عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۴
تا تو خود را خوارتر از جملهٔ عالم نباشی
در حریم وصل جانان یک نفس محرم نباشی
عشق جانان عالمی آمد که مویی در نگنجد
تا طلاق خود نگویی مرد آن عالم نباشی
گر همه جایی رسیدی کی رسی هرگز به جایی
تا تو اندر هرچه هستی اندر آن محکم نباشی
گر نشان راه می‌خواهی نشان راه اینک
کاندرین ره تا ابد در بند موج و دم نباشی
گر تو مرد راه عشقی ذره‌ای باشی به صورت
لیکن از راه صفت از هر دو عالم کم نباشی
گر برانندت به خواری زین سبب غمگین نگردی
ور بخوانندت به خواهش زین قبل خرم نباشی
گر بهشت عدن بفروشی به یک گندم چون آدم
هم تو از جو کمتر ارزی هم تو از آدم نباشی
یک‌دم است آن دم که آن دم آدم آمد از حقیقت
مرتد دین باشی ار تو محرم آن دم نباشی
ذره در سایه نباشد تا نباشی تو در آن دم
هم بمانی هم نمانی هم تو باشی هم نباشی
کی نوازی پردهٔ عشاق چون عطار عاشق
تا تو زیر پردهٔ این غم چو زیر و بم نباشی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۶
ای جان جان جانم تو جان جان جانی
بیرون ز جان جان چیست آنی و بیش از آنی
پی می‌برد به چیزی جانم ولی نه چیزی
تو آنی و نه آنی یا جانی و نه جانی
بس کز همه جهانت جستم به قدر طاقت
اکنون نگاه کردم تو خود همه جهانی
گنج نهانی اما چندین طلسم داری
هرگز کسی ندانست گنجی بدین نهانی
نی نی که عقل و جانم حیران شدند و واله
تا چون نهفته ماند چیزی بدین عیانی
چیزی که از رگ من خون می‌چکید کردم
فانی شدم کنون من باقی دگر تو دانی
کردم محاسن خود دستار خوان راهت
تا بو که از ره خود گردی برو فشانی
در چار میخ دنیا مضطر بمانده‌ام من
گر وارهانی از خود دانم که می‌توانی
عطار بی نشان شد از خویشتن بکلی
بویی فرست او را از کنه بی نشانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۵
ترسا بچهٔ لولی همچون بت روحانی
سرمست برون آمد از دیر به نادانی
زنار و بت اندر بر ناقوس ومی اندر کف
در داد صلای می از ننگ مسلمانی
چون نیک نگه کردم در چشم و لب و زلفش
بر تخت دلم بنشست آن ماه به سلطانی
بگرفتم زنارش در پای وی افتادم
گفتم چکنم جانا گفتا که تو می‌دانی
گر وصل منت باید ای پیر مرقع پوش
هم خرقه بسوزانی هم قبله بگردانی
با ما تو به دیر آیی محراب دگر گیری
وز دفتر عشق ما سطری دو سه بر خوانی
اندر بن دیر ما شرطت بود این هر سه
کز خویش برون آیی وز جان و دل فانی
می خور تو به دیر اندر تا مست شوی بیخود
کز بی خبری یابی آن چیز که جویانی
هر گه که شود روشن بر تو که تویی جمله
فریاد اناالحق زن در عالم انسانی
عطار ز راه خود برخیز که تا بینی
خود را ز خودی برهان کز خویش تو پنهانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
به هر کویی مرا تا کی دوانی
ز هر زهری مرا تا کی چشانی
چو زهرم می‌چشاند چرخ گردون
به تریاک سعادت کی رسانی
گهی تابوتم اندازی به دریا
گهی بر تخت فرعونم نشانی
برآری برفراز طور سینا
شراب الفت وصلم چشانی
چو بنده مست شد دیدار خود را
خطاب آید که موسی لن‌ترانی
ایا موسی سخن گستاخ تا چند
نه آنی که شعیبم را شبانی
من آنم که شعیبت را شبانم
تو آنی که شبانی را بخوانی
منم موسی تویی جبار عالم
گرم خوانی ورم رانی تو دانی
شبانی را کجا آن قدر باشد
که تو بی‌واسطه وی را بخوانی
سخن گویی بدو در طور سینا
درو در و گهر سازی نهانی
ایا موسی تو رخت خویش بربند
که تا خود را به منزلگه رسانی
نه ایوبم که چندین صبر دارم
نیم یوسف که در چاهم نشانی
برون آمد گل زرد از گل سرخ
مکن در باغ ویران باغبانی
نشان وصل ما موی سفید است
رسول آشکارا نه نهانی
زهی عطار کز بحر معانی
به الماس سخن در می‌چکانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۶
ای گشته نهان از همه از بس که عیانی
دیده ز تو بینا و تو از دیده نهانی
گر من طلبم دولت وصلت نتوانم
گر تو بنمایی رخ خویشم بتوانی
شد در سر کار تو همه مایهٔ عمرم
آخر تو چه چیزی که نه سودی نه زیانی
یک چند در اندیشهٔ روی تو نشستم
معلوم نشد خود که چه چیزی به چه مانی
ای جان و جهان نیست به هر جان و جهان هیچ
آخر تو کدامی که نه جانی نه جهانی
دل گفت که جانی و خرد گفت جهانی
چون نیک بدیدم تو نه اینی و نه آنی
تبدیل نداری که توان خواند جهانت
تغییر نداری که توان گفت که جانی
عطار عیان است که محتاج بیان است
گر اهل عیانی به چه در بند عیانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۱
ای دل اندر عشق غوغا چون کنی
