عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
خدا بتان جفا کیش را وفا بخشد
ندامت از ستم و توبه از جفا بخشد
تو را ز حُسن و ملاحت هر آنچه باید هست
ولی طریقهٔ مهر و وفا خدا بخشد
کرامتی به از این نیست زاهدا که کریم
مرا نیاز و تو را توبه از ریا بخشد
ز جور و کین تو باشد که ای رقیب مرا
خدای صبر دهد یا تو را حیا بخشد
امید و بیم خیالی از این دو بیرون نیست
که عشق او کُشدش از فراق یا بخشد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
خیز ای ندیم خاصّ درِ پادشاه شو
یعنی که محرم حرم بارگاه شو
چندین چو گرد در پی خیل و حشم مگرد
مرکب ز جای بر کن و میر سپاه شو
گر آبروی دولت جاوید بایدت
ز آن پیشتر که خاک شوی خاک راه شو
ور در سرت هوای گلستان وحدت است
دستان سرای ترجمهٔ لا الاه شو
سر بر رهی بنه که به پایان توان رسید
یعنی ز رسم و راه طلب سر به راه شو
چون دستگیر اهل گناه است رحمتش
انکار را گذار و مقرّ گناه شو
از گمرهی نیافت خیالی کسی مراد
خواهی که ره به دوست بری عذر خواه شو
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
داده دو ترک تو صلا باز سپاه ناز را
تا که بخاک و خون کشد عاشق نو نیاز را
آهوی دشت عشق را شیر اسیر دام شد
صعوه کوه تو درد سینه شاهباز را
طایف کعبه بنگرد گر بحریم معنوی
گرد مقام کوی تو طوف بود حجاز را
آشفته پاکباز شو این ورق دغل بنه
چند بششدر افکنی رند قمارباز را
روی بهر طرف کنم قبله اهل دل توئی
شاید اگر بشش جهة فرض نهم نماز را
ترک ستم شعار من بو که شوم اسیر تو
ترک مکن خدایرا غارت و ترکتاز را
مویه سزاست بعد از این راست روان پارس را
ریخت چودر عراق خون پادشه حجاز را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
کرد وقف غیر لعل شکرین خویش را
بر مگس آخر صلا زد انگبین خویش را
خط گرفته گرد لب گو یا سلیمان رخت
تا زدست اهرمن گیرد نگین خویش را
ساحران جمعند گو آن چشم جادو یک نظر
بهر اعجار آرد آن سحر مبین خویش را
در صدف پرورده چشمم لؤلؤ رنگین زاشک
تا نثار تو کند در ثمین خویش را
آفت دینند این کافر دلان پارسی
پارسایان گو نگه دارند دین خویش را
افعی زلفت بقصد مردم چشمان تست
گر غزال چین بیندیشد کمین خویش را
مرده زنده میکند ترسائی از لب ای سپهر
مژده ی ده عیسی گردون نشین خویش را
چون متاع دین و دل آماده دیدم لاجرم
مشتری گشتم مه زهره جبین خویش را
عاشقان با پرده دار دوست محرم گشته اند
آسمان دارد امین روح الامین خویش را
یوسف ثانیت خواندم لیک با یوسف بیا
تا مقدم بشمرد او دومین خویش را
آسمانا عرش اعظم جسته ام اندر زمین
کی بعرش تو دهم خاک زمین خویش را
هر کس آشفته بزلف تابداری شد اسیر
من ببر بگرفته ام حبل المتین خویش را
رشته مهر علی حبل الله مطلق بود
من زکف هرگز نخواهم داد دین خویش را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
ساقی قدحی در ده از باده انگورت
مگذار بدرد سر میخوراه و مخمورت
ای بلبل خوش الحان برخیز و نوا سرکن
کز پرده برون آمد آن نوگل مستورت
عذری بطلب از شیخ وزتوبه بکن توبه
کز عفو کریمانه حق داشته معذورت
در طارم مینائی در کاخ مسیحائی
مطرب بفکن غوغا از ناله طنبورت
گو از ستم خسرو بر سر رودش تیشه
فرهاد کجا از سر شیرین بنهد شورت
فسق من و زهد تو در پرده پندار است
زاهد عمل مجهول دارد زچه مغرورت
