عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶۷
از حلقه های آن زلف دل صاحب نظر شد
این مرغ چشم بسته از دام دیده ور شد
حسنی که کامل افتاد ایجاد می کند عشق
هر قطره اشک این شمع پروانه دگر شد
حاشا که از کدورت نقصان کند دل پاک
دریا ز تلخرویی گنجینه گهر شد
دست از فغان مدارید گر ذوق وصل دارید
کز ناله گلوسوز این نی پراز شکر شد
غیر از خودی ندارد این راه دورسنگی
هرکس ز خودبرآمد با خضر همسفر شو
آسوده بود بلبل تا گل نبود در باغ
بیتابی دل ما از وصل بیشتر شد
چون شوق کامل افتاد حاجت به رهنمانیست
سیلاب را به دریا آخر که راهبرشد
در قید تن نماند جانی که پاک گردد
کی در ختا گذارند خونی که مشک تر شد
در دامن صدف کی در یتیم ماند
شد گوشوار گردون عیسی چو بی پدر شد
دل در فلک حصاری از راه عقل وهوش است
در لامکان کند سیرجانی که بیخبر شد
تا دل به یار پیوست دیگر نکردیادم
با سرچه کاردارد دستی که در کمر شد
تا شوق در ترقی است امید وصل باقی است
چون مورپربرآوردمحروم از شکر شد
دل چشم بوسه زان لب در روزگار خط داشت
یکبارگی دهانش پوشیده از نظر شد
هرچند خوابها را سنگین کند بهاران
در دور خط مشکین آن چشم شوختر شد
گفتم خزان برآرد این خار خارم از دل
رنگ شکسته گل را آرایش دگر شد
شور کلام صائب در عهد پیری افزود
چندان که ماند این می درشیشه تلخترشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶۸
در زلف ناامیدی روی امید باشد
صبح امید یعقوب چشم سفید باشد
بید از ثمر نظر بست وصل نبات دریافت
عاشق ز ترک لذت چون ناامید باشد
در روستای مشرب هرروز روز عیدست
در شهربند مذهب سالی دو عید باشد
برخانه وجودم از دل زده است گردون
قفلی که آه وفریادآن را کلید باشد
عاشق نمی توان گفت دیوانه مشربان را
هرکس به خون نغلطید اینجا شهید باشد
از جوی شیرشستیم دست امیدواری
تا چندقاصد مااین پی سفیدباشد
دوران ناامیدی سرحلقه امیدست
صائب ز ناامیدی چون ناامید باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۶۹
چون آفتاب هر کس روشن ضمیر باشد
ذرات عالم اورا فرمان پذیرباشد
نقش مرادعالم در خانه اش زند موج
آن را که بالش از خشت فرش از حصیرباشد
دشمن مطیع گردد چون نفس شد مسخر
مارست تازیانه مرکب چو شیرباشد
فقرست و تنگدستی سرمایه شجاعت
از آدمی گریزد شیری که سیر باشد
از دشمن ملایم زنهار برحذر باش
چون سگ خموش افتادناگاه گیرباشد
ازطبع سرکه تندی بیرون نمی برد سال
جاهل همان گزنده است هرچندپیرباشد
کف را چه وزن باشدپیش شکوه دریا
در چشم بی نیازان دنیا حقیر باشد
تا در بساط هستی یک مرغ می زند بال
حاشا که دیده دام از صید سیرباشد
از بند اعتبارات هرکس برون نیاید
گربرفلک برآیدصائب اسیرباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۰
دولت چونیست باقی بربادرفته باشد
خوابی که از خیال است از یاد رفته باشد
از جمع وخرج هستی چون حاصلی نداریم
اوراق زندگانی بربادرفته باشد
هر کس که زندگی را در بندگی سرآورد
امیدهست از اینجا آزادرفته باشد
