عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۱
گل آمد بلبلان را این پیام است
که بی می زندگی دیگر حرام است
بزن مطرب که دور زاهدان رفت
بیا ساقی که اکنون دور جام است
مده ناصح دگر پندم در این فصل
کسی کو مست مینبود کدام است
صف رندان صفای سینه را باز
صفائی از شراب لعل فام است
سپندی بهر چشم بد بسوزان
که ما را طایر اقبال رام است
بسامانست دور آسمانم
مرا کار جهان اکنون بکام است
گرم جام تهی چون ماه نو بود
بحمداللّه ز می ماه تمام است
زلیخا طلعتی دارم که او را
هزاران یوسف مصری غلام است
شدم تا من خراب آن می لعل
خراباتم محل شربم مدام است
می ار آبی است لیک آتش مزاجی است
علاج هر فسرده جان خام است
دلم اسرار جام جم نهان داشت
از آنم از ازل اسرار نام است
که بی می زندگی دیگر حرام است
بزن مطرب که دور زاهدان رفت
بیا ساقی که اکنون دور جام است
مده ناصح دگر پندم در این فصل
کسی کو مست مینبود کدام است
صف رندان صفای سینه را باز
صفائی از شراب لعل فام است
سپندی بهر چشم بد بسوزان
که ما را طایر اقبال رام است
بسامانست دور آسمانم
مرا کار جهان اکنون بکام است
گرم جام تهی چون ماه نو بود
بحمداللّه ز می ماه تمام است
زلیخا طلعتی دارم که او را
هزاران یوسف مصری غلام است
شدم تا من خراب آن می لعل
خراباتم محل شربم مدام است
می ار آبی است لیک آتش مزاجی است
علاج هر فسرده جان خام است
دلم اسرار جام جم نهان داشت
از آنم از ازل اسرار نام است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۳
باغ و گل و مل همه مهیاست
هنگام تفرج و تماشاست
بخرام برون که بهر تعظیم
عمری است بباغ سرو برپاست
نرگس همه روز چشم بر راه
سنبل همه عمر در تمناست
تا پات مباد رنجه گردد
برروی زمین ز سبزه دیباست
تا باز چو شور چشمت انگیخت
کز شهر غریوفتنه برخواست
هر قدر بظرف حسن گنجید
مشاطهٔ صنع بروی آراست
سر دفتر لعبتان شوخت
سر کردهٔ لولیان زیباست
مست از می لعل اوست اسرار
امروز چه حاجتش بصهباست
هنگام تفرج و تماشاست
بخرام برون که بهر تعظیم
عمری است بباغ سرو برپاست
نرگس همه روز چشم بر راه
سنبل همه عمر در تمناست
تا پات مباد رنجه گردد
برروی زمین ز سبزه دیباست
تا باز چو شور چشمت انگیخت
کز شهر غریوفتنه برخواست
هر قدر بظرف حسن گنجید
مشاطهٔ صنع بروی آراست
سر دفتر لعبتان شوخت
سر کردهٔ لولیان زیباست
مست از می لعل اوست اسرار
امروز چه حاجتش بصهباست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۳
ساقی قدحی در ده تقریب و تعلل چیست
ایام بهار آمد بی باده نشاید زیست
در فصل گل سوری رایج شد می هر چند
این جنس بود ممتاز مخصوص بفصلی نیست
مستند ز لعل او کل خاصه بنی آدم
از جام شهود آنکس کو بهره ندارد کیست
نی رجعت و نی تکرار هم رجعت و هم تکرار
بسیار بود صورت لیکن همه یک معنی است
خود عاشق وخودمعشوق ازروز نخستین است
حسن ازلی اسرار از عشق تو مستغنی است
ایام بهار آمد بی باده نشاید زیست
در فصل گل سوری رایج شد می هر چند
این جنس بود ممتاز مخصوص بفصلی نیست
مستند ز لعل او کل خاصه بنی آدم
از جام شهود آنکس کو بهره ندارد کیست
