عبارات مورد جستجو در ۳۲۳ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
باغبانا، بجهان تخم نکو باید کاشت
هم از آن جنس که میکاری بر باید داشت
در ره درد و غمش خوار صفت می گردیم
دید و دانست ولی قصه ما سهل انگاشت
همه در گوشه هجران متواری بودیم
شوق عشاق رسید و علم عشق افراشت
عشق در منزل ما خیمه سلطانی زد
این چنین کار عظیمست، بآسان پنداشت
جرعه می داد بمستان حقیقت، رندی
عاقبت دل ز سر جان گرامی برداشت
ترک جان گفت و همه قصه سربازی کرد
هرکه اوباده سودای تواندر سر داشت
یار در مجلس ما قصه برمزی میگفت
قاسمی شیوه او دید دل از دست گذاشت
هم از آن جنس که میکاری بر باید داشت
در ره درد و غمش خوار صفت می گردیم
دید و دانست ولی قصه ما سهل انگاشت
همه در گوشه هجران متواری بودیم
شوق عشاق رسید و علم عشق افراشت
عشق در منزل ما خیمه سلطانی زد
این چنین کار عظیمست، بآسان پنداشت
جرعه می داد بمستان حقیقت، رندی
عاقبت دل ز سر جان گرامی برداشت
ترک جان گفت و همه قصه سربازی کرد
هرکه اوباده سودای تواندر سر داشت
یار در مجلس ما قصه برمزی میگفت
قاسمی شیوه او دید دل از دست گذاشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
سرکنم آوارگی منزل همان گیرم نبود
دل به دریا افکنم ساحل همان گیرم نبود
سینه ای بر تیر باران تغافل می دهم
التفات خنجر قاتل همان گیرم نبود
آنکه دیدم عمری از آیینه دل روی او
یک نفس از حال من غافل همان گیرم نبود
ترک دل کردم چه پروا دارم از تاراج عمر
برقها مطلب روا حاصل همان گیرم نبود
دل گره می زد به کارم ترک او کردم اسیر
برخود آسان کردم این مشکل همان گیرم نبود
دل به دریا افکنم ساحل همان گیرم نبود
سینه ای بر تیر باران تغافل می دهم
التفات خنجر قاتل همان گیرم نبود
آنکه دیدم عمری از آیینه دل روی او
یک نفس از حال من غافل همان گیرم نبود
ترک دل کردم چه پروا دارم از تاراج عمر
برقها مطلب روا حاصل همان گیرم نبود
دل گره می زد به کارم ترک او کردم اسیر
برخود آسان کردم این مشکل همان گیرم نبود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۸
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۲
ماییم و یاد دوست غنیمت کجا بریم
عالم تمام اوست شکایت کجا بریم
عین رضا شده است دل خودشناس ما
فکر زیاده جویی قسمت کجا بریم
محو توایم آینه دیگر چکاره است
خوار توایم دولت و عزت کجا بریم
ای سر بسر رضای دل ما رضای تو
اندیشه جفا و فراغت کجا بریم
ماییم و بیزبانی مطلب تمام کن
دل هم زبان شده است عبارت کجا بریم
عالم تمام اوست شکایت کجا بریم
عین رضا شده است دل خودشناس ما
فکر زیاده جویی قسمت کجا بریم
محو توایم آینه دیگر چکاره است
خوار توایم دولت و عزت کجا بریم
ای سر بسر رضای دل ما رضای تو
اندیشه جفا و فراغت کجا بریم
ماییم و بیزبانی مطلب تمام کن
دل هم زبان شده است عبارت کجا بریم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۸۳ - علو مقام و مرتبه رضاء بقضای الهی و تسلیم
این دعا باشد گریزی از رضاش
ای دعا رو رو تن ما و قضاش
هرکه در کوی رضا دارد مقام
جستن دفع قضایش شد حرام
آن دلی کاندر رضایش شاد شد
از غم هر دو جهان آزاد شد
بر مرادش کارها باشد همه
بر رضای او رود خورشید و مه
اختوران هم بر مراد او روان
بر مرادش گردش هفت آسمان
بادها هم بر مراد او جهند
ابرها هرجا که او خواهد روند
مردن هرکس به خاطرخواه اوست
زندگیها هم همه در راه اوست
زانکه او داند که عالم موبمو
هست اندر قبضه ی سلطان او
قطره باران بیفتد از سحاب
بی رضا و حکم آن عالیجناب
بی قضا و بی رضایش یک نفس
برنیاید از گلوی هیچ کس
جز به امر نافذش یکتن نمرد