دشمن شود ار عالم ما و در میخانه
خواند از سگ خویشت دوست عار است زمغفورت
ساقی چ زدر آمد با ساغر پر از می
مه تابد و هم خورشید اندر شب دیجورت
بر کوری دشمن هی ساقی بقدح می کن
هان عید رسید از پی کو ساغر بلورت
عیدی همه شاید خیز جانبخش و فرح انگیز
گو شیخ که باطل شد آن آیت مسحورت
شد غاصب حق حق امشب بدرک ملحق
مطرب بنواز از نو چنگ و نی و طنبورت
می نشئه مسروریست و زمد عیان دوریست
آشفته تمتع گیرهان از می و منظورت
می عشق و علی ساقی باقی همه الحاقی
منظور چو شد حیدر هم نار شود نورت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۸
گر تو اقامت کنی بآن قد و قامت
روز قیامت عیان کنی زکرامت
چون روم از کوی تو به پند ونصیحت
من که وطن کرده ام بکوی ملامت
دامن وصلت زدست بیهده دادیم
بر سرخود بیختیم خاک ندامت
قدر بهشت وصال هر که ندانست
سوخت زنار فراق تو بغرامت
شاهد روشن نداشت چون مه رویت
دعوی سرو چمن که کرد بقامت
محرم کعبه گرت بباد به بیند
عمره و حج را بدل کند با قامت
تا که کنی عرضه کشتگان خود ایشوخ
محشر دیگر بپا کنی بقیامت
گنج نیاید هر آنکه زنج نبیند
گو بنشیند طالبان سلامت
سلطنت باغ خلد برد مسلم
هر که زداغت بجبهه داشت علامت
دست ازل از کرم در اول نوروز
بر سر حیدر نهاد تاج کرامت
گر شده آشفته بنده تو عجب نیست
بندگی تو بزرگی است و فخامت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
این روز پی خجسته میلاد احمد است
روز بروز پرتو انوار سرمد است
هم فرش را بعرش تفوق زمقدش
هم خاک را تفاخر بر فرق فرقد است
از مشعلش چراغ کواکب منور است
از مطبخش سپهر بخاری مصعد است
مریم اگر بفخر زروح مجسم است
آن جان پاک غیرت روح مجرد است
او را بهشت عدن کمین میهمان سراست
جم را گر افتخار بصرح ممرد است
هر جا که طفل مکتب فضلش زبان گشود
آنجا حکیم عقل بتحصیل ابجد است
منسوخ گشت جمله ادیان ما سلف
بشری لکم که نوبت دین مجدد است
امی ولی معلم علم لدنی است
بی سایه لیک سایه او ظل ممتد است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
ماه من ماه را نخستین است
وقت تجدید عهد پارین است
ماه ماتم برفت و عیش آمد
ساقیا فال نیکوئی این است
ماه نو جز بجام کی بیند
هر کرا دیده جهان بین است
ماه نو شد شراب کهنه بیار
کز می کهنه بزم رنگین است
تلخ چون صبر عاشق مشتاق
کاخر صبر عیش شیرین است
ارتفاع از قدح بگیرد خور
کافتابی منیر و مشکین است
مطرب از راست کن نوای حجاز
که رحیل مخالف دین است
مه میلاد احمد مرسل
پادشاهی که شرعش آئین است
می کش و بر دعای شه کن جهد
که ملک در فلک بآمین است
دین آشفته چیست مدح علی
سنتش طعن دشمن دین است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
سحرم نوبتی شاه چو زد نوبت عید
از در میکده ام مژده رحمت برسید
کای خراباتی مخمور بهل خواب و خمار
کانچه میخواستی از بخت میسر گردید
آمد از پرده برون آن بت پیمان شکن
حرم از مقدم او رشک کلیسا گردید
صنمی را که همه کون و مکانند طفیل
طفل سان پرده برانداخت در آن عید سعید
آنکه گردی بود از دامن او موجودات
از عدم سوی وجود آمد و برقع بکشید
دورها دیده گردون بقدومش نگران
سرو آسا سوی این باغ در این روز چمید
تا که شد خاک حرم مشرق انوار رخش
خاکیان را هه بر عرش بود فخر و مزید
تا که شد مطلع خورشید منور مکه
نور ایمان بهمه کشور امکان تابید
شکوه از بستن میخانه مکن ای خمار
