عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
نام من در ورق عشق رخت نیست مگر
که ز حال من دلسوخته ات نیست خبر
ما سر اندر قدمت راست نهادیم بیا
سرو قد تو کند هم سوی ما نیز گذر
آتشین آه من اندر دل خارا بگرفت
چه کنم در دل سنگین تو چون نیست اثر
در دلت آه من خسته اثر می نکند
آه دل سوختگان را اثری نیست مگر
خوش سودایست ز پرگار جمالت در چشم
دل به جان آمدم ای دوست ازین دور قمر
من که فرهاد صفت باخته ام شیرین جان
خسروآسا تو بگو چند خوری گل به شکر
هر جفایی که تو کردی به جهان باکی نیست
جز فراق تو به دل نیست مرا هیچ بتر
که ز حال من دلسوخته ات نیست خبر
ما سر اندر قدمت راست نهادیم بیا
سرو قد تو کند هم سوی ما نیز گذر
آتشین آه من اندر دل خارا بگرفت
چه کنم در دل سنگین تو چون نیست اثر
در دلت آه من خسته اثر می نکند
آه دل سوختگان را اثری نیست مگر
خوش سودایست ز پرگار جمالت در چشم
دل به جان آمدم ای دوست ازین دور قمر
من که فرهاد صفت باخته ام شیرین جان
خسروآسا تو بگو چند خوری گل به شکر
هر جفایی که تو کردی به جهان باکی نیست
جز فراق تو به دل نیست مرا هیچ بتر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۶
جانا گرت به جانب ما اوفتد گذر
بینی ز مهر خود که جهانیست بی خبر
از حد گذشت شرح غم حال این جهان
بر حال زار من تو کنی رحمتی مگر
از روز هجر تو دل تنگم به جان رسید
باشد شبی که با تو کنم دست در کمر
گر تیغ می کشی تو و گر تیر می زنی
جز جان به راه عشق نداریم ما سپر
نور و فروغ طلعت زیباش در جهان
ای دل بغایتیست که حیران شود بصر
دردیست در دلم ز غم اشتیاق تو
کان درد را دوا نبود غیر گلشکر
آن گل ز عارض تو و شکّر ز لعل تو
در هم سرشته اند و نهفتند در گهر
تا چند عجب و ناز و تکبّر کنی مکن
یک دم ز لطف سوی دوستان نگر
گر یک نظر کنی سوی ما کیمیا شویم
خاک رهیم در تو تمامست یک نظر
بینی ز مهر خود که جهانیست بی خبر
از حد گذشت شرح غم حال این جهان
بر حال زار من تو کنی رحمتی مگر
از روز هجر تو دل تنگم به جان رسید
باشد شبی که با تو کنم دست در کمر
گر تیغ می کشی تو و گر تیر می زنی
جز جان به راه عشق نداریم ما سپر
نور و فروغ طلعت زیباش در جهان
ای دل بغایتیست که حیران شود بصر
دردیست در دلم ز غم اشتیاق تو
کان درد را دوا نبود غیر گلشکر
آن گل ز عارض تو و شکّر ز لعل تو
در هم سرشته اند و نهفتند در گهر
تا چند عجب و ناز و تکبّر کنی مکن
یک دم ز لطف سوی دوستان نگر
گر یک نظر کنی سوی ما کیمیا شویم
خاک رهیم در تو تمامست یک نظر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
در جهان غیر تو ای دوست ندارم دلبر
که تو را گفت که بیهوده ز یاران دل بر
چون ببردی دل و جان از من بیچاره کنون
مرهمی نه ز وصالت به دل ما دلبر
نسبت قدّ تو با سرو کنم یعنی چه
که ورا پای ز چوبست و درختی بی بر
در شب ظلمت هجران تو سرگشته شدم
باز هم بوی سر زلف تو گشتم رهبر
چون درون حرم جان و دلم منزل تست
حلقه وار از چه سبب من شب و روزم بر در
چه شود گر بنوازی ز سر لطف شبی
بنده ی سوخته دل را و در آری در بر
گر مراد من بیچاره ز لعلم بدهی
گویم از جان و جوانی ز جهانی برخور
که تو را گفت که بیهوده ز یاران دل بر
چون ببردی دل و جان از من بیچاره کنون
مرهمی نه ز وصالت به دل ما دلبر
نسبت قدّ تو با سرو کنم یعنی چه
که ورا پای ز چوبست و درختی بی بر
در شب ظلمت هجران تو سرگشته شدم
باز هم بوی سر زلف تو گشتم رهبر
چون درون حرم جان و دلم منزل تست
حلقه وار از چه سبب من شب و روزم بر در
