عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگاه تو عتاب آلود تا چند
نگاه تو عتاب آلود تا چند
بتان حاضر و موجود تا چند
درین بت خانه اولاد براهیم
نمک پروردهٔ نمرود تا چند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
حق آن ده که « مسکین و اسیر» است
حق آن ده که « مسکین و اسیر» است
فقیر و غیرت او دیر میر است
بروی او در میخانه بستند
در این کشور مسلمان تشنه میر است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دل ملا گرفتار غمی نیست
دل ملا گرفتار غمی نیست
نگاهی هست ، در چشمش نمی نیست
از آن بگریختم از مکتب او
که در ریگ حجازش زمزمی نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خنکن ملتی کز وارداتش
خنکن ملتی کز وارداتش
قیامتها ببیند کایناتش
چه پیشید ، چه پیش افتاد او را
توان دید از جبین امهاتش
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
در صد فتنه را بر خود گشادی
در صد فتنه را بر خود گشادی
دو گامی رفتی و از پا فتادی
برهمن از بتان طاق خودراست
تو قر ن را سر طاقی نهادی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دجود است اینکه بینی یا نمود است
دجود است اینکه بینی یا نمود است
حکیم ما چه مشکلها گشود است
کتابی بر فن غواص بنوشت
ولیکن در دل دریا نبود است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹
آخر ز فقر بر سر دنیا‌ زدیم پا
خلقی‌ به جاه تکیه زد و ما زدیم پا
فرقی نداشت عز‌ّت و خو‌اری‌ درین بساط
بیدارشد غنا به طمع تا زدیم پا
از اصل‌، دور ماند جهانی به ذوق فرع
ما هم یک آبگینه به خارا زدیم پا
عمری‌ست‌ طعمه‌خوار هجوم ندامتیم
یارب چرا چو موج به دریا زدیم پا
زین مشت پر که رهزن آرام‌ کس مباد
برآشیان الفت عنقا زدیم پا
قدر شکست‌ دل‌ نشناسی ستمکشی‌ست
ما بی‌خبر به ریزهٔ مینا زدیم پا
طی شد به وهم عمر چه دنیا چه‌ آخرت
زین یک نفس تپش به‌ کجاها زدیم پا
مژگان بسته سیر دو عالم خیال داشت
از شوخی نگه به تماشا زدیم پا
شرم سجود او عرقی چند ساز کرد
کز جبهه‌سودنی به ثریا زدیم پا
واماندگی چو موج‌ گهر بی‌غنا نبود
بر عالمی ز آبلهٔ پا زدیم پا
چون اشک شمع در قدم عجز داشتیم
لغزیدنی‌ که بر همه اعضا زدیم پا
بیدل ز بس سراسر این دشت‌ کلفت است
جز گرد برنخاست به هرجا زدیم پا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
ای غافل از رنج هوس آیینه‌پردازی چرا
چون شمع بار سوختن از سر نیندازی چرا
نگشوده‌مژگان چون شرر از خویش‌کن قطع نظر
زین یک دو دم زحمتکش جام و آغازی چرا
تاکی دماغت خون‌کند تعمیر بنیاد جسد
طفلی‌گذشت ای بیخرد با خاک وگل بازی چرا
آزادی‌ات ساز نفس آنگه غم دام و قفس
با این غبار پرفشان گم کرده پروازی چرا
گردی به جا ننشسته‌ای دل در چه عالم بسته‌ای
از پرده بیرون جسته‌ای واماندة سازی چرا
حیف است با سازغنا مغلوب خسّت زیستن
تیغ ظفر در پنجه‌ات دستی نمی‌یازی چرا
گر جوهر شرم و ادب پرواز مستوری دهد
آیینه‌گردد از صفا رسوای غمازی چرا
