عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۲
از سرشک گرم زرین است مژگانم هنوز
می چکد آتش چو شمع از رشته جانم هنوز
گرچه عمری رفت درکنعان سراسرمی روم
بوی پیراهن نرفته است ازگریبانم هنوز
دفتربرگ خزان راباغبان شیرازه بست
کاغذ باد است اوراق پریشانم هنوز
صبح رادر پرده گوش گران آتش گرفت
عندلیب ایمان نمی آرد به افغانم هنوز
از گلاب صبح محشر خواب مخمل تلخ شد
فکر بالین میکندبخت گران جانم هنوز
آخرای عمر سبکرواینقدر تعجیل چیست ؟
گرد راه از خود نیفشانده است دامانم هنوز
می چکد آتش چو شمع از رشته جانم هنوز
گرچه عمری رفت درکنعان سراسرمی روم
بوی پیراهن نرفته است ازگریبانم هنوز
دفتربرگ خزان راباغبان شیرازه بست
کاغذ باد است اوراق پریشانم هنوز
صبح رادر پرده گوش گران آتش گرفت
عندلیب ایمان نمی آرد به افغانم هنوز
از گلاب صبح محشر خواب مخمل تلخ شد
فکر بالین میکندبخت گران جانم هنوز
آخرای عمر سبکرواینقدر تعجیل چیست ؟
گرد راه از خود نیفشانده است دامانم هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۳
می دهد یادی ز چشمش نرگس پر فن هنوز
زان چراغ کشته دودی هست درروزن هنوز
گر چه خورشید عذارش روی در زردی نهاد
از شفق خون می کند دردیده روزن هنوز
عهد یوسف گر چه طی گردید، می یابد مشام
از درو دیوار کنعان بوی پیراهن هنوز
زان شکر خندی که زد برق تجلی بردرخت
خیره می گردد نظر در وادی ایمن هنوز
در ته دامان خط، رخسار آتشناک او
شمع امیدجهانی می کند روشن هنوز
سبزه خط گر چه از رویش طراوت برده است
میتوان گل بردازان رخسار بادامن هنوز
شوخی مژگان تلافی می کند رخسار را
می زند ناخن به دلها خاراین گلشن هنوز
نرگسش از دود تلخ خط اگر پژمرده شد
چین ابرو در زبان بازی است چون سوسن هنوز
گر چه شد بر باد خرمن، می تواند بردفیض
سالها از خوشه چینی موراین خرمن هنوز
چشم گستاخ هوس از دور نتواند گذشت
حسن شرم آلوده او را ز پیرامن هنوز
پردگی شد شوخی حسنش، ولی مژگان شوخ
می خلد در پرده های دیده چون سوزن هنوز
گر چه از بادخزان زیر وزبر شد گلشنش
می پرد چشم و دل صائب در آن گلشن هنوز
زان چراغ کشته دودی هست درروزن هنوز
گر چه خورشید عذارش روی در زردی نهاد
از شفق خون می کند دردیده روزن هنوز
عهد یوسف گر چه طی گردید، می یابد مشام
از درو دیوار کنعان بوی پیراهن هنوز
زان شکر خندی که زد برق تجلی بردرخت
خیره می گردد نظر در وادی ایمن هنوز
در ته دامان خط، رخسار آتشناک او
شمع امیدجهانی می کند روشن هنوز
سبزه خط گر چه از رویش طراوت برده است
میتوان گل بردازان رخسار بادامن هنوز
شوخی مژگان تلافی می کند رخسار را
می زند ناخن به دلها خاراین گلشن هنوز
نرگسش از دود تلخ خط اگر پژمرده شد
چین ابرو در زبان بازی است چون سوسن هنوز
گر چه شد بر باد خرمن، می تواند بردفیض
سالها از خوشه چینی موراین خرمن هنوز
چشم گستاخ هوس از دور نتواند گذشت
حسن شرم آلوده او را ز پیرامن هنوز
پردگی شد شوخی حسنش، ولی مژگان شوخ
می خلد در پرده های دیده چون سوزن هنوز
گر چه از بادخزان زیر وزبر شد گلشنش
می پرد چشم و دل صائب در آن گلشن هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۴
دشت بیرون نامده است از ماتم مجنون هنوز
داغها از لاله دارد سینه هامون هنوز
دامن از خون شفق صبح قیامت پاک کرد
می تراود از سر خاک شهیدان خون هنوز
گر چه شیرین سبکرو عمرها شد رفته است
شمع روشن می توان کرد از پی گلگون هنوز
نگسلد پیوند روحانی ز دست انداز مرگ
می توان از خم شنید آواز افلاطون هنوز
عشق بر لوح دلم روزی که رنگ داغ ریخت
ساده بود از نفش اختر صفحه گردون هنوز
زان می روشن که در پیمانه خورشید ریخت
عشق آتشدست، می گردد سرگردون هنوز
صائب از اشکی که چشم من نثارش کرده است
می جهد چون برق نبض موجه جیحون هنوز
داغها از لاله دارد سینه هامون هنوز
دامن از خون شفق صبح قیامت پاک کرد