چه شود گر بنوازی ز سر لطف شبی
بنده ی سوخته دل را و در آری در بر
گر مراد من بیچاره ز لعلم بدهی
گویم از جان و جوانی ز جهانی برخور
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
عاشقان را نیست در کویت نظامی این بتر
صبح هجران تو را خود نیست شامی این بتر
ای بسا زهر هلاهل کز غمت نوشیده ام
شربت وصلت نخوردم نیم جامی این بتر
کام جانم تلخ گشت از شربت هجران تو
دل ز وصلت کی رسید آخر به کامی این بتر
مرغ جانم را نشیمن شست زلفین تو بود
نیست آرامش کنون در هیچ دامی این بتر
با شب وصل توأم خوش بود عمری پیش ازین
چون نبودش با من مسکین دوامی این بتر
سوختم در آتش هجران آن روی چو ماه
می کشم صد گونه جور از دست خامی این بتر
او طبیب درد من باشد ولی کم می نهد
بر سر رنجور هجر از لطف گامی این بتر
دردم از حد رفت و یاری نیستم کس در جهان
جز صبا کز من برد سویش پیامی این بتر
داغ مهرش بر جبین جان نهادستم نخست
لیک می آید ز ما ننگش زمانی این بتر
صبح هجران تو را خود نیست شامی این بتر
ای بسا زهر هلاهل کز غمت نوشیده ام
شربت وصلت نخوردم نیم جامی این بتر
کام جانم تلخ گشت از شربت هجران تو
دل ز وصلت کی رسید آخر به کامی این بتر
مرغ جانم را نشیمن شست زلفین تو بود
نیست آرامش کنون در هیچ دامی این بتر
با شب وصل توأم خوش بود عمری پیش ازین
چون نبودش با من مسکین دوامی این بتر
سوختم در آتش هجران آن روی چو ماه
می کشم صد گونه جور از دست خامی این بتر
او طبیب درد من باشد ولی کم می نهد
بر سر رنجور هجر از لطف گامی این بتر
دردم از حد رفت و یاری نیستم کس در جهان
جز صبا کز من برد سویش پیامی این بتر
داغ مهرش بر جبین جان نهادستم نخست
لیک می آید ز ما ننگش زمانی این بتر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
این شب تیره هجران به سر آید آخر
واختر برج وبالم بدر آید آخر
گرچه سر می کشد از ما مگر از لطف شبی
آن سهی سرو دمی در گذر آید آخر
دلبرم رفت به خشم از بر ما بی گنهی
هم از آن رفته به خشمم خبر آید آخر
گرچه از اوّل شب رفت ز پیشم باشد
کز در بخت من آن یار درآید آخر
کار من با سر زلف تو دراز افتادست
هست امیدم که چنین کار برآید آخر
گرچه بستان امید از غم هجران پژمرد
غنچه باغ وصالم به بر آید آخر
در جهان جز غم عشق تو ندارم آری
هم به حال من مسکین نظر آید آخر
واختر برج وبالم بدر آید آخر
گرچه سر می کشد از ما مگر از لطف شبی
آن سهی سرو دمی در گذر آید آخر
دلبرم رفت به خشم از بر ما بی گنهی
هم از آن رفته به خشمم خبر آید آخر
گرچه از اوّل شب رفت ز پیشم باشد
کز در بخت من آن یار درآید آخر
کار من با سر زلف تو دراز افتادست
هست امیدم که چنین کار برآید آخر
گرچه بستان امید از غم هجران پژمرد
غنچه باغ وصالم به بر آید آخر
در جهان جز غم عشق تو ندارم آری
هم به حال من مسکین نظر آید آخر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۱
چکنم درد دل خود به که گویم آخر
مرهم ریش دلم را ز که جویم آخر
من سرگشته ی بیچاره ی مسکین غریب
بر در لطف تو عمریست که پویم آخر
به جوابی ز لب چون شکرت بنوازم
چند گویی سخن تلخ به رویم آخر
صبر گویی بکن از روی من آخر تا چند
ای عزیزم بر من آی به روزیم آخر
سرو شادی بُدم از باغ دلم برکندی
نه گیاهم که دگرباره برویم آخر
این چنین تشنه لب آب حیاتت که منم
ضایع ای دوست مکن بر لب جویم آخر
شه سوارا من دلخسته ز چوگان جفات
به سر کوی تو بنگر که چو گویم آخر
کیمیایی تو و من خاک درت گشته ز جان
نظری کن ز سر لطف به سویم آخر
سایل وصل تو ای دوست منم در دو جهان