تاب و تب‌کبر و حسد بر حق‌پرستان‌کم زند
گر نیستی آتش‌پرست آخر به این سازی چرا
هرگز ندارد هیچکس پروای فهم خویشتن
رازی وگرنه این قدر نامحرم رازی چرا
از وادی این ما و من خاموش باید تاختن
ای‌کاروانت بی‌جرس در بند آوازی چرا
محکوم فرمان قضا مشکل‌کشد سر بر هوا
از تیغ گر غافل نه‌ای گردن برافرازی چرا
بیدل مخواه آزار دل از طاقت راحت گسل
ای پا به دوش آبله بر خار می‌تازی چرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
شدی پیر وهمان دربند غفلت می‌کنی جان را
به‌پشت خم‌کشی تاکی چوگردون بار امکان را
رباضت غره دارد زاهدان را لیک ازبن غافل
گه از خودگرتهی‌گشتند برگردند همیان را
بود سازتجرد لازم قبطع تعلفها-
برش رد به عرض بی‌نیامی تیغ عریان را
مروت‌گر دلیل همت اهل‌کرم باشد
چرا بر خاک ریزد آبروی ابر نیسان را
جهان از شور دلها خانهٔ زنجیر خواهد شد
میفشان بی‌تکلف دامن زلف پریشان را
به ذوق کامرانیهای عیش‌آباد رسوایی
ز شادی لب نمی‌آید به هم چاک‌گریبان را
دل از سطر نفس یک‌سرپیام شبهه می‌خواند
دبیر ناز بر مکتوب ما ننوشت عنوان را
مروت‌کیشی الفت‌، وفا مشتاق بوداما
غرور حسن رنگ ما تصورکرد پیمان را
به مضراب سبب آهنگ اسرارم نمی‌بالد
پریدنفای چشمم بال نگرفته‌ست مژگان را
به جزتسلیم‌، ساز جرأت دیگر نمی‌بینم
خمیدن می‌کشد بیدل کمان ناتوانان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
از سپند مایه می‌یابد سراغ ناله را
گرد پیشاهنگ کرد این کاروان دنباله را
داغ حسرت سرمه‌گرداند به دلها ناله را
برلب آواز شکسن نیست جام لاله را
ما سیه بختان حباب گریهٔ نومیدی‌ایم
خانه بر آب است یک سر مردم بنگاله را
عقل رنگ‌آمیز،کی‌گردد حریف درد عشق
خامهٔ تصویرکی خواهدکشیدن ناله را
عافیت‌سنجان طریق عشق کم پیموده‌اند
دور می‌دارند ازین ره خانه جوی خاله را
از ره تقلید نتوان بهرة عزت‌گرفت
نشئهٔ جمعیت‌گوهر نباشد ژاله را
درتب عشقم سپندی‌گر نباشد‌گو مباش
از نفس بر روی آتش می‌نهم تبخاله را
برق جولانی‌که ما را در دل آتش نشاند
می‌کند داغ ازتحیر شعلهٔ جواله را
کشتهٔ آن چشم مخمورم‌که مد سرمه‌اش
تا سرکوی تغافل می‌کشد دنباله را
شوخی‌حسنش برون‌است‌ازخط تسخیرخط
پرتو مه می‌زند آتش‌کمند هاله را
مکر زاهد ابلهان را سر خط درس ریاست
سامری تعلیم باطل می‌کندگوساله را
روح‌را از بندجسمانی گذشتن‌مشکل است
هرگره‌، منزل بود درکوچهٔ نی ناله را
سوخت دل اما چراغ مدعا روشن نشد
در جگریارب چه آتش بود داغ لاله را
ازدل خون‌بسته بیدل نشئهٔ راحت‌مخواه
باده جز خونابه نبود ساغر تبخاله را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
جهان‌گرفت غبار جنون تلاشی ما
چوصبح تاخت‌به‌گردون جگرخراشی ما
حریرکسوت تنزیه فال شوخی زد
به بوی پیرهن آمیخت بدقماشی ما
دل از تعلق اسباب قطع راحت‌کرد
نفس به ناله‌کشید از قفس تراشی ما
نداشت گرد دگر آستان یکتایی
خیال قرب شد احکام دور باشی ما
چه ظلم داشت درین انجمن تمیز فضول