کامده پیر مغان و بکف اوست کلید
بت پرستان چه پرستید بتان فرخار
که بت مکی ما پرده بتها بدرید
گو کلیما ارنی گوی بسوی کعبه بیا
کز تجلی رخش نوبت دیدار رسید
شکوه از آتش نمرود خلیلا چکنی
کز گلستان دهد این جنت جاوید نوید
ای مسیحا بسردار تو دلگیر مباش
که دم روح قدس بر همه آفاق دمید
دست قدرت همه در دید اعدا بنشاند
خارهائی که زغم در دل احباب خلید
گو به یعقوب که فارتد بصیرا بر خوان
که بشیراز بر یوسف زره مصر رسید
تا کی آشفته بنومیدی و غم باده بنوش
که بود در کف ساقی همه مفتاح امید
بجنت قامت تو سرو را قیام نماند
به پیش طلعت تو گل علی الدوام نماند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
زقتل بنده اگر خواجه میشود خوشنود
زیان کند سرو خرسندی از تو گیرد سود
ذبیحه گر چه با ضحی بهر دیار کشند
قبول کعبه بمقدار حاجیان افزود
زداغ عشق توام دل چو لاله خود رنگست
زآب و تیغ نشاید که رنگ لاله زدود
تو را زنکهت گل جامه دوختیم بپا
بدر که پیرهن گل تو را بدن فرسود
بسنگ خاره نهان کرده ای تو آتش عشق
که از دم تو بگیرد چو شمع نفط اندود
پسند یار چو شد جان رقیب خشم گرفت
زخشم غیر چه غم دوست چون بود خوشنود
تو نیم خود زعنبر بفرق مه داری
چه حاجتست بمیدان بسر گذاری خود
اگر زصبر خورد آب باغ امیدت
زحنظلت رطب آرد زمقل شفتالود
زآه نیم شبم نرم گشت سنگ دلش
دگر مگوی بسوهان که آهنی میسود
بآتش رخ تو زلف دودی افکنده است
چنانکه عود نماید بدور مجمر دود
چه تخم در دل آشفته کشد بد دهقان
که حاصلی بجز از حب مرتضی نه درود
اگر که دست قضا ریزدم جسد از هم
در استخوان بجز از مهر او نخواهد بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
عاشقی را کز لب لعلی شرابش میدهند
از دل بریان خود لابد کبابش میدهند
هر دلی کاو چنگ زد در تار زلف مهوشان
گوشمال از دستها همچون ربابش میدهند
هر که گستاخانه ارنی گوی شد در طور عشق
لن ترانی چون کلیم اخر جوابش میدهد
حبذا نقشی که بندد خامه بیرنگ عشق
همچو چشم من ثباتی اندر آبش میدهند
عاشقان تا باز نشناسند خون خود بحشر
در سر انگشت بتان رنگ خضابش میدهند
ذره ی کاندر هوای مهر رویت رقص کرد
حکم بر تسخیر ماه و آفتابش میدهند
هر کرا در کف بود خاک در پیر مغان
می ستانند و بمنت زر نابش میدهند
هر که باشد حب حیدر در دل او بیحساب
ایمنی از پرسش روز حسابش میدهند
جا کند آشفته وش هر کس بکوی مرتضی
کسی ستاند گر بهشت هشت بابش میدهند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
المنة لله که شب هجر سرآمد
خورشید مراد از افق وصل برآمد
گر دور بود منزل و ور راه خطرناک
غم نیست که لطف خضرم راهبر برآمد
بسمل شده امروز بداندیش و نماناد
آن تیر دعای سحری کارگر آمد
چونسوخت سراپای تو ایشمع زآتش
از سوزش پروانه ات آنگه خبر آمد
پرواز نکرده نکند شمع هلاکش
از حق مگذر دشمن پروانه پر آمد
میخور که زپا محتسب شهر در افتاد
آنروز که میخواره غمین بود سر آمد
بیدادی اگر رفت بتو هیچ عجب نیست
بس داد که از دست تو بر دادگر آمد
آن نخل که از خون دل ما شده سیراب
اکنون به رطبهای عجب بارور آمد
در خواب سر زلف تو آشفته مگردید
کامروز زهر روزش آشفته تر آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
بی تو ای قوت روان دل را قوت نبود
بی غذا ماندن بیمار مروت نبود
شهسوارا زچه در کشتن من جهد کنی
