عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴۹
از زلف کافر تو نجسته است هیچ کس
قید فرنگ رانشکسته است هیچ کس
از خود برون نیامده نتوان به حق رسید
گوهر به چشم بسته نجسته است هیچ کس
غیر از سپند خال که رو سخت کرده است
در آتش این چنین ننشسته است هیچ کس
با زاهد فسرده مگو حرف درد و داغ
نان در تنور سرد نبسته است هیچ کس
پرهیز چون کنم ز می ایام نوبهار؟
ازآب خضر دست نشسته است هیچ کس
غیر از قبا کسی ز اسیران سینه چاک
بر قامت تو بند نبسته است هیچ کس
جز خط دل سیاه که آن زلف راشکست
بال و پر هما نشکسته است هیچ کس
جز من که مایلم به دهان و میان تو
دل رابه هیچ و پوچ نبسته است هیچ کس
یک مو نمانده است تعلق به جان مرا
این رشته را چنین نگسسته است هیچ کس
زین سرکشان که دعوی زورآوری کنند
شاخ غرور رانشکسته است هیچ کس
در هیچ ذره نیست که شوری ز عشق نیست
صائب ز قید عشق نجسته است هیچ کس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۱
صد گل به باد رفت و گلابی ندید کس
صد تاک خشک گشت و شرابی ندید کس
باتشنگی بساز که در ساغرسپهر
غیر از دل گداخته ،آبی ندیدکس
آب حیات می طلبد حرص تشنه لب
در وادیی که موج سرابی ندید کس
طی شد جهان واهل دلی از جهان نخاست
دریا به ته رسید و سحابی ندید کس
این ماتم دگر که درین دشت آتشین
دل آب گشت وچشم پرآبی ندید کس
حرفی است این که خضر به آب بقا رسید
زین چرخ دل سیه دم آبی ندید کس
از گردش فلک ،شب کوتاه زندگی
زان سان بسر رسید که خوابی ندید کس
از دانش آنچه داد، کم رزق می نهد
چون آسمان درست حسابی ندید کس
بشکن طلسم هستی خود راکه غیر از ین
بر روی آن نگارنقابی ندیدکس
باد غرور در سرحیران عشق نیست
در بحر آبگینه حبابی ندید کس
صائب به هر که می نگرم مست و بیخودست
هر چند ساقیی و شرابی ندید کس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۲
بی نوش لبان آب بقا را چه کند کس؟
بی سبز خطان برگ ونوا را چه کندکس؟
توفیق در ایام جوانی مزه دارد
بی قوت پا راهنما را چه کند کس ؟
چون دفتر دل هر ورقی درکف بادی است
شیرازه آن زلف رسا راچه کند کس ؟
بی آب ،هوا سلسله جنبان غباراست
هرجا نبود باده هوارا چه کند کس ؟
پیش رخ او حرف گرفتم که نگویم
آیینه اندیشه نما راچه کند کس ؟
دولت که دهد رو،به جوانی مزه دارد
چون سر نبود بال هما راچه کندکس ؟
بیماری آن نرگس خونخوارمرا کشت
این ظالم مظلوم نماراچه کند کس؟
همراهی دل تاسرآن کوی ضرورست
در صحن حرم قبله نمارا چه کند کس ؟
صائب اگر آن دشمن جانهانپذیرد
آخر چو شرر نقد بقا راچه کند کس ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۴
حیف است که سر در سر مینانکند کس
با دختر رزعیش دوبالا نکند کس
زان پیش که در خاک رود، قطره خود را
حیف است که پیوسته به دریا نکند کس
در گرگ نبیند اثر جلوه یوسف
تا آینه خویش مصفا نکند کس
دیوانه درین شهر گران است به سنگی
چون سیل چرا روی به صحرا نکند کس؟
در چشم کند خانه، مگس را چو دهی روی
با سفله همان به که مدارا نکند کس
حال دل صائب ز جبین روشن و پیداست
این آینه ای نیست که رسوا نکند کس
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۵
صبح شد مطرب، قدح راپرکن از می زود باش
ازدم جان بخش جان کن درتن نی زود باش
می پرد گوش اجابت در هوای ناله ات
هایهایی سر کن ای بیدرد، هی هی زود باش
این که می ازخم به مینا می کنی، در جام کن
این دو منزل را یکی کن ای سبک پی زود باش
فیض از آیینه تاریک روگردان شود
صیقلی کن سینه رااز ساغر می زود باش
ناله نی کشتی می را بود باد مراد
دور ساغر درگره افتاد ای نی زود باش