می تراود از سر خاک شهیدان خون هنوز
گر چه شیرین سبکرو عمرها شد رفته است
شمع روشن می توان کرد از پی گلگون هنوز
نگسلد پیوند روحانی ز دست انداز مرگ
می توان از خم شنید آواز افلاطون هنوز
عشق بر لوح دلم روزی که رنگ داغ ریخت
ساده بود از نفش اختر صفحه گردون هنوز
زان می روشن که در پیمانه خورشید ریخت
عشق آتشدست، می گردد سرگردون هنوز
صائب از اشکی که چشم من نثارش کرده است
می جهد چون برق نبض موجه جیحون هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۵
می رود با قامت خم در پی دنیی هنوز
با چنین محراب، داری پشت برعقبی هنوز
برده است از راه، صبح کاذب دعوی ترا
غافلی از نور صبح صادق معنی هنوز
می کند هر چند از هر مو سفیدی راه مرگ
دل نمی افتد به فکر توشه عقبی هنوز
گر چه دست از رعشه می لرزد چو اوراق خزان
همچنان چسبیده ای بر دامن دنیی هنوز
از علایق رشته الفت بریدن مشکل است
می پرد بی خواست چشم سوزن عیسی هنوز
شیراز اقبال جنون گردنکشی از سر گذاشت
می کند خون در دل مجنون، سگ لیلی هنوز
طاق کسری بازمین هموار شد، و زفیض عدل
طاق گردون است پرآوازه کسری هنوز
گر چه جای سنگ طفلان بر تن مجنون نماند
برکبودی می زند خال رخ لیلی هنوز
عمرها رفت و همان لرزد به خود چون برگ بید
تیغ کوه طور از گستاخی موسی هنوز
خامه صائب زانشای سخن بس کی کند؟
از هزاران گل یکی نشکفته از طوبی هنوز
با چنین محراب، داری پشت برعقبی هنوز
برده است از راه، صبح کاذب دعوی ترا
غافلی از نور صبح صادق معنی هنوز
می کند هر چند از هر مو سفیدی راه مرگ
دل نمی افتد به فکر توشه عقبی هنوز
گر چه دست از رعشه می لرزد چو اوراق خزان
همچنان چسبیده ای بر دامن دنیی هنوز
از علایق رشته الفت بریدن مشکل است
می پرد بی خواست چشم سوزن عیسی هنوز
شیراز اقبال جنون گردنکشی از سر گذاشت
می کند خون در دل مجنون، سگ لیلی هنوز
طاق کسری بازمین هموار شد، و زفیض عدل
طاق گردون است پرآوازه کسری هنوز
گر چه جای سنگ طفلان بر تن مجنون نماند
برکبودی می زند خال رخ لیلی هنوز
عمرها رفت و همان لرزد به خود چون برگ بید
تیغ کوه طور از گستاخی موسی هنوز
خامه صائب زانشای سخن بس کی کند؟
از هزاران گل یکی نشکفته از طوبی هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۷
دل مکدر ز غم یار نگردد هرگز
از پری شیشه گرانبار نگردد هرگز
به پریشان نفسان راه سخن گر ندهد
قسمت آینه زنگار نگردد هرگز
تشنه حسن بود دیده حیرت زدگان
سیر آیینه ز دیدار نگردد هرگز
چه کند دل، نکند شکوه ازین سنگدلان ؟
سیل خاموش به کهسار نگردد هرگز
مزه هوش جز انگشت پشیمانی نیست
مست خوب است که هشیار نگردد هرگز
مکن از فقر شکایت که شکر خواب حضور
جمع با دولت بیدار نگردد هرگز
چون کف دست، بیابان جنون هموارست
راه عقل است که هموار نگردد هرگز
شبنم از باغ به یک چشم زدن بیرون رفت
که سبکروح به دل بار نگردد هرگز
کف بی مغز بلنگر نکند دریا را
شور پوشیده به دستار نگردد هرگز
می خلد در دل نظارگیان چون نشتر
رگ ابری که گهر بار نگردد هرگز
سخن سخت گران نیست به سودازدگان
سیل دلگیر ز کهسار نگردد هرگز
صائب آزاده روانند ز غم فارغبال
قامت سرو خم از بار نگردد هرگز
از پری شیشه گرانبار نگردد هرگز
به پریشان نفسان راه سخن گر ندهد
قسمت آینه زنگار نگردد هرگز
تشنه حسن بود دیده حیرت زدگان
سیر آیینه ز دیدار نگردد هرگز
چه کند دل، نکند شکوه ازین سنگدلان ؟
سیل خاموش به کهسار نگردد هرگز
مزه هوش جز انگشت پشیمانی نیست
مست خوب است که هشیار نگردد هرگز
مکن از فقر شکایت که شکر خواب حضور
جمع با دولت بیدار نگردد هرگز
چون کف دست، بیابان جنون هموارست
راه عقل است که هموار نگردد هرگز
شبنم از باغ به یک چشم زدن بیرون رفت
که سبکروح به دل بار نگردد هرگز
کف بی مغز بلنگر نکند دریا را
شور پوشیده به دستار نگردد هرگز
می خلد در دل نظارگیان چون نشتر