نی رجعت و نی تکرار هم رجعت و هم تکرار
بسیار بود صورت لیکن همه یک معنی است
خود عاشق وخودمعشوق ازروز نخستین است
حسن ازلی اسرار از عشق تو مستغنی است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۴
ای نقش چکل چوگل محدث
لم تحلف ان تفی و تحنث
از هجر رخ تو تلخ کامم
عن منطق المنی تحدث
تنیت لی الشباب عمری
لوفزت بشعرک المثلث
ای آنکه قیامتی ز قامت
من هجرک کم اموت ابعث
عاید بتو است هر ضمیری
ان ذکر لهجنا وانت
هرچند مقصریم رحم آر
حتی تم علی الفراق امکث
هنگام تفرج است برخیز
الریح مع الغصون یعبث
پیمان شکن است یار اسرار
بالوصل معاهد و نیکث
لم تحلف ان تفی و تحنث
از هجر رخ تو تلخ کامم
عن منطق المنی تحدث
تنیت لی الشباب عمری
لوفزت بشعرک المثلث
ای آنکه قیامتی ز قامت
من هجرک کم اموت ابعث
عاید بتو است هر ضمیری
ان ذکر لهجنا وانت
هرچند مقصریم رحم آر
حتی تم علی الفراق امکث
هنگام تفرج است برخیز
الریح مع الغصون یعبث
پیمان شکن است یار اسرار
بالوصل معاهد و نیکث
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۸
تا کی ز غمت ناله و فریاد توان کرد
ز افتاده به کُنج قفسی یاد توان کرد
آغوش و کنار از تو نداریم توقع
از نیم نگاهی دل ما شاد توان کرد
رخش ستم این قدر نباید که بتازی
گیرم که بما این همه بیداد توان کرد
زاهد چه دهی پند که ما از می لعلش
نی همچو خرابیم که آباد توان کرد
ای آن که بدست تو سررشتهٔ خلقی است
یک رشته به پا طایری آزاد توان کرد
ای نور خدا گویم اگر سوء ادب نیست
دیگر ز کجا مثل تو ایجاد توان کرد
جانی و دلی روح روانی همه آنی
از مشت گلی این همه بنیاد توان کرد
آورد هجومی بسرم خیل همومی
ساقی به یکی ساغرم امداد توان کرد
یک ره ننمودی نظر اسرار حزین را
گم کرده رهی رابره ارشاد توان کرد
ز افتاده به کُنج قفسی یاد توان کرد
آغوش و کنار از تو نداریم توقع
از نیم نگاهی دل ما شاد توان کرد
رخش ستم این قدر نباید که بتازی
گیرم که بما این همه بیداد توان کرد
زاهد چه دهی پند که ما از می لعلش
نی همچو خرابیم که آباد توان کرد
ای آن که بدست تو سررشتهٔ خلقی است
یک رشته به پا طایری آزاد توان کرد
ای نور خدا گویم اگر سوء ادب نیست
دیگر ز کجا مثل تو ایجاد توان کرد
جانی و دلی روح روانی همه آنی
از مشت گلی این همه بنیاد توان کرد
آورد هجومی بسرم خیل همومی
ساقی به یکی ساغرم امداد توان کرد
یک ره ننمودی نظر اسرار حزین را
گم کرده رهی رابره ارشاد توان کرد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷۲
دل خود تنگ ز غنچه دهنی باید ساخت
روز خود تیره ز زلف سیهی باید کرد
خاطر خویش پریشان ز پریشان موئی
دل شکسته ز شکست کلهی باید کرد
مصر دل بایدت از بهر عزیزی آراست
یوسف جان بدر از قعر چهی باید کرد
تا بکی معتکف کاخ هوس باید بود
کاروان رفت دلا رو برهی باید کرد
ای که از مهر رخ تست فروغ دو جهان
فکر بهبودی بخت تبهی باید کرد
خواجگان را به غلامان نظری باید بود
محتشم را به حشم رحم گهی باید کرد
سرگران این همه با ناز نمی باید رفت
به شهید ره خود هم نگهی باید کرد
نار اسرار چو نور است ازانرو که ازاوست