خویش را بیهوده رسوا چون کنی
آنچه کل خلق نتوانست کرد
تو محال‌اندیش تنها چون کنی
دم مزن خون می‌خور و صفرا مکن
پشه‌ای با باد صفرا چون کنی
تو همی خواهی که دانی سر عشق
کس بدین سر نیست دانا چون کنی
چون تو اندر عشق او پنهان شدی
سر عشقش آشکارا چون کنی
چون تبرا نیستت از خویشتن
پس به عشق او تولا چون کنی
عشق را سرمایه‌ای باید شگرف
پس تو بی سرمایه سودا چون کنی
چون تو را هر دم حجابی دیگر است
چشم جان خویش بینا چون کنی
چون به یک قطره دلت قانع ببود
جان خود را کل دریا چون کنی
غرق دریا گرد و ناپیدا بباش
خویش را زین بیش پیدا چون کنی
چون تو سایه باشی و او آفتاب
پیش او خود را هویدا چون کنی
هر که او پیداست درصد تفرقه است
چون نباشی جمع آنجا چون کنی
چون نکردی خویش را امروز جمع
می‌ندانم تا که فردا چون کنی
مذهب عطار گیر و نیست شو
هستی خود را محابا چون کنی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۵
در همه شهر خبر شد که تو معشوق منی
این همه دوری و پرهیز و تکبر چه کنی
حد و اندازهٔ هرچیز پدیدار بود
مبر از حد صنما سرکشی و کبر و منی
از پی آنکه قضا عاشق تو کرد مرا
این همه تیر جفا بر من مسکین چه زنی
از غم تو غنیم وز همه عالم درویش
نیست چون من به جهان از غم درویش غنی
مکن ای دوست تکبر که برآرم روزی
نفسی سوخته وار از سر بی‌خویشتنی
این همه کبر مکن حسن تو را نیست نظیر
نه ختن ماند و نه نیز نگار ختنی
این دم از عالم عشق است به بازی مشمر
گر به بازی شمری قیمت خود می‌شکنی
گر تو خواهی که چو عطار شوی در ره عشق
سر فدا باید کردن تو ولی آن نکنی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
نگر تا ای دل بیچاره چونی
چگونه می‌روی سر در نگونی
چگونه می‌کشی صد بحر آتش
چو اندر نفس خود یک قطره خونی
زمانی در تماشای خیالی
زمانی در تمنای جنونی
اگر خواهی که باشی از بزرگان
مباش از خرده‌گیران کنونی
چرا باشی نه کافر نه مسلمان
که تو نه رهروی نه رهنمونی
ز یک یک ذره سوی دوست راه است
ولی ره نیست بهتر از زبونی
زبون عشق شو تا بر کشندت
که هرگاهی که کم گشتی فزونی
خود از رفعت ورای هر دو کونی
چرا هم‌صحبت این نفس دونی
دلا تو چیستی هستی تو یا نه
وگر نه نیستی نه هست چونی
منی یا نه منی عینی تو یا غیر
و یا از هرچه اندیشم برونی
چه می‌گویم تو خود از خود نهانی
که دو انگشت حق را در درونی
تو ای عطار اگر چه دل نداری
ولیکن اهل دل را ذوفنونی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۹
به وادییی که درو گوی راه سر بینی
به هر دمی که زنی ماتمی دگر بینی
ز هرچه می‌دهدت روزگار عمر بهست
ولی چه سود که آن نیز بر گذر بینی
ز دولتی به چه نازی که تا که چشم زنی
اثر نبینی ازو در جهان اگر بینی
مساز قبهٔ زرین که تیز شمشیر است
سزای قبهٔ زرین که بر سپر بینی
اگر سلوک کنی صد هزار قرن هنوز
چو مرد رهگذری جمله رهگذر بینی
چو هر چه هست همه اصل خویش می‌جویند
ز شوق جملهٔ ذرات در سفر بینی
چو کل اصل جهان از یک اصل خاسته‌اند
سزد که کل جهان را به یک نظر بینی
مکن ز نفس تکبر تو چشم باز گشای
که تا همه شکم خاک سیم و زر بینی
به باد بر زبر خاک گنجه چند کنی
که تا که رنجه شوی خاک بر زبر بینی
چگونه پای نهی در خزانه‌ای که درو
به هر سویی که روی صد هزار سر بینی
نه لحظه‌ای ز همه خفتگان خبر شنوی
نه ذره‌ای ز همه رفتگان اثر بینی
ز بس که خون جگر می‌فروخورد به زمین
زمین ز خون جگر بسته چون جگر بینی
اگر جهان همه از پس کنی نمی‌دانم
که در جهان ز دریغا چه بیشتر بینی
درین مصیبت و سرگشتگی محال بود
که در زمانه چو عطار نوحه‌گر بینی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۲
هرچه هست اوست و هرچه اوست توی
او تویی و تو اوست نیست دوی
در حقیقت چو اوست جمله تو هیچ
تو مجازی دو بینی و شنوی
کی رسی در وصال خود هرگز
که تو پیوسته در فراق توی
زان خبر نیست از توی خودت
که تو تا فوق عرش تو به توی
تا وجود تو کل کل نشود
جزو باشی به کل کجا گروی
نقطه‌ای از تو بر تو ظاهر گشت
تو بدان نقطه دایما گروی
نقطهٔ تو اگر به دایره رفت
رو که کونین را تو پیش روی
ور درین نقطه باز ماندی تو
اینت سجین صعب وضیق قوی
چون تو در نقطه کشته باشی تخم
نه همانا که دایره دروی
نتوان رست از چنان ضیقی
جز به خورشید نور مصطفوی
کرد عطار در علو پرواز
تا بدو تافت اختر نبوی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۴
گر تو خلوتخانهٔ توحید را محرم شوی
تاج عالم گردی و فخر بنی آدم شوی
