عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۸
ببرد عقل و دلم را براق عشق معانی
مرا بپرس کجا برد؟ آن طرف که ندانی
بدان رواق رسیدم، که ماه و چرخ ندیدم
بدان جهان که جهان هم جدا شود ز جهانی
یکی دمیم امان ده، که عقل من به من آید
بگویمت صفت جان، تو گوش دار که جانی
ولیک پیش ترآ خواجه، گوش بر دهنم نه
که گوش دارد دیوار و این سریست نهانی
عنایتیست ز جانان، چنین غریب کرامت
ز راه گوش درآید، چراغهای عیانی
رفیق خضر خرد شو، به سوی چشمهٔ حیوان
که تا چو چشمهٔ خورشید، روز نورفشانی
چنان که گشت زلیخا، جوان به همت یوسف
جهان کهنه بیابد ازین ستاره جوانی
فروخورد مه و خورشید و قطب هفت فلک را
سهیل جان، چو برآید ز سوی رکن یمانی
دمی قراضهٔ دین را بگیر و زیر زبان نه
که تا به نقد ببینی، که در درونه چه کانی
فتادهیی به دهانها، همیگزندت مردم
لطیف و پخته چو نانی، بدان همیشه چنانی
چو ذره پای بکوبی، چو نور دست تو گیرد
ز سردی است و ز تری که همچو ریگ گرانی
چو آفتاب برآمد به خاک تیره بگوید
که چون قرین تو گشتم، تو صاحب دو قرانی
تو بز نهیی، که برآیی چراغپایه به بازی
که پیش گلهٔ شیران چو نره شیرشبانی
چراغ پنج حست را به نور دل بفروزان
حواس پنج نماز است و دل چو سبع مثانی
همیرسد ز سماوات، هر صبوح ندایی
که ره بری به نشانی، چو گرد ره بنشانی
سپس مکش چو مخنث، عنان عزم، که پیشت
دو لشکر است که در وی تو پیش رو چو سنانی
شکر به پیش تو آمد که برگشای دهان را
چرا ز دعوت شکر چو پسته بسته دهانی؟
بگیر طبلهٔ شکر، بخور به طبل، که نوشت
مکوب طبل فسانه، چرا حریف زبانی؟
ز شمس، مفخر تبریز، آفتاب پرستی
که اوست شمس معارف، رئیس شمس مکانی
مرا بپرس کجا برد؟ آن طرف که ندانی
بدان رواق رسیدم، که ماه و چرخ ندیدم
بدان جهان که جهان هم جدا شود ز جهانی
یکی دمیم امان ده، که عقل من به من آید
بگویمت صفت جان، تو گوش دار که جانی
ولیک پیش ترآ خواجه، گوش بر دهنم نه
که گوش دارد دیوار و این سریست نهانی
عنایتیست ز جانان، چنین غریب کرامت
ز راه گوش درآید، چراغهای عیانی
رفیق خضر خرد شو، به سوی چشمهٔ حیوان
که تا چو چشمهٔ خورشید، روز نورفشانی
چنان که گشت زلیخا، جوان به همت یوسف
جهان کهنه بیابد ازین ستاره جوانی
فروخورد مه و خورشید و قطب هفت فلک را
سهیل جان، چو برآید ز سوی رکن یمانی
دمی قراضهٔ دین را بگیر و زیر زبان نه
که تا به نقد ببینی، که در درونه چه کانی
فتادهیی به دهانها، همیگزندت مردم
لطیف و پخته چو نانی، بدان همیشه چنانی
چو ذره پای بکوبی، چو نور دست تو گیرد
ز سردی است و ز تری که همچو ریگ گرانی
چو آفتاب برآمد به خاک تیره بگوید
که چون قرین تو گشتم، تو صاحب دو قرانی
تو بز نهیی، که برآیی چراغپایه به بازی
که پیش گلهٔ شیران چو نره شیرشبانی
چراغ پنج حست را به نور دل بفروزان
حواس پنج نماز است و دل چو سبع مثانی
همیرسد ز سماوات، هر صبوح ندایی
که ره بری به نشانی، چو گرد ره بنشانی
سپس مکش چو مخنث، عنان عزم، که پیشت
دو لشکر است که در وی تو پیش رو چو سنانی
شکر به پیش تو آمد که برگشای دهان را
چرا ز دعوت شکر چو پسته بسته دهانی؟
بگیر طبلهٔ شکر، بخور به طبل، که نوشت
مکوب طبل فسانه، چرا حریف زبانی؟
ز شمس، مفخر تبریز، آفتاب پرستی
که اوست شمس معارف، رئیس شمس مکانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۰
چه آفتاب جمالی، که از مجره گشادی
درون روزن عالم، چو روز بخت فتادی
هزار سوسن نادر، ز روی گل بشکفتی
هزار رسم دل افزا، بدان چمن بنهادی
هزار اطلس کحلی، بنفشه وار دریدی
که پر و بال مریدی و جان جان مرادی
دران زمان که به خوبی، کلاه عقل ربایی
نه عقل پرهٔ کاه است و تو به لطف چو بادی؟
چه عقل دارد آن گل، که پیش باد ستیزد
نه از نسیم ویستش جمال و نیک نهادی؟
میی که کف تو بخشد، دو صد خمار به ارزد
چگونه گیج نگردد، سر وجود ز شادی؟
درون روزن عالم، چو روز بخت فتادی
هزار سوسن نادر، ز روی گل بشکفتی
هزار رسم دل افزا، بدان چمن بنهادی
هزار اطلس کحلی، بنفشه وار دریدی
که پر و بال مریدی و جان جان مرادی
دران زمان که به خوبی، کلاه عقل ربایی
نه عقل پرهٔ کاه است و تو به لطف چو بادی؟
چه عقل دارد آن گل، که پیش باد ستیزد
نه از نسیم ویستش جمال و نیک نهادی؟
میی که کف تو بخشد، دو صد خمار به ارزد
چگونه گیج نگردد، سر وجود ز شادی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۱
اگر مرا تو ندانی، بپرس از شب تاری
شب است محرم عاشق، گواه ناله و زاری
چه جای شب، که هزاران نشانه دارد عاشق؟
کمینه اشک و رخ زرد و لاغری و نزاری
چو ابر ساعت گریه، چو کوه وقت تحمل
چو آب سجده کنان و چو خاک راه به خواری
ولیک این همه محنت، به گرد باغ چو خاری
درون باغ گلستان و یار و چشمهٔ جاری
چو بگذری تو ز دیوار باغ و در چمن آیی
زبان شکر گزاری، سجود شکر بیاری
که شکر و حمد خدا را، که برد جور خزان را
شکفته گشت زمین و بهار کرد بهاری
هزار شاخ برهنه، قرین حلهٔ گل شد
هزار خار مغیلان، رهیده گشت ز خاری
حلاوت غم معشوق را چه داند عاقل؟
چو جوله است نداند طریق جنگ و سواری
برادر و پدر و مادر تو عشاقند
که جمله یک شدهاند و سرشتهاند ز یاری
نمک شود چو درافتد، هزار تن به نمکدان
دوی نماند در تن، چه مرغزی، چه بخاری
مکش عنان سخن را، به کودنی ملولان
تو تشنگان فلک بین، به وقت حرف گزاری
شب است محرم عاشق، گواه ناله و زاری
چه جای شب، که هزاران نشانه دارد عاشق؟
کمینه اشک و رخ زرد و لاغری و نزاری
چو ابر ساعت گریه، چو کوه وقت تحمل
چو آب سجده کنان و چو خاک راه به خواری
