عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹
حسرت شودم فزون چه حاصل
گیرم به رخش نظاره کردم
چون خواست جواب نامه قاصد
گفتا که نخوانده پاره کردم
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱
با هزار امید درد دل چو گفتم با طبیب
گفت جز مردن نباشد چاره ی بیمار ما
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
از هجوم اشک بر دریا گذر داریم ما
ریشه نخل امید از چشم تر داریم ما
بس که باشد جنس ما را گرمی بازار غم
گوئیا دکانی از سنگ شرر داریم ما!
رهروان عشق را زاد دگر در کار نیست
توشه ای در راهش از خون جگر داریم ما
ساز قانون محبت را نباشد زیر و بم
در طریق عشق دائم پا ز سر داریم ما
دوش در بزم ادب بودیم سر مست طرب
کز خمار باده اکنون درد سر داریم ما
دیده ما از غبار سرمه دامنگیر شد
توتیا از خاک پایش در نظر داریم ما!
غنچسان جمعیت دل ها ز دلبر داشتیم
دلبر ما رفت از دل کی خبر داریم ما؟!
آنقدر آماده شهد معانی کرده ایم
بند در بند سخن از نیشکر داریم ما!
کفر باشد در سلوک عشق عیب عاشقان
کی ز تیر طعنه زاهد حذر داریم ما؟!
طغرل آسان کی بود غواصی بحر سخن؟!
سر به جیب فکر از بهر گهر داریم ما!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
قامتی در زیر بار عشق خم داریم ما
نغمه ای از ساز دل بی زیر و بم داریم ما
خاکساری نیست کم از دستگاه اعتبار
بوریای فقر همچون تخت جم داریم ما
ساز بی آهنگ ما مطبوع طبع کس نشد
هر چه می آید ز ما بر خود ستم داریم ما!
هستی ما نیست اینجا غیر سامان عرق
کز نگین خویش جای نای نم داریم ما
گر به ما از جام قسمت باده عشرت نشد
شهد راحت از نصیب زهر غم داریم ما
نیست کرداری که از ما دستگیر ما شود
دست امیدی به دامان کرم داریم ما
از وجود ما که امکان ننگ دارد دم به دم
هستی آغاز و انجام عدم داریم ما!
گر همین باشد سلوک شیوه اخوان دهر
کی امید از لطف خال و مهر عم داریم ما؟!
سر نزد با نام ما یک اختر از برج شرف
طالعی ز اقبال خود بسیار کم داریم ما!
زهر غم در کام ما هرگز نباشد کارگر
در مذاق خویش تریاکی ز سم داریم ما
مدعای کام ما حاصل نشد از هیچ کس
همچو مجنون عاقبت از خلق رم داریم ما
محمل ما می رود طغرل به آهنگ نفس
تا درین وادی ز شوق او قدم داریم ما
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
چاک است گویا پیراهن صبح
انجم بریزد از دامن صبح
شبگیر میکن گر می توانی
نظاره مهر از روزن صبح
مانند خور باش تا بگذرانی
تیر اجابت از جوشن صبح
سودای غم را دیگر علاجی
هرگز نباشد جز روغن صبح!
چاک دلت را نتوان رفو کرد
جز رشته آه با سوزن صبح
سریست مخفی بدرید ناگه
پیراهن شب اندر تن صبح!
چرخ از کواکب دارد تنقل
می بگذراند پرویزن صبح
مانند بلبل فریاد میزن
تا بو که آئی در گلشن صبح!
راه توصل کس را نباشد
بی هادی شب در مسکن صبح
گنج سعدت باشد نصیبت
گر بهره گیری از مخزن صبح
جاوید بادا اشعار طغرل
چیدست گوهر از معدن صبح!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
بس که شب تا روز از غم گریه ها دارد چراغ
از زبان شعله عرض مدعا دارد چراغ
حیرتی دارم که دائم نانش اندر روغن است
ناله و فریاد هر ساعت چرا دارد چراغ؟!
بهر دفع لشکر ظلمت کنون شب تا سحر
از پر پروانه از آتش لوا دارد چراغ
در محیط آتش غم کشتی امید او
کی به جز پروانه فکر ناخدا دارد چراغ؟!
