عبارات مورد جستجو در ۳۸۲ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
بکن بیخ صبوری حسرت دیدار می آرد
چو میرد باغبان این نخل برگ و بار می آرد
کدورت می فزاید جام خاکی، حیرتی دارم
که این آئینه چون بی نم بود زنگار می آرد
دلی دارم چنان بیگانه از عشرت که در گلشن
پی نظاره گل روی در دیوار می آرد
دیاری کش تو بی پروا طبیب دردمندانی
اجل از رحم شربت بر سر بیمار می آرد
نصیبم نیست شهد راحتی بی زهر اندوهی
صبا بوی گل گر آورد با خار می آرد
کلیم از گریه گفتم آبروئی رو دهد ما را
چه دانستم که اشک آتش بروی کار می آرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶
بیجوهریم و دست ز شمشیر می بریم
موریم و پنجه هنر از شیر می بریم
داریم تحفه تو دل پاره پاره ای
سودا ببین، که لاله بکشمیر می بریم
تا عاقلان بمأمن تدبیر می رسند
ما رخت خود بخانه زنجیر می بریم
خواهیم خو گرفت بروز سیاه خویش
ما تیرگی ز بخت بتدبیر می بریم
بار مجردان طریقت سبک خوشست
از ناله ها گرانی تأثیر می بریم
با آنکه احتیاج ندارند می خرند
چندانکه ما خجالت تقصیر می بریم
در انتخاب وادی آوارگیست بخت
زان دردسر ز خاک درت دیر می بریم
پنهان نمی کنیم زدشمن متاع خویش
مشت پری که هست بر تیر می بریم
ما را کلیم گرمی تب آب و آتشست
کی تشنگی ز دل بطباشیر می بریم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶
پی بخلوتگه قرب از بسکه شبها برده ایم
صبح چون سر زد بسامان شمع، ما دلمرده ایم
نیست نفس دون امانت دار یک جو اعتبار
حق بدست ماست گر چیزی بخود نسپرده ایم
گر بها می داد ما را قدر ما هم می شناخت
در کف ایام کالای بیغما برده ایم
باده دردآمیز گردد شیشه چون بر هم خورد
گردش افلاک تا برجاست ما آزرده ایم
گلبن ایام را ما آشیان بلبلیم
عالم از سر سبز گردد ما همان پژمرده ایم
یادگار دودمان پردلی مائیم و شمع
سر بتاراج فنا رفته است و پا افشرده ایم
باده بر لب یار در بر می رسد ما را کلیم
چون صراحی گر دماغ خود ببالا برده ایم
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۹ - تاریخ فوت آصف خان
خوش آن روشندل صاحب بصیرت
که بیند پشت و رو کار جهان را
چو دنیا را بکام خویش بیند
بقدر سود اندیشد زیان را
فلک برگشتنی دارد، چه حاصل
بسوی خود کشیدن این کمان را
دکان ما و من خواهند برچید
ز تابوتست تخته این دکان را
روان آبی بود در گلشن تن
کزان رونق بود این گلستان را
بهنگامی کز آن میراب تقدیر
ز بالا بندد این آب روان را
مآل حال آصفخان بداند
کند روشن فضای آسمان را
عنان اختیارش رفت از دست
که بگرفتی گریبان جهان را
زکار افتاد آن دستی که لایق
نمی دید آستین کهکشان را
ز دل تاریخ فوتش خواستم، خواند
بمن این بیت چون آب روان را
(نه آصفجاه و نه آن جاه ماند
بقا بادا سلیمان زمان را)
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ساقی قدح می که درو هست صفائی
به ز آن مطلب نزد خرد راهنمائی
می در همه وقتی خوش و خوشتر بزمانی
کز بلبل و گل یافت چمن برگ و نوائی
رخساره بسرخی کند الحق چو عقیقی
در باده لعل ار فکنی کاهربائی
می چیست لطیفی بصفا راحت روحی
در مملکت عقل شهی کامروائی
در دور فلک بر صفت دختر رز نیست
از کار دل غمزدگان بند گشائی
با دختر رز تازه کنم عهد مودت
کز مادر ایام ندیدیم وفائی
گر تیره شد از زنگ غمت آینه دل
چون باده روشن نبود زنگ زدائی
از محنت ایام دل ابن یمین را
دردیست که از باده بهش نیست دوائی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٠
ایدل هوشیار اگر چه سپهر
با تو در شیوه مواسا نیست
مخور انده که با همه تنها
هستش اینحال با تو تنها نیست
کیست باری سپهر هرزه روی
کایستادن دمیش یارا نیست
بی ثباتیست بیسر و پائی
در جهان با کسش مدارا نیست
سر فرو ناوری بوعده او
می نبینی که پای بر جا نیست
گر تو خواهی که بر خوری از عمر
خلق را خود جز این تمنا نیست
نقد امروز را مده از دست
دی برفت و امید فردا نیست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٨۶
در اقبال و ادبار گردون دون
رگ جان تدبیرها بگسلد
چو آید بموئی توانش کشید
چو برگشت زنجیرها بگسلد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٠٧
مرا سپهر چو نراد مهره دزد آمد
که دانه دل ازادگان بود خصلش
هر آن خدنگ بلا کز کمان چرخ جهد
درون سینه فرزانگان بود نصلش
گرش عنایت و گر بیعنایتی رواست
که این بنا چه فتادست بی ثبات اصلش
جهان و هر چه درو هست فارغیم ازان
که داغ هجر نیرزد تنعم وصلش
نبود حبل مودت میان ما و جهان
و کر که بود بهمت همی کنم فصلش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣١
مرا چون خار غم در دل شکست از مهر گلرویان
نهادم سر ازین حسرت بنفشه وار بر زانو
ولی نیک و بد گردون چو گردانست میگویم