ولیک این همه محنت، به گرد باغ چو خاری
درون باغ گلستان و یار و چشمهٔ جاری
چو بگذری تو ز دیوار باغ و در چمن آیی
زبان شکر گزاری، سجود شکر بیاری
که شکر و حمد خدا را، که برد جور خزان را
شکفته گشت زمین و بهار کرد بهاری
هزار شاخ برهنه، قرین حلهٔ گل شد
هزار خار مغیلان، رهیده گشت ز خاری
حلاوت غم معشوق را چه داند عاقل؟
چو جوله است نداند طریق جنگ و سواری
برادر و پدر و مادر تو عشاقند
که جمله یک شدهاند و سرشتهاند ز یاری
نمک شود چو درافتد، هزار تن به نمکدان
دوی نماند در تن، چه مرغزی، چه بخاری
مکش عنان سخن را، به کودنی ملولان
تو تشنگان فلک بین، به وقت حرف گزاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۲
چو مهر عشق سلیمان، به هر دو کون تو داری
مکش تو دامن خود را، که شرط نیست به یاری
نه بند گردد بندی، نه دل پذیرد پندی
چو تنگ شکرقندی، توام درون کناری
طراوت سمنی تو، چه رونق چمنی تو
مگر تو عین منی تو، مگر تو آینه واری
چه نور پنج و ششی تو، که آفت حبشی تو
چو خوان عشق کشی تو، ز سنگ آب برآری
چه کیمیای زری تو، چه رونق قمری تو
چو دل ز سینه بری تو، هزار سینه بیاری
ز خلق جمله گسستم، که عشق دوست بسستم
چو در فنا بنشستم، مرا چه کار به زاری؟
بسوخت عشق تو خرمن، نه جان بماند، نه این تن
جوی نیابی تو از من، اگر هزار فشاری
برون ز دور زمانی، مثال گوهر کانی
نشسته ایم چو جانی، اگر کشی و بداری
ز جام شربت شافی، شدم به عشق تو لافی
بیامدم زر صافی، اگر تو کورهٔ ناری
کف از بهشت بشوید، چو باغ عشق تو گوید
کزو جواهر روید، اگر چه سنگ بکاری
دلی که عشق نوازد، درین جهان بنسازد
ازان که مینگذارد که یک زمانش بخاری
تو شمس خسرو تبریز، شراب باقی برریز
براق عشق بکن تیز، که بس لطیف سواری
مکش تو دامن خود را، که شرط نیست به یاری
نه بند گردد بندی، نه دل پذیرد پندی
چو تنگ شکرقندی، توام درون کناری
طراوت سمنی تو، چه رونق چمنی تو
مگر تو عین منی تو، مگر تو آینه واری
چه نور پنج و ششی تو، که آفت حبشی تو
چو خوان عشق کشی تو، ز سنگ آب برآری
چه کیمیای زری تو، چه رونق قمری تو
چو دل ز سینه بری تو، هزار سینه بیاری
ز خلق جمله گسستم، که عشق دوست بسستم
چو در فنا بنشستم، مرا چه کار به زاری؟
بسوخت عشق تو خرمن، نه جان بماند، نه این تن
جوی نیابی تو از من، اگر هزار فشاری
برون ز دور زمانی، مثال گوهر کانی
نشسته ایم چو جانی، اگر کشی و بداری
ز جام شربت شافی، شدم به عشق تو لافی
بیامدم زر صافی، اگر تو کورهٔ ناری
کف از بهشت بشوید، چو باغ عشق تو گوید
کزو جواهر روید، اگر چه سنگ بکاری
دلی که عشق نوازد، درین جهان بنسازد
ازان که مینگذارد که یک زمانش بخاری
تو شمس خسرو تبریز، شراب باقی برریز
براق عشق بکن تیز، که بس لطیف سواری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۴
گهی به سینه درآیی، گهی ز روح برآیی
گهی به هجر گرایی، چه آفتی، چه بلایی
گهی جمال بتانی، گهی ز بت شکنانی
گهی نه این و نه آنی، چه آفتی، چه بلایی
بشر به پای دویده، ملک به پر بپریده
به غیر عجز ندیده، چه آفتی، چه بلایی
چو پر و پاش نماند، چو او ز هر دو بماند
تو را به فقر بداند، چه آفتی، چه بلایی
مثال لذت مستی، میان چشم نشستی
طریق فهم ببستی، چه آفتی، چه بلایی
دران دلی که گزیدی، خیال وار دویدی
بگفتی و بشنیدی، چه آفتی، چه بلایی
چه دولتی و چه سودی، چه آتشی و چه دودی
چه مجمری و چه عودی، چه آفتی، چه بلایی
غم تو دامن جانی، کشید جانب کانی
به سوی گنج نهانی، چه آفتی، چه بلایی
چه سوی گنج کشیدش، ز جمله خلق بریدش
دگر کسی بندیدش، چه آفتی، چه بلایی
چه راحتی و چه روحی، چه کشتییی و چه نوحی
چه نعمتی، چه فتوحی، چه آفتی، چه بلایی
بگفتمت چه کس است این، بگفتیام هوس است این
خمش، خمش که بس است این، چه آفتی، چه بلایی
هوس چه باشد ای جان؟ مرا مخند و مرنجان
رهم نما و بگنجان، چه آفتی، چه بلایی
تو عشق جمله جهانی، ولی ز جمله نهانی
نهان و عین چو جانی، چه آفتی، چه بلایی
مرا چو دیگ بجوشی، مگو خمش، چه خروشی؟
چه جای صبر و خموشی، چه آفتی، چه بلایی
بجوش دیگ دلم را، بسوز آب و گلم را
بدر خط و سجلم را، چه آفتی، چه بلایی
بسوز تا که برویم، حدیث سوز بگویم
به عود ماند خویم، چه آفتی، چه بلایی
دگر مگوی پیامش، رسید نوبت جامش
ز جام ساز ختامش، چه آفتی، چه بلایی
گهی به هجر گرایی، چه آفتی، چه بلایی
گهی جمال بتانی، گهی ز بت شکنانی
گهی نه این و نه آنی، چه آفتی، چه بلایی
بشر به پای دویده، ملک به پر بپریده
به غیر عجز ندیده، چه آفتی، چه بلایی
چو پر و پاش نماند، چو او ز هر دو بماند
تو را به فقر بداند، چه آفتی، چه بلایی
مثال لذت مستی، میان چشم نشستی
طریق فهم ببستی، چه آفتی، چه بلایی
دران دلی که گزیدی، خیال وار دویدی
بگفتی و بشنیدی، چه آفتی، چه بلایی
چه دولتی و چه سودی، چه آتشی و چه دودی
چه مجمری و چه عودی، چه آفتی، چه بلایی
غم تو دامن جانی، کشید جانب کانی
به سوی گنج نهانی، چه آفتی، چه بلایی
چه سوی گنج کشیدش، ز جمله خلق بریدش
دگر کسی بندیدش، چه آفتی، چه بلایی
چه راحتی و چه روحی، چه کشتییی و چه نوحی
چه نعمتی، چه فتوحی، چه آفتی، چه بلایی
بگفتمت چه کس است این، بگفتیام هوس است این
خمش، خمش که بس است این، چه آفتی، چه بلایی
هوس چه باشد ای جان؟ مرا مخند و مرنجان
رهم نما و بگنجان، چه آفتی، چه بلایی
تو عشق جمله جهانی، ولی ز جمله نهانی
نهان و عین چو جانی، چه آفتی، چه بلایی
مرا چو دیگ بجوشی، مگو خمش، چه خروشی؟
چه جای صبر و خموشی، چه آفتی، چه بلایی
بجوش دیگ دلم را، بسوز آب و گلم را
بدر خط و سجلم را، چه آفتی، چه بلایی