لقمه ای کس بی رضای او نخورد
احتیاج از او و استغنا ازو
دیده ای گر کور و گر بینا ازو
هر عزیزی را عزیزی داده او
جمله ناچیزی و چیزی داده او
هم سر از او هست و هم دستار ازو
پایها از او و پا افزار ازو
عزت از او گنج از او دولت ازو
ذلت از او رنج از او محنت ازو
درد ازو درمان ازو بیمار ازو
گل از او گلشن ازو و خار ازو
من چه گویم درنیاید در شمار
هرچه باشد هست زامر کردگار
چونکه بنده در رضایش محو شد
هیچ چیزی را نخواهد بهر خود
می نبیند خویشتن را در میان
می نجوید غیر آن سلطان جان
چونکه می داند جهان را رام او
هست عالم سربسر بر کام او
بلکه عالم شد به فرمانش همه
هرچه باشد لذت جانش همه
فقر و ذلت شکر و حلوای او
زخم و دمل سندس و دیبای او
زندگی و مرگ او یک سان بود
بی تفاوت درد بیدرمان بود
بر سرش گر زخم و گر افسر یکی ست
در گلویش لقمه و نشتر یکی ست
گر بمیرد جمله فرزندان او
خندد و گوید همی قربان او
ملک و مالش رفت اگر یک سر به باد
گوید آنها هم نثار شاه باد
بلکه نی جوید بهشت و نی نعیم
نی ز دوزخ باشدش پروا نه بیم
راحتش اندر رضای حق بود
خواه دوزخ خواه فردوس ابد
اینچنین کس پس چرا گوید دعا
لابه کی آرد پی دفع قضا
جز مگر چون او دعا فرموده است
طالب عجز و دعاهای وی است
چونکه او جوید دعا اندر عطب
چون کند آن عجز و زاری را طلب
در دعا آید از این ره روز و شب
عجز و زاریها کند از این سبب
گر دعا و عجز می آرد به پیش
کی غرض دارد ازو مطلوب خویش
مطلب آن امتثال امر اوست
امتثال امر اویش طبع و خوست
استجابت هم نخواهد از دعا
چون گدایی باشد او را مدعا
شیئی لله گوید اما هیچ شیء
جز گدایی نیست قصد جان وی
در دعا گوید که ای یار عزیز
می نخواهم می نخواهم هیچ چیز
من نخواهم جز گدایی ای خدا
من گدایم من گدایم من گدا
از گدایی من گدایی خواستم
نی گدای گرده و حلواستم
ای دعا رو رو تن ما و قضاش
هرکه در کوی رضا دارد مقام
جستن دفع قضایش شد حرام
آن دلی کاندر رضایش شاد شد
از غم هر دو جهان آزاد شد
بر مرادش کارها باشد همه
بر رضای او رود خورشید و مه
اختوران هم بر مراد او روان
بر مرادش گردش هفت آسمان
بادها هم بر مراد او جهند
ابرها هرجا که او خواهد روند
مردن هرکس به خاطرخواه اوست
زندگیها هم همه در راه اوست
زانکه او داند که عالم موبمو
هست اندر قبضه ی سلطان او
قطره باران بیفتد از سحاب
بی رضا و حکم آن عالیجناب
بی قضا و بی رضایش یک نفس
برنیاید از گلوی هیچ کس
جز به امر نافذش یکتن نمرد
لقمه ای کس بی رضای او نخورد
احتیاج از او و استغنا ازو
دیده ای گر کور و گر بینا ازو
هر عزیزی را عزیزی داده او
جمله ناچیزی و چیزی داده او
هم سر از او هست و هم دستار ازو
پایها از او و پا افزار ازو
عزت از او گنج از او دولت ازو
ذلت از او رنج از او محنت ازو
درد ازو درمان ازو بیمار ازو
گل از او گلشن ازو و خار ازو
من چه گویم درنیاید در شمار
هرچه باشد هست زامر کردگار
چونکه بنده در رضایش محو شد
هیچ چیزی را نخواهد بهر خود
می نبیند خویشتن را در میان
می نجوید غیر آن سلطان جان
چونکه می داند جهان را رام او
هست عالم سربسر بر کام او
بلکه عالم شد به فرمانش همه
هرچه باشد لذت جانش همه
فقر و ذلت شکر و حلوای او
زخم و دمل سندس و دیبای او
زندگی و مرگ او یک سان بود
بی تفاوت درد بیدرمان بود
بر سرش گر زخم و گر افسر یکی ست
در گلویش لقمه و نشتر یکی ست
گر بمیرد جمله فرزندان او
خندد و گوید همی قربان او
ملک و مالش رفت اگر یک سر به باد
گوید آنها هم نثار شاه باد
بلکه نی جوید بهشت و نی نعیم
نی ز دوزخ باشدش پروا نه بیم
راحتش اندر رضای حق بود
خواه دوزخ خواه فردوس ابد
اینچنین کس پس چرا گوید دعا
