عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۱
بیا در جلوه ای سرو روان تا جان برافشانم
بیفشان زلف کافر کیش تا ایمان برافشانم
مرو ای آفتاب گرمرو چندان ز بالینم
که جان چون صبح صادق با لب خندان برافشانم
نفس در سینه صبح قیامت بی صفا گردد
اگر از دل غبار کلفت دوران برافشانم
تو صبح عالم افروزی و من شمع سحرگاهم
گریبان باز کن تا بی تأمل جان برافشانم
به خون زخم می جوشم، به روی داغ می غلطم
نه بیدردم که در بستر گل و ریحان برافشانم
چو بر می گردد از آب روان نیکی، همان بهتر
که در سرچشمه شمشیر نقد جان برافشانم
به دست افشاندنی بی برگ می گردد نهال من
ندارم حاصلی چون بید تا دامان برافشانم
غبار دل چو سیل افزود از سیر مقاماتم
مگر گردره از خود در دل عمان برافشانم
شود خار سر دیوارها چون پنجه مرجان
به روی خاک اگر سرپنجه مژگان برافشانم
چون نقش پا به جا ننشسته گردون کرد پامالم
مرا فرصت نداد از گردره دامان برافشانم
من آن دیوانه ام کز شور من عالم به وجد آید
سر زنجیر اگر در گوشه زندان برافشانم
فغان کاین طارم نیلوفری چون غنچه سوسن
ندارد آنقدر میدان که من دامان برافشانم
ز بس کز دل غبار آلود می آید حدیث من
دو عالم گم شود در گرد اگر دیوان برافشانم
ز شغل بی شمار درد و داغ عاشقی صائب
ندارم آنقدر فرصت که دست از جان برافشانم
بیفشان زلف کافر کیش تا ایمان برافشانم
مرو ای آفتاب گرمرو چندان ز بالینم
که جان چون صبح صادق با لب خندان برافشانم
نفس در سینه صبح قیامت بی صفا گردد
اگر از دل غبار کلفت دوران برافشانم
تو صبح عالم افروزی و من شمع سحرگاهم
گریبان باز کن تا بی تأمل جان برافشانم
به خون زخم می جوشم، به روی داغ می غلطم
نه بیدردم که در بستر گل و ریحان برافشانم
چو بر می گردد از آب روان نیکی، همان بهتر
که در سرچشمه شمشیر نقد جان برافشانم
به دست افشاندنی بی برگ می گردد نهال من
ندارم حاصلی چون بید تا دامان برافشانم
غبار دل چو سیل افزود از سیر مقاماتم
مگر گردره از خود در دل عمان برافشانم
شود خار سر دیوارها چون پنجه مرجان
به روی خاک اگر سرپنجه مژگان برافشانم
چون نقش پا به جا ننشسته گردون کرد پامالم
مرا فرصت نداد از گردره دامان برافشانم
من آن دیوانه ام کز شور من عالم به وجد آید
سر زنجیر اگر در گوشه زندان برافشانم
فغان کاین طارم نیلوفری چون غنچه سوسن
ندارد آنقدر میدان که من دامان برافشانم
ز بس کز دل غبار آلود می آید حدیث من
دو عالم گم شود در گرد اگر دیوان برافشانم
ز شغل بی شمار درد و داغ عاشقی صائب
ندارم آنقدر فرصت که دست از جان برافشانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۲
ز پستی بر فلک از پاکی گوهر شود شبنم
ز چشم پاک با خورشید هم بستر شود شبنم
به از همصحبت شایسته اکسیری نمی باشد
ز قرب لاله از یاقوت رنگین تر شود شبنم
به چشم پاک آسان است تسخیر نکورویان
یکی با آفتاب از دیده انور شود شبنم
به عشق پاک کردم صرف عمر خود، ندانستم
که ازتر دامنی با غنچه هم بستر شود شبنم
به روشن طلعتان پیوند اگر معراج می خواهی
که از خورشید روشندل بلند اختر شود شبنم
ز آب چشم من گفتم شود بیدار، ازین غافل
که خواب ناز گل را پرده دیگر شود شبنم
ز چشم پاک عشرتهای رنگین می توان کردن
که گل را تکمه پیراهن احمر شود شبنم
در آتش می گذارد حسن نعل پاک چشمان را
که از خورشید چون سیماب بی لنگر شود شبنم
در آن گلشن که از می چهره را چون گل برافروزی
به روی آتشین لاله خاکستر شود شبنم
به چشم عندلیب از جمله تردامنان باشد
اگر در پاک چشمی قطره کوثر شود شبنم
مدار ای پاک گوهر دست سعی از دامن پاکان
که از آمیزش گلها پری پیکر شود شبنم
ندارد آبرو گل پیش رخسار عرقناکش
اگر از شوخ چشمی مهر آن محضر شود شبنم
نباشد راه در گلزار او هر شوخ چشمی را
مگر با دیده تر حلقه آن در شود شبنم
تن آسانی دل بیدار را غافل نمی سازد
کجا در خواب ناز از نرمی بستر شود شبنم
ز خورشید قیامت آب در چشمش نمی گردد
اگر آیینه دار آن رخ انور شود شبنم
مده از دست صائب دامن مژگان خونین را
که در گلزارها محرم ز چشم تر شود شبنم
ز چشم پاک با خورشید هم بستر شود شبنم
به از همصحبت شایسته اکسیری نمی باشد
ز قرب لاله از یاقوت رنگین تر شود شبنم
به چشم پاک آسان است تسخیر نکورویان
یکی با آفتاب از دیده انور شود شبنم
به عشق پاک کردم صرف عمر خود، ندانستم
که ازتر دامنی با غنچه هم بستر شود شبنم
به روشن طلعتان پیوند اگر معراج می خواهی
که از خورشید روشندل بلند اختر شود شبنم
ز آب چشم من گفتم شود بیدار، ازین غافل
که خواب ناز گل را پرده دیگر شود شبنم
