عبارات مورد جستجو در ۳۷۵ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : صنف چهارم که غلام و پیش برست
برگ چهارم نه غلام است
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
هر دم ز نشاطم دل آزاد بجنبد
تا کیست درین پرده که بی باد بجنبد؟
بر هم زدن کار من آسان تر از آنست
کز باد سحر طره شمشاد بجنبد
خواهم ز تو آزردگی غیر و چو بینم
عرق حسد خاطر ناشاد بجنبد
مردم به دم و داغم از آن صید که در دام
لختی پی مشغولی صیاد بجنبد
هان شیخ پریخوان می گلگون به قدح ریز
تا در نظرت بال پریزاد بجنبد
برقی به فشار آرم و ابری به تراوش
زان دشنه که اندر کف جلاد بجنبد
از رشک به خون غلتم و از ذوق برقصم
زان تیشه که در پنجه فرهاد بجنبد
ای آن که در اصلاح تو هرگز ندهد سود
چون طبع کجت را رگ بیداد بجنبد
هر پویه که گرد دل آگاه بگردد
هر چاره که در خاطر استاد بجنبد
وصل تو به نیروی دعانیست ازین بعد
خون باد زبانی که به اوراد بجنبد
غالب قلمت پرده گشای دم عیسی ست
چون بر روش طرز خداداد بجنبد
تا کیست درین پرده که بی باد بجنبد؟
بر هم زدن کار من آسان تر از آنست
کز باد سحر طره شمشاد بجنبد
خواهم ز تو آزردگی غیر و چو بینم
عرق حسد خاطر ناشاد بجنبد
مردم به دم و داغم از آن صید که در دام
لختی پی مشغولی صیاد بجنبد
هان شیخ پریخوان می گلگون به قدح ریز
تا در نظرت بال پریزاد بجنبد
برقی به فشار آرم و ابری به تراوش
زان دشنه که اندر کف جلاد بجنبد
از رشک به خون غلتم و از ذوق برقصم
زان تیشه که در پنجه فرهاد بجنبد
ای آن که در اصلاح تو هرگز ندهد سود
چون طبع کجت را رگ بیداد بجنبد
هر پویه که گرد دل آگاه بگردد
هر چاره که در خاطر استاد بجنبد
وصل تو به نیروی دعانیست ازین بعد
خون باد زبانی که به اوراد بجنبد
غالب قلمت پرده گشای دم عیسی ست
چون بر روش طرز خداداد بجنبد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
اگر بر خود نمی بالد ز غارت کردن هوشم
مر او را از چه دشوارست گنجیدن در آغوشم؟
نیم در بند آزادی ملامت شیوه ها دارد
شنیدم جامه رندان ترا عیبست می پوشم
نیرزم هیچ چون لفظ مکرر ضایعم ضایع
مگر کزلک کشد دست نوازش بر بر و دوشم
خدایا زندگی تلخ ست گر خود نقل و می نبود
دلی ده کز گداز خویش گردد چشمه نوشم
مرنج از وعده وصلی که با من در میان آری
که خواهد شد به ذوق وعده ای دیگر فراموشم
گر امشب میرم و در هفت دوزخ سرنگون غلتم
همان دانم که غرق لذت بی تابی دوشم
بخندم بر بهار و روستایی شیوه شمشادش
ز گل چینان طرز جلوه سرو قبا پوشم
بهار گلشن کوی توام مسپار در خاکم
چراغ بزم نیرنگ توام مپسند خاموشم
ادای می به ساغر کردنت نازم زهی ساقی
بیفشان جرعه بر خاک و ز من بگذر که مدهوشم
مرنج از من اگر نبود کلامم را صفا غالب
خمستان غبارم سر به سر دردی ست سر جوشم
مر او را از چه دشوارست گنجیدن در آغوشم؟
نیم در بند آزادی ملامت شیوه ها دارد
شنیدم جامه رندان ترا عیبست می پوشم
نیرزم هیچ چون لفظ مکرر ضایعم ضایع
مگر کزلک کشد دست نوازش بر بر و دوشم
خدایا زندگی تلخ ست گر خود نقل و می نبود
دلی ده کز گداز خویش گردد چشمه نوشم
مرنج از وعده وصلی که با من در میان آری
