عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۱۹۳
شورش بلبلان سحر باشد
خفته از صبح بی‌خبر باشد
تیرباران عشق خوبان را
دل شوریدگان سپر باشد
عاشقان کشتگان معشوقند
هر که زنده‌ست در خطر باشد
همه عالم جمال طلعت اوست
تا که را چشم این نظر باشد
کس ندانم که دل بدو ندهد
مگر آن کس که بی بصر باشد
آدمی را که خارکی در پای
نرود طرفه جانور باشد
گو ترش روی باش و تلخ سخن
زهر شیرین لبان شکر باشد
عاقلان از بلا بپرهیزند
مذهب عاشقان دگر باشد
پای رفتن نماند سعدی را
مرغ عاشق بریده پر باشد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۹۴
شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد
سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد
نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد
دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد
قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۹۸
با کاروان مصری چندین شکر نباشد
در لعبتان چینی زین خوبتر نباشد
این دلبری و شوخی از سرو و گل نیاید
وین شاهدی و شنگی در ماه و خور نباشد
گفتم به شیرمردی چشم از نظر بدوزم
با تیر چشم خوبان تقوا سپر نباشد
ما را نظر به خیرست از حسن ماه رویان
هر کو به شر کند میل او خود بشر نباشد
هر آدمی که بینی از سر عشق خالی
در پایه جمادست او جانور نباشد
الا گذر نباشد پیش تو اهل دل را
ور نه به هیچ تدبیر از تو گذر نباشد
هوشم نماند با کس اندیشه‌ام تویی بس
جایی که حیرت آمد سمع و بصر نباشد
بر عندلیب عاشق گر بشکنی قفس را
از ذوق اندرونش پروای در نباشد
تو مست خواب نوشین تا بامداد و بر من
شب‌ها رود که گویی هرگز سحر نباشد
دل می‌برد به دعوی فریاد شوق سعدی
الا بهیمه‌ای را کز دل خبر نباشد
تا آتشی نباشد در خرمنی نگیرد
طامات مدعی را چندین اثر نباشد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۰۳
تو را نادیدن ما غم نباشد
که در خیلت به از ما کم نباشد
من از دست تو در عالم نهم روی
ولیکن چون تو در عالم نباشد
عجب گر در چمن برپای خیزی
که سرو راست پیشت خم نباشد
مبادا در جهان دلتنگ رویی
که رویت بیند و خرم نباشد
من اول روز دانستم که این عهد
که با من می‌کنی محکم نباشد
که دانستم که هرگز سازگاری
پری را با بنی آدم نباشد
مکن یارا دلم مجروح مگذار
که هیچم در جهان مرهم نباشد
بیا تا جان شیرین در تو ریزم
که بخل و دوستی با هم نباشد
نخواهم بی تو یک دم زندگانی
که طیب عیش بی همدم نباشد
نظر گویند سعدی با که داری
که غم با یار گفتن غم نباشد
حدیث دوست با دشمن نگویم
که هرگز مدعی محرم نباشد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۱۰
خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد
نقد امید عمر من در طلب وصال شد
گر نشد اشتیاق او غالب صبر و عقل من
این به چه زیردست گشت آن به چه پایمال شد
بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب
بوالعجب آن که خون من بر تو چرا حلال شد
پرتو آفتاب اگر بدر کند هلال را
بدر وجود من چرا در نظرت هلال شد
زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل
آن که هزار یوسفش بنده جاه و مال شد
طرفه مدار اگر ز دل نعره بیخودی زنم
کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد
سعدی اگر نظر کند تا نه غلط گمان بری
کاو نه به رسم دیگران بنده زلف و خال شد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۱۸
آن سرو که گویند به بالای تو ماند
هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند
دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست
با غمزه بگو تا دل مردم نستاند
زنهار که چون می‌گذری بر سر مجروح
وز وی خبرت نیست که چون می‌گذراند
بخت آن نکند با من سرگشته که یک روز
همخانه من باشی و همسایه نداند
هر کاو سر پیوند تو دارد به حقیقت
دست از همه چیز و همه کس درگسلاند
امروز چه دانی تو که در آتش و آبم
چون خاک شوم باد به گوشت برساند
آنان که ندانند پریشانی مشتاق
گویند که نالیدن بلبل به چه ماند
گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند
بلبل نتوانست که فریاد نخواند
هر ساعتی این فتنه نوخاسته از جای
برخیزد و خلقی متحیر بنشاند
در حسرت آنم که سر و مال به یک بار
در دامنش افشانم و دامن نفشاند
سعدی تو در این بند بمیری و نداند
فریاد بکن یا بکشد یا برهاند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۲۵
اینان مگر ز رحمت محض آفریده‌اند
کآرام جان و انس دل و نور دیده‌اند
لطف آیتی‌ست در حق اینان و کبر و ناز
پیراهنی که بر قد ایشان بریده‌اند
آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر
شیرین لبان نه شیر که شکر مزیده‌اند
پندارم آهوان تتارند مشک ریز
لیکن به زیر سایهٔ طوبی چریده‌اند
رضوان مگر سراچهٔ فردوس برگشاد
کاین حوریان به ساحت دنیا خزیده‌اند
آب حیات در لب اینان به ظن من
کز لوله‌های چشمهٔ کوثر مکیده‌اند
دست گدا به سیب زنخدان این گروه
نادر رسد که میوهٔ اول رسیده‌اند
گل برچنند روز به روز از درخت گل
زین گلبنان هنوز مگر گل نچیده‌اند
عذر است هندوی بت سنگین پرست را
بیچارگان مگر بت سیمین ندیده‌اند
این لطف بین که با گل آدم سرشته‌اند
وین روح بین که در تن آدم دمیده‌اند
آن نقطه‌های خال چه شاهد نشانده‌اند
وین خط‌های سبز چه موزون کشیده‌اند
بر استوای قامتشان گویی ابروان
بالای سرو راست هلالی خمیده‌اند
با قامت بلند صنوبرخرامشان
سرو بلند و کاج به شوخی چمیده‌اند
سحر است چشم و زلف و بناگوششان دریغ
کاین مؤمنان به سحر چنین بگرویده‌اند
ز ایشان توان به خون جگر یافتن مراد
کز کودکی به خون جگر پروریده‌اند
دامن کشان حسن دلاویز را چه غم
کآشفتگان عشق گریبان دریده‌اند
در باغ حسن خوشتر از اینان درخت نیست
مرغان دل بدین هوس از بر پریده‌اند
با چابکان دلبر و شوخان دلفریب
بسیار درفتاده و اندک رهیده‌اند
هرگز جماعتی که شنیدند سر عشق
نشنیده‌ام که باز نصیحت شنیده‌اند
زنهار اگر به دانه خالی نظر کنی
ساکن که دام زلف بر آن گستریده‌اند
گر شاهدان نه دنیی و دین می‌برند و عقل
پس زاهدان برای چه خلوت گزیده‌اند
نادر گرفت دامن سودای وصلشان
دستی که عاقبت نه به دندان گزیده‌اند
بر خاک ره نشستن سعدی عجب مدار
مردان چه جای خاک که بر خون طپیده‌اند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۲۷
آخر ای سنگدل سیم زنخدان تا چند
تو ز ما فارغ و ما از تو پریشان تا چند
خار در پای گل از دور به حسرت دیدن
تشنه بازآمدن از چشمه حیوان تا چند
گوش در گفتن شیرین تو واله تا کی
چشم در منظر مطبوع تو حیران تا چند
بیم آنست دمادم که برآرم فریاد
صبر پیدا و جگر خوردن پنهان تا چند
تو سر ناز برآری ز گریبان هر روز
ما ز جورت سر فکرت به گریبان تا چند
رنگ دستت نه به حناست که خون دل ماست
خوردن خون دل خلق به دستان تا چند
سعدی از دست تو از پای درآید روزی
طاقت بار ستم تا کی و هجران تا چند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۳۱
تو آن نه‌ای که دل از صحبت تو برگیرند