سایه‌ای شو تا اگر خورشید گردد آشکار
تو چو سایه محو خورشید آیی و محرم شوی
جانت در توحید دایم معتکف بنشسته است
تو چرا در تفرقه هر دم به صد عالم شوی
بوده‌ای همرنگ او از پیش و خواهی بد ز پس
این زمان همرنگ او شو نیز تا همدم شوی
چون نداری ز اول و آخر خبر جز بیخودی
گر بکوشی در میانه بیخود اکنون هم شوی
رنگ دریا گیر چون شبنم ز خود بیخود شده
تا شوی همرنگ دریا گرچه یک شبنم شوی
چیست شبنم یک نم از دریاست ناآمیخته
گر بیامیزی تو هم در بحر کل بی غم شوی
ور در آمیزی ز غفلت با هزاران تفرقه
چون نتابد بحر صحبت بو که تو محرم شوی
دل پراکنده روی از جام جم در آینه
جز پراکنده نبینی از پی ماتم شوی
هیچ نبودی هیچ خواهی شد کنون هم هیچ باش
زانکه گر تو هیچ گردی تو ز هیچی کم شوی
گر تو ای عطار هیچ آیی همه گردی مدام
ور همه خواهی چو مردان هیچ در یک دم شوی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۴
از غمت روز و شب به تنهایی
مونس عاشقان سودایی
عاشقان را ز بیخ و بن برکند
آتش عشقت از توانایی
عشق با نام و ننگ ناید راست
ندهد عشق دست رعنایی
عشق را سر برهنه باید کرد
بر سر چارسوی رسوایی
بس که خفتند عاشقان در خون
تا تو از رخ نقاب بگشایی
تا ز ما ذره‌ای همی ماند
تو ز غیرت جمال ننمایی
در حجابیم ما ز هستی خویش
ما نهانیم و تو هویدایی
هستی ما به پیش هستی تو
ذره‌ای هستی است هر جایی
هستی ما و هستی تو دویی است
راست ناید دویی و یکتایی
نیست عطار را درین تک و پوی
هیچ راهی به جز شکیبایی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۶
سر برهنه کرده‌ام به سودایی
برخاسته دل نه عقل و نه رایی
با چشم پر آب پای در آتش
بر خاک نشسته باد پیمایی
چون گوی بمانده در خم چوگان
سرگشته شده سری و نه پایی
از صحبت اختران صورت‌بین
خورشید صفت بمانده تنهایی
هر روز ز تشنگی چو آتش
بی واسطه در کشیده دریایی
هر سودایی که بیندم گوید
زین شیوه ندیده‌ایم سودایی
گر بنشینم به نطق برخیزد
از نکتهٔ من به شهر غوغایی
چون یکجایم نشسته نگذارند
هر ساعت از آن دوم به هر جایی
زین واقعه‌ای که کس نشان ندهد
عطار نه عاقلی نه شیدایی
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲
ای مرغ روح بر پر ازین دام پر بلا
پرواز کن به ذروهٔ ایوان کبریا
بر دل در دو کون فروبند از گمان
گر چشم خویش بازگشایی از آن لقا
سیمرغ وار از همگان عزلتی طلب
کز هیچ کس ندید دمی هیچکس وفا
گنج وفا مجوی که در کنج روزگار
گنجی نیافت هیچ کس از بیم اژدها
بنگر که چند پند شنیدی ز یک به یک
بنگر که با تو چند بگفتند انبیا
این جمله گفت و گوی نه زان بود تا تو خوش
در ششدر غرور دغل بازی و دغا
آخر بقای عمر تو تا چند درکشد
تو در محل نیستی و معرض فنا
ای همچو مور خسته درین راه بیش جوی
وی همچو گل ضعیف درین دور کم‌بقا
افلاک در میان کشدت خوش‌خوش از کنار
و ایام در کنار کند خوش خوشت سزا
گر آنچه می‌کنی تو ز غفلت برای خویش
با تو همان کند دگری کی دهی رضا
مرکب ضعیف و بار گران و رهی دراز
تو خوش بخفته کی رسی آخر به منتها
تو خفته‌ای ز دیرگه و عمر در گذر
تو غافلی ز کار خود و مرگ در قفا
عمر تو در هوا بد و برباد رفته شد
تو همچنین نشسته چنین کی بود روا
عمری که یک نفس اگرت آرزو کند
نفروشدت کس ار بدهی صد گهر بها
دربند خلق مانده‌ای و زهد از آن کنی
تا گویدت کسی که فلانی است پارسا
این زهد کی بود که تو را شرم باد ازین
گویی تو را نه شرم بماندست و نه حیا
باد غرور از سر تو کی برون شود
تا ندروند از تو سر تو چو گندنا
از بس که چرخ بر سر تو آسیا براند
مویت همه سپید شد از گرد آسیا
کافور گشت موی تو ساز سفر بکن
کامد گه رحیل سوی عالم جزا
منشین که عمر رفت و دریغا به دست ماند
برخیز و رو که بانگ برآمد که الصلا
خو کرده‌اند جان و تن از دیرگه به هم
خواهند شد هرآینه از یکدگر جدا
بگری چو ابر و زار گری و بسی گری
در ماتم جدایی این هر دو آشنا
اول میان خون بده‌ای در رحم اسیر
و آخر به خاک آمده‌ای عور و بی‌نوا
از خون رسیدی اول و آخر شدی به خاک
بنگر که اولت ز کجا و آخرت کجا
خاک است و خون به گرد تو و در میانه تو
گه باغ و حوض سازی و گه منظر و سرا
آگاه نیستی که ز چندین سرا و باغ
لختی زمین است قسم تو دیگر همه هبا
گر رای خویش جمله بیابی به کام خویش
ور ملک کاینات مسلم شود تو را
در روز واپسین که سرانجام عمر توست
از خشت باشدت کله و از کفن قبا
رویی که ماه نو نگرفتی و نیم جو
در زیر خاک زرد شود همچو کهربا