ز چشم پاک عشرتهای رنگین می توان کردن
که گل را تکمه پیراهن احمر شود شبنم
در آتش می گذارد حسن نعل پاک چشمان را
که از خورشید چون سیماب بی لنگر شود شبنم
در آن گلشن که از می چهره را چون گل برافروزی
به روی آتشین لاله خاکستر شود شبنم
به چشم عندلیب از جمله تردامنان باشد
اگر در پاک چشمی قطره کوثر شود شبنم
مدار ای پاک گوهر دست سعی از دامن پاکان
که از آمیزش گلها پری پیکر شود شبنم
ندارد آبرو گل پیش رخسار عرقناکش
اگر از شوخ چشمی مهر آن محضر شود شبنم
نباشد راه در گلزار او هر شوخ چشمی را
مگر با دیده تر حلقه آن در شود شبنم
تن آسانی دل بیدار را غافل نمی سازد
کجا در خواب ناز از نرمی بستر شود شبنم
ز خورشید قیامت آب در چشمش نمی گردد
اگر آیینه دار آن رخ انور شود شبنم
مده از دست صائب دامن مژگان خونین را
که در گلزارها محرم ز چشم تر شود شبنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۳
قضا روزی که کرد از چار عنصر خشت بالینم
غبارآلود شد آیینه چشم جهانبینم
ز غفلت در بهشت بیخودی بودم، ندانستم
که دارد تلخی تعبیر در پی خواب شیرینم
زمین پست فطرت کیست تا نخجیر من گردد
که گردون سینه کبک است پیش چنگ شاهینم
ز سوز عشق هر مو برتنم شمع می سوزد
نه مجنونم که چشم شیر باشد شمع بالینم
مرا تهدید فردا می دهد واعظ، نمی داند
که من امروز در دوزخ ز چشم عاقبت بینم
نظر واکرده ام در وحشت آباد پریشانی
بنات النعش آید در نظر چون عقد پروینم
به کردار بد و افعال زشت من مبین صائب
همینم بس که از مدحتگران آل یاسینم
غبارآلود شد آیینه چشم جهانبینم
ز غفلت در بهشت بیخودی بودم، ندانستم
که دارد تلخی تعبیر در پی خواب شیرینم
زمین پست فطرت کیست تا نخجیر من گردد
که گردون سینه کبک است پیش چنگ شاهینم
ز سوز عشق هر مو برتنم شمع می سوزد
نه مجنونم که چشم شیر باشد شمع بالینم
مرا تهدید فردا می دهد واعظ، نمی داند
که من امروز در دوزخ ز چشم عاقبت بینم
نظر واکرده ام در وحشت آباد پریشانی
بنات النعش آید در نظر چون عقد پروینم
به کردار بد و افعال زشت من مبین صائب
همینم بس که از مدحتگران آل یاسینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۵
فروغ مهر در پیشانی دیوار می بینم
صفای طلعت آیینه از زنگار می بینم
اگر در چاه، اگر در گوشه زندان بود یوسف
ز چشم دوربین من بر سر بازار می بینم
نمی گردد حجاب بینش من پرده ظاهر
که در سر هر چه هر کس دارد از دستار می بینم
فریب دانه نتواند مرا در دام آوردن
که از آغاز هر کار آخر آن کار می بینم
سرانجام دل سرگشته حیرانم چه خواهد شد
که من این نقطه را بسیار بی پرگار می بینم
تو کز اسرار وحدت غافلی اوراق برهم زدن
که من هر غنچه را گنجینه اسرار می بینم
ز چشم اهل غفلت موبمو خواب پریشان را
دل شبها به نور دیده بیدار می بینم
ز لوح دیده صائب شسته ام تا گرد خودبینی
به هر جانب که رو می آورم دیدار می بینم
کدامین شاخ گل صائب هوای گلستان دارد؟
که گل را در کمین رخنه دیوار می بینم
صفای طلعت آیینه از زنگار می بینم
اگر در چاه، اگر در گوشه زندان بود یوسف
ز چشم دوربین من بر سر بازار می بینم
نمی گردد حجاب بینش من پرده ظاهر
که در سر هر چه هر کس دارد از دستار می بینم
فریب دانه نتواند مرا در دام آوردن
که از آغاز هر کار آخر آن کار می بینم
سرانجام دل سرگشته حیرانم چه خواهد شد
که من این نقطه را بسیار بی پرگار می بینم
تو کز اسرار وحدت غافلی اوراق برهم زدن
که من هر غنچه را گنجینه اسرار می بینم
ز چشم اهل غفلت موبمو خواب پریشان را
دل شبها به نور دیده بیدار می بینم
ز لوح دیده صائب شسته ام تا گرد خودبینی
به هر جانب که رو می آورم دیدار می بینم
کدامین شاخ گل صائب هوای گلستان دارد؟
که گل را در کمین رخنه دیوار می بینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۷
ز ناکامی گل از همصحبتان یار می چینم
گلی کز یار باید چیدن از اغیار می چینم
گل از نظاره آن آتشین رخسار می چینم
زبخت سبز از آتش گل بی خار می چینم
گلی کز حسن روزافزون آن دلدار می چینم
به جای خویشتن باشد اگر صد بار می چینم
ادب پرورده عشقم ندارد دست گستاخی
به چشم پاک، گل از عارض دلدار می چینم
ز رنگ آمیزی شرم و حیا در هر نگاهی من
هزاران رنگ گل زان آتشین رخسار می چینم
ز یک گل گر چه ممکن نیست چندین گل چیدن
من از روی حجاب آلود آن دلدار می چینم
گر از سنگین دلی بر روی من در باغبان بندد
ز چشم دوربین گل از در و دیوار می چینم
مروت نیست رو گرداندن از چشم من حیران
که من درد و بلا زان نرگس بیمار می چینم