به جفا بیش مران از سر کویم آخر
مرهم ریش دلم را ز که جویم آخر
من سرگشته ی بیچاره ی مسکین غریب
بر در لطف تو عمریست که پویم آخر
به جوابی ز لب چون شکرت بنوازم
چند گویی سخن تلخ به رویم آخر
صبر گویی بکن از روی من آخر تا چند
ای عزیزم بر من آی به روزیم آخر
سرو شادی بُدم از باغ دلم برکندی
نه گیاهم که دگرباره برویم آخر
این چنین تشنه لب آب حیاتت که منم
ضایع ای دوست مکن بر لب جویم آخر
شه سوارا من دلخسته ز چوگان جفات
به سر کوی تو بنگر که چو گویم آخر
کیمیایی تو و من خاک درت گشته ز جان
نظری کن ز سر لطف به سویم آخر
سایل وصل تو ای دوست منم در دو جهان
به جفا بیش مران از سر کویم آخر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
ای گشته دارالملک جان یغمای بغدادی پسر
افکنده شوری در جهان غوغای بغدادی پسر
مانند آن ماه چگل دیده ندیده آب و گل
بادا حریم چشم و دل مأوای بغدادی پسر
رویست یارب یاسمن بویست یا خود یاسمن
ای خوشتر از سرو چمن بالای بغدادی پسر
زان طره پر پیچ و خم کار دلم بر شد بهم
زان رو ز غم سر می نهم در پای بغدادی پسر
سوداست زلف دلبران نتوان نهادن دل بر آن
آشوب آرد بر سران سودای بغدادی پسر
گفتم شدم لالا ترا لالای زلفت گفت لا
ای کرده چاکر بنده را لالای بغدادی پسر
روزی که سوی لامکان طیران کند جان جهان
سازد خراب آباد جان دل جای بغدادی پسر
گر در سماع آید قدش جان را برافشانم برو
چون بشنود گوش دلم هیهای بغدادی پسر
عشقش نمی ماند نهان زان رو که دارد قصد جان
گشتیم باری در جهان رسوای بغدادی پسر
افکنده شوری در جهان غوغای بغدادی پسر
مانند آن ماه چگل دیده ندیده آب و گل
بادا حریم چشم و دل مأوای بغدادی پسر
رویست یارب یاسمن بویست یا خود یاسمن
ای خوشتر از سرو چمن بالای بغدادی پسر
زان طره پر پیچ و خم کار دلم بر شد بهم
زان رو ز غم سر می نهم در پای بغدادی پسر
سوداست زلف دلبران نتوان نهادن دل بر آن
آشوب آرد بر سران سودای بغدادی پسر
گفتم شدم لالا ترا لالای زلفت گفت لا
ای کرده چاکر بنده را لالای بغدادی پسر
روزی که سوی لامکان طیران کند جان جهان
سازد خراب آباد جان دل جای بغدادی پسر
گر در سماع آید قدش جان را برافشانم برو
چون بشنود گوش دلم هیهای بغدادی پسر
عشقش نمی ماند نهان زان رو که دارد قصد جان
گشتیم باری در جهان رسوای بغدادی پسر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
چون زلف سودایی شدم بر روی بغدادی پسر
آشفته و سرگشته ام در کوی بغدادی پسر
بر بوی خط و عارضش جان را کنم ایثار اگر
آرد نسیمی صبحدم از سوی بغدادی پسر
روی تو چون برگ سمن قد تو چون سرو چمن
محراب هر دو چشم من ابروی بغدادی پسر
بویی که آرد صبحدم از زلف یارم دم به دم
صد جامه ی جان بر درم بر بوی بغدادی پسر
بدخویی دارم چو خور کز وی شود خیره بصر
از خود ندارم من خبر از خوی بغدادی پسر
بر روی چون ماه چگل بر قامت رعنا مهل
کاشفته گردد همچو دل گیسوی بغدادی پسر
دارم همه کام جهان دانی چه خواهم این زمان
دارد دلم بس آرزو بر روی بغدادی پسر
آشفته و سرگشته ام در کوی بغدادی پسر
بر بوی خط و عارضش جان را کنم ایثار اگر
آرد نسیمی صبحدم از سوی بغدادی پسر
روی تو چون برگ سمن قد تو چون سرو چمن
محراب هر دو چشم من ابروی بغدادی پسر
بویی که آرد صبحدم از زلف یارم دم به دم
صد جامه ی جان بر درم بر بوی بغدادی پسر
بدخویی دارم چو خور کز وی شود خیره بصر
از خود ندارم من خبر از خوی بغدادی پسر
بر روی چون ماه چگل بر قامت رعنا مهل
کاشفته گردد همچو دل گیسوی بغدادی پسر