که خواهد شد به ذوق وعده ای دیگر فراموشم
گر امشب میرم و در هفت دوزخ سرنگون غلتم
همان دانم که غرق لذت بی تابی دوشم
بخندم بر بهار و روستایی شیوه شمشادش
ز گل چینان طرز جلوه سرو قبا پوشم
بهار گلشن کوی توام مسپار در خاکم
چراغ بزم نیرنگ توام مپسند خاموشم
ادای می به ساغر کردنت نازم زهی ساقی
بیفشان جرعه بر خاک و ز من بگذر که مدهوشم
مرنج از من اگر نبود کلامم را صفا غالب
خمستان غبارم سر به سر دردی ست سر جوشم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
بیا که قاعده آسمان بگردانیم
قضا به گردش رطل گران بگردانیم
ز چشم و دل به تماشا تمتع اندوزیم
ز جان و تن به مدارا زیان بگردانیم
به گوشه ای بنشینیم و در فراز کنیم
به کوچه بر سر ره پاسبان بگردانیم
اگر ز شحنه بود گیر و دار نندیشیم
وگر ز شاه رسد ارمغان بگردانیم
اگر کلیم شود همزبان سخن نکنیم
وگر خلیل شود میهمان بگردانیم
گل افگنیم و گلابی به رهگذر پاشیم
می آوریم و قدح در میان بگردانیم
ندیم و مطرب و ساقی ز انجمن رانیم
به کار و بار زنی کاردان بگردانیم
گهی به لابه سخن با ادا بیامیزیم
گهی به بوسه زبان در دهان بگردانیم
نهیم شرم به یک سوی و با هم آویزیم
به شوخیی که رخ اختران بگردانیم
ز جوش سینه سحر را نفس فرو بندیم
بلای گرمی روز از جهان بگردانیم
به وهم شب همه را در غلط بیندازیم
ز نیمه ره مه را با شبان بگردانیم
به جنگ باج ستانان شاخساری را
تهی سبد ز در گلستان بگردانیم
به صلح بال فشانان صبحگاهی را
ز شاخسار سوی آشیان بگردانیم
ز حیدریم من و تو ز ما عجب نبود
گر آفتاب سوی خاوران بگردانیم
به من وصال تو باور نمی کند غالب
بیا که قاعده آسمان بگردانیم
قضا به گردش رطل گران بگردانیم
ز چشم و دل به تماشا تمتع اندوزیم
ز جان و تن به مدارا زیان بگردانیم
به گوشه ای بنشینیم و در فراز کنیم
به کوچه بر سر ره پاسبان بگردانیم
اگر ز شحنه بود گیر و دار نندیشیم
وگر ز شاه رسد ارمغان بگردانیم
اگر کلیم شود همزبان سخن نکنیم
وگر خلیل شود میهمان بگردانیم
گل افگنیم و گلابی به رهگذر پاشیم
می آوریم و قدح در میان بگردانیم
ندیم و مطرب و ساقی ز انجمن رانیم
به کار و بار زنی کاردان بگردانیم
گهی به لابه سخن با ادا بیامیزیم
گهی به بوسه زبان در دهان بگردانیم
نهیم شرم به یک سوی و با هم آویزیم
به شوخیی که رخ اختران بگردانیم
ز جوش سینه سحر را نفس فرو بندیم
بلای گرمی روز از جهان بگردانیم
به وهم شب همه را در غلط بیندازیم
ز نیمه ره مه را با شبان بگردانیم
به جنگ باج ستانان شاخساری را
تهی سبد ز در گلستان بگردانیم
به صلح بال فشانان صبحگاهی را
ز شاخسار سوی آشیان بگردانیم
ز حیدریم من و تو ز ما عجب نبود
گر آفتاب سوی خاوران بگردانیم
به من وصال تو باور نمی کند غالب
بیا که قاعده آسمان بگردانیم
نجمالدین رازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
کو چنان حالی که سازد از چنین حالم خلاص
[یا که ] پروازی که سازد از پر و بالم خلاص
باد عالی پایهٔ ادبار یارب زان که او
کرد بی منت ز منت های اقبالم خلاص
طالب آن هندوم کز یک کف خاکستری
کرد از احرام سفید و خرقهٔ شالم خلاص
باد بالا نوخطان را دست حسن بر کمال