رگ ابری که گهر بار نگردد هرگز
سخن سخت گران نیست به سودازدگان
سیل دلگیر ز کهسار نگردد هرگز
صائب آزاده روانند ز غم فارغبال
قامت سرو خم از بار نگردد هرگز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۸
محو رخسار تو دلگیر نگردد هرگز
چشم و دل آینه را سیر نگردد هرگز
پرده صبح امیدست شب نومیدی
تا غذا خون نشود شیر نگردد هرگز
نیست دلگیر ز سرگشتگی خود عاشق
آسمان از حرکات سیر نگردد هرگز
زاهد خشک کجا، گریه مستانه کجا
آب در دیده تصویر نگردد هرگز
قسمت دل ز جهان نیست به جز گریه خشک
نقش را آینه زنجیر نگردد هرگز
شوخی عشق نگردد به کهنسالی کم
دل چو افتاد جوان، پیر نگردد هرگز
کجی از مار به افسون نتوان بیرون برد
ز هر تریاق به تدبیر نگردد هرگز
دل بیدار به دست آر که صاحب دل را
خواب سنگ ره شبگیر نگردد هرگز
آب برآتش خورشید نزد خنده صبح
سوز دل کم به طباشیر نگردد هرگز
جگر معرکه از اهل طرب چشم مدار
لب ساغر دم شمشیر نگردد هرگز
عقل با عشق محال است کند همراهی
که کمان همسفر تیر نگردد هرگز
نیست بر معنی احباب، نظر صائب را
گرد صید دگران شیر نگردد هرگز
چشم و دل آینه را سیر نگردد هرگز
پرده صبح امیدست شب نومیدی
تا غذا خون نشود شیر نگردد هرگز
نیست دلگیر ز سرگشتگی خود عاشق
آسمان از حرکات سیر نگردد هرگز
زاهد خشک کجا، گریه مستانه کجا
آب در دیده تصویر نگردد هرگز
قسمت دل ز جهان نیست به جز گریه خشک
نقش را آینه زنجیر نگردد هرگز
شوخی عشق نگردد به کهنسالی کم
دل چو افتاد جوان، پیر نگردد هرگز
کجی از مار به افسون نتوان بیرون برد
ز هر تریاق به تدبیر نگردد هرگز
دل بیدار به دست آر که صاحب دل را
خواب سنگ ره شبگیر نگردد هرگز
آب برآتش خورشید نزد خنده صبح
سوز دل کم به طباشیر نگردد هرگز
جگر معرکه از اهل طرب چشم مدار
لب ساغر دم شمشیر نگردد هرگز
عقل با عشق محال است کند همراهی
که کمان همسفر تیر نگردد هرگز
نیست بر معنی احباب، نظر صائب را
گرد صید دگران شیر نگردد هرگز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷۹
صحبت عشق و خرد ساز نگردد هرگز
بلبل و جغد هم آواز نگردد هرگز
من میخواره و همراهی زاهد، هیهات
صحبت سنگ و سبو، ساز نگردد هرگز
با سیه دل چه کند صحبت روشن گهران ؟
زنگ از آیینه سخنساز نگردد هرگز
از خود آرا طمع سیرت شایسته خطاست
که برون ساز، درون ساز نگردد هرگز
تا کسی گل نزند روزن بینایی را
بر رخش رخنه دل باز نگردد هرگز
عجز را مهر به لب زن چو بلا نازل شد
به کمان تیر قضا باز نگردد هرگز
کبک اگر خنده بیجا نکند من ضامن
که گرفتار به شهباز نگردد هرگز
تا تو صائب ز خس و خار نیفشانی دست
شعله آه سرافراز نگردد هرگز
بلبل و جغد هم آواز نگردد هرگز
من میخواره و همراهی زاهد، هیهات
صحبت سنگ و سبو، ساز نگردد هرگز
با سیه دل چه کند صحبت روشن گهران ؟
زنگ از آیینه سخنساز نگردد هرگز
از خود آرا طمع سیرت شایسته خطاست
که برون ساز، درون ساز نگردد هرگز
تا کسی گل نزند روزن بینایی را
بر رخش رخنه دل باز نگردد هرگز
عجز را مهر به لب زن چو بلا نازل شد
به کمان تیر قضا باز نگردد هرگز
کبک اگر خنده بیجا نکند من ضامن
که گرفتار به شهباز نگردد هرگز
تا تو صائب ز خس و خار نیفشانی دست
شعله آه سرافراز نگردد هرگز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸۰
دل ما روشن از افلاک نگردد هرگز
تیغ از دامن تر پاک نگردد هرگز
صافی و تیرگی آب ز سرچشمه بود
بی دلی پاک، سخن پاک نگردد هرگز
چشمه روشن خورشید اگر خشک شود
آب در دیده افلاک نگردد هرگز
صرف پاکی مکن اوقات که سیلاب بهار
تا به دریانرسد پاک نگردد هرگز
جام جم تا اثر از چرخ بود در دورست
چون اثر خیر بود، خاک نگردد هرگز
چهره عالم ازو رنگ بهاران دارد
کز خزان خشک رگ تاک نگردد هرگز
پرده شوخی آن حسن نشد سبزه خط
برق پوشیده ز خاشاک نگردد هرگز
نگشاید گره از غنچه پیکان به نسیم