تا به خود جنبیده ای از دست فرصت رفته است
جام را پر، شیشه راخالی کن ازمی زود باش
بارغم درسینه مجنون نفس نگذاشته است
گربه صحرا می روی ای ناقه از حی زود باش
تا ندزدیده است مطرب دست رادر آستین
گر بساط زندگانی می کنی طی زود باش
این جواب آن غزل صائب که می گوید و دود
ساقیا مصر قدح خالی است، هی هی زود باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۶
هیچ نوشی نیست بی نیش ای پسر هشیار باش
خواب شیرین پشه دارد درکمین بیدار باش
قرب آتش طلعتان تردامنی می آورد
آب پای گل مشو، خارسردیوار باش
نشأه زندانی بود در شیشه های سر به مهر
گرسری داری به شور عشق،بی دستار باش
جز سرانگشت ندامت نیست رزق کاهلان
مزد می خواهی، چو مردان روزو شب در کار باش
مهر خاموشی صدف راکرد معمور از گهر
لب ببند از گفتگو، گنجینه اسرار باش
آب را استادگی آیینه گلزار کرد
پا به دامن کش درین بستانسرا سیار باش
خار بی گل را گل بی خار سازد احتیاط
جمع کن دامان خود فارغ ز زخم خارباش
صحبت پل می کند سیلاب را پا در رکاب
چون دوتا گردید قد صائب سبکرفتار باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۸
از تماشای پریشان جهان دلگیر باش
واله یک نقش چو آیینه تصویر باش
چو تو بیرون آمدی از بند و زندان لباس
سر به سر روی زمین گوخار دامنگیر باش
خصم روگردان چو شد از زخم او ایمن مشو
واقف پشت کمان بیش از دم شمشیر باش
رزق صرصر می شود آخر چراغ عاریت
از فروغ فروزان همچو چشم شیر باش
شیر خالص می شود هر خون که اینجا می خوری
چند روزی صبر کن میراب جوی شیر باش
از حدیث راست رو گردان مشوچون بیدلان
چون هدف ثابت قدم در رهگذار تیر باش
سیر چشمی هر که را دادند نعمتها ازاوست
گر تو عاشق نعمتی جویای چشم سیر باش
تا بخندد بر رخت پیشانی منزل چو صبح
هم به همت، هم به دست و پای در شبگیر باش
از گرفتاری مشو غافل در ایام نشاط
گر به گلشن می روی چون آب با زنجیر باش
تا چو خضر نیک پی از زندگانی برخوری
هر کجا افتاده ای بینی پی تعمیر باش
مرد نیرنگ خزان و نوبهاران نیستی
در بساط خاک، صائب غنچه تصویر باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵۹
چون صدف در حلقه دریادلان خاموش باش
با دهان گوهرافشان پای تا سرگوش باش
صرف استغفار کن انفاس رادر خانقاه
در حریم میکشان گلبانگ نوشانوش باش
نغمه عشاق را شرط است حسن استماع
در حضور بلبلان چون گل سراپا گوش باش
تا شود گلگونه مینای گردون خون تو
همچو صهبا تا درین خمخانه ای در جوش باش
با کمال هوشیاری چون به مستان برخوری
زینهار اظهار هشیاری مکن،مدهوش باش
می کند میخواره را گفتار بیش از باده مست
چون نهادی لب به لب پیمانه را خاموش باش
هدیه ما تنگدستان را به چشم کم مبین
ازمروت بر سر خوان تهی سرپوش باش
پرده نیش است هر نوشی که دارد این جهان
برنمی آیی به زخم نیش، دور از نوش باش
تا شود چون شمع از روی تو روشن دیده ها
بازبان آتشین در انجمن خاموش باش
بی زر از سیمین بران داری اگرامید وصل
مستعد صد بغل خمیازه آغوش باش
از زبان نرم دشمن احتیاط از کف مده
بر حذر زنهار صائب زین چه خس پوش باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۰
چون لب پیمانه زنهار از سخن خاموش باش
صد سخن گر بگذرد در انجمن خاموش باش
عشرتی گرهست در دارالامان خامشی است
غنچه سان با صد زبان خوش سخن خاموش باش
نقش شیرین، شاهد شیرینی کارت بس است
پشت خود بر کوه نه ای کوهکن خاموش باش
حالت آیینه بر ارباب بینش روشن است
جوهری گر داری ای روشن سخن خاموش باش
غنچه رالب بستگی بند ملال از دل گشود
چشم فتح الباب داری، یکدهن خاموش باش
تا چو شمع انگشت بر حرف تو نگذارد کسی