تو طفل این جهانی و نادیده آن جهان
گهوارهٔ تو گور و تو در رنج و در عنا
دو زنگی عظیم درآید به گور تو
وز نیکی و بدیت بپرسند ماجرا
نه مادریت بر سر نه مشفقیت یار
ای وای بر تو گر نرسد رحمت خدا
تو در میان خاک فرو مانده‌ای اسیر
گویا زبان حال تو با حق که ربنا
آن شیشهٔ گلاب که بر خویش می‌زدی
بر خاک تو زنند و بدارندت از عزا
تو چون گیاه خشک بریزی به زیر خاک
تا بنگری ز خاک تو بیرون دمد گیا
تو زیر خاک و بی‌خبران را خبر نه زانک
بر شخص تو چه می‌رود از خوف و از رجا
چون مدتی مدید برین حال بگذرد
جای گذر شود سر خاکت به زیر پا
خاک تو خاک بیز به غربال می‌زند
باد هوا همی برد آن خاک بر هوا
بسیار چون به بیزدت و باز جویدت
نقدی نیابد از تو کند در دمت رها
تو پایمال گشته و هر ذره خاک تو
برداشته زبان که دریغا و حسرتا
آن دم که طاق عمر تو از هم فرو فتد
نه طمطراق ماند و نه تاج و نه لوا
بر آسمان مسای سر خود که تا نه دیر
خواهی شدن به زیر زمین همچو توتیا
از شرق تا به غرب سراپای خفته‌اند
خرد و بزرگ و پیر و جوان و شه و گدا
تو در هوای نفسی و آگاه نیستی
کاجزای خفتگان است همه ذره در هوا
نه پیشوای وقت بماند نه پس روش
نه پاسبان ملک بماند نه پادشا
بیچاره آدمی دل پر خون ز کار خویش
که مبتلای آز و گه از حرص در بلا
از دست حرص و آز بخستی به گوشه‌ای
زین بیش دست می‌ندهد چون کنیم ما
بیچاره آدمی که فرومانده‌ای است سخت
در مات‌خانهٔ قدر و ششدر قضا
گاه از هوای کار جهان روی او چو زر
گاه از بلای بار شکم پشت او دو تا
گه خوف آنکه پاره کند سینه را ز خشم
گه بیم آنکه جامه بدرد ز تنگنا
گه مرده دل ز یک سخن طنز از کسی
گه زنده دل به طال بقایی که مرحبا
گه نیم‌جو نسنجد اگر خوانیش اسیر
گه در جهان نگنجد اگر گوییش فتا
گه بی‌خبر ز طفلی و آن در حساب نیست
گه مست از جوانی و مستغرق هوا
نه هیچ صدقه داده برای خدای خاص
نه هیچ کار ساخته بی‌روی و بی‌ریا
گر هیچ پای بر سر خاری نهد به سهو
بر جایگه بداردش آن خار مبتلا
عمرش گرو به یک دم و او صد هزار کوه
بر جان خود نهاده که این چون و این چرا
بسیار جان بکنده و جان داده عاقبت
من جملهٔ حدیث بگفتم به سر ملا
یارب به فضل در دل عطار کن نظر
خط در کش آنچه کرد درین خطه از خطا
یارب هزار نور به جانش رسان به نقد
آن را که گویدم به دل پاک یک دعا
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴
خطاب هاتف دولت رسید دوش به ما
که هست عرصهٔ بی‌دولتی سرای فنا
ولی چو نفس جفاپیشه سد دولت شد
طریق دولت دل بسته شد به سد جفا
هزار جوی روان کاب‌تر مزاج ازو
زکات خواست همی خشک شد به نوبت ما
چو نفس سگ به جفا شام خورد بر دل ما
نفس چگونه برآید کنون ز صبح وفا
چگونه نافه‌گشایی کند صبا به سحر
سپهر شعبده و نافه ورد جیب صبا!
هزار نامهٔ حاجت فرو فرستادم
به سوی عرش به دست کبوتران دعا
نه یک کبوتر از آن نامه‌ام جواب آورد
نه شد دلم به مراد تمام کامروا
منم که هر شب پهنای این گلیم به من
سیه گلیم فلک می‌نماید از بالا
هزار بازی شیرین سپهر بازیگر
که از خوشی نتوان خورد بیش داد مرا
چو نقطه‌ای است قضا ساکنم به یک حرکت
که بر گشاد چو پرگار صد دهن به بلا
به های‌های نیارم گریستن که فلک
به های‌هوی درآید ز اشک من عمدا
ز بس که اشک فرو ریختم ز چشمهٔ چشم
به مد و جزر یکی شد دل من و دریا
محیط خون نقط دل ز چشم از آن دارم
که چون محیط تن آمد زچشم خون پالا
سزد که بر رخ چون زرفشانم اشک چو سیم
که روز و شب به زر و سیم می‌کنم سودا
ز خون دل همه اشک چو سیم می‌ریزم
که گشت از گل سرخ اشک همچو سیم جدا
مرا که صد غم بیش است هیچ غم نبود
اگر مرا به غم خویشتن کنند رها
ز کار خویشتنم دست پاک و حقه تهی
که مهره چون بنشیند میان خوف و رجا
ز سرگرانی هر دون برون شدیم ز دست
ز چرب‌دستی گردون درآمدیم ز پا
نه مونسی که شب انس او دهد نوری
نه همدمی که دمی همدمی کند به نوا
که را به دست شود یک رفیق یکتادل
که خفته در بنهد هفت چارطاق دو تا
به خنده دم دهدت صبح تا تو خوش بخوری
تو از کجا و دم ریشخند او ز کجا
اگرچه صبح کله‌دار صادق است چه سود
که پردهٔ زربفت شب به تیغ قبا
وگرچه خوانچهٔ خورشید دایم است ولیک
چه فایده که همه خود همی خورد تنها
وگرچه کاسهٔ زرین ماه می‌بینی
سیاه کاسگیش در کسوف شد پیدا
چو داس ماه نو از بهر آن همی‌آید
که تا چو خوشه سر خلق بدرود ز قفا
گیاه می‌دمد از خاک گور و غم این است
که نیست هیچ غمی داس را ز رنج گیا
چو آسیا سر این خلق جمله در گردد