و گر ملول شوی صاحبی دگر گیرند
و گر به خشم برانی طریق رفتن نیست
کجا روند که یار از تو خوبتر گیرند
به تیغ اگر بزنی بی‌دریغ و برگردی
چو روی باز کنی دوستی ز سر گیرند
هلاک نفس به نزدیک طالبان مراد
اگر چه کار بزرگست مختصر گیرند
روا بود همه خوبان آفرینش را
که پیش صاحب ما دست بر کمر گیرند
قمر مقابله با روی او نیارد کرد
و گر کند همه کس عیب بر قمر گیرند
به چند سال نشاید گرفت ملکی را
که خسروان ملاحت به یک نظر گیرند
خدنگ غمزه خوبان خطا نمی‌افتد
اگر چه طایفه‌ای زهد را سپر گیرند
کم از مطالعه‌ای بوستان سلطان را
چو باغبان نگذارد کز او ثمر گیرند
وصال کعبه میسر نمی‌شود سعدی
مگر که راه بیابان پرخطر گیرند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۳۹
کسی که روی تو بیند نگه به کس نکند
ز عشق سیر نباشد ز عیش بس نکند
در این روش که تویی پیش هر که بازآیی
گرش به تیغ زنی روی بازپس نکند
چنان به پای تو در مردن آرزومندم
که زندگانی خویشم چنان هوس نکند
به مدتی نفسی یاد دوستی نکنی
که یاد تو نتواند که یک نفس نکند
ندانمت که اجازت نوشت و فتوی داد
که خون خلق بریزی مکن که کس نکند
اگر نصیب نبخشی نظر دریغ مدار
شکرفروش چنین ظلم بر مگس نکند
بنال سعدی اگر عشق دوستان داری
که هیچ بلبل از این ناله در قفس نکند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۴۲
سرو بلند بین که چه رفتار می‌کند
وآن ماه محتشم که چه گفتار می‌کند
آن چشم مست بین که به شوخی و دلبری
قصد هلاک مردم هشیار می‌کند
دیوانه می‌کند دل صاحب تمیز را
هر گه که التفات پری وار می‌کند
ما روی کرده از همه عالم به روی او
وآن سست عهد روی به دیوار می‌کند
عاقل خبر ندارد از اندوه عاشقان
خفته‌ست و عیب مردم بیدار می‌کند
من طاقت شکیب ندارم ز روی خوب
صوفی به عجز خویشتن اقرار می‌کند
بیچاره از مطالعه روی نیکوان
صد بار توبه کرد و دگربار می‌کند
سعدی نگفتمت که خم زلف شاهدان
دربند او مشو که گرفتار می‌کند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۴۴
یار با ما بی‌وفایی می‌کند
بی‌گناه از من جدایی می‌کند
شمع جانم را بکشت آن بی‌وفا
جای دیگر روشنایی می‌کند
می‌کند با خویش خود بیگانگی
با غریبان آشنایی می‌کند
جوفروش است آن نگار سنگدل
با من او گندم نمایی می‌کند
یار من اوباش و قلاش است و رند
بر من او خود پارسایی می‌کند
ای مسلمانان به فریادم رسید
کان فلانی بی‌وفایی می‌کند
کشتی عمرم شکسته‌ست از غمش
از من مسکین جدایی می‌کند
آنچه با من می‌کند اندر زمان
آفت دور سمایی می‌کند
سعدی شیرین سخن در راه عشق
از لبش بوسی گدایی می‌کند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۴۹
این جا شکری هست که چندین مگسانند
یا بوالعجبی کاین همه صاحب هوسانند
بس در طلبت سعی نمودیم و نگفتی
کاین هیچ کسان در طلب ما چه کسانند
ای قافله سالار چنین گرم چه رانی
آهسته که در کوه و کمر بازپسانند
صد مشعله افروخته گردد به چراغی
این نور تو داری و دگر مقتبسانند
من قلب و لسانم به وفاداری و صحبت
و اینان همه قلبند که پیش تو لسانند
آنان که شب آرام نگیرند ز فکرت
چون صبح پدیدست که صادق نفسانند
و آنان که به دیدار چنان میل ندارند
سوگند توان خورد که بی عقل و خسانند
دانی چه جفا می‌رود از دست رقیبت
حیفست که طوطی و زغن هم قفسانند
در طالع من نیست که نزدیک تو باشم
می‌گویمت از دور دعا گر برسانند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۵۰
خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نیز کنند