لابه کی آرد پی دفع قضا
جز مگر چون او دعا فرموده است
طالب عجز و دعاهای وی است
چونکه او جوید دعا اندر عطب
چون کند آن عجز و زاری را طلب
در دعا آید از این ره روز و شب
عجز و زاریها کند از این سبب
گر دعا و عجز می آرد به پیش
کی غرض دارد ازو مطلوب خویش
مطلب آن امتثال امر اوست
امتثال امر اویش طبع و خوست
استجابت هم نخواهد از دعا
چون گدایی باشد او را مدعا
شیئی لله گوید اما هیچ شیء
جز گدایی نیست قصد جان وی
در دعا گوید که ای یار عزیز
می نخواهم می نخواهم هیچ چیز
من نخواهم جز گدایی ای خدا
من گدایم من گدایم من گدا
از گدایی من گدایی خواستم
نی گدای گرده و حلواستم
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۷
یا رب ز بخت ماست که شد ناله بی اثر
یا هرگز آه و ناله و زاری اثر نداشت
زان بی نشان ز هر که نشان جستم ای عجب
دیدم چو من ز هیچ نشانی خبر نداشت
گفتم علاج غم به دعای سحر کنم
غافل از اینکه تیره شب ما سحر نداشت
دردا که دوش طاعت سی سال خویش را
دادم به می فروش به یک جرعه برنداشت
دنیا و آخرت همه دادم به عشق و بس
شادم که این معامله یک جو ضرر نداشت
گر ترک عشق کرد صفایی عجب مدار
بیچاره تاب محنت از این بیشتر نداشت
یا هرگز آه و ناله و زاری اثر نداشت
زان بی نشان ز هر که نشان جستم ای عجب
دیدم چو من ز هیچ نشانی خبر نداشت
گفتم علاج غم به دعای سحر کنم
غافل از اینکه تیره شب ما سحر نداشت
دردا که دوش طاعت سی سال خویش را
دادم به می فروش به یک جرعه برنداشت
دنیا و آخرت همه دادم به عشق و بس
شادم که این معامله یک جو ضرر نداشت
گر ترک عشق کرد صفایی عجب مدار
بیچاره تاب محنت از این بیشتر نداشت
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۴
ای بر کفت تیغ جفا از قتل ما پروا مکن
بگذشته ایم از خون خویش اندیشه از فردا مکن
آسوده در مهد لحد خوابیده اند این مردگان
بگذارشان در خواب خوش آن لعل را گویا مکن
نه جان نه سر، نه دین، نه دل ماند از برای عاشقان
رحمی کن و یک بوسه را دیگر بها بالا مکن
افسرده دلهای فغان جز از دل من برمخیز
فرسوده ی غم سینه ها جز سینه ی من جا مکن
ریزند اگر در دامنت نقد دو کون و در عوض
خواهند کالای غمش زینهار کاین سودا مکن
ای چشم تر مردم مرا خوانند امام کشوری
از عشق من کس را خبر نبود مرا رسوا مکن
مال یتیم و رشوه را بخشیدم ای قاضی به تو
من ماندم و یک جرعه می با من در آن غوغا مکن
دریای عشق است و جفا در آن «صفایی» ناخدا
کشتی بران، اندیشه ای از موج این دریا مکن
بگذشته ایم از خون خویش اندیشه از فردا مکن
آسوده در مهد لحد خوابیده اند این مردگان
بگذارشان در خواب خوش آن لعل را گویا مکن
نه جان نه سر، نه دین، نه دل ماند از برای عاشقان
رحمی کن و یک بوسه را دیگر بها بالا مکن
افسرده دلهای فغان جز از دل من برمخیز
فرسوده ی غم سینه ها جز سینه ی من جا مکن
ریزند اگر در دامنت نقد دو کون و در عوض
خواهند کالای غمش زینهار کاین سودا مکن
ای چشم تر مردم مرا خوانند امام کشوری
از عشق من کس را خبر نبود مرا رسوا مکن
مال یتیم و رشوه را بخشیدم ای قاضی به تو
من ماندم و یک جرعه می با من در آن غوغا مکن
دریای عشق است و جفا در آن «صفایی» ناخدا
کشتی بران، اندیشه ای از موج این دریا مکن
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
گر چه مجنونم و صحرای جنون جای منست
لیک دیوانه تر از من دل شیدای منست
آخر از راه دل و دیده سر آرد بیرون
نیش آن خار که از دست تو در پای منست
رخت بر بست ز دل شادی و هنگام وداع
با غمت گفت که یا جای تو یا جای منست
جامه ای را که به خون رنگ نمودم امروز
بر جفاکاری تو شاهد فردای منست