طاعتی گر ننمودی گنهی باید کرد
بوی زلف بیقراری برقرارم میرسد
نافهٔ آهوی چین مُشک تتارم میرسد
باد عنبر بوست گوئی آید از شهر ختن
نی خطا گفتم ز چین زلف یارم میرسد
گردراهش مردمان روبند با مژگان چشم
کان زمان از گرد ره آن شهسوارم میرسد
تا رساند مژدهٔ وصلت سوی دل هر نفس
پیک آهی از دل امیدوارم میرسد
رخش تازان سرشکم سرخ رودرتاز و تک
کف زنان مژگان که شاه تاجدارم میرسد
صفحهٔ جان پاک کن اسرار از نقس دوئی
شهر دل آئین ببند آن شهریارم می رسد
روز خود تیره ز زلف سیهی باید کرد
خاطر خویش پریشان ز پریشان موئی
دل شکسته ز شکست کلهی باید کرد
مصر دل بایدت از بهر عزیزی آراست
یوسف جان بدر از قعر چهی باید کرد
تا بکی معتکف کاخ هوس باید بود
کاروان رفت دلا رو برهی باید کرد
ای که از مهر رخ تست فروغ دو جهان
فکر بهبودی بخت تبهی باید کرد
خواجگان را به غلامان نظری باید بود
محتشم را به حشم رحم گهی باید کرد
سرگران این همه با ناز نمی باید رفت
به شهید ره خود هم نگهی باید کرد
نار اسرار چو نور است ازانرو که ازاوست
طاعتی گر ننمودی گنهی باید کرد
بوی زلف بیقراری برقرارم میرسد
نافهٔ آهوی چین مُشک تتارم میرسد
باد عنبر بوست گوئی آید از شهر ختن
نی خطا گفتم ز چین زلف یارم میرسد
گردراهش مردمان روبند با مژگان چشم
کان زمان از گرد ره آن شهسوارم میرسد
تا رساند مژدهٔ وصلت سوی دل هر نفس
پیک آهی از دل امیدوارم میرسد
رخش تازان سرشکم سرخ رودرتاز و تک
کف زنان مژگان که شاه تاجدارم میرسد
صفحهٔ جان پاک کن اسرار از نقس دوئی
شهر دل آئین ببند آن شهریارم می رسد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷۴
آنشوخ که با ما بسر کینه وری بود
استاد فلک در فن بیدادگردی بود
کز نوخطش انگیخت بسی فتنه به عالم
نبود عجبی آفت دور قمری بود
گفتی که بود سر و سهی چون قد دلبر
بر سر و کجا دستهٔ گلبرگ طری بود
دارد به لبش نسبتی از لعل کی او را
اعجاز مسیحی و کلام شکری بود
در طرف چمن دعوی همچشمی نرگس
با چشم سیه مست تو از بی بصری بود
تنها نه همین پردهٔ ما را بدرد عشق
آئین محبت ز ازل پرده دری بود
هر علم که در مدرسه آموخته بودم
جز عشق تو بیحاصلی و بی ثمری بود
بر فرق نهیم این نمدین تاج که ما را
در ملک جنون داعیهٔ تاجوری بود
از ملک ازل سوی ابدرخت کشیدم
آری چکنم قسمت من در بدری بود
شهری پر از آیینهٔ الوان نگریدم
اسرار بهر آینه در جلوهگری بود
استاد فلک در فن بیدادگردی بود
کز نوخطش انگیخت بسی فتنه به عالم
نبود عجبی آفت دور قمری بود
گفتی که بود سر و سهی چون قد دلبر
بر سر و کجا دستهٔ گلبرگ طری بود
دارد به لبش نسبتی از لعل کی او را
اعجاز مسیحی و کلام شکری بود
در طرف چمن دعوی همچشمی نرگس
با چشم سیه مست تو از بی بصری بود
تنها نه همین پردهٔ ما را بدرد عشق
آئین محبت ز ازل پرده دری بود
هر علم که در مدرسه آموخته بودم
جز عشق تو بیحاصلی و بی ثمری بود
بر فرق نهیم این نمدین تاج که ما را
در ملک جنون داعیهٔ تاجوری بود
از ملک ازل سوی ابدرخت کشیدم
آری چکنم قسمت من در بدری بود
شهری پر از آیینهٔ الوان نگریدم
اسرار بهر آینه در جلوهگری بود