عسی الایام ان یرجعن یوما کالذی کانوا
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
چه کنم دوستی یگانه نماند
هیچ آزاد در زمانه نماند
بر دل من زند فلک همه زخم
مگرش جز دلم نشانه نماند
زانهمه کار و بار و آن رونق
آه و دردا که جز فسانه نماند
در دو چشمم که از تو روشن بود
جز سرشک چونادرانه نماند
مرگرا کرد باید استقبال
که میانمان بسی میانه نماند
زود باشد که جان بپردازم
که بدین رقعه جای خانه نماند
غم دل میتوان نهفت آخر
زردی روی را بهانه نماند
هر چه اسباب عیش بود برفت
جز زیانیم در زمانه نماند
هیچ نومید نیستم که کسی
در غم چرخ جاودانه نماند
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۶
چون چرخ برافکند ردای زربفت
بنشست به صد حیله و برخاست به تفت
گفتم که مرو چو این بگفتم که برفت
رفتم که دمید صبح و آمد آگفت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
خزان رسید و گلستان به آن جمال نماند
سماع بلبل شوریده رفت و حال نماند
نشان لاله ی این باغ از که می پرسی
برو کز آنچه تو دیدی بجز خیال نماند
بشکل و رنگ رخت از خزان کمالی یافت
ولی چه سود که آخر بدان کمال نماند
چو آفتاب که مغرور حسن و طلعت شد؟
که چون خزان دم آخر در انفعال نماند
کجاست کشتی می تا برآورم طوفان
که در مزاج جهان هیچ اعتدال نماند
چگونه از صدف تشنه در برون آید
چو در سحاب کرم قطره یی زلال نماند
بیا که برد فغانی غبار غیر از دل
کدورتی که بود موجب ملال نماند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
گرچه طور رندی و بدنامی از حد می برم
کافرم گرشمه یی از حال خود بد می برم
هر زمان سنگ جفایی بر سفالم می خورد
کوه کوه درد زین طاق زبرجد می برم
هیچ کس آگه نشد از آتش پنهان من
می روم زین خاکدان وین داغ با خود می برم
نیش می گردد اگر بر نوش می بندم امید
نی شود گر دست نزدیک تبر زد می برم
من که می خواهم که با معشوق مجلس می خورم
سیم و زر سهلست گر سر نیز باید می برم
آب حیوان در دهان می آیدم از عین لطف
بر زبان چون نام آن سرو سهی قد می برم
محو بادا هستیم در سایه ی آن آفتاب
کز فروغ صحبتش عمر مخلد می برم
گرچه نونو درد می بینم ز زخم تیغ عشق
از علاجش هر زمان درد مجدد می برم
از برای آنکه همت بر غزالی بسته ام
چون فغانی صد ستم از دست هر دد می برم
بابافغانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
هر دم چو فلک بوضع دیگر گردد
کام دل ازو کجا میسر گردد
صد دور کند بکام خود سیر ولی
چون دور مراد ما رسد بر گردد
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۲۳۵ - الخوف
نی همچو منت به عمر یاری خیزد
یاری چو منت به روزگاری خیزد
من خاک توم تو می دهی بر بادم
ترسم که میان ما غباری خیزد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۱۴۷ - الصّبر
صبری که دلم بدو قوی بود برفت
بس دیر به دست آمد و بس زود برفت
هر چند که لاف پایداری می زد
چون آتش غم بدید چون دود برفت
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۹۶
در دایرهٔ نقطهٔ پرگار جهان
کس نیست که هست آگه از کار جهان
قصّه چه کنم مرگ زپس غم در پیش
احسنت زهی متاع بازار جهان
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۲۷
از دست اجل جان نبرد زاینده
بر کس بنماند این جهان پاینده
بر باد نهاده شد بنای من و تو
بر باد بنا کجا بود پاینده
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
چون نسیم از برم آن ماه بناگاه گذشت
بر من آن رفت که بر شمع سحرگاه گذشت
نیمی از آن خم گیسو بکفم بود و گرفت
آه از آن عمر درازم که چه کوتاه گذشت
بوی پیراهن یوسف نشنیدم و دریغ
همه عمرم چو گدایان بسر راه گذشت
واعظ از طول قیامت چکنی قصه برو
آزمودیم و همه روز بیک آه گذشت
مرک چون تاختن ارد به بنی نوع بشر
بر گدا نیز همان رفت که بر شاه گذشت
سیخ کمانا چه بزه میکنی از ناز کمان
وه که از کوه گران غمزه جانکاه گذشت
لیلی از حالت مجنون چه بپرسی که چه شد
سایه وار از پی تو بوده و همراه گذشت
گفتی ای ماه دو هفته که مهی در سفرم
سالها بر من آشفته در این ماه گذشت
از فراق تو پناهم بدرشاه نجف
آنکه از نه فلکش پایه درگاه گذشت
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
عشق او در وادی من فکرها بسیار داشت
سوخت خاشاکم، وگرنه شعله با او کار داشت
در بساط این گلستان یک گل بی خار نیست
بر گل دیبا اگر پهلو نهادم، خار داشت
هرچه دیدم، در ره شوقش سماع انگیز بود
نعره ی شیر از نیستان، شور موسیقار داشت
عقل نتوانست منع عشق غارتگر کند
خانه ی ما پاسبان از صورت دیوار داشت
آنکه کاری غیر گلچینی به عمر خود نکرد
دیدم او را کز چمن می رفت و مشتی خار داشت
رفت تخت او به باد حادثات آخر سلیم
گرچه از ایام، جم انگشتر زنهار داشت