چیزهائی که نبایست ببیند، بس دید
به خدا قاتل من دیده بینای منست
سر تسلیم به چرخ آنکه نیاورد فرود
با همه جور و ستم همت والای منست
دل تماشائی تو، دیده تماشائی دل
من بفکر دل و خلقی به تماشای منست
آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز
پای پر آبله بادیه پیمای منست
لیک دیوانه تر از من دل شیدای منست
آخر از راه دل و دیده سر آرد بیرون
نیش آن خار که از دست تو در پای منست
رخت بر بست ز دل شادی و هنگام وداع
با غمت گفت که یا جای تو یا جای منست
جامه ای را که به خون رنگ نمودم امروز
بر جفاکاری تو شاهد فردای منست
چیزهائی که نبایست ببیند، بس دید
به خدا قاتل من دیده بینای منست
سر تسلیم به چرخ آنکه نیاورد فرود
با همه جور و ستم همت والای منست
دل تماشائی تو، دیده تماشائی دل
من بفکر دل و خلقی به تماشای منست
آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز
پای پر آبله بادیه پیمای منست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۸
ای دل پر درد بر امّید درمان غم مخور
در رسد تشریف روز وصل جانان غم مخور
ای دل آشفته در هجران آن آرام جان
در جهان سرگشته شو از بهر سامان غم مخور
گر شکیبا نیستی ای دیده از دیدار یار
گر بدوزد هر زمان چشمت به پیکان غم مخور
چون نئی واقف بر اسرار ضمیر روزگار
عاقبت خواهد گذشت این جور دوران غم مخور
بلبلا در هجر روی گل مشو یک دم خموش
شور در باغ افکن و از باغبانان غم مخور
هر که ما را دور کرد از صحبت آن گلعذار
هم شود رو زی اسیر خار هجران غم مخور
ای دل ار گشتی اسیر خار هجران باک نیست
ناگهان روزی درآید گل به بستان غم مخور
نوعروس خوشدلی در پرده ی اندوه هجر
بیش از این از ما ندارد روی پنهان غم مخور
از شب هجران برآید عاقبت صبح وصال
سر ز مشرق بر کند خورشید تابان غم مخور
چون سکندر چند گردی در طلب گرد جهان
خضر چون خواهد چشیدن آب حیوان غم مخور
در رسد تشریف روز وصل جانان غم مخور
ای دل آشفته در هجران آن آرام جان
در جهان سرگشته شو از بهر سامان غم مخور
گر شکیبا نیستی ای دیده از دیدار یار
گر بدوزد هر زمان چشمت به پیکان غم مخور
چون نئی واقف بر اسرار ضمیر روزگار
عاقبت خواهد گذشت این جور دوران غم مخور
بلبلا در هجر روی گل مشو یک دم خموش
شور در باغ افکن و از باغبانان غم مخور
هر که ما را دور کرد از صحبت آن گلعذار
هم شود رو زی اسیر خار هجران غم مخور
ای دل ار گشتی اسیر خار هجران باک نیست
ناگهان روزی درآید گل به بستان غم مخور
نوعروس خوشدلی در پرده ی اندوه هجر
بیش از این از ما ندارد روی پنهان غم مخور
از شب هجران برآید عاقبت صبح وصال
سر ز مشرق بر کند خورشید تابان غم مخور
چون سکندر چند گردی در طلب گرد جهان
خضر چون خواهد چشیدن آب حیوان غم مخور
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۳
در سر کوی غمت دل به جفا بنهادیم
تن درین ورطه به امّید وفا بنهادیم
خلق خواهند که از پیش جفا بگریزند
ما به طوع دل خود دل به بلا بنهادیم
چون محالست که با دست قضا پنجه کنند
سر به مسکینی و گردن به قضا بنهادیم
گر رضای دل دلدار به جان دادن ماست
بر خط بندگیش سر به رضا بنهادیم
صفت چین سر زلف تو می کرد صبا
چهره بر خاک ره باد صبا بنهادیم
تا ابد مهر گل روی تو در جان باشد
کاین نهالیست که با مهر گیا بنهادیم
تا گشادند سر زلف جهان آشوبش
بند بر گردن آهوی خطا بنهادیم
تن درین ورطه به امّید وفا بنهادیم
خلق خواهند که از پیش جفا بگریزند
ما به طوع دل خود دل به بلا بنهادیم
چون محالست که با دست قضا پنجه کنند
سر به مسکینی و گردن به قضا بنهادیم
گر رضای دل دلدار به جان دادن ماست
بر خط بندگیش سر به رضا بنهادیم