طغرل این اسرار مخفی نیک روشن شد مرا
کش ازین بی طاقتی یک مدعا دارد چراغ!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
آبله شد سد ره منزلم
دست کرم را عرق سائلم
رفت دلم در پی عرض ادب
بار امانت نکشد محملم
دور مبادا ز جبینم عرق
داد به طوفان هوس ساحلم!
می روم از خویش به مشق تپش
بسمل شوقم ادیب قاتلم
سبز نشد مزرع آمال من
نیست به جز یأس دگر حاصلم!
چند روی از پی این داروگیر؟!
گشت چو منصور حق از باطلم!
دور سخن آمده اکنون به من
سلسله حلقه این محفلم!
سالک راهی نشود باورت
هر چه زبان گفت ز حرف دلم
حرمت خونم که حلال تو باد
ناز به تیغ تو کند بسملم
دوش گذشتم سوی باغ سخن
گل دمد امروز ز آب و گلم
طغرل ازین مصرع بیدل خوشم
بی تو فتادست دلم بر دلم!
طغرل احراری : مسدسات
شمارهٔ ۳ - بر فرد گلشنی بخارائی
گلشن دهر که نبود گل عیشش جاوید
هیچ در غنچه او بوی وفا کس نشمید
صبح آسایش او مطلع اندوه دمید
سحر از باد صبا صرصر بیداد وزید
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
بارها در دل من بود تمنای پسر
لطف سازد به من خسته خداوند اگر
آمد آخر ز کرم نخل مرادم به ثمر
ماند حسرت به دل و کرد ازین دار سفر
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
شیوه ابن خلیل ساخته خود قربان کرد
نقد جان ساخت گرو رو به سوی جانان کرد
اشک حسرت ز غمش بر رخ ما طوفان کرد
گلشنی را ز غمش بلبل خوش الحان کرد
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
موسم عیش و نشاط است و فرح شاد همه
یکسر از کلفت و اندوه و غم آزاد همه
رسته از جبر و ستم غصه و بیداد همه
کنده کوه الم و داد چو فرهاد همه!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
یاد باد آنکه ز مینای طرب ساغر می
همچو خیام بنوشیدم ازان پی در پی
بود در محفل ما چنگ و رباب و دف و نی
کی زدم تکیه به کاوس کی و حاتم طی؟!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
دوش افتاد مرا جانب میخانه گذر
خواستم از کف ساقی بستانم ساغر
داد آغاز مرا هاتف ایام قدر
که نه وقت طرب است گلشن تو ماند ز بر!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
تا شدم دور ز شاهین معانی طغرل
ریخت در جام نشاطم بدل می حنظل
لطفی و عاصم و صهبا ز همه باد افضل
نظم هر یک بدهد نکهت عود و عنبر!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
مژده که جان نازنین باردگر به تن رسید
سرو روان یاسمین باز سوی چمن رسید
خنده زنان چو صبح شو بر فلک و بشاره زن
کز ره شرق همچو خور خسرو تیغ زن رسید
ملک لگن مثال بود بی رخ نور شمع شه
شمع جهان فروز ملک باز سوی لگن رسید
شاه محمد گزین شمس زمان مه زمین
از سفرختا و چین شاد سوی وطن رسید
بر سر خاکسارمن آتش فرقتش رسید
آنچه زباد مهرگان بر سر یاسمن رسید
از رخ آن امید جان جان امید تازه شد
بخت رخی به من نمود کام جهان به من رسید
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
حبذا نزهت بادی که ز بغداد آید
خاصه کز مسکن آن حور پریزاد آید
بر ره باد ز شب تا به سحر منتظرم
تا که از جانب بغداد دگر باد آید
ای خوشا وقت سحر کز نفس باد صبا
شادیم هر نفسی در دل ناشاد آید
نزهت باد شمالی به مشام دل من
راست چون بوی گل و سوسن آزاد آید
عاشقی در غم هجران تو چون خواب کند