ساختند از جامهٔ چون خامه چون نالم خلاص
داد جام باده بدمستی ز دین بیگانه ای
از چهل تن کرد بیرون وز ابدالم خلاص
دوش در بزم خموشان یک نفس دادند جای
حالتی آمد که کرد از قیل و از قالم خلاص
در حساب روز [و] شب عمرم سعیدا صرف شد
کرد آن رخساره و زلف از مه و سالم خلاص
[یا که ] پروازی که سازد از پر و بالم خلاص
باد عالی پایهٔ ادبار یارب زان که او
کرد بی منت ز منت های اقبالم خلاص
طالب آن هندوم کز یک کف خاکستری
کرد از احرام سفید و خرقهٔ شالم خلاص
باد بالا نوخطان را دست حسن بر کمال
ساختند از جامهٔ چون خامه چون نالم خلاص
داد جام باده بدمستی ز دین بیگانه ای
از چهل تن کرد بیرون وز ابدالم خلاص
دوش در بزم خموشان یک نفس دادند جای
حالتی آمد که کرد از قیل و از قالم خلاص
در حساب روز [و] شب عمرم سعیدا صرف شد
کرد آن رخساره و زلف از مه و سالم خلاص
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
سیرکن نو رسیده ما را
وحشت آرمیده ما را
ای کبوتر دچار باز شوی
دیده ای نور دیده ما را
برد و خوش برد تا چه خواهد کرد
دل شوخی ندیده ما را
می برند از برای آب صدف
اشک در خون تپیده ما را
صبر تا کی کشد به زنجیر آه
شوق صحرا دویده ما را
عمر جاوید کی دهد تاوان
دل هجران کشیده ما را
تا چه حاصل شود نمی دانم
همت دل گزیده ما را
بشنوید از لبش چه می گوید
سخن ناشنیده ما را
در وطن دوستان که دیده اسیر
شوق هجران کشیده ما را
وحشت آرمیده ما را
ای کبوتر دچار باز شوی
دیده ای نور دیده ما را
برد و خوش برد تا چه خواهد کرد
دل شوخی ندیده ما را
می برند از برای آب صدف
اشک در خون تپیده ما را
صبر تا کی کشد به زنجیر آه
شوق صحرا دویده ما را
عمر جاوید کی دهد تاوان
دل هجران کشیده ما را
تا چه حاصل شود نمی دانم
همت دل گزیده ما را
بشنوید از لبش چه می گوید
سخن ناشنیده ما را
در وطن دوستان که دیده اسیر
شوق هجران کشیده ما را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
خیال دام و قفس انتظار آزادی است
به خون خویش تپیدن شکار آزادی است
شکار تشنه لبم جان فدای صیادی
که دام حلقه او چشمه سار آزادی است
تپیدن دل و باد بهار و شوق سفر
هزار عقده باطل به کار آزادی است
کدام عقده گشاید به ناخن پرواز
گره به کار زدن پود و تار آزادی است
چگونه وحشی دام تو را شکار کند
به دام خویش فتادن شکار آزادی است
نفس کشیدنش از راه می برد بیرون
غبار دشت هوس شرمسار آزادی است
چو دل تپید به پرواز می کشد سر و کار
محبت آینه روزگار آزادی است
هوس گداخته گردش به باد هم نرود
کسی که خوار وفا گشت خوار آزادی است
تبسم گل بعد از بهار شوخ تر است
تسلی دل خجلت شعار آزادی است
ز باغ حسن نچیدی گلی چه می دانی
که صیدگاه محبت حصار آزادی است
اسیر و الفت دیرینه گرفتاری
ز دام هر که گریزد غبار آزادی است
به خون خویش تپیدن شکار آزادی است
شکار تشنه لبم جان فدای صیادی
که دام حلقه او چشمه سار آزادی است
تپیدن دل و باد بهار و شوق سفر
هزار عقده باطل به کار آزادی است
کدام عقده گشاید به ناخن پرواز
گره به کار زدن پود و تار آزادی است
چگونه وحشی دام تو را شکار کند
به دام خویش فتادن شکار آزادی است
نفس کشیدنش از راه می برد بیرون