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۲
جهان گیرئی کز سیاهی برآید
هر افسون و نیرنگ کآید ببابل
جوانا مبر جور ز اندازه ترسم
چو افتاده ما را که کام دگرها
تعلل چرا چون علاج دل ما
به هر سوست گوش امیدم که شاید
چو کوهی است بار غمت بر دل زار
مه چرخ بین هر شب و طالع ما
عجب سرزمینی است کاخ محبت
بتلخی دهد جان شیرینش اسرار
ز شمشیر ابروی ماهی برآید
ز جادوی زلف سیاهی برآید
که از سینه گرمی آهی برآید
اگر از تو گاهی نه گاهی برآید
ترا ای مسیح از نگاهی برآید
صدای درائی ز راهی برآید
بکوهی چسان پرکاهی برآید
که ماهی برآید که ماهی برآید
گدائی اگر رفت شاهی برآید
چو رفت از برت جان الهی برآید
هر افسون و نیرنگ کآید ببابل
جوانا مبر جور ز اندازه ترسم
چو افتاده ما را که کام دگرها
تعلل چرا چون علاج دل ما
به هر سوست گوش امیدم که شاید
چو کوهی است بار غمت بر دل زار
مه چرخ بین هر شب و طالع ما
عجب سرزمینی است کاخ محبت
بتلخی دهد جان شیرینش اسرار
ز شمشیر ابروی ماهی برآید
ز جادوی زلف سیاهی برآید
که از سینه گرمی آهی برآید
اگر از تو گاهی نه گاهی برآید
ترا ای مسیح از نگاهی برآید
صدای درائی ز راهی برآید
بکوهی چسان پرکاهی برآید
که ماهی برآید که ماهی برآید
گدائی اگر رفت شاهی برآید
چو رفت از برت جان الهی برآید
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۶
ما ز میخانه عشقیم گدایانی چند
باده نوشان و خموشان و خروشانی چند
ای که در حضرت او یافتهٔ بار ببر
عرضهٔ بندگی بیسر و سامانی چند
کای شه کشور حسن و ملک ملک وجود
منتظر بر سر راهند غلامانی چند
عشق صلح کل و باقی همه جنگست و جدل
عاشقان جمع و فرق جمع پریشانی چند
سخن عشق یکی بود و لی آوردند
این سخنها بمیان زمرهٔ نادانی چند
آنکه جوید حرمش گو بسر کوی دل آی
نیست حاجت که کند قطع بیابانی چند
زاهد از باده فروشان بگذر دین مفروش
خورده بینها است در این حلقه و رندانی چند
نه در اختر حرکت بود نه در قطب سکون
گر نبودی بزمین خاک نشینانی چند
ای که مغرور بجاه دو سه روزی بر ما
رو گشایش طلب از همت مردانی چند
باده نوشان و خموشان و خروشانی چند
ای که در حضرت او یافتهٔ بار ببر
عرضهٔ بندگی بیسر و سامانی چند
کای شه کشور حسن و ملک ملک وجود
منتظر بر سر راهند غلامانی چند
عشق صلح کل و باقی همه جنگست و جدل
عاشقان جمع و فرق جمع پریشانی چند
سخن عشق یکی بود و لی آوردند
این سخنها بمیان زمرهٔ نادانی چند
آنکه جوید حرمش گو بسر کوی دل آی
نیست حاجت که کند قطع بیابانی چند
زاهد از باده فروشان بگذر دین مفروش
خورده بینها است در این حلقه و رندانی چند
نه در اختر حرکت بود نه در قطب سکون
گر نبودی بزمین خاک نشینانی چند
ای که مغرور بجاه دو سه روزی بر ما
رو گشایش طلب از همت مردانی چند
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۱
غم از حد برونی دارم امروز
دل لبریز خونی دارم امروز
فراق آمد زمان وصل سرشد
چه بخت واژگونی دارم امروز
قدی همچون الف ز آغوش جان رفت
ز غم قد چو نونی دارم امروز
چونی هر استخوانم درنوائی است
چه ساز ارغنونی دارم امروز
ز ناخن تیشهام در سینهٔ کوه