ز بس که بر سر ما گشت گنبد خضرا
کدام میر اجل دیده‌ای که با او هم
اجل نخورد دوچاری درین سپنج سرا
کدام مفلس سرگشته را شنیدی تو
که بر سرش بنگردید آسیای فنا
فرود حقهٔ چرخ و ورای مهرهٔ خاک
تو در میانهٔ این خوش بخفته اینت خطا
چه خواب دید ندانم سپهر بوالعجبت
که خوش به شعبده‌ای مست خواب کرد تو را
صفای دل طلب از بهر آب روی از آنک
ندید روی کسی تا نیافت آب صفا
ز اشک گرم و دم سرد خود مکن جو خشک
که معتدل‌تر ازین نیست هیچ آب و هوا
بسوز خون دل و همچو صبح زن دم صدق
چرا چو نافه شدی تا که دم زنی به ریا
به وقت صبح فرو میری و عجب این است
که زنده‌دل شوی از یک دروغ طال بقا
ز سر سینهٔ خود دم مزن ز پرده برون
که گل ز پرده اگر دم زند شود رسوا
ز زیر پرده اگر آگهی تو جان نبری
از آن سبب که ازین پرده کس نداد آوا
اسیر چون و چرایی ز کار پر علت
ولیک کار خدا را نه چون بود نه چرا
میان بیشهٔ بی علتی چرا مطلب
که آن ستور بود که فرو شود به چرا
اگر دلیل چو خورشید بایدت بنگر
که بر خدایی او هست ذره ذره گوا
ز انبیا و رسل دم زنی و پنداری
که همنشینی سلطانیان کنی تو گدا
در آن مقام که خورشید و ماه جمع شوند
نه ذره راست محل و نه سایه را یارا
اگر کمال طلب می‌کنی چو کار افتاد
قضای عمر کنی و رضا دهی به قضا
چو پیر گشتی و گهوارهٔ تو آمد گور
چو کودکان دغل‌باز تا به کی ز دغا
از آن به پیری در گاهواره خواهی شد
که گرچه پیر شدی طفل این رهی حقا
بدان خدای که در آفتاب معرفتش
به ذره‌ای نرسد عقل جملهٔ عقلا
که پختگان ره و کاملان موی شکاف
چو طفلکان به شیرند در طریق فنا
چو مرغ و ماهی ازین درد شب نمی‌خسبند
تو هم مخسب که این درد را تویی به سزا
نه مرغکی است که شب خویشتن در آویزد
چنان در دم نزند ساعتی ز بانگ و نوا
چو زار ناله کند جمله شب از سر درد
هزار درد بیفزایدش به بوی دوا
به صبح از سر منقار قطرهٔ خونش
فرو چکد که برآید ز نه فلک غوغا
اگرچه نوحه کند نوحه‌گر بسی آن به
که نوحه مادر فرزند کشته کرد ادا
اگر تو ماتم آن درد داشتی هرگز
پس این سخن را تو راهبر شو ای دانا
وگرنه از گهر و لعل تا به سنگ و سفال
تفاوتی نکند پیش چشم نابینا
چو روز روشن خفاش در شب تیره است
ز روز کوری خود شب رود ز بیم ضیا
کسی که چشمهٔ خورشید را ندارد چشم
جهان هر آینه مشغول داردش به سها
نفس مزن نفسی و خموش ای عطار
که بیش یک نفسی نیست عمر تو اینجا
اگر دمی به خموشی تو را میسر شد
زعمر قسم تو آن است روز عرض جزا
وگر بمیری از این زندگی بی حاصل
به عمر خویش نمیری از آن سپس حقا
به شعر خاطر عطار را دم عیسی است
از آنکه هست چو موسیش صد ید بیضا
گرم چو سوسن آزاده ده زبان خوانی
ز نه سپهر بر آید صدا که صدقنا
ز دور آدم تا این زمان نیافت کسی
نظیر این گهر اندر خزانهٔ شعرا
بزرگوار خدایا مرا مسوز که من
در اشتیاق درت پخته‌ام بسی سودا
گناه کرده‌ام و زیر پرده داشته‌ام
تو هم به پردهٔ فضلت بپوش روز لقا
ز آستان تو صد شیر چون تواند کرد
به سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مرا
زبان که از پی ذکر توام همی بایست
به شعر بیهده فرسود چون زبان درا
هر آنچه هست ز نظمم هباء منثور است
مرا ز ملکت هب لی خلاص ده ز هبا
ز درگهت به مشام دلم رسان به کرم
به دست پیک صبا هر سحر نسیم رضا
در آن زمان بر خویشم رسان که می‌گویم
میان سجده که سبحان ربی الاعلی
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸
بس کز جگرم خون دگرگونه چکیده است
تا دست به کام دل خویشم برسیده است
و امروز پشیمانی و درد است دلم را
در عمر خود از هرچه بگفته است و شنیده است
پایی که بسی پویه بی‌فایده کردی
دیر است که در دامن اندوه کشیده است
دستی که به هر دامن حاجب زدمی من
از دست خود امروز همه جامه دریده است
و آن قد چو تیرم که سبک دل بد ازو سرو
از بار گران همچو کمانی بخمیده است
و آن دیده که خون جگر از درد بسی ریخت
زان کرد سیه جامه که همدرد ندیده است
وان تن که نشستی به هوس بر سر هر صدر
اکنون ز سر عاجزی از گوشه خزیده است
وان دل که ز خوی خوش خود در همه پیوست
امروز طمع از بد و از نیک بریده است
وان جان که به انصاف به ارزد ز جهانی
از ننگ من ناخلف از تن برمیده است
وان عقل که هشیارترین همه او بود
از غایت حیرت سرانگشت گزیده است
هان ای دل گمراه چه خسبی که درین راه
تو مانده‌ای و عمر تو از پیش دویده است
اندیشه کن از مرگ که شیران جهان را
از هیبت شمشیر اجل زهره دریده است
چندین می نوشین چه چشی کانکه چشید او