زین صیدگاه ما را دلبستگی به دام است
چون دام هست در خاک صیادرفته باشد
پیچیده است در کوه آوازتیشه او
هرچنداز نظرهافرهادرفته باشد
در جمع کردن دل کوشش بجاست مارا
گرزین خرابه یک دل آبادرفته باشد
از امتداد هجران ترسی که دارم این است
کز یاد او مبادا بیدادرفته باشد
بر عمر رفته افسوس صاحبدلان ندارند
خرمن چو پاک گردید گو باد رفته باشد
بعد از هلاک گشتن دردی که دارم این است
کز دل غمش مبادا ناشادرفته باشد
با یاد آن یگانه صائب اگردو عالم
از یادرفته باشداز یادرفته باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۱
تن را اگر گذاری در عشق ما چه باشد
گراستخوان نگیری باز از هما چه باشد
عشق است مصر اعظم عقل است روستایش
زین بیش اگر نباشی در روستاچه باشد
از راه بیخودی عرش یک نعره وارراه راست
از خویش اگربرآیی ای نارساچه باشد
نی صاحب نوا شد تا ریخت برگ ازخود
گربرگ را بریزی ای خوش نوا چه باشد
موج از عنان فکندن سالم به ساحل آمد
گردست را ببندی پیش قضا چه باشد
با دوستان یکرنگ کفرست سرگرانی
با کاه اگر بسازی این گهربا چه باشد
تدبیر عقل ناقص با عشق برنیاید
اسباب مکر فرعون پیش عصا چه باشد
خاک از فتادگی شد مسجوداهل عالم
چون خاک اگرکنی صبردر زیرپاچه باشد
اکسیرخاکساری روشنگروجودست
گرچشم را نپوشی زین توتیا چه باشد
از پاس دل صنوبر سرسبزی ابدیافت
گرپاس دل بداری ای بیوفا چه باشد
شکرزنی سواری روی زمین گرفته است
پهلواگرندزدی از بوریاچه باشد
از بال پشه ای رفت بربادمغزنمرود
از کبراگرنگویی با کبریا چه باشد
با توتمام سودیم با خودهمه زیانیم
یکبار گرستانی ما را ز ما چه باشد
هیچ است فکر صائب در پیش فکر ملا
با آفتاب تابان نور سها چه باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۲
گر بی طلب رسد رزق ما را عجب نباشد
مهمان نخوانده آیدهرجاطلب نباشد
قصد گزند داری ماری که راست گردد
گرچرخ شد مساعد جای طرب نباشد
در پرده غیرت ما دندان به دل فشارد
زخم ندامت ما بیرون لب نباشد
بی ابری نیست ممکن گردد لب صدف تر
دریا سراب باشدهرجاسبب نباشد
داغی که درسیاهی است ایمن زچشم زخم است
روز سیاه ما را پروای شب نباشد
دامان رهنوردان پیوسته بر میان است
جان رمیده ماجز زیر لب نباشد
تا بی طلب نباشدمهمان نمی پذیرند
در کیش بی نیازان حرف طلب نباشد
از راه دور منزل گردد بهشت رهرو
بی لذت است روزی هرجاتعب نباشد
در دامن شب آویزچون بسته گشت کارت
کاین جادرازدستی ترک ادب نباشد
از استخوان بی مغزپوچ است حرف گفتن
حرف از نسب مگوییدهرجاحسب نباشد
دامان پاک صائب صبح امیدواری است
گریارمهربان شد با ما عجب نباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۳
سر چون گران شد از می دستارگو نباشد
در بحر گوهر از کف آثار گو نباشد
از مشت آب سردی دیگی نشیند از جوش
در بزم می پرستان هشیار گو نباشد
از شرم عشق ما راچون نیست دست چیدن
گلهای این گلستان بی خار گو نباشد
درمان چو می شود درد چون کرد کامرانی
منت کش طبیبان بیمار گو نباشد
پیمانه ای که باید بر خاک ریخت آخر