ز ناشایستگی در آستینم می شود پنهان
گل خورشید اگر از بهر آن دستار می چینم
گلی کز بوستان چون بلبلان زین پیش می چیدم
زیکرنگی کنون از غنچه منقار می چینم
به کام خضر آب زندگی را تلخ می سازد
گل زخمی که من زان تیغ بی زنهار می چینم
ز خارستان دنیا نیست بر خاطر مرا زخمی
که از باریک بینی گل ز نیش خار می چینم
همان ریزند خار از ناسپاسیها به چشم من
به مژگان گر چه از راه عزیزان خار می چینم
چنان ترسیده است از عقده دلبستگی چشمم
که بیش از خار، دامن از گل بی خار می چینم
به نعل واژگون نتوان مرا گمراه گرداندن
گل تسبیح من از حلقه ز نار می چینم
از آن سالم بود چون گردباد از سنگ پای من
که با این سرکشی از راه مردم خار می چینم
زقرب گل نصیب دیده شبنم نمی گردد
گلی کز دور من از رخنه دیوار می چینم
سحر گل می کند چون آفتاب از جبهه ای صائب
دل شب هر گلی کز عالم انوار می چینم
که دارد حسن عالمگیر دلدار مرا صائب؟
به هر جانب که رو آرم گل از دیدار می چینم
گلی کز یار باید چیدن از اغیار می چینم
گل از نظاره آن آتشین رخسار می چینم
زبخت سبز از آتش گل بی خار می چینم
گلی کز حسن روزافزون آن دلدار می چینم
به جای خویشتن باشد اگر صد بار می چینم
ادب پرورده عشقم ندارد دست گستاخی
به چشم پاک، گل از عارض دلدار می چینم
ز رنگ آمیزی شرم و حیا در هر نگاهی من
هزاران رنگ گل زان آتشین رخسار می چینم
ز یک گل گر چه ممکن نیست چندین گل چیدن
من از روی حجاب آلود آن دلدار می چینم
گر از سنگین دلی بر روی من در باغبان بندد
ز چشم دوربین گل از در و دیوار می چینم
مروت نیست رو گرداندن از چشم من حیران
که من درد و بلا زان نرگس بیمار می چینم
ز ناشایستگی در آستینم می شود پنهان
گل خورشید اگر از بهر آن دستار می چینم
گلی کز بوستان چون بلبلان زین پیش می چیدم
زیکرنگی کنون از غنچه منقار می چینم
به کام خضر آب زندگی را تلخ می سازد
گل زخمی که من زان تیغ بی زنهار می چینم
ز خارستان دنیا نیست بر خاطر مرا زخمی
که از باریک بینی گل ز نیش خار می چینم
همان ریزند خار از ناسپاسیها به چشم من
به مژگان گر چه از راه عزیزان خار می چینم
چنان ترسیده است از عقده دلبستگی چشمم
که بیش از خار، دامن از گل بی خار می چینم
به نعل واژگون نتوان مرا گمراه گرداندن
گل تسبیح من از حلقه ز نار می چینم
از آن سالم بود چون گردباد از سنگ پای من
که با این سرکشی از راه مردم خار می چینم
زقرب گل نصیب دیده شبنم نمی گردد
گلی کز دور من از رخنه دیوار می چینم
سحر گل می کند چون آفتاب از جبهه ای صائب
دل شب هر گلی کز عالم انوار می چینم
که دارد حسن عالمگیر دلدار مرا صائب؟
به هر جانب که رو آرم گل از دیدار می چینم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۸
ز تیغش خونبهای دل به صد امید می خواهم
چه گستاخم که خون شبنم از خورشید می خواهم
به صد لب چون نخندد بخت بر امید نایابم؟
نبات از سرو می جویم، ثمر از بید می خواهم
چو شبنم صاف از قید تعلق کرده ام خود را
همین روی دلی از پرتو خورشید می خواهم
به من تکلیف آب زندگی کردن، بود کشتن
ترا ای خضر در قید جهان جاوید می خواهم
سرو برگ شکفتن نیست همچون غنچه ام صائب
دلی از واشدن پیکان صفت نومید می خواهم
چه گستاخم که خون شبنم از خورشید می خواهم
به صد لب چون نخندد بخت بر امید نایابم؟
نبات از سرو می جویم، ثمر از بید می خواهم
چو شبنم صاف از قید تعلق کرده ام خود را
همین روی دلی از پرتو خورشید می خواهم
به من تکلیف آب زندگی کردن، بود کشتن
ترا ای خضر در قید جهان جاوید می خواهم
سرو برگ شکفتن نیست همچون غنچه ام صائب
دلی از واشدن پیکان صفت نومید می خواهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۸۹
نه رنگ و بو درین گلشن، نه برگ و بار می خواهم
سرآزاده ای چون سرو ازین گلزار می خواهم
به سیم قلب یوسف را نمی گیرند از اخوان
من انصاف از خریداران درین بازار می خواهم
به قدر سنگ گلبانگ نشاط از شیشه می خیزد
دل دیوانه را در کوچه و بازار می خواهم
ز چشم بد به عریانی دلم چون بید می لرزد
نه از تن پروریها جبه و دستار می خواهم
نمی سازم به سنگ کم سبک میزان همت را
مراد هر دو عالم را ازو یکبار می خواهم
به آب تلخ دریا لب نسازدتر غرور من
من آن ابرم که آب از گوهر شهوار می خواهم
سرخاری چو مژگان نیست بیجا باغ عالم را
چو شبنم چشم حیرانی درین گلزار می خواهم
نمی گیرد به خود شیرازه اوراق وجود من
عبث گه رشته تسبیح و گه زنار می خواهم
مگر کار مرا هم صورتی پیدا شود صائب
دمی از تیشه فرهاد شیرین کار می خواهم