بپیشم بیستونی دارم امروز
ز تحریک مه محمل نشینم
نه صبری نی سکونی دارم امروز
بسر اسرار از سودای زلفش
زده شور و جنونی دارم امروز
دل لبریز خونی دارم امروز
فراق آمد زمان وصل سرشد
چه بخت واژگونی دارم امروز
قدی همچون الف ز آغوش جان رفت
ز غم قد چو نونی دارم امروز
چونی هر استخوانم درنوائی است
چه ساز ارغنونی دارم امروز
ز ناخن تیشهام در سینهٔ کوه
بپیشم بیستونی دارم امروز
ز تحریک مه محمل نشینم
نه صبری نی سکونی دارم امروز
بسر اسرار از سودای زلفش
زده شور و جنونی دارم امروز
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۳
غم عشقی ز نشاط دو سرا ما را بس
صحبت بیدلی از شاه و گدا ما را بس
تو و بر مسند جم جام زدن نوشت باد
مسند خار و خس جام بلا ما را بس
تکیه بر بالش عشرت زدن ارزانی غیر
خشت در زیر سر و فقر و فنا ما را بس
نیستم در خور لطف طمع از حد ببرم
دو سه دشنام بپاداش دعا ما را بس
خون شد از رشک دلم شانه بزلفش که کشید
روز و شب عربده با باد صبا ما را بس
ملک الحاج و ره کعبه که در ملت عشق
طوف این کوی خوش آئین و صفا ما را بس
تاجر عشقم و سرمایهٔ من دین و دل است
گلرخان نقد یکی عشوه بها ما را بس
درد عشق تو چه سنجیم بقانون شفا
کز اشارات دو ابروت شفا ما را بس
هرکسی در کنف دولت صاحب جاهیست
دل قوی دار تو اسرار خدا ما را بس
صحبت بیدلی از شاه و گدا ما را بس
تو و بر مسند جم جام زدن نوشت باد
مسند خار و خس جام بلا ما را بس
تکیه بر بالش عشرت زدن ارزانی غیر
خشت در زیر سر و فقر و فنا ما را بس
نیستم در خور لطف طمع از حد ببرم
دو سه دشنام بپاداش دعا ما را بس
خون شد از رشک دلم شانه بزلفش که کشید
روز و شب عربده با باد صبا ما را بس
ملک الحاج و ره کعبه که در ملت عشق
طوف این کوی خوش آئین و صفا ما را بس
تاجر عشقم و سرمایهٔ من دین و دل است
گلرخان نقد یکی عشوه بها ما را بس
درد عشق تو چه سنجیم بقانون شفا
کز اشارات دو ابروت شفا ما را بس
هرکسی در کنف دولت صاحب جاهیست
دل قوی دار تو اسرار خدا ما را بس
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۶
دوش بگوشم رساند نکتهٔ غیبی سروش
غبغب ساقی ببوس قرقف باقی بنوش
در همه جا با همه دیده بدلدار دوز
از غم عشقش بگو در ره وصلش بکوش
سینه بجار غمش تا بتوان میخراش
بهر گل عارضش تا بتوان میخروش
جز ره مهرش مپوی غیر حدیثش مگوی
شارع میخانه جوی سبحه بساغر فروش
تاز تو باشد اثر نبود از آنت خبر
نیست در این ره بتردشمنی از عقل و هوش
بر سر کوی فنا سرخوش و رندانه رو
قفل خموشی بلب وزتف جان دل بجوش
نقد بلا کآورند بر سر بازار عشق
گر بستانند خیز جنس دل و جان فروش
بر در پیر مغان باش کمین بنده ای
دست ادب بر میان حلقهٔ فرمان بگوش
غاشیهٔ دولتش خیل ملایک کشند
هرکه بجان میکشد بار دلی را بدوش
مشرب رندی کجا مرتبهٔ زهد کو
طعن برندان مزن زاهد خودبین خموش
چون ز نکوجز نکو ناید و یک بیش نیست
هیچ نکوهش مکن دیدهٔ بد بین بپوش
بندهٔ احرار شو طالب دیدار شو
واقف اسرار شو پند وی از جان نیوش
غبغب ساقی ببوس قرقف باقی بنوش
در همه جا با همه دیده بدلدار دوز