قتل درویش در آئین فتوت نبود
قوت عشق کند این همه دلها از جا
ورنه در یک خم مو این همه قوت نبود
یوسف من تو که امروز عزیزی در مصر
غافلی از پدر این شرط نبوت نبود
منت از عشق برم کاو پدر ایجاد است
بر من آدم را آن حق ابوت نبود
طلب از خاک در میکده اکسیر مراد
که جز آن خاک تو را مایه ثروت نبود
غیر پای علی آن محرم سر آشفته
قدمی پی سپر مهر نبوت نبود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
میخوارگان بساط طرب چون بگسترند
اول زپرده دختر رز را برآورند
از گیسوان حور بروبند بزم را
از بهر فروش بال فرشته بگسترند
مه طلعتان ساده بیارند از بهشت
ناهید و بربطش پی رامش بیاورند
سینا کنند سینه خویش از فروغ می
وآنگه زنخل طور در آن بزم برخورند
روشن کنند شمع زرخساره بتان
بادام و شکر از لب و چشمانشان برند
آید برقص ساقی و می افکند بدور
دوری کشند و پرده بر افلاک بردرند
هشیاره گان ستاره شمار و منجم اند
دوری که میزند قدح و جام بشمرند
خیزند صوفیان و نشینند عارفان
دستی زنند و سر بگریبان فرو برند
مستان خراب یک دو سه پیمانه شراب
مستان عشق خم زده و پا بیفشرند
مستان می زعقل همی برگذشته اند
مستان تو زدین و دل و عقل بگذرند
مستان می سرود بگویند با غزل
مستان عشق مدحت حیدر بیاورند
آشفته وار هر که کشد می زجام عشق
او را بخاک درگه میخانه بسپرند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
آفرینش را گروهی چار گوهر گفته اند
قوم دیگر هفت ابا چار مادر گفته اند
عاشقان زین چار بیرون گوهری جسته لطیف
اخترش را برتر از این هفت اختر گفته اند
دیگرانش علت غائی شمارند و سبب
اهل حقش مرتبت از این فزونتر گفته اند
چیست دانی عشق اقدس کز نخستین جلوه اش
قدسیان تسبیح و تهلیل مکرر گفته اند
تالی عقل نخستین صادر دوم علی
کش یدالله خوانده اند او را و حیدر گفته اند
غالی اندر حق او جمعی و برخی قالی اند
حق بحق او خداوند و پمبر گفته اند
هیچکس نشناخت او را جز خدا و مصطفی
وصف او را این دو بر معیار و در خور گفته اند
در میان واجب و ممکن بود ربطی عجب
بهر حقش آینه خوانند و مظهر گفته اند
صد هزار آشفته لال اندر مدیح حضرتش
زآنکه مدح او خدا و هم پیمبر گفته اند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
از ما کند دریغ چو جور و جفا هنوز
کی طبع اوست مایل مهر و وفا هنوز
صیاد روزگار که آفاق دیده است
این آهوان ندیده بچین و ختا هنوز
آهو زناف نافه دهد او زچین زلف
چین و ختاش میدود اندر قفا هنوز
از خاک شیخ شهر سبو کرد می فروش
کز آن شراب آید بوی ریا هنوز
رشک آیدم بکوی وی ار بگذرد نسیم
با اینکه ره نبرده بزلفش صبا هنوز
گر فارغی زعشق اسیر تعلقی
ما را نکرده عشق نکویان رها هنوز
ای اشک پرده در زچه رو ماجرا کنی
ما را بدوست نیست سر ماجرا هنوز
لیلا برفت و ناله کنان قیسش از قفا
آید براه بادیه بانگ درا هنوز
همچون منند میکش و قلاش لاجرم
از شیخ و محتسب نشد بر ملا هنوز
قربانی نکرده خلیل آیدش فدا
قربانیان کعبه تو در منا هنوز
آویخته بحلقه کعبه بذکر شیخ
عشاق بسته اند دهان از دعا هنوز
خیز ای طبیب و نسخه مفرما بدرد عشق
مستغنی است درد درون از دوا هنوز
جمعی امید جنت و قومی بخوف نار
آشفته است مانده بخوف و رجا هنوز
دستم بگیر مالک دوزخ بکش بنار
دست منست و دامن آل عبا هنوز
در صفحه دلست سودای زنقش غیر