سرآزاده ای چون سرو ازین گلزار می خواهم
به سیم قلب یوسف را نمی گیرند از اخوان
من انصاف از خریداران درین بازار می خواهم
به قدر سنگ گلبانگ نشاط از شیشه می خیزد
دل دیوانه را در کوچه و بازار می خواهم
ز چشم بد به عریانی دلم چون بید می لرزد
نه از تن پروریها جبه و دستار می خواهم
نمی سازم به سنگ کم سبک میزان همت را
مراد هر دو عالم را ازو یکبار می خواهم
به آب تلخ دریا لب نسازدتر غرور من
من آن ابرم که آب از گوهر شهوار می خواهم
سرخاری چو مژگان نیست بیجا باغ عالم را
چو شبنم چشم حیرانی درین گلزار می خواهم
نمی گیرد به خود شیرازه اوراق وجود من
عبث گه رشته تسبیح و گه زنار می خواهم
مگر کار مرا هم صورتی پیدا شود صائب
دمی از تیشه فرهاد شیرین کار می خواهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۰
دل پر خون از آن زلف شکار انداز می خواهم
چه گستاخم که خون کبک از شهباز می خواهم
چو شبنم شسته ام دست امید از دامن گلشن
ز خورشید بلند اختر پر پرواز می خواهم
ز گردون بد اختر کام جویم، ساده لوحی بین
که من خط نجات از سینه ء شهباز می خواهم
دماغی از چراغ تنگدستان تیره تر دارم
میی خونگرم تر از شعله ء آواز می خواهم
چو زلف چنگ چون در دامن مطرب نیاویزم؟
کمند عشرت رم کرده را از ساز می خواهم
ندارد قوت برخاستن از جا سپند من
ز روی گرم آتش شهپر پرواز می خواهم
در آن مجلس که نبود روی گرمی، پای نگذارم
سپندم، از حریر شعله پای انداز می خواهم
ز زلفش سازگاری چشم دارم صائب از خامی
ثمر از شاخسار چنگل شهباز می خواهم
چه گستاخم که خون کبک از شهباز می خواهم
چو شبنم شسته ام دست امید از دامن گلشن
ز خورشید بلند اختر پر پرواز می خواهم
ز گردون بد اختر کام جویم، ساده لوحی بین
که من خط نجات از سینه ء شهباز می خواهم
دماغی از چراغ تنگدستان تیره تر دارم
میی خونگرم تر از شعله ء آواز می خواهم
چو زلف چنگ چون در دامن مطرب نیاویزم؟
کمند عشرت رم کرده را از ساز می خواهم
ندارد قوت برخاستن از جا سپند من
ز روی گرم آتش شهپر پرواز می خواهم
در آن مجلس که نبود روی گرمی، پای نگذارم
سپندم، از حریر شعله پای انداز می خواهم
ز زلفش سازگاری چشم دارم صائب از خامی
ثمر از شاخسار چنگل شهباز می خواهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۱
نوای عندلیبان را زهم نگسسته می خواهم
چو موج این نغمه سیراب را پیوسته می خواهم
می خامم، کمال من بود در جوش تنهایی
ازین میخانه چون، هم خانه ای در بسته می خواهم
زتنهایی گره در رشته پرواز می افتد
سبک پروازی از قید علایق جسته می خواهم
کمند عشق دنبال سر آزاده می گردد
ز فکر هر دو عالم خاطر وارسته می خواهم
زمین نرم رعنا می کند نازک نهالان را
سخنهای بلند از مردم آهسته می خواهم
ندارم حسرت تخت سلیمان و سریر جم
به دامان تو گرد خویش را بنشسته می خواهم
به دیدن نیستم قانع چو طفل اشک از گلشن
ز اوراق دل و لخت جگر گلدسته می خواهم
نسازم تلخ عیش خود به خواهشهای گوناگون
دهن گر وا کنم وصل شکر چون پسته می خواهم
مکن منعم اگر بر آتش سوزان زنم خود را
سپند شوخ چشمم، معنی برجسته می خواهم
اگر از گریه فارغ نیستم شمع معذورم
به دریا جویبار خویش را پیوسته می خواهم
ز گفتار ملایم وحشت من می شود ساکن
همیشه تندرستی از نسیم خسته می خواهم
شکست خاطر احباب صائب نیست کار من
که قلب دشمن خونخوار را نشکسته می خواهم
چو موج این نغمه سیراب را پیوسته می خواهم
می خامم، کمال من بود در جوش تنهایی
ازین میخانه چون، هم خانه ای در بسته می خواهم
زتنهایی گره در رشته پرواز می افتد
سبک پروازی از قید علایق جسته می خواهم
کمند عشق دنبال سر آزاده می گردد
ز فکر هر دو عالم خاطر وارسته می خواهم
زمین نرم رعنا می کند نازک نهالان را
سخنهای بلند از مردم آهسته می خواهم
ندارم حسرت تخت سلیمان و سریر جم
به دامان تو گرد خویش را بنشسته می خواهم
به دیدن نیستم قانع چو طفل اشک از گلشن
ز اوراق دل و لخت جگر گلدسته می خواهم
نسازم تلخ عیش خود به خواهشهای گوناگون
دهن گر وا کنم وصل شکر چون پسته می خواهم
مکن منعم اگر بر آتش سوزان زنم خود را
سپند شوخ چشمم، معنی برجسته می خواهم
اگر از گریه فارغ نیستم شمع معذورم
به دریا جویبار خویش را پیوسته می خواهم
ز گفتار ملایم وحشت من می شود ساکن
همیشه تندرستی از نسیم خسته می خواهم
شکست خاطر احباب صائب نیست کار من
که قلب دشمن خونخوار را نشکسته می خواهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۲
رخی در ماتم مطلب به خون اندوده می خواهم
دلی چون دیده قربانیان آسوده می خواهم