صفت چین سر زلف تو می کرد صبا
چهره بر خاک ره باد صبا بنهادیم
تا ابد مهر گل روی تو در جان باشد
کاین نهالیست که با مهر گیا بنهادیم
تا گشادند سر زلف جهان آشوبش
بند بر گردن آهوی خطا بنهادیم
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۰
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۴
از آتش غم هجرم به سر برآید دود
هزار چشمه خونم ز چشمها بگشود
ز دست این فلک شوخ چشم بی آزرم
که کرد باز مرا روزگار کور و کبود
قسم به خاک عزیزان که تا ز مادر دهر
من ضعیف بلا دیده آمدم به وجود
ندیده ام ز جهان جز جفا و جور و ستم
نبوده ام ز زمانه زمانکی خشنود
ببرد یک سره از من شکیب و صبر و قرار
ز درد بر دل من هر زمان غمی افزود
بسوخت جان جهانی ازین ستم بر من
هر آنکه دید مرا در جهان همی بخشود
به هر که دل بنهادم دلم بسوخت به درد
به هرکه در نگرستم ز چشم من بربود
چه گویم اینکه درین واقعه به من چه رسید
که دید روز چنین در جهان بگو که شنود
وزید باد فنا و ربود گل ز برم
نماند طاقت و جانم ز خار غم فرسود
ز بخت بد که مرا بود اصل مادر زاد
به زجر چهره بختم بکرد خون آلود
نگار مهوش من نور دیده سلطان بخت
که در زمانه به شکل و شمایل تو نبود
برفت و جان جهان را به داغ هجر بخست
وداع کرد و مرا از دو دیده خون پالود
به حسرتش ز جهان برد و در مغاک انداخت
دریغ آن صنم گلعذار سیم وجود
نداشت یک نفس از شادی زمانه نصیب
نه یک زمان غمش از خاطر حزین بزدود
نه از زمانه بدمهر مهربانی دید
نه یک نفس به همه عمر خویشتن آسود
زهی زمانه بدعهد شوخ ناهموار
تو را به غیر جفا شیوه خود بگو که چه بود
نجسته مهر ز روی بتان چون خورشید
نکرد رحم به دلهای تنگ غم فرسود
کدام نرگس رعنا به آب جان پرورد
که عاقبت سر او را به داس غم ندرود
کدام سرو سهی را به ناز برنکشید
که هم به ارّه قهرش نیاورد به سجود
طبیب ناصح و یاران همدمم گویند
به صبر کوش که جز صبر چاره نیست و نبود
ندا رسید که ای بلبلان شوریده
چو گل ز دست ربودت زمانه ناله چه سود
رضا رضای خداوند و بندگان تسلیم
بده تو صبر جزیلم به محنت ای معبود
ببرد مونس جان را به زجر از بر من
بکرد شادی عالم ز پیش ما بدرود
اگر از درد برآرم هزار ناله چو چنگ
وگر ز سوز بسوزم به داغ غم چون عود
به هرچه حکم کنی حاکمی و ما بنده
فدای راه رضا کرده ایم بود و وجود
هرآنکه روح به قالب رسیدش از افلاک
به عاقبت ز وجودش مفارقت فرمود
اگر تو سر طلبی سر فدای راهت باد
وگر تو جان بستانی جهان و جان موجود
ببخش بارخدایا مرا به رحمت خویش
اگرچه نیست امیدم به طالع مسعود
بسیست بار گنه بر دل ستمکش من
بود که عاقبت کار ما شود خشنود
گناهکارم و مجرم به درگه لطفت
امید آنکه نباشم به حضرتت مردود
مرادم ار ندهد در جهان نمی طلبم
مرا وصال تو باشد ز عالمی مقصود
هزار چشمه خونم ز چشمها بگشود
ز دست این فلک شوخ چشم بی آزرم
که کرد باز مرا روزگار کور و کبود
قسم به خاک عزیزان که تا ز مادر دهر
من ضعیف بلا دیده آمدم به وجود
ندیده ام ز جهان جز جفا و جور و ستم
نبوده ام ز زمانه زمانکی خشنود
ببرد یک سره از من شکیب و صبر و قرار
ز درد بر دل من هر زمان غمی افزود
بسوخت جان جهانی ازین ستم بر من
هر آنکه دید مرا در جهان همی بخشود
به هر که دل بنهادم دلم بسوخت به درد
به هرکه در نگرستم ز چشم من بربود
چه گویم اینکه درین واقعه به من چه رسید
که دید روز چنین در جهان بگو که شنود
وزید باد فنا و ربود گل ز برم
نماند طاقت و جانم ز خار غم فرسود
ز بخت بد که مرا بود اصل مادر زاد
به زجر چهره بختم بکرد خون آلود
نگار مهوش من نور دیده سلطان بخت
که در زمانه به شکل و شمایل تو نبود