دارم همه کام جهان دانی چه خواهم این زمان
دارد دلم بس آرزو بر روی بغدادی پسر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
منم چون گوی سرگردان به گرد کوی آن دلبر
ز تاب زلف چوگان وش که ما را می زند بر سر
به عید دولت وصلش دل و جان می کنم قربان
فدای روی زیبایش نباید کرد ازین کمتر
به ظلمات شب زلفش شدم گمره نمی دانم
که نور روز رخسارش کجا گردد مرا رهبر
به عنبر کرده ام تشبیه زلف او خرد گفتا
کجا نسبت توان کردن سر آن زلف با عنبر
به جای من بسی باشد تو را دلبر ولی دانم
من مسکین ندارم در جهان جز تو کس دیگر
به حال زار من بخشای و بر چشمان خون بارم
که خون می ریزد از هجران تو بر روی همچون زر
زر و گوهر نمی دارم دریغ اندر فراق تو
جوانی را فدا کردم مرا از درد دل واخر
به وصلت شاد گردانم زکات حسن و خوبی را
چه باشد گر چو سرو ناز آیی یک شبی در بر
به یاد حلقه ی زلف و دهان تنگ شیرینت
چو حلقه هر زمان از غم سر خود می زنم بر در
شبی بر ما گذشت و هم نظر بر حال زارم کرد
دعای دولتش گفتم که از جان و جهان بر خور
ز تاب زلف چوگان وش که ما را می زند بر سر
به عید دولت وصلش دل و جان می کنم قربان
فدای روی زیبایش نباید کرد ازین کمتر
به ظلمات شب زلفش شدم گمره نمی دانم
که نور روز رخسارش کجا گردد مرا رهبر
به عنبر کرده ام تشبیه زلف او خرد گفتا
کجا نسبت توان کردن سر آن زلف با عنبر
به جای من بسی باشد تو را دلبر ولی دانم
من مسکین ندارم در جهان جز تو کس دیگر
به حال زار من بخشای و بر چشمان خون بارم
که خون می ریزد از هجران تو بر روی همچون زر
زر و گوهر نمی دارم دریغ اندر فراق تو
جوانی را فدا کردم مرا از درد دل واخر
به وصلت شاد گردانم زکات حسن و خوبی را
چه باشد گر چو سرو ناز آیی یک شبی در بر
به یاد حلقه ی زلف و دهان تنگ شیرینت
چو حلقه هر زمان از غم سر خود می زنم بر در
شبی بر ما گذشت و هم نظر بر حال زارم کرد
دعای دولتش گفتم که از جان و جهان بر خور
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۵
عشق بازی با چنان یاری چه خوش باشد دگر
ور بود همچون تو دلداری چه خوش باشد دگر
قامتش سرویست در بستان جان دانی که چه
روی او دیدن به گلزاری چه خوش باشد دگر
گفته بودی جان بده با عشق تا از جان بود
گر بفرمایی چنان کاری چه خوش باشد دگر
بار عشقش بود بر خاطر مرا باری مدام
گر نهد بر یاد سرباری چه خوش باشد دگر
مدّتی باشد ز چشمم غایب آن چشم و چراغ
گر نماید روی را باری چه خوش باشد دگر
سخت بازارم نمی دانم من مسکین ز عشق
گر نهد آن دوست بازاری چه خوش باشد دگر
بود ما را صحبتی با دوستان معتقد
وین زمان با چست عیاری چه خوش باشد دگر
دل به طرّاری ز دست ما ببرد اندر جهان
صحبتی با شوخ طرّاری چه خوش باشد دگر
ما ز جور چرخ نافرمان بسی آزرده ایم
بر دل مجروح آزاری چه خوش باشد دگر
ور بود همچون تو دلداری چه خوش باشد دگر
قامتش سرویست در بستان جان دانی که چه
روی او دیدن به گلزاری چه خوش باشد دگر
گفته بودی جان بده با عشق تا از جان بود
گر بفرمایی چنان کاری چه خوش باشد دگر
بار عشقش بود بر خاطر مرا باری مدام
گر نهد بر یاد سرباری چه خوش باشد دگر
مدّتی باشد ز چشمم غایب آن چشم و چراغ
گر نماید روی را باری چه خوش باشد دگر
سخت بازارم نمی دانم من مسکین ز عشق
گر نهد آن دوست بازاری چه خوش باشد دگر
بود ما را صحبتی با دوستان معتقد
وین زمان با چست عیاری چه خوش باشد دگر
دل به طرّاری ز دست ما ببرد اندر جهان
صحبتی با شوخ طرّاری چه خوش باشد دگر
ما ز جور چرخ نافرمان بسی آزرده ایم
