده
چون دایره سرگردان چون نقطه قدم محکم
صد دایره عرش آسا در نقطهٔ جان مانده
چون عین بقا دیده از خویش فنا گشته
در بحر یقین غرقه در تیه گمان مانده
فارش از سر هر مویی صد گونه سخن گفته
اما همه از گنگی بی کام و زبان مانده
جمله ز گران عقلی در سیر سبک بوده
وآنگه ز سبک روحی در بار گران مانده
صد عالم بی پایان از خوف و رجا بیرون
از خوف شده مویی در خط امان مانده
بشکسته دلیران را از چست سواری پشت
مرکب شده ناپیدا در دست عنان مانده
بفروخته از همت دو کون به یک نان خوش
وز ناخوشی عالم وقوف دو نان مانده
آن کس که نزاد است او از مادر خود هرگز
ایشان همه هم با تو از فقر چنان مانده
تا راه چنین قومی عطار بیان کرده
جانش به لب افتاده دل در خفقان مانده
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
جهان جمله تویی تو در جهان نه
همه عالم تویی تو در میان نه
چه دریایی است این دریای پر موج
همه در وی گم و از وی نشان نه
چه راه است این نه سر پیدا و نه پای
ولیکن راه محو و کاروان نه
خیالی و سرابی مینماید
چو بوقلمون هویدا و نهان نه
همه تا بنگری ناچیز گردد
همه چیزی چنین و آن چنان نه
عجب کاری است کار سر معشوق
جهان از وی پر و او در جهان نه
همه دل پر ازو و دل درو محو
نشسته در میان جان و جان نه
اگر ظاهر شود مویی جز او نی
وگر باطن بود مویی عیان نه
عجب سری که یک یک ذره آن است
چه میگویم همین است و همان نه
دلی دارم درو صد عالم اسرار
ولیکن شرح یک سر را زبان نه
چنین جایی فرید آخر چه گوید
زبان گنگ و سخن قطع و بیان نه
همه عالم تویی تو در میان نه
چه دریایی است این دریای پر موج
همه در وی گم و از وی نشان نه
چه راه است این نه سر پیدا و نه پای
ولیکن راه محو و کاروان نه
خیالی و سرابی مینماید
چو بوقلمون هویدا و نهان نه
همه تا بنگری ناچیز گردد
همه چیزی چنین و آن چنان نه
عجب کاری است کار سر معشوق
جهان از وی پر و او در جهان نه
همه دل پر ازو و دل درو محو
نشسته در میان جان و جان نه
اگر ظاهر شود مویی جز او نی
وگر باطن بود مویی عیان نه
عجب سری که یک یک ذره آن است
چه میگویم همین است و همان نه
دلی دارم درو صد عالم اسرار
ولیکن شرح یک سر را زبان نه
چنین جایی فرید آخر چه گوید
زبان گنگ و سخن قطع و بیان نه
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
من کیم اندر جهان سرگشتهای
در میان خاک و خون آغشتهای
در ریای خود منافق پیشهای
در نفاق خود ز حد بگذشتهای
شهرگردی خودنمایی رهزنی
مفلسی بی پا و سر سرگشتهای
در ازل گویی قلم رندم نبشت
کاشکی هرگز قلم ننبشتهای
یک سر سوزن ندیدم روی دوست
پس چرا گم کردهام سر رشتهای
برهمی جوید دلم ناکشته تخم
کاشکی یک تخم هرگز کشتهای
کیست عطار این سخن را هیچکس
با دلی خاکی به خون بسرشتهای
در میان خاک و خون آغشتهای
در ریای خود منافق پیشهای
در نفاق خود ز حد بگذشتهای
شهرگردی خودنمایی رهزنی
مفلسی بی پا و سر سرگشتهای
در ازل گویی قلم رندم نبشت
کاشکی هرگز قلم ننبشتهای
یک سر سوزن ندیدم روی دوست
پس چرا گم کردهام سر رشتهای
برهمی جوید دلم ناکشته تخم
کاشکی یک تخم هرگز کشتهای
کیست عطار این سخن را هیچکس
با دلی خاکی به خون بسرشتهای
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۴
بحری است عشق و عقل ازو برکنارهای