گر تو به حقیقت نگری زهر چشیده است
شهدی که ز سر نشتر زنبور بجسته است
سرسام ز پی دارد اگر چند لذیذ است
عمر تو که یک لحظه به صد گنج به‌ارزد
نفست همه بفروخته و عشق خریده است
دل از شرهٔ نفس تو در پای فتاده است
هر چند درین واقعه مردانه چخیده است
هرکز نفسی پاک نیاید ز دلت بر
تا جان تو فرمانبر این نفس پلید است
تو خفته و همراه تو بس دور برفته است
تو غافلی و صبح قیامت بدمیده است
نه بادیهٔ آز تو را هیچ کران است
نه قفل غم حرص تو را هیچ کلید است
مویت همه شیر شد و از بچه طبعی
گویی تو که امروز لبت شیر مکیده است
آخر تو چه مرغی که ز بس دانه که چینی
از دام نجستی تو و عمرت بپریده است
یارب به کرم کن نظری در دل عطار
کز دست دل خویش دل او بپزیده است
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹
برگذر ای دل غافل که جهان بر گذر است
که همه کار جهان رنج دل و دردسر است
تا تو در ششدرهٔ نفس فرومانده شدی
مهره کردار دل تنگ تو زیر و زبر است
عمر بگذشت و به یک ساعته امید نماند
همچنان خواجه در اندیشهٔ بوک و مگر است
چند بر بوک و مگر مهره فروگردانی
که تو بس مفلسی و چرخ فلک پاک بر است
پرده بر خویش متن لعب پس پرده مکن
که پس پرده نشستی و جهان پرده‌در است
رو پی کار جهان گیر و جهان گیر جهان
که جهان گذران با تو به جان در گذر است
خاکساری که به خواری به جهان ننگرد او
بر سرش خاک که از خاک بسی خوارتر است
چند سایی به هوس تاج تکبر بر چرخ
که همه زیر زمین تا به زبر تاجور است
آنکه بر چرخ فلک سود سر خویش ز کبر
این زمان بین که چه سان زیر زمین پی سپر است
جملهٔ زیر زمین گر به حقیقت نگری
شکن طرهٔ مشکین و لب چون شکر است
چشم دل باز کن از مردمی و نیک بدانک
مردم چشم بتی است این که تو را رهگذر است
فکر کن یکدم و بر خاک به خواری مگذر
که همه مغز زمین تشنه ز خون جگر است
در دل خاک ز بس خون دل تازه که هست
نیست آن لاله که از خاک دمد، خون‌ تر است
شکم خاک پر از خون دل سوختگان
باز کن چشم اگر چشم تو صاحب نظر است
از سر درد و دریغ از دل هر ذرهٔ خاک
خون فرو می‌چکد و خواجه چنین بی‌خبر است
هر گیاهی که ز خاکی دمد و هر برگی
گر بدانی ز دلی درد و دریغی دگر است
از درون دل پر حسرت هر خفته چنانک
آه و فریاد همی آید و گوش تو کر است
تو چنان فارغی و باز نیندیشی هیچ
که اجل در پی و عمر تو چنین بر گذر است
شد بناگوش تو از پنبه کفن‌پوش و هنوز
پنبهٔ غفلت و پندار به گوش تو در است
روز پیری همه کس به شود ای پیر خرف
بچه طبعی تو، کنون است که وقت سفر است
چو به هفتاد بیفتادی و این نیست عجب
عجب این است که این نفس تو هر دم بتر است
غرهٔ مال جهان گشتی و معذوری از آنک
زندگی دل مغرور تو از سیم و زر است
چو حیات تو به سیم است پس از عمر مگوی
که حیات تو به نزدیک خرد مختصر است
عمرت ار کم شد و بگذشت چه باک است ازین
عمر گو کم شو اگر سیم و زرت بیشتر است
بیشتر جان کن و زر جمع کن و فارغ باش
که همه سیم و زر و مال بار سفر است
شرم بادت که نمی‌دانی و آگاه نه‌ای
که درین راه و درین بادیه چندین خطر است
ای دریغا که همه عمر تو در عشوه گذشت
کیست کامروز چو تو عشوه‌ده و عشوه‌خر است
تو چنین خفته و همراه تو از پیش شده
تو چنین غافل و عمر تو چو مرغی به پر است
مغز پالودی و بر هیچ نه در خواب شدی
گوییا لقمهٔ هر روزه ی تو مغز خر است
ای فروماندهٔ خود چند بدارد آخر
استخوانی دو که در چنگ قضا و قدر است
تو کفی خاکی و پر باد هوا داری سر
باد پندار تو را خاک لحد کارگر است
یک شب از بهر خدا بی‌خور و بی‌خواب نه‌ای
صد شب از بهر هوا نفس تو بی‌خواب و خور است
چون بسی توبهٔ بیفایده کردی به هوس
توبه از توبه کن ار یک نفست ماحضر است
خون دل بر رخت افشان به سحرگاه از آنک
توشهٔ راه تو خون دل و آه سحر است
حلقهٔ درگه او گیر و دل از دست بده
گرچه چون حلقه دل امروز تو را دربدر است
دل پر امید کن و صیقلیش کن به صفا
که دل پاک تو آئینهٔ خورشیدفر است
یارب از فضل و کرم در دل عطار نگر
که دلش را غم بیهوده نفر بر نفر است
عمر بر باد هوس داد به فریادش رس
که تو را از بد و از نیک نه نفع و ضرر است
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰
چرخ مردم خوار اگر روزی دو مردم‌پرور است
نیست از شفقت مگر پرواری او لاغر است
زان فلک هنگامه می‌سازد به بازی خیال
کاختران چون لعبتانند و فلک چون چادر است
عاقبت هنگامهٔ او سرد خواهد شد از آنک
مرگ این هنگامه را چون وامخواهی بر در است