پادشاهان ملاحت چو به نخجیر روند
صید را پای ببندند و رها نیز کنند
نظری کن به من خسته که ارباب کرم
به ضعیفان نظر از بهر خدا نیز کنند
عاشقان را ز بر خویش مران تا بر تو
سر و زر هر دو فشانند و دعا نیز کنند
گر کند میل به خوبان دل من عیب مکن
کاین گناهیست که در شهر شما نیز کنند
بوسه‌ای زان دهن تنگ بده یا بفروش
کاین متاعیست که بخشند و بها نیز کنند
تو ختایی بچه‌ای از تو خطا نیست عجب
کان که از اهل صوابند خطا نیز کنند
گر رود نام من اندر دهنت باکی نیست
پادشاهان به غلط یاد گدا نیز کنند
سعدیا گر نکند یاد تو آن ماه مرنج
ما که باشیم که اندیشه ما نیز کنند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۶۰
من چه در پای تو ریزم که خورای تو بود
سر نه چیزیست که شایسته ی پای تو بود
خرم آن روی که در روی تو باشد همه عمر
وین نباشد مگر آن وقت که رای تو بود
ذره‌ای در همه اجزای من مسکین نیست
که نه آن ذره معلق به هوای تو بود
تا تو را جای شد ای سرو روان در دل من
هیچ کس می‌نپسندم که به جای تو بود
به وفای تو که گر خشت زنند از گل من
همچنان در دل من مهر و وفای تو بود
غایت آنست که ما در سر کار تو رویم
مرگ ما باک نباشد چو بقای تو بود
من پروانه صفت پیش تو ای شمع چگل
گر بسوزم گنه من نه خطای تو بود
عجبست آن که تو را دید و حدیث تو شنید
که همه عمر نه مشتاق لقای تو بود
خوش بود ناله ی دلسوختگان از سر درد
خاصه دردی که به امید دوای تو بود
ملک دنیا همه با همت سعدی هیچست
پادشاهیش همین بس که گدای تو بود
سعدی : غزلیات
غزل ۲۶۳
گفتمش سیر ببینم مگر از دل برود
وان چنان پای گرفتست که مشکل برود
دلی از سنگ بباید به سر راه وداع
تا تحمل کند آن روز که محمل برود
چشم حسرت به سر اشک فرو می‌گیرم
که اگر راه دهم قافله بر گل برود
ره ندیدم چو برفت از نظرم صورت دوست
همچو چشمی که چراغش ز مقابل برود
موج از این بار چنان کشتی طاقت بشکست
که عجب دارم اگر تخته به ساحل برود
سهل بود آن که به شمشیر عتابم می‌کشت
قتل صاحب نظر آنست که قاتل برود
نه عجب گر برود قاعده صبر و شکیب
پیش هر چشم که آن قد و شمایل برود
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست
مگر آن کس که به شهر آید و غافل برود
گر همه عمر ندادست کسی دل به خیال
چون بیاید به سر راه تو بی‌دل برود
روی بنمای که صبر از دل صوفی ببری
پرده بردار که هوش از تن عاقل برود
سعدی ار عشق نبازد چه کند ملک وجود
حیف باشد که همه عمر به باطل برود
قیمت وصل نداند مگر آزرده هجر
مانده آسوده بخسبد چو به منزل برود
سعدی : غزلیات
غزل ۲۶۴
هر که مجموع نباشد به تماشا نرود
یار با یار سفرکرده به تنها نرود
باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود
بر دل آویختگان عرصه عالم تنگست
کان که جایی به گل افتاد دگر جا نرود
هرگز اندیشه یار از دل دیوانه عشق
به تماشای گل و سبزه و صحرا نرود
به سر خار مغیلان بروم با تو چنان
به ارادت که یکی بر سر دیبا نرود
با همه رفتن زیبای تذرو اندر باغ
که به شوخی برود پیش تو زیبا نرود
گر تو ای تخت سلیمان به سر ما زین دست
رفت خواهی عجب ار مورچه در پا نرود
باغبانان به شب از زحمت بلبل چونند
که در ایام گل از باغچه غوغا نرود
همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسید
آری آنجا که تو باشی سخن ما نرود
هر که ما را به نصیحت ز تو می‌پیچد روی
گو به شمشیر که عاشق به مدارا نرود
ماه رخسار بپوشی تو بت یغمایی
تا دل خلقی از این شهر به یغما نرود