بر دل مجروح آزاری چه خوش باشد دگر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
آمد نسیم صبحدم وز یار می آرد خبر
یاری که گر بینیش رو خیره شود در وی بصر
ای من غلام روی تو جان می دهم بر بوی تو
ساکن شدم در کوی تو بر ما نمی آری گذر
بادت فدا جان رهی داغم به دل تا کی نهی
ای قامت سرو سهی از مردمی درمانگر
از غمزه شهلای تو وز روی شهر آرای تو
آن قامت و بالای تو بر خون ما بندد کمر
آشفته ام چون موی تو روی دل ما سوی تو
در آرزوی روی تو تا کی خورم خون جگر
چشمان مستت خورده می روی تو چون گل کرده خوی
ای نور دیده تا به کی بر ما نیندازی نظر
ای دیده ی پر خون من بر اشک چون جیحون من
بر طالع وارون من رحمی کنی جانا مگر
یک شب نیامد پیش من صد نیش زد بر ریش من
با این همه در کیش من جان کرده ام پیشش سپر
ای نور هر دو دیده ام بس در جهان گردیده ام
بالله اگر من دیده ام همچون تو منظوری دگر
هر لحظه ای گریان شوم وز شوق سرگردان شوم
در عید تو قربان شوم چون سروم ار آیی به بر
فارغ تو از حال جهان ای مه رخ نامهربان
من بر فدایت می کنم جان و جهان و مال و سر
یاری که گر بینیش رو خیره شود در وی بصر
ای من غلام روی تو جان می دهم بر بوی تو
ساکن شدم در کوی تو بر ما نمی آری گذر
بادت فدا جان رهی داغم به دل تا کی نهی
ای قامت سرو سهی از مردمی درمانگر
از غمزه شهلای تو وز روی شهر آرای تو
آن قامت و بالای تو بر خون ما بندد کمر
آشفته ام چون موی تو روی دل ما سوی تو
در آرزوی روی تو تا کی خورم خون جگر
چشمان مستت خورده می روی تو چون گل کرده خوی
ای نور دیده تا به کی بر ما نیندازی نظر
ای دیده ی پر خون من بر اشک چون جیحون من
بر طالع وارون من رحمی کنی جانا مگر
یک شب نیامد پیش من صد نیش زد بر ریش من
با این همه در کیش من جان کرده ام پیشش سپر
ای نور هر دو دیده ام بس در جهان گردیده ام
بالله اگر من دیده ام همچون تو منظوری دگر
هر لحظه ای گریان شوم وز شوق سرگردان شوم
در عید تو قربان شوم چون سروم ار آیی به بر
فارغ تو از حال جهان ای مه رخ نامهربان
من بر فدایت می کنم جان و جهان و مال و سر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۰
ای به خوبی تو در جهان مشهور
از رخت چشم زخم بادا دور
کار گیتی همه به کام تو باد
دوستان شاد و دشمنان مقهور
تا بکی باشد ای دو دیده ی من
دیده از دیدن رخت مهجور
دیده ی من رخ تو می طلبد
تا ز شمع جمال یابد نور
روشنایی ز ما دریغ مدار
در شب زلفت ای مه منظور
گل به خار وصال با هجران
گه دهد نوش گه زند زنبور
چون طبیب دل منی تو به لطف
شربتی خواهد از لبت رنجور
دل ز هر دو جهان تو را خواهد
من بهشتم بهشت و حور و قصور
گرچه از ما کناره می طلبی
در جانم به عشق تو مشهور
از رخت چشم زخم بادا دور
کار گیتی همه به کام تو باد
دوستان شاد و دشمنان مقهور
تا بکی باشد ای دو دیده ی من
دیده از دیدن رخت مهجور
دیده ی من رخ تو می طلبد
تا ز شمع جمال یابد نور
روشنایی ز ما دریغ مدار
در شب زلفت ای مه منظور
گل به خار وصال با هجران
گه دهد نوش گه زند زنبور
چون طبیب دل منی تو به لطف
شربتی خواهد از لبت رنجور
دل ز هر دو جهان تو را خواهد
من بهشتم بهشت و حور و قصور
گرچه از ما کناره می طلبی
در جانم به عشق تو مشهور
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۱
بردی دل من به چشم مخمور
ای چشم بدان ز چشم بد دور
هرکس که به رویت افکند چشم
در چشم نیایدش دگر حور
ای دیده جان ما ندیده
ای نور دو دیده چون تو منظور
بازآی که از غم فراقت
در دیده نماند بی رخت نور
مسکین دل من به رغم نشسته