در جهان منگر اگرچه کار و باری حاصل است
کاخرین روزی به سر باریش مرگی درخور است
دل منه بر سیم و بر سیمین بران دهر از آنک
جملهٔ زیر زمین پر لعبت سیمین بر است
بنگر اندر خاک و مگذر همچو باد ای بیخبر
کاین همه خاک زمین، خاک بتان دلبر است
ملک عالم را نظامی نیست در میزان مرگ
سنجدی سنجد اگر خود فی‌المثل صد سنجر است
صد هزاران سروران را سر درین ره گوی شد
در چنین ره‌،ای سلیم‌القلب چه جای سر است؟
در چنین ره گر نداری توشه بر عمیا مرو
کاین رهی بس مهلک است و وادیی بس منکر است
دم مزن دم درکش و همدم مجوی از بهر آنک
تا ابد یک‌یک دم عمر تو یک‌یک گوهر است
خوشتر از عودت نخواهد بود آخر دم مزن
خود دم عودت گرفتم جان تو هم مجمر است
تا نگیری ترک دنیا کی رهی از نفس شوم
زانکه دنیا نفس آتشخوار را آبشخور است
آتشی مردانه در آبشخور او زن تمام
ورنه آتش می‌پرستد جانت یعنی کافر است
از حیات و لعب و لهو این جهان دل خوش مکن
کاین حیات بی‌مزه حیات روز محشر است
گر دلت آب حیات این جهان جوید بسی
زودتر از دیگران میرد و گر اسکندر است
گنج معنی داری و کنج تو جای اژدهاست
نقش ایزد داری و نفس تو نقش آذر است
هست نفس شوم تو چون اژدهایی هفت سر
جان تو با اژدهایی هفت‌سر در ششدر است
گر طلسم نفس بگشایی ز معنی برخوری
وانکسی برخورد ازین معنی که بی‌خواب و خور است
شمع چون آتش زد اندر خویش شد بی‌خواب و خور
لاجرم از روشنایی جمع را جان‌پرور است
در نهاد آدمی شهوت چو طشتی آتش است
نفس سگ چون پادشاهی و شیاطین لشکر است
همچو موسی این زمان در طشت آتش مانده‌ای
طفل و فرعونیت در پیش و دهان پر اخگر است
شیر مردا ساغری خواه از کف ساقی جان
زانکه دریاهای عالم رشح آن یک ساغر است
گر از آن صد ساغرت بخشند جز تشنه مباش
کانکه او سیراب شد نه رهرو و نه رهبر است
هفت دریا را نمی‌بینی که از بس تشنگی
خشک‌لب مانده است اگرچه هفت اندامش تر است
چند چون طفلان کنی نظارهٔ لعب فلک
همچو مردان صف‌شکن گر جان پاکت صفدر است
چرخ زال گوژپشت است و تو مردی بچه طبع
بچه زان مغرور شد کاین زال غرق زیور است
دانهٔ سیمرغ جو چون رستم و بگذر ز زال
زانکه با این جمله زر این زال نی زال زر است
گر ز سگ طبعی کند با تو به ره گرگ آشتی
آن هم از روباه بازی دان که او شیر نر است
گرچه پای گاو دیدی در میان غره مشو
زانکه این گاو از خری بی‌پرچم و بی‌عنبر است
گر دو پیکر از تو جان خواهند تو جان درمباز
زانکه خاک کوی یک جان صد هزاران پیکر است
مه چو در خرچنگ آید جامه دوزی فال را
و او ز چنگ خود هزاران ماه را پرده‌در است
چند بر پهنا روی پرهیز کن از شیر چرخ
زانکه جای صید شیران وادی پهناور است
خوشه چون گندم نمایی جوفروش آید به فعل
کاه برگی ندهدت کو در پی یک جو در است
چون سلیمان را ترازو نیم‌جو فرمان نبرد
نیم‌جو سنجی اگر گویی مرا فرمانبر است
این ترازو بفکن از دست و به طراری بجه
چون ترازو را همی‌بینی که کژدم در بر است
چون کمان در شست آورد و تنت چون توز کرد
بس عجب باشد تو را در جعبه گر تیری در است
همچو بز از ریش خویشت شرم ناید کین فلک
بز گرفتت روز و شب وز بهر تو بازیگر است
دلو اگر دادت رسن تو گرد عالم در مگیر
زانکه آخر این رسن را هم گذر بر چنبر است
چند بینی ماهیان در طشت چرخ از بهر آنک
چشمت اصغر گشت و ماهی نیست، چوب احمر است
نی خطا گفتم نه اختر نی فلک بر هیچ نیست
از فلک دور است و از اختر بسی این برتر است
کار آنجا می‌رود کانجا فلک گم می‌شود
چون فلک گم می‌شود آنجا چه جای اختر است
تن درین طاس نگون مانند موری عاجز است
دل درین دام بلا مانند مرغی بی‌پر است
خالقا عطار را بویی فرست از بهر آنک
هر که عطار است بوی عطر در وی مضمر است
زان شدم عطار کز کوی تو بویی برده‌ام
لیک جانم منتظر در بند بویی دیگر است
چارهٔ جانم بکن زیرا که جان بس واله است
در دل مستم نگر زیرا که دل بس مضطر است
من کفی خاکم اگر در دوزخم خواهی فکند
بود و نابودم به دوزخ یک کفی خاکستر است
پادشاها هرچه خواهی کن کیم من خویش را
کانچه آید بندگان را از تو آن لایق‌تر است
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱
هر دل که در حظیرهٔ حضرت حضور یافت
سرش سریر خود ز سرای سرور یافت
طیار گشت در افق غیب تا ابد
هر کو ازین سرای حوادث عبور یافت
از قرص مهر و گردهٔ مه کم نواله کن
زیرا که آن زوال گرفت این کسور یافت
همکاسهٔ تو خوان فلک گشت همچو زر
هر شب سیاه کاسگی او ظهور یافت
زین خوان اگر فضولی کاسه کجا برم
یک لقمه خورد کاسهٔ سر پر غرور یافت