از آب زندگانی سرشار گو نباشد
چون غنچه دل ز هریک باید چو عاقبت کند
برگ نشاط مارابسیار گو نباشد
در بزم آفرینش چشم سیه دل ما
عبرت پذیر چون نیست بیدارگو نباشد
بادا روان سلامت گر جسم ریزد از هم
بر روی گنج گوهر دیوارگو نباشد
کاری که دلنشین نیست محتاج کارفرماست
چون کار دلپذیر ست سرکارگو نباشد
زهری که عادتی شد چون شکرست شیرین
غم سازگار چون شد غمخوارگو نباشد
قدر خزف نباشد بی جوهری گهررا
هر جا سخن رسی نیست گفتارگو نباشد
گر بخت سبزما را قسمت نشد ز گردون
بر آبگینه مازنگارگو نباشد
چون می شود به سوهان هموار نفس سرکش
وضع جهان هستی هموارگو نباشد
صائب چو می توان شد از یک دو جام گلزار
در پیش چشم ما را گلزارگو نباشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۶
از روی نو خط یار هر جا سخن برآید
گرد از بهار خیزد دود از چمن برآید
گردند از خجالت سیمین بران قبا پوش
آنجا که یوسف مااز پیرهن برآید
هر چند گفتگو را نازک کند لب او
پیچد چو غنچه برهم تازان دهن برآید
بسیار صبر باید گلهای بوستان را
تا آتشین نوایی زین نه چمن برآید
روشنگر وجودست پا کوفتن در آتش
رحم است بر سپندی کز انجمن برآید
در زیر خاک خسرو از شرم آب گردد
هر جا که نام شیرین با کوهکن برآید
در قطع راه هستی شمعی است پیروان را
خاری که در ره عشق از پای من برآید
از خلوت زلیخا یوسف چسان بدر زد
اشک آنچنان به سرعت از چشم من برآید
بی آه نیست ممکن رستن ز قید هستی
هر کس که در چه افتاد با این رسن برآید
مویت سفید چون شد آماده سفر شو
کاین صبح طی چو گردید صبح کفن برآید
سنگ از توجه عشق چون موم نرم گردد
تمکین بت محال است با برهمن برآید
حسن غریب او را خاصیتی است صائب
کز خاطر غریبان یاد وطن برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۷
چون رنگ می زمینا بیرون دوید باید
نه پرده فلک از هم دریدباید
کرسی چه حاجت آن را کز عرش برگذشته است
از زیر پای منصور کرسی کشید باید
سالی دو عید مارا از غم برون نیارد
از باده دوساله هر دم دوعید باید
گرحنظل فلک را در ساغری فشارند
با جبهه گشاده برسرکشیدباید
آنجا که شام ماتم گیسو ز هم گشاید
جانی به تازه رویی چون صبح عید باید
با هر سیه گلیمی نازکدلان نجوشند
تشریف پیرهن راچشم سفید باید
منشوررستگاری است طومار خودحسابان
در روزنامه خود هر روزدید باید
نوش دکان هستی آمیخته است با نیش
چون خنده ای دهد رو لب را گزید باید
سودای آب حیوان بیم زیان ندارد
از میفروش می رابا جان خرید باید
نتوان به پای رفتن این راه را بریدن
چندان که هست میدان از خود رمید باید
این آن غزل که گفته است وقتی کلیم غزنین
ای یار بی تکلف ما را نبید باید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷۸
آن چشم اگر چه خود را بیمارمی نماید
غافل مشو ز مکرش عیارمی نماید
دزدیدن تبسم پیداست از لب او
آبی که در عقیق است ناچارمی نماید
دشواریی ندارد راه فنا ولیکن
راهی که بی رفیق است دشوارمی نماید
هرکس ز روزن دل در عالم است سیار
عالم به چشم مستان گلزارمی نماید