کار کنارگی نبود جز نظارهای
در بحر عشق عقل اگر راهبر بدی
هرگز کجا فتادی ازو برکنارهای
وانجا که بحر عشق درآید به جان و دل
عقل است اعجمی و خرد شیرخوارهای
در پردهٔ وجود ز هستی عدم شوند
آنها که ره برند درین پرده پارهای
بسیار چاره میطلبی تا که سر عشق
یک دم شود به پیش تو چون آشکارهای
گر صد هزار سال درین ره قدم زنی
تا تو تویی تو را نتوان کرد چارهای
تو درد عشق خود چه شناسی که چون بود
تا بر دلت ز عشق نیاید کتارهای
در هر هزار سال به برج دلی رسد
از آسمان عشق بدین سان ستارهای
عطار اگر پیاده شوی از دو کون تو
در هر دو کون چون تو نباشد سوارهای
کار کنارگی نبود جز نظارهای
در بحر عشق عقل اگر راهبر بدی
هرگز کجا فتادی ازو برکنارهای
وانجا که بحر عشق درآید به جان و دل
عقل است اعجمی و خرد شیرخوارهای
در پردهٔ وجود ز هستی عدم شوند
آنها که ره برند درین پرده پارهای
بسیار چاره میطلبی تا که سر عشق
یک دم شود به پیش تو چون آشکارهای
گر صد هزار سال درین ره قدم زنی
تا تو تویی تو را نتوان کرد چارهای
تو درد عشق خود چه شناسی که چون بود
تا بر دلت ز عشق نیاید کتارهای
در هر هزار سال به برج دلی رسد
از آسمان عشق بدین سان ستارهای
عطار اگر پیاده شوی از دو کون تو
در هر دو کون چون تو نباشد سوارهای
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
گر کسی یابد درین کو خانهای
هر دمش واجب بود شکرانهای
هر که او بویی ندارد زین حدیث
هر بن مویش بود بتخانهای
هر که در عقل لجوج خویش ماند
زین سخن خواند مرا دیوانهای
هر که اینجا آشنای او نشد
باز ماند تا ابد بیگانهای
گر چنین خوابت نبردی از غرور
این سخن نشنودیی افسانهای
زنصفت را نیست با این راز کار
پر دلی میباید و مردانهای
مرغ این اسرار را در حوصله
از دو عالم میبباید دانهای
گر ازین مویی چو شانه ره بری
شاخ شاخ آید دلت چون شانهای
گر برانند از دو عالم باک نیست
هست زین هر دو برون ویرانهای
زان شرابی کان شراب عاشقانست
نیست در هر دو جهان پیمانهای
گر جهان آتش بگیرد پیش و پس
نیستم آخر کم از پروانهای
خویش بر آتش زنم پروانهوار
یا بسوزم یا شوم فرزانهای
شمع جمعم من که هر دم غیب پاک
میدهد عطار را پروانهای
هر دمش واجب بود شکرانهای
هر که او بویی ندارد زین حدیث
هر بن مویش بود بتخانهای
هر که در عقل لجوج خویش ماند
زین سخن خواند مرا دیوانهای
هر که اینجا آشنای او نشد
باز ماند تا ابد بیگانهای
گر چنین خوابت نبردی از غرور
این سخن نشنودیی افسانهای
زنصفت را نیست با این راز کار
پر دلی میباید و مردانهای
مرغ این اسرار را در حوصله
از دو عالم میبباید دانهای
گر ازین مویی چو شانه ره بری
شاخ شاخ آید دلت چون شانهای
گر برانند از دو عالم باک نیست
هست زین هر دو برون ویرانهای
زان شرابی کان شراب عاشقانست
نیست در هر دو جهان پیمانهای
گر جهان آتش بگیرد پیش و پس
نیستم آخر کم از پروانهای
خویش بر آتش زنم پروانهوار
یا بسوزم یا شوم فرزانهای
شمع جمعم من که هر دم غیب پاک
میدهد عطار را پروانهای
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۱
گر تو نسیمی ز زلف یار نیابی
تا به ابد رد شوی و بار نیابی
یک دم اگر بوی زلف او به تو آید
گنج حقیقت کم از هزار نیابی
لیک اگر بنگری به حلقهٔ زلفش
تا ابد آن حلقه را شمار نیابی