زبانی سر به مهر خامشی چون غنچه پیکان
سری فارغ ز فکر بوده و نابوده می خواهم
ز صد رهرو به پیمودن یکی منزل نمی یابد
من از منزل نشان در راه ناپیموده می خواهم
ندارد ساده لوحی همچو من دنیای بی حاصل
که روی مطلب از آیینه نزدوده می خواهم
ز گلزاری که چون باد صبا صد پرده در دارد
من از مشکل پسندی غنچه نگشوده می خواهم
زهی غفلت که از ماتم سرای چرخ مینایی
دل خوش، جان بی غم، خاطر آسوده می خواهم
ز آهویی که نتوان یافت از شوخی غبارش را
من از غفلت برای زخم، مشک سوده می خواهم
نمی آید ز من همراهی هر نو سفر صائب
رفیقی پای در راه طلب فرسوده می خواهم
دلی چون دیده قربانیان آسوده می خواهم
زبانی سر به مهر خامشی چون غنچه پیکان
سری فارغ ز فکر بوده و نابوده می خواهم
ز صد رهرو به پیمودن یکی منزل نمی یابد
من از منزل نشان در راه ناپیموده می خواهم
ندارد ساده لوحی همچو من دنیای بی حاصل
که روی مطلب از آیینه نزدوده می خواهم
ز گلزاری که چون باد صبا صد پرده در دارد
من از مشکل پسندی غنچه نگشوده می خواهم
زهی غفلت که از ماتم سرای چرخ مینایی
دل خوش، جان بی غم، خاطر آسوده می خواهم
ز آهویی که نتوان یافت از شوخی غبارش را
من از غفلت برای زخم، مشک سوده می خواهم
نمی آید ز من همراهی هر نو سفر صائب
رفیقی پای در راه طلب فرسوده می خواهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۳
زمین کان نمک گردیده است از شور سودایم
به جای گرد مجنون خیزداز دامان صحرایم
ریاض دردمندی را من آن نخل برومندم
که می ریزد چو اوراق خزان داغ از سراپایم
خلل در لنگر تمکین من طوفان نیندازد
ز بس از گوهر سنجیده لبریزست دریایم
ندارد نقطه خاک سیه روشندلی چون من
فلک واکرده مکتوبی است پیش چشم بینایم
درین دریای پر آشوب خود را جمع چون سازم؟
که وحشت می کند از یکدگر چون موج اعضایم
به دنبال تمنا می روم با آن که می دانم
که می سازد بیابان مرگ ناکامی تمنایم
فریب مهربانی خوردم از گردون، ندانستم
که در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم
درین معموره وحشت فزا در هر کجا باشم
بغیر از گوشه دل، عضو بیرون رفته از جایم
ز فکر نرگس مخمور او بیماریی دارم
که می سوزد به جای شمع بر بالین مسیحایم
خدا از بر گریز این نوبهاران را نگه دارد
که از فیض هوا قد می کشد چون سرو مینایم
در احیای سخن می کرد انفاسم مسیحایی
اگر درد سخن می داشت صائب کارفرمایم
به جای گرد مجنون خیزداز دامان صحرایم
ریاض دردمندی را من آن نخل برومندم
که می ریزد چو اوراق خزان داغ از سراپایم
خلل در لنگر تمکین من طوفان نیندازد
ز بس از گوهر سنجیده لبریزست دریایم
ندارد نقطه خاک سیه روشندلی چون من
فلک واکرده مکتوبی است پیش چشم بینایم
درین دریای پر آشوب خود را جمع چون سازم؟
که وحشت می کند از یکدگر چون موج اعضایم
به دنبال تمنا می روم با آن که می دانم
که می سازد بیابان مرگ ناکامی تمنایم
فریب مهربانی خوردم از گردون، ندانستم
که در دل بشکند خاری که بیرون آرد از پایم
درین معموره وحشت فزا در هر کجا باشم
بغیر از گوشه دل، عضو بیرون رفته از جایم
ز فکر نرگس مخمور او بیماریی دارم
که می سوزد به جای شمع بر بالین مسیحایم
خدا از بر گریز این نوبهاران را نگه دارد
که از فیض هوا قد می کشد چون سرو مینایم
در احیای سخن می کرد انفاسم مسیحایی
اگر درد سخن می داشت صائب کارفرمایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۴
ز بی ظرفی به روی گرم جانان برنمی آیم
چو نخل موم با خورشید تابان برنمی آیم
میان نغمه سنجان چمن آن عندلیبم من
که در ایام بی برگی ز بستان بر نمی آیم
رگ سنگ است هر مو از گرانجانی براندامم
من از خواب گران غفلت آسان بر نمی آیم
نمی دزدم ز کوه قاف دوش از بردباریها
ولی از عهده ثقل گرانجان بر نمی آیم
نیفشانم چو یوسف تا ز دامن گرد تهمت را
به تکلیف عزیزان من ز زندان بر نمی آیم
ز جرأت می توانم بر صف محشر زدن، اما
به آه و دود دلهای پریشان بر نمی آیم
مرا با بوریای فقر چسبان است آمیزش
به پای خود چو شکر زین نیستان بر نمی آیم
ز نعمت خوارگی هر چند شد فرسوده دندانم
همان صائب من از اندیشه نان بر نمی آیم
چو نخل موم با خورشید تابان برنمی آیم
میان نغمه سنجان چمن آن عندلیبم من
که در ایام بی برگی ز بستان بر نمی آیم
رگ سنگ است هر مو از گرانجانی براندامم
من از خواب گران غفلت آسان بر نمی آیم
نمی دزدم ز کوه قاف دوش از بردباریها
ولی از عهده ثقل گرانجان بر نمی آیم
نیفشانم چو یوسف تا ز دامن گرد تهمت را
به تکلیف عزیزان من ز زندان بر نمی آیم
ز جرأت می توانم بر صف محشر زدن، اما