بر شهد لب تو همچو زنبور
عشق رخ تو چو شاه بازست
بیچاره دلم به سان عصفور
هستی تو طبیب درد دلها
ماییم ز درد هجر رنجور
ای چشم بدان ز چشم بد دور
هرکس که به رویت افکند چشم
در چشم نیایدش دگر حور
ای دیده جان ما ندیده
ای نور دو دیده چون تو منظور
بازآی که از غم فراقت
در دیده نماند بی رخت نور
مسکین دل من به رغم نشسته
بر شهد لب تو همچو زنبور
عشق رخ تو چو شاه بازست
بیچاره دلم به سان عصفور
هستی تو طبیب درد دلها
ماییم ز درد هجر رنجور
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
بیچاره دل به درد تو تا کی بود صبور
جان را تو قوّتی و دلم را تویی سرور
تا چند صبر باشدم از روی مهوشت
تا کی بود شکیب بگو دیده را ز نور
آنچ از فراق تو به سر ما گذشت دوش
شرح بلای آن نتوان گفت در حضور
در جنّت ار برند مرا بی حضور دوست
بی وصل جان فزاش نخواهم جمال حور
ای جان نازنین من آخر بگو ز ما
تا کی تو دور باشی و من باشم از تو دور
آخر ترّحمی به من و حال من بکن
بیچاره دل ز روی تو تا کی شود به دور
گویی صبور باش به هجران تو در جهان
دیدی که هیچکس شود از جان خود صبور
جان را تو قوّتی و دلم را تویی سرور
تا چند صبر باشدم از روی مهوشت
تا کی بود شکیب بگو دیده را ز نور
آنچ از فراق تو به سر ما گذشت دوش
شرح بلای آن نتوان گفت در حضور
در جنّت ار برند مرا بی حضور دوست
بی وصل جان فزاش نخواهم جمال حور
ای جان نازنین من آخر بگو ز ما
تا کی تو دور باشی و من باشم از تو دور
آخر ترّحمی به من و حال من بکن
بیچاره دل ز روی تو تا کی شود به دور
گویی صبور باش به هجران تو در جهان
دیدی که هیچکس شود از جان خود صبور
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۶
کیست به عالم مرا غیر غمت دستگیر
ای بت نامهربان هان ز غمم دستگیر
ای تو خداوند و ما از دل و جان چاکرت
هم نظر مرحمت باز مگیر از فقیر
گر بکشی بنده ام ور ننوازی غمین
چاره بجز صبر نیست کز تو ندارم گزیر
روی تو برگ سمن بوی تو مشک ختن
قد تو سرو چمن سایه ز ما برمگیر
باد سحر گوییا می وزد از کوی دوست
زآنکه جهان مست شد باز ز بوی عبیر
ای دل مسکین برو بر سر کوی وفا
روی مگردان ز کس گر بزنندت به تیر
گفت خرد ترک کن عشق بتان، چون کنم
کرد به لطف آن صنم جان جهانی اسیر
در غم هجران او صبر و دل من کجا
چون بشکیبد مرا دیده از آن بی نظیر
صبر مفرما مرا در غم هجران او
چون کند آخر بگو طفل صبوری ز شیر
هست بسی خوبروی در همه آفاق لیک
کس نبود در جهان چون بت من دلپذیر
کعبه ی جان و جهان در طلب وصل تو
خار مغیلان بود پای دلم را حریر
ای بت نامهربان هان ز غمم دستگیر
ای تو خداوند و ما از دل و جان چاکرت
هم نظر مرحمت باز مگیر از فقیر
گر بکشی بنده ام ور ننوازی غمین
چاره بجز صبر نیست کز تو ندارم گزیر
روی تو برگ سمن بوی تو مشک ختن
قد تو سرو چمن سایه ز ما برمگیر
باد سحر گوییا می وزد از کوی دوست
زآنکه جهان مست شد باز ز بوی عبیر
ای دل مسکین برو بر سر کوی وفا
روی مگردان ز کس گر بزنندت به تیر
گفت خرد ترک کن عشق بتان، چون کنم
کرد به لطف آن صنم جان جهانی اسیر
در غم هجران او صبر و دل من کجا
چون بشکیبد مرا دیده از آن بی نظیر
صبر مفرما مرا در غم هجران او
چون کند آخر بگو طفل صبوری ز شیر
هست بسی خوبروی در همه آفاق لیک
کس نبود در جهان چون بت من دلپذیر
کعبه ی جان و جهان در طلب وصل تو
خار مغیلان بود پای دلم را حریر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۷
دلم از درد فراق تو به جان آمد باز
جانم از شوق وصالت به فغان آمد باز