غبار دشت هوس شرمسار آزادی است
چو دل تپید به پرواز می کشد سر و کار
محبت آینه روزگار آزادی است
هوس گداخته گردش به باد هم نرود
کسی که خوار وفا گشت خوار آزادی است
تبسم گل بعد از بهار شوخ تر است
تسلی دل خجلت شعار آزادی است
ز باغ حسن نچیدی گلی چه می دانی
که صیدگاه محبت حصار آزادی است
اسیر و الفت دیرینه گرفتاری
ز دام هر که گریزد غبار آزادی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
یک سرنوشت طالع ما بی خطر نبود
ما را سری نبود اگر درد سر نبود
بیگانه رسوم دو عالم بر آمدیم
ما را بجز خیال تو کار دگر نبود
لب خواستم به شکوه گشایم گذشت عمر
در عهد جور او سخن مختصر نبود
روزی که ما ز شعله خوی تو سوختیم
پروانه سپهر و چراغ سحر نبود
آورده ام خبر ز دیاری که از جنون
کس را دل پیام و دماغ خبر نبود
پیغامم از نرفتن قاصد به او رسید
غمنامه ام شکنجه کش نامه بر نبود
سنجیده بارها دلم آرام و اضطراب
حب وطن به شوخی ذوق سفر نبود
صیدم رهین منت دام و قفس نشد
پرواز شوق در گرو بال و پر نبود
داغم که بر نیاید از آن کینه جو اسیر
امید ما که از نگهی بیشتر نبود
ما را سری نبود اگر درد سر نبود
بیگانه رسوم دو عالم بر آمدیم
ما را بجز خیال تو کار دگر نبود
لب خواستم به شکوه گشایم گذشت عمر
در عهد جور او سخن مختصر نبود
روزی که ما ز شعله خوی تو سوختیم
پروانه سپهر و چراغ سحر نبود
آورده ام خبر ز دیاری که از جنون
کس را دل پیام و دماغ خبر نبود
پیغامم از نرفتن قاصد به او رسید
غمنامه ام شکنجه کش نامه بر نبود
سنجیده بارها دلم آرام و اضطراب
حب وطن به شوخی ذوق سفر نبود
صیدم رهین منت دام و قفس نشد
پرواز شوق در گرو بال و پر نبود
داغم که بر نیاید از آن کینه جو اسیر
امید ما که از نگهی بیشتر نبود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
کو جنون تا از می وارستگی ساغر زنم
خنده تر دامنی بر موجه کوثر زنم
سرمه چشم هوس بادا کف خاکسترم
گر به دام شعله چون خاشاک بال و پر زنم
گوشه چشمی چو شمع از شعله دارم آرزو
کز برای قتل خود پروانه را بر سر زنم
چند در زندان نام و ننگ باشم کو جنون
تا چو اخگر قرعه ای بر نام خاکستر زنم
باغبان تا کی کند منعم ز سیر باغ اسیر
می روم کز زخم شمشیری گلی بر سر زنم
خنده تر دامنی بر موجه کوثر زنم
سرمه چشم هوس بادا کف خاکسترم
گر به دام شعله چون خاشاک بال و پر زنم
گوشه چشمی چو شمع از شعله دارم آرزو
کز برای قتل خود پروانه را بر سر زنم
چند در زندان نام و ننگ باشم کو جنون
تا چو اخگر قرعه ای بر نام خاکستر زنم
باغبان تا کی کند منعم ز سیر باغ اسیر
می روم کز زخم شمشیری گلی بر سر زنم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
با دل به هرزه دست و گریبان چرا شویم
چون نیست در میانه صفایی جدا شویم
قطع تعلق از دل بیعار کرده ایم
تا کی خجل ز سرزنش مدعا شویم
تا گل پیاله می زند امروز در چمن
بلبل بیا که ما و تو مست هوا شویم
بیگانگی است لازم روشناس عشق
بر ما ادب حرام اگر آشنا شویم
کس یاد ما به جرم محبت نمی کند
یک چند هم به رغم فلک بیوفا شویم
چون سر کنیم با نظر تنگ آسمان
گشتیم غنچه غم و نگذاشت وا شویم