دل که افسرده شود چاک نگردد هرگز
غیر وقت آنچه شود فوت ز اسباب جهان
عارفان را مژه نمناک نگردد هرگز
خنده زخمی است که جان بردن از و دشوارست
زنده دل آن که طربناک نگردد هرگز
هر که از عاقبت بیخبری با خبرست
صائب از باده طربناک نگردد هرگز
تیغ از دامن تر پاک نگردد هرگز
صافی و تیرگی آب ز سرچشمه بود
بی دلی پاک، سخن پاک نگردد هرگز
چشمه روشن خورشید اگر خشک شود
آب در دیده افلاک نگردد هرگز
صرف پاکی مکن اوقات که سیلاب بهار
تا به دریانرسد پاک نگردد هرگز
جام جم تا اثر از چرخ بود در دورست
چون اثر خیر بود، خاک نگردد هرگز
چهره عالم ازو رنگ بهاران دارد
کز خزان خشک رگ تاک نگردد هرگز
پرده شوخی آن حسن نشد سبزه خط
برق پوشیده ز خاشاک نگردد هرگز
نگشاید گره از غنچه پیکان به نسیم
دل که افسرده شود چاک نگردد هرگز
غیر وقت آنچه شود فوت ز اسباب جهان
عارفان را مژه نمناک نگردد هرگز
خنده زخمی است که جان بردن از و دشوارست
زنده دل آن که طربناک نگردد هرگز
هر که از عاقبت بیخبری با خبرست
صائب از باده طربناک نگردد هرگز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸۲
نیست بی خون دل آن زلف پریشان هرگز
نبود بی شفق این شام غریبان هرگز
می زند موج سراب آتش ما را دامن
نیست این بادیه بی سلسله جنبان هرگز
تیر باران ملامت چه کند با عاشق؟
شیر دلگیر نگردد ز نیستان هرگز
جای مجنون چه خیال است که خالی ماند؟
خالی از سوخته ای نیست بیابان هرگز
در خراش دل خود باش که بی کوشش تیغ
لعل بیرون ندهد کان بدخشان هرگز
عکس هر چند در آیینه بود پا به رکاب
نرود نقش تو از دیده حیران هرگز
پاس آن لعل لب از زلف به خط یافت قرار
بی سیاهی نبود چشمه حیوان هرگز
نیست بی داغ ندامت دل دنیاداران
جغد بیرون نرود زین ده ویران هرگز
عشق در جنبش گهواره دل بیتاب است
که نماند به زمین تخت سلیمان هرگز
برگ گل بر تن سیمین تو بیدادی کرد
که به یوسف نکند سیلی اخوان هرگز
از سواد شب هستی چه کشیدم صائب
که نبیند کسی این خواب پریشان هرگز!
نبود بی شفق این شام غریبان هرگز
می زند موج سراب آتش ما را دامن
نیست این بادیه بی سلسله جنبان هرگز
تیر باران ملامت چه کند با عاشق؟
شیر دلگیر نگردد ز نیستان هرگز
جای مجنون چه خیال است که خالی ماند؟
خالی از سوخته ای نیست بیابان هرگز
در خراش دل خود باش که بی کوشش تیغ
لعل بیرون ندهد کان بدخشان هرگز
عکس هر چند در آیینه بود پا به رکاب
نرود نقش تو از دیده حیران هرگز
پاس آن لعل لب از زلف به خط یافت قرار
بی سیاهی نبود چشمه حیوان هرگز
نیست بی داغ ندامت دل دنیاداران
جغد بیرون نرود زین ده ویران هرگز
عشق در جنبش گهواره دل بیتاب است
که نماند به زمین تخت سلیمان هرگز
برگ گل بر تن سیمین تو بیدادی کرد
که به یوسف نکند سیلی اخوان هرگز
از سواد شب هستی چه کشیدم صائب
که نبیند کسی این خواب پریشان هرگز!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸۳
هیچ جا از خوشی آثار نمانده است امروز
خیر در خانه خمار نمانده است امروز
پرده خواب گرفته است جهان را چون ابر
اثری از دل بیدار نمانده است امروز
نیست یک چهره شبنم زده در ساحت باغ
شرم در دیده گلزار نمانده است امروز
دل غمگین به چه امید شود گوشه نشین ؟
فیض در کنج لب یار نمانده است امروز
نیست در زلف دلارای صنم کوتاهی
کمری لایق زنار نمانده است امروز
چه خیال است که در صومعه هابتوان یافت
در خرابات چو هشیار نمانده است امروز
صدف آن به که بسازد به جگر سوختگی
جود در ابر گهر بار نمانده است امروز
پیر کنعان نکشد سر به گریبان،چه کند؟
یوسفی بر سر بازار نمانده است امروز
چه توقع ز لب خشک صدف باید داشت؟
آب در گوهر شهوار نمانده است امروز
همدمی کز سر اشفاق بگیرد یک بار
خبری زین دل بیمار، نمانده است امروز
سبحه را کیست که خاک مذلت گیرد؟
حرمت رشته زنار نمانده است امروز
غیر صائب که دمی می زند از سوز جگر