برفت و جان جهان را به داغ هجر بخست
وداع کرد و مرا از دو دیده خون پالود
به حسرتش ز جهان برد و در مغاک انداخت
دریغ آن صنم گلعذار سیم وجود
نداشت یک نفس از شادی زمانه نصیب
نه یک زمان غمش از خاطر حزین بزدود
نه از زمانه بدمهر مهربانی دید
نه یک نفس به همه عمر خویشتن آسود
زهی زمانه بدعهد شوخ ناهموار
تو را به غیر جفا شیوه خود بگو که چه بود
نجسته مهر ز روی بتان چون خورشید
نکرد رحم به دلهای تنگ غم فرسود
کدام نرگس رعنا به آب جان پرورد
که عاقبت سر او را به داس غم ندرود
کدام سرو سهی را به ناز برنکشید
که هم به ارّه قهرش نیاورد به سجود
طبیب ناصح و یاران همدمم گویند
به صبر کوش که جز صبر چاره نیست و نبود
ندا رسید که ای بلبلان شوریده
چو گل ز دست ربودت زمانه ناله چه سود
رضا رضای خداوند و بندگان تسلیم
بده تو صبر جزیلم به محنت ای معبود
ببرد مونس جان را به زجر از بر من
بکرد شادی عالم ز پیش ما بدرود
اگر از درد برآرم هزار ناله چو چنگ
وگر ز سوز بسوزم به داغ غم چون عود
به هرچه حکم کنی حاکمی و ما بنده
فدای راه رضا کرده ایم بود و وجود
هرآنکه روح به قالب رسیدش از افلاک
به عاقبت ز وجودش مفارقت فرمود
اگر تو سر طلبی سر فدای راهت باد
وگر تو جان بستانی جهان و جان موجود
ببخش بارخدایا مرا به رحمت خویش
اگرچه نیست امیدم به طالع مسعود
بسیست بار گنه بر دل ستمکش من
بود که عاقبت کار ما شود خشنود
گناهکارم و مجرم به درگه لطفت
امید آنکه نباشم به حضرتت مردود
مرادم ار ندهد در جهان نمی طلبم
مرا وصال تو باشد ز عالمی مقصود
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۵
گلبن روضه دل سرو گلستان روان
غنچه باغ طرب میوه شایسته جان
طفل محروم شکسته دل بیچاره من
کام نادیده به ناکام برون شد ز جهان
مردم دیده از او حظّ نظر نادیده
تا که از پیش نظر همچو پری گشت نهان
گر کنم گریه مکن عیب که بی یوسف مصر
چشم یعقوب بود روز و شب از غم گریان
این چه زخمست که جز گریه ندارد مرهم
و این چه دردست که جز ناله ندارد درمان
هردم افشانمش از چشم چو دریا بر خاک
دامنی دُر که نظیرش نبود در عمّان
تا بود در سر من چشم و زبان در دهنم
نرود نقش وی از چشمم نامش ز زبان
دلم این بار چنان سوخت که گر خاک شوم
در غبار من از این حال توان یافت نشان
خانه ما که چو فردوس برین روشن بود
مدّتی رفت که تاریکترست از زندان
خانه دل که در او منزل شادی بودی
رفت عمری که بجز غم نرسیدش مهمان
دل از این درد عجب دارم اگر جان ببرد
کشتی این نوبت از این ورطه نیاید به کران
خیز بیرون رو از این کلبه احزان دو سه روز
بلبل از باغ ضروری برود وقت خزان
هرچه آید به سر ما همه از حکم قضاست
پس شکایت نتوان کرد ز بیداد زمان
غنچه باغ طرب میوه شایسته جان
طفل محروم شکسته دل بیچاره من
کام نادیده به ناکام برون شد ز جهان
مردم دیده از او حظّ نظر نادیده
تا که از پیش نظر همچو پری گشت نهان
گر کنم گریه مکن عیب که بی یوسف مصر
چشم یعقوب بود روز و شب از غم گریان
این چه زخمست که جز گریه ندارد مرهم
و این چه دردست که جز ناله ندارد درمان
هردم افشانمش از چشم چو دریا بر خاک
دامنی دُر که نظیرش نبود در عمّان
تا بود در سر من چشم و زبان در دهنم
نرود نقش وی از چشمم نامش ز زبان
دلم این بار چنان سوخت که گر خاک شوم
در غبار من از این حال توان یافت نشان
خانه ما که چو فردوس برین روشن بود
مدّتی رفت که تاریکترست از زندان
خانه دل که در او منزل شادی بودی
رفت عمری که بجز غم نرسیدش مهمان
دل از این درد عجب دارم اگر جان ببرد
کشتی این نوبت از این ورطه نیاید به کران
خیز بیرون رو از این کلبه احزان دو سه روز