با زبان آتشین درانجمن خاموش باش
کار شبنم از خموشی این چنین بالا گرفت
قرب گل می خواهی ای مرغ چمن خاموش باش
صفحه آیینه طوطی را به گفتار آورد
تا تو هم میدان نیابی، از سخن خاموش باش
گر زبان غنچه داری در دهن ای عندلیب
پیش کلک صائب رنگین سخن خاموش باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۱
باده گلرنگ شو یا شیشه بیرنگ باش
بوی خون می آید از نیرنگ، بی نیرنگ باش
چند در نیرنگ سازی روز گارت بگذرد؟
شبنم بیرنگ شو، با خار و گل همرنگ باش
در حریم عشق و بزم حسن تا راهت دهند
سینه بی کینه و آیینه بی زنگ باش
نخل از جوش ثمر در دست طفلان عاجزست
بیدشو، دندان ارباب طمع را سنگ باش
بزم می را شیشه بی باده سنگ تفرقه است
سنگ گرد و درشکست چرخ مینارنگ باش
با لباس جسم ما را بخیه پیوند نیست
سبزه شمشیر گو فرسنگ در فرسنگ باش
تا مگر صائب در فیضی به رویت وا شود
غنچه آسا در گلستان جهان دلتنگ باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۲
از زمین دامن بیفشان همسفر با ماه باش
خانه را زیر و زبرکن آسمان خرگاه باش
شبنم بی دست و پا شد همسفر باآفتاب
چون بلند افتاد همت، دست گو کوتاه باش
با سبکروحان گرانجان بودن از انصاف نیست
چون دچار کهر با گردی، سبک چون کاه باش
در حریم عفو لاف بیگناهی می زنی
همچو یوسف مستعد تهمت ناگاه باش
شمع از تیغ زبان خود بود درزیر تیغ
زینهار از آفت تیغ زبان آگاه باش
خصم عاجز را قوی دان تا نگردی پایمال
گرچه شیری، برحذر ار حیله روباه باش
یوسف من، دردسر بسیار دارداعتبار
با عزیزی برنمی آیی، همان درچاه باش
در گنهکاری به جرم خویشتن اقرار کن
می کنی چون خواب، باری درمیان راه باش
تا مگر صائب شکست خویش راسازی درست
درپی خورشید تابان روزو شب چون ماه باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۳
گاه در پای خم و گه بر سر سجاده باش
باسفال و جام زریکرنگ همچون باده باش
کوته است از صفحه ننوشته دست اعتراض
از قبول نقش، اگر داری بصیرت، ساده باش
طوطی از همواری آیینه می آید به حرف
پیش ارباب سخن زنهار لوح ساده باش
خون رحمت رانگاه عجز می آرد به خوش
پیش ابر نوبهاران چون زمین افتاده باش
سرمپیچ از راستی هرچند اهل غفلتی
می کنی چون خواب، باری درمیان جاده باش
ای که داری دست کوتاه از گشاد کار خلق
برگریز ناخن تدبیر راآماده باش
گرنداری ازگرانی پای رفتن چون دلیل
رهنمای خلق با افتادگی چون جاده باش
صفحه آیینه لغزشگاه پای خامه است
زیر شمشیر حوادث جبهه بگشاده باش
گر دل روشن طمع داری درین ظلمت سرا
برسر یک پاتمام شب چو شمع استاده باش
خنده رسوا می نماید پسته بی مغز را
چون نداری مایه، ازلاف سخن آزاده باش
ای که داری چون هدف ذوق لباس سرخ وزود
تیر باران نگاه خلق را آماده باش
قسمت غواص، گوهر گشت صائب از صدف
زینهار از خاکروبان در نگشاده باش
(می خورد آهن ز روی سخن صائب زخم سنگ
سخت رویی، سیلی ایام راآماده باش )
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۴
چشم و گوش و لب ببند، از شور و شر آسوده باش
خویش را گردآوری کن از سپر آسوده باش
ازکمان توست هر تیری که در دل می خلد
راست شو، از تیر طعن کج نظر آسوده باش
هر چه صورت می پذیرد سایه کردار توست
لب بگز از حرف تلخ،از نیشتر آسوده باش
تا ثمر دارد رگ خامی، ز دار آویخته است
پخته شو، ازدار و گیر این شجر آسوده باش
از جهانگردی غبار خاطر افزون می شود
ازتو بیرون نیست منزل، از سفر آسوده باش
پرتو خورشید هیهات است ماند برزمین
از شبیخون فنا ای بیجگر آسوده باش
خلوت آیینه روشن از فروغ حیرت است
ز اختیار خوب و زشت و خیر و شر آسوده باش