اثر از گرمی گفتار نمانده است امروز
خیر در خانه خمار نمانده است امروز
پرده خواب گرفته است جهان را چون ابر
اثری از دل بیدار نمانده است امروز
نیست یک چهره شبنم زده در ساحت باغ
شرم در دیده گلزار نمانده است امروز
دل غمگین به چه امید شود گوشه نشین ؟
فیض در کنج لب یار نمانده است امروز
نیست در زلف دلارای صنم کوتاهی
کمری لایق زنار نمانده است امروز
چه خیال است که در صومعه هابتوان یافت
در خرابات چو هشیار نمانده است امروز
صدف آن به که بسازد به جگر سوختگی
جود در ابر گهر بار نمانده است امروز
پیر کنعان نکشد سر به گریبان،چه کند؟
یوسفی بر سر بازار نمانده است امروز
چه توقع ز لب خشک صدف باید داشت؟
آب در گوهر شهوار نمانده است امروز
همدمی کز سر اشفاق بگیرد یک بار
خبری زین دل بیمار، نمانده است امروز
سبحه را کیست که خاک مذلت گیرد؟
حرمت رشته زنار نمانده است امروز
غیر صائب که دمی می زند از سوز جگر
اثر از گرمی گفتار نمانده است امروز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸۵
لاله داغ است ازان عارض گلفام هنوز
سرو را قامت او می دهد اندام هنوز
گر چه از مستی چشمش دو جهان است خراب
نرسیده است لب او به لب جام هنوز
در حریم دهنش دست و گریبان همند
بر سر تنگی جا، بوسه و دشنام هنوز
مو برآورد زبان قلمش از خط سبز
می کند ننگ ز نام من بدنام هنوز
خار در پیرهن یوسف مصر اندازد
بوی پیراهن آن سرو گل اندام هنوز
باش تا صبح رعونت ز نهالش بدمد
نکشیده است قد آن فتنه ایام هنوز
آهوی چشم غزالان زرمیدن استاد
دل وحشت زده با من نشود رام هنوز
بر لب جام زدی بوسه و یک عمر گذشت
لب خود می مکد از ذوق لب جام هنوز
دعوی پختگی اینجا ثمر خامیهاست
عود مادر جگر شعله بود خام هنوز
تو که از پختگی عشق نداری خبری
فکر صائب به مذاق تو بود خام هنوز
سرو را قامت او می دهد اندام هنوز
گر چه از مستی چشمش دو جهان است خراب
نرسیده است لب او به لب جام هنوز
در حریم دهنش دست و گریبان همند
بر سر تنگی جا، بوسه و دشنام هنوز
مو برآورد زبان قلمش از خط سبز
می کند ننگ ز نام من بدنام هنوز
خار در پیرهن یوسف مصر اندازد
بوی پیراهن آن سرو گل اندام هنوز
باش تا صبح رعونت ز نهالش بدمد
نکشیده است قد آن فتنه ایام هنوز
آهوی چشم غزالان زرمیدن استاد
دل وحشت زده با من نشود رام هنوز
بر لب جام زدی بوسه و یک عمر گذشت
لب خود می مکد از ذوق لب جام هنوز
دعوی پختگی اینجا ثمر خامیهاست
عود مادر جگر شعله بود خام هنوز
تو که از پختگی عشق نداری خبری
فکر صائب به مذاق تو بود خام هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸۶
درآ به زمزمه ای مطرب غزال پرداز
که تازیانه شوق است شعله آواز
مگر به روشنی این چراغ ربانی
به پیشگاه حقیقت رسم ز راه مجاز
برآر از جگر گرم ناله گرمی
که شیشه خانه دلها ازان رود به گداز
مگر به بدرقه این براق گردون سیر
رسم به منزل ازین راه پرنشیب و فراز
بریز در قدح گوش ازان می بیرنگ
که دل شکاف بود موجه اش چو ناخن باز
مگر به بال و پر این شراب روحانی
ازین خرابه وحشت فزا کنم پرواز
خدای را حدی عاشقانه ای سرکن
که بی حدی نشود قطع راه دور حجاز
ز دوش خاطر ما بختیان سنگین بار
غم گرانی بار وجود دور انداز
گره ز بال پری پیکران دل واکن
به نغمه های سبکروح ای نوا پرداز
چراغی از نفس گرم پیش راهم دار
به این فروغ مگر روی دل ببینم باز
درخت خشک به آب و هوا نمی جوشد
به زاهدان چه سرایت کند ترانه و ساز؟
درآ به انجمن صوفیان تماشا کن
که مرغ با قفس آهنین کند پرواز
شگفت نیست ز شور خمیر مایه عشق
که هم تنور درآید به چرخ و هم خباز
خوشا سری که ز شور جنون بود در گرد
خوشا دلی که به بال تپش کند پرواز
دل رمیده به تدبیر بر نمی گردد
شرر به آتش سوزان چگونه گردد باز؟
ز آفتاب محال است رنگ گرداند
دلی که پخته نگردد به شعله آواز
وصال می طلبی، یک نفس قرار مگیر
