عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
هر شب از مستی بسوی خانه ره گم میکنم
نقد هستی وقف بر خمخانه و خم میکنم
هر شب از سوز درون بر حال بیماری خود
گاه میگریم چو شمع و گه تبسم میکنم
میکنم هر لحظه در پیش سگانت جای خویش
خودنمائی بین که من در پیش مردم میکنم
خواهم اندر پایت افتم، دامنت گیرم بدست
چون ترا دیدم، ز شادی دست و پا گم میکنم
گفته ای: شاهی، بر این در کیست با چندین فغان
داد خواهم، بر در سلطان تظلم میکنم
نقد هستی وقف بر خمخانه و خم میکنم
هر شب از سوز درون بر حال بیماری خود
گاه میگریم چو شمع و گه تبسم میکنم
میکنم هر لحظه در پیش سگانت جای خویش
خودنمائی بین که من در پیش مردم میکنم
خواهم اندر پایت افتم، دامنت گیرم بدست
چون ترا دیدم، ز شادی دست و پا گم میکنم
گفته ای: شاهی، بر این در کیست با چندین فغان
داد خواهم، بر در سلطان تظلم میکنم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
تو شهریار جهان، ما غریب شهر توایم
وطن گذاشته، بیخانمان ز بهر توایم
دوای دل نشود نوش جام جم ما را
که ناز پرور پیمانه های زهر توایم
ز لطف بر سر ما دست رحمتی می نه
که پایمال حوادث ز تاب قهر توایم
چو لاله، داغ دل از نوبهار عارض تو
چو غنچه، خون جگر از لعل نوش بهر توایم
شد از وفای تو مشهور عالمی شاهی
بس است شهرت ما، کز سگان شهر توایم
وطن گذاشته، بیخانمان ز بهر توایم
دوای دل نشود نوش جام جم ما را
که ناز پرور پیمانه های زهر توایم
ز لطف بر سر ما دست رحمتی می نه
که پایمال حوادث ز تاب قهر توایم
چو لاله، داغ دل از نوبهار عارض تو
چو غنچه، خون جگر از لعل نوش بهر توایم
شد از وفای تو مشهور عالمی شاهی
بس است شهرت ما، کز سگان شهر توایم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
عیسی دم است یار و دلم ناتوان از او
آن به که درد خویش ندارم نهان از او
بر ره چو دید چهره زردم، بناز گفت،
تا چند دردسر کشد این آستان از او
عاشق که دم زند ز وفا، خون بریزیش
ور جان کشد بر تو، برنجی بجان از او
قمری ز بسکه ناله و فریاد کرد دوش
تا صبحدم بخواب نشد باغبان از او
دلبر شکست عهد و ز یاران بتافت روی
ما را بهیچ روی نبود این گمان از او
وقتی به ناز بالش گل تکیه گاه داشت
بلبل که یاد می نکند این زمان از او
شاهی که بی تو سوخت، ببین داغ بر دلش
خود سالها رود که نبینی نشان از او
آن به که درد خویش ندارم نهان از او
بر ره چو دید چهره زردم، بناز گفت،
تا چند دردسر کشد این آستان از او
عاشق که دم زند ز وفا، خون بریزیش
ور جان کشد بر تو، برنجی بجان از او
قمری ز بسکه ناله و فریاد کرد دوش
تا صبحدم بخواب نشد باغبان از او
دلبر شکست عهد و ز یاران بتافت روی
ما را بهیچ روی نبود این گمان از او
وقتی به ناز بالش گل تکیه گاه داشت
بلبل که یاد می نکند این زمان از او
شاهی که بی تو سوخت، ببین داغ بر دلش
خود سالها رود که نبینی نشان از او
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
دلا در عشقبازی ترک جان گفت، نکو کردی
ز ناز و عیش بگذشتی، به داغ و درد خو کردی
پس از عمری بدست یار دادی ای فلک دستم
کرم کردی، ولی وقتی که از خاکم سبو کردی
به جانی وصل جانان گر خریدی شاد باش ای دل
چه آسان یافتی نقدی که عمری جستجو کردی
دلا دنبال آن چشم سیه دیگر چه میگردی؟
گر از هستی متاعی داشتی، در کار او کردی
به خون دیده رنگین ساختی رخساره شاهی
به آخر در میان عاشقانش سرخ رو کردی
ز ناز و عیش بگذشتی، به داغ و درد خو کردی
پس از عمری بدست یار دادی ای فلک دستم
کرم کردی، ولی وقتی که از خاکم سبو کردی
به جانی وصل جانان گر خریدی شاد باش ای دل