به آه و دود دلهای پریشان بر نمی آیم
مرا با بوریای فقر چسبان است آمیزش
به پای خود چو شکر زین نیستان بر نمی آیم
ز نعمت خوارگی هر چند شد فرسوده دندانم
همان صائب من از اندیشه نان بر نمی آیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۵
نشست از آسیای چرخ گرد شیب بر رویم
سفیدی می کند راه فنا از هر سر مویم
از آن بیماری من می شود هر روز سنگین تر
که گیرد گوش خود با هر که درد خویش می گویم
بود در دیده حق بین من دیر و حرم یکسان
ندارد سنگ کم در پله بینش ترازویم
از آن ساغر که در آغازش عشق از دست او خوردم
همان بیخود شوم هر گاه دست خویش می بویم
کلید از خانه دارد قفل وسواس و من از حیرت
گشاد عقده دل را از هر بیدرد می جویم
می گلگون چه سازد با دل پر خون من صائب؟
که من از ساده لوحی خون به خون پیوسته می شویم
سفیدی می کند راه فنا از هر سر مویم
از آن بیماری من می شود هر روز سنگین تر
که گیرد گوش خود با هر که درد خویش می گویم
بود در دیده حق بین من دیر و حرم یکسان
ندارد سنگ کم در پله بینش ترازویم
از آن ساغر که در آغازش عشق از دست او خوردم
همان بیخود شوم هر گاه دست خویش می بویم
کلید از خانه دارد قفل وسواس و من از حیرت
گشاد عقده دل را از هر بیدرد می جویم
می گلگون چه سازد با دل پر خون من صائب؟
که من از ساده لوحی خون به خون پیوسته می شویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۶
گهی از دل، گهی از دیده، گاه از جان ترا جویم
نمی دانم ترا ای یار هر جایی کجا جویم
ز شوخی هر نفس در عالم دیگر کنی جولان
ترا با بی پرو بالی من حیران کجا جویم؟
ندارم همچنان یک جا قرار از بیقراریها
اگر چه در حقیقت حاضری هر جا ترا جویم
اگر چه از رگ گردن تویی نزدیکتر با من
ترا هر لحظه از جایی من سر در هوا جویم
ز محراب اجابت می شود مقبول طاعتها
نجویم گر ترا ای قبله عالم که را جویم؟
ز بیم شور چشمان افکنم تیری به تاریکی
اگر عمر ابد چون خضر از آب بقا جویم
شفا چون آیه رحمت شود از آسمان نازل
من مجنون علاج خویش از دارالشفا جویم
نمی سازد دو دل بسیاری آیینه عارف را
تویی منظور از آیینه رویان هر که را جویم
اثر از گرم رفتاران درین عالم نمی ماند
چه از پروانه در دریای آتش نقش پا جویم؟
کلید خانه زاد از پره دارد قفل دلتنگی
گشاد دل چرا چون غنچه از باد صبا جویم؟
سیه دل خون مردم را به جای آب می نوشد
دل خون گشته خود را جه از زلف دو تا جویم؟
اگر چه نور ایمان در فرنگستان نمی باشد
از آن چشم سیه دل من نگاه آشنا می جویم
هما از سایه ام کسب سعادت می کند صائب
نه بی مغزم که دولت از پر و بال هما جویم
نمی دانم ترا ای یار هر جایی کجا جویم
ز شوخی هر نفس در عالم دیگر کنی جولان
ترا با بی پرو بالی من حیران کجا جویم؟
ندارم همچنان یک جا قرار از بیقراریها
اگر چه در حقیقت حاضری هر جا ترا جویم
اگر چه از رگ گردن تویی نزدیکتر با من
ترا هر لحظه از جایی من سر در هوا جویم
ز محراب اجابت می شود مقبول طاعتها
نجویم گر ترا ای قبله عالم که را جویم؟
ز بیم شور چشمان افکنم تیری به تاریکی
اگر عمر ابد چون خضر از آب بقا جویم
شفا چون آیه رحمت شود از آسمان نازل
من مجنون علاج خویش از دارالشفا جویم
نمی سازد دو دل بسیاری آیینه عارف را
تویی منظور از آیینه رویان هر که را جویم
اثر از گرم رفتاران درین عالم نمی ماند
چه از پروانه در دریای آتش نقش پا جویم؟
کلید خانه زاد از پره دارد قفل دلتنگی
گشاد دل چرا چون غنچه از باد صبا جویم؟
سیه دل خون مردم را به جای آب می نوشد
دل خون گشته خود را جه از زلف دو تا جویم؟
اگر چه نور ایمان در فرنگستان نمی باشد
از آن چشم سیه دل من نگاه آشنا می جویم
هما از سایه ام کسب سعادت می کند صائب
نه بی مغزم که دولت از پر و بال هما جویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۹
در بهاران دل دیوانه نگیرد آرام
تا به چون گرم شود دانه نگیرد آرام
مرکز از دایره غافل نتواند گردید
شمع استاده که پروانه نگیرد آرام
از پریشان نظری حلقه هر در گردد
چون نگین هر که به یک خانه نگیرد آرام
تن زن ای ناصح پر گو که دل بازیگوش
جز به هنگامه طفلانه نگیرد آرام
جسم در دامن جان بیهده آویخته است
سیل در گوشه ویرانه نگیرد آرام
هر که از حلقه ارباب ریا سالم جست
هیچ جا تا در میخانه نگیرد آرام
بس که در میکده خورشید عذاران فرشند
آب در دیده پیمانه نگیرد آرام
سیل را منزل آرام به جز دریا نیست
عشق در کعبه و بتخانه نگیرد آرام
به نگاهی ز دل و دین و خرد پاک شدیم
هیچ کافر به صنمخانه نگیرد آرام!