از غم عشقش بگو در ره وصلش بکوش
سینه بجار غمش تا بتوان میخراش
بهر گل عارضش تا بتوان میخروش
جز ره مهرش مپوی غیر حدیثش مگوی
شارع میخانه جوی سبحه بساغر فروش
تاز تو باشد اثر نبود از آنت خبر
نیست در این ره بتردشمنی از عقل و هوش
بر سر کوی فنا سرخوش و رندانه رو
قفل خموشی بلب وزتف جان دل بجوش
نقد بلا کآورند بر سر بازار عشق
گر بستانند خیز جنس دل و جان فروش
بر در پیر مغان باش کمین بنده ای
دست ادب بر میان حلقهٔ فرمان بگوش
غاشیهٔ دولتش خیل ملایک کشند
هرکه بجان میکشد بار دلی را بدوش
مشرب رندی کجا مرتبهٔ زهد کو
طعن برندان مزن زاهد خودبین خموش
چون ز نکوجز نکو ناید و یک بیش نیست
هیچ نکوهش مکن دیدهٔ بد بین بپوش
بندهٔ احرار شو طالب دیدار شو
واقف اسرار شو پند وی از جان نیوش
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۱
افسردگانیم از باده کوشط
تا دروی افتیم غلتیم چون بط
غم لشگر انگیزد وران بلاخیز
کو جام و ساقی کو عود و بربط
آفاق دیدم انفس رسیدم
من ذایدانیه ما شفته قط
صدچون سروشش حلقه بگوشش
ناخوانده او لوح ننوشته او خط
جانان و جانم جان و روانم
نی بلکه اعلق نی بلکه اربط
جنات و انهار باوصل دلدار
آن غبن افحش وین ربح اغبط
اسرار جز نام فی وان دلارام
آغاز و انجام هم بلکه اوسط
تا دروی افتیم غلتیم چون بط
غم لشگر انگیزد وران بلاخیز
کو جام و ساقی کو عود و بربط
آفاق دیدم انفس رسیدم
من ذایدانیه ما شفته قط
صدچون سروشش حلقه بگوشش
ناخوانده او لوح ننوشته او خط
جانان و جانم جان و روانم
نی بلکه اعلق نی بلکه اربط
جنات و انهار باوصل دلدار
آن غبن افحش وین ربح اغبط
اسرار جز نام فی وان دلارام
آغاز و انجام هم بلکه اوسط
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱۶
ای بکوی عافیت برداشته آهنگ عشق
بین عقاب عقل را چون صعوه ای در چنگ عشق
ای بلی گوی صلاخوان سرخوان بلا
جان بکن بدرود بین منصورها آونگ عشق
جان و ایمان عقل و دانش کی بیاید در حساب
چون نهد در شه نشین بزم دل اورنگ عشق
مرد رزم و عشق شیرافکن نه ای یکسوی رو
ای خرد آزرمی آخر تو کجا و جنگ عشق
گر بود بهرام گردد رام زین صمصام سام
ور بود هوشنگ باشد بستهٔ اوشنگ عشق
ای که میخوانی ز عشقم سوی جنات و قصور
کی نعیم هر دو عالم می شود همسنگ عشق
اوست اندر هر مقامی گر عراق و گر حجاز
راست شو تا بشنوی از هر نواآهنگ عشق
هست در معنی و صورت معنی بیصورتش
جلوه در هر رنگ دارد صورت بیرنگ عشق
آن که فرمود اطلبوا العلم ولو بالصین نمود
کز نگارستان ببین آن موزج ارژنگ عشق
شو تهی از خود چونی اسرار مینوش و نیوش
نغمه داوُود در عشق و دود از چنگ عشق
بین عقاب عقل را چون صعوه ای در چنگ عشق
ای بلی گوی صلاخوان سرخوان بلا
جان بکن بدرود بین منصورها آونگ عشق
جان و ایمان عقل و دانش کی بیاید در حساب
چون نهد در شه نشین بزم دل اورنگ عشق
مرد رزم و عشق شیرافکن نه ای یکسوی رو
ای خرد آزرمی آخر تو کجا و جنگ عشق
گر بود بهرام گردد رام زین صمصام سام
ور بود هوشنگ باشد بستهٔ اوشنگ عشق
ای که میخوانی ز عشقم سوی جنات و قصور
کی نعیم هر دو عالم می شود همسنگ عشق