هر دو جهان پردهای است پیش رخ تو
لیک درین پرده پود و تار نیابی
حجله سرایی است پیش روی تو پرده
پرده بدر گرچه پردهدار نیابی
هرچه وجودی گرفت جمله غبار است
ره به عدم بر تو تا غبار نیابی
یافتن یار چیست گم شدن تو
تا نشوی گم ز خویش یار نیابی
غار غرور است در نهاد تو پنهان
غور چنین غار آشکار نیابی
گر نشوی آشنای او تو درین غار
غرقه شوی بوی یار غار نیابی
گر شودت ملک هر دو کون میسر
بگذری از هر دو و قرار نیابی
ملک غمش بهتر است از دو جهان زانک
جز غم او ملک پایدار نیابی
گر غم او هست ذرهایت مخور غم
زانکه ازین به تو غمگسار نیابی
هرچه که فرمود عشق رو تو به جان کن
ورنه به جان هیچ زینهار نیابی
می فکنی کار عشق جمله به فردا
می به نترسی که روزگار نیابی
پای به ره در نه و ز کار مکش سر
زانکه چو شد عمر وقت کار نیابی
بیادب آنجا مرو وگرنه کشندت
در همه عالم چو خواستگار نیابی
سر چه فرازی پیاده شو ز وجودت
زانکه درین راه یک سوار نیابی
یک قدم این جایگاه بر نتوان داشت
تا سر صد صد بزرگوار نیابی
تو نتوانی که راه عشق کنی قطع
کین ره جانسوز را کنار نیابی
چند روی ای فرید در پی آن گل
خاصه تو زان سالکی که خار نیابی
تا به ابد رد شوی و بار نیابی
یک دم اگر بوی زلف او به تو آید
گنج حقیقت کم از هزار نیابی
لیک اگر بنگری به حلقهٔ زلفش
تا ابد آن حلقه را شمار نیابی
هر دو جهان پردهای است پیش رخ تو
لیک درین پرده پود و تار نیابی
حجله سرایی است پیش روی تو پرده
پرده بدر گرچه پردهدار نیابی
هرچه وجودی گرفت جمله غبار است
ره به عدم بر تو تا غبار نیابی
یافتن یار چیست گم شدن تو
تا نشوی گم ز خویش یار نیابی
غار غرور است در نهاد تو پنهان
غور چنین غار آشکار نیابی
گر نشوی آشنای او تو درین غار
غرقه شوی بوی یار غار نیابی
گر شودت ملک هر دو کون میسر
بگذری از هر دو و قرار نیابی
ملک غمش بهتر است از دو جهان زانک
جز غم او ملک پایدار نیابی
گر غم او هست ذرهایت مخور غم
زانکه ازین به تو غمگسار نیابی
هرچه که فرمود عشق رو تو به جان کن
ورنه به جان هیچ زینهار نیابی
می فکنی کار عشق جمله به فردا
می به نترسی که روزگار نیابی
پای به ره در نه و ز کار مکش سر
زانکه چو شد عمر وقت کار نیابی
بیادب آنجا مرو وگرنه کشندت
در همه عالم چو خواستگار نیابی
سر چه فرازی پیاده شو ز وجودت
زانکه درین راه یک سوار نیابی
یک قدم این جایگاه بر نتوان داشت
تا سر صد صد بزرگوار نیابی
تو نتوانی که راه عشق کنی قطع
کین ره جانسوز را کنار نیابی
چند روی ای فرید در پی آن گل
خاصه تو زان سالکی که خار نیابی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۹
گر مرد راه عشقی ره پیش بر به مردی
ورنه به خانه بنشین چه مرد این نبردی
درمان عشق جانان هم درد اوست دایم
درمان مجوی دل را گر زنده دل به دردی
گفتی به ره سپردن گردی برآرم از ره
نه هیچ ره سپردی نه هیچ گرد کردی
گرچه ز قوت دل چون کوه پایداری
در پیش عشق سرکش چون پیش باد گردی
مردان مرد اینجا در پرده چون زنانند
تو پیش صف چه آیی چون نه زنی نه مردی
مردان هزار دریا خوردند و تشنه مردند
تو مست از چه گشتی چون جرعهای نخوردی
گر سالها به پهلو میگردی اندرین ره
مرتد شوی اگر تو یک دم ملول گردی
باید که هر دو عالم یک جزء جانت آید
گر تو به جان کلی در راه عشق فردی