گوهر قیمتی از کام نهنگان آرند
هر که او را غم جانست به دریا نرود
سعدیا بار کش و یار فراموش مکن
مهر وامق به جفا کردن عذرا نرود
سعدی : غزلیات
غزل ۲۶۵
هر که را باغچه‌ای هست به بستان نرود
هر که مجموع نشستست پریشان نرود
آن که در دامنش آویخته باشد خاری
هرگزش گوشه خاطر به گلستان نرود
سفر قبله درازست و مجاور با دوست
روی در قبله معنی به بیابان نرود
گر بیارند کلید همه درهای بهشت
جان عاشق به تماشاگه رضوان نرود
گر سرت مست کند بوی حقیقت روزی
اندرونت به گل و لاله و ریحان نرود
هر که دانست که منزلگه معشوق کجاست
مدعی باشد اگر بر سر پیکان نرود
صفت عاشق صادق به درستی آنست
که گرش سر برود از سر پیمان نرود
به نصیحتگر دل شیفته می‌باید گفت
برو ای خواجه که این درد به درمان نرود
به ملامت نبرند از دل ما صورت عشق
نقش بر سنگ نبشتست به طوفان نرود
عشق را عقل نمی‌خواست که بیند لیکن
هیچ عیار نباشد که به زندان نرود
سعدیا گر همه شب شرح غمش خواهی گفت
شب به پایان رود و شرح به پایان نرود
سعدی : غزلیات
غزل ۲۶۶
در من این عیب قدیمست و به در می‌نرود
که مرا بی می و معشوق به سر می‌نرود
صبرم از دوست مفرمای و تعنت بگذار
کاین بلاییست که از طبع بشر می‌نرود
مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت
گر به سنگش بزنی جای دگر می‌نرود
عجب از دیده گریان منت می‌آید
عجب آنست کز او خون جگر می‌نرود
من از این بازنیایم که گرفتم در پیش
اگرم می‌رود از پیش اگر می‌نرود
خواستم تا نظری بنگرم و بازآیم
گفت از این کوچه ما راه به در می‌نرود
جور معشوق چنان نیست که الزام رقیب
گویی ابریست که از پیش قمر می‌نرود
تا تو منظور پدید آمدی ای فتنه پارس
هیچ دل نیست که دنبال نظر می‌نرود
زخم شمشیر غمت را به شکیبایی و عقل
چند مرهم بنهادیم و اثر می‌نرود
ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم
مهر مهریست که چون نقش حجر می‌نرود
موضعی در همه آفاق ندانم امروز
کز حدیث من و حسن تو خبر می‌نرود
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان سعدی
چند گویی مگس از پیش شکر می‌نرود
سعدی : غزلیات
غزل ۲۶۸
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم می‌رود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم می‌رود
من مانده‌ام مهجور از او بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او در استخوانم می‌رود
گفتم به نیرنگ و فسون پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی‌ماند که خون بر آستانم می‌رود
محمل بدار ای ساروان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می‌رود
او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان کز دل نشانم می‌رود
برگشت یار سرکشم بگذاشت عیش ناخوشم
چون مجمری پرآتشم کز سر دخانم می‌رود
با آن همه بیداد او وین عهد بی‌بنیاد او
در سینه دارم یاد او یا بر زبانم می‌رود
بازآی و بر چشمم نشین ای دلستان نازنین
کآشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می‌رود
شب تا سحر می‌نغنوم و اندرز کس می‌نشنوم
وین ره نه قاصد می‌روم کز کف عنانم می‌رود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فروماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می‌رود
صبر از وصال یار من برگشتن از دلدار من
گر چه نباشد کار من هم کار از آنم می‌رود
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود
سعدی فغان از دست ما لایق نبود ای بی‌وفا
طاقت نمیارم جفا کار از فغانم می‌رود