بسوز تا که برویم، حدیث سوز بگویم
به عود ماند خویم، چه آفتی، چه بلایی
دگر مگوی پیامش، رسید نوبت جامش
ز جام ساز ختامش، چه آفتی، چه بلایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۵
من آن نیم که تو دیدی، چو بینیام نشناسی
تو جز خیال نبینی، که مست خواب و نعاسی
مرا بپرس که چونی، درین کمی و فزونی
چگونه باشد یوسف، به دست کور نخاسی؟
به چشم عشق توان دید، روی یوسف جان را
تو چشم عشق نداری، تو مرد وهم و قیاسی
بهای نعمت دیده، سپاس و شکر خدا دان
مرم چو قلب ز کوره، که کان شکر و سپاسی
وگر ز کوره بترسی، یقین خیال پرستی
بت خیال تراشی، وزان خیال هراسی
بت خیال تو سازی، به پیش بت به نمازی
چو گبر اسیر بتانی، چو زن حریف نفاسی
خیال فرع تو باشد، که فرع فرع تو را شد
تو مه نهیی، تو غباری، تو زر نهیی، تو نحاسی
به جان جملهٔ مردان، اگر چه جمله یکیاند
که زیر چرخهٔ گردون تنا، چو گاو خراسی
وگر ز چنبر گردون، برون کشی سر و گردن
ز خرگله برهیدی، فرشتهیی و ز ناسی
تو جز خیال نبینی، که مست خواب و نعاسی
مرا بپرس که چونی، درین کمی و فزونی
چگونه باشد یوسف، به دست کور نخاسی؟
به چشم عشق توان دید، روی یوسف جان را
تو چشم عشق نداری، تو مرد وهم و قیاسی
بهای نعمت دیده، سپاس و شکر خدا دان
مرم چو قلب ز کوره، که کان شکر و سپاسی
وگر ز کوره بترسی، یقین خیال پرستی
بت خیال تراشی، وزان خیال هراسی
بت خیال تو سازی، به پیش بت به نمازی
چو گبر اسیر بتانی، چو زن حریف نفاسی
خیال فرع تو باشد، که فرع فرع تو را شد
تو مه نهیی، تو غباری، تو زر نهیی، تو نحاسی
به جان جملهٔ مردان، اگر چه جمله یکیاند
که زیر چرخهٔ گردون تنا، چو گاو خراسی
وگر ز چنبر گردون، برون کشی سر و گردن
ز خرگله برهیدی، فرشتهیی و ز ناسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۷
به جان تو، ای طایی، که سوی ما بازآیی
تو هر چه میفرمایی، همه شکر میخایی
برآ به بام، ای خوش خو، به بام ما آور رو
دو سه قدم نه این سو، رضای این مستان جو
اگر ملولی بستان، قنینهیی از مستان
که راحت جان است آن، بدار دست از دستان
ایا بت جان افزا، نه وعده کردی ما را
که من بیایم فردا؟ زهی فریب و سودا
ایا بت ناموسی، لب مرا گر بوسی
رها کنی سالوسی، جلا کنی طاووسی
سری ز روزن درکن، وثاق پرشکر کن
جهان پر از گوهر کن، بیا ز ما باور کن
نهال نیکی بنشان، درخت گل را بفشان
بیا به نزد خویشان، دغل مکن با ایشان
دو دیده را خوابی ده، زمانه را تابی ده
به تشنگان آبی ده، به غوره دوشابی ده
بگیر چنگ و تنتن، دل از جدایی برکن
بیار بادهٔ روشن، خمار ما را بشکن
ازین ملولی بگذر، به سوی روزن منگر
شراب با یاران خور، میان یاران خوش تر
ز بیخودی آشفتم، به دلبر خود گفتم
که با غمت من جفتم، به هر سویی که افتم
به ضرب دستش بنگر، به چشم مستش بنگر
به زلف شستش بنگر، به هر چه هستش بنگر
چو دامن او گیرم، عظیم باتوفیرم
چو انگبین و شیرم، به پیش لطفش میرم
مزن نگارا بربط، به پیش مشتی خربط
مران تو کشتی بیشط، بگیر راه اوسط
بکار تخم زیبا که سبز گردد فردا
که هر چه کاری این جا، تو را بروید ده تا
اگر تو تخمی کشتی، چرا پشیمان گشتی؟
اگر به کوه و دشتی، برو که زرین طشتی
ملول گشتی ای کش، بخسب و رو اندرکش
ز عالم پرآتش، گریز پنهان خوش خوش
ببند ازین سو دیده، برو ره دزدیده
به غیب آرامیده، به پر جان پریده
نشسته خسبد عاشق، که هست صبرش لایق
بود خفیف و سابق، برای عذرا وامق
مگو دگر، کوته کن، سکوت را همره کن
نظر به شاهنشه کن، نظارهٔ آن مه کن
تو هر چه میفرمایی، همه شکر میخایی
برآ به بام، ای خوش خو، به بام ما آور رو
دو سه قدم نه این سو، رضای این مستان جو
اگر ملولی بستان، قنینهیی از مستان
که راحت جان است آن، بدار دست از دستان
ایا بت جان افزا، نه وعده کردی ما را
که من بیایم فردا؟ زهی فریب و سودا
ایا بت ناموسی، لب مرا گر بوسی
رها کنی سالوسی، جلا کنی طاووسی
سری ز روزن درکن، وثاق پرشکر کن
جهان پر از گوهر کن، بیا ز ما باور کن
نهال نیکی بنشان، درخت گل را بفشان
بیا به نزد خویشان، دغل مکن با ایشان
دو دیده را خوابی ده، زمانه را تابی ده
به تشنگان آبی ده، به غوره دوشابی ده
بگیر چنگ و تنتن، دل از جدایی برکن
بیار بادهٔ روشن، خمار ما را بشکن
ازین ملولی بگذر، به سوی روزن منگر
شراب با یاران خور، میان یاران خوش تر
ز بیخودی آشفتم، به دلبر خود گفتم
که با غمت من جفتم، به هر سویی که افتم
به ضرب دستش بنگر، به چشم مستش بنگر
به زلف شستش بنگر، به هر چه هستش بنگر
چو دامن او گیرم، عظیم باتوفیرم
چو انگبین و شیرم، به پیش لطفش میرم
مزن نگارا بربط، به پیش مشتی خربط
مران تو کشتی بیشط، بگیر راه اوسط
بکار تخم زیبا که سبز گردد فردا
که هر چه کاری این جا، تو را بروید ده تا
اگر تو تخمی کشتی، چرا پشیمان گشتی؟
اگر به کوه و دشتی، برو که زرین طشتی
ملول گشتی ای کش، بخسب و رو اندرکش
ز عالم پرآتش، گریز پنهان خوش خوش
ببند ازین سو دیده، برو ره دزدیده
به غیب آرامیده، به پر جان پریده
نشسته خسبد عاشق، که هست صبرش لایق
بود خفیف و سابق، برای عذرا وامق
مگو دگر، کوته کن، سکوت را همره کن
نظر به شاهنشه کن، نظارهٔ آن مه کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۸
تو آسمان منی، من زمین به حیرانی
که دم به دم ز دل من چه چیز رویانی
زمین خشک لبم من، ببار آب کرم
زمین ز آب تو یابد گل و گلستانی
زمین چه داند کندر دلش چه کاشتهیی؟
ز توست حامله و حمل او تو میدانی
ز توست حامله هر ذرهیی به سر دگر
به درد حامله را مدتی بپیچانی