بگذر ز راه دعوی در جمع اهل معنی
مرهم طلب ازیشان گر یار سوز و دردی
عطار اگر بهکلی از خود خلاص یابد
یک جزو جانش آید نه چرخ لاجوردی
ورنه به خانه بنشین چه مرد این نبردی
درمان عشق جانان هم درد اوست دایم
درمان مجوی دل را گر زنده دل به دردی
گفتی به ره سپردن گردی برآرم از ره
نه هیچ ره سپردی نه هیچ گرد کردی
گرچه ز قوت دل چون کوه پایداری
در پیش عشق سرکش چون پیش باد گردی
مردان مرد اینجا در پرده چون زنانند
تو پیش صف چه آیی چون نه زنی نه مردی
مردان هزار دریا خوردند و تشنه مردند
تو مست از چه گشتی چون جرعهای نخوردی
گر سالها به پهلو میگردی اندرین ره
مرتد شوی اگر تو یک دم ملول گردی
باید که هر دو عالم یک جزء جانت آید
گر تو به جان کلی در راه عشق فردی
بگذر ز راه دعوی در جمع اهل معنی
مرهم طلب ازیشان گر یار سوز و دردی
عطار اگر بهکلی از خود خلاص یابد
یک جزو جانش آید نه چرخ لاجوردی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
تا تو ز هستی خود زیر و زبر نگردی
در نیستی مطلق مرغی بپر نگردی
زین ابر تر چو باران بیرون شو و سفر کن
زیرا که بی سفر تو هرگز گهر نگردی
این پردهٔ نهادت بر در ز هم که هرگز
در پرده ره نیابی تا پردهدر نگردی
گر با تو خلق عالم آید برون به خصمی
گر مرد این حدیثی زنهار برنگردی
ور بر تو نیز بارد ذرات هر دو عالم
هان تا به دفع کردن گرد سپر نگردی
گرچه میان دریا جاوید غرقه گشتی
هش دار تا ز دریا یک موی تر نگردی
گر عاقل جهانی کس عاقلت نخواند
تا تو ز عشق هر دم دیوانهتر نگردی
گر تو کبود پوشی همچون فلک درین راه
همچون فلک چرا تو دایم به سر نگردی
عطار خاک ره شو زیرا که اندرین راه
بادت به دست ماند خاک ره ار نگردی
در نیستی مطلق مرغی بپر نگردی
زین ابر تر چو باران بیرون شو و سفر کن
زیرا که بی سفر تو هرگز گهر نگردی
این پردهٔ نهادت بر در ز هم که هرگز
در پرده ره نیابی تا پردهدر نگردی
گر با تو خلق عالم آید برون به خصمی
گر مرد این حدیثی زنهار برنگردی
ور بر تو نیز بارد ذرات هر دو عالم
هان تا به دفع کردن گرد سپر نگردی
گرچه میان دریا جاوید غرقه گشتی
هش دار تا ز دریا یک موی تر نگردی
گر عاقل جهانی کس عاقلت نخواند
تا تو ز عشق هر دم دیوانهتر نگردی
گر تو کبود پوشی همچون فلک درین راه
همچون فلک چرا تو دایم به سر نگردی
عطار خاک ره شو زیرا که اندرین راه
بادت به دست ماند خاک ره ار نگردی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۴
تورا گر نیست با من هیچ کاری
مرا با تو بسی کار است باری
منت پیوسته خواهم بود غمخوار
توم گرچه نباشی غمگساری
ز حل و عقد عشق ملک رویت
ندارم حاصلی جز انتظاری
بر امید رخ چون آفتابت
چو سایه میگذارم روزگاری
دلم را تا تو خواهی بود باقی
نخواهد بود یک ساعت قراری
دلا گر سر عشقت اختیار است
شوی در راه او بی اختیاری
اگر خود را سر مویی شماری
سر مویی نیایی در شماری
اگر خود را ز فرعونی ندانی
ز فرعونی تمامت خاکساری
جهان پر آفتاب است و تو سایه
نیابی جز فنا اینجا حصاری
که اگر در آفتاب آیی تو یکدم
برآرد از تو آن یک دم دماری
چه گردی گرد این دریای اعظم
که جایی غرقه گردی زار زاری
اگر موجی ازین دریا برآید
نماند صورت و صورت نگاری
ز دریا چند گویی چون ندیدی
ازین دریا به جز پر خون کناری