که خودپرست عیان‌کرد خواجه تاشی ما
کسی مباد خجل از تعلق اغراض
عرق به جبهه دماند از نیاز پاشی ما
در آتشیم چو شمع از ضعیفی طاقت
که رنگ رفته نجسته‌ست از حواشی ما
به هر زمین‌که فتادیم برنخاست غبار
جهات تنگ شد از پهلوی فراشی ما
ز نشئهٔ می تمکین ما مگو بیدل
قدح در آب‌گهر زد ادب معاشی ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
گر لعل خموشت‌کند آهنگ نواها
دشنام‌، دعاها و بروهاست‌، بیاها
خوبان به ته پیرهن از جامه برونند
در غنچه ندارندگل این تنگ قباها
رحمت ز معاصی به تغافل نشکیبد
ز آنسوست‌گناههاگرازین سوست الاها
فریادکه ما بیخبران‌گرسنه مردیم
با هر نفس ازخوان‌کرم بود صلاها
گه مایل دنیایم وگه طالب عقبا
انداخت خیالت زکجایم به کجاها
از غنچه ورقهای‌گلم در نظر آمد
‌دل‌سوخت‌به جمعیت‌ازخویش جداها
هرجاست سری خالی ازآشوب هوس نیست
معمورهٔ مار است به هر بام هواها
مشکل‌که از این قافله تا حشر نشیند
مانند نفس‌کرد بروها و بیاها
کو دیرو حرم تا غم احرام توان خورد
دوش هم خم‌گشت ز تکلیف رداها
نامحرم هنگامهٔ تغییر مباشید
تعمیر نویی نیست درین‌کهنه بناها
کسب عمل آگهی آسان مشمارید
چشم‌همه‌کس از مژه خورده‌شت عصاها
ای کاش پذیرد هوس الحاح تردد
این آبله سرهاست‌که افتاده به پاها
گر ضبط نفس پردهٔ توفیق‌گشاید
صیقل زده‌گیر آینه از دست دعاها
زین بحر محالست زنی لاف‌گذشتن
بیدل‌که ز پل بگذرد از سعی شناها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
غباریم زحمتکش بادها
به وحشت اسیرند آزادها
املها به دوش نفس بسته‌ایم
سفریک قدم راه و این زادها
جهان ستم چون نیستان پر است
ز انگشت زنهار فریادها
به هر دامی از آرزو دانه‌ای‌ست
گرفتار خویشند صیادها
برون آمدن نیست زین آب وگل
بنالید ای سرو و شمشادها
فسردن هم آسوده جان می‌کند
به هر سنگ خفته‌ست فرهادها
غنیمت شمارند پیغام هم
فراموشی است آخر این یادها
بد ونیک تاکی شماردکسی
جهان است بگذر ز تعدادها
چه‌خوب‌و چه‌زشت ازنظر رفته‌گیر
پری می‌زنند این پریزادها
به پیری ستم‌کرد ضعف قوی
مپرسید از این خانه آبادها
به صید نقب ازین بیش نشکافتیم
که تا آب و خاک است بنیادها
ز نقش قدم خاک ما غافل است
همه انتخابیم ازین صادها
نوی بیدل از ساز امکان نرفت
نشد کهنه تجدید ایجادها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
شرم از خط پیشانی ما ریخته شقها
زین جاده نرفته‌ست برون نقب عرقها
درس‌همه درسکتهٔ تدبیرمساوی ست
در موج‌گوهر نیست پس و پیش سبقها
زین خوان تهی مغتنم حرص شمارید
لیسیدن اگر رو دهد از پشت طبقها
بی‌ماحصل مشق دبستان وجودیم
باید به خیالات سیه‌کرد ورقها
فریادکه بستند براین هستی باطل
یک‌گردن و صد رنگ ادکردن حقها
تیغت‌چه‌فسون‌داشت‌که‌چون‌بیضهٔ طاووس
گل می‌کند از خاک شهید تو شفقها
بیدل‌ز چه‌سوداست جنون‌جوشی این‌بحر
عمری‌ست که دارد تب امواج قلقها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
سخن‌شد داغ دل چون‌شمع ازآتش بیانیها