گردی چرا چو خاک زمینگیر گوشه ای
برخیز اسیر تا ز سر خلق وا شویم
چون نیست در میانه صفایی جدا شویم
قطع تعلق از دل بیعار کرده ایم
تا کی خجل ز سرزنش مدعا شویم
تا گل پیاله می زند امروز در چمن
بلبل بیا که ما و تو مست هوا شویم
بیگانگی است لازم روشناس عشق
بر ما ادب حرام اگر آشنا شویم
کس یاد ما به جرم محبت نمی کند
یک چند هم به رغم فلک بیوفا شویم
چون سر کنیم با نظر تنگ آسمان
گشتیم غنچه غم و نگذاشت وا شویم
گردی چرا چو خاک زمینگیر گوشه ای
برخیز اسیر تا ز سر خلق وا شویم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۸ - در مذمت تقلید و نکوهش ارباب آن
جهل باشد علم تقلید ای عمو
ای بر این تقلید بادا صد تفو
بنده ی تقلید میدان خاص و عام
جملگی تقلید را گشته غلام
جمله را آورده گردن در کمند
پایشان و دستشان را کرده بند
آن یکی در قید تقلید علوم
وان دگر محبوس تقلید رسوم
این شنیده یک قضیه ز اوستاد
یا دو نکته از پدر بگرفته یاد
گفته جایی لانسلم نیست این
وحی یا الهام ربانیست این
صد نتیجه آورد از آن برون
عالمی گردد به عالم ذوفنون
زان قضیه هیچ نه آگاهیش
نی مقدم داند و نی تالیش
گر ز اصل آن ازو پرسی بجد
یا عنودی خواندت یا مستبد
یا تورا گوید که سوفسطائیی
یا جهول خالی از دانائیی
منشأ آن را نداند از چه خواست
مبدأش چه منتهای آن کجاست
چون قضایایش نبود از اجتهاد
آن نتایج جمله از تقلید زاد
پس بود تقلید یکسر علم او
کی ز گربه شیر زاید ای عمو
چون بنای کار بر تقلید بود
کی ز حق او قابل تأیید بود
زمره ی دیگر بتقلید و گمان
گشته محبوس رسوم باستان
اختیاری نیست خورد و خوابشان
اجتهادی نه یکی زاداب شان
آمد و شدشان نه اندر دست خویش
بسته قانونها دهانشان را لویش
جمله در تقلید آبا و نیا
جملگی محبوس ریبند و ریا
خانه قانونست زینسان ساختن
کنگر ایوان آن افراختن
صحن آن کردن چنین ایوان چین
گرچه از همسایه دزدیدن زمین
جامه قانون است ببریدن چنان
جبه زنگاری و دستار ارغوان
جامه ی کعبه اگر باید ربود
جامه بر قانون بباید دوخت زود
هست قانون خواندن این میهمان
با فلان و با فلان و با فلان
کاسه قانون نیست در خوان کم زبیست
وام کن ده بیست شب آمد بایست
رسم نبود چونکه در صف نعال
حمله آور سوی صد رای ذوالجلال
چون تویی قانون نباشد در طریق
فرد و تنها راه رفتن بی رفیق
یا کشیدن آب و نان بهر عیال
باره کوری کومکش ای ریش مال
خویش را عادل شمارد آن حقیر
ور عدالت پیشه ای و بی نظیر
مال مظلومان ستاند بیدریغ
با شکنجه زیر چوب و زیر تیغ
گوییش کی با عدالت این رواست
گوید اما این نه از دوران ماست
هست این قانون سلطان هریش
ای هزاران خنده ات بادا بریش
کی کند قانون ستم را عدل و داد
آفرین بر این عدالتهات باد
ویلکم یا قوم من تقلید کم
و هو حبل من مسد فی جیدکم
رشته تقلید از پا باز کن
پیش خود رسمی ز نو آغاز کن
تا تو در تقلید هستی ای پسر
بنده ی قانونچیان را ای پسر
رشته را بگسل ز بند آزاد باش
مصلحت بین دل ناشاد باش
ترک این تقلید پرتشویش گیر
مصلحت بینی خود را پیش گیر
هان و هان ای جان من آزاد زی
خواجه ی خود باش از غم شاد زی
بنده ی تقلیند این و آن مباش
خواجه ای تو بنده ی دونان مباش