شد زمین از بردباری مظهر حسن بهار
گرچه خاک ره کنندت پی سپر آسوده باش
چون صدف صائب ز دریا گوشه ای کن اختیار
ز انقلاب موج آب چون گهر آسوده باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۵
روشناس اهل مشرب چون در میخانه باش
آشناتر با می از خط لب پیمانه باش
دیده بانی رابه بلبل داد آخر باغبان
چشم بدبینی ببند و چشم صاحب خانه باش
در غبار خط نهان شد خال، رحمی پیش گیر
دام را در خاک چون کردی به فکر دانه باش
صائب امشب نوبت افسانه مژگان اوست
چشم اگر داری به فکر گریه مستانه باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۶
درگلستان بلبل و در انجمن پروانه باش
هرکجا دام تماشایی که بینی دانه باش
کفر و دین را پرده دار جلوه معشوق دان
گاه دربیت الحرام و گاه دربتخانه باش
نور حسن لاابالی تا کجا سر برزند
بلبل هر بوستان و جغد هر ویرانه باش
جلوه مردان راه از خویش بیرون رفتن است
جوهر مردی نداری، چون زنان در خانه باش
دامن هرگل مگیر و گرد هر شمعی مگرد
طالب حسن غریب و معنی بیگانه باش
خضر راه رستگاری دل به دست آوردن است
در مذاق کودکان شیرینی افسانه باش
دست تا از توست، دست از دامن ریزش مدار
تا نمی در شیشه داری تشنه پیمانه باش
تا شوی چشم و چراغ این جهان چون آفتاب
پوشش هر تنگدست و فرش هر ویرانه باش
بی محبت مگذران عمر عزیز خویش را
در بهاران عندلیب و در خزان پروانه باش
سنگ طفلان می دهد کیفیت رطل گران
نشأه سرشار می خواهی برو دیوانه باش
صحبت شبهای میخواران ندارد بازگو
چون ز مجلس می روی بیرون لب پیمانه باش
ما زبان شکوه را در سرمه خوابانیده ایم
ای سپهر بی مروت، درجفا مردانه باش
تا مگر صائب چراغ کشته ات روشن شود
هر دل گرمی که یابی گرد او پروانه باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۷
پیش میخواران سبک چون پنبه مینا مباش
از سبکساری چو کف سیلی خور دریا مباش
دختر زرکیست تا مردان زبون او شوند؟
بیش ازین مغلوب این معشوقه رسوا مباش
از محیط می برون آور گلیم خویش را
بیش ازین چون موج بی لنگر درین دریا مباش
طاق نسیان انتظار شیشه می می کشد
بیش ازین شیدایی این شوخی نارعنا مباش
از رگ گردن سر مینا به خون غلطیده است
چون قدح سربر خط تسلیم نه، مینا مباش
خون دل از انتظارت خون خود را می خورد
بیش ازین آلوده کیفیت صهبا مباش
مغز گفتارست خاموشی، ازان روبی صداست
نیستی طبل تهی، آبستن غوغا مباش
دیده روشندلان از انتظارت شد سفید
چون شرر زین بیشتر در سینه خارا مباش
تا نظر گردانده ای، گلها ورق گردانده اند
زینهار ایمن ز نیرنگ چمن پیرا مباش
دیده از روی عرقناک سمن رویان بپوش
بیش ازین در رهگذار سیل بی پروا مباش
فیض خورشید بلند اختر به عریانان رسد
در حجاب رخت صوف و جامه دیبا مباش
حاصل بیهوده گردیها غبار خاطرست
از تردد گردباد دامن صحرا مباش
خاک از همراهی سیلاب شد دریا نشین
در دل این خاکدان بی چشم خونپالا مباش
سایبانی بهر خورشید قیامت فکر من
غافل از بی سایگان درموسم گرما مباش
باده صافی به مغز هوشمندان می دود
در خرابات مغان درد ته مینا مباش
فکر امروز ترا نوعی که باید کرده اند
ای ستمگر غافل از اندیشه فردا مباش
نیستی مرد مصاف تیرباران سؤال
تابه نادانی توان گشتن علم، دانا مباش
تقویت کن چون حکیمان عقل دور اندیش را
دشمن هوش و خرد چون نشأه صهبا مباش
همدمی چون ذکر حق درپرده دل حاضرست
خلوتی چون رو دهد از مردمان، تنها مباش
گوشه عزلت ترا با شمع می جوید ز خلق
بیش ازین صائب درین هنگامه غوغا مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۸
تاتوان دزدید سر در جیب خود سرور مباش