معانی مرد در دوران ما از سکته خوانیها
طبیعت همعنان هرزه‌گویان تا کجا تازد
خیالم محو شد ازکثرت مصرع رسانیها
ز تشویش‌کج آهنگان‌گذشت از راستی طبعم
مگر این حلقه‌ها بردرد از ره بی‌سنانیها
ز استغنای آزادی چه لافد موج درگوهر
به معنی تخته است آنجا دکان تر زبانیها
چه ریشد دستگاه فطرتم تار خیال اینجا
به اشکیل خران دارم تلاش ریسمانیها
ز طاق افتاد مینای اشارات فلکتازی
هلال اکنون سپهر افکند ار ابروکمانیها
نفس سرمایه‌ای‌از لاف خودسنجی تبراکن
مبادا دل شود سنگ ترازوی گرانیها
به‌بیباکی‌زبان‌واکرده‌ای ، چون‌شمع‌وزین‌غافل
که می‌راند!برون بزمت آخر نکته‌رانیها
زدعوی چند خواهی برگردون منفعل بودن
قفس تنگ است جز بر ناله مفکن پرفشانیها
غرور رستمی‌گفتم به خاکش‌کیست اندازد
ز پاافتادگان گفتند: زور ناتوانیها
سری‌درجیب‌دزدیدم‌،‌ز وهم خان‌ومان رستم
ته بالم برآورد از غم بی‌آشیانیها
تو ای پیری مگر بار نفس برداری از دوشم
گران شد زندگانی بر دل از یاد جوانیها
به‌ناموس‌حواسم چون‌نفس‌تهمت‌کش هستی
همه‌در خواب ومن خون‌می‌خورم‌از پاسبانیها
دنائت بسکه شد امروز مغرور غنا بیدل
زمین هم بال وپر دارد به نازآسمانیها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
گذشته‌ام به تنک ظرفی از مقام حباب
خم محیط تهی‌کرده‌ام به جام حباب
جهان به شهرت اقبال پوچ می‌بالد
تو هم به‌گنبدگردون رسان پیام حباب
اگر همین نفس است اعتبار مد بقا
رسیده‌گیر به عمر ابد دوام حباب
فغان‌که یک مژه جمعیتم نشد حاصل
فکند قرعهٔ من آسمان به نام حباب
حیاکنید ز جولان تردماغی وهم
به دوش چندکشد نعش خود خرام حباب
جهان حادثه میدان تیغ‌بازی اوست
کسی ز موج چسان‌گیرد انتقام حباب
به خویش چشم‌گشودن وداع فرصت بود
نفس رساند ز هستی به ما سلام حباب
در این محیط ز ضبط نفس مشو غافل
هوای خانه مبادا زند به بام حباب
نفس زدیم به شهرت عدم برون آمد
دگر چه نقش تراشد نگین به نام حباب
قفس‌تراشی اوهام حیرت است اینجا
شکسته شهپر عنقا نفس به دام حباب
بقای اوست تلافیگر فنای همه
فتاده است به دوش محیط وام حباب
ز انفعال سرشتند نقش ما بیدل
عرق به دوش هوا دارد انتظام حباب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
بروت تافتنت‌گربه شانی هوس است
به ریش مرد شدن بزگمانی هوس است
به حرف و صوت پلنگی نیاید از روباه
فسون غرشت افسانه‌خوانی هوس است
ز آدمی چه معاش است هم‌جوالی خرس
تلاش صوف ونمد زندگانی هوس است
به وهم وانگذارد خرد زمام حواس
رمه به‌گرگ سپردن شبانی هوس است
چه لازم است به شیخی علاقهٔ دستار
خری به شاخ رساندن جوانی هوس است
به دستگاه شترمرغ انفعال مکش
که محملت همه برپرفشانی هوس است
غبار عبرت سر چنگهای خرس بگیر
که ریش‌گاوی واین شانه‌رانی هوس است
ز تازیانه و چوب آنچه مایهٔ اثر است
برای‌کون خران میهمانی هوس است
تنیده است به دم لابگی جنون هوس
بدین سگان چقدر میزبانی هوس است
به سحرپوچ ز اعجاز دم زدن بیدل