در پیش پا فتاده است مستی وهوشیاری
در هرکه هرچه باشدرفتارمی نماید
از ره مرو به صورت معنی طلب کن از خلق
پای به خواب رفته بیدار می نماید
سیل بنای هستی است زخم گران رکابش
شمشیر اگر به ظاهرهموارمی نماید
یک دانه بی شمارست از آسیای گردون
از چشم کوراشکی بسیار می نماید
چین جبین دنیا با داغ زردرویی
در چشم این خسیسان دینار می نماید
آن کس که در سراغش برهم زدم جهان را
صائب ز روزن دل دیدار می نماید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۰
سیاه چون دل رنگین سخن ز آه نگردد
حنا نرفته به هندوستان سیاه نگردد
حدیث عشق مگو چون دل دونیم نداری
که هیچ دعوی ثابت به یک گواه نگردد
بجز شکست ندارد بهار عالم امکان
گلی که باربرآن گوشه کلاه نگردد
هجوم خلق نگردد حجاب وحدت یزدان
علم نهفته ز بسیاری سپاه نگردد
فتادگی است پروبال رهروان طریقت
به هیچ جانرسدهرکه خاک راه نگردد
مکش چو شمع برون از نیام تیغ زبان را
که نقد زندگیت خرج اشک وآه نگردد
که سربرآورد از خجلت گناه قیامت
سحاب رحمت اگر پرده گناه نگردد
کند کناره شریفی کز اختلال خسیسان
چوکهربا سبک از جذب برگ کاه نگردد
چنین که بسته به خشکی سپهر کشتی احسان
شرابخانه محال است خانقاه نگردد
نسیم می شود از فیض نوبهار معنبر
نمی شود ز خط آن چشم خوش نگاه نگردد
مپوش چهره روشن ز چشم صائب حیران
که نورمهرکم از اقتباس ماه نگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۱
نظر به روی تو خورشید آب وتاب ندارد
بدیهه عرق شرم آفتاب ندارد
اگر چه هست برآن زلف پیچ وتاب مسلم
نظر به موی میان تو پیچ وتاب ندارد
دماغ خشک مرا کرد نامه تو معطر
که گفته است گل کاغذی گلاب ندارد
چگونه نرم شود از فغانم آن دل سنگین
که گر به کوه رسد ناله ام جواب ندارد
ز آبروست گرانقدر آدمی به نظرها
به نرخ خاک بود گوهری که آب ندارد
خوشا کسی که درین خاکدان به غیر دردل
دگر امید گشایش به هیچ باب ندارد
بود ز طول امل تار و پود طینت پیران
زمین شور به جز موجه سراب ندارد
ستاره سوز بود آفتاب صبح قیامت
بیاض گردن او خال انتخاب ندارد
ز بخت ماست چنین تلخ گوی آن لب شیرین
وگرنه آب گهر موج انقلاب ندارد
اثر ز آبله شکوه نیست در دل عارف
ز آرمیدگی این بحر یک حباب ندارد
بس است بیخبری عذر خواه باده پرستان
گناه عالم آب اینقدر عتاب ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۳
ستاره سوخته پروای اعتبار ندارد
که تخم سوخته حاجت به نوبهار ندارد
توان ز بیخودی ایمن شد از حوادث دوران
خطر سفینه ز دریای بیکنار ندارد
ز بس گزیده شد از روی تلخ مردم عالم
ز زنگ آینه من به دل غبار ندارد
جنان بساط جهان شد تهی زسوخته جانان
که هیچ سنگ به دل خرده شرار ندارد
کسی که بیخبر از بحروحدت است که داند
که در کشاکش خود موج اختیار ندارد
رگی ز تندی خو لازم است سیم بران را
که زودچیده شودهرگلی که خار ندارد
اسیر عشق نیندیشداز زبان ملامت
که کبک مست غم از تیغ کوهسار ندارد
تو از سیاه دلی روی خود ز خلق نتابی