چههاست در شکم این جهان پیچاپیچ
کزو بزاید اناالحق و بانگ سبحانی
گهی بنالد و ناقه بزاید از شکمش
عصا بیفتد و گیرد طریق ثعبانی
رسول گفت چو اشتر شناس مومن را
همیشه مست خدا، کش کند شتربانی
گهیش داغ کند، گه نهد علف پیشش
گهیش بندد زانو، به بند عقلانی
گهی گشاید زانوش بهر رقص جمل
که تا مهار بدرد، کند پریشانی
چمن نگر که نمیگنجد از طرب در پوست
که نقش چند بدو داد باغ روحانی
ببین تو قوت تفهیم نفس کلی را
که خاک کودن ازو شد مصور جانی
چو نفس کل همه کلی حجاب و روپوش است
ز آفتاب جلالت، که نیستش ثانی
از آفتاب قدیمی که از غروب بری ست
که نور روش نه دلوی بود، نه میزانی
یکان یکان بنماید، هر آنچه کاشت خموش
که حاملهست صدفها، ز در ربانی
که دم به دم ز دل من چه چیز رویانی
زمین خشک لبم من، ببار آب کرم
زمین ز آب تو یابد گل و گلستانی
زمین چه داند کندر دلش چه کاشتهیی؟
ز توست حامله و حمل او تو میدانی
ز توست حامله هر ذرهیی به سر دگر
به درد حامله را مدتی بپیچانی
چههاست در شکم این جهان پیچاپیچ
کزو بزاید اناالحق و بانگ سبحانی
گهی بنالد و ناقه بزاید از شکمش
عصا بیفتد و گیرد طریق ثعبانی
رسول گفت چو اشتر شناس مومن را
همیشه مست خدا، کش کند شتربانی
گهیش داغ کند، گه نهد علف پیشش
گهیش بندد زانو، به بند عقلانی
گهی گشاید زانوش بهر رقص جمل
که تا مهار بدرد، کند پریشانی
چمن نگر که نمیگنجد از طرب در پوست
که نقش چند بدو داد باغ روحانی
ببین تو قوت تفهیم نفس کلی را
که خاک کودن ازو شد مصور جانی
چو نفس کل همه کلی حجاب و روپوش است
ز آفتاب جلالت، که نیستش ثانی
از آفتاب قدیمی که از غروب بری ست
که نور روش نه دلوی بود، نه میزانی
یکان یکان بنماید، هر آنچه کاشت خموش
که حاملهست صدفها، ز در ربانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴۹
ربود عقل و دلم را جمال آن عربی
درون غمزهٔ مستش، هزار بوالعجبی
هزار عقل و ادب داشتم، من ای خواجه
کنون چو مست و خرابم، صلای بیادبی
مسبب سبب این جا، در سبب بربست
تو آن ببین که سبب میکشد ز بیسببی
پریر رفتم سرمست بر سر کویش
به خشم گفت چه گم کردهیی؟ چه میطلبی؟
شکسته بسته بگفتم، یکی دو لفظ عرب
اتیت اطلب فی حیکم مقام ابی
جواب داد کجا خفتهیی؟ چه میجویی
به پیش عقل محمد، پلاس بولهبی؟
ز عجز خوردم سوگندها و گرم شدم
به ذات پاک خدا و به جان پاک نبی
چه جای گرمی و سوگند، پیش آن بینا
و کیف یصرع صقر بصولة الخرب
روان شد اشک ز چشم من و گواهی داد
کما یسیل میاه السقا من القرب
چه چاره دارم؟ غماز من هم از خانهست
رخم چو سکهٔ زر، آب دیدهام سحبی
دریغ دلبر جان را به مال میل بدی
و یا فریفته گشتی، به سیدی چلبی
و یا به حیله و مکری ز ره درافتادی
و یا که مست شدی او ز بادهٔ عنبی
دهان به گوش من آرد به گاه نومیدی
چه میکند سر و گوش مرا به شهد لبی
غلام ساعت نومیدیام، که آن ساعت
شراب وصل بتابد ز شیشهٔ حلبی
از آن شراب پرستم که یار می بخش است
رخم چو شیشهٔ می کرد و بود رخ ذهبی
برادرم، پدرم، اصل و فصل من عشق است
که خویش عشق بماند، نه خویشی نسبی
خمش که مفخر آفاق، شمس تبریزی
بشست نام و نشان مرا به خوش لقبی
درون غمزهٔ مستش، هزار بوالعجبی
هزار عقل و ادب داشتم، من ای خواجه
کنون چو مست و خرابم، صلای بیادبی
مسبب سبب این جا، در سبب بربست
تو آن ببین که سبب میکشد ز بیسببی
پریر رفتم سرمست بر سر کویش
به خشم گفت چه گم کردهیی؟ چه میطلبی؟
شکسته بسته بگفتم، یکی دو لفظ عرب
اتیت اطلب فی حیکم مقام ابی
جواب داد کجا خفتهیی؟ چه میجویی
به پیش عقل محمد، پلاس بولهبی؟
ز عجز خوردم سوگندها و گرم شدم
به ذات پاک خدا و به جان پاک نبی
چه جای گرمی و سوگند، پیش آن بینا
و کیف یصرع صقر بصولة الخرب
روان شد اشک ز چشم من و گواهی داد
کما یسیل میاه السقا من القرب
چه چاره دارم؟ غماز من هم از خانهست
رخم چو سکهٔ زر، آب دیدهام سحبی
دریغ دلبر جان را به مال میل بدی
و یا فریفته گشتی، به سیدی چلبی
و یا به حیله و مکری ز ره درافتادی
و یا که مست شدی او ز بادهٔ عنبی
دهان به گوش من آرد به گاه نومیدی
چه میکند سر و گوش مرا به شهد لبی
غلام ساعت نومیدیام، که آن ساعت
شراب وصل بتابد ز شیشهٔ حلبی
از آن شراب پرستم که یار می بخش است
رخم چو شیشهٔ می کرد و بود رخ ذهبی
برادرم، پدرم، اصل و فصل من عشق است
که خویش عشق بماند، نه خویشی نسبی
خمش که مفخر آفاق، شمس تبریزی
بشست نام و نشان مرا به خوش لقبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۱
به عاقبت بپریدی و در نهان رفتی
عجب عجب، به کدامین ره از جهان رفتی؟
بسی زدی پر و بال و قفص دراشکستی
هوا گرفتی و سوی جهان جان رفتی
تو باز خاص بدی، در وثاق پیرزنی
چو طبل باز شنیدی، به لامکان رفتی
بدی تو بلبل مستی، میانهٔ جغدان
رسید بوی گلستان، به گلستان رفتی
بسی خمار کشیدی، ازین خمیر ترش
به عاقبت به خرابات جاودان رفتی
پی نشانهٔ دولت، چو تیر راست شدی
بدان نشانه پریدی و زین کمان رفتی
نشانهای کژت داد این جهان چو غول
نشان گذاشتی و سوی بینشان رفتی
تو تاج را چه کنی، چون که آفتاب شدی؟
کمر چرا طلبی، چون که از میان رفتی؟
دو چشم کشته شنیدم، که سوی جان نگرد
چرا به جان نگری، چون به جان جان رفتی؟
دلا، چه نادره مرغی، که در شکار شکور
تو با دو پر چو سپر جانب سنان رفتی
گل از خزان بگریزد، عجب، چه شوخ گلی
که پیش باد خزانی، خزان خزان رفتی
ز آسمان تو چو باران، به بام عالم خاک
به هر طرف بدویدی، به ناودان رفتی
خموش باش، مکش رنج گفت و گوی، بخسب
که در پناه چنان یار مهربان رفتی
عجب عجب، به کدامین ره از جهان رفتی؟