که وصال تو به هر نیم شبش یاد آید
چو خیالت به تماشای من آید گه خواب
همچو شیرین که به نظاره فرهاد آید
آب این دیده دربار بود بارانش
اگر ابری ز ره پارس به بغداد آید
نایدم خنده خوش زین دل غمگین خراب
خنده خوش ز دلی خرم و آباد آید
اولین روز فراقت به دلم می آید
که دگر بر دلم از هجر تو بیداد آید
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
نه جان در کار عشقت کردم آخر
نه مهرت را به جان پروردم آخر
جهانی غم به امید تو خوردم
نگوئی کی ز تو برخوردم آخر
گرفتم نیستم در خورد وصلت
بدین غم هم نه اندر خوردم آخر
گر از حال دلم آگاهیت نیست
قیاسی کن ز روی زردم آخر
اگر چون سگ مرا از در برانی
نه آنم کز درت برگردم آخر
ز بیم جان غم عشقت نگیرم
نه یکباره چنین نامردم آخر
مرا با تو خوش افتاد آشنائی
نه آئینی غریب آوردم آخر
همه عالم در این حالم شریکند
نه تنها من در این فن فردم آخر
بدادم دل نه چیزی بر دم الحق
شدم عاشق نه خونی کردم آخر
به درد هجر ازین بیشم مکش زار
که من خود کشته این دردم آخر
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
گرفتم رای پیوندی نداری
به عشوه هم زبان بندی نداری
به لابه تا کی ات گویم مرا باش
بگو آری که سوگندی نداری
امید آرزو از تو که دارد
که پاس آرزومندی نداری
مکن یکچند با من سرد مهری
که رونق بیش یکچندی نداری
اگر چه در میان خوبرویان
به لطف و حسن مانندی ندای
ز چندان گنج حسن آخر بدیدم
که جز طره پس افکندی نداری
مکن بر من سرافرازی که باری
چو سلغر شه خداوندی نداری
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
گر روی شادی دیدمی کی تکیه بر غم کردمی
ور بوی درمان بردمی کی پای بند دردمی
گر یافتی دل محرمی مانا که کردی مرهمی
ور زانکه بودی همدمی بودی که غم کم خوردمی
گرهمنفس بودی مرا یا یار کس بودی مرا
تا دسترس بودی مرا با چرخ در ناور دمی
گر بودمی تنهانشین ننهادمی دل بر زمین
بر آسمان هفتمین دامن فشانها کردمی
گررسته گشتی زین درک جانم پریدی بر فلک
علم الهی چون ملک در جان و دل پروردمی
کی کردمی برآرزو از در به در وز کو به کو
در روی عقل سرخ رو هرگز کجا رخ زردمی
بنشستمی در روزنی گر جلدمی در هر فنی
مکر و فریب هر زنی نخریدمی گر مردمی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳۲
صدر صدور مشرق و مغرب عماد دین
ای آنکه در کرم چو تو کم سابق اوفتد
ابر از سخای دست تو بارد سرشک در
چون گریه های زار که بر عاشق اوفتد
نه در جهان دلی چو دلت غیب دان بود
نه در سخا کفی چو کفت رازق اوفتد
خورشید و صبح در خوی خجلت فرو شوند
گر پرتوی ز رای تو بر مشرق اوفتد
مه در هوای آنکه شود نعل مرکبت
هر مه دو هفته در لوعات دق اوفتد
هر دل که در هوای تو چون تیر نیست راست
از حادثات درگذر نعلق اوفتد
خم کمند قهر تو در گردنش فتد
بدخواهت ار ز پارس به المالق اوفتد
گر نیست جز که ناقه صالح ذبیح به
خاصه چو در سرشت گهر فاسق اوفتد
صدرا به بنده نسبت جرمی ست فی المثل
چون معنی دروغ که بر سارق اوفتد
افشای این معامله دانی که کی بود
روزی که کار باز در خالق اوفتد
چون دین و همت تو درآید درست و راست
هر مشکل امور که بر حاذق اوفتد
معلوم رای تست که در زیر طاس چرخ
در جام گاه درد و گهی فایق اوفتد
بر من به فضل خود شفقت کن که این زمان
بر اهل فضل مثل تو کم مشفق اوفتد