که پشت آینه وحشت ز زنگ بار ندارد
همیشه حلقه ذکر خفی است مهر دهانش
لبی که شکوه ز اوضاع روزگار ندارد
به دوش و دامن مریم مسیح بارنگردد
صدف گرانیی ای از در شاهوار ندارد
حذر نمی کند از درد و داغ سینه صائب
زمین سوخته پروایی از شرار ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۴
گل همیشه بهار سخن زوال ندارد
چمن صفای پریخانه خیال ندارد
کدام لاله درین لاله زار هست که داغش
سخن به مردمک دیده غزال ندارد
شکست هم گهران نیست کار بحرنژادان
وگرنه موج غمی از شکست بال ندارد
دلیل بادیه گردان حیرت است سیاهی
بلای دیده بود چهره ای که خال ندارد
گرفته ایم رگ خواب تاروپودجهان را
لباس مخمل واطلس حضور شال ندارد
چه شد که قامت من شد دوتا ز سنگ ملامت
ریاض عشق به این راستی نهال ندارد
نسیم زنده دلی نیست در قلمرو غفلت
عمارت دل تن پروران شمال ندارد
به خاکساری ما رشک می برند بزرگان
که می ز جام گوارایی سفال ندارد
زبان موج چرا بسته است بحر ز پرسش
اگر شکسته سفالی لب سؤال ندارد
به نقد حال چو صائب کسی که کرد قناعت
غم گذشته واندیشه مال ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۵
همین نه سینه ما آه صبحگاه ندارد
زمانه ای است که در سینه صبح آه ندارد
نسیم تفرقه خاطرست جنبش مژگان
من و سراسر دشتی که یک گیاه ندارد
کمند جاذبه مسطر کشیده است زمین را
چه شد به ظاهر اگر کعبه شاهراه ندارد
ز قرب آینه در دل غبار رشک ندارم
که چشم شیشه دلان جوهر نگاه ندارد
ز شرم عفو نگردد سفید در صف محشر
کسی که در کف خود نامه سیاه ندارد
زبان لاف بریده است در قلمرو معنی
حباب قلزم ما باد در کلاه ندارد
چه نسبت است به یوسف عزیزکرده مارا
صفای چشمه خورشید آب چاه ندارد
مدار چشم ترحم ز چرخ کاهکشانش
که کس خلاصی ازین آب زیر کاه ندارد
دلی که نیست در او گوشه ای ز وسعت مشرب
چوخانه ای است که ایوان وپیشگاه ندارد
بس است مصرع رنگین دلیل فطرت صائب
که هیچ مدعیی این چنین گواه ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۶
دهان بوسه فریب ترا پیاله ندارد
رم نگاه ترا دیده غزاله ندارد
به خط سبز لب جام وصفحه رخ ساقی
که عمر خضر نشاط می دوساله ندارد
به برگ لاله چه نسبت عرق فشان رخ او را
بدیهه عرق شرم برگ لاله ندارد
خدا شکیب دهد ماحباب حوصلگان را
که تاب گردش چشم ترا پیاله ندارد
قسم به خرمن ماه وقسم به خوشه پروین
که بخت خانه زین تو هیچ هاله ندارد
ز خشت خم در حکمت گشاده گشت به رویم
به حق می که فلاطون چنین رساله ندارد
ز دست برد حوادث که جسته است مسلم
کدام برگ درین باغ زخم ژاله ندارد
ز بس که از سر درداست فکرهای تو صائب
سرایت سخنت هیچ آه وناله ندارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۷
رخ تو رنگ زگلگونه شراب نگیرد
ز صبح ساغر زرین آفتاب نگیرد
به خون خلق ازان تشنه اند لاله عذاران
که خون شبنم گل کس ز آفتاب نگیرد
به زیب عاریه محتاج نیست میوه جنت
که رنگ سیب زنخدان ز ماهتاب نگیرد
خراب کرد مراسرکشی ز سیل حوادث
اگر چه هیچ زمین بلند آب نگیرد