می توان گردید تا از پیروان رهبر مباش
تا کسی انگشت نگذارد به حرفت چون قلم
خودحسابی پیشه خود ساز، سر دفتر مباش
در حضور اهل دل چون گل سراپا گوش شو
پیش اهل حال چون سوسن زبان یکسر مباش
از زبان خوش چو جوهر ریشه در دلها دوان
تشنه خون کسان چون تیغ بدگوهر مباش
تیغ را جوهر بود به از نیام زرنگار
گر ز ارباب کمالی، بسته زیور مباش
تشنگان رامی دهد تسکین به آب خشک خویش
در مروت از عقیق سنگدل کمتر مباش
تیرگی در آستین دارد لباس عاریت
چون مه ناقص به نور دیگری انور مباش
سکه از بهر روایی پشت بر زر کرده است
زاهدان را معتقد از ترک سیم و زر مباش
می توان تا شد بیابان مرگ از درد طلب
نقش بالین و غبار خاطر بستر مباش
صبح نزدیک است، نور شمع می گیرد هوا
بیش ازین ای بیخبر در بند بال و پر مباش
گر درین دریا نگردی بال و پر چون بادبان
سنگ راه کشتی سیار چون لنگر مباش
تا به خون خود نسازی تشنه صائب خلق را
از رگ گردن به چشم مردمان نشتر مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶۹
می کشی چون با حریفان باده لایعقل مباش
از خداچون غافلی باری ز خود غافل مباش
دعوی خون را همین جا بانگاهی صلح کن
روز محشر درکمین دامن قاتل مباش
در میان شبنم ما و فروغ آفتاب
ای سحاب بی مروت بیش ازین حایل مباش
سبحه تزویر را در گردن زاهد فکن
روزو شب محشور با صد عقده مشکل مباش
می دهد خارو خس اندیشه را حیرت به آب
محو حق شو، پیرو اندیشه باطل مباش
رو نمی بیند خدنگ مو شکاف انتقام
گر شکست خود نخواهی در شکست دل مباش
گوشه ای گیر از محیط بیکنار آرزو
بیش ازین خاشاک این دریای بی ساحل مباش
داغ محرومی منه برجبهه اهل سؤال
نور استحقاق گو درجبهه سایل مباش
ریزش خود راچو ابر نوبهاران عام کن
چون توداری قابلیت گو طرف قابل مباش
هر چه از خرمن نصیب مور شد آن رزق توست
گرنه از بی حاصلانی درغم حاصل مباش
طی عرض راه، طول راه را سازد زیاد
در ره حق همچو مستان هر طرف مایل مباش
صائب اوراق هوس رادر گذار باد ریز
بیش ازین شیرازه این دفتر باطل مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۰
از خدا در عهد پیری یک زمان غافل مباش
از نشان زنهار دربحر کمان غافل مباش
چون گل رعنا خزان را در قفا دارد بهار
از ورق گردانی باد خزان غافل مباش
چون خبر از کاروان گر پیش نتوانی فتاد
چشم بگشا از غبار کاروان غافل مباش
گر به طوف کعبه مقصود نتوانی رسید
سعی کن زنهار از سنگ نشان غافل مباش
می کند زهر هلاهل کار خود در انگبین
ازگزند دشمن شیرین زبان غافل مباش
تا نسازی راست در دل حرف رابر لب میار
تیر تابیرون نرفته است ازکمان غافل مباش
قطره را دریا به شیرینی گرفت از دست ابر
اینقدر از حال دور افتادگان غافل مباش
مهر با چندین عصا در چاه مغرب اوفتاد
زینهاراز چاه خس پوش جهان غافل مباش
آب زیرکاه راباشد خطر از بحر بیش
صائب ازهمواری اهل زمان غافل مباش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۷۱
ازخدنگ آه پیران ای جوان غافل مباش
چون دم شمشیر از پشت کمان غافل مباش
از فریب صبح دولت ای جوان غافل مباش
خنده شیرست لطف آسمان، غافل مباش
می کند بند گران سیلاب رادیوانه تر
از دل پرشکوه این بی زبان غافل مباش
از خرام توست آب روشن این لاله زار
از شهیدان خود ای سرو روان غافل مباش
می خورد گوهر به چشم تنگ آخر رشته را
از دل بیتاب ای نازک میان غافل مباش
وقت بی برگی کرم بابینوایان خوشنماست
در خزان ازبلبلان ای باغبان غافل مباش
حلقه گرداب،کشتی را کند سرگشته تر
چون بگردد بر مرادت آسمان غافل مباش
یاد یوسف ساکن بیت الحزن رازنده داشت
در قفس صائب ز فکر بوستان غافل مباش