مژده ی وصل تو ناگه به جهان دردادند
جان پژمرده ز مهرت به جهان آمد باز
حال دلدار دلم خواست که معلوم کند
آشکارا ز برم رفت و نهان آمد باز
گفتم ای دل چو برفتی ز برم حال بگوی
گفت خاموش که آن روح و روان آمد باز
مژده سوی چمن و آب روان باید برد
که دگرباره ز در سرو روان آمد باز
جان به شکرانه بدادیم چو دیدیم به چشم
سرو بستان ملاحت که چمان آمد باز
شکر معبود که طاووس دل محزونم
از در گلشن جان جلوه کنان آمد باز
دل من لعل لبش دید و به تحسین می گفت
لعل جان بخش نگر جان که به کان آمد باز
گفته بودی که تو روزی ز غمم باز آیی
از غم روی تو ای جان بتوان آمد باز
آنکه بودی به تو دلشاد و تو بروی دلشاد
در کناری بد و آخر به میان آمد باز
ای جهان گرچه شدی پیر ز ایام فراق
مونس جان و دل پیر و جوان آمد باز
همچو لاله دلم از درد فراقت می سوخت
دیده سوی تو چو نرگس نگران آمد باز
بلبل جان من از خار فراقت شده لال
از گل روی تو آخر به زبان آمد باز
جانم از شوق وصالت به فغان آمد باز
مژده ی وصل تو ناگه به جهان دردادند
جان پژمرده ز مهرت به جهان آمد باز
حال دلدار دلم خواست که معلوم کند
آشکارا ز برم رفت و نهان آمد باز
گفتم ای دل چو برفتی ز برم حال بگوی
گفت خاموش که آن روح و روان آمد باز
مژده سوی چمن و آب روان باید برد
که دگرباره ز در سرو روان آمد باز
جان به شکرانه بدادیم چو دیدیم به چشم
سرو بستان ملاحت که چمان آمد باز
شکر معبود که طاووس دل محزونم
از در گلشن جان جلوه کنان آمد باز
دل من لعل لبش دید و به تحسین می گفت
لعل جان بخش نگر جان که به کان آمد باز
گفته بودی که تو روزی ز غمم باز آیی
از غم روی تو ای جان بتوان آمد باز
آنکه بودی به تو دلشاد و تو بروی دلشاد
در کناری بد و آخر به میان آمد باز
ای جهان گرچه شدی پیر ز ایام فراق
مونس جان و دل پیر و جوان آمد باز
همچو لاله دلم از درد فراقت می سوخت
دیده سوی تو چو نرگس نگران آمد باز
بلبل جان من از خار فراقت شده لال
از گل روی تو آخر به زبان آمد باز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰
سروی به خون دیده بپروردمش به ناز
برداشت از سر من بیچاره سایه باز
گفتم چرا تو سایه ز ما برگرفته ای
گفتا تو بیش ازین به قد سرو ما نناز
ماییم سر کشیده بر اوج فلک ببین
در آتش فراق چو قلعی تو در گداز
گفتم که حال ما که رساند به گوش تو
جز باد صبحدم که بود او محلّ راز
گوید نیازمندی ما را به حضرتش
آن دلنواز گرچه ز ما هست بی نیاز
محراب ابروی تو مرا قبله دلست
حیران منم به روی تو پیوسته در نماز
جانم به لب رسید و جهانم ز دست رفت
آخر ز وصل خویشتنم چاره ای بساز
شمشاد قامت تو هرآن دیده ای که دید
دیگر نظر چرا کند آخر به سرو ناز
گنجشک دل به چه پر مرد عشق تست
افتاده بس به دام هوای تو شاهباز
برداشت از سر من بیچاره سایه باز
گفتم چرا تو سایه ز ما برگرفته ای
گفتا تو بیش ازین به قد سرو ما نناز
ماییم سر کشیده بر اوج فلک ببین
در آتش فراق چو قلعی تو در گداز
گفتم که حال ما که رساند به گوش تو
جز باد صبحدم که بود او محلّ راز
گوید نیازمندی ما را به حضرتش
آن دلنواز گرچه ز ما هست بی نیاز
محراب ابروی تو مرا قبله دلست
حیران منم به روی تو پیوسته در نماز
جانم به لب رسید و جهانم ز دست رفت
آخر ز وصل خویشتنم چاره ای بساز
شمشاد قامت تو هرآن دیده ای که دید
دیگر نظر چرا کند آخر به سرو ناز
گنجشک دل به چه پر مرد عشق تست
افتاده بس به دام هوای تو شاهباز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
ای که دل برده ای ز دستم باز