بسی زدی پر و بال و قفص دراشکستی
هوا گرفتی و سوی جهان جان رفتی
تو باز خاص بدی، در وثاق پیرزنی
چو طبل باز شنیدی، به لامکان رفتی
بدی تو بلبل مستی، میانهٔ جغدان
رسید بوی گلستان، به گلستان رفتی
بسی خمار کشیدی، ازین خمیر ترش
به عاقبت به خرابات جاودان رفتی
پی نشانهٔ دولت، چو تیر راست شدی
بدان نشانه پریدی و زین کمان رفتی
نشانهای کژت داد این جهان چو غول
نشان گذاشتی و سوی بینشان رفتی
تو تاج را چه کنی، چون که آفتاب شدی؟
کمر چرا طلبی، چون که از میان رفتی؟
دو چشم کشته شنیدم، که سوی جان نگرد
چرا به جان نگری، چون به جان جان رفتی؟
دلا، چه نادره مرغی، که در شکار شکور
تو با دو پر چو سپر جانب سنان رفتی
گل از خزان بگریزد، عجب، چه شوخ گلی
که پیش باد خزانی، خزان خزان رفتی
ز آسمان تو چو باران، به بام عالم خاک
به هر طرف بدویدی، به ناودان رفتی
خموش باش، مکش رنج گفت و گوی، بخسب
که در پناه چنان یار مهربان رفتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۲
چه باده بود که در دور از بگه دادی
که میشکافد دور زمانه، از شادی
نبود باده، به جان تو راست گو که چه بود؟
بهانه راست مکن، کژ مگو به استادی
چه راست میطلبی ای دل سلیم ازو؟
که راست نیست به جز قد او درین وادی
تو راست باش چو تیر و حریف کژ چو کمان
چو تیر زه به دهان گیر، چون درافتادی
ازان که راستی تو، غلام آن کژیست
اگر تو تیری، بهر کمان کژ زادی
بیار بار دگر تا ببینم آن چه می است
که جان عارف مستی و خصم زهادی
نکو ندیدم آن بار سخت تشنه بدم
بیار بار دگر چون مطیع و منقادی
نمی فریبمت، این یک بیار و دیگر بس
که با تو حیله کند؟ حیله را تو بنیادی
فریب و عشوه تو تلقین کنی دو عالم را
ولی مرا مددی ده، چو خنب بگشادی
چو جمع روزه گشادند، خیک را بمبند
که عیش را تو عروسی و، هم تو دامادی
اگر به خوک ازان خیک جرعهیی بدهی
به پیش خوک کند شیر چرخ، آحادی
چو نام باده برم، آن تویی و آتش تو
وگر غریو کنم، در میان فریادی
چنان نهیی تو که با تو دگر کسی گنجد
ولی ز رشک لقبهای طرفه بنهادی
گهی سبو و گهی جام و گه حلال و حرام
همه تویی که گهی مهدییی و گه هادی
به نور رفعت ماهی، به لطف چون گلزار
ولی چو سرو و چو سوسن، ز هر دو آزادی
ولی چو ای همه گویم، نداندت اجزا
که فرد جزو نداند به غیر افرادی
مثل به جزو زنم، تا که جزو میل کند
چو میل کرد، کشانیش تو به آبادی
بیار، مفخر تبریز، شمس تبریزی
مثال اصل، که اصل وجود و ایجادی
که میشکافد دور زمانه، از شادی
نبود باده، به جان تو راست گو که چه بود؟
بهانه راست مکن، کژ مگو به استادی
چه راست میطلبی ای دل سلیم ازو؟
که راست نیست به جز قد او درین وادی
تو راست باش چو تیر و حریف کژ چو کمان
چو تیر زه به دهان گیر، چون درافتادی
ازان که راستی تو، غلام آن کژیست
اگر تو تیری، بهر کمان کژ زادی
بیار بار دگر تا ببینم آن چه می است
که جان عارف مستی و خصم زهادی
نکو ندیدم آن بار سخت تشنه بدم
بیار بار دگر چون مطیع و منقادی
نمی فریبمت، این یک بیار و دیگر بس
که با تو حیله کند؟ حیله را تو بنیادی
فریب و عشوه تو تلقین کنی دو عالم را
ولی مرا مددی ده، چو خنب بگشادی
چو جمع روزه گشادند، خیک را بمبند
که عیش را تو عروسی و، هم تو دامادی
اگر به خوک ازان خیک جرعهیی بدهی
به پیش خوک کند شیر چرخ، آحادی
چو نام باده برم، آن تویی و آتش تو
وگر غریو کنم، در میان فریادی
چنان نهیی تو که با تو دگر کسی گنجد
ولی ز رشک لقبهای طرفه بنهادی
گهی سبو و گهی جام و گه حلال و حرام
همه تویی که گهی مهدییی و گه هادی
به نور رفعت ماهی، به لطف چون گلزار
ولی چو سرو و چو سوسن، ز هر دو آزادی
ولی چو ای همه گویم، نداندت اجزا
که فرد جزو نداند به غیر افرادی
مثل به جزو زنم، تا که جزو میل کند
چو میل کرد، کشانیش تو به آبادی
بیار، مفخر تبریز، شمس تبریزی
مثال اصل، که اصل وجود و ایجادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۳
ز قیل و قال تو گر خلق بو نبردندی
ز حسرت و ز فراقت، همه بمردندی
ز جان خویش اگر بوی تو نیابندی
چو استخوان دل و جان را به سگ سپردندی
اگر نه پرتو لطفت بر آب میتابید
به جای آب، همه زهر ناب خوردندی
اگر نه جرعهٔ آن می بریختی بر خاک
ستارگان ز چه رو گرد خاک گردندی؟
گر آفتاب ازل گرمییی نبخشیدی
تموز و جمله نباتات او فسردندی
منزهی و درآمیختن عجب صفتیست
دریغ، پردهٔ اسرار درنوردندی
اگر نه پرده بدی، ره روان پنهانی
ز انبهی همه پاهای ما فشردندی
ز پردهها اگر آن روح قدس بنمودی
عقول و جان بشر را بدن شمردندی
گر آن بدی که تو اندیشه کردهیی ز زحیر
بتان و لاله رخان جمله زار و زردندی
چو صورتی نبدی خوب، جز تصور تو
شرابهای مروق ز درد دردندی
اگر خمش کنمی راز عشق فهم شدی
وگر چه خلق همه هند و ترک و کردندی
ز حسرت و ز فراقت، همه بمردندی
ز جان خویش اگر بوی تو نیابندی
چو استخوان دل و جان را به سگ سپردندی
اگر نه پرتو لطفت بر آب میتابید
به جای آب، همه زهر ناب خوردندی
اگر نه جرعهٔ آن می بریختی بر خاک
ستارگان ز چه رو گرد خاک گردندی؟
گر آفتاب ازل گرمییی نبخشیدی
تموز و جمله نباتات او فسردندی
منزهی و درآمیختن عجب صفتیست
دریغ، پردهٔ اسرار درنوردندی
اگر نه پرده بدی، ره روان پنهانی
ز انبهی همه پاهای ما فشردندی
ز پردهها اگر آن روح قدس بنمودی
عقول و جان بشر را بدن شمردندی
گر آن بدی که تو اندیشه کردهیی ز زحیر
بتان و لاله رخان جمله زار و زردندی
چو صورتی نبدی خوب، جز تصور تو
شرابهای مروق ز درد دردندی
اگر خمش کنمی راز عشق فهم شدی
وگر چه خلق همه هند و ترک و کردندی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۴