پشتت چو چنگ گشت و شعوری نیافتی
پس چنگ چون ز یک سر ناخن شعور یافت
از نور شرع شمع برفروز زانکه عقل
خورشید برج وحدت حق دور دور یافت
مرد آن بود که از جگر ریش هر سحر
آهی که برکشید بخار بخور یافت
زنده دل آن کس است که در عشق و آه سرد
هر روز صد قیامت و صد نفخ صور یافت
آن عشق کی بود که به حوری نظر کنی
مرده کسی که زندگی از عشق حور یافت
خود را به منتهای بلاغت رسان تمام
کانکس که یافت حور و قصور از قصور یافت
در بند حور و چشمهٔ کوثر مباش از آنک
مرد آن بود که نقد ز قعر بحور یافت
اندر سواد فقر طلب نور دل که چشم
در جوف هفت پردهٔ تاریک نور یافت
در شب طلب حضور که در چشم مردم است
کاندر درون پردهٔ کحلی حضور یافت
در پرده‌دار عشق که معشوق خویش را
عشاق کاردیده به غایت غیور یافت
گر سوز عشق می‌طلبی سر بنه که شمع
آن‌دم که سر نیافت درین خطه سور یافت
در عشق دوست هر که سر خود برهنه کرد
کفر است اگر ز دوست دل خود صبور یافت
بر فرق ریز خاک اگر یک نفس تو را
در هر دو کون داعی وحدت نفور یافت
بگذر ز عقل و عشق طلب کن که جان پاک
چندین عقیله از غم عقل فکور یافت
خیرالامور اوسطها عقل را ربود
زیرا که عشق واسطه شرالامور یافت
خون از دل چو سنگ برآور که مرد طور
یاقوت سرخ معرفت از کان طور یافت
برخوان زبور عشق ز نور دلت از آنک
داود هر حضور که دید از زبور یافت
صندوق سینه پر گهر راز کن که دل
محصول کار حصل ما فی‌الصدور یافت
در بحر راز گوهر دل غرق کن که جان
چون غرق راز گشت تجلی نور یافت
در عز عزلت آی که سیمرغ تا ز خلق
عزلت گرفت شاهی خیل‌الطیور یافت
عطار تا که بود تن خویش را مدام
در تنگنای عالم خاکی نفور یافت
عطار نیشابوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲
غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند
زانکه بلندی دهد، تا بتواند فکند
چون برسد آفتاب در خط نصف‌النهار
سر سوی پستی نهد تا که در افتد به بند
واقعهٔ آدمی هست طلسمی عجب
کیست کزین درد نیست سوخته و مستمند
هر که به بندی درست دم نزند جز به درد
وای که از فرق توست تا به قدم بندبند
هر که چو نرگس به باغ دیدهٔ بیننده داشت
پستی و زردی گزید تا برهد از گزند
نرگس چون چشم داشت پست شد از بیم مرگ
سرو که آزاده بود گشت ز غفلت بلند
آنکه جگر گوشه اوست بر جگرش آب نیست
گر جگرت خون گرفت هم جگر خویش رند
بر سر خارت چو گل عمر کم از هفته‌ای است
پس تو ز غفلت چو گل، زر منمای و مخند
هین که سپیده دمید گرد رخت همچو برف
خیز که شد کاروان چند نشینی نژند
مرگ در آورد پیش وادی صدساله را
عمر تو افکند شست بر سر هفتاد واند
صبحدم ار خنده زد، روز تو تاریک شد
زانکه دمت داد صبح تا کندت ریشخند
آن شتر بادیه بانگ خری چون شنید
زود بپیچد ز شوق سر ز عرا و عرند
تو ز پی نام و ننگ همچو شتر می‌روی
گرچه بباید شدن از در چین تا خجند
نفس پلیدت سگی است خاصه سگ شیر گیر
هین سر سگ باز بر همچو سر گوسفند
با تو گر این سگ کند عزم به گرگ آشتی
بازی بز می‌دهد تا کندت خوک بند
طالب معنی ببین کز تو ز مطلوب خویش
این فلک خرقه پوش چند فرس راند چند
بر سر نفس از هوا تاج منه چون خروس
ورنه چو ابلیس زود تخت کنی تخته‌بند
هر سر ماهی فتد نعل سمندش به راه
در مه نو کن نگاه اینک نعل سمند
گرچه بسی قرن نیز نعل سمند افکند
او به بسی عمر نیز تیز بتازد نوند
چون بنشاند مرا روز قیامت ز یأس
پردهٔ نه توی خویش پاره کند چون پرند
پردهٔ خود چون درید هر چه همی جست یافت
شاخ خودی را برید بیخ خودی را بکند
هرکه چو چرخ فلک هست ز خود در حجاب
نیست ز سرگشتگی چون فلک خود پسند
پردهٔ هستی بدر تا برهی از بلا
زهر اجل نوش‌کن تا ز پی آرند قند
درد دلت را دوا کشتن نفس است و بس
زانکه بسی درد را زهر بود سودمند
گوهر عالم تویی در بن دریا نشین
پیش خسان همچو کوه بیش کمر بر مبند
در صف مردان مرد کیست تورا هم نبرد
پای منه در رکاب دست مزن در کمند
خصم چو برگ خزان زرد به پای اوفتاد
دست خود از خون خصم سرخ مکن تا به زند
عالم صغری به فرع عالم کبری به اصل
چشم تو و جان توست کیست چو تو ارجمند
سجده تو را کرده‌اند خیل ملائک به جمع
چشم بدان را بسوز بر سر مجمع سپند
هرکه گهر آردش روح قدس از بهشت
شاید اگر زابلهی کان بکند در خرند
وانکه مسیح جهان هست نوآموز او
خوب نیاید ازو خواندن پازند و زند
بس که ز عطار ماند معنی و پند لطیف
لیک چه سود ای دریغ گر همه بگرفت پند
نفس و هوا خالقا کشت به صد ناخوشیم
باز رهانم از آنک دست خوشم کرده‌اند