این رسوم کهنه را بر باد ده
هم گناهان را همی بر باد ده
اختیار خود به دست خویش ده
دست شرع و عقل دوراندیش ده
ای بر این تقلید بادا صد تفو
بنده ی تقلید میدان خاص و عام
جملگی تقلید را گشته غلام
جمله را آورده گردن در کمند
پایشان و دستشان را کرده بند
آن یکی در قید تقلید علوم
وان دگر محبوس تقلید رسوم
این شنیده یک قضیه ز اوستاد
یا دو نکته از پدر بگرفته یاد
گفته جایی لانسلم نیست این
وحی یا الهام ربانیست این
صد نتیجه آورد از آن برون
عالمی گردد به عالم ذوفنون
زان قضیه هیچ نه آگاهیش
نی مقدم داند و نی تالیش
گر ز اصل آن ازو پرسی بجد
یا عنودی خواندت یا مستبد
یا تورا گوید که سوفسطائیی
یا جهول خالی از دانائیی
منشأ آن را نداند از چه خواست
مبدأش چه منتهای آن کجاست
چون قضایایش نبود از اجتهاد
آن نتایج جمله از تقلید زاد
پس بود تقلید یکسر علم او
کی ز گربه شیر زاید ای عمو
چون بنای کار بر تقلید بود
کی ز حق او قابل تأیید بود
زمره ی دیگر بتقلید و گمان
گشته محبوس رسوم باستان
اختیاری نیست خورد و خوابشان
اجتهادی نه یکی زاداب شان
آمد و شدشان نه اندر دست خویش
بسته قانونها دهانشان را لویش
جمله در تقلید آبا و نیا
جملگی محبوس ریبند و ریا
خانه قانونست زینسان ساختن
کنگر ایوان آن افراختن
صحن آن کردن چنین ایوان چین
گرچه از همسایه دزدیدن زمین
جامه قانون است ببریدن چنان
جبه زنگاری و دستار ارغوان
جامه ی کعبه اگر باید ربود
جامه بر قانون بباید دوخت زود
هست قانون خواندن این میهمان
با فلان و با فلان و با فلان
کاسه قانون نیست در خوان کم زبیست
وام کن ده بیست شب آمد بایست
رسم نبود چونکه در صف نعال
حمله آور سوی صد رای ذوالجلال
چون تویی قانون نباشد در طریق
فرد و تنها راه رفتن بی رفیق
یا کشیدن آب و نان بهر عیال
باره کوری کومکش ای ریش مال
خویش را عادل شمارد آن حقیر
ور عدالت پیشه ای و بی نظیر
مال مظلومان ستاند بیدریغ
با شکنجه زیر چوب و زیر تیغ
گوییش کی با عدالت این رواست
گوید اما این نه از دوران ماست
هست این قانون سلطان هریش
ای هزاران خنده ات بادا بریش
کی کند قانون ستم را عدل و داد
آفرین بر این عدالتهات باد
ویلکم یا قوم من تقلید کم
و هو حبل من مسد فی جیدکم
رشته تقلید از پا باز کن
پیش خود رسمی ز نو آغاز کن
تا تو در تقلید هستی ای پسر
بنده ی قانونچیان را ای پسر
رشته را بگسل ز بند آزاد باش
مصلحت بین دل ناشاد باش
ترک این تقلید پرتشویش گیر
مصلحت بینی خود را پیش گیر
هان و هان ای جان من آزاد زی
خواجه ی خود باش از غم شاد زی
بنده ی تقلیند این و آن مباش
خواجه ای تو بنده ی دونان مباش
این رسوم کهنه را بر باد ده
هم گناهان را همی بر باد ده
اختیار خود به دست خویش ده
دست شرع و عقل دوراندیش ده
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۳
جز شیشه ی دل که من شکستم
از عشق بگو چه طرف بستم
دی با دو سه رند لاابالی
در میکده پای خم نشستم
جامی دو ز باده در کشیدم
از دام ریا و زهد رستم
تا شیخ به جستجوی پل بود
من آمدم و ز جوی جستم
در خانه ی خویشتن نشسته
در بر رخ غیر دوست بستم
مهر از همه دلبران بریدم
عهد همه را بهم شکستم
از دشمن و دوست پا کشیدم
زین قوم نفاق پیشه رستم