بلبل از باغ ضروری برود وقت خزان
هرچه آید به سر ما همه از حکم قضاست
پس شکایت نتوان کرد ز بیداد زمان
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۴
روح را خار در جگر فگنید
عقل را خاک در بصر فگنید
ساز راحت چو ذره ذره شکست
زخمه بر روی قرص خور فگنید
خواجه رفت از جهان چه تن زده اید؟
به جهان شور و فتنه در فگنید
هین که ایام شام خورد بر او
سنگ در شیشه سحر فگنید
سپر آفتاب پاره کنید
تا کی از آسمان سپر فگنید
گر نه اید از زمانه آب دهن
همچو خاکش به پای در فگنید
صبر بی خرده گر زند نفسی
از دلش چون نفسی بدر فگنید
ور دهد دم که غم نبود بزرگ
خرده بر صبر مختصر فگنید
نظر پاک خواجه کو که شما؟
بر عروس جهان نظر فگنید
آفتاب ار دلی دهد پس ازین
به جفا خونش در جگر فگنید
سایه با ماه تر بود ز شما
گر به خورشید سایه بر فگنید
چرخ را خرقه بر کشید ز تن
مشتری را ردا ز سر فگنید
گر ز تیغ قضا جگرتان خست
تیر تسلیم در قدر فگنید
ور ازین بام نیلگون به غمید
کار خود با دری دگر فگنید
از پی عرس او ز خون جگر
هر زمان خوان ماحضر فگنید
چون مجیر آنکه خاک بر سر نیست
همچو خاکش برون در فگنید
زین سخنها که راند بر لب خشک
در جهان نکته های تر فگنید
آن شد ای پای رفتنگان! که شما
دست با کام در کمر فگنید
سنگ بر دل نهید و صبر کنید
تا کی از دیده ها گهر فگنید؟
سر بر آرید کان ذخیره قدس
پای وا کرد در حظیره قدس
عقل را خاک در بصر فگنید
ساز راحت چو ذره ذره شکست
زخمه بر روی قرص خور فگنید
خواجه رفت از جهان چه تن زده اید؟
به جهان شور و فتنه در فگنید
هین که ایام شام خورد بر او
سنگ در شیشه سحر فگنید
سپر آفتاب پاره کنید
تا کی از آسمان سپر فگنید
گر نه اید از زمانه آب دهن
همچو خاکش به پای در فگنید
صبر بی خرده گر زند نفسی
از دلش چون نفسی بدر فگنید
ور دهد دم که غم نبود بزرگ
خرده بر صبر مختصر فگنید
نظر پاک خواجه کو که شما؟
بر عروس جهان نظر فگنید
آفتاب ار دلی دهد پس ازین
به جفا خونش در جگر فگنید
سایه با ماه تر بود ز شما
گر به خورشید سایه بر فگنید
چرخ را خرقه بر کشید ز تن
مشتری را ردا ز سر فگنید
گر ز تیغ قضا جگرتان خست
تیر تسلیم در قدر فگنید
ور ازین بام نیلگون به غمید
کار خود با دری دگر فگنید
از پی عرس او ز خون جگر
هر زمان خوان ماحضر فگنید
چون مجیر آنکه خاک بر سر نیست
همچو خاکش برون در فگنید
زین سخنها که راند بر لب خشک
در جهان نکته های تر فگنید
آن شد ای پای رفتنگان! که شما
دست با کام در کمر فگنید
سنگ بر دل نهید و صبر کنید
تا کی از دیده ها گهر فگنید؟
سر بر آرید کان ذخیره قدس
پای وا کرد در حظیره قدس
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - تاسف از جوانی و یاد از گذشته
وداع و فرقت احباب و یاد عهد شباب
دیار عمر امیدم، خراب کرد خراب
زیاد این، رخ زردم در آب گشت غریق
ز داغ آن، دل ریشم بر آتش است کباب
سرشک خون روان دل من است و لیک
سفید گشتن او را عجایب است عجاب
چو بر شود سوی چشمم ز دل بود چو عقیق
فرو چکد شده مانند لولوی خوشاب
هم آنچنان که اگر چند باشد آن گل سرخ
.......................... شود سفید گلاب
دریغ عمر گرامی و مدت شادی
دریغ عمر جوانی و صحبت احباب
رخ چو لاله سیماب من چو دید که بست
زمانه برد و بنا گوش من ز برف نقاب
به پژمرید بدینسان و بس عجب نبود
اگر به پژمرد از برف لاله سیراب
بدیع نیست ز بهر شباب و عمر عزیز
اگر سیاه کنم موی را همی به خضاب
اگر بسوک عزیزان کنند جامه سیاه
سیاه کردم من، موی خود بسوک شباب
ایا فریفته روزگار بی محصول
بعمر عاریت خویش تا کی این اعجاب
همیشه بر در تسلیم گرد از آنکه به جهد
برون نیاید هرگز سفینه از غرقاب