به چه از ما نظر گرفتی باز
چه کنم چون به حضرت تو مرا
جز صبا نیست محرم این راز
کی کند حال زار ما عرضه
پیش دلدار و زود گردد باز
که دل من کبوتریست زبون
در هوای غم تو ای شهباز
ترک مهر رخت نیارم کرد
گر نهندم چو سیم و زر به گداز
دولت وصلت از خدا طلبم
ای دو چشم جهان به پنج نماز
در چمن قدّ تو چو بخرامد
به چنین جلوه هیچ سرو به ناز
سرو جانی گذر سوی ما کن
هست ما را به قامت تو نیاز
جان ما بر لب آمد از غم تو
راست گویم ز حد ببردی ناز
به چه از ما نظر گرفتی باز
چه کنم چون به حضرت تو مرا
جز صبا نیست محرم این راز
کی کند حال زار ما عرضه
پیش دلدار و زود گردد باز
که دل من کبوتریست زبون
در هوای غم تو ای شهباز
ترک مهر رخت نیارم کرد
گر نهندم چو سیم و زر به گداز
دولت وصلت از خدا طلبم
ای دو چشم جهان به پنج نماز
در چمن قدّ تو چو بخرامد
به چنین جلوه هیچ سرو به ناز
سرو جانی گذر سوی ما کن
هست ما را به قامت تو نیاز
جان ما بر لب آمد از غم تو
راست گویم ز حد ببردی ناز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
صبا با گل بگو از من دگر باز
به بستان آمدی با برگ و با ساز
ربودی دل به دستان از بر ما
درآمد بلبل خوش گو به آواز
به عشق روی گل سرو از چمنها
خرامیدند باری از سر ناز
که تا گل سرو بیند سرو در گل
کند نرگس ثنای خویش آغاز
گل خوش بو به سرو ناز می گفت
چه باشد کز درم آیی شبی باز
جوابش داد سرو بوستانی
که گفتم با صبا بسیار ازین راز
که تا آورد بویت سوی بستان
شدم از بوی جان بخشت سرافراز
ز عشق رنگ و بویت در چمنها
درآمد بلبل جانم به پرواز
گل و سرو چمن را نیست رونق
درین بستان جهان با خار می ساز
به بستان آمدی با برگ و با ساز
ربودی دل به دستان از بر ما
درآمد بلبل خوش گو به آواز
به عشق روی گل سرو از چمنها
خرامیدند باری از سر ناز
که تا گل سرو بیند سرو در گل
کند نرگس ثنای خویش آغاز
گل خوش بو به سرو ناز می گفت
چه باشد کز درم آیی شبی باز
جوابش داد سرو بوستانی
که گفتم با صبا بسیار ازین راز
که تا آورد بویت سوی بستان
شدم از بوی جان بخشت سرافراز
ز عشق رنگ و بویت در چمنها
درآمد بلبل جانم به پرواز
گل و سرو چمن را نیست رونق
درین بستان جهان با خار می ساز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
به یاد آمدم آن جوانی و ناز
که کردیم با دلبران طناز
به پایم نهاده بسی سروران
سری کاو بدی در جهان سرفراز
ز عشق رخم باز نشناختند
سران سر ز پای و سر از پای باز
اگر جان بدی التماس جهان
فدا بود پیشم به هنگام ناز
رخی داشتم چون گل اندر چمن
قدی داشتم راست چون سرو ناز
دو ابرو که بودی چو محراب دل
که جانها ببستند در وی نماز
دو چشمم به نوعی که نرگس به باغ
یقینش به دیدار بودی نیاز
دو گیسو که بودی بسان کمند
به دستان دو راهم بدی جمله ساز
صبا گر گذشتی به راهم دمی
به گوشم سخن نرم گفتی به راز
دو لب همچو شکّر دو رخ همچو گل
به درد دل عاشقان چاره ساز
که کردیم با دلبران طناز
به پایم نهاده بسی سروران
سری کاو بدی در جهان سرفراز
ز عشق رخم باز نشناختند
سران سر ز پای و سر از پای باز
اگر جان بدی التماس جهان
فدا بود پیشم به هنگام ناز
رخی داشتم چون گل اندر چمن
قدی داشتم راست چون سرو ناز
دو ابرو که بودی چو محراب دل
که جانها ببستند در وی نماز
دو چشمم به نوعی که نرگس به باغ
یقینش به دیدار بودی نیاز
دو گیسو که بودی بسان کمند
به دستان دو راهم بدی جمله ساز
صبا گر گذشتی به راهم دمی
به گوشم سخن نرم گفتی به راز
دو لب همچو شکّر دو رخ همچو گل
به درد دل عاشقان چاره ساز