که از تپیدن دلهاست طبل آن شهباز
رسد به مغز ز دلها نسیم سوختگی
در آن حریم که صائب سخن کند آغاز
که تازیانه شوق است شعله آواز
مگر به روشنی این چراغ ربانی
به پیشگاه حقیقت رسم ز راه مجاز
برآر از جگر گرم ناله گرمی
که شیشه خانه دلها ازان رود به گداز
مگر به بدرقه این براق گردون سیر
رسم به منزل ازین راه پرنشیب و فراز
بریز در قدح گوش ازان می بیرنگ
که دل شکاف بود موجه اش چو ناخن باز
مگر به بال و پر این شراب روحانی
ازین خرابه وحشت فزا کنم پرواز
خدای را حدی عاشقانه ای سرکن
که بی حدی نشود قطع راه دور حجاز
ز دوش خاطر ما بختیان سنگین بار
غم گرانی بار وجود دور انداز
گره ز بال پری پیکران دل واکن
به نغمه های سبکروح ای نوا پرداز
چراغی از نفس گرم پیش راهم دار
به این فروغ مگر روی دل ببینم باز
درخت خشک به آب و هوا نمی جوشد
به زاهدان چه سرایت کند ترانه و ساز؟
درآ به انجمن صوفیان تماشا کن
که مرغ با قفس آهنین کند پرواز
شگفت نیست ز شور خمیر مایه عشق
که هم تنور درآید به چرخ و هم خباز
خوشا سری که ز شور جنون بود در گرد
خوشا دلی که به بال تپش کند پرواز
دل رمیده به تدبیر بر نمی گردد
شرر به آتش سوزان چگونه گردد باز؟
ز آفتاب محال است رنگ گرداند
دلی که پخته نگردد به شعله آواز
وصال می طلبی، یک نفس قرار مگیر
که از تپیدن دلهاست طبل آن شهباز
رسد به مغز ز دلها نسیم سوختگی
در آن حریم که صائب سخن کند آغاز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸۷
دگر که را کنم از اهل درد محرم راز؟
که رنگ من به زبان شکسته شد غماز
مباش ایمن ازان چشمهای شرم آلود
که چشم دوخته گیرد شکار خود این باز
چو دید طاق دو ابروی یار، برگردید
کسی که گفت روا در دو قبله نیست نماز
ازان ز حلقه بگوشان خط مشکینم
که کرد حسن ترا خط نیازمند نیاز
ز عرض حال در ایام خط مشو غافل
که وقت شام بود تنگ در ادای نماز
دلی که نفس گرم عشق آب نشد
ز آفتاب قیامت نمی رود به گداز
چنان که سیل خس و خار رابه دریا برد
مرا به عشق حقیقی کشید عشق مجاز
حباب مانع جوش و خروش دریا نیست
نگشت مهر خموشی نقاب چهره راز
ترا تردد خاطر کشیده است به بند
که آب، می شود از موج خویش سلسله ساز
به فکر صائب ازان می کنند رغبت خلق
که یاد می دهد از طرز حافظ شیراز
که رنگ من به زبان شکسته شد غماز
مباش ایمن ازان چشمهای شرم آلود
که چشم دوخته گیرد شکار خود این باز
چو دید طاق دو ابروی یار، برگردید
کسی که گفت روا در دو قبله نیست نماز
ازان ز حلقه بگوشان خط مشکینم
که کرد حسن ترا خط نیازمند نیاز
ز عرض حال در ایام خط مشو غافل
که وقت شام بود تنگ در ادای نماز
دلی که نفس گرم عشق آب نشد
ز آفتاب قیامت نمی رود به گداز
چنان که سیل خس و خار رابه دریا برد
مرا به عشق حقیقی کشید عشق مجاز
حباب مانع جوش و خروش دریا نیست
نگشت مهر خموشی نقاب چهره راز
ترا تردد خاطر کشیده است به بند
که آب، می شود از موج خویش سلسله ساز
به فکر صائب ازان می کنند رغبت خلق
که یاد می دهد از طرز حافظ شیراز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸۸
نمی رسد به حقیقت کس از سرای مجاز
پلی است آن طرف آب، عشقهای مجاز
ز مرگ بیم ندارم که در قلمرو خاک
عذاب قبر کشیدم ز تنگنای مجاز
اسیر دایره رنگ تا به کی باشم ؟
دلم چو لاله سید شد ازین سرای مجاز
بپوش خرقه عریان تنی ز حضرت عشق
که بند خانه غفلت بود ردای مجاز
مباد هیچ مسلمان اسیر قید فرنگ!
بجان رسیده ام از دست عشوه های مجاز
مبند دل به تماشای این جهان صائب
که یک دو هفته بود همچو گل وفای مجاز
پلی است آن طرف آب، عشقهای مجاز
ز مرگ بیم ندارم که در قلمرو خاک
عذاب قبر کشیدم ز تنگنای مجاز
اسیر دایره رنگ تا به کی باشم ؟
دلم چو لاله سید شد ازین سرای مجاز
بپوش خرقه عریان تنی ز حضرت عشق
که بند خانه غفلت بود ردای مجاز
مباد هیچ مسلمان اسیر قید فرنگ!