چه آسان یافتی نقدی که عمری جستجو کردی
دلا دنبال آن چشم سیه دیگر چه میگردی؟
گر از هستی متاعی داشتی، در کار او کردی
به خون دیده رنگین ساختی رخساره شاهی
به آخر در میان عاشقانش سرخ رو کردی
امیرشاهی سبزواری : رباعیات
شمارهٔ ۴
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳
ایها العشاق از آن نامهربان بس شد مرا
ورچه با جانست پیوندش ز جان بس شد مرا
عارض چون یاسمین و طره چون سنبلش
گرید بیضا و ثعبانست از آن بس شد مرا
گر به لعل درفشان سازد دوای درد دل
ترک دل گیرم ز لعل درفشان بس شد مرا
گر زیان شد نقد عمرم بر سر بازار عشق
سود بینم چون ز سودای فلان بس شد مرا
گر ز تاب آفتاب غم بسوزد جان من
گو بسوز او سایه ی سرو روان بس شد مرا
در گلستان وصالش بلبلی بودم فصیح
خارم اندر پا شکست از گلستان بس شد مرا
ورچه با جانست پیوندش ز جان بس شد مرا
عارض چون یاسمین و طره چون سنبلش
گرید بیضا و ثعبانست از آن بس شد مرا
گر به لعل درفشان سازد دوای درد دل
ترک دل گیرم ز لعل درفشان بس شد مرا
گر زیان شد نقد عمرم بر سر بازار عشق
سود بینم چون ز سودای فلان بس شد مرا
گر ز تاب آفتاب غم بسوزد جان من
گو بسوز او سایه ی سرو روان بس شد مرا
در گلستان وصالش بلبلی بودم فصیح
خارم اندر پا شکست از گلستان بس شد مرا
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٩٣
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۵٨
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٩١
خسروا بنده را اجازت ده
تا بگویم حکایت دل ریش
مدتی شد که در ره اخلاص
کرده ام بندگیت از کم و بیش
جان ز بهر تو میکنم قربان
ور نباشد چنین ندارم کیش
حال اخلاص بنده را مخدوم
میشناسد برای دور اندیش
این زمان کآسمان ز بد مهری
میچشاند به جای نوشم نیش
فاقه تا جان من کند قربان
تیر محنت همی کشد از کیش
روز آنست کآفتاب کرم
سایه ئی افکند برین درویش
مال کز دیگری حواله بدوست
چه شود گر دهد به بنده خویش
تا بگویم حکایت دل ریش
مدتی شد که در ره اخلاص
کرده ام بندگیت از کم و بیش
جان ز بهر تو میکنم قربان
ور نباشد چنین ندارم کیش
حال اخلاص بنده را مخدوم
میشناسد برای دور اندیش
این زمان کآسمان ز بد مهری
میچشاند به جای نوشم نیش
فاقه تا جان من کند قربان
تیر محنت همی کشد از کیش
روز آنست کآفتاب کرم
سایه ئی افکند برین درویش
مال کز دیگری حواله بدوست
چه شود گر دهد به بنده خویش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٠٧
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٢۶
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٣٠
من نیم چون مرد سالوس و فریب
پرده ناموس خود خود میدرم
قلب خود را سکه رندی زده
پیش صرافان عالم میبرم
گر ز دخت رز بریدم زهد نیست
مصلحت را راه او می نسپرم
بوی خون آید ز وصل دخت رز
تا بمانم سوی او می ننگرم
لیک هر وقت از زمرد گون کنب
کوری افعی غم را میخورم
تا بر اینقانونم ای ابن یمین
کس نبینی ز اهل معنی منکرم
پرده ناموس خود خود میدرم
قلب خود را سکه رندی زده
پیش صرافان عالم میبرم
گر ز دخت رز بریدم زهد نیست
مصلحت را راه او می نسپرم
بوی خون آید ز وصل دخت رز
تا بمانم سوی او می ننگرم
لیک هر وقت از زمرد گون کنب
کوری افعی غم را میخورم
تا بر اینقانونم ای ابن یمین
کس نبینی ز اهل معنی منکرم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶۶١
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۷
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۵
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۷
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۱