مسلمند ز دوزخ به حشر سوخته جانان
که هیچ کس ز گل آتشی گلاب نگیرد
کشیده دست چنان صائب از عنان گرفتن
که همت از در دلها به هیچ باب نگیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۸
نگه ز چشم تو چون چنان نشأه مدام نگیرد
چگونه این می بیرنگ رنگ جام نگیرد
چه گردها که ز معموره وجود برآید
اگر حجاب ترا دامن خرام نگیرد
سلام ما چه که از حسن بی مثال به جایی
رسیده است کز آیینه هم سلام نگیرد
به زیر گرد خط آن زلف رفته رفته نهان شد
که خون صید محال است چشم دام نگیرد
چنان ز لعل تو سیراب شد زمین جگرها
که هیچ تشنه جگر از عقیق نام نگیرد
سراب باد محیطی که تشنه ای ننوازد
شکسته باد سبویی که دست جام نگیرد
چو سایه محمل لیلی نهد سراز پی مجنون
شکوه حسن اگر ناقه را زمام نگیرد
عبث به دیده حسرت مبین به عمر سبک رو
که پیش آب روان را کسی به دام نگیرد
تو تا به خویش نپیچی نفس شمرده نگردد
تو تا چو بحر نجوشی سخن قوام نگیرد
چنین که در دهن تیغ می رود خط مشکین
عجب که کشور حسن ترا تمام نگیرد
مکش به وعده ز دامان یار دست چو صائب
که هر که پخته بود کار خویش خام نگیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸۹
خوشا دلی که در اندیشه جمال تو باشد
که در بهشت بود هر که در خیال تو باشد
سعادتی که دهد خاکمال بال هما را
در آن سرست که در سایه نهال تو باشد
به هیچ نفش ونگاری نظر سیاه نسازد
دلی که آینه حسن بی مثال تو باشد
ز وحشت تو گرفتند خلق دامن صحرا
که تازیانه دلها رم غزال تو باشد
چه لازم است ترا تلخی خمار کشیدن
که خون بیگنهان باده حلال تو باشد
چنان ز حسن تو گردید تنگ کار به خوبان
که مه ز هاله حصاری ز انفعال تو باشد
فروغ برق شمارد نشاط هر دو جهان را
دلی که مایه خوشحالیش ملال تو باشد
چه نسبت است ندانم ترا به چشمه حیوان
که روز هر که سیه شد شب وصال تو باشد
نصیب شبنم صائب ز آفتاب جمالت
همین بس است که پرواز او به بال تو باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹۰
به جای سبزه چو ایام زندگی بسر آید
زبان مار ز خاک سخن گزیده بر آید
عجب که طی شود این راه کز ستیزه طالع
ز پا چو خار کشم ناخنم به سنگ بر آید
بغل گشاده چو صبحم ستاره ریز چو گردون
به این امید که خورشید رویم از سفر آید
کجاست باد مرادی که بی فسون معلم
سفینه ام به کران زین محیط پر خطر آید
نه روی آینه ای در نظر نه آینه رویی
چگونه طوطی بی مثل من به حرف در آید
شگون ندارد بستن کمر به خون ضعیفان
ز رگ گشودن ماخون ز چشم نیشتر آید
زمانه ای است که بندند بر رخش در کنعان
اگر به دست تهی ماه مصر از سفر آید
به جنگ دشمن عاجز مرو که در ره مردی
اگر به سنگ خورد تیغ به که بر سپر آید
مرا که صبح نشاط از سواد نامه بخندد
کدام عید به این می رسد که نامه بر آید
چه جای خامه که از درد چون قلم بشکافد
حدیث هجر اگر بر زبان نیشتر آید
به جیب خاک فرو برده سر به طالع وارون
چگونه دانه امید ازین بهار بر آید
فضای خاک شکرزار شد ز کلک تو صائب
که دیده از نی بی مغز اینقدر شکر آید