منم که کار ندارم به غیر بیکاری
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری
ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی
ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری
فروگذاشتهیی شست دل درین دریا
نه ماهییی بگرفتی، نه دست میداری
تو را چه شصت و چه هفتاد، چون نخواهی پخت
گلی به دست نداری، چه خار میخاری؟
کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست
برو برو، که گرفتار ریش و دستاری
چگونه برقی آخر، که کشت میسوزی
چگونه ابری آخر، که سنگ میباری
چو صید دام خودی، پس چگونه صیادی؟
چو دزد خانهٔ خویشی، چگونه عیاری؟
اگر چه این همه باشد، ولی اگر روزی
خیال یار مرا دیدهیی، نکو یاری
به ذات پاک خدایی، که کارساز همهست
چو مست کار امیر منی، نکوکاری
اگر دو گام پیاده دویدی از پی او
تو یک سواره نهیی، تو سپاه سالاری
بگیر دامن عشقی، که دامنش گرم است
که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری
به یاد عشق، شب تیره را به روز آور
چو عشق یاد بود، شب کجا بود تاری؟
تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین
برآوریده دو کف در دعا و در زاری
اگر بگویم باقی، بسوزد این عالم
هلا قناعت کردم، بس است گفتاری
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری
ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی
ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری
فروگذاشتهیی شست دل درین دریا
نه ماهییی بگرفتی، نه دست میداری
تو را چه شصت و چه هفتاد، چون نخواهی پخت
گلی به دست نداری، چه خار میخاری؟
کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست
برو برو، که گرفتار ریش و دستاری
چگونه برقی آخر، که کشت میسوزی
چگونه ابری آخر، که سنگ میباری
چو صید دام خودی، پس چگونه صیادی؟
چو دزد خانهٔ خویشی، چگونه عیاری؟
اگر چه این همه باشد، ولی اگر روزی
خیال یار مرا دیدهیی، نکو یاری
به ذات پاک خدایی، که کارساز همهست
چو مست کار امیر منی، نکوکاری
اگر دو گام پیاده دویدی از پی او
تو یک سواره نهیی، تو سپاه سالاری
بگیر دامن عشقی، که دامنش گرم است
که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری
به یاد عشق، شب تیره را به روز آور
چو عشق یاد بود، شب کجا بود تاری؟
تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین
برآوریده دو کف در دعا و در زاری
اگر بگویم باقی، بسوزد این عالم
هلا قناعت کردم، بس است گفتاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۵
بیا بیا که نیابی چو ما دگر یاری
چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری؟
بیا بیا و به هر سوی روزگار مبر
که نیست نقد تو را پیش غیر بازاری
تو همچو وادی خشکی و ما چو بارانی
تو همچو شهر خرابی و ما چو معماری
به غیر خدمت ما که مشارق شادیست
ندید خلق و نبیند ز شادی آثاری
هزار صورت جنبان، به خواب میبینی
چو خواب رفت نبینی ز خلق دیاری
ببند چشم خر و برگشای چشم خرد
که نفس همچو خر افتاد و حرص افساری
ز باغ عشق طلب کن عقیدهٔ شیرین
که طبع سرکه فروش است و غوره افشاری
بیا به جانب دارالشفای خالق خویش
کزان طبیب ندارد گریز بیماری
جهان مثال تن بیسر است بی آن شاه
بپیچ گرد چنان سر، مثال دستاری
اگر سیاه نهیی، آینه مده از دست
که روح آینهٔ توست و جسم زنگاری
کجاست تاجر مسعود مشتری طالع
که گرمدار منش باشم و خریداری
بیا و فکرت من کن، که فکرتت دادم
چو لعل میخری، از کان من بخر، باری
به پای جانب آن کس برو که پایت داد
بدو نگر به دو دیده، که داد دیداری
دو کف به شادی او زن، که کف ز بحر وی است
که نیست شادی او را غمی و تیماری
تو بی ز گوش شنو، بیزبان بگو با او
که نیست گفت زبان، بیخلاف و آزادی
چو ما به هر دو جهان خود کجاست دلداری؟
بیا بیا و به هر سوی روزگار مبر
که نیست نقد تو را پیش غیر بازاری
تو همچو وادی خشکی و ما چو بارانی
تو همچو شهر خرابی و ما چو معماری
به غیر خدمت ما که مشارق شادیست
ندید خلق و نبیند ز شادی آثاری
هزار صورت جنبان، به خواب میبینی
چو خواب رفت نبینی ز خلق دیاری
ببند چشم خر و برگشای چشم خرد
که نفس همچو خر افتاد و حرص افساری
ز باغ عشق طلب کن عقیدهٔ شیرین
که طبع سرکه فروش است و غوره افشاری
بیا به جانب دارالشفای خالق خویش
کزان طبیب ندارد گریز بیماری
جهان مثال تن بیسر است بی آن شاه
بپیچ گرد چنان سر، مثال دستاری
اگر سیاه نهیی، آینه مده از دست
که روح آینهٔ توست و جسم زنگاری
کجاست تاجر مسعود مشتری طالع
که گرمدار منش باشم و خریداری
بیا و فکرت من کن، که فکرتت دادم
چو لعل میخری، از کان من بخر، باری
به پای جانب آن کس برو که پایت داد
بدو نگر به دو دیده، که داد دیداری
دو کف به شادی او زن، که کف ز بحر وی است
که نیست شادی او را غمی و تیماری
تو بی ز گوش شنو، بیزبان بگو با او
که نیست گفت زبان، بیخلاف و آزادی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۶
خورانمت می جان، تا دگر تو غم نخوری
چه جای غم؟ که ز هر شادمان گرو ببری
فرشتهیی کنمت پاک، با دو صد پر و بال
که در تو هیچ نماند، کدورت بشری
نمایمت که چگونهست جان رسته ز تن
فشانده دامن خود، از غبار جانوری
در آن صبوح که ارواح راح خاص خورند
تو را خلاص نمایم، ز روز و شب شمری
قضا که تیر حوادث به تو همیانداخت
تو را کند به عنایت ازان سپس سپری
روان شدهست نسیم از شکرستان وصال
که از حلاوت آن گم کند شکر شکری
ز بامداد بیاورد جام چون خورشید
که جزو جزو من از وی گرفت رقص گری