بجان رسیده ام از دست عشوه های مجاز
مبند دل به تماشای این جهان صائب
که یک دو هفته بود همچو گل وفای مجاز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸۹
نخست دفتر هوش و خرد درآب انداز
دگر نگاه به آن چشم نیمخواب انداز
چراغ رنگ به یک جلوه می شود خاموش
محبت گل این باغ بر گلاب انداز
مرید شبنم تردست شو درین گلزار
سربریده به دامان آفتاب انداز
نقاب دولت بیدار، خواب سنگین است
به زور گریه به یک جانب این نقاب انداز
حذر کن از مژه تیر چنگ او صائب
نهفته چشم برآن چشم نیمخواب انداز
دگر نگاه به آن چشم نیمخواب انداز
چراغ رنگ به یک جلوه می شود خاموش
محبت گل این باغ بر گلاب انداز
مرید شبنم تردست شو درین گلزار
سربریده به دامان آفتاب انداز
نقاب دولت بیدار، خواب سنگین است
به زور گریه به یک جانب این نقاب انداز
حذر کن از مژه تیر چنگ او صائب
نهفته چشم برآن چشم نیمخواب انداز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۰
بگیر جام هلالی ز رخ نقاب انداز
ز رعشه سنگ به مینای آفتاب انداز
فریب حسن سبکسیر رنگ و بوی مخور
محبت گل این باغ بر گلاب انداز
کمند جاذبه گوهرست بیتابی
همین تو رشته جان را به پیچ و تاب انداز
میی که پشت ندارد نخوردنش اولاست
به پای خم بنشین در قدح شراب انداز
مشو چو قطره شبنم گره درین گلزار
سربریدن به دامان آفتاب انداز
ترا چه کار که این خاک پاک و آن شورست
به هر زمین که رسی تخم چون سحاب انداز
اگر قبول نداری که بی تو چون داغیم
بیا به سینه سوزان ما کباب انداز
نصیب کوزه سر بسته است باده ناب
نهفته چشم برآن چشم نیمخواب انداز
جواب آن غزل است این که خواجه حافظ گفت
مرا به میکده بر در خم شراب انداز
ز رعشه سنگ به مینای آفتاب انداز
فریب حسن سبکسیر رنگ و بوی مخور
محبت گل این باغ بر گلاب انداز
کمند جاذبه گوهرست بیتابی
همین تو رشته جان را به پیچ و تاب انداز
میی که پشت ندارد نخوردنش اولاست
به پای خم بنشین در قدح شراب انداز
مشو چو قطره شبنم گره درین گلزار
سربریدن به دامان آفتاب انداز
ترا چه کار که این خاک پاک و آن شورست
به هر زمین که رسی تخم چون سحاب انداز
اگر قبول نداری که بی تو چون داغیم
بیا به سینه سوزان ما کباب انداز
نصیب کوزه سر بسته است باده ناب
نهفته چشم برآن چشم نیمخواب انداز
جواب آن غزل است این که خواجه حافظ گفت
مرا به میکده بر در خم شراب انداز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۱
چو آفتاب به هر ذره ای نگاه انداز
چو ابر سایه رحمت به هر گیاه انداز
بلند و پست جهان در قفای یکدگرست
اگر به ماه برآیی نظربه چاه انداز
مریز حاصل خود رابه بحر چون سیلاب
چو ابر گوهر خود رابه خاک راه انداز
مکن چو شمع به یک خانه عمر خود را صرف
چو آفتاب به هر روزنی نگاه انداز
در انتظار تو چشم ستاره آب آورد
چو شمع قافله اشک را براه انداز
شبی برآی به گلگشت ماهتاب برون
چو مهر رعشه غیرت به جان ماه انداز
نفس شمرده زن، از قید سبحه فارغ باش
به راه نه قدم و راهبر به چاه انداز
سزای توست به ناخن زمین خراشیدن
تراکه گفت که برآسمان کلاه انداز؟
بپوش جامه فتح از شکست خود صائب
کتان طاقت خود را به پیش ماه انداز
چو ابر سایه رحمت به هر گیاه انداز
بلند و پست جهان در قفای یکدگرست
اگر به ماه برآیی نظربه چاه انداز
مریز حاصل خود رابه بحر چون سیلاب
چو ابر گوهر خود رابه خاک راه انداز
مکن چو شمع به یک خانه عمر خود را صرف
چو آفتاب به هر روزنی نگاه انداز
در انتظار تو چشم ستاره آب آورد
چو شمع قافله اشک را براه انداز
شبی برآی به گلگشت ماهتاب برون
چو مهر رعشه غیرت به جان ماه انداز
نفس شمرده زن، از قید سبحه فارغ باش
به راه نه قدم و راهبر به چاه انداز
سزای توست به ناخن زمین خراشیدن
تراکه گفت که برآسمان کلاه انداز؟
بپوش جامه فتح از شکست خود صائب
کتان طاقت خود را به پیش ماه انداز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۲
به یاد سنبل آن زلف با صبا می ساز
به بوی مشک سبکروح باختا می ساز
به بوی پیرهن غنچه با صبا می ساز
ز آشنا به سخنهای آشنا می ساز
مگر به منزل مقصود راه توانی برد
ز دستگیری افتادگان عصا می ساز
مشو چو دانه گندم به پاکی از خود امن
شدی چو پاک زغش، برگ آسیا می ساز
جمال شاهد مقصود را نقابی نیست
همین تو سعی کن آیینه با صفا می ساز
کلید قفل خود از جیب دیگران مطلب
چو غنچه از گره خود گرهگشا می ساز
اگر ز آتش سوزان گذشتنت هوس است
دعای جوشنی از نقش بوریا می ساز
کنون که قد تو گردید حلقه در مرگ
تهیه سفر عالم بقا می ساز
اگر چو سرو سر سبز آرزو داری
زجامه خانه قسمت بیک قبا می ساز
درآ به ملک توکل ،چو خسروان بنشین