مکن گناه بامید آنکه گوئی هست
خدای عز و جل هر گناه را تواب
اگر شکار تذرو آرزو کنی رسدت
که قامت توخم آورد همچو چنگ عقاب
کنون که جفت شدی در دعا فزای بدان
که مر دعای تو را زود تر دهند جواب
همی نه بینی از روی تجربت که گمان
چو جفت گردد از او دور تو رود پرتاب
دیار عمر امیدم، خراب کرد خراب
زیاد این، رخ زردم در آب گشت غریق
ز داغ آن، دل ریشم بر آتش است کباب
سرشک خون روان دل من است و لیک
سفید گشتن او را عجایب است عجاب
چو بر شود سوی چشمم ز دل بود چو عقیق
فرو چکد شده مانند لولوی خوشاب
هم آنچنان که اگر چند باشد آن گل سرخ
.......................... شود سفید گلاب
دریغ عمر گرامی و مدت شادی
دریغ عمر جوانی و صحبت احباب
رخ چو لاله سیماب من چو دید که بست
زمانه برد و بنا گوش من ز برف نقاب
به پژمرید بدینسان و بس عجب نبود
اگر به پژمرد از برف لاله سیراب
بدیع نیست ز بهر شباب و عمر عزیز
اگر سیاه کنم موی را همی به خضاب
اگر بسوک عزیزان کنند جامه سیاه
سیاه کردم من، موی خود بسوک شباب
ایا فریفته روزگار بی محصول
بعمر عاریت خویش تا کی این اعجاب
همیشه بر در تسلیم گرد از آنکه به جهد
برون نیاید هرگز سفینه از غرقاب
مکن گناه بامید آنکه گوئی هست
خدای عز و جل هر گناه را تواب
اگر شکار تذرو آرزو کنی رسدت
که قامت توخم آورد همچو چنگ عقاب
کنون که جفت شدی در دعا فزای بدان
که مر دعای تو را زود تر دهند جواب
همی نه بینی از روی تجربت که گمان
چو جفت گردد از او دور تو رود پرتاب
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
دل کار هوات می بسازد
جان برگ عنات می بسازد
بد سازتر ازستم چه باشد
وین هم ز قضات می بسازد
یکتا دل من نساخت با خود
با زلف دو تاب می بسازد
می کش که خطات می بزیبد
میکن که جفات می بسازد
در گریه و آه سرد من کوش
کین آب و هوات می بسازد
بسیار بهی از آنچه بودی
یا دیدن مات می بسازد
در جسم و دلی و می ندانم
تا زین دو کجات می بسازد
خوش باش حسن که جای شکراست
غم برگ و نوات می بسازد
جان برگ عنات می بسازد
بد سازتر ازستم چه باشد
وین هم ز قضات می بسازد
یکتا دل من نساخت با خود
با زلف دو تاب می بسازد
می کش که خطات می بزیبد
میکن که جفات می بسازد
در گریه و آه سرد من کوش
کین آب و هوات می بسازد
بسیار بهی از آنچه بودی
یا دیدن مات می بسازد
در جسم و دلی و می ندانم
تا زین دو کجات می بسازد
خوش باش حسن که جای شکراست
غم برگ و نوات می بسازد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
نی دل و دین ماند نه صبر و شکیبایی مرا
رفته رفته جمع شد اسباب تنهایی مرا
چند بر من رو نهد هر جا که باشد محنتی
دل گرفت از صحبت یاران هر جایی مرا
گر نیندازم نظر بر عارضت از صبر نیست
رشک می آید بدیدارت ز بینایی مرا
گر بمیرم با کسی هرگز نگویم درد دل
درد پنهانست بی شک به ز رسوایی مرا
کرد مستغنی ز فرش خاک و چتر آسمان
در بساط شوق ذوق بی سر و پایی مرا
سر نمی پیچم ز فرمان تو ای سلطان عشق
بنده فرمان پذیرم هر چه فرمایی مرا
قصه فرهاد و مجنون را فضولی کس نخواند
تا بر آمد نام در عالم بشیدایی مرا
رفته رفته جمع شد اسباب تنهایی مرا
چند بر من رو نهد هر جا که باشد محنتی
دل گرفت از صحبت یاران هر جایی مرا
گر نیندازم نظر بر عارضت از صبر نیست
رشک می آید بدیدارت ز بینایی مرا
گر بمیرم با کسی هرگز نگویم درد دل
درد پنهانست بی شک به ز رسوایی مرا
کرد مستغنی ز فرش خاک و چتر آسمان
در بساط شوق ذوق بی سر و پایی مرا
سر نمی پیچم ز فرمان تو ای سلطان عشق
بنده فرمان پذیرم هر چه فرمایی مرا
قصه فرهاد و مجنون را فضولی کس نخواند
تا بر آمد نام در عالم بشیدایی مرا