چو سخت مست شدم، گفت هین، دگر بدهم
که تا میان من و تو، نماند این دگری
بده بده، هله ای جان ساقیان جهان
کرم کریم نماید، قمر کند قمری
به آفتاب جلال خدای بیهمتا
نیافت چون تو مهی، چرخ ازرق سفری
تمام این تو بگو، ای تمام در خوبی
که بسته کرد مرا سکر بادهٔ سحری
چه جای غم؟ که ز هر شادمان گرو ببری
فرشتهیی کنمت پاک، با دو صد پر و بال
که در تو هیچ نماند، کدورت بشری
نمایمت که چگونهست جان رسته ز تن
فشانده دامن خود، از غبار جانوری
در آن صبوح که ارواح راح خاص خورند
تو را خلاص نمایم، ز روز و شب شمری
قضا که تیر حوادث به تو همیانداخت
تو را کند به عنایت ازان سپس سپری
روان شدهست نسیم از شکرستان وصال
که از حلاوت آن گم کند شکر شکری
ز بامداد بیاورد جام چون خورشید
که جزو جزو من از وی گرفت رقص گری
چو سخت مست شدم، گفت هین، دگر بدهم
که تا میان من و تو، نماند این دگری
بده بده، هله ای جان ساقیان جهان
کرم کریم نماید، قمر کند قمری
به آفتاب جلال خدای بیهمتا
نیافت چون تو مهی، چرخ ازرق سفری
تمام این تو بگو، ای تمام در خوبی
که بسته کرد مرا سکر بادهٔ سحری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۷
اگر ز حلقهٔ این عاشقان کران گیری
دلت بمیرد و خوی فسردگان گیری
گر آفتاب جهانی، چو ابر تیره شوی
وگر بهار نوی، مذهب خزان گیری
چو کاسه تا تهییی تو، بر آب رقص کنی
چو پر شدی به بن حوض و جو، مکان گیری
خدای داد دو دستت، که دامن من گیر
بداد عقل، که تا راه آسمان گیری
که عقل جنس فرشتهست، سوی او پوید
ببینیاش چو به کف آینهی نهان گیری
بگیر کیسهٔ پر زر، باقرضواالله آی
قراضه قرض دهی، صد هزار کان گیری
به غیر خم فلک، خمهای صدرنگ است
به هر خمی که درآیی، ازو نشان گیری
ز شیر چرخ گریزی، به برج گاو روی
خری شوی به صفت، راه کهکشان گیری
وگر تو خود سرطانی، چو پهلوی شیری
یقین ز پهلوی او، خوی پهلوان گیری
چو آفتاب، جهان را پر از حیات کنی
چو زین جهان بجهی، ملک آن جهان گیری
برآ چو آب ز تنور نوح و عالم گیر
چرا تنور خبازی، که جمله نان گیری؟
خموش باش و همیتاز تا لب دریا
چو دم، گسسته شوی، گر ره دهان گیری
دلت بمیرد و خوی فسردگان گیری
گر آفتاب جهانی، چو ابر تیره شوی
وگر بهار نوی، مذهب خزان گیری
چو کاسه تا تهییی تو، بر آب رقص کنی
چو پر شدی به بن حوض و جو، مکان گیری
خدای داد دو دستت، که دامن من گیر
بداد عقل، که تا راه آسمان گیری
که عقل جنس فرشتهست، سوی او پوید
ببینیاش چو به کف آینهی نهان گیری
بگیر کیسهٔ پر زر، باقرضواالله آی
قراضه قرض دهی، صد هزار کان گیری
به غیر خم فلک، خمهای صدرنگ است
به هر خمی که درآیی، ازو نشان گیری
ز شیر چرخ گریزی، به برج گاو روی
خری شوی به صفت، راه کهکشان گیری
وگر تو خود سرطانی، چو پهلوی شیری
یقین ز پهلوی او، خوی پهلوان گیری
چو آفتاب، جهان را پر از حیات کنی
چو زین جهان بجهی، ملک آن جهان گیری
برآ چو آب ز تنور نوح و عالم گیر
چرا تنور خبازی، که جمله نان گیری؟
خموش باش و همیتاز تا لب دریا
چو دم، گسسته شوی، گر ره دهان گیری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۰
نهان شدند معانی ز یار بیمعنی
کجا روم که نروید به پیش من دیوی
که دید خربزه زاری لطیف بیسرخر
که من بجستم عمری، ندیدهام باری
بگو به نفس مصور، مکن چنین صورت
ازین سپس متراش این چنین بت ای مانی
اگر نقوش مصور همه ازین جنساند
مخواه دیدۀ بینا، خنک تن اعمی
دو گونه رنج و عذاب است جان مجنون را
بلای صحبت لولی و فرقت لیلی
ورای پرده یکی دیو زشت، سر برکرد
بگفتمش که تویی مرگ و جسک، گفت آری
بگفتم او را صدق که من ندیدستم
ز تو غلیظتر اندر سپاه بویحیی
بگفتمش که دلم بارگاه لطف خداست
چه کار دارد قهر خدا درین مأوی؟
به روز حشر که عریان کنند زشتان را
رمند جملۀ زشتان، ز زشتی دنیی
درین بدم که به ناگاه او مبدل شد
مثال صورت حوری، به قدرت مولی
رخی لطیف و منزه، ز رنگ و گلگونه
کفی ظریف و مبرا ز حلیۀ حنی
چنان که خار سیه را بهارگه بینی
کند میان سمن زار، گل رخی دعوی
زهی بدیع خدایی، که کرد شب را روز
ز دوزخی به درآورد جنت و طوبی
کسی که دیده به صنع لطیف او خو داد
نترسد ار چه فتد در دهان صد افعی
به افعییی بنگر، کو هزار افعی خورد
شد او عصا و مطیعی، به قبضۀ موسی
از آن عصا نشود مر تو را که فرعونی
چو مهره دزدی زان رو به افعییی اولی
خمش که رنج برای کریم گنج شود
برای مؤمن روضه است نار، در عقبی
کجا روم که نروید به پیش من دیوی
که دید خربزه زاری لطیف بیسرخر
که من بجستم عمری، ندیدهام باری
بگو به نفس مصور، مکن چنین صورت
ازین سپس متراش این چنین بت ای مانی
اگر نقوش مصور همه ازین جنساند
مخواه دیدۀ بینا، خنک تن اعمی
دو گونه رنج و عذاب است جان مجنون را
بلای صحبت لولی و فرقت لیلی
ورای پرده یکی دیو زشت، سر برکرد
بگفتمش که تویی مرگ و جسک، گفت آری
بگفتم او را صدق که من ندیدستم
ز تو غلیظتر اندر سپاه بویحیی
بگفتمش که دلم بارگاه لطف خداست
چه کار دارد قهر خدا درین مأوی؟
به روز حشر که عریان کنند زشتان را
رمند جملۀ زشتان، ز زشتی دنیی
درین بدم که به ناگاه او مبدل شد
مثال صورت حوری، به قدرت مولی
رخی لطیف و منزه، ز رنگ و گلگونه
کفی ظریف و مبرا ز حلیۀ حنی
چنان که خار سیه را بهارگه بینی
کند میان سمن زار، گل رخی دعوی
زهی بدیع خدایی، که کرد شب را روز
ز دوزخی به درآورد جنت و طوبی
کسی که دیده به صنع لطیف او خو داد
نترسد ار چه فتد در دهان صد افعی
به افعییی بنگر، کو هزار افعی خورد
شد او عصا و مطیعی، به قبضۀ موسی
از آن عصا نشود مر تو را که فرعونی
چو مهره دزدی زان رو به افعییی اولی