اوست اندر هر مقامی گر عراق و گر حجاز
راست شو تا بشنوی از هر نواآهنگ عشق
هست در معنی و صورت معنی بیصورتش
جلوه در هر رنگ دارد صورت بیرنگ عشق
آن که فرمود اطلبوا العلم ولو بالصین نمود
کز نگارستان ببین آن موزج ارژنگ عشق
شو تهی از خود چونی اسرار مینوش و نیوش
نغمه داوُود در عشق و دود از چنگ عشق
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۳
چه شوری بود یاران بر سر دل
ز غم گوئی سرشته پیکر دل
نریزد ساقی بزم محبت
بجز خوناب غم در ساغر دل
بجز سوزش نسازد هیچ باطبع
گلستان خلیل است آذر دل
بر آتش پارهها برمیفشاند
مگر بال سمندر شد پر دل
نشد افسرده ز آب هفت دریا
چه آتش بود اندر مجمر دل
حمل جز برج ناری نیست گوئی
اثر هم جز وبال از اختر دل
بسوز نار دوزخ خندد اسرار
جهدگر یک شرار از اخگر دل
ز غم گوئی سرشته پیکر دل
نریزد ساقی بزم محبت
بجز خوناب غم در ساغر دل
بجز سوزش نسازد هیچ باطبع
گلستان خلیل است آذر دل
بر آتش پارهها برمیفشاند
مگر بال سمندر شد پر دل
نشد افسرده ز آب هفت دریا
چه آتش بود اندر مجمر دل
حمل جز برج ناری نیست گوئی
اثر هم جز وبال از اختر دل
بسوز نار دوزخ خندد اسرار
جهدگر یک شرار از اخگر دل
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۴
فلک دوران زند بر محور دل
وجود هر دو عالم مظهر دل
اگر اکسیر درد عشق خواهی
بیا شو از گدایان در دل
هر آن کالا که در بازار عشق است
بجو سرمایهاش از کشور دل
هر آن نقشی که بر لوح از قلم رفت
نوشته دست حق بر دفتر دل
سرشته عشق پاکان در نهادش
کز اصل پاک آمد گوهر دل
جهان معنوی دل را اسیر است
ز فر عشق باشد افسر دل
چرا این مرغ دل پرد بهر شاخ
چو هست اسرار یار دل بر دل
وجود هر دو عالم مظهر دل
اگر اکسیر درد عشق خواهی
بیا شو از گدایان در دل
هر آن کالا که در بازار عشق است
بجو سرمایهاش از کشور دل
هر آن نقشی که بر لوح از قلم رفت
نوشته دست حق بر دفتر دل
سرشته عشق پاکان در نهادش
کز اصل پاک آمد گوهر دل
جهان معنوی دل را اسیر است
ز فر عشق باشد افسر دل
چرا این مرغ دل پرد بهر شاخ
چو هست اسرار یار دل بر دل
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۲۷
دهید شیشهٔ صهبای سالخورده بدستم
کنون که شیشهٔ تقوای چند ساله شکستم
کتاب و خرقه و سجاده رهن باده نمودم
بتار چنگ زدم و چنگ و تار سبحه گسستم
فتاده لرزه بر اندام من ز جلوهٔ ساقی
خدا نکرده مبادا فتد پیاله ز دستم
مرا به گل چه سر و کار کز تو بشکفدم دل
مرا بباده چه حاصل که از نگاه تو مستم
بخود چو خویش بگویم توئی ز خویش مرادم
اگرچه خویش پرستم ولی زخویش برستم
نداشت کعبه صفائی به پیش درگهش اسرار
از آن گذشتم و احرام کوی یار ببستم
کنون که شیشهٔ تقوای چند ساله شکستم
کتاب و خرقه و سجاده رهن باده نمودم
بتار چنگ زدم و چنگ و تار سبحه گسستم
فتاده لرزه بر اندام من ز جلوهٔ ساقی
خدا نکرده مبادا فتد پیاله ز دستم
مرا به گل چه سر و کار کز تو بشکفدم دل
مرا بباده چه حاصل که از نگاه تو مستم
بخود چو خویش بگویم توئی ز خویش مرادم
اگرچه خویش پرستم ولی زخویش برستم
نداشت کعبه صفائی به پیش درگهش اسرار