بردند میان کارم اما
صد شکر که از میانه رستم
از عشق بگو چه طرف بستم
دی با دو سه رند لاابالی
در میکده پای خم نشستم
جامی دو ز باده در کشیدم
از دام ریا و زهد رستم
تا شیخ به جستجوی پل بود
من آمدم و ز جوی جستم
در خانه ی خویشتن نشسته
در بر رخ غیر دوست بستم
مهر از همه دلبران بریدم
عهد همه را بهم شکستم
از دشمن و دوست پا کشیدم
زین قوم نفاق پیشه رستم
بردند میان کارم اما
صد شکر که از میانه رستم
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۷
دم در کش ای ناصح که من، دارم دل دیوانه ای
بگشا لب ای همدم بگو بهر خدا افسانه ای
از شهر جانم سیر شد، کو دشت بی اندازه ای
از خانه تنگ آمد دلم کو گوشه ی ویرانه ای
حرفی نه اندر مدرسه جز لا تسلم یا که لم
نشنیدم آنجا از کسی یک ناله ی مستانه ای
عمری شد از من مدرسه آباد و می خواهم کنون
کفاره ی آن در حرم طرح افکنم میخانه ای
این آشنایان سر به سر گرم نفاقند ای پسر
تنها نشین، باری اگر خواهی بجو بیگانه ای
بگذار تا من رخت خود زینجا به جایی افکنم
کانجا نه گل را بلبلی، نه شمع را پروانه ای
دورت گرفته دوستان، چون دور شیعی ترکمان
خیز ای «صفایی» سویشان یک حمله ی مردانه ای
بگشا لب ای همدم بگو بهر خدا افسانه ای
از شهر جانم سیر شد، کو دشت بی اندازه ای
از خانه تنگ آمد دلم کو گوشه ی ویرانه ای
حرفی نه اندر مدرسه جز لا تسلم یا که لم
نشنیدم آنجا از کسی یک ناله ی مستانه ای
عمری شد از من مدرسه آباد و می خواهم کنون
کفاره ی آن در حرم طرح افکنم میخانه ای
این آشنایان سر به سر گرم نفاقند ای پسر
تنها نشین، باری اگر خواهی بجو بیگانه ای
بگذار تا من رخت خود زینجا به جایی افکنم
کانجا نه گل را بلبلی، نه شمع را پروانه ای
دورت گرفته دوستان، چون دور شیعی ترکمان
خیز ای «صفایی» سویشان یک حمله ی مردانه ای
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵
گر که تأمین شود از دست غم آزادی ما
می رود تا به فلک هلهله ی شادی ما
ما از آن خانه خرابیم که معمار دو دل
نیست یک لحظه در اندیشه آبادی ما
بس که جان را به ره عشق تو شیرین دادیم
تیشه خون می خورد از حسرت فرهادی ما
داد از دست جفای تو که با خیره سری
کرد پامال ستم مدفن اجدادی ما
آن چنان شهره به شاگردی عشق تو شدیم
که جنون سر خط زر داد به استادی ما
فرخی داد سخندانی از آن داد که کرد
در غزل بندگی طبع خدادادی ما
می رود تا به فلک هلهله ی شادی ما
ما از آن خانه خرابیم که معمار دو دل
نیست یک لحظه در اندیشه آبادی ما
بس که جان را به ره عشق تو شیرین دادیم
تیشه خون می خورد از حسرت فرهادی ما
داد از دست جفای تو که با خیره سری
کرد پامال ستم مدفن اجدادی ما
آن چنان شهره به شاگردی عشق تو شدیم
که جنون سر خط زر داد به استادی ما
فرخی داد سخندانی از آن داد که کرد
در غزل بندگی طبع خدادادی ما
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
با دل آغشته در خون گر چه خاموشیم ما
لیک چون خم دهان کف کرده در جوشیم ما
ساغر تقدیر ما را مست آزادی نمود
زین سبب از نشئه ی آن باده مدهوشیم ما
گر تویی سرمایه دار با وقار تازه چرخ
کهنه رند لات و لوت خانه بر دوشیم ما