خمش که رنج برای کریم گنج شود
برای مؤمن روضه است نار، در عقبی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۲
اگر تو مست شرابی، چرا حشر نکنی؟
وگر شراب نداری، چرا خبر نکنی؟
وگر سه چار قدح از مسیح جان خوردی
ز آسمان چهارم، چرا گذر نکنی؟
ازان کسی که تو مستی، چرا جدا باشی؟
وزان کسی که خماری، چرا حذر نکنی؟
چو آفتاب چرا تو کلاه کژ ننهی؟
ز نور خود چو مه نو، چرا کمر نکنی؟
چو آفتاب جمال قدیم تیغ زند
چو کان لعل، چرا جان و دل سپر نکنی؟
وگر چو نای چشیدی ز لعل خوش دم او
چرا چو نی تو جهان را پر از شکر نکنی؟
وگر چو ابر تو حامل شدی، ازان دریا
چرا چو ابر زمین را پر از گهر نکنی؟
ز گلشن رخ تو، گل رخان همیجوشند
چرا چو حیز و مخنث نهیی، نظر نکنی؟
نگر به سبزقبایان باغ، کامدهاند
به سوی شاه قبابخش، چون سفر نکنی؟
چو خرقه و شجره داری از بهار حیات
چرا سر دل خود، جلوه چون شجر نکنی؟
چو اعتبار ندارد جهان بر درویش
به بزم فقر چرا عیش معتبر نکنی؟
وگر شراب نداری، چرا خبر نکنی؟
وگر سه چار قدح از مسیح جان خوردی
ز آسمان چهارم، چرا گذر نکنی؟
ازان کسی که تو مستی، چرا جدا باشی؟
وزان کسی که خماری، چرا حذر نکنی؟
چو آفتاب چرا تو کلاه کژ ننهی؟
ز نور خود چو مه نو، چرا کمر نکنی؟
چو آفتاب جمال قدیم تیغ زند
چو کان لعل، چرا جان و دل سپر نکنی؟
وگر چو نای چشیدی ز لعل خوش دم او
چرا چو نی تو جهان را پر از شکر نکنی؟
وگر چو ابر تو حامل شدی، ازان دریا
چرا چو ابر زمین را پر از گهر نکنی؟
ز گلشن رخ تو، گل رخان همیجوشند
چرا چو حیز و مخنث نهیی، نظر نکنی؟
نگر به سبزقبایان باغ، کامدهاند
به سوی شاه قبابخش، چون سفر نکنی؟
چو خرقه و شجره داری از بهار حیات
چرا سر دل خود، جلوه چون شجر نکنی؟
چو اعتبار ندارد جهان بر درویش
به بزم فقر چرا عیش معتبر نکنی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۳
به هر دلی که درآیی، چو عشق بنشینی
بجوشد از تک دل چشمه چشمه، شیرینی
کلید حاجت خلقان، بدان شدهست دعا
که جان جان دعایی و نور آمینی
دلا به کوی خرابات ناز تو نخرند
مکن تو بینی و ناموس، تا جهان بینی
دران الست و بلی، جان بیبدن بودی
تو را نمود که آنی، چه در غم اینی؟
تو را یکی پر و بالیست آسمان پیما
چه در پی خر و اسپی؟ چه در غم زینی؟
بگو بگو تو چه جستی، که آنت پیش نرفت
بیا بیا که تو سلطان این سلاطینی
تو تاج شاه جهان را عزیزتر گهری
عروس جان نهان را هزار کابینی
چه چنگ درزدهیی در جهان و قانونش؟
که از ورای فلک، زهرهٔ قوانینی
به روز جلوه، ملایک تو را سجود کنند
بنشنوند ز ابلیسیان که تو طینی
میان ببستی و کردی به صدق خدمت دین
کنند خدمت تو بعد ازین، که تو دینی
ستاره وار به انگشتها نمودندت
چو آفتاب کنون نامشار تعیینی
اگر چه درخور نازی، نیاز را مگذار
برای رشک ز ویسه خوش است رامینی
خمش، به سورهٔ اقرأ بسی عمل کردی
ز قشر حرف گذر کن کنون که والتینی
بجوشد از تک دل چشمه چشمه، شیرینی
کلید حاجت خلقان، بدان شدهست دعا
که جان جان دعایی و نور آمینی
دلا به کوی خرابات ناز تو نخرند
مکن تو بینی و ناموس، تا جهان بینی
دران الست و بلی، جان بیبدن بودی
تو را نمود که آنی، چه در غم اینی؟
تو را یکی پر و بالیست آسمان پیما
چه در پی خر و اسپی؟ چه در غم زینی؟
بگو بگو تو چه جستی، که آنت پیش نرفت
بیا بیا که تو سلطان این سلاطینی
تو تاج شاه جهان را عزیزتر گهری
عروس جان نهان را هزار کابینی
چه چنگ درزدهیی در جهان و قانونش؟
که از ورای فلک، زهرهٔ قوانینی
به روز جلوه، ملایک تو را سجود کنند
بنشنوند ز ابلیسیان که تو طینی
میان ببستی و کردی به صدق خدمت دین
کنند خدمت تو بعد ازین، که تو دینی
ستاره وار به انگشتها نمودندت
چو آفتاب کنون نامشار تعیینی
اگر چه درخور نازی، نیاز را مگذار
برای رشک ز ویسه خوش است رامینی
خمش، به سورهٔ اقرأ بسی عمل کردی
ز قشر حرف گذر کن کنون که والتینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۴
ز بامداد دلم میپرد به سودایی
چو وامدار مرا میکند تقاضایی
عجب به خواب چه دیدهست دوش این دل من
که هست در سرم امروز شور و صفرایی؟
ولی دلم چه کند؟ چون موکلان قضا
همیرسند پیاپی، به دل ز بالایی؟
پر است خانهٔ دل از موکل عجمی
که نیست یک سر سوزن، بهانه را جایی
بهانه نیست، وگر هست، کو زبان و دلی؟
گریز نیست، وگر هست، کو مرا پایی؟
جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه
روان و رقص کنانیم، تا به دریایی
اگر چه سیل بنالد، ز راه ناهموار
قدم قدم بودش در سفر تماشایی
چگونه زار ننالم، من از کسی که گرفت
به هر دو دست و دهان، او مرا چو سرنایی؟
هوس نشسته که فردا چنین کنیم و چنان
خبر ندارد کو را نماند فردایی
غلام عشقم، کو نقد وقت میجوید
نه وعده دارد و نه نسیهیی و نی رایی
چو وامدار مرا میکند تقاضایی
عجب به خواب چه دیدهست دوش این دل من
که هست در سرم امروز شور و صفرایی؟
ولی دلم چه کند؟ چون موکلان قضا
همیرسند پیاپی، به دل ز بالایی؟
پر است خانهٔ دل از موکل عجمی
که نیست یک سر سوزن، بهانه را جایی
بهانه نیست، وگر هست، کو زبان و دلی؟
گریز نیست، وگر هست، کو مرا پایی؟
جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه
روان و رقص کنانیم، تا به دریایی
اگر چه سیل بنالد، ز راه ناهموار
قدم قدم بودش در سفر تماشایی
چگونه زار ننالم، من از کسی که گرفت
به هر دو دست و دهان، او مرا چو سرنایی؟
هوس نشسته که فردا چنین کنیم و چنان
خبر ندارد کو را نماند فردایی
غلام عشقم، کو نقد وقت میجوید
نه وعده دارد و نه نسیهیی و نی رایی