از آن گذشتم و احرام کوی یار ببستم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۰
شد وقت آنکه باز هوای چمن کنم
آمد بهار و فکر شراب کهن کنم
حاشا که با جمال جهانگیر عارضت
نظاره جانب گل و برگ سمن کنم
در دوزخ از خیال توام دست میدهد
دوزخ بیاد روی تو گلشن شکن کنم
بهر نثار مقدم تو هر دم از سرشک
دامان خویش پر ز عقیق یمن کنم
تا دیده ام من اهرمن خال عارضت
بر آن سرم که سجده بر اهرمن کنم
ز اسرار خویش آگهی اسرار را دهم
چون با خود آیم و سفر از خویشتن کنم
آمد بهار و فکر شراب کهن کنم
حاشا که با جمال جهانگیر عارضت
نظاره جانب گل و برگ سمن کنم
در دوزخ از خیال توام دست میدهد
دوزخ بیاد روی تو گلشن شکن کنم
بهر نثار مقدم تو هر دم از سرشک
دامان خویش پر ز عقیق یمن کنم
تا دیده ام من اهرمن خال عارضت
بر آن سرم که سجده بر اهرمن کنم
ز اسرار خویش آگهی اسرار را دهم
چون با خود آیم و سفر از خویشتن کنم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۱
تحمل از غم تو یا ز روزگار کنم
بغیر آنکه خورم خون دل چکار کنم
اگر عناصر این نه فلک ورق گردد
غمت رقم نشود گرچه اختصار کنم
بطول روز قیامت شبی ببایستی
که با تو من گله از درد انتظار کنم
ببزم غیر مکش می روا مدار که من
مدام بی تو بخون جگر مدار کنم
بآن رسیده ز جور سپهر و کینهٔ غیر
که رخت بندم و ترک دیار و یار کنم
کنون که ناشده طوفان بیار خاک رهش
که بلکه چارهٔ این چشم اشکبار کنم
جفا مبر ز حد اندیشه کن از آن روزی
که داوری بتو در نزد کردگار کنم
نصیب ما نشد ای دوست کنج دامت هم
نه آشیان نه قفس کاندران قرار کنم
عجب مدار گرت نغمه سنج شد اسرار
که عندلیبم و افغان بنوبهار کنم
بغیر آنکه خورم خون دل چکار کنم
اگر عناصر این نه فلک ورق گردد
غمت رقم نشود گرچه اختصار کنم
بطول روز قیامت شبی ببایستی
که با تو من گله از درد انتظار کنم
ببزم غیر مکش می روا مدار که من
مدام بی تو بخون جگر مدار کنم
بآن رسیده ز جور سپهر و کینهٔ غیر
که رخت بندم و ترک دیار و یار کنم
کنون که ناشده طوفان بیار خاک رهش
که بلکه چارهٔ این چشم اشکبار کنم
جفا مبر ز حد اندیشه کن از آن روزی
که داوری بتو در نزد کردگار کنم
نصیب ما نشد ای دوست کنج دامت هم
نه آشیان نه قفس کاندران قرار کنم
عجب مدار گرت نغمه سنج شد اسرار
که عندلیبم و افغان بنوبهار کنم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۳۴
چولاله بی گل روی تو داغم
بود زهر از فراقت در ایاغم
چه در کعبه چه دردیر و خرابات
ترا جویا ترا اندر سراغم
درون تیره ام را ده فروغی
کز این ظلمت سرابخشد فراغم
شبم تار وره مقصود نایاب
چه باشد گر بر افروزی چراغم
نه از گل بشکفد خاطر نه از باغ
نه از مل واشود دل نه زراغم
هوای یار باشد در سراسرار
غرور عشق پیچد در دماغم
بود زهر از فراقت در ایاغم
چه در کعبه چه دردیر و خرابات
ترا جویا ترا اندر سراغم
درون تیره ام را ده فروغی
کز این ظلمت سرابخشد فراغم
شبم تار وره مقصود نایاب
چه باشد گر بر افروزی چراغم
نه از گل بشکفد خاطر نه از باغ
نه از مل واشود دل نه زراغم
هوای یار باشد در سراسرار
غرور عشق پیچد در دماغم