همچو زنبور عسل هستیم چون ما لاجرم
هر غنی را نیش و هر بیچاره را نوشیم ما
نور یزدان هر مکان، سرتابه پا هستیم چشم
حرف ایمان هر کجا، پاتابه سر گوشیم ما
دوش زیر بار آزادی چه سنگین گشت دوش
تا قیامت زیر بار منت دوشیم ما
حلقه بر گوش تهی دستان بود گر فرخی
جرعه نوش جام رندان خطاپوشیم ما
لیک چون خم دهان کف کرده در جوشیم ما
ساغر تقدیر ما را مست آزادی نمود
زین سبب از نشئه ی آن باده مدهوشیم ما
گر تویی سرمایه دار با وقار تازه چرخ
کهنه رند لات و لوت خانه بر دوشیم ما
همچو زنبور عسل هستیم چون ما لاجرم
هر غنی را نیش و هر بیچاره را نوشیم ما
نور یزدان هر مکان، سرتابه پا هستیم چشم
حرف ایمان هر کجا، پاتابه سر گوشیم ما
دوش زیر بار آزادی چه سنگین گشت دوش
تا قیامت زیر بار منت دوشیم ما
حلقه بر گوش تهی دستان بود گر فرخی
جرعه نوش جام رندان خطاپوشیم ما
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
شبیه ماه مکن طفل خردسال مرا
چو آفتاب نخواهی اگر زوال مرا
در این قفس چو مرا قدرت پریدن نیست
خوشم که سنگ حوادث شکست بال مرا
نهاد سر به بیابان ز غم دل وحشی
چو دید آهوی شیر افکن غزال مرا
هزار نکته ز اسرار عشق می گفتیم
نبسته بود اگر غم زبان لال مرا
به کوی باده فروشان قدم گذار و ببین
به دور جام چو جمشید جم جلال مرا
خیال طره ی آشفته تو تا دل شب
هزار بار پریشان کند خیال مرا
به صد امید نشاندم نهال آزادی
خدا کند، نکند باغبان نهال مرا
چو آفتاب نخواهی اگر زوال مرا
در این قفس چو مرا قدرت پریدن نیست
خوشم که سنگ حوادث شکست بال مرا
نهاد سر به بیابان ز غم دل وحشی
چو دید آهوی شیر افکن غزال مرا
هزار نکته ز اسرار عشق می گفتیم
نبسته بود اگر غم زبان لال مرا
به کوی باده فروشان قدم گذار و ببین
به دور جام چو جمشید جم جلال مرا
خیال طره ی آشفته تو تا دل شب
هزار بار پریشان کند خیال مرا
به صد امید نشاندم نهال آزادی
خدا کند، نکند باغبان نهال مرا
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
نای آزادی کند چون نی نوای انقلاب
باز خون سازد جهان را نینوای انقلاب
انقلاب ما چو شد از دست ناپاکان شهید
نیست غیر از خون پاکان خون بهای انقلاب
اندرین طوفان خدا داند که کی غالب شود
ناخدای ارتجاعی یا خدای انقلاب
تا تو را در راه آزادی تن صد چاک نیست
نیستی در پیش یاران پیشوای انقلاب
با خط برجسته در عالم علم گردد به نام
آن که بگذارد به دوش خود لوای انقلاب
گر رهد دستم ز دست این گروه خودپرست
با فداکاری گذارم سر به پای انقلاب
دل چه می خواهم نباشد در حدیث عشق دوست
جان چه کار آید نگردد گر فدای انقلاب
باز خون سازد جهان را نینوای انقلاب
انقلاب ما چو شد از دست ناپاکان شهید
نیست غیر از خون پاکان خون بهای انقلاب
اندرین طوفان خدا داند که کی غالب شود
ناخدای ارتجاعی یا خدای انقلاب
تا تو را در راه آزادی تن صد چاک نیست
نیستی در پیش یاران پیشوای انقلاب
با خط برجسته در عالم علم گردد به نام
آن که بگذارد به دوش خود لوای انقلاب
گر رهد دستم ز دست این گروه خودپرست
با فداکاری گذارم سر به پای انقلاب
دل چه می خواهم نباشد در حدیث عشق دوست
جان چه کار آید نگردد گر فدای انقلاب