در این حیاکده گوساله‌بانی هوس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
ز دستگاه جنون راز همتم فاش است
که جوش آبله‌ام هر قدم‌ گهر پاش است
حصول ‌کار امل نیست غیر خفت عقل
برای دیگ هوس خامی طمع آش است
غبارکلفت ازببن مبیهمانسرا نرود
که طبع خلق فضول و زمانه قلاش است
چو صبح بسخه ‌فروش ظهور آفاقیم
ز چاک سینهٔ ما رازنه فلک فاش است
نگارخانهٔ حیرت به دیدن ارزانی
خیال موی میان تو کلک نقاش است
جهانیان همه مست شکست یکدگرند
هجوم موج درین بحر گرد پرخاش است
ز غارت ضعفا مایه می‌برد ظالم
زپهلوی خس و خاشاک شعله عیاش است
کدام شعله که آخر به خاک ره ننشست
بساط رنگ جهان را شکست فراش است
همین به زندگی اسباب دام آفت نیست
به خاک نیز،‌کفن‌، خضر راه نباش است
حصار جهل بود دستگاه ما بیدل
همان به چنگل خود آشیان خفاش است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲
دل از غبار نفس زخم خفته در نمک است
ز موج پیرهن این محیط پرخسک است
بهار رنگ جهان جلوهٔ خزان دارد
بقم درین چمن حادثات اسپرک است
ز اهل صومعه اکراه نیست مستان را
که‌ترش‌رویی‌زاهدبه بزم‌می نمک است
زعرض شیشه تهی نیست نسخهٔ تحقیق
توآنچه‌کرده‌ای از خویش انتخاب‌شک است
به عالم بشری غیر خودنمایی نیست
کسی‌که بگذرد از وهم‌خویشتن‌ملک است
قد خمیده‌کند، تن‌پرست را هموار
مدار راست‌رویهای فیل برکجک است
فزوده‌ایم به وحدت ز شوخ‌چشمیها
دمی‌که‌محو شد این‌صفر هرچه‌هست‌یک است
نظر به گرد ره انتظار دوخته‌ایم
به چشم دام سیاهی صید، مردمک است
خطی به‌صفحهٔ‌دل بی‌خراش‌شوق‌تو نیست
ز روی‌بحر به‌جز موج‌هرچه‌هست‌حک است
می‌ام به ساغر دل نقل یاس می‌گردد
چو زخم‌، قطرهٔ‌آبی‌که می‌خورم‌گزک است
دویی‌کجاست‌، ز نیرنگ احولی بگذر
که یک نگاه میان دوچشم مشترک است
به اوج آگهی‌ات نردبان نمی‌باید
نگاه تا مژه برداشته‌ست بر فلک است
اگر ز سوختگانی‌، سواد فقرگزین
که شام چهرهٔ زرین شمع را محک است
دگرمپرس ز سامان بزم ما بیدل
ز شور اشک‌خود اینجاکباب‌را نمک است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
بسکه بیقدری دلیل دستگاه عالم است
چون پر طاووس یک‌عالم نگین‌بی‌خاتم است
هر دو عالم در غبار وهم توفان می‌کند
ازگهرتا بحر هرجا واشکافی بی‌نم است
گر حیا ورزد هوس آیینه‌دار آبروست
چون‌هوا از هرزه‌گردی منفعل‌شد شبنم است
پیش ازآفت منت تدبیرآبم می‌کند
خون زخمم را چکیدن انفعال مرهم است
پیرگردیدی و شوخی یک سر مویم نشد
پیکر خم‌گشته‌ات هم چشم ابروی خم است
شعلهٔ ما را همین دود دماغ آواره‌کرد
بر سر اسباب پریشانی علم را پرچم است
آب گردیدن ز ما بی‌انفعالی‌ها نبرد
طبع ما ر چون‌گداز شیشه ترگشتن‌کم است
سعی آبی ازعرق می‌ریزد ما سود نیست
چون نفس درسوختنها آتش ما مبهم است
بی‌وجود ما همین هستی عدم خواهد شدن
تا درتن آیینه پیداییم عالم عالم است
ازتعلق یک سر مو قطع ننمودیم حیف
تیغ تسلیمی‌که ما داریم پرنازک دم است
بیدل از عجز وغرور فقروجاه ما مپرس
تا نفس‌باقی‌ست زین‌آهنگ‌، صد زیر و بم است