گویا نخورده بر مس ما کیمیا هنوز
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
در آبحلقه مستان زننگ و نام مترس
حریص دانه خالی زبند دام مترس
اگر بمصر محبت غلام عشق شدی
هزار یوسف مصرت شود غلام مترس
اگر بود بخرابات صد هزار خطر
چو خضر ساقی دور است از این پیام مترس
گر آفتاب جمالش بصبح میتابد
بسوز شمع زسر تا قدم تمام مترس
اگر چه محتسب اندر کمین مستانست
چو عکس ساقی دورت فتد بجام مترس
زمهر و قهر علی گو مگو زجنت و نار
بیاد طلعت مویش زصبح و شام مترس
وصی خاص نبی مرتضی است باده بیار
بگیر مذهب خاص وز گفت عام مترس
زشکرین لبش آشفته بوسی ار دهدت
گشای روزه بحلوا و از صیام مترس
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۲
حدیث عشق بازی را مپرس از عارف عاقل
که کس نشناخت لیلی را بجز مجنون لا یعقل
سبکتر ران زرحمت ساربانا ناقه لیلی
که امشب اشک مجنون راه را بربسته بر محمل
نخواهم خونبها در حشر و گویم شکر از این کشتن
همینم بس که رنگین شد زخونم پنه قاتل
بخوانم بر کلیم امشب حدیث لن ترانی را
که کرده آتش سودای تو در طور دل منزل
کسی کش عشق شد پیشه ثمر کی باشد از عقلش
چو برقش در کمین باشد زخرمن کی برد حاصل
نه تنها پای من در گل بود از بار عشق تو
که هر جا کوه را بینی از این سوداست پا در گل
مده در حلقه زلفت خدا را راه آه کس
بیا مپسند این بار گران آشفته را بر دل
اگر خواهی نجات ایدل بکوی مرتضی جا کن
که بهر نوح در طوفان شدی درگاه او ساحل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
بده ای ساقی آتشی سیال
که لب جام از او زند تبخال
میزند جوش خون صراحی را
از رگ چشم او بزن قیفال
بده آن می که عمر خضر دهد
تا بتأخیر افکنی آجال
جام لبریز کن مکن غفلت
قولایزد که ذره مثقال
بده آن باده ام که در رمضان
افکند مست بلکه تا شوال
بده آن می که صعوه چون نو شد
او زشهباز برکند شه بال
بده آن می که گر خورد پشه
پیل را زیر پا کند پا مال
بده آن می که از ازل چو کشی
تا ابد مستیش نکرده زوال
بده آن باده ام که چون موسی
برکنم بیخ جاوی محتال
ساغر چون هلال را برگیر
بده آن آب آفتاب مثال
تا شوی ماه آفتاب بدست
تا زنده آفتاب سر زهلال
بده آن داروی سلیمانی
بده آن اهرمن کش قتال
آن شرابی که چون کنی بقدح
جام جم سازد ار چه هست سفال
زآن شراب خم فلاطونی
که شود ناطق ار بنوشد لال
زآن شرابی که گر خورد درویش
پادشه را دهد قبای جلال
تا بنوشد از آن می آشفته
تا رسد نقص او باوج کمال
چیست اوج کمال درگه شاه
شاه که شیر ایزد متعال
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
مدعی تا چند میپرسی تو از اسرار دل
چشم تر افکند بیرون نقطه پرگار دل
رشته زنار بگسستی ولی بت در بغل
گر توانی بگسل ای جان رشته زنار دل
شاهد معنی بود بیرنگ آئینه بیار
زرد و سرخ و سبزدان از پرده زنگار دل
پرتو رحمن نتابد در درون سینه ات
تا که داری نقش شیطان بر در و دیوار دل
وصل جانانت میسر نیست جز ایثار جان
جان نخواهد صاف شد الا باستظهار دل
هر که از نفس و هوا بگذشت و بیرون شد زتن
پای تا سر جان شود بی شبهه برخوردار دل
غیر نقش مرتضی اندر درون پرده نیست
لاجرم گر پرده برداری شبی از کار دل
تا بکی آشفته گوشت وقف موسیقی بود
گوش جان بگشای بر الحان موسیقار دل
عقل موسی و قبس عشق است و سینا سینه اش
نور سینا نیز باشد پرتوی از نار دل