نه هر که آدمیست تواند شدن پری
نه نیز جمله حیوان ناطق اوفتد
داده ست شهریار مرا وعده خلاص
ارجو که با مراد قضا وافق اوفتد
کارم به کام گردد اگر اصطناع تو
با لطف عام شاه جهان واثق اوفتد
کید مخالفان ندهد هیچ فایده
عذرا چو در موافقت وامق اوفتد
هر وعده کآفتاب زمین و زمان دهد
بی هیچ شک چو صبح دوم صادق اوفتد
با من که همچو عقل محک مروتم
آن کن که از مروت تو لایق اوفتد
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۱
ای به حق شاهی که قدرت از علو مرتبت
بر سر شاه فلک دیده ست پای تخت خویش
من ز خاک پارس چون برداشتم رخت امید
گفتم آرم سوی خاک آستانت رخت خویش
پارسالت دور از اکنون خود نبد پردخت من
کز وقایع هم نبودت یکزمان پردخت خویش
وین زمان گفتم کنی مافات را یک ده قضا
وین ندیدم جز طبع ساده یک لخت خویش
زانکه گشتم از جنابت چند باری ناامید
سخت دلتنگم ز رای سست و روی سخت خویش
از که بینم رنج این حرمان کزین حضرت مراست
از زمانه یا ز تقصیر تو یا از بخت خویش
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۵۵
ز چشم از دل خویش خونت خوردم
ازان با غم جفت و از کام فردم
ازین چشم و دل آب و رنگی ندیدم
به جز اشک خونین و رخسار زردم
چو با مردم چشم خود برنتابم
روا نیست با دیو مردم نبردم
ز خون مردم چشم من در شنا باد
که با مردم آشنا روی کردم
ز نامردمان چشم راحت چه دارم
که از مردم چشم خود هم به دردم
در این قحط مردم به نیرنگ و مردی
گر از مردمی رنگ دیدم نه مردم
به عمری ددی و اژدهائی نبینم
ز مردم شب و روز بی خواب و خوردم
ز بیداد این هفت و این چار دایم
چو بر آتش آبم چو بر باد گردم
ز چرخ دغا باز و دهر مقامر
زیانکار و مغبون و بیهوده گردم
دلم سرد شد این سر و موی چون برف
از آنست همواره این باد سردم
ز خار و خسان چشم نرمی چه دارم
که در چشم و دل همچو خار است وردم
ازین خوان پرجیفه روزی مبادم
به جز آنکه باشد از آن ناگذردم
ز نانش به غیر از ملامت چه دیدم
ز خوانش برون از ندامت چه خوردم
خدایا چو هر خودپرستیم مگذار
که گرد سگ نفس اماره گردم
ازین بد حریفم نگهدار چندانک
بساطی که گسترده شد درنوردم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۹
افتاده ام به دور زمانی که اندر او
کس را نمی رسد شکمی سیر از آسمان
گوئی که می بروید نومیدی از زمین
مانا که می ببارد ادبیر از آسمان
زین کشمکش چنان بجهم کز کمان خدنگ
گر بر سرم ببارد شمشیر از آسمان
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۳
ای در گله جهان ز عدلت
گرگ آمده پاسبان لاشه
درظل همای رایتت شد
گنجشک هم آشیان باشه
ماراست یکی حدیث باقی
چون در تن ماجری حشاشه
من بنده نیم از آن صحابه
کز من ببرد سبق عکاشه
خون دل خود چکیده وانگاه
محبوس بمانده در رشاشه
در باغ به جای گل نشسته
در فصل بهار خار و خاشه
لیکن نسزد مکاس گرد کردن
در وقت کسادی قماشه
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
آن روز که با من به عنایت بد بخت
بر تاج که مشتریم می زد تخت
وامروز که زد لگد به کارم در سخت
در پایگه ستور بنهادم رخت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۴
از بسکه وجود پیش چشمم خوار است
این جان لطیف نیز بر من بار است
از ضعف مزاج مردنم آسانست
وز تلخی عیش زیستن دشوار است