حسن از آینه تار گریزد صائب
عشق در خاطر فرزانه نگیرد آرام
تا به چون گرم شود دانه نگیرد آرام
مرکز از دایره غافل نتواند گردید
شمع استاده که پروانه نگیرد آرام
از پریشان نظری حلقه هر در گردد
چون نگین هر که به یک خانه نگیرد آرام
تن زن ای ناصح پر گو که دل بازیگوش
جز به هنگامه طفلانه نگیرد آرام
جسم در دامن جان بیهده آویخته است
سیل در گوشه ویرانه نگیرد آرام
هر که از حلقه ارباب ریا سالم جست
هیچ جا تا در میخانه نگیرد آرام
بس که در میکده خورشید عذاران فرشند
آب در دیده پیمانه نگیرد آرام
سیل را منزل آرام به جز دریا نیست
عشق در کعبه و بتخانه نگیرد آرام
به نگاهی ز دل و دین و خرد پاک شدیم
هیچ کافر به صنمخانه نگیرد آرام!
حسن از آینه تار گریزد صائب
عشق در خاطر فرزانه نگیرد آرام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۰
از نهانخانه عصمت به تماشا بخرام
آهوان چشم به راهند به صحرا بخرام
ای که از گوهر مقصود نشان می طلبی
بر بساط گهر آبله پا بخرام
ای صبا آتش غیرت به زبان آمده است
به ادب در خم آن زلف چلیپا بخرام
کوهکن سخت به سرپنجه خود می نازد
ناخنی تیز کن ای آه و به خارا بخرام
قیمتی گوهر ساحل صدف دست تهی است
گر گهر می طلبی در دل دریا بخرام
چند صائب ز پی درد به هر جا بدوی؟
قدمی چند به دنبال مداوا بخرام
آهوان چشم به راهند به صحرا بخرام
ای که از گوهر مقصود نشان می طلبی
بر بساط گهر آبله پا بخرام
ای صبا آتش غیرت به زبان آمده است
به ادب در خم آن زلف چلیپا بخرام
کوهکن سخت به سرپنجه خود می نازد
ناخنی تیز کن ای آه و به خارا بخرام
قیمتی گوهر ساحل صدف دست تهی است
گر گهر می طلبی در دل دریا بخرام
چند صائب ز پی درد به هر جا بدوی؟
قدمی چند به دنبال مداوا بخرام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۱
من که از وسعت مشرب به فلک ساخته ام
پیش خوی تو مکرر سپر انداخته ام
روی بر تافتن از من ز مسلمانی نیست
مه که ابروی ترا قبله خود ساخته ام
برگ سبزی به من از سرو تو هرگز نرسید
گر چه سر حلقه عشاق تو چون فاخته ام
نفس گرم ازین بیش چه تاثیر کند؟
جامه سرو ترا فاخته ای ساخته ام
تکمه چاک گریبان خجالت مپسند
این سری را که به امید تو افراخته ام
حسن را هیچ مبصر نشناسد چون من
که چو یعقوب درین کار نظر باخته ام
گرگ در پیرهنم جلوه یوسف دارد
تا ز زنگار خودی آینه پرداخته ام
فارغ از خلدم و آسوده از دوزخ صائب
من که با سوختن از هر دو جهان ساخته ام
پیش خوی تو مکرر سپر انداخته ام
روی بر تافتن از من ز مسلمانی نیست
مه که ابروی ترا قبله خود ساخته ام
برگ سبزی به من از سرو تو هرگز نرسید
گر چه سر حلقه عشاق تو چون فاخته ام
نفس گرم ازین بیش چه تاثیر کند؟
جامه سرو ترا فاخته ای ساخته ام
تکمه چاک گریبان خجالت مپسند
این سری را که به امید تو افراخته ام
حسن را هیچ مبصر نشناسد چون من
که چو یعقوب درین کار نظر باخته ام
گرگ در پیرهنم جلوه یوسف دارد
تا ز زنگار خودی آینه پرداخته ام
فارغ از خلدم و آسوده از دوزخ صائب
من که با سوختن از هر دو جهان ساخته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۲
به نظر بازی از آن تنگ شکر ساخته ام
به همین رشته ز دریای گهر ساخته ام
زیر یک پیرهنم در همه جا با یوسف
من که زان یار گرامی به خبر ساخته ام
چون به آسانی از آن نخل کنم قطع امید؟
دهنی تلخ به امید ثمر ساخته ام
شعله عشق محال است به من پردازد
جگر سوخته را دام شرر ساخته ام
دل سودایی من روشن از آن است که من
همچو شمع از تن خود زاد سفر ساخته ام
نیست ممکن که دری بر رخ من نگشاید
این کلیدی که من از آه سحر ساخته ایم
خاکساری ز شکایت دهنم دوخته است
نقش پایم که به هر راهگذر ساخته ام
ناامید از شب اندوه مباشید که من
بارها از نفس سوخته پر ساخته ام
زهر اگر در قدحم همنفسان ریخته اند
به سبکدستی تسلیم شکر ساخته ام
منم آن لاله که از نعمت الوان جهان
با دل سوخته و خون جگر ساخته ام
منم آن موج سبکسیر که از بیخبری
هر نفس دام تماشای دگر ساخته ام
موی بر پیکر من حلقه زنار شده است
دست خود تا به میان تو کمر ساخته ام
زان ربایند ز هم جوهریانم صائب
که به یک قطره ز دریا چو گهر ساخته ام
به همین رشته ز دریای گهر ساخته ام
زیر یک پیرهنم در همه جا با یوسف
من که زان یار گرامی به خبر ساخته ام
چون به آسانی از آن نخل کنم قطع امید؟
دهنی تلخ به امید ثمر ساخته ام