تو معذوری که پشمین دیدهای شیر
ندیدی هیچ شیر مرغزاری
اگر روزی ببینی جنگ شیران
ز فای فخر سازی عین عاری
برو چندین چه گردی گرد این راه
که چشمت کور گردد از غباری
به چشم خود برو پیری طلب کن
که تو ننگی شوی بی نامداری
چو نتوانی که سلطان باشی ای دوست
ز خدمتکار سلطان باش باری
اگر نرسد تو را تخت و وزارت
به سگبانی او بر ساز کاری
به هر نوعی که باشی آن او باش
چو بودی آن او چه گل چه خاری
اگر تو یاد گیری حرف عطار
بست این باد دایم یادگاری
مرا با تو بسی کار است باری
منت پیوسته خواهم بود غمخوار
توم گرچه نباشی غمگساری
ز حل و عقد عشق ملک رویت
ندارم حاصلی جز انتظاری
بر امید رخ چون آفتابت
چو سایه میگذارم روزگاری
دلم را تا تو خواهی بود باقی
نخواهد بود یک ساعت قراری
دلا گر سر عشقت اختیار است
شوی در راه او بی اختیاری
اگر خود را سر مویی شماری
سر مویی نیایی در شماری
اگر خود را ز فرعونی ندانی
ز فرعونی تمامت خاکساری
جهان پر آفتاب است و تو سایه
نیابی جز فنا اینجا حصاری
که اگر در آفتاب آیی تو یکدم
برآرد از تو آن یک دم دماری
چه گردی گرد این دریای اعظم
که جایی غرقه گردی زار زاری
اگر موجی ازین دریا برآید
نماند صورت و صورت نگاری
ز دریا چند گویی چون ندیدی
ازین دریا به جز پر خون کناری
تو معذوری که پشمین دیدهای شیر
ندیدی هیچ شیر مرغزاری
اگر روزی ببینی جنگ شیران
ز فای فخر سازی عین عاری
برو چندین چه گردی گرد این راه
که چشمت کور گردد از غباری
به چشم خود برو پیری طلب کن
که تو ننگی شوی بی نامداری
چو نتوانی که سلطان باشی ای دوست
ز خدمتکار سلطان باش باری
اگر نرسد تو را تخت و وزارت
به سگبانی او بر ساز کاری
به هر نوعی که باشی آن او باش
چو بودی آن او چه گل چه خاری
اگر تو یاد گیری حرف عطار
بست این باد دایم یادگاری
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۳
گر مرد این حدیثی زین باده مست باشی
صد توبه در زمانی بر هم شکست باشی
نه مست بودن از می کار تنگدلان است
گر هوشیار عشقی از دوست مست باشی
تا کی ز ناتمامی در حلقهٔ تمامان
گه خودنمای گردی گه خود پرست باشی
آخر دمی چنان شو کز دست ساقی جان
جامی بخورد باشی وز خود برست باشی
ای بر کنار مانده برخیز از دو عالم
تا در میان مردان ز اهل نشست باشی
در صحبت بلندان خود را بلند گردان
تا کی ز نفس خودبین چون خاک پست باشی
گر کاملی درین ره چون عاشقان کامل
از خویش نیست گردی وز دوست هست باشی
تا بستهای به مویی زان موی در حجابی
چه کوهی و چه کاهی چون پایبست باشی
عطار اگر بر اصلی اصلا ز خود فنا شو
کانگه که نیست گردی با او به دست باشی
صد توبه در زمانی بر هم شکست باشی
نه مست بودن از می کار تنگدلان است
گر هوشیار عشقی از دوست مست باشی
تا کی ز ناتمامی در حلقهٔ تمامان
گه خودنمای گردی گه خود پرست باشی
آخر دمی چنان شو کز دست ساقی جان
جامی بخورد باشی وز خود برست باشی
ای بر کنار مانده برخیز از دو عالم
تا در میان مردان ز اهل نشست باشی
در صحبت بلندان خود را بلند گردان
تا کی ز نفس خودبین چون خاک پست باشی
گر کاملی درین ره چون عاشقان کامل
از خویش نیست گردی وز دوست هست باشی
تا بستهای به مویی زان موی در حجابی
چه کوهی و چه کاهی چون پایبست باشی
عطار اگر بر اصلی اصلا ز خود فنا شو
کانگه که نیست گردی با او به دست باشی