ز آسمان وزمین باغ وآسیامی ساز
اگر هوای شکرخواب عافیت داری
ز فرشهای منقش به بوریامیساز
خمارنعمت الوان به خون شکسته شود
به استخوانی ازین سفره چون هما می ساز
اگر مقام به ویرانه می کند سیلاب
تو نیز برگ اقامت درین سرا می ساز
چوآفتاب رخ از سوز دل طلایی کن
به کیمیای نظرخاک راطلا می ساز
زقصردلت اگر پایداریت هوس است
نخست ،شمسه اش از پنجه دعا می ساز
مباش زیر سیه خیمه فلک صائب
برای خویشتن ازدود دل سما می ساز
به بوی مشک سبکروح باختا می ساز
به بوی پیرهن غنچه با صبا می ساز
ز آشنا به سخنهای آشنا می ساز
مگر به منزل مقصود راه توانی برد
ز دستگیری افتادگان عصا می ساز
مشو چو دانه گندم به پاکی از خود امن
شدی چو پاک زغش، برگ آسیا می ساز
جمال شاهد مقصود را نقابی نیست
همین تو سعی کن آیینه با صفا می ساز
کلید قفل خود از جیب دیگران مطلب
چو غنچه از گره خود گرهگشا می ساز
اگر ز آتش سوزان گذشتنت هوس است
دعای جوشنی از نقش بوریا می ساز
کنون که قد تو گردید حلقه در مرگ
تهیه سفر عالم بقا می ساز
اگر چو سرو سر سبز آرزو داری
زجامه خانه قسمت بیک قبا می ساز
درآ به ملک توکل ،چو خسروان بنشین
ز آسمان وزمین باغ وآسیامی ساز
اگر هوای شکرخواب عافیت داری
ز فرشهای منقش به بوریامیساز
خمارنعمت الوان به خون شکسته شود
به استخوانی ازین سفره چون هما می ساز
اگر مقام به ویرانه می کند سیلاب
تو نیز برگ اقامت درین سرا می ساز
چوآفتاب رخ از سوز دل طلایی کن
به کیمیای نظرخاک راطلا می ساز
زقصردلت اگر پایداریت هوس است
نخست ،شمسه اش از پنجه دعا می ساز
مباش زیر سیه خیمه فلک صائب
برای خویشتن ازدود دل سما می ساز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۳
ز خط چو یار رخ آل راکند سرسبز
امید ،مزرع آمال راکند سرسبز
بهارحسن تو افتاده آنقدرتردست
که تخم سوخته خال را کندسرسبز
کسی به وصل شکرمی رسد که چون طوطی
زاشک تلخ پروبال را کند سرسبز
کند امید من آن روز صورتی پیدا
که آب آینه تمثال راکند سرسبز
ز فکر تازه برومندگشت خامه من
که فتح ،رایت اقبال را کند سرسبز
زباده نشو ونماکرد زنگ کلفت من
که آب سبزه پامال را کند سرسبز
کنون که ابر مروت شده است خشک ،مگر
بخون دل کسی آمال را کند سرسبز
زآه و ناله توان یافت حال دل صائب
که ترجمان، سخن لال راکند سرسبز
امید ،مزرع آمال راکند سرسبز
بهارحسن تو افتاده آنقدرتردست
که تخم سوخته خال را کندسرسبز
کسی به وصل شکرمی رسد که چون طوطی
زاشک تلخ پروبال را کند سرسبز
کند امید من آن روز صورتی پیدا
که آب آینه تمثال راکند سرسبز
ز فکر تازه برومندگشت خامه من
که فتح ،رایت اقبال را کند سرسبز
زباده نشو ونماکرد زنگ کلفت من
که آب سبزه پامال را کند سرسبز
کنون که ابر مروت شده است خشک ،مگر
بخون دل کسی آمال را کند سرسبز
زآه و ناله توان یافت حال دل صائب
که ترجمان، سخن لال راکند سرسبز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹۴
ز سروقدتو شد شوره زار امکان سبز
ز شمع سبز تو شد بخت این شبستان سبز
ز خط پشت لبت زنده می شود دلها
چنین بود چو کند سبزه آب حیوان سبز
میان اهل جنون سبز چون توانم شد؟
نشد ز گریه من خار این بیابان سبز
به رود نیل رسان خویش راکه هیهات است
کز آب چاه شود بخت ماه کنعان سبز
ز هم گزیر ندارند نوش ونیش جهان
که بی گره نشود نی زشکرستان سبز
چو زنگ از دل من برد باده دانستم
که تخم سوخته گرددبه ابراحسان سبز
تجردی که بود در لباس ،محفوظ است
پناه شیر بود ،هست تانیستان سبز
دل حریص به زنگ قساوت آلوده است
که نان همیشه گدا را شود درانبان سبز
زچشم شور کواکب مجوبرومندی
که هیچ دانه نگرددبه زیردندان سبز
اگر گشایش دل خواهی از بلا مگریز
که دانه می شود اینجاز تیر باران سبز
به باده جوش نزد خون خشک من صائب
نشد ز تربیت بحر شاخ مرجان سبز
ز شمع سبز تو شد بخت این شبستان سبز
ز خط پشت لبت زنده می شود دلها
چنین بود چو کند سبزه آب حیوان سبز
میان اهل جنون سبز چون توانم شد؟
نشد ز گریه من خار این بیابان سبز
به رود نیل رسان خویش راکه هیهات است
کز آب چاه شود بخت ماه کنعان سبز
ز هم گزیر ندارند نوش ونیش جهان
که بی گره نشود نی زشکرستان سبز
چو زنگ از دل من برد باده دانستم
که تخم سوخته گرددبه ابراحسان سبز
تجردی که بود در لباس ،محفوظ است
پناه شیر بود ،هست تانیستان سبز
دل حریص به زنگ قساوت آلوده است
که نان همیشه گدا را شود درانبان سبز
زچشم شور کواکب مجوبرومندی
که هیچ دانه نگرددبه زیردندان سبز
اگر گشایش دل خواهی از بلا مگریز
که دانه می شود اینجاز تیر باران سبز
به باده جوش نزد خون خشک من صائب
نشد ز تربیت بحر شاخ مرجان سبز