شعله عشق محال است به من پردازد
جگر سوخته را دام شرر ساخته ام
دل سودایی من روشن از آن است که من
همچو شمع از تن خود زاد سفر ساخته ام
نیست ممکن که دری بر رخ من نگشاید
این کلیدی که من از آه سحر ساخته ایم
خاکساری ز شکایت دهنم دوخته است
نقش پایم که به هر راهگذر ساخته ام
ناامید از شب اندوه مباشید که من
بارها از نفس سوخته پر ساخته ام
زهر اگر در قدحم همنفسان ریخته اند
به سبکدستی تسلیم شکر ساخته ام
منم آن لاله که از نعمت الوان جهان
با دل سوخته و خون جگر ساخته ام
منم آن موج سبکسیر که از بیخبری
هر نفس دام تماشای دگر ساخته ام
موی بر پیکر من حلقه زنار شده است
دست خود تا به میان تو کمر ساخته ام
زان ربایند ز هم جوهریانم صائب
که به یک قطره ز دریا چو گهر ساخته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۳
تا نظر از گل رخسار تو برداشته ام
مژه دستی است که در پیش نظر داشته ام
بس که رخسار تو در مد نظر داشته ام
دیده ام روی تو، اگر آینه برداشته ام
روز و شب چون مژه در پیش نظر جلوه گرست
نسخه ای کز خط مشکین تو بر داشته ام
می روم هر قدم از هوش و به خود می آیم
تا پی قافله بوی تو بر داشته ام
با دل تنگ ز اسباب جهان ساخته ام
این گره را به عزیزی چو گهر برداشته ام
بر گرانباری من رحم کن ای سیل فنا
که من این بار به امید تو بر داشته ام
شوخی عشق به بازار دوانده است مرا
خانه در سنگ اگر همچو شرر داشته ام
نیستم بی خبر از راز فلک چون نرگس
گر چه دایم به ته پای، نظر داشته ام
حاش الله که کنم شکوه ز قسمت، هر چند
خشک بوده است لبم گر مژه تر داشته ام
گر در آیینه بینم نشناسم خود را
بس که روی ادب پاس نظر داشته ام
چون زنم بال به هم در صف فارغبالان؟
من که هر پر زدنی دام دگر داشته ام
دلش از برق سبکدستی من آب شده است
پیش خورشید گر از موم سپر داشته ام
پرده خون از رخ مقصود به یک سو افتاد
گشت روشن که تماشای دگر داشته ام
چه کشم منت خورشید قیامت صائب؟
من که بر آتش دل دامن تر داشته ام
مژه دستی است که در پیش نظر داشته ام
بس که رخسار تو در مد نظر داشته ام
دیده ام روی تو، اگر آینه برداشته ام
روز و شب چون مژه در پیش نظر جلوه گرست
نسخه ای کز خط مشکین تو بر داشته ام
می روم هر قدم از هوش و به خود می آیم
تا پی قافله بوی تو بر داشته ام
با دل تنگ ز اسباب جهان ساخته ام
این گره را به عزیزی چو گهر برداشته ام
بر گرانباری من رحم کن ای سیل فنا
که من این بار به امید تو بر داشته ام
شوخی عشق به بازار دوانده است مرا
خانه در سنگ اگر همچو شرر داشته ام
نیستم بی خبر از راز فلک چون نرگس
گر چه دایم به ته پای، نظر داشته ام
حاش الله که کنم شکوه ز قسمت، هر چند
خشک بوده است لبم گر مژه تر داشته ام
گر در آیینه بینم نشناسم خود را
بس که روی ادب پاس نظر داشته ام
چون زنم بال به هم در صف فارغبالان؟
من که هر پر زدنی دام دگر داشته ام
دلش از برق سبکدستی من آب شده است
پیش خورشید گر از موم سپر داشته ام
پرده خون از رخ مقصود به یک سو افتاد
گشت روشن که تماشای دگر داشته ام
چه کشم منت خورشید قیامت صائب؟
من که بر آتش دل دامن تر داشته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۰۵
دست بر زلف پریشان سخن یافته ام
چشم بد دور، رگ جان سخن یافته ام
شسته ام روی به خوناب جگر لعل صفت
تا رگ کان بدخشان سخن یافته ام
نکنم چشمم به عمر ابد خضر سیاه
عمر جاوید ز احسان سخن یافته ام
چون شکر رفته ام از گرمی فکرت به گداز
تا نصیب از شکرستان سخن یافته ام
مورم اما ز شکر ریزی گفتار بلند
مسند از دست سلیمان سخن یافته ام
چه گهرهای گرانسنگ که در جیب امید
از هواداری نیسان سخن یافته ام
جوی شیری که سفیدست ازو روی بهشت
خورده ام خون و ز پستان سخن یافته ام
به ستم دست از آن زلف ندارم صائب
چه کنم، سلسله جنبان سخن یافته ام
چشم بد دور، رگ جان سخن یافته ام
شسته ام روی به خوناب جگر لعل صفت
تا رگ کان بدخشان سخن یافته ام
نکنم چشمم به عمر ابد خضر سیاه
عمر جاوید ز احسان سخن یافته ام
چون شکر رفته ام از گرمی فکرت به گداز
تا نصیب از شکرستان سخن یافته ام
مورم اما ز شکر ریزی گفتار بلند
مسند از دست سلیمان سخن یافته ام
چه گهرهای گرانسنگ که در جیب امید
از هواداری نیسان سخن یافته ام
جوی شیری که سفیدست ازو روی بهشت
خورده ام خون و ز پستان سخن یافته ام
به ستم دست از آن زلف ندارم صائب
چه کنم، سلسله جنبان سخن یافته ام